فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نجات میان صخره و آسمان

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

صبح روز بعد برای تخریب مخازن سوخت دشمن در حوالی شهر علی غربی به پست فرماندهی فراخوانده شد. پس از انجام توجیه قبل از پرواز‌، با خلبان همراه خود عازم ماموریت شدند… 
 مجتبی اربابی متولد سوم بهمن ماه 1328 در محله خیام تهران متولد شد.چون پدرش‌، باقر‌،اصالتا اهل زنجان و بازرگان بود،‌ شناسنامه او را نیز از ثبت احوال این شهر گرفت. مجتبی چهارمین فرزند خانواده بود و همراه با سه خواهر و سه برادر دیگر دوران کودکی خود را گذراند.

 

 

تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ثریای تهران واقع در خیابان خیام‌، و مدارج بالاتر را در چند دبیرستان از جمله علم و هنر‌، و خرد در تهران طی کرد و در سال 1349 در رشته طبیعی دیپلم گرفت. در رشته مهندسی کشاورزی دانشگاه قبول شد اما با توجه به علاقه زیادش به پرواز‌، داوطلب شغل خلبانی در نیروی هوایی شد و پس از گذراندن معاینات پزشکی‌، آزمون‌های هوش‌، زبان و معلومات عمومی توانست لباس دانشجویی خلبانی را برتن کند. آن‌ها پانزده دوست بودند که با هم مراحل استخدام را شروع کردند. ولی فقط اربابی در رسته خلبانی پذیرش گرفت.

 

آموزش خلبانی اربابی بعد طی دوران سخت نظام جمع‌، با خواندن دروس زبان و آکادمی پرواز شروع شد. اولین پروازهایش را در فرودگاه قلعه مرغی تهران با هواپیمای پایپر انجام داد.

 

وقتی زمان اعزام به آمریکا فرا رسید،‌ به دلایلی نامعلوم‌، به جای او فرد دیگری را اعزام کردند. همین مساله او را وادار به اعتراض نسبت به فرمانده دانشکده خلبانی کرد و این اعتراض زندگی شغلی او را تغییر داد؛‌ یعنی وی را از ادامه دوره در خارج از کشور محروم کردند و فقط اجازه دادند دوره را در ایران تکمیل کند. از این رو پرواز با هواپیماهای سسنا‌، بونانزا‌، ایرکاماندر‌ و توربو کاماندر را تجربه کرد.

 

در پایان برای خلبانی سی-130 معرفی شد. اما چون بعد از دو ماه کلاس آن تشکیل نشد،‌دست سرنوشت او را به خلبانی بالگرد فرستاد. مجتبی اربابی در طول خدمت با چهار نوع بالگرد یو اچ وان‌، بل‌، اچ-43 و 214 پرواز کرد که خلبانی بالگرد 214 شغل اصلی او محسوب می‌شود.

 

اربابی در سال 1356 با خانم فرح رهنما ازدواج کرد و صاحب یک فرزند دختر به نام سولماز(1366) شد. او در سال‌های خدمت‌، مشاغلی همچون افسر عملیات گردان بالگرد پایگاه چهارم شکاری دزفول‌، جانشین و سپس فرمانده گردان بالگرد پایگاه یکم مهرآباد‌، جانشین عملیات تیپ شکاری همین یگان فرمانده گردان تجسس و نجات پایگاه هفتم ترابری شیراز و جانشین عملیات منطقه هوایی شیراز(شهید دوران) را تجربه کرد و ضمن انجام پروازهای آزمایشی و معلمی این هواپیما،‌آبان ماه 1379 با نه سال توقف در درجه سرهنگی بازنشسته شد!

 

از خاطرات جالب و خواندنی مجتبی اربابی‌، نجات یکی از خلبنانان شکاری اف-5 به نام اسماعیل محترم امیدی است که روز یازدهم مهر ماه 1359 اتفاق افتاده. امیدی که یکی از دوستان بسیار خوبش بود،‌ شب قبل از سانحه در یک جمع دوستانه و صمیمی احساس خود را،‌ از اینکه احتمالا در عملیات روزهای آتی به خیل شهدا خواهد پیوست یا به دست نیروهای دشمن اسیر خواهد شد،‌ به اربابی می‌گوید و از او قول می‌گیرد اگر در آن سانحه زنده ماند‌، مجتبی سعی خود را برای نجاتش بکند.

 

امیدی بر حسب اتفاق‌، صبح روز بعد برای تخریب مخازن سوخت دشمن در حوالی شهر «علی غربی» به پست فرماندهی فراخوانده شد. پس از انجام توجیه قبل از پرواز‌، با خلبان همراه خود عازم ماموریت شدند. هواپیمای اسماعیل بعد از زدن راکت‌ها به هدف و انهدام آن‌، مورد اصابت دو موشک حرارتی قرار گرفته و در حوالی «عین خوش»، بین نیروهای خودی و دشمن از کنترل خارج شد. خلبان چاره‌ای جز ترک آن با صندلی پران نداشت‌، بنابراین در میان تپه ماهورهای منطقه با چتر نجات فرود می‌آید و چون احتمال اسارت به دست دشمن می‌رفت‌، به سرعت چتر و سایر ملزومات همراه خود را پنهان کرده و با اینکه حال خوشی نداشت به انتظار نجات می‌نشیند و دعا می‌کند.

 

وقتی اطلاعات به پایگاه رسید به سرعت اربابی و ستون اکبر پورسیف خلبان همراه او رافرا خواندند و از آنها خواستند خود را با حمایت یک فروند بالگرد تهاجمی کبرای هوانیروز به منطقه رسانده و خلبان را قبل از اینکه به دست دشمن اسیر شود نجات دهند. با شنیدن این خبر قلب اربابی فرو یخت و یاد قولی که دیشب داده بود،‌افتاد.

 

گروه نجات به سرعت دست به کار شد و بالگرد 214 را به سوی منطقه هدف هدایت کرد. برای پیدا کردن امیدی‌، تا بالای سر نیروهای دشمن پیش رفت. آتش پدافند منطقه به سوی آن‌ها گشوده شد و به رغم آنکه تعدادی گلوله به بالگرد اصابت کرده بود،‌اربابی همچنان ماموریت را در ارتفاع خیلی پایین ادامه داد. خلبان کبرا‌، که وضعیت را بسیار خطرناک تشخیص داده بود،‌چند بار از او خواست تا برگردد و به استقبال مرگ نرود. اما او همچنان مصمم بود تا به قولش عمل کند.

 

صدای ملخ بالگردها به گوش امیدی می‌رسد ابتدا باورش نمی‌شود خودی باشند. ولی وقتی پرچم ایران را روی آن‌ها می‌بیند‌، رادیوی بی‌سیم را برداشته و به آنها اخطار می‌دهد جلوتر نروند. با ارئه اطلاعات مربوط به محل استقرار و تکان دادن دست‌، توجه آنها را به خود جلب می‌کند. اربابی با اینکه منطقه ناهموار است به سراغ او می‌رود و بالگرد را طوری نگه می‌دارد که یک اسکیت آن روی صخره و اسکیت دیگر روی هوا می‌ماند. در این حال امیدی بی‌رمق را به داخل بالگرد می‌کشند و از مهلکه دور می‌کنند. در مسیر برگشت‌، یک هواپیمای شکاری عراقی‌ آن‌ها را رهگیری و به سمت‌شان شلیک می‌کند اما خدا با آنها بود از این حمله نیز جان سالم به در می‌برند و در محوطه بیمارستان پایگاه هوایی دزفول به زمین می‌نشینند تا امیدی هرچه سریع‌تر مداوا شود. تعداد زیادی از کارکنان و همکاران به استقبال آن‌ها آمده و این کار بزرگ را تحسین می‌کنند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خواب مادر شهیدی که با گذشت یک روز تعبیر شد/راز 50 تومانی که شهید از مادرش گرفت

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود که خواب دیدم آب روان، یک جنازه‌ای را با خود می‌برد که سر به بدن ندارد؛ فردا صبح خبر شهادتش را آوردند و گفتند: حسن وقتی شهید شد سر به بدن نداشت و جنازه‌اش را آب برد.
مرور کردن خاطرات شهدا از زبان مادرانشان که سال‌ها بعد از شهادت آنان با این خاطرات زندگی می‌کنند، برای ما شنیدنی و یادآور جان‌فشانی‌های آنان در هشت سال دفاع مقدس است.

هدف از مرور کردن خاطرات شهدا، زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای استان قزوین است؛ این خاطرات توأم با شیرینی و تلخی‌ است و برای ما یادآور دلاورمردی‌ها و شجاعت‌های آنان در هشت سال دفاع مقدس است.

خاطرات هشت سال دفاع مقدس باید با هدف آشنایی نسل جوان با رزمندگان، شهیدان و جانبازان بیشتر بازگو شود تا آنانی که جنگ تحمیلی را ندیدند، بیشتر با اهداف شهدا آشنا شوند.

قشرهای مختلف جامعه به ویژه جوانان می‌توانند با مطالعه خاطرات آنان، بیشتر با سیره زندگی این شهدا آشنا شوند، در بین خاطرات آنان به آخرین وداع این شهدا با مادرانشان مرور می‌کنیم.

فاطمه صادقیان مادر شهید اسدالله نجارپور، ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار خبرگزاری فارس در قزوین می‌گوید: نزدیک به دو سال بود که خدمت سربازی‌اش را در جبهه‌ها می‌گذراند؛ یکبار که به مرخصی آمده بود تا عکسی برای برگه پایان خدمتش بگیرد، کمی دیرتر به جبهه‌ها برگشت و برای همان چند روز چهار ماه برایش اضافه خدمت بُریدند، اما او فقط می‌خندید.

آخرین‌بار که برای مرخصی و دیدار با ما آمده بود با همه‌ مرخصی‌های دیگرش فرق داشت؛ وقتی می‌خواست برود حال عجیبی داشتم، برایش باقلوا و شیرینی خانگی پختم و توی ساکش گذاشتم و سفارش کردم قدری هم به فرمانده و دوستانش بدهد.

آن روز که می‌رفت حال خوبی نداشتم؛ باهم روبوسی کردیم او را از زیر قرآن رد کردم و پشتش آب پاشیدم؛ یک لحظه به زبانم آمد که خدایا او را به نزد تو می‌فرستم و ته دلم احساس کردم که او دیگر نخواهد آمد، اما گفتم: «حسین جان این دفعه زودتر بیا، اگر نیایی من می‌آیم جبهه به دنبالت»، حسین هم گفت: «نه مادر اگر بیایی آبرویم می‌رود فقط دعا کنید که من شهید شوم».

ماه رمضان بود رفته بودیم مسجد جلسه قرآن، عروسم آمد و گفت: مادر با بلندگو اعلام کردند که اسدالله نجارپور شهید شده است؛ کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: خوب اسدالله همان حسین من است دیگر و من مانده بودم که خبر شهادت حسین را به دختری که برایش نشان کرده بودیم تا بعد از سربازی عروسی کنند چگونه بدهم؟

سرباز شهید اسدالله نجارپور دوم خرداد سال 41 در قزوین به دنیا آمد، پدرش محمدعلی نام داشت و تا پایان دوره راهنمایی درس خوانده بود که به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت و در هفدهم فروردین سال 67، در قصر شیرین توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سینه و سر، شهید شد، مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

این شهید بزرگوار در وصیت‌نامه‌اش می‌نویسد: بسم الله الرحمن الرحیم، بسم رب الشهدا و الصدیقین، «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» سوره الفجر 27 و 28. آری انسان می‌میرد و جز خاطره‌ای از او به جا نمی‌ماند و اما چه خوب است که در راه آزادسازی وطن و اسلام شهید گردد تا خاطرات قهرمانانه‌اش در صحیفه‌ پرارج انقلاب اسلامی، برای همیشه‌ در تاریخ جاودان بماند.

آنان که در راه خدا و میهن عزیزشان جان دادند و شهید شدند روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد؛ سلام و درود فراوان به رهبر عظیم‌الشأن، خمینی بت‌شکن و سلام به تمامی رزمندگان اسلام که همراه آنان، ایام خاطره‌انگیز و خوشی را داشته‌ام.

و درود فراوان به ملت مسلمان و شهیدپرور ایران؛ من، این چند سطر را به عنوان وصیت‌نامه به خانواده‌ام تقدیم می‌دارم؛ اول سخن با مادرم دارم: مادر عزیز! مرا ببخش که هرگز نتوانستم فرزندی شایسته برایت باشم، آنچه که به من داده‌ای، بهایی بس گران دارد و من توان جبران آن را ندارم.

مادر جان، تو خوب می‌دانی که بعثی‌های کافر در کشور ما چه جنایات زیادی را مرتکب شده‌اند و سراسر جبهه‌ها، نشانه‌های ظلم و ستم این از خدا بی‌خبران است.

مادر جان! اینک که من در جبهه هستم و در اینجا، چه در خط مقدم و چه موقع حمله، اگر خداوند شهادت را نصیبم نمود، تو خوشحال باش که خداوند تو را به عنوان مادر شهید برگزیده. مادر عزیزم، می‌دانم که به خاطر آرامش قلبت گریه خواهی کرد.

رقیه باجلان مادر شهید فیضی باجلان از مادران دیگر شهدای قزوین ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار ما می‌گوید: پسرم یکم فروردین‌ماه سال 67 به جبهه‌ها اعزام شد، او دو روز قبل از اعزام مرا با خود به امامزاده حسین(ع) برد و با هم زیارت کردیم، 50 تومان از من پول گرفت و انداخت داخل صندوق نذورات؛ چیزی نپرسیدم. رفتیم به گلزار شهدا؛ او سر مزار یکی از دوستان شهیدش نشست و چیزهایی گفت که من متوجه نشدم.

از آنجا مرا به بازار برد و گفت: مادر جان هرچه دوست داری بگو تا برایت بخرم؛ هیچ وقت پسرم را این‌طوری ندیده بودم؛ کارهایش را توی ذهنم مروری کردم؛ پول توی صندوق نذورات، صحبت با دوست شهیدش و اصرار برای اینکه برایم چیزی بخرد!

وقتی همدیگر را در آغوش کشیدیم گریه می‌کرد؛ من تا آن روز اینگونه گریه پسرم را ندیده بودم؛ آهسته به من گفت: مادر جان تو می‌دانی که من شهید می‌شوم، دعایم کن!

گفتم: نه، مادر ان شاءالله که سالم برمی‌گردی! او هم دیگر هیچ نگفت و من هم چیزی نداشتم تا بگویم؛ 20 روز بعد، پنجوین عراق شاهد عروجش شد.

شهید فیضی باجلان یکم شهریور 45، در روستای لشکرگاه از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش نصرالله نام داشت و کشاورز بود، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند و به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت.

این شهید بزرگوار در تاریخ 21 فروردین 67، در مریوان توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد که مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.

سکینه وهابی نجات مادر شهید حسن محمد‌ رحیمی‌ها یکی دیگر از مادران شهدای قزوین ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار ما می‌گوید: نخستین‌بار که تصمیم گرفت تا به جبهه برود فقط 14 سال داشت؛ من و پدرش مخالف بودیم؛ به او گفتم: تو پسر اول ما هستی و باید بمانی و مراقب ما باشی.

گفت: نه، مادر! من، حالا که در جبهه‌ها به وجود افرادی چون من نیاز است باید بروم، حتی به عنوان سیاه لشکر هم که شده می‌روم تا صدام بسوزد! حضور ما حتی به عنوان سیاه لشکر هم موجب ترس و وحشت دشمن می‌شود.

خلاصه ما هم رضایت دادیم و او را راهی کردیم اما نه پشتش آب پاشیدیم و نه از زیر قرآن ردش کردیم.

برای بار دوم که رفته بود جبهه، به من و پدرش نگفت؛ شب بود، دیدم حسن نیامد، نگران شدم، مثل آدم‌هایی که همه چیزشان را گم کرده باشند زدم از خانه بیرون؛ سر کوچه دوستانش را دیدم، آن‌ها گفتند که او را در پایگاه شهید چمران دیده‌اند، رفتم آنجا گفتند: ساعت سه بعد از ظهر اعزام شد.

اول شوکه شدم؛ لحظه‌ای خشکم زد و بعد گریه‌ام سرازیر شد، پاهایم دیگر توان حرکت نداشت؛ حس و حالی داشتم که در دفعه‌ اول اعزامش نداشتم؛ رفتم خانه به پدرش گفتم.

چند روزی گذشت برایمان نامه فرستاده بود؛ من حالم خوب است، غصه نخورید، من به خط مقدم نمی‌روم. خنده‌ام گرفت، اما توی دلم آشوبی به پا بود، می‌فهمیدم که الکی نوشته است، او می‌خواست ما نگران نشویم.

هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود که آن شب در خواب دیدم در جایی آب روان یک جنازه‌ای را با خود می‌برد که سر به بدن ندارد؛ فردا صبح خبر شهادتش را آوردند و گفتند: حسن وقتی شهید شد سر به بدن نداشت و جنازه‌اش را آب برد.

من سیزده سال صبر کردم؛ دعا کردم؛ التماس خدا را کردم تا اینکه استخوان‌هایش را آوردند.

دانش‌آموز شهید حسن محمدرحیمی‌ها در تاریخ یکم دی‌ماه سال 47 در قزوین به دنیا آمد؛ پدرش اسدالله، کارگر بود، این شهید دانش‌آموز اول متوسطه در رشته تجربی بود و از سوی بسیج در جبهه حضور یافت.

این شهید بزرگوار هفتم اسفند 62، در جزیره مجنون عراق در عملیات خیبر به شهادت رسید و پیکر مطهرش در تاریخ سیزدهم خرداد سال 75 پس از مدت‌ها و پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

باید گفت: شهدای هشت سال دفاع مقدس با گذشتن از جان خود در جنگ تحمیلی حضور یافتند تا بتوانند اهداف و ارزش‌هایی که در مقدسات دینی مسلمانان است حفظ کنند و امروز قشرهای مختلف جامعه به ویژه جوانان با مطالعه این خاطرات می‌توانند در دفاع از کشورشان، مقابل دشمنان بیشتر ایستادگی و مقاومت کنند.
منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطره جانباز واقعه ۱۷ شهریور از دیدار با امام راحل(ره) پس از حادثه

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

چهل مردیان، جانباز واقعه ۱۷شهریور که از ناحیه یک دست دچار جراحت شده و عصب دستش را از دست داده است، به تنها دیدارش با امام خمینی اشاره می‌کند که در مرداد سال ۵۸ اتفاق افتاده است. دیداری که به اعتقاد وی آرزوی همه اعضای خانواده‌اش بود. 

محمدعلی چهل مردیان، جانباز 56 ساله واقعه 17شهریور در گفت‌وگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، از حادثه‌ 17 شهریور سال 57 به ارائه خاطراتی پرداخت و گفت: من آن سال سرباز بودم؛ حدوداً 20 سال داشتم. امام خمینی(ره) فرموده بودند از پادگان‌ها فرار کنید من گردان توپخانه مشهد بودم و یک روز قبل یعنی روز 16 شهریور ماه به تهران آمدم.

وی ادامه داد: فردای آن روز با پدر و برادر بزرگم به میدان شهدا رفتیم از پشت برق ژاله سربازها تیراندازی را شروع کردند؛ مردم تیر می‌خوردند و روی هم می‌افتادند. ناگهان تیر به قلب پدرم اصابت کرد و بعد هم دست خودم تیر خورد جراحتم به گونه‌ای بود که دستم آویزان شده بود. بعد از این حادثه من 45 درصد جانبازی گرفتم.

این جانباز تصریح کرد: مرا اول به بیمارستان بازرگانان خیابان ری بردند بعد از آنجا ارتش مرا به بیمارستان ارتش در انتهای خیابان شهید بهشتی فعلی انتقال دادند. 45 روز آنجا بستری بودم. عصب دستم قطع شده بود. برادر بزرگتر و پدرم  را هم به بیمارستان بهادری در خیابان شکوفه بردن و پدرم در بهشت زهرا در قطعه 17 گلزار شهدا به خاک سپرده شد.

چهل‌مردیان در ادامه سخنانش افزود: به خاطر این حادثه و درمان حدودی دستم، سه سال فیزیوترابی و سه بار عمل جراحی شدم تا دستم به حالتی دربیاید که مثلاً بتوانم دنده ماشین را عوض کنم. چون در وزارت بهداری و بیمه بودم هزینه‌های درمانی را نیز آن‌ها متقبل شدند و بخش کوچکی از هزینه‌ها را خودم پرداختم.

وی به خاطره‌ای از تنها دیداری که پس از حادثه با امام خمینی داشتند اشاره کرد و اظهار داشت: پس از آن حادثه در مردادماه سال 58 با حضرت امام خمینی دیداری داشتیم. ما را به قم بردند. این دیدار بر خلاف بیشتر دیدارهای دیگر امام خصوصی بود جانبازان حادثه و خانواده‌های شهدای 17 شهریور در اتاق کوچکی با امام دیدار کردند. این اتفاق برای من خیلی مهم و ارزشمند بود. آرزوی همه اعضای خانواده‌ام بود که حضرت امام را آن هم از آن فاصله نزدیک زیارت کنند. من به نیابت همه‌شان در آن  دیدار حضور یافتم.

این جانباز 45 درصد 17 شهریور در پایان سخنانش گفت: امام از ما خواستند تا یکی یکی خودمان را معرفی کنیم. من اسم پدرم را هم آوردم و گفتم که در این حادثه به شهادت رسیدند. ایشان ما را به صبر و بردباری فراخواندند و برای همه ما سخنرانی کردند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 625
  • 626
  • 627
  • ...
  • 628
  • ...
  • 629
  • 630
  • 631
  • ...
  • 632
  • ...
  • 633
  • 634
  • 635
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
  • رهگذر
  • ma@jmail.com
  • عزیرم حسین

آمار

  • امروز: 581
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس