فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

رایج ترین شکنجه‌ها در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم اللهالرحمن الرحیم

آزاده سرافراز هاشمی روایت می‌کند: ما هنوز که هنوز است جان سالم به در بردن از کتک‌ها را در اسارت فقط معجزه الهی می‌دانیم. در مقابل در ایران اسرای عراقی وجود داشتند اما صلیبی‌ها می‌گفتند آن‌ها از کتک و شکنجه شکایت نمی‌کنند. 

 
 

 روایت شکنجه‌های رژیم بعث عراق در اردوگاه‌های اسرای ایرانی روایت فصل دردناک اسارت برای رزمندگانی است. بیشتر آنها سال‌های جوانی خود را در این مختصات گذرانده‌اند. شکنجه اسرای جنگی با وجود آنکه بر خلاف قوانین صلیب سرخ جهانی و قوانین حقوق بشری بوده است، اما توسط افسران رژیم بعث در اردوگاه‌ها رواج داده می‌شد و اهرم فشار آنان برای بریدن اسرا در مقاومت اسارت بود. چیزی که آنان سعی می‌کردند از دید ماموران صلیب سرخ پنهان کنند اما خسارات جانی به جا مانده از آن باعث رسوایی‌شان در تاریخ اسارت شد.

«سید حسین هاشمی» نویسنده و مستندسازی است که از همان روزهای نخست جنگ به اسارت رژیم بعث عراق درآمد و 10 سال را در اسارت به سر برد. او شرح این دوران و تجربه‌های آن را در «خاطرات خانه احیاء» بیان کرده است. هاشمی در میان خاطراتش از تلخ و شیرین روزهای اسارت به خوبی یاد می‌کند و زمان اسیر شدن تا آزادی را روایت کرده است. او به رواج شکنجه‌ها در اردوگاه‌ها اشاره می‌کند و روایت می‌کند:

صلیب سرخ می‌گفت در ایران اسرای عراقی شکایت نمی‌کنند

ما هنوز که هنوز است جان سالم به در بردن از این کتک‌ها را فقط معجزه الهی می‌دانیم. در مقابل در ایران اسرای عراقی وجود داشتند اما صلیبی‌ها می‌گفتند آن‌ها از کتک و شکنجه شکایت نمی‌کنند. در ایران سعی داشتند آن‌ها را انقلابی کنند در حالی که عراقی‌ها به ما می‌گفتند قصد ندارند از ما «بعثی» بسازند. در جهت ایدئولوژیک آن‌ها فقط به مرحله «تخریب» اکتفا می‌کردند: جلوگیری از اعمال مذهبی ما، نمایش فیلم‌های مبتذل مصری، پخش دائم موسیقی خوانندگان ایرانی قبل از انقلاب، آوردن آخوندهای عراقی و فراریان ایرانی برای صحبت با ما. اما نمی‌خواستند به جای اعتقادی که از ما سلب می‌کردند چیزی جایگزین کنند.

نمی‌دانم اولین بار کدام عراقی فهمید که پرده گوش را می‌توان با یک سیلی پاره کرد

رایج ترین کتک‌ها و ضربات عراقی‌‌ها عبارت بود از:

1- مشت و سیلی به قصد پاره کردن پرده گوش: مشت و سیلی همیشه بسیار رایج بود اما نمی‌دانم اولین بار کدام عراقی فهمید که پرده گوش را می‌توان با یک سیلی پاره کرد. همه‌شان خیلی زود یاد گرفتند. این شد که موقع کتک، که می‌توانست بهانه‌های بی شماری مثل خنده، بلند بودن ریش، چپ نگاه کردن، موقع آمار تکان خوردن، حرف زدن و نبستن یک دکمه داشته باشد، سرباز می‌گفت بایستی و دستانت را برای عکس العمل بالا نیاوری. بعد کف دستش را قدری محدب می‌کرد و محکم بر گوش تو فرو می‌آورد. کسانی که اینگونه کر شدند فراوان بودند. آمار آن‌ها در پرونده‌های صلیب سرخ در سوئیس موجود است. صدای وحشتناک و زوزه دایمی مثل غرش طوفان در گوش همیشه آنها را آزار می‌داد. خونریزی و عفونت نیز از عواقب آن بود.

سنت انگلیسی‌ها در ارتش عراق

2- ضربه شیلنگ: صلیبی‌ها  می‌گفتند سنت تعلیمی دست گرفتن را انگلیسی‌ها در ارتش عراق به ارث گذاشته‌اند. حتی افسران تعلیمی در دست می‌گرفتند. در سطوح پایین تعلیمی تبدیل به انواع و اقسام «سُنده» می‌شد: کابل برق، چوب، شیلنگ‌های پلاستیکی، میله گرد، نبشی و غیره. این آلت که همواره (به جز روزهای دیدار صلیب) در دست سربازان بود می‌توانست به هر جای بدن فرود آید: سر، گردن،کمر و پا. جایش بلافاصله کبود می‌شد. صلیبی‌ها در گزارش‌هایشان حتی طول و عرض این «تروما»ها را یادداشت می‌کردند. درد شدید آن تا چند روز باقی بود و بعدا نیز تا مدت‌ها ماهیچه کوفتگی داشت. آنها در بکار بردن نهایت ضرب دست کوچکترین تردیدی نمی‌کردند.

3- لگد: چکمه‌های سربازی را دیده‌اید. ضربه پا در فوتبال را هم دیده‌اید. اما آنچه شاید ندیده‌اید فرود آمدن چنین ضربه‌ای با چنان چکمه‌ای بر بدن بی حفاض و استخوانی اسرا است. حال مجسم کنید 3 یا 4 سرباز قوی را که با به کار گرفتن ابزار فوق چند دقیقه به جان یک اسیر می‌افتند. خونریزی معده و کلیه، عفونت، کوری، شکستگی استخوان و دردهای لاعلاج دیگر همه ثمره همین کتک‌ها بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

مرا بسته‌بندی کردند و زیر تابوتم نوشتند: «شهید محمد جعفری‌منش»

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

جانباز جعفری‌منش روایت می‌کند: چون به‌عنوان شهید تلقی می‌شدم، مرا به ستاد معراج شهدای باختران می‌آورند و می‌گذارند توی تابوت، بسته‌بندی‌ام می‌کنند و می‌گذارند توی کانتینرهای یخچال‌دار تا با شهدای دیگر به معراج تهران اعزام کنند.

 محمد جعفری‌منش، جانباز 70 درصدی و دیابتی است، فشار خون دارد، هر دو کلیه‌اش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است، سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌اند، کام دهان ندارد، مچ دست راست و چپش ترکش خورده است، هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌اند، قسمتی از جمجمه‌اش را قبلاً ترکش برده است. او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم: تو زورت بیشتر است، کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الآن هم یک بند ندارد». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند، همان پایی که قبلاً کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش می‌دهد، موهای تنش سیخ می‌شود و احساس می‌کند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع 1904 است.

برخی خاطرات شگفت‌ انگیز  این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از این خاطرات درباره نحوه مجروحیت این جانباز از ناحیه سر است که در ادامه می‌آید:

وقتی خمپاره 60 کنار من اصابت کرد تمام بدنم پر از ترکش شد. یک ترکش بزرگ به سرم اصابت کرد که از جایش خون مثل شیر سماور بیرون می‌زد. طوری که هرکس دیده بود تصور کرده بود تیر به سرم خورده و وارد جمجمه‌ام شده. فقط سرم نبود، ترکش به دست و پایم هم خورده بود. مچ پا، ساق پای چپ و ساق پای راست هم ترکش خورده بود. بعد از بیهوشی من نیروهای گردان حرکت کرده بودند و ارتفاع 1904 را فتح کرده بودند. من 30-40متری قله بودم که افتادم. بعد از اینکه بچه‌ها مرا می‌بینند به حشمت‌الله خانی ــ دوست ورامینی‌ام ــ می‌گویند: «حشمت‌الله! دوستت جعفری‌منش پایین قله شهید شده است». او هم می‌آید بالای سرم و توی صورتم می‌زند و صدایم می‌کند.

چند بار که توی صورتم می‌زند و جوابی نمی‌شنود فکر می‌کند شهید شده‌ام. بعد از فتح ارتفاع دوباره عراقی‌ها پاتک می‌زنند و نیروهای ما مجبور می‌شوند بروند پایین. مرا هم همراه با مجروحین دیگر سعی می‌کنند بیاورند پایین. مرا کنار درخت خوابانده بودند که از بالای قله نمی‌دانم با چه سلاحی شلیک کردند که ترکش از کف پوتینم عبور کرد و رفت توی پای چپم. ترکش کوچک بود اما همان‌جا احساس کردم که انگار برق مرا گرفته است.

 

بچه‌ها به هر طریقی بود ما را آورده بودند عقب و موضع‌گیری کرده بودند. برای شب دیگر یک گردان دیگر وارد عمل شده بود. بچه‌ها مجدداً توانسته بودند ارتفاع 1904 را بگیرند اما دوباره عراقی‌ها مسلط شده بودند. یک شب ما می‌گرفتیم یک شب آن‌ها، اصلاً بده‌بستان بود به‌قول خودمانی‌ها. این حالت تا چند شب ادامه داشت تا اینکه به هر زحمتی بود ما را منتقل می‌کنند به عقب و می‌رسانند به آمبولانس.

مرا ــ چون به‌عنوان شهید تلقی می‌شدم ــ زیر می‌خوابانند و مجروحین را روی من می‌گذارند، بعد می‌آورند ستاد معراج باختران و می‌گذارند توی تابوت. قشنگ بسته بندی‌‌ام می‌کنند و می‌گذارند توی کانتینرهای یخچال‌دار تا با شصت، هفتاد شهید دیگر اعزام کنند به ستاد معراج تهران. همان موقع شهید باریکانی ــ یکی از کسانی که خودم از ورامین به جبهه اعزامش کردم ــ می‌آید ستاد معراج باختران تا یکی از اقوام شهیدش را ببیند و برای آخرین بار از او خداحافظی کند.

به مسئول ستاد معراج شهدا می‌گوید: «آقا، من دیگر این شهید را نمی‌توانم ببینم، لطف کنید شهید را پایین بیاورید که صورتش را ببینم و فاتحه‌ای بخوانم و برگردم به خط بروم». مسئول ستاد معراج می‌گوید: «راهی ندارد». شهید باریکانی جواب می‌دهد: «نمی‌گذارم ماشین برود. این شهید از جانم برایم عزیزتر بوده، باید بیاوری پایین تا من یک فاتحه بخوانم». خلاصه مسئول ستاد معراج را مجبور می‌کند که تابوت فامیلش را پایین بیاورد.

 

آن‌ها هم تابوت را می‌آورند پایین و فیبر رویش را با چکش بلند می‌کنند و او هم فاتحه‌ای می‌خواند. پیشانی و محل سجده‌گاه شهید را می‌بوسد و کمک می‌کند که تابوت را بگذارند بالا. چشمش می‌‌افتد به تابوت من که زیر تابوت شهید بود. می‌بیند نوشته: «شهید محمد جعفری‌منش از ورامین». می‌گوید: او هم رفیق من است. همسایه توی کوچه‌مان، این را هم پایین بیاورید من فاتحه‌ای بخوانم»، می‌گویند: «ما کار داریم اگر بخواهیم این‌طور که شما پیش می‌روید کار کنیم باید هر پنجاه شصت شهید را بیاوریم پایین نمی‌شود».

شهید باریکانی اصرار می‌کند و می‌گوید: «نه، فقط همین یکی، دیگر کاری ندارم». تابوت من را هم می‌آورند پایین و درش را باز می‌کنند و شهید باریکانی در حال فاتحه‌خوانی بوده که نمی‌دانم دم و بازدم دهانم بوده، پلک چشمم بوده یا حرکت دستم، که او متوجه می‌شود و سریع یقه مسئول معراج را می‌گیرد و می‌گوید: «بیا اینجا ببینم! آدم را می‌گذارند توی تابوت که تو این‌کار را کرده‌ای؟» می‌گوید: «این که شهید است». می‌گوید: «نه، زنده است» و اصرار می‌کند، می‌روند گوشی می‌آورند و می‌گذارند روی قلب من. می‌شنوند که خیلی آهسته قلب دارد می‌زند. مرا می‌آورند بیرون و سِرُم  می‌زنند و خون تزریق می‌کنند و بلافاصله مرا انتقال می‌دهند فرودگاه کرمانشاه که آن‌موقع اسمش فرودگاه باختران بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

تنها عکس ازدواج قهرمانِ نبرد با شیطان بزرگ

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصویری که مشاهده می کنید، نمایی است از مراسم ازدواج «نادر مهدوی» و سرکار خانم «جوکار». تنها حاصل آن، دخـتری است که طبق وصیت او، نامش را «زهرا» گذاشتند.

 

«نادر بسریا» (که به نام «نادر مهدوی» شناخته می شود) به تاریخ ۱۴ خرداد ۱۳۴۲ شمسی در روستای «نوکار»(از توابع دهستان «بحیری» در شهرستان« دشتی ») واقع در استان «بوشهر» متولد شد. وی در اول اردیبهشت ۱۳۶۰ شمسی، جامه سبز پاسداری از نهضت روح‌الله را بر تن کرد.

وی از افراد موثر در تاسیس «ناوگروهِ دریایی ذوالفقار» در سال ۱۳۶۴ شمسی بود که خود نیز فرماندهی آن را بر عهده گرفت. این ناوگروه، طی ماه های بعد و در جریان نبردهای دریایی با ناوگانِ متجاوز ایالات متحده در خلیج فارس، نقش اصلی را بر عهده داشت و ضربات دردناکی به هیثیت و ابهت «شیطان بزرگ» وارد ساخت.

 

«نادر مهدوی» و تنی چند از هم رزمانش، شامگاه روز ۱۶ مهر ۱۳۶۶ شمسی، پس از رویارویی سختی با نیروی دریایی آمریکا، در حوالی جزیره فارسی، بال در بال ملائک گشودند. گفته می شود که «نادر مهدوی»، با جراحاتی سخت و نیمه جان، به دست تفنگداران دریایی آمریکا افتاد و در عرشه ی ناو جمگی «یو اس اس چندلر» بر اثر فشارهای وارده تحت عنوان بازجویی و عدم رسیدگی به جراحات، به شهدت رسید.

پیکر پاک او، روز ۲۲ مهرماه، از مسقط پایتخت «عمان» تحویل گرفته شد و از مرز هوایی وارد «فرودگاه مهرآباد» تهران گردید. جسمِ خونینِ «نادر مهدوی» بر دوش هزاران تن از مردم، در مقابل «لانه جاسوسی آمریکا» تشییع و سپس به «بوشهر» انتقال یافت. در آن جا نیز پس از تشییع مجدد، در روستای «بحــیری» تا ظهور مولایش، به امانت گذاشته شد.

«نادر مهدوی» به سال ۱۳۶۱ شمسی، با دختری از روستای «بحـیری» به نام خانم « سکینه جوکار» ازدواج کرد. مدت این زندگی مشترک، پنج سال بود و حاصل آن، دخـتری است که در اربعین شهادت پدرش به دنیا آمد و طبق وصیت او، نامش را «زهرا» گذاشتند.

تصویری که مشاهده می کنید، نمایی است از مراسم ازدواج «نادر مهدوی» و سرکار خانم «جوکار». «نادر مهدوی» لباس رسمی سپاه را به عنوان «لباس دامادی» بر تن دارد.

 

روحمان با یادش شاد
نثار روح بلند پروازش، صلوات

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 607
  • 608
  • 609
  • ...
  • 610
  • ...
  • 611
  • 612
  • 613
  • ...
  • 614
  • ...
  • 615
  • 616
  • 617
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 166
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1059
  • 1 ماه قبل: 4733
  • کل بازدیدها: 258987

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس