فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطرات آیت‌الله جمی از دفاع مقدس

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آبادان در آغاز جنگ در محاصره نبود و مردم از راه آبادان - اهواز یا از راه آبادان - ماهشهر از شهر بیرون می‌رفتند. ناگهان از دو جاده آبادان را محاصره کردند؛ راه خروج از آبادان یکی خرمشهر بود که در اشغال عراقی‌ها قرار داشت.
 هرجا سخنی از شهر ایثار و حماسه آبادان مقاوم، به میان می‌آید، برای زیبایی سخن و حسن ختام آن، جا دارد که از اسوه مقاومت این شهر مظلوم یعنی روحانی مبارز، حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا غلامحسین جمی نماینده مقام معظم رهبری و امام جمعه محترم آبادان یادی کنیم. او که به حق چون پدری مهربان و دلسوز هیچ‌گاه رزمندگان اسلام را تنها نگذاشت و حضورش در جبهه‌های نبرد، گرمی‌بخش دلها بود. در آن روزهای سخت و تاریک، در سنگر نماز، فریاد مقاومت و مژده پیروزی ایشان بود که بر دلها بذر امید می‌افشاند. اخلاص و عشق او به امام (ره) بی‌حد بود. وی در مصاحبه گفته بود: «من دربست در اختیار حضرت امام خمینی (ره) هستم».

سرانجام این مرد بزرگ در سال 87 در سن 83 سالگی دار فانی را وداع را گفت.

آنچه در پی این مقدمه کوتاه خواهد آمد، گفت و شنودی بی‌تکلف و ساده است با عالم فقید که در سال 69 انجام شده است. خاطرات تلخ و شیرین او از دوران جنگ، به ویژه چگونگی مقاومت مردم آبادان و شکسته شدن محاصره این شهر در عملیات ثامن‌الائمه (ع)، خواندنی است. امام جمعه آبادان در دوران جنگ می‌گوید:

                                                                        ***

*برگزاری اولین نماز جمعه در آبادان

تاریخ اولین نماز جمعه را دقیق نمی‌دانم که چه روزی بوده است، در آبادان آرامش بود و از جنگ خبری نبود. اما وقتی جنگ شروع شد، نماز جمعه هم قهراً تعطیل شد. نماز جمعه دو ماه یا سه ماه تعطیل بود، تاریخ دقیقش را نمی‌دانم. شهر کم کم خلوت شد، همه رفتند، زن و بچه آنهایی که کاری با جنگ نداشتند، رفتند. اما رزمندگان و عده‌ای از کسبه و بازاریان در آبادان مانده بودند. در حالی که جنگ شروع شده بود، بعضی بچه‌ها دوباره آمدند و گفتند. که نماز جمعه را در آبادان دائر بکنیم؛ باید نماز جمعه داشته باشیم. تعداد مردم هم کم بود. گفتم: حالا کجا نماز جمعه را برگزار کنیم؟ در همه جای شهر گلوله و خمپاره می‌آید و جایی در امان نیست. یک زیر زمینی در احمد آباد وجود داشت که امن بود و بعدها محل کمیته ارزاق آبادان شد. اولین نماز جمعه جنگ را در همان زیرزمین برگزار کردیم و در واقع اوائل جنگ بود. تعداد مردم هم برای نماز جمعه به اندازه‌ای بود که مشروع باشد. تقریباً در حدود ده الی دوازده نفر بودند.

هفته‌های اول خواهران شرکت نمی‌کردند، ولی بعداً خواهران هم شرکت کردند. هر هفته تعداد شرکت کنندگان در نماز جمعه زیادتر می‌شد، به طوری که زیرزمین پر می‌شد و کمبود جا وجود داشت. مخصوصاً یادم هست که در یکی از این نماز جمعه‌ها که ما آنجا دایر کردیم، مرحوم شهید رجایی رحمه الله علیه هم آمده بود، ولی من متوجه نشدم. خیلی از مسئولین بودند که می‌آمدند، ولی ما متوجه حضور آنها نمی‌شدیم. در زمان جنگ به علت عادی نبودن اوضاع، اگر وزیری می‌آمد، تشریفاتی در کار نبود و بیشتر اوقات ما متوجه آمدن آنها به شهر آبادان نمی‌شدیم. اطلاع داشتیم که شهید رجایی به آبادان آمده، ولی از اینکه کجا هست، خبری نداشتیم. وقتی که نماز جمعه را خواندیم و در همان زیر زمین مردم بعد از نماز جمع شده بودند، آقایی گفت: شهید رجایی اینجا هستند. من نیز ضمن ملاقات با ایشان مذاکره و صحبت کردم. وقتی مرحوم شهید رجایی رفت و آنجا خلوت شد، خمپاره‌ای آمد و محل انفجار در همان نزدیکی جایگاه نماز جمعه بود. صدای مهیبی بود، آنهایی که آنجا بودند، وحشت کردند و متفرق شدند، زیرا می‌دانستند که عراق همان محل را دوباره مورد اصابت قرار می‌دهد. خوشبختانه از جمعیت کسی آسیبی ندید.

ما چند هفته‌ای نماز جمعه را آنجا دایر می‌کردیم، ولی بعداً به خاطر یک سری مسائل، امکان برگزاری نماز جمعه نبود. چرا که وقتی نماز جمعه برگزار می‌شد، دشمن می فهمید و عراقیها هم به نماز جمعه و مردم نمازگزار رحم نمی‌کردند و جان مردم نمازگزار در خطر بود. علت اصلی کمبود جا بود، بعد مقرر شد که نماز جمعه را سیار کنیم. به خاطر اینکه دشمن غافل شود، گاهی دو جمعه، سه جمعه در یک جا بودیم. گاهی هر جمعه در یک جا بودیم. در مسجد موسی‌بن جعفر (ع) و مسجد قدس و مسجد مهدی موعود (عج) نماز جمعه برگزار می‌شد. گاهی اوقات نماز جمعه را در یک زیر زمین در لشکر آباد امیری در آبادان برگزار می‌کردیم. بعضی مواقع هم در بیمارستان شرکت نفت نماز جمعه را م‌خواندیم. به هر صورت نماز جمعه آبادان، مدت زیادی سیار بود و هر هفته در یک نفطه از شهر برگزار می‌شد. پس از مدتی دیگر برگزاری نماز جمعه در شهر مشکل شده بود و شهر تقریباً خطرناک شده و همه جای آن ناامن بود. در مسیر جاده آبادان - ماهشهر که از آبادان پانزده کیلومتر فاصله داشت، محلی برای نماز جمعه صاف کرده بودند، آنجا تقریباً بیابان بود، سایبانی هم نداشت و هواگرم بود. در آبادان چه تابستان و چه زمستان زیر آفتاب نشستن مشکل است. ولی نمازگزارها می‌آمدند و کاری به گرما و بیابان نداشتند. در آفتاب داغ می‌رفیم و آنجا نماز جمعه را برقرار می‌کردیم آن نماز جمعه را برقرار می‌کردیم آن نماز جمعه‌ها حل و هوای دیگری داشتند. از همین رو ادمه جمعه نیز در آن برهه از زمان به آبادان می‌آمدند و در نماز جمعه شرکت می‌کردند. یادم هست یک مرتبه هم آقای شیرازی از مشهد مقدس به آبان آمده بودند و در آن بیان نماز خواندند. هوا گرم بود و بعد از اینکه نماز را خواندیم، آقای شیرازی گفت: آقا ما از این هوای گرم و داغ لذت بردیم. هم هوا داغ بود و هم مردم و بچه‌ها داغ بودند.

در مسیر جاده آبادان - اهواز، در حدود ده الی دوازده کیلومتری آبادان، برادران رزمنده بوشهر یک مسجدی در زیرزمین درست کرده بودند، به ما گفتند: اینجا جای خوبی برای برگزاری نماز جمعه است. بوشهری‌ها یک تیپ دریایی کنار کارون داشتند و همان‌جا مستقر بودند، مسجد خوبی هم درست کرده بودند، مسجد جای امنی بود. از زیر زمین که می گذشتیم، به مسجد می‌رسیدیم. مدنی نماز جمعه را در آنجا برگزار می‌کردیم و بعضی وقتها نماز جمعه قهراً تعطیل می‌شد و آن هم در شرایط خطرناکی بود که از طرف مقامات نظامی به ما اعلام خطر می‌کردند و فرموده حضرت امام (ره) را در مورد رعایت مسائل نظامی یادآور می‌شدند. بچه‌ها ناراح می‌شدند، ولی ما می‌دیدیم چاره‌ای نیست. گاهی بود که من یک ماه در اهواز بودم و نمی‌گذاشتند به آبادان بروم! اما این نماز قطع نمی‌شد و ما به طور خودکار می‌دیدیم یک حالتی هست که جذب می‌کند. یک عده‌ای دلشان می‌خواست جمعه از بیرون آبادان بیایند و جمعه برایشان نماز برقرار کنیم.

بعضی از روحانیون می‌گفتند: «این نماز خواندن اینجا، یک لذت دیگری به ما داد.» بعضی از افراد عادی، نیروهای رزمنده دیگر، نه تنها در آبادان، بلکه در محورهای دیگر هم که بودند، برای نماز جمعه به آبادان می‌آمدند. بقدی شلوغ می‌شد که علاوه بر سالن مسجد قدس، حیاطش هم پر می‌شد، و تا بیرون مسجد و در خیابان جمعیت نمازگزار بود.

این معجزه نماز بود که من اول عرض کردم که ما نمی‌فهمیدیم نماز چیست و توی این جنگ، ما نماز جمعه را فهمیدیم. اینکه می‌گویند نماز جمعه تعطیل نشود و امام (قدس سره) این قدر روی آن تاکید داشتند، ما اثرش را دیدیم. حالا ببینید تا کجا کشید اثرش. خوب ما اینجا صحبت می‌کردیم درباره جنگ و تشویق و تشجیع رزمنده‌ها؛ خودمان نمی‌دانستیم که این نماز چه اثری دارد. از کویت نامه می‌آمد که تو را به خدا این نماز تعطیل نشود و این خطبه‌ها را ادامه دهید. از جاهای دیگر هم می‌آمد. بعد من متوجه شدم که این نماز و این عبادت، دشمن را خیلی نگران کرده است. فرماندهی بود در سپاه اهواز که می‌گفت: می‌دانید که اعلامیه‌ای علیه شما در جبهه‌ها پخش می‌شود. گفتم: چی هست؟ یک اعلامیه آورد و به من داد. از طرف ارتش عراق بود. آنها این اعلامیه‌ها را به طرز خاصی داخل نیروهای ما پخش کرده بودند.

در این اعلامیه که مطالبش به زبان عربی بود، علیه من حرفهایی زده بود که فلانی چه کار می‌کند و مردم را به کشتن می‌دهد. این آقا شما نظامی‌ها را به کشتن می‌دهد. بالاخره فحش زیاد به من داده بودند و ما فهمیدیم که این نماز چه اثر جالبی دارد و اهمیت نماز جمعه را از این طریق متوجه شدیم که مورد عنایت خاص حضرت امام (قدس سره) قرار گرفته بود.

یک مرتبه خدمت حضرت امام رسیدم، مرا به خاطر نماز تشویق کرد. امام فرمودند: فلانی تو کجا هستی؟ مگر آبادان نیستی؟ من فهمیدم که حضرت امام (ره) هر جمعه مراقب نماز هستند. یک بار حضرت امام (ره) در یک سخنرانی که کرده بودند و الان یادم نیست کدام سخنرانی بود، از آبادان و نماز جمعه آبادان اسم برده بودند که من یادم هست آقای صفایی که نماینده آبادان بود، زنگ زدند و گفتند: آقا فهمیدی که حضرت امام راجع به آبادان چه فرمودند؟ گفتم: چه فرمود؟ من نشنیده‌ام…. بالاخره این نماز این قدر مهم بود و بهم نخورد و تداوم پیدا کرد.

گاهی ما در نهایت دلهرگی نماز می‌خواندیم، بعضی صبحهای جمعه که می شد من متحیر بودم که نماز جمعه را کجا بخوانیم، کجا برویم که امن باشد. ما هم ریسک می‌کردیم و می‌گفتیم یک جایی برویم و خدا هرچه بخواهد. می‌رفتیم و نماز را می‌خواندیم و الحمدولله چیزی هم نمی‌شد. گاهی به نزدیکی‌های محل نماز جمعه گلوله اصابت می‌کرد، خمپاره اصالب می‌کرد، اما در همه مدت جنگ، من یادم نیست که در روز جمعه و نماز جمعه یک نفر خراشی برداشته باشد؛ همه سالم می‌آمدند و نماز را می‌خوندند و می‌رفتند.

*آبادان؛ روزهای محاصره

آبادان در آغاز جنگ در محاصره نبود و مردم از راه آبادان - اهواز یا از راه آبادان - ماهشهر از شهر بیرون می‌رفتند. ناگهان از دو جاه آبادان را محاصره کردند؛ راه خروج از آبادان یکی خرمشهر بود که در اشغال عراقی‌ها قرار داشت.

قبل از جنگ تمام آبادانی‌هایی که می‌خواستند به اهواز مسافرت کنند، نوعا از راه خرمشهر می‌رفتند و این راه آبادان - اهواز تقریبا متروک بود. با سقوط خرمشهر دو راه دیگر برای خروج از آبادان باقی مانده بود، یکی راه آبادان - اهواز و یکی هم راه آبادان - خرمشهر. دشمن وقتی خرمشهر را گرفت، اول به این فکر بود که از طریق پل خرمشهر عبور کند و به طرف آبادان بیاید. به همین سبب برادران جهادگر آمدند و گفتند: ما در یک محوری داریم کانال می‌زنیم و آن را طوری درست می‌کنیم که وقتی تانک بیاید پشت آن بماند و نتواند از آن عبور کند. این کانال در نزدیکی بیمارستان طالقانی بود. کانال‌های عریض و طویلی بود. اینها همه برای دفع خطر بود که اگر عراق بخواهد از پل عبور کند و به طرف آبادان بیاید، اینجا که آمد با کانال مواجه شود. عراق به هر صورت ترسید و مأیوس شد. چون این طرف مقداری مستحکم شده بود، این طرف پل خرمشهر بچه‌ها موضع خودشان را محکم درست کرده بودند و از پل آمدن برای عراق دشوار بود و این شدت که عراق به صورت نعل اسبی آمد و آبادان را محاصره کرد و راه آبادان - اهواز را اشغال و سپس دور زد و راه ماهشهر را هم گرفت و درست آبادان به شکل نعل اسبی محاصره شد، به طوری که اگر مردم از آبادان می‌آمدند اهواز یا ماهشهر، در چنگال عراقی‌ها قرار می‌گرفتند. مردم به طوری عادی سوار اتوبوس و مینی‌بوس شده و بعضی به طرف ماهشهر و بعضی می‌رفتند اهواز. مردم زیادی آن روز آمده بودند و عراقی‌ها آنها را پیاده کرده و اسیر می‌کردند و مرد و زن را می‌گرفتند، به هر حال یک روز قبل از اینکه مردم خبر محاصره را بفهمند، تعداد زیادی افراد عادی اسیر شدند.

در آن روز وقتی آمدم مسجد برای نماز، دیدم زنی گریه می‌کند، و مردم هم جمع شده بودند. گفتم: خواهر چرا گریه می‌کنی؟ گفت: من و شوهرم بودیم، شوهرم را اسیر کرده و مرا ول کردند و من آمدم. ما یک مرغداری داشتیم، مرغداری را خراب کردند و زندگی ما از بین رفته. شوهرم را اسیر کردند و من الان چیزی ندارم، هیچی ندارم، کمکی می‌خواست، مقداری به او کمک کردم. خلاصه شوهر اسیر بود و زن سرگردان.

یک روز قبل از محاصره آبادان، آقایان مشکینی، خزعلی و طاهری و دو نفر دیگر بودند که اسمشان حالا یادم نیست، می‌آمدند و می‌رفتند، راه باز بود و برای ما اینها مؤثر بودند. از طرف حضرت امام (ره) می‌آمدند. اینها آمدند آبادان و شبی ماندند و ناهاری منزل ما بودند. بعد با هم رفتیم رادیو و برای مردم پیام دادند. ما دلمان می‌خواست بیشتر بمانند، اما آنها می‌خواستند بعد از ظهر بروند و من اصرار می‌کردم به آقای مشکینی، خزعلی و طاهری که شما اینجا بمانید و ما اینجا تنها هستیم، شما برای ما خوب هستید، منبر می‌روید، پیام یم‌دهید و مردم را دلگرم می‌کنید. آقای مشکینی گفت: مانعی نیست ولی آیت‌الله خزعلی وعده دارد و در اهواز جلسه دارد. آیت‌الله خزعلی گفت: در اهواز جلسه داریم، وعده دادم و کار دارم. هر چه ما اصرار کردیم، اینها قبول نکردند و عصر حرکت کردند و رفتند اهواز. من گفتم امشب بمانید، فردا بروید، آنها خلاصه قانع نشدند و خودشان یادشان هست. عصر حرکت کردند و رفتند و فردایش آبادان محاصره شد. عده زیادی توی همان راهی که آقایان آمده بودند، اسیر شدند که اگر این آقایان فردایش می‌رفتند، اسارت آنها قطعی بود. مورد دیگر یادم نمی‌رود.

ایشان نیز نجات پیدا کردند. آقای دکتر شیبانی نماینده مردم تهران در مجلس است. آن موقع حضورش دلگرم کننده بود، از طرف دولت آمد و چند ماهی اینجا بود؛ پول آورده بود برای کارکنان.

بین مردم چرخ می‌زد و نمایندگی تامی داشت. این آقای دکتر شیبانی و یکی دیگر - به نظرم جعفر مدنی زادگان بود توی شرکت نفت - به اتفاق هم از آبادان به اهواز می‌روند. این موضوع را آقای مدنی زادگان بعدا برای من نقل کرد؛ گفت: ماشین ما آمد و دیدیم در فاصله دوری، جمعیتی ایستاده، گفتیم چه خبر است، مقداری ماندیم و نگاه کردیم، دیدیم افرادی مسلح هستند و مردم را می‌گیرند. فورا فهمیدیم که عراقی هستند و مردم را اسیر می‌کنند. دستپاچه شدیم و گفتیم بیایید دور بزنیم، دور زدیم، عراقی‌ها فهمیدند و چند گلوله به طرف ما شلیک کردند و ما هم به سرعت از محل دور شدیم. اگر یک مقدار جلوتر رفته بودیم، در چنگال عراقی‌ها اسیر می‌شدیم. در جاده ماهشهر نیز کسانی مثل وزیر نفت آن روز، آقای تندگویان و دو سه نفر همراهشان اسیر شدند. آنها از راه ماهشهر آمده بودند و متوجه نشدند و در چنگال عراقی‌ها افتادند. وضع عجیبی بود؛ روز اول و دوم خیلی‌ها اسیر شده بودند و بعد مردم کمک‌کم متوجه شدند و بیرون رفتن از شهر دیگر ممکن نبود. محاصره بود و اگر مدتی این طور ادامه می‌یافت، مردم و رزمندگان گرسنه می‌ماندند و مهمات  تمام می‌شد. تنها یک راه مانده بود و آن هم راه آبی متروکه و مهجوری بود که سال‌ها کسی از آن راه عبور و مرور نمی‌کرد و آن از طریق بهمن شیر بود. در آنجا اسکله‌ای بود که با لنج به ماهشهر می‌رفتند. راه متروکه‌ای بود، ولی چاره‌ای نبود.

عده‌ای از این لنج داران راه را بلد بودند، و یا اینکه لنج‌ها را اجاره می‌دادند و مردم را از این طریق منتقل می‌کردند. اما طی کردن فاصله شهر تا اسکله که حدود سی کیلومتر می‌شد، کاری مشکل بود. از جاده خسروآباد تا آن‌جایی که آسفالت بود، بد نبود؛ اما آنجا که جاده به سمت چپ منحرف می‌شد و خاکی بود و به طرف «چوئبده» می‌رفت، کار سخت بود و گاهی برادران عرب با وانت توی این بیابان‌ها می‌رفتند.

جاده پر از دست‌انداز و زحمت‌آوری بود؛ مردم با یک خون دلی آنجا می‌رفتند و با لنج می‌رفتند ماهشهر. با لنج گاهی معطل می‌شدند، گاهی راه را گم می‌کردند و گاهی توی گل گیر می‌کردند و با یک خون دلی به ماهشهر می‌رفتند. آذوقه هم از این طریق برای ما می‌آمد. آذوقه با لنج و موتور آبی از بندر امام خمینی می‌آمد و در سی‌ کیلومتری پیاده می‌کردند و با ماشین آنها را می‌آوردند. مهمات هم از این راه می‌آوردند. بعد یک فرجی شد و بچه‌های رزمنده زحمت کشیدند و همانجا یک ترمینال هوایی برای هلی‌کوپتر درست کردند، که هلی‌کوپترها از آنجا پرواز کردند برای بندر امام؛ و نیروها و مهمات را با زحمت از این راه می‌آوردندو هیلی‌کوپتر می‌بایست در سطح خیلی پایین پرواز می‌کرد تا در دید دشمن نباشد، چون آبادان کاملا در محاصره دشمن بود. غیر از این راه هیچ راه دیگری نبود. من خاطرات زیادی از آن زمان یادم هست، بعضی خیلی جالب هستند و اصلا فراموش نمی‌شود.

یک وقتی در همان ایام حصر آبادان، سمیناری تشکیل شده بود از ائمه جمعه در آموزش و پروش استان در اهواز، ما را هم دعوت کردن به اهواز. همان زمانی که آبادان محاصره بود و حالا تنها راهی که ما داشتیم از همان راه آبی یا با هلی‌کوپترها بود. آمدیم «چوئبده» با هلی‌کوپتر به ماهشهر برویم و از ماهشهر با ماشین به اهواز بیاییم، وقتی آمدیم، ظرفیت هلی‌کوپتر پر شده و ما می‌توانیم  شما یک نفر را ببریم، ولی چون من دو - سه نفر همراه داشتم، او گفت: ما باید به تعداد شما برخی افراد را پیاده کنیم؛ اگر شما راضی هستید، ما این کار را انجام می‌دهیم. گفتم اینها که سوار شدند کی هستند؟ گفت: اینها همه سرباز و بسیجی هستند و می‌خواهند مرخصی بروند. من گفتم: اینها می‌خواهند مرخصی بروند و خوب نیست پیاده شوند. من فردا می‌روم.

حالا سمینار می‌خواهد دائر بشود و باید سر ساعت مقرر به اهواز می‌رفتیم، اما برگشتیم به شهر. شب در آبادان ماندیم و فردا رفتیم و جا برای سوار شدن بود.

در ارتباط با این سفر خاطرات بسیاری دارم. از جمله این که ما آمدیم «چوئبده» هنگام برگشت نیز در «چوئبده» (همان محل اسکله راه‌آبی) ماشین نداشتیم و سر راه ایستادیم. ماشین‌هایی مال رزمنده‌ها بود، این ماشین‌ها نیرو جابه‌جا می‌کردند، یکی از اینها آمد و گفت: آقا می‌خواهید کجا بروید؟ گفتم: می‌خواهم بروم آبادان. گفت: بیایید سوار شوید. در راه سؤال کردم اهل کجا هستید، گفت: ما از جهاد اصفهان یا نجف‌آباد آمده‌ایم. در فیاضی داشتیم پل بشکه‌ای درست می‌کردیم و هنوز مشغول بودیم که یک مرتبه خمپاره آمد، یکی از برادران پاره پاره شد و افتاد توی شط. ما به زحمت توانستیم یک مقداری از گوشت بدنش را از شط جمع کنیم و داخل گونی کرده و امروز آن را فرستادیم برای خانواده‌اش.


 فارس

 نظر دهید »

پایگاه هوایی دزفول و سرانجام یک دستور

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

صدای گریه فرماندهی پایگاه چهارم از یک طرف و گریه و «الله اکبر» حاضران در پست فرماندهی از سوی دیگر فضا را پر کرد. لحظاتی سخت و غم‌انگیز بود. تصور انهدام تجهیزات‌، مهمات و تسهیلات خودی‌، که در آن شرایط‌، کمترینش برایمان مهم بود‌، زجرآور و دیوانه کننده بود اما چاره‌ای نداشتیم. دستور ابلاغ شد… 
 

جملات بالا بخشی از خاطرات امیر سرتیپ هوشنگ زکی‌خانی، فرمانده گردان و معاونت عملیات پایگاه هفتم ترابری شیراز است.

 

هوشنگ زکی خان روز 20 فروردین ماه 1323 در خانواده‌ای سنتی‌ و شلوغ به دنیا آمد. پدرش‌، غلامعلی‌، کارخانه‌دار بود و پنج پسر و سه دختر داشت. هوشنگ‌، که سومین فرزند خانواده بود‌، به دلیل جابه جایی پدر‌، تحصیلاتش را در تهران‌، بندرعباس و سیرجان طی کرد. با این حال همواره شاگرد ممتاز بود ودر سال 1341 دیپلم ریاضی را از دبیرستان «بدر» سیرجان گرفت.

 

در سال 1342 به جمع دانشجویان دانشگاه افسری ارتش پیوست. در این دوره سه ساله موفق به طی تمرین‌های سخت چتربازی‌، رنجر(تیزیلان) و کوهستان شد و به درجه ستوان دومی نایل آمد سپس به شیراز انتقال یافت تا دوره مقدماتی پیاده را سپری کند. در این زمان از استخدام خلبان در نیروی هوایی آگاه‌،و به دنبال تقدیر خویش داوطلب خلبانی شد پس از اخذ هماهنگی‌های لازم و انجام دادن معاینات پزشکی و قبولی در آزمون هوش‌، معلومات عمومی و زبان انگلیسی وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد.

 

دروس زبان و علوم نظامی را در کنار دوره‌های آکادمی پرواز طی کرد و با هواپیمای ملخ دار «پایپر» و «سسنا» پروازهای مقدماتی را در فرودگاه قلعه مرغی تهران انجام داد. بعد از فارغ التحصیلی‌، جزء معدود استثنائاتی بود که مستقیما به گردان 11 شکاری مهرآباد منتقل شد و به مطالعه الکترونیک و دروس کابین عقب «اف-4» پرداخت. در واقع پرواز عملیاتی را در ایران و در کابین عقب این هواپیمای تازه وارد و مدرن شروع کرد. پروازهای اولیه‌اش بیشتر با سروان «محمود قیدیان»‌، از پیشکسوتان شناسایی هوایی‌، بود با طی کردن دوره کابین‌ عقب اف -4 جزء اولین نفرات تشکیل دهنده کادر پروازی «فانتوم» محسوب می‌شد.

 

نظر به اینکه دوره IN( معلم ناوبری) را دیده بود تدریس 13 دوره آموزشی کابین عقب فانتوم را برعهده داشت.در سال 1349 با تغییر سیاست پذیرش کادر پروازی کابین عقب اف-4‌، برای طی دوره ناوبری هواپیمای «سی-130» به آمریکا اعزام شد. این دوره 11 ماهه را در پایگاه «میتر» شرق شهر «ساکرامنتو» در ایالت کالیفرنیا گذراند و در سال 1350 به تهران برگشت. بلافاصله در گردان سی -130پایگاه مهرآباد به عنوان ناوبر و استاد ناوبری به خدمت ادامه داد. بعدها به شیراز منتقل شده و تا سال 1369‌، که بازنشسته شد‌، به انجام دادن ماموریت‌های آموزشی‌، عملیاتی و پشتیبانی همت گماشت.

 

زکی خانی در این یگان مشاغلی چون: فرماندهی گردان و معاونت عملیات پایگاه هفتم ترابری شیراز خدمت کرد. در مرداد ماه 1357 به معاونت عملیات ستاد نهاجا منتقل شد و در دایره طرح و برنامه‌، جانشینی و سرپرستی مدیریت ترابری این معاونت نیز کار کرد.

 

او سال 1346 با خانم بدری همامی ازدواج کرد و صاحب دو پسر به نام‌های هوشیار(1347) و آرش(1350) و یک دختر به نام آسیه(1362) شد.

 

تازه به در منزلش در مجتمع مسکونی قصر فیروزه تهران رسیده بود که از حمله هوایی گسترده رژیم بعثی به پایگاه‌های هوایی مطلع شد. به‌رغم خستگی و گرمای هوا،‌ درنگ نکرد. حتی وارد نزل نشد. به سرعت به ستاد نهاجا برگشت و به پست فرماندهی رفت قبل از او سرهنگ «جواد فکوری»‌، فرماندهی وقت‌، جانشین او‌، سرهنگ «ماشاء الله عمرانی»‌، سرهنگ «محمود قیدیان»‌،معاون عملیات و جمعی از فرماندهان ستاد حضور به هم رسانده بودند تیم عملیاتی اداره جنگ متشکل از اعضای نام برده فوق و زکی خان تشکیل شد و پنج شبانه روز بی‌وقفه به هدایت عملیات پرداخت. سپس هر یک به مدت دو ساعت برای استحمام و سر زدن به خانواده از پست فرماندهی خارج شدند.

 

سال 1368 پس از راه انداز سرویس ارتباط هوایی ارتش (هواپیمایی ساها) که به خواست سرلشکر شهید منصور ستاری‌، فرماندهی وقت نیرو‌، و همت مسئولانی چون: امیر جواد عظیمی‌، زکی خان و دیگر مسئولان ذی‌ربط شکل گرفت،‌ او به اداره چهارم ستاد مشترک ارتش انتقال یافت و نسبت به هماهنگی پروازهای این شرکت هواپیمایی اقدام کرد او مرداد ماه 1369 در همین اداره با درجه سرتیپ دومی بازنشسته شد.

 

دشمن بی‌وقفه به سمت دزفول در حرکت بود و بیم آن می رفت پایگاه هوایی دزفول به تصرف درآید. در این صورت علاوه بر تسهیلات پایگاه‌، انبار مهمات پایگاه و حتی مهمات موجود یگان‌های نیروی زمینی مستقر در منطقه به دست دشمن می‌افتاد. دستور داده شد به پایگاه چهارم ابلاغ شود به سرعت هواپیماهای شکاری به یگان‌های امن گسترش یابند و مهمات تا حد امکان با اعزام چندین فروند سی-130 از منطقه تخلیه شود. سپس تسلایحات پایگاه و الباقی مهمات منهدم شوند. با این مقدمه خاطراتی از امیر سرتیپ2 هوشنگ زکی خانی را از زبان خودش بخوانید:

 

«از بخت بد‌، من مامور شدم این دستور را به فرماندهی پایگاه هوایی دزفول ابلاغ کنم و هماهنگی اعزام هواپیماهای سی-130 را بری تخلیه مهمات انجام دهم این آغاز تلخ‌ترین لحظه زنگی من و سایر حاضرین در پست فرماندهی بود. وقتی گوشی تلفن را از روی دستگاه رمز کننده مکالمات برداشت تا با سرهنگ «علی‌رضا تابش‌فر» صحبت کنم‌، گریه امانم نمی‌داد تابش‌فر گوشی را برداشت و ظاهرا از صدای گریه من متعجب شد. وقتی خودم را با گریه و لکنت زبان معرفی کردم‌، فکر کرد شاید می‌خواهم خبر ناگواری بدهم. از این رو مرا به آرامش دعوت کرد. بالاخره با همان حال دستور را ابلاغ کردم.صدای گریه فرماندهی پایگاه چهارم از یک طرف و گریه و «الله اکبر» حاضران در پست فرماندهی از سوی دیگر فضا را پر کرد. لحظاتی سخت و غم‌انگیز بود. تصور انهدام تجهیزات‌، مهمات و تسهیلات خودی‌، که در آن شرایط‌، کمترینش برایمان مهم بود‌، زجرآور و دیوانه کننده بود اما چاره‌ای نداشتیم. دستور ابلاغ شد.

 

ولی از آنجا که خدا می‌خواست‌، پایان شب سیه، سفید شد! دمادم طلوع آفتاب فرشته نجات در پست فرماندهی حاضر شد. سرهنگ فکوری از پله‌ها بالا آمد. چهره‌ای متفاوت و بشاش داشت همه متعجب و نگران به استقبال او رفتیم. با صدای «بَم» و پرصلابتش گفت:«ماشاء الله(منظورش ماشاء الله عمرانی بود)، فقط طرح گسترش هواپیماهای «اف-5» انجام شود تجهیزات بماند تخلیه مهمات هم فقط برای طرح گسترش ادامه یابد. تخریب منتفی است!»

 

این دستورهای کوتا ولی شفاف و گویا چون خونی تازه در رگ‌های شنوندگان جریان پیدا کرد. اشک‌های شوق سرازیر شد و گونه‌ها را خیساند. دلهره‌، نگرانی و گریه شب گذشته فراموش شد و شیرین‌ترین خاطره‌ام رقم خورد. بار دیگر پرنده‌های آهنین بال به شکار تانک‌های دشمن شتافتند خدا را شکر بالاخره رقم خورد آنچه به خواست خدا متعال نتیجه‌اش پیروزی حق برباطل بود.

ایسنا

 نظر دهید »

پیگیری ساواک برای شناسایی نویسنده نامه

26 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

با خیال راحت نامه را گرفتم از روی میز کنار دستم خودکاری برداشتم و همانجا شروع کردم به نوشتن دو مرد نگاهم می‌کردند یکی از آنها نامه را از زیر دستم کشید گفت: بسه دیگه بده ببینم. نامه راگرفت توی یکی از دستهایش و برگه مرا هم توی دست دیگرش داشت نگاهشان می‌کرد

خاطرات رزمنده زبیده واحدی را در ادامه می‌خوانید:

آقای عربی یکی از معلم‌هایم بود. دبیرستان که بودم با او آشنا شدم. برایمان پنهانی کلاس احکام می‌گذاشت و می‌گفت: کسی نباید از جای ما اطلاع داشته باشه. من هم توی کلاسها شرکت می‌کردم، آخرین بار گفت که می‌خواهد به تهران برود. آدرسش را به ما هم داد. گفت: دوست دارم برایم نامه بنویسید. باخبرم کنید، در هر موردی که شده با من مکاتبه کنید.

آقای عربی به تهران رفت اما من از طریق نامه باهاش ارتباط داشتم. همان موقع‌ها گفته بود اگر می‌خواستید برایم نامه بنویسید بدهید یکی دیگر برایتان بنویسد و من آن روز خیلی متوجه حرفهایش نشدم اما هر بار که برایش نامه می‌نوشتم با خط دیگران بود، سال دوم دبیرستان بودم همه مردم توی خیابانها ریخته بودند، تظاهرات بود هر روز تظاهرات بود. منم سرکلاس درس نشسته بودم. مدیر آمد، خیلی عصبانی بود، گفت:واحدی بیا دفتر دوباره چه کارکردی؟ من که نمی دانستم موضوع از چه قرار است، گفتم: خانم مگه چی شده؟ مدیر با عصبانیت گفت: دو تا مامور اومدن دنبالت، خیلی ترسیدم.

نمی‌دانستم چه کارکنم فقط صلوات می‌فرستادم و به خودم دلداری می‌دادم که زبیده تو که کاری نکردی شجاع باش دختر، با مدیر وارد دفتر شدم. دوتا مرد قد بلند با سبیلهای پر پشت و با اخم نگاهم کردند. سلام کردم اما کسی جوابم را نداد. یکی از مردها گفت: واحدی تویی؟ گفتم: بله  آقا. گفت: بله! و شروع کرد به ناسزا گفتن من که مبهوت شده بودم، آب دهانم را قورت دادم و گفتم: مگه چی شده؟ مرد نامه‌ای از جیبش درآورد و گرفت سمت من، این نامه چیه؟ از کجا اومده؟ به کجا فرستادی به کی فرستادی؟

عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. دوباره زیر لب شروع کردم به صلوات فرستادن، بعد با اطمینان جواب دادم: نه نامه مال من نیست، مرد که قدش بلند تر بود و تا آن زمان از من سوال می‌کرد، گفت: مگه تو واحدی نیستی؟ خدا داشت کمکم میکرد دیگر هیچ ترسی نداشتم با همه قاطعیت جواب دادم: واحدی هستم اما نامه مال من نیست، صورت مرد از عصبانیت تیره شده بود، کاغذ را پرت کرد سمت من و گفت بخونش، نقشه‌شان را فهمیدم. نامه را خواندم ولی باز هم گفتم مال من نیست. همه نگاهم می‌کردند. من یک طرف و بقیه یک طرف منتظر بودند تا ببینند که چه می‌شود.

دوباره مرد داد زد: بنویس از روی همین نامه بنویس. همین که مرد این جمله را گفت خیالم راحت شد توی دلم خوشحال شدم. آقای عربی فکر همه چیز را کرده بود با خیال راحت نامه را گرفتم از روی میز کنار دستم خودکاری برداشتم و همانجا شروع کردم به نوشتن دو مرد نگاهم می‌کردند یکی از آنها نامه را از زیر دستم کشید گفت: بسه دیگه بده ببینم. نامه راگرفت توی یکی از دستهایش و برگه مرا هم توی دست دیگرش داشت نگاهشان می‌کرد و من سربه زیر منتظر جواب بودم.

مرد نگاهی به من انداخت سنگینی نگاهش را احساس کردم، از اینکه هیچ مدرکی نداشت تا مطمئن شود که من نامه را نوشتم خیلی حرص می‌خورد دنبال بهانه می‌گشت. بدون مقدمه ازمن پرسید: با کی رابطه داری؟ منظورشان را خوب فهمیده بودم از اینجا به بعد باید نقش بازی می‌کردم، گفتم: ببخشید منظورتونو نفهمیدم.

مردی که قدش کوتاهتر بود و تا آن موقع ساکت ایستاده بود، گفت: پس چرا روسری پوشیدی؟ گفتم روسری بپوشم کار بدی که انجام ندادم. مرد نمی‌توانست قانعم کند نگاهی به مدیر و ناظم کرد و با فریاد گفت: مگه بهتون نگفتن چادر و روسری نپوشین. اصلا نباید حجاب داشته باشین منم که شیطنتم شروع شده بود، گفتم: نه. ناظم و مدیر با چشم‌های از حدقه در آمده نگاهم می‌کردند ولی هیچ حرفی نزدند. سکوت دفتر مدیر را برداشته بود فقط صدای نفس کشیدن می‌آمد، صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم و فقط خدا خدا می‌کردم. یکی از مردها گفت: بیا بریم به این دختره نمی‌یاد این کاره باشه، خیلی بچه است، اصلا نمی‌فهمه ما چی داریم می‌گیم، شاید کسی باهاش دشمنی داشته. از خدایم بود این جمله را بشنوم تند پردیم وسط حرفش و گفتم: آره دشمن زیاده حتماً کسی با من دشمنی داشته و اسم و فامیل منو پایین نامه نوشته، من چه می‌دونم تهران کجاست اصلا چه جوری مینویسن دیگه بیام نامه بدم که چی؟

دو مرد به همدیگر نگاهی انداختند و بعد به من نگاه کردند. من خوب نقشم را بازی کرده بودم و توی دلم می‌خندیدم اما هنوز دلشوره داشتم از ساواک چیزهایی شنیده بودم که مو را به بدن راست می‌کرد، همچنان صلوات می‌فرستادم تا آنها با حالت عصبانیت از آنجا رفتند.

توی دلم خدا را شکر می‌کردم که صدایی شنیدم صدای شعار بود می‌گفتند بگو مرگ بر شاه. بچه‌های مدرسه خودمان بودند آمده بودند توی حیاط می‌خواستند بروند بیرون اما مدیر و ناظم نمی‌گذاشتند. همهمه‌ای برپا بود، باران هم شروع کرده بود به باریدن نگاهم به باغچه افتاد خاک باغچه گل شده بود رفتم سمت باغچه، بدون اینکه کسی متوجه بشود خم شدم یک مشت گل برداشتم و با همه قدرتم چشم‌های مدیر را نشانه گرفتم. مدیر یکدفعه دست گذاشت روی چشمهایش و داد زد وای چشمام می خواست دست بکشد روی چشمهایش تا گل را پاک کند. اگر می‌فهمید  که منم کارم تمام بود.

تند تند رفتم سمت آبخوری دست‌هایم را شستم و گوشه‌ای جدا از بچه‌ها آرام ایستادم مدیر هم آمده بود تا صورتش را بشورد با آن صورت و چشم های قرمز خیلی خنده دار شده بود. در حالی که نفس نفس میزد گفت: واحدی ندیدی کی این کارو کرد؟

گفتم: نه خانم. نگاهی به من کرد وبا تعجب گفت: تو که اینجایی، چرا نرفتی؟ منم با قیافه‌ای حق به جانب گفتم: برم چه کار؟مگه من بیکارم، اومدم اینجا درس بخونم نه تظاهرات، اونا بیکارن. مدیر لبخند رضایتی زد و گفت: آفرین و رفت سمت دفتر . منم از خدا خواسته به کلاس رفتم و چادر و کیفم را برداشتم و با همه قدرتم دویدم به دیوار مدرسه که رسیدم نگاهش کردم برایم آسان بود از دیوار رفتم بالا بچه ها داشتند شعار می دادند بهشان رسیده بودم همه نفرتم را ریختم توی صدایم و فریاد زدم: بگو مرگ برشاه، بچه‌ها که مرا دیدند خوشحال شدند. همه با صدای بلند تکرار کردند بگو مرگ بر شاه …
*دفاع پرس

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 665
  • 666
  • 667
  • ...
  • 668
  • ...
  • 669
  • 670
  • 671
  • ...
  • 672
  • ...
  • 673
  • 674
  • 675
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 97
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس