فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطراتی از شهید محمدتقی مددی

28 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 پس از عملیات بدر به دانشکده فرماندهی و ستاد اصفهان در رشته توپخانه راه یافت. او یکی از موفق‌ترین دانشجویانی بود که از این دوره سرفراز بیرون آمد و به‌ عنوان فرمانده توپخانه تیپ 21 امام رضا (ع) منصوب شد.

سرما در شهر بیداد می‌کرد و زمین در سنگینی خواب بهمن‌ماه فرورفته بود. بیست و سومین روز از بهمن هزار و سیصد و چهل‌وچهار، شکوفه‌ای در خانه همیشه بهارین خانواده مددی در محله سوسن‌آباد تهران شکفت. پدر و مادر به شکرانه این نعمت و به یاد جوادالائمه (ع) نامش را محمدتقی نهادند. گویی خداوند رحمت بی‌منتهایش را بار دیگر به خانواده‌ای کوچک از امت رسول برگزیده‌اش جاری کرده بود. اما این بار مولودی به سپیدی یاس با چشم‌هایی که همه آسمان در آن خلاصه‌شده بود.

از جنس خدا جنس ملک جنس چه بودی

از هر چه که بودی ولی از خاک نبودی

ما در ته این دره به اعماق سقوطیم

تو تا همه عرش خدا رو به صعودی

در کودکی مردان بزرگ همیشه ابهامی نهفته است که در بزرگی ایشان تحقق می‌یابد. چنانکه در دوران خردسالی، محمدتقی بارها دچار حوادث شد. اما گویا مشیت الهی چنین مقدر فرمود تا به‌سلامت درآید و وجودش وقف نبرد شود.

پدر محمدتقی از طریق اشتغال در مغازه جوراب‌بافی امرارمعاش می‌کرد. از همان اوان کودکی دست‌پر عطوفت پدرانه را می‌فشرد و همراهش در مجالس مذهبی شرکت می‌کرد. از استعداد و هوش خوبی برخوردار بود به‌طوری‌که در تمام دوران تحصیل شاگردی موفق و شهره به حسن اخلاق محسوب می‌شد. دوران دبستان و راهنمایی را باعلاقه به پایان رسانید و اوقات فراغتش را در کتابخانه آستان قدس سپری می‌کرد. همزمان با آغاز دوران انقلاب، پا به‌پای سایر امت اسلامی با شرکت در راهپیمایی‌ها به‌ویژه روز دهم دی‌ماه، نفرت خویش را از نظام حاکم ابراز می‌داشت. همسو با سایر مردم در پایگاه‌های انقلابی حضور می‌یافت و با اشتیاق زائدالوصفی جریان موج گونه انقلاب را از زبان روحانیت معظم مشهد دنبال می‌کرد. گرچه در زمان پیروزی انقلاب هنوز نوجوانی بیش نبود. اما آگاهانه و با درون‌مایه غنی اعتقادی بافرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست‌میلیونی به عضویت بسیج درآمد.

پس از گذراندن دوره‌های آموزشی، در حین تحصیل، صدای پای بیگانه او را به خود آورد با شروع جنگ تحمیلی به دلیل کمی سن، تا مدت‌ها اجازه حضور در جبهه را نیافت. اولین اعزامش مقارن با فتح خرمشهر گردید. در همان روزهای سال هزار و سیصد و شصت‌ویک با آغاز عملیات رمضان درحالی‌که پانزده سال بیش نداشت به جمع رزمندگان پیوست. پس از ورود به صحنه جنگ، اصل ماندن تا پیروزی برایش تردیدناپذیر شد. به عضویت سپاه درآمد و با حضور مستمر در جبهه و شرکت در عملیات رمضان، مسلم بن عقیل، والفجریک، والفجر سه، خیبر، میمک، بدر، والفجر هشت، بیت المقدس و …این امر را به اثبات رسانید.

در عملیات خیبر از ناحیه سینه مورد اصابت گلوله قرار گرفت. مدتی در بیمارستان بستری شد و خانواده از مجروح شدنش بی‌اطلاع بودند. دوران نقاهت نیز او را از جبهه دور نکرد. پس از ترخیص از بیمارستان، مجدداً راهی جبهه شد و نقش مهمی را در عملیات میمک ایفا نمود.

پس از عملیات بدر به دانشکده فرماندهی و ستاد اصفهان در رشته توپخانه راه یافت. او یکی از موفق‌ترین دانشجویانی بود که از این دوره سرفراز بیرون آمد و به عنوان فرمانده توپخانه تیپ 21 امام رضا (ع) منصوب شد. از همسنگرش شهید تاج گلی چنین نقل‌شده: حاج‌آقا هر وقت وارد ستاد ارتش می‌شد تمامی ارتشی‌ها پیش پای ایشان برمی خواستند و سرهنگ‌های بسیار معظمی به ایشان سلام نظامی می‌دادند اما او با همه این مسائل از یک جوان بسیجی متواضع‌تر بود از بیان تواضع او همین بس که خانواده‌اش پس از شهادت متوجه سمت وی در مناطق عملیاتی شدند. برای بار دوم مجروح می‌شود و هنگامی‌که به اصرار فرماندهان ارشد به مرخصی می‌آید با جمع‌آوری نیروهای پاک‌باخته و جوان به تأسیس جلسات دعای ندبه رزمندگان اسلام در مشهد همت گماشت.

در سال هزار و سیصد و شصت‌وشش به دلیل شایستگی‌هایی که از خود در جبهه‌ها نشان داد، از طرف سپاه به سفر حج فرستاده شد. خدا می‌داند شاید این خواست الهی بود تا حجش نیز به جبهه بدل شود. آن سال رژیم دست‌نشانده آل سعود حجاج ایرانی را به خاک و خون کشید. به گفته شاهدان عینی محمدتقی مددی ساعت‌ها در درگیری حضور داشت و به حمایت از مردان و زنان سالخورده وجودش را سپر بلای نامردمان کرد. مادر بزرگوارش در این زمینه می‌فرماید: زمانی که از مکه برگشت ساکش را باز کردیم و لباس خونینش را یافتیم. او آن‌قدر از حادثه آن سال متأثر بود که تنها راه گرفتن انتقام شهدای مظلوم مکه را حضور مداوم در جبهه‌های نبرد می‌دانست.

کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود

حاجی احرام دگر پوش ببین یار کجاست

خانواده هنوز از دیدارش سیرنشده بودند که بار دیگر محرم شد. همواره در عملیات جویای میقات بود. می‌هراسید که مبادا جنگ تمام شود و او از جمع عشاق بازماند. با پای ارادت هروله کنان بار دیگر راهی جبهه شد. در مشعر شور و شعور را در هم آمیخت و در منا از منیت گذشت. بالاخره پس از پنج سال حضور مستمر، محمدتقی در بیست و هفتم آبان ماه سال هزار و سیصد و شصت‌وشش در منطقه عملیاتی نصر هشت، همچو اسماعیلی از تبار خمینی به قربانگاه رهسپار گردید. بدین ترتیب از زیارت کعبه تا دیدار خدای کعبه چهار ماهی بیشتر فاصله نیفتاد. برادر ابراهیم‌زاده در مورد نحوه شهادت ایشان چنین می‌گوید: سنگر ما با سنگر مددی دویست متری فاصله داشت. در سنگر ما بود که سه گلوله اطراف سنگر ایشان به زمین خورد. بدون مقدمه از سنگر خارج شد. با خوردن چهارمین و پنجمین گلوله به زمین، با تلفن تماس گرفتیم و متوجه مجروحیت ایشان شدیم به‌سرعت خودم را به بالای سرش رساندم. یک ترکش به سر و چند ترکش به سینه‌اش خورده بود. عمق جراحات توان صحبت را از او گرفت و زمانی که به بیمارستان حضرت فاطمه (س) منتقل می‌شد به دوستان آسمانیش پیوست. برگزیدگان خداوند در ذهن مردم یا مثل رعد می‌گذرند یا مثل یاس معطر و جاودانه‌اند. چنانکه سردار قاآنی در مورد شهادت ایشان فرمودند: وجود حاج‌آقا مددی برای تیپ 21 امام رضا (ع) و برای جبهه اسلام یک رحمت بود. مزار مطهر شهید محمدتقی مددی در جوار سایر همرزمانش در گلزار شهدای بهشت رضا یادآور دلاوری است خستگی‌ناپذیر.

پرهیز از گناه

یک روز پسرم محمدتقی در موقع برگشت از مدرسه دیرکرد. زمانی که به مدرسه‌اش رفتم متوجه شدم او از صبح به مدرسه نرفته است. وقتی محمدتقی به خانه آمد به او گفتم: مادرجان، خدا مرگم، تو از صبح به مدرسه نرفته‌ای؟ پس کجا رفته بودی؟ گفت از صبح در خیابان راه می‌رفتم و در موقع تعطیل شدن مدرسه از مردم ساعت می‌پرسیدم و بعد به خانه آمدم. گفتم: برای چه به مدرسه نمی‌روی؟ گفت: چون خانم معلمان بی‌حجاب است، چادر سرش نمی‌کند، من هم بدم می‌آید، شما بیایید و به معلمان بگویید چادر سرش کند. - آن زمان کسی جرأت نداشت در این زمینه صحبتی بکند گفتم: مادرجان تو به مدرسه برو و فقط درست را بخوان و به خانم معلمت سعی کن کمتر نگاه کنی.

راوی مادر شهید

تواضع و فروتنی

یک روز شوهر خواهر محمّدتقی به او گفت: محمّدتقی، بیا بجای اینکه به جبهه بروی به شهرستان تربت‌جام برو و فرماندهی کمیته آنجا را به عهده بگیر. محمدتقی لبخند شیرینی زد و گفت: فرماندهی بار سنگینی است. فرماندهی همانند یک باری است که بر دوش آدمی سنگینی می‌کند امّا اگر از اوّل بسیجی باشی سبک‌تر هستی. پس چنین کاری را هیچ‌گاه به عهده نمی‌گیرم.

راوی مادر شهید

تواضع و فروتنی

فصل خرماپزان در منطقه اندیمشک تازه نهار را که از آغوز ( کشک و بادمجان) بود خورده بودیم. سنگینی غذا و گرمی هوا باعث شده بود که ما چفیه هایمان را خیس کرده روی صورتهایمان بیاندازیم و در سایة خاکریز استراحت کنیم. ظروف نشسته غذایمان نیز همچنان در کنارمان روی‌هم چیده شده بود. تقریباً خوابمان گرفته بود که برادری از راه رسید و گفت: برادرها برخیزید ظروف غذایتان را بشویید وگرنه حشرات دور آن جمع می‌شوند و منطقه کثیف می‌شود. و ما بی‌آنکه بلند شویم یا چفیه هایمان را برداریم گفتیم: (حالش نیست! باشه بعد!) من غرغرکنان گفتم: دلمان نمی‌خواهد، خیلی ناراحتی ، خودت بشور! آن برادر بدون درنگ ظرف‌ها را برداشت و به راه افتاد. در همین لحظه یکی از بچه‌ها گوشة چفیه اش را بلند کرد و مثل برق­گرفته‌ها گفت: مقدس نیا می‌دانی که بود؟ گفتم: ولش کن بابا! گفت: بیچاره، آن حاجی مددی بود. هر شش نفر از جا پریدیم و به دنبالش دویدیم و عذر خواستیم و هر چه تلاش نمودیم ظروف را از دستش بگیریم موفق نشدیم! حاج مددی گفت: من کاری را که قصد کرده‌ام نیمه‌کاره رها نمی‌کنم. ضمناً شما که برای جنگ درراه خدا آمده‌اید این وظیفه کوچک ر ا فراموش نکنید یعنی رعایت نظافت و بهداشت را.
منبع: سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره

28 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از نیروهای گردان آمد پیشم و گفت: پوتین‌هام خراب شده؛ به حاج علی بگو یک جفت پوتین به من بده. قبول کردم و موضوع را به حاجی گفتم. حرفم که تمام شد، مکثی کرد و گفت: نمی‌خواستم این موضوع رو بهت بگم، ولی به پوتین‌های من نگاه کن. پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره.

شهید حاج علی محمدی پور در خرداد ماه سال 1338 در بخش «نوق» شهرستان رفسنجان به دنیا آمد. علی اولین فرزند خانواده بود. به خاطر دوری راه و مشکلات دیگر مجبور شد مدتی ترک تحصیل کند. سپس به همراه دوستش برای ادامه‌ی تحصیل به یزد رفت. به زودی علی به مطالعه جدی کتاب‌های مذهبی روی آورد و با اوج گیری حرکـت مـردم در سـال‌های 55 و 56 به مبارزان مسلمان پیوست. شهرهای استان خوزستان و کرمان خاطرات زیـادی از فعـالیت‌های سیاسی و مسلحانه علی در سال‌های انقلاب دارند.

سخنرانیش که تمام شد با تراکتور برگشت

سخنرانیش که تمام شد، رفتم پیشش و گفتم: حاج آقا، ماشین پایگاه بسیج آماده است که شما رو برسونه.

گفت: نه، نیازی نیست، ماشین است. رفته بود کنار جاده ایستاده بود تا با ماشین‌های عبوری برگردد. دست آخر هم بعد ازچندساعت انتظار با یک تراکتور برگشته بود.

راضی به زحمت مردم نیستم

بسیجی‌های منطقه استقبال بزرگی را تدارک دیده بودند؛ فرمانده‌شان از مکه می‌آمد. تماس گرفت و گفت: من چند روز دیگه میام. روز بعد با اتوبوس آمد و بدون سر و صدا رفت خانه. همه غافل گیر شده بودند، گفتم: چرا این کار رو کردی؟ مردم دوست داشتن بیان استقبال. فقط یک جمله گفت؛ راضی به زحمت مردم نیستم.

پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره

یکی از نیروهای گردان آمد پیشم و گفت: پوتین‌هام خراب شده؛ به حاج علی بگو یک جفت پوتین به من بده. قبول کردم و موضوع را به حاجی گفتم. حرفم که تمام شد، مکثی کرد و گفت: نمی‌خواستم این موضوع رو بهت بگم، ولی به پوتین‌های من نگاه کن. پوتین‌هایش از دو مدل مختلف بود؛ پاره پاره. به یک کانال اشاره کرد و گفت: پشت اون کانال تعدادی پوتین مستعمل ریخته؛ این ها رو از اون جا برداشتم.

من چطوری کباب بخورم، در حالی که بچه‌ها توی جبهه به سختی روزگار می‌گذرانند؟

از منطقه برگشته بود. جلوی پایش یک گوسفند قربانی کردم. بعد هم گوشت گوسفند را کباب کردم که علی بخورد؛ اما لب نمی‌زد. پرسیدم: چرا نمی‌خوری؟ من این گوسفند رو به خاطر تو قربانی کردم، دوست دارم تو از گوشتش بخوری. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دوباره پرسیدم: خوب چرا چیزی نمی‌گی؟ خدا این گوشت رو داده که بنده‌هاش بخورن. همانطور که سرش پایین بود، گفت: من چطوری کباب بخورم، در حالی که بچه‌ها توی جبهه به سختی روزگار می‌گذرانند؟ نگهبانی میدن و ساعت‌ها نمی‌خوابن. گاهی آب بهشون نمی‌رسه. تانکر رو عراقی‌ها می‌زنن. سرما دست و پاشون رو خشک می‌کنه. گرسنگی اذیتشون می‌کنه … من اگه کباب بخورم، خدا ازم نمی‌پرسه چرا این کار رو می‌کنی؟ اونم در حالی که هم سنگرهات توی جبهه اون وضعیت رو دارن. این را که گفت، دیگر وقتی از منطقه بر می‌گشت جلوش گوسفند نکشتم.

 

مملکت نیازمند ایثار ماست

حاجی احمد امینی را دیدم. حرفمان کشید به حاج علی، خیلی تعجب کردم وقتی گفت: حاج علی یک سال است که حقوق نمی‌گیرد. چون برای رفتن به جبهه اجازه نگرفته بود؛ حقوقش را قطع کرده بودند.

وقتی دیدمش، گفتم: حاجی، ازت گله دارم که درباره‌ی قطع شدن حقوقت چیزی بهم نگفتی. لبخندی زد و گفت: مملکت نیازمند ایثار ماست؛ حقوق من چه ارزشی داره؟ توی جبهه چیزهایی می‌بینیم که اصلا حقوقم از یادم رفته.خیلی اصرار کردم تا راضی شد همراهم بیاید به شرکت. نه این که دربار‌ه‌ی حقوقش چیزی بگوید، نه. بیایید و فقط یک برگه امضا کند تا حقوقش را وصل کنند.

خانواده‌اش متوجه نشدند که شیمیایی شده

زخم‌های حاجی تاول زده بود. بعد از اینکه دو هفته در بیمارستان خوابید، او را به خانه‌اش بردیم. حاجی هنوز هم نیاز به مراقبت جدی داشت. خیلی از کارها را خودش نمی‌توانست انجام بدهد. مثلا روی سینه و شکم و پشتش پر از تاول بود. به سختی می‌توانست بخوابد. چند جور پماد به او داده بودند که روی زخم‌هایش بمالد. خود حاجی نمی‌توانست این کار را بکند. باید از خانواده‌اش کمک می‌گرفت. اما برای این که آن‌ها از دیدن زخم‌ها ناراحت نشوند، حاضر می‌شد درد بکشد و نگذارد آن‌ها متوجه جراحت زیادش بشوند. آن قدر به همان حال می‌ماند تا این که یکی از بچه‌های رزمنده به عیادتش برود. آن وقت پیراهنش را در می‌آورد و از رزمنده‌ای که به عیادت آمده بود می‌خواست که روی زخم‌ها پماد بمالد.

 

پول تیرآهن نداشت/ سقف خانه‌اش از درخت‌های بیابان بود

برای سقف خانه‌اش تیرآهن نداشت. پول هم نداشت. رمضان گفت: چرا تیرآهن دولتی نمی‌گیری؟ تو که فرماندهی، بهت راحت می‌دهند. حاجی گفت: احتیاج ندارم. باقری مسئول تیرآهن‌ها پیغام داده بود که حاجی اگر قبول کند، من خودم تیرآهن‌ها را جلوی خانه‌اش خالی می‌کنم. حاجی گفته بود اگر بیاورد، روی زمین می‌پوسد. چون من استفاده نمی‌کنم. این خانه، خانه‌ای نیست که منزل من بشود. من رفتنی‌ام .بعدها یک هال به اتاق‌هایش اضافه کرد. پول تیرآهن نداشت. رفت بیابان. هر جا درخت گز پیدا می‌کرد، شاخه‌ای می‌برید و با خودش می‌آورد. سقف هالش را پوشاند. بچه‌ها که می‌آمدند، می‌گفتند چه تیرآهن‌های ارزانی! حاجی چقدر پول بابتشان داده‌ای؟ حاجی هم می‌گفت: مفت و مجانی. پدرم توی کویر از این‌ها زیاد دارد.

نتیجه عملیات‌ها را هم پیش بینی می‌کرد

اگر به رفتار حاجی دقت می‌کردی، می‌توانستی بفهمی عملیات در پیش است یا نه. نزدیک عملیات حاجی شروع می‌کرد به قرآن خواندن. اگر زیاد کنجکاو می‌شدی، به راحتی نتیجه عملیات را هم می‌توانستی بفهمی. نتیجه عملیات‌ها را هم پیش بینی می‌کرد.

این سردار رشید سپاه اسلام پس از سال‌ها مجاهدت و تحمل ترکش‌ها و زخم‌های فراوان در تاریخ 19دی 1365 در عملیات کربلای 5 در حالی که فرماندهی گردان 412 لشکر 41 ثارالله بود به هنگام عبور از آب و نرسیده به دژ اول عراقی‌ها بر اثر اصابت ترکش به سر مجروح شد و دقایقی بعد از پای همین دژ به آسمان پر کشید.

مناجات شهید حاج علی محمدی پور:

خدایا ما ادعای یاری کردن دینت را نداریم، چرا که لیاقت آن را نداریم. ولی دلمان به این خوش است که پرچم اسلام به دست روح ا… است و ما زیر این پرچم در حرکتیم.

خدایا  شهیدمان کن. رسوامان مکن. شهیدمان کن، شرمنده و روسیاهمان مکن. خدایا به نصرت تو شکی ندارم، ولی به اعتقاد ضعیفم شک دارم که رسوا گردم. خدایا عاشورایی سخت در پیش است. جنگی عاشقانه در پیش است. یارانی با وفا به وفای یاران حسین جان در طبق اخلاق نهاده‌اند. قصد سفر به سوی تو کردند. و توای دشمن خدا بدان که ما برای شهادت آمده‌ایم.

 و شما ای توپ‌ها! ای تانک‌ها! ای موشک‌ها! با ریخته شدن خون ما اسلام یاری می‌شود، ما برای به خاک و خون افتادن آماده‌ایم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

برادران سرخ‌موی انقلاب

28 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

طی دشوارترین روزهای انقلاب، “یحیی” و “مهرداد” در سخت ترین میادین خون و آتش، حضور مستقیم داشتند و سربازانی شایسته برای رهبر خود بودند.

 "سیدعباس صفوی” و همسرش “ملوک آغا” هر دو اصالتا آدربایجانی بودند اما در روستای “همام” (از بخش “باغ بهادران” شهرستان “لنجان") از توابع استان “اصفهان” بود که فرزندان خود، “قهرمان"، “یحیی” و “مهرداد” را به دنیا آوردند. “سید عباس"  کشاورز بود و  کمبود آب زراعتی و پیشنهادهای اقوام، باعث شد که از روستا به شهر اصفهان مهاجرت کند.


 با گذشت زمان و بالیدن فرزندان “سید عباس، آنان در بستر سیاسی پر جوش و خروش اصفهان، به مبارزانی شاخص در میان انقلابیون استان، علیه رژیم پهلوی تبدیل شدند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، هر سه برادر که مانند پدرشان، دارای موها و محاسنی سرخ بودند، در تاسیس سپاه پاسداران اصفهان نقش اساسی ایفا کردند. هرچند مدتی بعد، “قهرمان"(که نام “سلمان” را برای خود انتخاب کرده بود) از عرصه های سیاسی و نظامی کناره گیری نمود و به فعالیت های پژوهشی و ادبی روی آورد اما “یحیی” و “مهرداد"، پیوند خویش با سپاه را با گوشت و خون خود تحکیم کردند.

طی دشوارترین روزهای انقلاب، “یحیی" (با مدرک کارشناسی “زمین شناسی” از دانشگاه تبریز) که حالا رزمندگان او را به نام “برادر رحیم” می شناختند و “مهرداد” (دارای مدرک مهندسی راه و ساختمان از دانشگاه اصفهان) که نام “محسن” را برای خود انتخاب کرده بود، در سخت ترین میادین خون و آتش، حضور مستقیم داشتند و سربازانی شایسته برای رهبر خود بودند.

“برادر رحیم” طی سال های جنگ، یکی از پنج فرمانده اصلی سپاه پاسداران بود و مدت ها فرماندهی نیروی زمینی و جانشینی فرماندهی کل سپاه را بر عهده داشت. پس از جنگ نیز، از سال 1376، به مدت 10 سال فرماندهی بر کل سپاه بر عهده اش قرار گرفت. او در حال حاضر به عنوان دستیار و مشاور عالی فرماندهی کل قوا در امور مربوط به نیروهای مسلح فعالیت می‌کند اما “سید محسن” سرنوشتی متفاوت یافت.

مدتی پس از آغاز جنگ تحمیلی، هیات دولت به منظور پشتیبانی فعال تر از جنگ، طبق مصوبه‌ای، وزارت سپاه را مامور تأسیس قرارگاهی بنام “صراط المستقیم” کرد تا از توان وزارتخانه‌ها در امر جنگ به نحو مطلوب تری استفاده کند. مسئولیت این قرارگاه با حکم وزیرِ وقت سپاه به کوچک ترین پسر “سید عباس” محول گردید و مقدر چنین بود که پس از عملیات کربلای ۵ ، “سید محسن (مهرداد) صفوی” به تاریخ ۱۸ اسفند ماه ۱۳۶۵ شربت شهادت بنوشد.

عکسی که می بینید، دو تن از برادران صفوی را در کنار هم نشان می دهد. نفر نشسته “سید رحیم صفوی” و نفر ایستاده با عینک و لباس سفید شهید “سید محسن صفوی” می باشند:

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 649
  • 650
  • 651
  • ...
  • 652
  • ...
  • 653
  • 654
  • 655
  • ...
  • 656
  • ...
  • 657
  • 658
  • 659
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1365
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس