فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روزی که داماد حاجی مقابل چشمهایش سوخت

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

13دی ماه سال 90، روزنامه کریستین ساینس مانیتور درباره حاج بخشی نوشت: «فدایی ریش سفید ایرانی، بیش از نیم قرن جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلاب و یا راهپیمایی‌های حمایت از نظام بوده است.» 
حاج ذبیح الله بخشی زاده ، «شیرمرد جبهه ها» در ایران خیلی معروف بود اما  در خارج از ایران معروف تر و مشهور تر. 13 دی ماه 90 وقتی خبر مرگ حاجی منتشر شد، روزنامه کریستین ساینس مانیتور در باره حاج بخشی نوشت: «فدایی ریش سفید ایرانی، بیش از نیم قرن جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلاب و یا راهپیمایی های حمایت از نظام  بوده است.»

حاج ذبیح الله بخشی زاده مرد جنگ بود. مرد روزهای سخت. مردی که در سخت ترین شرایط جنگ کنار رزمنده ها ایستاد و با شعارهای حماسی خود به آنها روحیه داد. حاج بخشی «بمب روحیه» بود. مرد مقاوم و اسطوره ای که قلبش تا آخرین لحظه به یاد رزمندگان تپید.  به بهانه سومین سالگرد کوچ ناباورانه این پیرمرد روشن ضمیر، فرازهایی از زندگی سراسر حماسه و ایثارش را مرور می کند.

مرد کار 

وقتی ماشین انگلیسی ها، پدرش را زیر گرفت و پایش را شکست، حاجی هفت سال بیشتر نداشت. بیچاره پدرش سر همان تصادف از دنیا رفت و ذبیح الله یتیم شد. خانواده، نان آور می خواست. فکری به سرش زد . دست شکرالله (برادرش ) را گرفت و هر دو رفتند سراغ آب فروشی. از آب انبار اب می آوردند و به راننده کامیونها می فروختند. دو برادر سن و سالی نداشتند اما نان آور خانواده و کمک خرج مادر بودند.

الفبای مبارزه 

سر پر شوری داشت .اهواز که بود الفبای مبارزه را ابتدا از ایت الله علم الهدی آموخت. بعد خورد به پست گروه فدائیان اسلام و نواب صفوی. فدائیان خیلی زود حاجی را به جمعشان راه دادند بسکه جربزه داشت. از شهید نواب خیلی چیزها یاد گرفت. به ویژه «درستی، قاطعیت و تصمیم گیری» را. هنوز یادگیری الفبای مبارزه را تمام نکرده بود که حوصله اش سر رفت و برای دست گرمی دو بار مجسمه شاه را در محله راه آهن آورد پایین و سر اسب مجسمه شاه را برد قهوه خانه حسین ترک تا دوستانش را بخنداند.

جنگ تن به تن

دست شان خالی بود. اوایل جنگ در سوسنگرد نه اسلحه داشتند و نه فشنگ. با دست خالی می جنگیدند. بنی صدر ملعون دستور داده بود که به بچه های سپاهی حتی یک فشنگ هم ندهند. حاجی، شبها پشت بام خانه ها کمین می کرد و اسلحه عراقی ها را می گرفت و بعد با همان اسلحه به حساب شان می رسید. بعضی وقت ها هم احتیاجی به تفنگ نداشت ، تن به تن می جنگید ، بسکه پر زور و قوی پنجه بود.

سه راهی عشق 

گیر کرده بودند . گذشتن از سه راهی که بچه ها اسمش را “سه راهی مرگ” گذاشته بودند ، کار حضرت فیل بود. هر جنبنده ای که از آنجا رد می شد، عراقی ها می فرستادند هوا. به اصطلاح نیروها “کپ” کرده بوند. یکدفعه صدای بلندگوی ماشین حاجی بخشی آمد. گفتند : اگر ماشین حاجی بیایید آن را هم می زنند. همینطور شد. گلوله مستقیم تانک  از شیشه جلو رفت داخل ماشین. موج انفجار حاجی را پرت کرد بیرون اما همراهانش در میان آتش گیر کردند و مقابل چشمهای گریان حاجی سوختند و آسمانی شدند. یکی از همراهان، نادر نادری بود، داماد حاجی!

کی خسته است؟ 

دشمن پاتک کرده بود. هواپیماها از هوا، تانک ها از زمین و توپ ها از راه دور، عرصه را بر بچه ها تنگ کرده بودند. صدام به ژنرال ماهر عبدالرشید دستور داده بود که هر طور شده فاو را از دست ایرانی ها بگیرد. شرایط به قدری شخت بود که حتی جانشین لشگر هم تانک شکار می کرد. فشار دشمن روحیه بچه¬ها را ضعیف کرده بود. از زمین و آسمان گلوله می بارید.  ناگهان حاجی بخشی از گرد راه رسید با همان پاترول و بلندگوی معروفش. از راه نرسیده شعار داد: «کی خسته است؟» بچه ها جان دو باره گرفتند و فریاد زدند: «دشمن».

بمب روحیه 

“بمب روحیه” بود ,حاجی وقتی دید: «برای بچه ها (رزمندها) ، روحیه از مهمات خیلی بهتر است.» شروع کرد به شعار دادن و شعر  حماسی خواندن. «ماشاالله ، حزب الله». بعد پخش شیرینی و شکلات. ماشین معروفش را در تهران یا کرج از مهمات (بخوانید شیرینی و شکلات) پر می کرد و می برد جبهه. این کار حاجی به قدری در روحیه رزمنده ها تاثیر داشت که صدام 250 هزار دینار عراقی برای گروگان گیری حاجی جایزه تعیین کرده بود تا حاجی بخشی را زنده بگیرند و تحویل دهند. حاجی بیدی نبود که به این بادها بلرزد. دلش قرص تر از این حرف ها بود.

تدارکاتچی 

مسئول تدارکات لشکر نبود اما خودش به تنهایی یک لشکر بود. خودش را به آب و آتش می زد تا وسایل مورد نیاز بچه های لشکر را تامین کند. پیرمرد از گردن کج کردن پیش مسئولان ابایی نداشت. برای رزمنده ها حاضر بود هر کاری بکند. برای گرفتن وسایل هم شیوه خاص خودش را داشت. گاه ریش گرو می گذاشت. گاه خواهش می کرد و گاه با شیرین کاری های خاصی وسایل می گرفت. ریش پیر مرد پیش خیلی ها حرمت داشت. می گفت: «برای خاطر این بچه ها گردنم را کج می کردم. از کارخانه دارها، از آدم های معروف، کمک می گرفتم. شما چهار تا آجیل و بیسکویت و عطر را نبینید که من خودم می آوردم و به بچه ها می دادم. تازه پول این جنس ها اکثر با خودم بود. کمک اصلی، گونی گونی برنج و … که از تهران بار می کردند و به جبهه می فرستادند و اگر خدا قبول کند باعث و بانی آن ها من بودم. »

ماشاء الله ،حزب الله 

اوضاع بهم ریخته بود و تعریف چندانی نداشت. عملیات والفجر 4 تازه شروع شده بود. هیچکس دل و دماغ درست و حسابی نداشت.دز  روحیه ها پایین بود. ناگهان سر و کله یکی پیدا شد که بلند داد می زد: «ماشاء الله ،حزب الله ». باز هم حاجی بخشی بود. در حالی که بین بچه ها “نقل و نبات” ! پخش می کرد فریاد می کشید : «کی خسته است؟ » بچه ها هم جواب می دادند : «دشمن». حاجی به قدری  شعار داد و انرژی پخش کرد که صحنه عوض شد و بچه ها جان گرفتند.

علمدار 

پرچم معروف حاجی، مثل خودش پر ماجرا بود. هر جا می رفت پرچم معروفش را  هم با خودش می برد حتی در سفر مکه. «توی سفر مکه خواستم با آب زمزم بشورمش! شهید “دستواره” گفت : حاجی نمی شود.گفتم من می برم. پرچم را بستم و چوب پرچم را عصا کردم و خودم را زدم به کوری تا رسیدم به در. شرطه ها گفتند: چشم ندارد! خلاصه رفتم تو و سریع پرچم را با آب زمزم شستم . روی خانه خدا هم انداختم. »

به یاد رضا 

مثل همیشه داشت میان رزمنده ها مهمات!(بخوانید شیرینی و شکلات) پخش می کرد و با شور و حرارت همیشگی شعار می داد و رجز می خواند. عملیات کربلای 10 بود در پنجوین که خبر دادند : «حاجی پسرتون ،محمد رضا  شهید شده».  همین که خبر را شنید ، خم به ابرو نیاورد و گفت ” «عیب ندارد ، شما همه پسران من هستید» بعد از کیسه، یک مشت شکلات برداشت و فریاد کشید : « کی خسته است؟ » بچه ها اینبار با صدای بلند جواب دادند” «دشمن».

مرد شکلاتی 

از بس نازنین و بی غل و غش بود که هر کسی یک جوری صداش می کرد. بین بچه های جبهه به «حاجی شکلاتی» ، «حاجی عطری» ، «حاجی گلابی» معروف بود. بعضی ها هم حاجی بخشی را « پدر وتو» صداش می کردند از بس که در سخنرانی ها و نطق های آتشین اش به شورای امنیت و حق وتو اعتراض می کرد و گیر می داد. حاجی یک اسم داشت و ده ها لقب . به قول ظریفی: «حاجی یک نفر بود اما وقتی می آمد انگار یک تیپ و لشکر آمده». به راستی که پیر مرد یک لشکر بود. یادش بخیر.

حسرت شهادت 

بعد از جنگ پیر مرد  حسرت روزهای جبهه و شهید نشدن را می خورد اما  حسرت گذشته اش را نمی خورد بلکه به آن افتخار می کرد  و می گفت: « خدا می داند من از گذشته ام پشیمان نیستم. اگر دوباره به دنیا می آمدم و اگر انقلاب و جنگی بود، همین کارهایی را می کردم که در طول این سال ها کردم. مخصوصا خیلی حسرت جنگ را می خورم… من به گذشته ام افتخار می کنم. چون برای سرزمینم بود، برای اسلام بود، برای خدا بود و خلق خدا که می دانم خدا این خلق را هم خیلی دوست دارد. شما به مردم بگویید،‌ برای شان بنویسید که حاجی بخشی چیزی جز خدمت در نظر نداشت.»


منبع:فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »

به وزیر بگویید من "علیرضا نوری" آنقدر در بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ابسم الله الرحمن الرحیم

و را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند. ولی سردار نوری نگاهی به کوثری (فرستاده وزیر) کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا، سپس حکم وزیر را پاره کرد.
با شروع جنگ تحمیلی شهید علیرضا نوری که پیش از این مسئولیت نگهداری از تاسیسات راه آهن را برعهده داشت گروه هفتاد و دو نفره ای از پرسنل راه آهن را آموزش نظامی داد و راهی جبهه های جنوب شد و در محور سوسنگرد و بستان تا پایان شکست حصر سوسنگرد استقرار یافت.

 

یکی از همرزمان شهید علیرضا نوری روایت می کند: «او قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله(ص) و مسئول حراست راه آهن کل کشور و از فرماندهان اولیه جنگ بود. در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود روزی او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند ولی سردار نوری نگاهی به کوثری (فرستاده وزیر) کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و سپس حکم وزیر را پاره پاره کرد و گفت:« آقای کوثری! به وزیر بگویید من علی رضا نوری ساروی آنقدر در این بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم.»

 
 
 
 
 

علیرضا نوری سرانجام در ۹ بهمن ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی جنوب شلمچه در حالی که نیروهای بسیجی را در عملیات کربلای ۵ فرماندهی و هدایت می کرد، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و سینه به شهادت رسید.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 


 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
نام کاربری :

کلمه عبور :

  عضویت در سایت
  بازیابی کلمه عبور
 
 
 
 
 
 
 
خاطرات دفاع مقدس
 
 
به وزیر بگویید من “علیرضا نوری” آنقدر در بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم

او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند. ولی سردار نوری نگاهی به کوثری (فرستاده وزیر) کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا، سپس حکم وزیر را پاره کرد.
با شروع جنگ تحمیلی شهید علیرضا نوری که پیش از این مسئولیت نگهداری از تاسیسات راه آهن را برعهده داشت گروه هفتاد و دو نفره ای از پرسنل راه آهن را آموزش نظامی داد و راهی جبهه های جنوب شد و در محور سوسنگرد و بستان تا پایان شکست حصر سوسنگرد استقرار یافت.

 

یکی از همرزمان شهید علیرضا نوری روایت می کند: «او قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله(ص) و مسئول حراست راه آهن کل کشور و از فرماندهان اولیه جنگ بود. در عملیات کربلای پنج که بسیار سخت بود روزی او را به سنگر فرا خواندند تا حکم قائم مقامی وزیر راه و رئیس راه آهن کشور را به وی ابلاغ کنند ولی سردار نوری نگاهی به کوثری (فرستاده وزیر) کرد و نگاهی به لباس خاکی خودش و عکس شهدا و سپس حکم وزیر را پاره پاره کرد و گفت:« آقای کوثری! به وزیر بگویید من علی رضا نوری ساروی آنقدر در این بیابان‌ها می‌مانم تا شهید شوم.»

 

 نظر دهید »

ماجرای دعوت «حاج قاسم» از «حاج حمید»

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

همرزم شهید تقوی می گوید: برای دفاع از حرم با مجاهدین عراقی ارتباط برقرار کرد و به نیروهای مردمی عراق پیوست. دوران جنگ نیز از آنجا که به زبان عربی مسلط بود، همین ارتباط خوب را با مجاهدین عراقی برقرار کرده بود و با خیلی از آنها ارتباط دوستانه داشت، مجاهدین عراقی نیز کاملا او را می‌شناختند.

شهید سید حمید تقوی فر از یادگاران هشت سال دفاع مقدس و از مبارزان جبهه اسلام در مقابل تکفیری ها در عراق، هفته گذشته در مقابله با تروریست های داعش در سامرا هدف تیر تک تیراندازهای این گروه قرار گرفت و به شهادت رسید.

به مناسبت هفتمین روز شهادت شهید حمید تقوی با یکی از همرزمان و دوستان نزدیک شهید حمید تقوی به گفت و گو نشستیم….

 

حمید واسطه آشنایی با همسرم شد

سال 58 بعد از ورود به سپاه اهواز با حمید آشنا شدم و از کسانی بود که باعث آشنایی من و همسرم برای ازدواج شد. یک بار به من پیشنهاد داد که چرا ازدواج نمی کنی؟ گفتم موقعیتش هنوز جور نشده. خودش و خانمش موقعیتی را به وجود آوردند تا با یکی از دوستان خانم شهید تقوی در همان بسیج اهواز آشنا شوم و سال 59 با توافقاتی که انجام شد ازدواج کردم و انصافا شهید تقوی و همسرش برایمان سنگ تمام گذاشتند. به همین دلیل از همان روزهای اول آشنایی با شهید تقوی در کنار محیط کار رابطه خانوادگی هم داشتیم.

زندگی شهید تقوی به دو دوران تقسیم میشد. با شروع جنگ در محور حمیدیه، بستان ، سوسنگرد و هویزه مشغول نبرد شد. بیشتر با شهید هاشمی و باقری در ارتباط بود.

کار پشت میزی را دوست نداشت

کار ستادی و پشت میز نشینی را دوست نداشت مدام در بیایان ها بود و به دنبال کارهای سخت می گشت. قبل ازجنگ که قائله خلق عرب در خوزستان شکل گرفت یکی از مسئولین مبارزه با خلق عرب شد. آن روزها خلق عرب سبب بمب گذاری و آتش زدن لوله های نفت خوزستان می شدند و همیشه به دنبال شناسایی و دستگیری عوامل ناامنی ها می گشت. کاملا با فرهنگ مردم خوزستان آشنایی داشت و توانسته بود ستون پنجم دشمن که از عوامل نفوذی صدام می شدند را بشناسد تا عوامل را روستا به روستا و شهر به شهر دستگیر کند. شب و روز خود را برای مبارزه با این ضد انقلاب ها گذاشته بود.

کمتر کسی چنین روحیه ای را تا 38 سال بعد از جنگ حفظ کرده است. واقعا تا روز شهادت رفتار، اخلاق، منش شهید تقوی ذره ای تغییر نکرده بود. خیلی ها این چند ساله در رفتار و اعتقادات متزلل شدند ولی شهید تقوی مثل همان روزهای اول جنگ عاشق رهبر و امام و ولایت باقی ماند.

چند ماه قبل به دیدنم آمد. اخلاص و ساده زیستی اش عوض نشده بود. یک سالی می شد که بازنشسته شده بود. می گفت دوست ندارم از سپاه بروم.

دعوت سرلشکر قاسم سلیمانی از تقوی به عنوان فرمانده یکی از محور سامرا

بعد از مدتی متوجه شدم در ارتباطی که با مجاهدین عراقی برقرار کرده خود برای دفاع از حرم به نیروهای مردمی عراق پیوسته است. دوران جنگ نیز از آنجا که زبان عربی می فهمید همین ارتباط خوب را با مجاهدین عراقی برقرار کرده بود و با خیلی از آنها ارتباط دوستانه داشت برای همین مجاهدین عراقی کاملا او را می شناختند. سرلشکر قاسم سلیمانی وقتی شنیده بود شهید تقوی به عراق رفته از او دعوت به همکاری می کند و او را فرمانده یکی از محورهای شمال سامرا می کند.

فردای شبی که خبر شهادت حمید را شنیدم برای عرض تسلیت به خانه شان رفتیم. به خانمش گفتم چندین سال بود حمید انتظار شهادت را می کشید. تمام این سالهای بعد از جنگ را در انتظار شهادت بود. مخصوصا که بهترین دوستانش شهید زین الدین و باقری هم شهید شده بودند لحظه ای که خبر شهادتش را شنیدم فکر کردم که حمید بالاخره به آنچه دوست داشت و دنبالش بود رسید.

می دانستم که شهید می شود. کسی که جاه و مقام و پست و خانه را بگذارد کنار و تنها هدفش مبارزه علیه دشمن داخلی و خارجی باشد خداوند هم مزدش را اگرچه با وقفه ای چندساله می دهد. حمید از کسانی بود که باید همان روزهای اول جنگ شهید می شد ولی لحظه شهادتش تا این زمان ماند.
منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 670
  • 671
  • 672
  • ...
  • 673
  • ...
  • 674
  • 675
  • 676
  • ...
  • 677
  • ...
  • 678
  • 679
  • 680
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
  • رهگذر
  • ma@jmail.com
  • عزیرم حسین

آمار

  • امروز: 587
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس