فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

از آن دمی که زدی آتشم به برق نگاه/هنوز دیده به دامانم آب می‌ریزد

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید ماشاءالله صفاری در سال 1326 در شهر سیرجان متولد شد. از اوان کودکی در مکتب‌خانه‌ای که مادرش مدرس آن بود با قران و کتب مذهبی و ادبی از جمله دیوان حافظ و دیوان صحبت لاری آشنا شد به طوری که قبل از ورود به مدرسه بسیاری از آیات قرانی و ابیات حافظ را حفظ کرده بود.
خود نیز در این دوران شعر می‌گفت و دیگران یادداشت می‌کردند. او بیشتر فی‌البداهه شعر می‌گفت و کتابی به نام سرقت نامه به رشته تحریر درآورده است.

شهید صفاری در 1354 با معرفی دو تن از شاعران کرمانی به انجمن خواجوی کرمانی راه یافت و از بدو ورود قدرت بیان، ژرف‌نگری، حق‌پرستی، و بدیهه سرایی خود را نشان داد.

وی در زمان اوج‌گیری انقلاب اسلامی در پی آشنایی با شهید نصیری در مبارزه بر علیه ستم‌شاهی مصمم‌تر شده و با اشعار خود نقش بسزایی در پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی داشت.

سرانجام این شهید بزرگوار همراه با شعرای دیگر استان کرمان در تاریخ 11/9/64 با کاروان تبلیغی عازم جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شد و در تاریخ 20/9/64 در هورالعظیم همراه با شاعر همرزمش شهید رخشا به درجه شهادت نائل آمد.

شعله عشق

ز جام چشم تو جانا شراب می‌ریزد

مگو شراب، بگو شهد خواب می‌ریزد

ز شرم روی تو ای ماهتاب زیبایی

عرق به پیش رخت، آفتاب می‌ریزد

چه جذبه ای‌ست نهان در نگاه جانسوزت

که خون دلشدگان با شتاب می‌ریزد

برای دیدن روی تو ای ستاره صبح

ز آسمان نگاهم شهاب می‌ریزد

از آن دمی که زدی آتشم به برق نگاه

هنوز دیده به دامانم آب می‌ریزد

ببین چگونه غمت بیت بیت جانم را

به لب رسانده و در این کتاب می‌ریزد

ببند لب ز سخن بیش از این مگو «بندی»

اگر چه از دهنت شعر ناب می‌ریزد

***

روح خدا

یاران دوباره شورشم امروز در سر است

گویی مرا به سر شعف و شور دیگر است

مجنون تر از همیشه و دیوانه‌تر ز پیش

دل بیقرار روی دلارای دلبر است

اکنون که رفت جان و دلم در هوای عشق

جز عاشقی چه چاره برایم میسر است؟

من عاشقم به دیدن یاری که بی‌گمان

مشتاق روی او همه عالم سراسر است

یاری که هست مشتاق آیات «هل اتی»

یاری که شاهکار خداوند اکبر است

جدش یگانه گوهر نایاب کاینات

خورشید تابناک رسالت، پیمبر است

آن کس که زنده گشت ازو دین مصطفی

فرزند پاک حیدر و زهرای اطهر است

دانید کیست، دیدن او آرزوی من؟

روح خدا، خمینی اسلام گستر است

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شرط و شروط عجیب آقا داماد برای ازدواج!

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

دقایقی همان کسی است که گردان «احرار» را از میان سربازان عراقی -که به اجبار بعثی ها به جنگ آمده بودند و به سمت ایران فرار می کردند یا پس از اسارت به حقانیت ایران و باطل بودن حزب بعث پی می بردند- تشکیل داد و خودش فرمانده شان شد. اسرای عراقی با علاقه در مقابل ارتشی که خودشان سال‌ها در آن بودند، می‌جنگیدند و بسیاری از آنها هم به شهادت رسیدند. آنها به دلیل ایمان و اخلاق خوب اسماعیل عاشقش شده بودند. 
   دقایقی در مورد مجاهدان عراقی گفته بود: «آدمی که گذشته اش خیلی بد باشه، اگر توبه کنه از آدم های پاک و بی گناه بهتر میشه. چون تونسته خودش را از منجلابی که در آن بوده بیرون بکشه.»

 

یکی از مجاهدین عراقی می‌گفت: در یک زمستان سرد، با شهید دقایقی در چادری بودم. او متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما می‌لرزد. با اینکه هوا سرد بود و خود او نیز به پتو نیاز داشت، پتوی خود را روی آن مجاهد انداخت. سپس گفت: مجاهدین عراقی ودیعه‌های امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری کنم.

 

الان خانه‌ هر مجاهد عراقی که بروی، سه عکس می‌بینی: امام خمینی، شهید صدر و شهید اسماعیل دقایقی.

 

بهانه

از سن شانزده سالگی، تابستان‏ها برای رفع مشکلات مالی خانواده، کلاس خصوصی فیزیک و ریاضی تشکیل می‏داد. این کلاس‏ها بهانه‏‌ای برای گفتن حرف‏هایش بود. حرف‏هایی که از کتاب‏ها و مسائل مهم سیاسی - مذهبی می‏دانست. تدریسش او را در شهر پرآوازه کرد و با آن نفوذ کلامش مریدان زیادی پیدا کرده بود.

 

ملا اسماعیل

هنرجوی هنرستان که بود، همیشه کتاب به همراه خود داشت. هر جا که جمعی از جوانان بودند و او وارد آن جمع می‏شد، با کتاب می‌‏آمد و زمینه دوستی را با فامیل و به ویژه جوانان مهیا می‏نمود. اگر شیمی و فیزیک هم به دیگران درس می‏داد، ضمن رفع خستگی، فرصتی فراهم می‏نمود تا آنان را با کتاب‏های غیردرسی آشنا کند و جمع را به فکر کردن در اوضاع و احوال آن زمان ترغیب می‏نمود. او به خاطر این درس و بحث‏ها، در میان فامیل - البته به لهجه بهبهانی- به «ملا اسماعیل» معروف شده بود.

 

رفیق کتاب
اهل مطالعه و رفیق کتاب بود. به هر خانه و پیش هر دوست و آشنایی می‏رفت، اول کتابی هدیه می‏کرد. او از تازه‏های کتاب با خبر بود. کتاب های مناسب کودکان و نوجوانان را نخست خودش مطالعه می‏نمود و بعد به خانه ما می‏آورد و با زمینه‏‌سازی می‏گفت که بهتر است چه کتابی را بخوانید.

 

شرط ازدواج
هنگامی که اسماعیل به خواستگاری من آمد، در گروه چریکی «منصورون» عضویت داشت و خانه‌‏اش، پایگاه فعالیت‏ها و تکثیر و پخش بیانیه‌‏های امام (ره) بود. در آن موقع به جای این که من شرط و شروطی برای ازدواج داشته باشم، او شرط خودش را بیان نمود. وی با جدیت گفت: «من یک زندگی عادی و معمولی ندارم. ممکن است الان این جا باشم و بعد موقعیت ایجاب کند که به فلسطین بروم.»

 

کیسه برنج
زمستان سال 1364 بود و در تهران زندگی می کردیم . اسماعیل برای گرفتن برنج کوپنی باید مسیری را می‌پیمود که جز ماشین‌های دارنده مجوز ورود به محدوده طرح ترافیک، بقیه مجاز به تردد نبودند. علاوه بر این، از ناحیه پا هم ناراحت بود و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت (تقریباً یک کیلومتر) برایش زجر آور بود. از او خواستم تا با ماشین سپاه برود؛ اما نپذیرفت.


گفتم: «حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!»


گفت: «اگر خواستی همین طور (پیاده) می روم و گرنه، نمی روم.»

 

کیسه 25 کیلویی را روی دوشش نهاده بود و کیف دستی و چیزهای دیگری هم در دستش، به سختی به خانه آورد؛ اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند.

 

باید بروم!
او در یادداشتی نوشته بود که: «از این به بعد، من دیگر متعلق به شهر و خانه و این جا نیستم و جبهه را برای زندگی کردن انتخاب کرده‏‌ام و هر طوری که شده باید بروم.»

 

مفهوم زندگی
حرف همیشه‌‏اش این بود که معنی ایمان را باید در سختی‏ها دریافت و من مفهوم زندگی را در دفاع از اسلام فهمیدم.

 

تاریخ
همیشه به من توصیه می‏نمود که تاریخ امامان معصوم (ع) را بخوان تا از سیره زندگانی آنان دور نشویم و در هر مقطعی از زمان، موقعیت خویش را دریابیم و بدانیم که باید چه کنیم.

 

صدای جبهه
ابراهیم که به سن شش ماهگی رسیده بود، اسماعیل از جبهه به امیدیه آمد و گفت: «برای من زشت است که با این مسئولیتم در سپاه، زن و بچه‌ام دور از صدای جبهه باشند؛ شما به اهواز بیایید.»


مادرش – گریه کنان – در اعتراض به این تصمیم گفت: «رفتن به اهواز، آن هم با این وضعیت برای بچه کوچکتان مناسب نیست.»


اسماعیل سخن مادر را چنین پاسخ گفت: «بچه من باید در این سر و صداها بزرگ شود.»

 

به هر حال، آمدیم و در اهواز ساکن شدیم. شهری که زیر آتش جنگ افروزان نابکار بعثی، خواب و آسایش را از کف داده بود. در آن روزگار، اسماعیل هفته‌ای یا دو هفته‌ای یک‌بار برای چند ساعت سر‌می‌زد و می‌رفت. خانواده ما و خانواده دوست دیرینه اش سردار شهید مهندس صدراللّه فنی -که تازه داماد بود- در یک خانه زندگی می کردیم. توصیه اسماعیل این بود که: «پناهگاهی را در باغ کنار منزل بسازید. هر گاه هواپیما آمد، شما به داخل آن بروید.»


هنوز سخن شورمندانه او در گوش جانم طنین می‌افکند: «بچه من باید با این سر و صداها بزرگ شود.»

 

کلمه شهید
بارها با لبخند به شوخى خطاب به ابراهیم و زهرا می‏گفت: «اگر باباى شما شهید شد، چه کار می ‏کنید؟» یا می ‏گفت: «باباى شما باید شهید شود!»


او می ‏خواست پدیده شهادت را در دل و دیده فرزندانش عادى جلوه دهد و بر این باور بود که: «نباید کلمه شهید و شهادت، بچه‌‏ها را ناراحت کند و یا در روحیه آنان اثر منفى بگذارد.»


وقتى شهید شد آرامش خاطرى در ابراهیم 6 ساله دیده می ‏شد و سخن او در فراق پدر چنین بود: «پدرم شهید شده و اکنون در بهشت است.»:


پوتین های جا مانده
با یکی از معاونینش از اهواز به سمت قم می‌رفتیم. خسته بود و برای تجدید قوا از دوستش خواست تا ماشین را به کناری بزند و نیم ساعت استراحت کند. اسماعیل عادت کرده بود که هنگام خواب پاهای خود را از پوتین در بیاورد. پوتین‌ها را از پای خویش در آورد و چون جا تنگ بود، آنها را بیرون از ماشین گذاشت و بعد کمی خوابید. وقتی که بیدار شد و حرکت کردیم، بعد از گذشت 10 دقیقه و پیمودن کیلومترها راه، متوجه جا ماندن پوتین‌ها شد. از  همرزمش پرسید: «قیمت پوتین چه قدر است؟»


او پاسخ داد: «700 تا 800 تومان.»


از این که چه قدر از راه را پیموده ایم، سؤال کرد. دوستش گفت: حدود 10 دقیقه و بعد حساب کرد؛ دید که قیمت پوتین از قیمت رفت و برگشت گران تر است. پول بنزین رفت و برگشت را حساب کرد و کنار گذاشت و گفت: «برگردیم!»

 

او این پوتین‌های نو را از سپاه گرفته بود و آنها را برای خدمت می خواست. حیف بود که از دستشان بدهد. ماشین دور زد و بعد از طی چندین کیلومتر راه به پوتین‌ها رسیدیم.

 

ماشین کولر دار
همراه اسماعیل از سه راه خرمشهر به سمت خط در حرکت بودیم. ماشین ما یک استین کولردار بود. چند نفر از بسیجی‌ها به محض دیدن استیشن، دست بلند کردند. من هم مشتاقانه پا روی ترمز نهادم و آنها را سوار کردم. یکی از آنها، همین که سوار شد و هوای خنک داخل را احساس کرد، با لحن خاصی گفت: «وای، شا چه جای خنکی نشته ای!»


سردار با شنیدن این جمله در خود فرو رفت و چیزی نگفت؛ ولی وقتی آنان پیاده شدند، به کولر اشاره کرد و گفت: «خاموشش کن!»

 

بعد از آن روز، اسماعیل دیگر سوار ماشین کولردار نشد و به تردد با یک ماشین آمبولانس قناعت کرد. روزی -در آمبولانس- سر صحبت را باز کرد و گفت: «من چون فرمانده هستم ماشین کولردار سوار شوم و بسیجی‌ها در هوای گرم باشند؟!»


اتو کشی رزمنده ها
ما آن چنان حال و حوصله ای برای شستن لباسمان نداشتیم. در هور هم که بودیم، آب دم دستمان بود؛ ولی چند دقیقه بیشتر برای شستن لباس – آن هم به شکل معمولی – وقت نمی‌گذاشتیم. تازه، کمتر پیش می‌آمد که از مواد شوینده برای لباس‌شویی استفاده کنیم. اما اسماعیل خیلی مقید بود که لباس‌هاش را با پودر شوینده و تمیز بشوید و جالب این که اتو زدن را او به ما یاد داد. روزی به او گفتم: «لباس‌هایت را چه طور اتو می زنی؟»

 

پاسخ داد: «ببین! قشنگ از خط اتوی لباس، تا می‌کنم و می‌گذارم زیر پتو، می شه اتو!»


صبح که بلند می شد ، می دید صاف و مرتب است. آن جا بود که به شوخی می گفت: «اتو کشی رزمنده ها!» پیش از آن فکر می‌کردیم که اتو را با خودش به خط آورده است…

 

فرغون
در عملیات خیبر (سال 1362) فرمانده گردان بود؛ اما دیری نپایید؛ کوتاه بود و چون نسیم بهاری به یاد ماندنی. روزهای پیش از عملیات برای دیدارش به پادگان لشکر (17 علی ابن ابی طالب قم) رفتم. دو نفر را دیدم که فرغونی پر از ظروف غذا را جهت شستشو می بردند. نیروها زیاد بودند و ظرف‌ها کافی نبود. آنان با عجله فرغون را می‌راندند تا ظروف، برای غذا خوردن بقیه بچه‌ها آماده شود. یکی از دو نفر، سردار سبزمان، اسماعیل دقایقی بود.


نظافت
صبح بود و با اسماعیل مشغول صحبت بودیم که مدیر داخلی پادگان آمد و گفت: «مجاری آب و فاضلاب و دستشویی‌ها بسته شده و باید کسی بیاید بازش کند.»


سردار گفت: «خب باشد. ترتیب کار را می دهم.»


روز بعد دیدیم که آن کار انجام گرفته و سرویس آب و فاضلاب تر و تمیز شده است. مدیر داخلی را دیدم که آمد به سردار گفت: «گره کار گشوده شد و دیگر نیازی به آوردن کسی نیست.


سردار گفت: «بارک الله.»

 

یکی از بچه ها پرده از این ماجرا برداشت و گفت: «خودم دیدم که نیمه های شب، اسماعیل لباس بادگیر پوشیده بود -که بدنش نجس نشود- و سرویس بهداشتی را نظافت می‌کرد.


کریمانه
من اسماعیل را نمی‌شناختم ؛ ولی هر روز می‌دیدم که کسی می‌آید و چادرها و آبگیرها را تر و تمیز می‌کند. با خودم فکر می‌کردم که این شخص فقط چنین وظیفه ای دارد. یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش بپردازد، پیدایش نشد و احساس کردم که او از زیر کار شانه خالی می‌کند. از این رو، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نیامدی؟!»


او در پاسخ گفت: «چشم الان میام»

 

کسانی که نظاره گر چنین صحنه‌ای بودند سخت ناراحت شدند و گفتند، «تو چه می‌گویی؟ او فرمانده لشکر است.»


من که احساس شرمندگی می‌کردم؛ در صدد عذر خواهی برآمدم. اما او بود که کریمانه و با متانت گفت: «اشکال ندارد.» و با خنده از کنار ماجرا گذشت.

 

سردار خاکسار
ایامی که در منطقه «حاج عمران» در شمال عراق بودیم ، فصل زمستان و منطقه پوشیده از برف بود. هوا بسیار سرد بود و زمین گِلی و لغزنده. با این همه مشکلات دست و پاگیر، رزمندگان به نگاهبانی از آن مواضع پرخطر مشغول بودند و از دستاوردهای عملیات کربلای 2 حفاظت می‏کردند.

 

در این منطقه، وقتی رزمندگان -شب‏ها- به خواب و استراحت می‏پرداختند، فردی به آرامی وارد سنگرها می‏شد و گل و لاى چسبیده به پوتین‏ها را پاک می‏کرد و آنها را با خاکساری و فروتنی واکس می‏زد. او این کار را سنگر به سنگر انجام می‌داد. همه از این کار شگفت زده شده بودند و پرسان پرسان ماجرا را دنبال می‌کردند. تا اینکه با کنجکاوی یکی از برادران مشخص شد او سردار خاکسار اسماعیل دقایقی است.

 

تلاوت
روزی برای شناسایی منطقه «سنقُر» راهی پادگان حمزه شدیم و حدود هشت ساعت در راه بودیم. اسماعیل در طول این مدت ، بیش‏تر قرآن می‏خواند و کم‏تر سخن می‏گفت. اگر مسأله‏ای بود که باید از آن با خبر می‏شد، لحظاتى قرآن را می‏بست و صحبت می‏کرد. همین که از مسأله خبردار می‏شد، دوباره قرآن را می‏گشود و می‏خواند. حقا که همواره در حال و هوای ذکر و تلاوت قرآن بود.

 

آخرین بار
آخرین بار که اسماعیل به من تلفن زد، گفت: «اگر میتونى بیا اهواز!» دلواپس شدم که شاید کسالتى داشته باشد! از این رو، با نگرانى مسافت طولانى قم تا اهواز را آمدم و با او دیدار کردم. در حالى که آثار خستگى و بیقرارى از سرا پایش نمایان بود، ضمن سلام و احوال‏پرسى گفت: «این بار لازم است که خودم جلو برم.»

 

من که از لحن گفتارش احساس دیگرى غیر از همیشه داشتم، مانده بودم که چه بگویم چرا که او همواره در خط مقدم بوده و برایم چیز تازه‏اى نبود. اما چرا اکنون این گونه حرف می‌‏زند. او هیچ گاه از رفت و آمد و حضور در خط اول با من سخن نگفته بود. پرسیدم: «آیا ممکن است پیروز شویم ودیگر بار همدیگر را ببینیم؟»


در پاسخ گفت: «علم غیب که ندارم. همین قدر می‌دانم که ما پیروز می ‏شویم.»


گفتم: «اگر رفتى و شهید شدى، ما چه کنیم؟»


گفت: «انتظارم این است که همچنان زن نمونه‏اى باشى و خیالت راحت باشد که در بهشت در انتظار تو هستم.»

 

سخن که به این جا رسید، سکوت کردم و در حالى که بار سنگینى از غم و اندوه بر دوش داشتم اما هرگز لب به شِکوه و چون و چرا نگشودم؛ بلکه آماده شدم تا او را بدرقه کنم.


صبح خداحافظى گفت و رفت و همان روز پر کشید.

 

پشت در
به مناسبت چهلمین روز عروج اسماعیل در منزل او جمع شده بودیم، شب از نیمه گذشته بود و ما همه خواب بودیم. دوستان دانشجوى اسماعیل از تهران به سمت امیدیه آمده بودند و ما نه از آمدن و حرکت آنان خبر داشتیم و نه از رسیدنشان.


در عالم خواب اسماعیل را دیدم که خطاب به من گفت: «دوستانم پشت در هستند چرا آنان را به خانه راه نمی ‏دهید؟»


سراسیمه از خواب پریدم و درب منزل را گشودم. دیدم عده‏اى از دوستان اسماعیل از راه دور آمده و پشت در جمع شده‏اند، گفتند که چند بار در زدیم و شما در خواب بودید.


خادم مسجد
بعد از گذشت یک سال از واقعه شهادتش، روزى جهت دیدار خانواده به قم سفر کردم. دمادم اذان مغرب بود که به مسجدى در آن حوالى رفتم. همان مسجدى که جاى جاى آن، یادگار سجده‏ها و نیایش‏هاى اسماعیل بود.

 

وقتى که خادم مسجد مرا شناخت و فهمید که من برادر اسماعیل هستم، با آه و اندوه از او یاد کرد و گفت:


من اصلاً نمی ‏دانستم که او کیست و چه منصبى دارد. او همیشه به نظافت مسجد و قفسه‏هاى جاکفشى می‌پرداخت و… بعدها که شهید شد، دانستم که او سردار سپاه اسلام بوده!

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

روایتی از «جبهه» دانشگاه شهیدان دهنوی/در خواب هم انتظار دیدار با آقا را نداشتیم

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر شهیدان دهنوی می‌گوید:فروردین‌ سال ۸۱ به اهل خانه پیغام دادند در خانه باشید امروز مهمان دارید ساعتی بعد مقام معظم رهبری آمدند؛ ما در خواب هم انتظار دیدار با آقا را نداشتیم، این در حالی بود که با تمام وجود از حضور ایشان خوشحال بودیم. 
هفته دفاع مقدس، بهانه‌ای شد تا در میان کوچه‌های باقی مانده از پایین‌ خیابان و عیدگاه به خانه‌ای بن ‌بست و بن بستی که راهی به بهشت دارد؛ برویم، خانه‌ای با دری کوچک که تصاویر سه شهید بزرگوار بر سر در آن می‌درخشد، خانه‌ای قدیمی با دیوارهای بندکشی شده با آجرهای قدیمی و سنگ فرش‌های ترک خورده که به طور حتم خاطرات بسیاری را در ذهن اهالی این خانه تداعی می‌کند. وارد این حیاط قدیمی که می‌شوی، نخستین چیزی که نظر هر کسی را جلب می‌کند، سادگی و بی‌آلایشی صاحب خانه است، پیرمردی که سه فرزند خود را در راه انقلاب و جنگ تحمیلی از دست داده و دو پسرش نیز از مجروحان و جانبازان هشت سال دفاع مقدسند.

این مرد رجبعلی دهنوی است؛ پیرمرد 87 ساله‌ای که هنگام اعزام هر فرزندش به جبهه، قرآن روی سرشان می‌گرفت و با شنیدن خبر شهادتش، پسر دیگرش را آماده نبرد می‌کرد.

مادر شهیدان دهنوی، آنان را با رضایت روانه جبهه‌ها می‌کرد

حاج آقا رجبعلی دهنوی، پدر سه شهید در ابتدا به مادر این شهیدان اشاره کرد و گفت: 4 سال پیش به فرزندان شهیدمان پیوست.

او می‌‌افزاید: حاجیه خانم زن مؤمنی بود و به انقلاب اسلامی عشق می‌ورزید. او در شهادت فرزندانمان، صبر و بردباری کرد و آن‌ها را هدیه‌هایی برای انقلاب اسلامی و اسلام می‌دانست. او به شهادت فرزندانش افتخار می‌کرد و حتی خودش با رضایت، آن‌ها را روانه جبهه‌ها می‌کرد. مادر شهید خیلی خوشحال می‌شد که می‌دید بچه‌های بسیجی با شور و شوق به جبهه می‌روند و او در همه اعزام‌ها، سر راه کاروان‌های بسیجی می‌ماند و به آن‌ها لبخند می‌زد و برایشان دعا می‌کرد.

 

علی اکبر شهید انقلاب شد

پدر شهیدان دهنوی درباره نخستین شهیدش بیان کرد: علی اکبر سیزده ساله بود که در زمان مبارزات انقلاب و در واقعه دهم دی ماه 1357 مشهد مقدس در درگیری با نظامیان ارتش که در خیابان مستقر بودند، خود را به تانکی رسانید و از آن بالا رفت، ولی نیروهای نظامی به سوی او شلیک کردند و همانجا شهید گشت و یکی از شهدای انقلاب اسلامی مشهد مقدس شد.

حمیدرضا می‌گفت: دوست دارم شهید شوم

دومین شهید خانواده ما، حمیدرضا مدت بیشتری را در جبهه‌ها گذرانید. او حتی مدتی محافظ حاج آقا شیرازی، امام جمعه مشهد مقدس بود. به جبهه هم که رفت، تخریبچی و از بچه‌های شناسایی بود. در آخرین شناسایی، دشمن آن‌ها را می‌بیند و با خمپاره به آنان حمله می‌کند.

وی خاطر نشان کرد: بر اثر برخورد خمپاره، دو نفر از همرزمان حمیدرضا در همانجا به شهادت می‌رسند، ولی حمید رضا مجروح می‌شود و با بدن زخمی، خود را به درون خاک ایران می‌رساند و در منطقه مهران به شهادت می‌رسد، ولی پیکرش در نقطه‌ای بود که نمی‌شد او را به عقب بیاورند و این گونه بود که پیکرش را پس از چهل روز به ما تحویل دادند و او را تشییع کردیم.

حسین نوشته بود: جبهه دانشگاه است

وی خاطر نشان کرد: سومین فرزند شهیدمان حسین، تراشکار بود و از روزی که به جبهه رفت، به مرخصی نیامد تا آنکه در منطقه مائوت عراق، آماج خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید. در آن زمان که در جبهه بود، چند بار به ما نامه نوشت که در آن‌ها یادآور می‌شد: در جبهه دنیایی دیگر است. اینجا دانشگاه است.

 

دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهیدان دهنوی

پدر شهیدان دهنوی گفت: اول فروردین‌ 1381 به اهل خانه پیغام داده بودند که «در خانه باشید امروز مهمان دارید.»، جعفر دهنوی، برادر شهیدان آن روز را به روشنی به‌ یاد دارد؛ ساعتی بعد مقام معظم رهبری آمدند. ما در خواب هم انتظار دیدار با آقا را نداشتیم. با تمام وجود از حضور ایشان در منزلمان خوشحال بودیم. مقام معظم رهبری در این دیدار فرمودند: شهدا وفادار‌ترین پیروان انقلاب بودند که برای دفاع از انقلاب از فدا کردن جان نیز دریغ نکردند، شهدا همیشه شمع راه انقلاب خواهند بود. ایشان در پایان خانواده را مورد تفقد قرار دادند و از ما خواستند که همیشه پیرو راه شهیدان که‌‌‌ همان راه حقیقت است باشیم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 632
  • 633
  • 634
  • ...
  • 635
  • ...
  • 636
  • 637
  • 638
  • ...
  • 639
  • ...
  • 640
  • 641
  • 642
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1748
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)
  • وصیت نامه شهید احمد خواجه شريفي (5.00)
  • پیرمردی که از روی پیکر پسرش رد نشد (5.00)
  • چگونه دور اندیشی آیت‌الله خامنه‌ای از ورود ایران به جنگی جدید جلوگیری کرد؟ (5.00)
  • بهشت معصومه(س) ( از خاطرات شهید علی تمام زاده ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس