فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نان کپک زده‌ای که اشتهایم را باز کرد!

29 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

تمام صورت من کمتر از مشت‌اش بود. با همان مشت به صورتم کوبید. سرم خورد به دیوار و همان جا بیهوش شدم و افتادم. ضربه‌ی بعدی را با همان مشت به شکمم زد که باعث شد مچاله بشوم…
آنچه پیش روی شماست ماحصل گفت وگوی 5 ساعته با سرهنگ «محمد ابراهیم باباجانی» جانباز، آزاده و خلبان هشت سال دفاع مقدس از شهرستان بابل است که در روزهای نخست تجاوز رژیم بعثی عراق به کشور ایران اسلامی به اسارت دشمن درآمد و بهترین روزهای جوانی اش را در زندان های ابوغریب و الرشید عراق به سر کرد… و من اعتراف می کنم که برای نوشتن مقدمه ی این گزارش کلمه کم آوردم… کلماتی که غریب نبود اما غریبانه از ذهنم گذشت… درست لحظه ای که چشم باز کردم و روبروی خودم چهره ای را دیدم جسور، شجاع، دلاور و خندان، چهره ای که راوی بخشی از تاریخ این مملکت است. کسی که امروز به دعوت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران ساعت ها مسیر تهران_ساری را طی نمود تا به قراری برسد که قرار است در تاریخ  ثبت و جاودانه شود. اما او  آنچه که از قبل تصورش را داشتم نبود… شبیه ما هم نبود. بسیار شبیه خودش بود.. شبیه پرنده ای که آزادانه از قفس رها شده باشد و امروز در مقابل چشمان مان بال می زند.

همصحبتی با آزاده‌ای که ده سال از بهترین دوران زندگی اش را در زندان های رژیم بعثی عراق گذرانده و ساعاتی نشستن در کنار او و مرور خاطرات تلخ و شیرین از سال های دور و نزدیکش تصاویر تو در تو در قاب های متفاوت اما زیبا را در برابرم به نمایش گذاشت.. او بسیار خوش سخن بود، حتی به سوالات نپرسیده ام پاسخ می گفت. کسی چه می داند شاید ذهنم را می خواند. او یک خلبان بود و عشق پرواز پای او را به ارتش جمهوری اسلامی ایران باز کرد. گذران دوران مختلف از آموزش های نظامی و پروازی از او مردی با صلابت و نستوه ساخت، مردی که قداست حرف هایش برایم سندی بود مقدس… سندی که برگ زرین تاریخ انقلاب است.

اولین پرواز را خوب به خاطر دارد و لحظه‌ای را که به اسارت دشمن درآمد هرگز فراموش نمی کند. او روزهای نخست حمله ی سراسری عراق به ایران طی فراخوانی به کردستان رفت و در منطقه ی شمال غرب و غرب مأموریت هایی را به انجام رساند و نهایتا در یکی از مأموریت ها بالگرد او توسط دشمن مورد اصابت قرار می گیرد و پس از سقوط در منطقه عملیاتی دشمن، به همراه دیگر دوستان همرزم خود به اسارت دشمن در می آید. مجروح و خسته با چشمان بسته سوار تویوتای ارتش رژیم بعثی عراق به سمت مکانی نامعلوم می رفت. به همراه هشت نفر از بهترین دوستانش. هنوز آرم ارتش جمهوری اسلامی ایران روی لباس پروازی اش می درخشید. در ذهنش تمام آنچه از مقابل چشمش گذشت را مرور کرد. به همه چیز فکر می کرد الا اسارت! و ساعاتی بعد مقابل صندلی افسر رژیم بعثی عراق قرار گرفت… او «محمد ابراهیم باباجانی» بود، عاشقی که عشق به پرواز در رگ های او می جوشید و دست تقدیر روزگار او را به بند کشید.. و اینک پای خاطرات نگفته ی 10 ساله اش در زندان های تکریت، استخبارات، مخابرات، ابوغریب و الرشید می نشینیم.

اولین لحظه‌های اسارت

لحظه‌های اسارت شروع شد، ما هشت نفر همه خلبان ارتش بودیم. با همان وضعیت و مجروحیتی که داشتیم دست و چشم ما را بستند، سوار جیپ کردند و بردند. بعد از بیست دقیقه ما را منتقل کردند به نزدیک ترین پست بازرسی یکی از پادگانهای خودشان. احتمالا پایگاه بود چون اطرافش را بسته بودند. چشم های ما را باز کردند. خودم را مقابل یک افسر سرگرد عراقی دیدم. بلافاصله شروع کردند به بازجویی. من هم پاسخ شان را می دادم. پشت سر افسر عراقی روی دیوار عکس یکی از خواننده های قبل از انقلاب زده بود. به عکس اشاره کرد وگفت شما اینها را ول کردید؟ گفتم: اگر اینها خوب بودند که خودمان نگه می داشتیم. زبان انگلیسی ام خوب بود. متوجه می شدم و جوابش را به انگلیسی می دادم. زبان عربی هنوز بلد نبودم. بعدها زبان عربی را هم یاد گرفتم. هر چی می گفتند جوابشان را می دادم. از جواب هایی که بهش دادم بدش آمده بود. شاید جوابهایم برایش خیلی سنگین بود! حالا با آن وضعیت یک اسیر جلوی او ایستاده و با دبدبه و کبکبه نشسته  فکر میکنه چه شاهکاری کرده؟! بچه ها همه ردیف ایستاده بودند. همه درب و داغون بودیم. خواست به امام(ره) توهین کند که جلویش ایستادم و جوابش را دادم. یک لحظه دیدم جلوی چشمم را سیاهی گرفت. نگاه کردم دیدم یک غول بزرگ مقابلم ایستاده. نمی دانم از کجا آورده بودند. بعدها هم نمونه این آدم را در عمرم ندیدم. یک آدمی که هیکلش سه چهار برابر من بود.

افسر عراقی بهش اشاره کرده بود. نفهمیدم از پشت سر من آمد، از کجا آمد.. حال من هم خوب نبود. به دیوار چسبیده بودم. وضعیت ناجوری داشتم یک اشاره کرد. سرگرد گفت: حالش چطوره؟ دستش را که آورد جلوی چشم من تمام صورت من کمتر از مشت اش بود. با همان مشت به صورتم کوبید. سرم خورد به دیوار و همان جا بیهوش شدم و افتادم. ضربه ی بعدی را با همان مشت به شکمم زد که باعث شد مچاله بشوم. بچه ها وقتی مرا مچاله دیدند ترسیدند گفتند مُرد. عراقی ها هم وضع مرا دیدند ترسیدند و بقیه را کتک نزدند. ما را جمع کردند و با بقیه بردند داخل اتاق. بعد از یک ساعت که به هوش آمدم، گفتم چی شده؟ بچه ها خوشحال شدند و به شوخی گفتند: بابا تو نمردی؟ هنوز زنده ای؟ گفتم: بله زنده ام! همین برخورد باعث شد که روحیه ی من صد در صد عوض شد. گفتم: با ما اینجوری می کنید من می دانم با شما چکار کنم؟ و از آنجا شروع کردم به جنگیدن با اینها. چون این اولین برخوردی که با ما کردند بسیار ضد انسانی بود. و در واقع نشان دهنده ی روحیه وحشی گری شان بود و همین باعث شد که مقاومت ما  بیشتر بشود. نه تنها بنده، همه اسرای ما همین روحیه را داشتند. همین روحیه تا آخر اسارت باقی ماند.

آنها مرا با این وضعیت داخل اتاق رها کردند. بدون اینکه حتی یک مسکن بدهند. در حالی که من درد می کشیدم. دماغم که تو انفجار و سقوط هلی کوپتر شکسته بود حالا  شکستگی اش مضاعف شد. هنوز هم خوب نشد. هنوز هم انحراف و خونریزی هایی که گاهی وقت ها دارم ناشی از شکنجه آن روز هست. بعد از بازگشت که به پزشک مراجعه کردم گفت: چون مزمن شده خوب نمی شود. باید تحمل کنی. گفتم یادگار بماند بهتر است و پیگیر درمانش هم نشدم…

ما را دست بسته و چشم بسته به تکریت بردند

شب شد و دوباره دست وچشم‌های ما را بستند و سوار یک ماشین که وضعیت بسیار بدی هم داشت و بسیار شبیه قفس حیوانات بود، انداختند و جابجا کردند. راننده هم بسیار بد رانندگی می‌کرد که این هم یک نوع شکنجه‌ای بود که در اثر رانندگی به ما می‌داد. تقریبا 200 کیلومتر ما را بردند داخل منطقه ای که احتمال می دهم تکریت بود. چون یک پایگاه هوایی بود و ما را در اختیار یک سری از مسئولین نیروی هوائی شان قرار دادند تا از ما که نیروهای هوایی بودیم بازجویی کنند. دم دمای صبح بود که با چشم و دست بسته ما را پیاده کردند. مثل جنازه شده بودیم. بدنی که له شده بود. آنجا هم ابتدا از ما به سبک خودشان پذیرایی کردند و ما را از هم جدا کردند و بردند داخل اتاق های انفرادی.

مگر مجوسی‌ها هم نماز می‌خوانند

مرا هم داخل اتاقی انداختند. صدای اذان شنیدم. به هر سختی که بود بلند شدم. از نگهبانی که آنجا بود مهر خواستم. گفتم می خواهم نماز بخوانم. خندید و با لگد به من زد و گفت: شما مجوسید! مگر مجوسی ها هم نماز می خوانند؟ من فهمیدم دشمن علاوه بر اینکه این شرایط جنگ را ایجاد کرد، در کشور خودش هم این شرایط را ایجاد کرد که به راحتی با ما بجنگند. لذا وقتی به این بهانه که شما مجوس هستید مسخره ام کرد و با لگد از من پذیرایی کرد، مجبور شدم تیمم کنم و به نماز ایستادم. وقتی سماجت مرا در خواندن نماز با آن سر و وضع دید کوتاه آمد و کاری به کارم نداشت. ولی برایش تعجب آور بود. حتی بعدها هم که نماز می خواندم با تعجب نگاهم می‌کرد. در این زندان انفرادی سعی می کردند همین جور ما را بیدار نگه داشته باشند تا از ما بازجویی کنند. با آن وضعیت وقتی مرا روی صندلی بازجویی نشاندند، من ناخودآگاه و شاید بر اثر خستگی مفرط بیهوشی به من دست می داد و می افتادم پایین. آنها سطل آب را روی سرم خالی می کردند.

بارها مرگ را جلوی چشم خودم دیدم…

غروب همان روز ما را از آنجا به طرف بغداد حرکت دادند. دوباره ما را انداختند داخل اتاقکی که شبیه قفس بود. حالا هنگام شب که ما را می‌بردند قفس حالت نرده‌ای بود ولی هنگام روز کاملا مستتر بود. ما را به صورت انفرادی می بردند. هر کدام از ما را گذاشته بودند داخل یک قفس. هوای آبان ماه در عراق هنوز گرم بود. آفتاب هم که به آهن می خورد مثل کوره داغ می شد. ما هم دست بسته و چشم بسته توی آن وضعیت توی کوره ای که نمی دانستم ما را کجا می برند آن هم با آن وضع وحشیانه ای که رانندگی می کرد و همین جور به در و دیوار می خوردم. بارها مرگ را جلوی چشم خودمان دیدم.

نان کپک زده‌ای که اشتهایم را باز کرد!!

خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تنم بود. 72 ساعت به ما هیچی ندادند، تا به زندان استخبارات رسیدیم. هر کدام از ما را داخل یک اتاق کوچک انداختند، در را بستند و رفتند. چشمانم سیاهی می رفت.  متوجه شدم که نگهبان هم دم در هست. هیچی تو اتاق نبود. اتاقی که خاک گرفته بود و معلوم بود غیر قابل استفاده هست. به زحمت متوجه شیء سیاهی شدم که در گوشه ای از اتاق افتاده بود. به سمتش رفتم و آن را برداشتم. پاکش کردم. نان کپک زده ای بود که سیاه شده بود. نان کپک زده ای که اشتهایم را باز کرد!! دیدن آن هم به من قوت داد. تا اینجا که آمدیم آب هم به ما نداده بودند! آب روی سرمان می ریختند، اما به ما نمی دادند! در زدم سرباز با آن لهجه ی تند عربی چیزی گفت. دوباره در زدم با حال عصبانی در را باز کرد. گفتم به من آب بده، اعتنا نکرد دوباره در زدم بالاخره آنقدر زدم تا در را باز کرد. شاید هم دلش سوخته بود. دیدم یک لیوان آهنی در دستش هست. در حالی که اطرافش را می پایید لیوان را به من داد و دوباره در را بست.

آب را  گرفتم. حالا هم تشنه بودم و هم گرسنه.. نان کپک زده را انداختم داخل آب. اول آت و آشغال هاش آمد بالای آب و یواش یواش خیس شد. هنوزخوب خیس نشده بود که نگهبان در زد. باز کردم، می خواست سریع بخورم و لیوان را بهش بدهم. نمی دانست من یک تکه نان گیر آوردم. یک جوری بهش حالیش کردم که باشد. و بعد آت و آشغال های روی آب را با انگشت گرفتم و ریختم بیرون. دیدم نان پف کرد. درآوردم و تیکه تیکه با انگشت انداختم داخل دهانم. شاید باور نکنید هنوز مزه آن غذا داخل دهان من هست. لذتی که آن تکه نان داشت شاید هیچ غذایی برای من نداشت. این لذت شاید هیچوقت از بهترین غذایی که خورده بودم به من حاصل نشد. نان کپک زده به من نیرو داد. آنجا به یاد یکی از فیلم های خارجی افتادم که یک زندانی در داخل زندان سوسک را برمی داشت و می خورد. من هم  اگر آن روز سوسک گیر می آوردم، می خوردم…

منبع: سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

فرمولی که مربی تخریب بعد از شهادت کامل کرد

29 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

چون مربی تخریب بود یک جدولی تهیه کرده بود و برای تهیه این جدول زحمت زیادی کشید و بارها و بارها شماره‌هایش را عوض کرد. آن جدول پر از فرمول بود که در جبهه خیلی به دردش می‌خورد که در چه زمانی و چه چیزی این انفجار صورت بگیرد.
پاسدار شهید محمد رضا شاکری متولد 1343 است. او تنها فرزند خانواده شاکری بود که در ششم آبان ماه سال 1365 در منطقه مهران بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، قطعه 53 ردیف 85، شماره 14 است. صدیقه شرفی فر همسر شهید در مورد نحوه شهادت او می‌گوید: عراق یک عملیات جدیدی در مهران انجام داده بود. محمد چون مربی تخریب بود برای برداشتن آرایش میدان مین می‌رود منطقه. این اعزام ایشان به عنوان مربی تخریب بود. دو نفر دیگر همراهش بود. پای یکی از این‌ها می‌رود روی مین و محمد و یکی از دوستانش به فاصله خیلی زیادی پرتاب می‌شود. ساق پایش بین زانو و مچ پا یک شکستگی خیلی عمیقی بوجود آمد اما جدا نشده بود. عکسش هست. همان موقع ماشین نیروها رد می‌شده و چند تا عکس از این جریان گرفتند که رزمندگان دارند خاک می‌ریزند تا آتش بدن بچه‌هایی که روی مین رفتند را خاموش بکنند. چون کسی که همراه محمد بود در آتش سوخته بود.

نحوه شهادت را در خواب دیده بود

محمد قبل از اعزام به یکی از دوستانش می‌گوید که دیشب خواب دیدم توی میدان مین هستم و پایم روی مین رفته است. ولی من پودر نشده‌ام و جنازه داشتم توی خواب. در حالیکه اگر به این نحوی که در خواب دیدم پایم روی مین برود باید تبدیل به خاکستر بشوم.

ساکش را بست که برود. سجاد کوچک بود و توی بغلم. کمی گریه کرد. محمد گفت بچه را بده به من. او را که بغل گرفت خیلی عمیق و پدرانه نگاهش می‌کرد. رو به او گفت: سجاد! بابا من دارم می‌روم اگر برنگشتم مواظب مادرت باش. من دیدم عمق این نگاه پدرانه خیلی زیاد است و الان می‌خواهد برود با این نگاه خیلی اذیت می‌شود. با لبخند به او گفتم این بچه را بده به من. داری می‌روی و من را به بچه دو ماهه می‌سپاری؟ این حالا کلی کار دارد تا بزرگ شود.

شب قبل از شهادت محمد، سوده و سجاد هر دو شروع کردند با شدت به گریه کردن. سوده خیلی شدیدتر گریه می‌کرد. ساعت 12 نصفه شب می‌گفت مامان پاشو بابا را بیاوریم خانه؛ من هم می‌گفتم الان که نمی‌توانیم برویم. نه قطار هست نه اتوبوس؛ بعد او هم دائم حرفش را تکرار می‌کرد. من بهانه می‌آوردم که مامان ما الان بلیط نداریم و سعی می‌کردم برایش یک توضیحی بتراشم. بعد آرام گفت: “باشه نرویم ولی بابام فردا شهید می‌شود” و محمد هم فردایش شهید شد.

 

فرمول ناقص را بعد از شهادت کامل کرد

چون مربی تخریب بود یک جدولی تهیه کرده بود و برای تهیه این جدول زحمت زیادی کشید و بارها و بارها شماره‌هایش را عوض کرد. آن جدول پر از فرمول بود که در جبهه خیلی به دردش می‌خورد. که در چه زمانی و چه چیزی این انفجار صورت بگیرد و بتواند به وسیله آن به بچه‌ها کمک کند. من دقیقا یادم هست که بعد از شهادت ایشان، یکی از این مشکلی مانده بود و یکی از فرمول‌ها حل شده باقی مانده بود. یکی از دوستان محمد توی منطقه مین و موقع شهادت همراه او بود اما شهید نشده بود و به خاطر موج انفجار، خیلی از رگ‌های داخلی‌اش پاره شده بود. همان اقا یک روز آمد پیش من و گفت اگر می‌شود آن جدول را به من بدهید تا بروم خودم رویش کار کنم. بعد از چند روز تعریف می‌کرد که از بس پای این جدول نشستم، خسته شدم. نشستم کنار و گفتم محمد تو چقدر حوصله داشتی برای تنظیم یک چنین کاری! همان شب خواب دیدم که در کلاس تخریبمان نشسته‌ایم. محمد آمد تو و گفت چیه اینقدر شلوغ می‌کنی؟ ببین! جواب این است و بعد شروع کرد روی تخته آن فرمول را نوشتن. بعد از بیدار شدن به وسیله همان فرمول موضوع حل شد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهید دریا قلی سورانی ناجی آبادان در حماسه کوی ذوالفقاری+

29 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید دریا قلی سورانی یک اوراقچی ساده در آبادان بود که چند روز پس از آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق متوجه عبور غافلگیرانه عراقی‌ها از رودخانه بهمنشیر شد و مسافت ۹ کیلومتری را از گورستانِ اتومبیل‌های فرسوده در «کوی ذوالفقاری» تا نیروهای خودی را با دوچرخه می‌پیماید و مدافعان شهر را از حمله عراقی‌ها آگاه می‌سازد.

دریا قلی سورانی ، (۱۳۵۹-۱۳۲۴) اهل آبادان، و یک اوراقچی ساده بود.
وی در تاریخ نهم آبان سال ۱۳۵۹ و در جریان حمله ی عراق به ایران، در بیست کیلومتری شهر آبادان متوجه تحرکات شبانه عراقی ها برای حمله غافل گیر کننده به این شهر شد و به سرعت با دوچرخه خود را به آبادان رسانده و با فریاد، مردم را از ماجرا آگاه ساخت.
مردم نیز با شنیدن فریادهای التماس گونه او از خانه‌ها بیرون آمدند و با هر چه در دست داشتند، از چوب و چاقو و بیل و کلنگ به سمت منطقه ذوالفقاری حرکت کردند.
سورانی سپس پیاده به سمت مقر سپاه پاسداران دویده و نیروهای خودی را از حمله عراقی ها آگاه می سازد. وی پس از ساعتها مقاومت در کشاکش این ماجرا بر اثر ترکش خمپاره مجروح و در راه بیمارستان در قطار به مقام والای شهادت نائل می شود. با مقاومت مردم، نیروهای عراقی در تصرف آبادان ناکام مانده و مجبور به عقب نشینی شدند.
نیروهای بعثی پس از اشغال آبادان قصد تصرف شیراز را داشتند که با رشادتهای شهید دریا قلی سورانی و مقاومت مردم آبادان، از دستیابی به این امر بازماندند.
شهید سورانی در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده است و به تازگی مقبره ی این شهید رونمایی شده است.


از زبان مهرزاد ارشدی همرزم شهید:
در نهم آبان و پس از سقوط خرمشهر، ارتش بعث عراق، تصمیم گرفت که آبادان را نیز اشغال کند و به همین خاطر این شهر را محاصره کرد و از سمت ذوالفقاری به سمت شهر حمله کرد. این بخش از شهر دور از مرکز آبادان بود و با توجه به درگیری های فراوان نیروهای زیادی در آنجا نداشتیم تا آن که شهید دریاقلی که یک اوراقچی ذوالفقاری بود، متوجه شد. او با دوچرخه به سمت شهر حرکت کرد تا مسئولان سپاه را خبر کند و همان طور که رکاب می زد، فریادکنان مردم را به سمت ذوالفقاری هدایت می کرد.
ارشدی ادامه داد: مردم هم با شنیدن فریادهای التماس گونه او از خانه ها خارج شدند و با هر چه که در دست داشتند به سمت ذوالفقاری حرکت کردند. دریاقلی که دوچرخه اش پنچر می شود، دیگر قادر به حرکت نبود پیاده می شود و با «دو» خود را به سپاه آبادان می رساند و موضوع را به فرماندهی سپاه می گوید که بچه های سپاه و بسیج هم سریع به سمت ذوالفقاری حرکت کردند.
من هم که نوجوانی 16 ساله بودم، همراه نیروها بودم. ما که به سمت ذوالفقاری می رفتیم، می دیدیم که مردم به صورت «سیل» به سمت ذوالفقاری در حرکتند. من با چشم خودم جوانی را دیدم که از او پرسیدم: تو که چیزی نداری چگونه می خواهی با دشمن مقابله کنی؟ همان طور که می دوید، گفت، می دوم شاید اسلحه ای پیدا کنم و با آن جلوی دشمن را بگیرم. آخر اگر ما نرویم، دشمن شهر را می گیرد.
ارشدی در ادامه گفت: مردم در آن روز موفق نشدند دشمن را از ذوالفقاری عقب برانند و آرزوی استقلال آبادان را برایش به آرزویی دست نیافتنی تبدیل کنند، اما عدم سقوط آبادان درآن روز، نتیجه تلاش مخلصانه آن روز شهید دریاقلی بود. او وقتی خبر را به ما داد، در حالی که چند کیلومتر را دویده بود، طاقت نیاورد و دوباره آن مسیر را برگشت و در کنار مردم و بسیجیان و رزمندگان در برابر دشمن ایستاد و نیروهای عراق را به عقب نشینی وادار کرد.
وی افزود: من او را می دیدیم که رجز می خواند و می جنگید. از شور و شوقی که داشت، می خندید و در اوج هیجان، به نیروهای مردمی روحیه می داد. این نشان دهنده اخلاص و ایمان او بود که تا عقب نشینی عراق ایستاد.

شهید دریاقلی سورانی از زبان فرزندش رضا سورانی

مختصري از بيوگرافي درياقلي سوراني برايمان بگوييد.

پدرم متولد سال 1324 بود. وي در منطقه ذوالفقاري كه به اصطلاح به آنجا سي‌متري ذوالفقاري مي‌گويند، اوراق‌فروشي داشت. آن منطقه با لب شط فاصله چنداني نداشت. در بحبوحه جنگ، عراقي‌ها تا نزديك اروند پيشروي كرده بودند و فاصله چنداني با ما نداشتند. پدرم هميشه سوار موتور تريل مي‌شد. مادرم كه همسر دوم پدرم بود خيلي وقت پيش از شهادت پدر متاركه كرده و رفته بود. معلوم هم نشد كجا رفت تا الان هم هيچ خبري از ايشان ندارم و هميشه دنبالش مي‌گردم.

رابطه‌تان با پدر چطور بود؟

علاقه زيادي به پدرم داشتم. اغلب روزها و شب‌ها پيش او در همان اوراق‌فروشي مي‌ماندم. پدرم يكي از ماشين‌هاي اوراقي، فكر مي‌كنم ميني‌بوس بود به عنوان محل سكونت درست كرد ه و صندلي‌هايش را درآورده بود. آن ميني‌بوس محل زندگي من و بابا شد. با شهادت پدر تنها شدم. كسي را در اين دنيا نداشتم. در دوران كودكي از داشتن پدر و مادر محروم شدم و سختي‌هاي زيادي كشيدم. البته نزديكان پدرم كمك‌هايي به من كردند، اما هيچ چيز در دنيا نمي‌تواند جاي پدر و مادر را بگيرد.

چرا با شروع جنگ از آبادان نرفتيد؟

آبادان به علت جنگ و پيشروي عراقي‌ها خالي شد. بيشتر مردم از آنجا رفتند. اما پدرم همچنان در آبادان ماند و به كارش ادامه داد. او اصلاً اعتقادي به ترك شهر و ديارش نداشت. مي‌گفت:« اگر قرار است روزي بميرم پس بهتر است همين‌جا بمانم و در شهر و خانه خود بميرم و چه بهتر كه مردنم با شهادت باشد.» اكثر نزديكان ما از آبادان به يزدان شهر (نجف‌آباد) رفتند، اما من و پدر در ذوالفقاري مانديم. عصر كه مي‌شد عده‌اي از دوستان پدر پيش او مي‌آمدند، از گذشته مي‌گفتند و خاطراتشان را مرور مي‌كردند.

چطور درياقلي سوراني شد ناجي آبادان؟

يك شب پدرم متوجه مي‌شود عراقي‌ها تحركات و رفت و آمدهاي عجيب و غريبي مي‌كنند، او متوجه ورود عراقي‌ها به آبادان مي‌شود. عراقي‌ها مي‌خواستند دست به حمله بزنند و شايد قصد اشغال آبادان را كرده بودند. پدر احساس خطر مي‌كند. او كيلومترها راه را شبانه با دوچرخه‌اش پيمود تا به پاسگاه شطيت رسيد و نيروهاي خودي را در جريان تحركات عراقي‌ها قرار داد.

آن طور كه من شنيدم نيروهاي سپاه اولش باور نمي‌كردند؟ درسته؟

بله، پدرم در آبادان سرشناس بود، همه او را مي‌شناختند. آدم شوخي بود. پدرم به فرمانده پاسگاه گفت: عراقي‌ها امشب به آبادان حمله مي‌كنند. بدجوري در تكاپو هستند، نيرو و مهمات جابه‌جا مي‌كنند. فرمانده هم كه پدرم را فرد شوخي مي‌دانست گفت: «دريا قلي شوخي نكن الان موقع شوخي نيست!»

پدرم جواب داده بود به خدا شوخي نمي‌كنم، خيلي جدي حرف مي‌زنم، بيست كيلومتر راه آمده‌ام تا شما را مطلع كنم.

پس نيروها براي دفاع رفتند؟

بله، بعد از اصرارهاي پدرم، فرمانده پاسگاه قضيه را جدي گرفت و بلافاصله به تمام نيروها و يگان‌ها آماده باش داده شد. عراقي‌ها كه فكر مي‌كردند ايراني‌ها از قصد آنان خبر ندارند، آن شب با خيال راحت براي اشغال آبادان حمله وسيعي را آغاز كردند. از اين طرف هم نيروهاي مردمي و نظامي در برابر تك آنها پاتك سنگيني زدند و اين درگيري طول كشيد و عراقي‌ها در اشغال آبادان ناكام ماندند.

پدرتان چطور مجروح شدند؟

پدرم بعد از اطلاع‌رساني به پاسگاه شطيت، دوباره به سمت ذوالفقاري راه افتاد. اما در بين راه بر اثر اصابت خمپاره عراقي‌ها زخمي شد. خمپاره دقيقاً به ران پاي پدرم خورد و پايش قطع شد. پا فقط به يك پوست آويزان بود. خمپاره بعد از اصابت گودي بزرگي ايجاد كرد و پدرم با موتورش داخل آن گودي افتاد. اين اتفاق 150 متري اوراق فروشي رخ داد ما هم با صداي خمپاره بيرون دويديم. دوستان پدرم او را به بيمارستان شركت نفت بردند.

پدر چطور به شهادت رسيدند؟

بعد از آنكه در بيمارستان شركت نفت از پدرم جدا شدم مسئولان به اين نتيجه مي‌رسند او را به اهواز بفرستند تا درمان شود اما او را به اشتباه سوار قطار باري مي‌كنند كه به سمت تهران مي‌رفت. پدرم در بين راه به دليل خونريزي شديد، به شهادت رسيد.

و تاريخ شهادت پدرتان؟

9 آبان 59، روز حادثه و ورود عراقي‌ها بود.

چطور مزار پدر را در بهشت زهرا يافتيد؟

عمويم احمد قلي سوراني براي يافتن او خيلي تلاش كرد. او به شهرهاي زيادي سفر كرد تا سرانجام به بهشت زهراي تهران رفت و دفتر مخصوص اموات را ديد و نام «درياقلي سوراني» را كه تاريخ دفنش روز عاشوراي همان سال در قطعه 34 بود يافت. عمويم مجوز نبش قبر را مي‌گيرد و براي حصول اطمينان از جسد درياقلي سوراني نبش قبر كرده و مطمئن شديم كه پيكر پدر شهيدم است. پدر بزرگم با انتقال پيكر شهيد به قطعه شهدا موافقت نكرد. پس از چندي به دليل بعد مسافت، بنياد شهيد نجف‌آباد مزار يادبود نماديني در گلستان شهداي يزدان شهر براي شهيد تهيه كرد.

زمان جراحت پدر، شما 9 سال بيشتر نداشتيد، بعد از آن چه بر سر شما آمد؟

بعد از آن شب كه پدرم زخمي شد، من چند روزي در بيمارستان ماندم. پس از مدتي به اصفهان پيش پدربزرگم رفتم و همان جا ماندم. در اصفهان پيش پدربزرگ پدري‌ام، حاج محمد قلي، زندگي تازه‌اي را آغاز كردم. او مرد شريفي بود. اهل قرآن و دين. مرا به همراه خود به جلسات قرآن مي‌برد. روي نماز و قرآن خواندن تأكيد داشت. زحمات و تشويق پدربزرگ درباره قرآن باعث شد به قرائت قرآن علاقه‌مند شوم و رتبه‌هاي فراواني را كسب كنم. همه اينها را مديون پدربزرگ هستم. مدتي هم مرا پيش عمويم احمدقلي فرستادند اما دوباره نزد پدربزرگم برگشتم.

چه سالي ازدواج كرديد؟

براي اينكه زودتر سرو سامان بگيرم بزرگ‌ترهاي فاميل گفتند بايد زودتر ازدواج كنم. در 17 سالگي ازدواج كردم. مدتي كارگر ساختمان بودم و در حال حاضر هم اتومبيلي به صورت قسطي خريده‌ام و مسافركشي مي‌كنم و خرج خانواده‌ام را در مي‌آوردم. الان 16 سال است كه ازدواج كرده‌ام و در تمام مدت مستأجر بوده‌ام. هنوز نتوانسته‌ام وام مسكني بگيرم و منزلي براي خود تهيه كنم. از زماني كه پدرم را از دست داده‌ام تا امروز هميشه به تنهايي با مشكلات روبه‌رو شده‌ام و سعي كرده‌ام روي پاي خودم بايستم.

و حرف آخر…

بارها به بنياد شهيد مراجعه كرده‌ام تا كمي در حل مشكلاتم مساعدت كنند، اما هيچ وقت جوابي نشنيده‌ام. آنها معتقدند پدرم ناجي آبادان بوده و خيلي‌ها برايش فيلم و نمايش مي‌سازند و همه جا پخش مي‌كنند، اما كسي به فكر نيست. بياييد تحقيق كنيد خانواده ناجي آبادان چه مشكلاتي دارند و چگونه زندگي مي‌كنند. برخي‌ هم مي‌آيند از زندگي پدرم فيلم درست مي‌كنند و تصاويري را نشان مي‌دهند كه اصلاً واقعيت ندارد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 643
  • 644
  • 645
  • ...
  • 646
  • ...
  • 647
  • 648
  • 649
  • ...
  • 650
  • ...
  • 651
  • 652
  • 653
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1460
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس