فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شکنجه دادن کوموله(دوستانی که ناراحتی دارند این خاطره رانخوانند)

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم.

آنچه خواهید خواند قصه، افسانه و یا قسمتی از یک فیلم ترسناک نخواهد بود. این نوشته خاطرات یکی از سربازان حضرت روح الله است که از روزهای سخت اسارتش و شکنجه هایی که توسط منافقین شده است گفته که واقعا اگر نبود عشق به خدا نمی‌شد زیر این عذاب‌ها لحظه‌ای تحمل کرد و سری را فاش نکرد.
حدود یک سال و چندی که در دست آنها اسیر بودم به انواع و اقسام و به هر مناسبتی شکنجه شدم. شما شکنجه‌هایی را که در زمان شاه ملعون توسط ساواک انجام می‌گرفت شنیده‌اید اما انگار هر چه تمدن‌ها پیشرفت می‌کند و ادعاهای آزادی، در بوق‌های تبلیغاتی گوش مردم دنیا را کَر می‌کند، نوع شکنجه‌ها و فشارها و قلدری‌ها و بی‌رحمی‌ها هم پیشرفت می‌کند. همان اول اسارت که به پایگاه منتقل شدم، گفتند هیچ اطمینانی در حفظ اینها نیست، به همین خاطر پاشنه‌های هر دو پایم را با مته و دلر سوراخ کردند و برادران دیگر را هم نعل کوبیدند و با اراجیف و فحاشی بر این عملشان شادمانی می‌کردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبک دموکراتیک و آزادانه!! محاکمه و دادگاهی کنند.

روز دادگاه رسید، رئیس دادگاه، سرهنگ حقیقی را که همان اوایل انقلاب فرار کرده بود شناختم و محاکمه بسیار سریع به انجام رسید. چون جرم محکومین مشخص بود - دفاع از حقانیت اسلام و جمهوری آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حکم هم مشخص، عده‌ای به اعدام فوری و بقیه هم به اعدام قسطی (یعنی به تدریج) محکوم شدیم. حکم ما که اعداممان قسطی بود به صورت کشیدن ناخن‌ها، بریدن گوشت‌های بازو و پاها، زدن توسط کابل، نوشتن شمارهای انقلابی! توسط هویه برقی و آتش سیگار به سینه و پشت و … و تمامی اینها بی چون و جرا اجراء می‌شد. که آثارش بخوبی به بدنم مشخص است.

یک بار که ناخن‌هایم را می‌کشیدند طاقتم تمام شده بود و دیگر می‌خواستم اعتراف کنم و هر چه که می‌دانستم بگویم، اما یکی از برادران سپاهی که با هم بودیم به نام برادر سعید وکیلی، می‌گفت ما فقط به خاطر خدا آمده‌ایم خود داوطلب شده‌ایم که بیاییم پس بیا شرمنده خدا و خلق او نشویم و لب به اعتراف باز نکنیم. سوره والعصر را برایم خواند و ترجمه کرد، آب سردی بود که بر آتش بی طاقتم ریخته شد، پس از آن جریان بود که سه تا دیگر از ناخن‌هایم را کشیدند و با نمک مرهم گذاشتند و پس از اینکه مقدار زیادی با کابل زدند باز برای به درد آوردن بیشتر بدنم در حضور دیگر برادران، مرا برهنه در دیگ پر از آب نمک انداختند و بیش از نیم ساعت وادارم کردند که در آن بمانم و سپس برای عبرت دیگر برادران، مرا در سلولی عمومی انداختند.

فکر می‌کردند من معدن تمامی اسرار ایران هستم. لذا از شکنجه بیشتری هم برخوردار می‌شدم. البته بعد از هر شکنجه مدتی به مداوایم می‌پرداختند آن هم نه به خاطر خود من و یا دیگران بلکه به خاطر اینکه یک مقداری از پوستم ترمیم شود تا بتوانند مجددا شیوه تازه‌تری را اعمال کنند. شاید فکر کنید این چیزها را برای جلب احساسات و عواطف شما خوانندگان عزیز می‌گویم اما اینها همه حقیقت محض است و دنیا باید از این همه پستی و رذالت و کثافتی که دامنگیرش شده شرم نماید و منادیان دروغین حقوق بشر بفهمند که در این منجلاب بیش از هر کسی خودشان غوطه ور و مورد تمسخر بشریتند. اینها را که می‌گویم تنها برای سندیت در تاریخ آینده‌گان است. دنیا بشنود که پای گرفتن اعتراف از یک اسیر، به وسیله تیغ موکت بری سینه‌‌اش را بریده و کلیه‌اش را در می‌آوردند.

و این شکنجه‌ها تنها برای من نبود هر که مقاومت بیشتری داشت شکنجه‌اش بیشتر بود و این اصلی از اصول حیوانیشان شده بود و اصل دیگر اینکه مردان باید بجنگند و زنان اعتراف بگیرند. هر چه بیشتر فکر کنی که اساسا اعتقاد اینان بر چه مبنایی است کمتر به نتیجه می‌رسی، آیا مارکسیستند؟ آیا نازیست‌ یا فاشیستند؟ یا چنگیز و آتیلا و دیگر خونخواران سلف خود را اسوه قرار داده‌اند؟ من شاهد جنایاتی بودم که گفتنش نیز مشمئز کننده و شرم آور است…

مرسوم است به میمنت ازدواج نوجوانی، جلو پایش قربانی ذبح شود. این رسم را کومله نیز اجرا می‌کرد با این تفاوت که قربانی‌ها در اینجا جوانان اسیر ایرانی بود. چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یکی از سرکردگان بردند پس از مراسم، آن عفریته گفت: باید برایم قربانی کنید تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانی‌ها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچه‌های بسیج اصفهان را که همه جوان بودند، آوردند و تک تک از پشت سر بریده شدند، این برادران عزیز مانند مرغ سربریده پر پر می‌زدند و آنها شادی و هلهله می‌کردند. ولی آن بی انصاف باز هم تقاضای قربانی کرد. مجددا شش سپاهی، چهار ارتشی و دو روحانی آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنایان هدیه شدند. آن عزیزان نیز چون دیگر برادران به فیض شهادت عظیمی رسیدند. من و عده‌ دیگری از برادران را که برای تماشا برده بودند به حالت بیهوشی و اغما به زندان برگرداندند ولی شنیدیم تا پایان مراسم عروسی 16 نفر دیگر را هم در طی مراحل مختلف قربانی هوسرانی شیطانی خود کرده بودند. ننگ و نفرین ابدی بر شما که اگر تنها قانون جنگل را هم مبنای خود قرار می‌دادید اینچنین حکم نمی‌کردید.

بله، بزرگترین جرم همگی ما این بود که می‌خواستیم دست اینان را از سر مردم مظلوم و مسلمان کُرد آن منطقه کوتاه کنیم چرا که به قول حضرت امام «آنها کردستان را به فساد کشاندند و مردم کردستان را به طرز وحشتناکی اذیت و آزار کردند، آنان اموال مردم را غارت کردند و همه را کشتند.» اگر انسان از شنیدن این حرف که آنها می‌خواستند حاکمیت آن منطقه را بدست گرفته و بر سر مردم مسلمان و غیور کردستان که ذخایر انقلابند حکومت کنند، برخود بلرزد و در دم جان بسپرد هیچ جای شگفتی نخواهد بود چونکه ما در این مدت چیزهایی را دیدیم که حتی شنیدنش هم ممکن است برای شما سنگین باشد. یک نمونه را برایتان عرض می‌کنم.

قبلا اسمی از برادر سعید وکیلی برده بودم. ماجرائی را که بر سر این برادر آورده شده است نقل می‌کنم. همان طور که در بالا هم گفتم تنها برای ثبت در تاریخ و اعلام آن به تمام دنیاست که این صحبت‌هار ا می‌گویم. شاید که بشنوند و من باب دلخوشی تنها همین یک عمل را محکوم کنند. از مقاوم ترین افراد، سعید وکیلی، سرگرد محمد علی قربانی، سرگروهبان جدی و دو خلبان هوا نیروز بودند که اغلب اوقات اینها زیر شکنجه بودند. سعید 75 روز زیر شکنجه بود، ابتدا به هر دو پایش نعل کوبیده و به همین ترتیب برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری می‌بردند. پس از دادگاهی شدن محکوم به شکنجه مرگ شد بلکه اعتراف کند. اولین کاری که کردند هر دو دستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و پس از چند روز که کمی بهبودی یافته بود آوردندش و مجددا اعتراف گرفتن شروع شد.

همانطور که گفتم این بهداری بردن و معالجه کردن هایشان به خاطر این بود که مدت بیشتری بتوانند شکنجه کنند والا حیوانات وحشی را با ترحم هیچ سنخیتی نیست. پس از آن معالجه سطحی، با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شکنجه بود به این معنی که مدتی می‌گذرد تا پوست‌های نو جانشین سوخته‌ شده و آن وقت همان پوست‌های تازه را می‌کندند که درد و سوزندگی‌اش بسیار بیش از قبل است و خونریزی شروع می‌شود و تازه آن وقت نوبت آب نمک است که با همان جراحات داخل دیگ آب نمک می‌اندازند که وصفش گذشت. تمام این مراحل را سعید وکیلی با استقامتی وصف‌ناپذیر تحمل کرد و لب به سخن نگشود.

او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه می‌کرد. استقامت این جوان آن بی‌رحم‌ها را بیشتر جری می‌کرد. انگار مسابقه‌ای بود بین تمام مردانگی، با تمامی نامردی‌ها و شقاوت‌ها، هر چند که سعید را با سنگدلی هر چه تمام‌تر به شهادت رساندند اما در این مسابقه تنها سعید بود که تاج افتخار پیروزی را بر سر گذاشته و بر بال ملائک به ملاء اعلی پیوست.

تنها به آخرین قسمت از زندگی سعید وکیلی می‌پردازم که اگر سراسر زندگی‌اش هم درسی نباشد همان اواخر دنیایی از ایثار و گذشت، مروت، و مردانگی، استقامت و شجاعت را به تمام ما آموخت و نمودی از عشق و ایمان را جلوه‌گر ساخت. او که دیگر نه دستی، نه پائی، نه چشمی و نه جوارحی سالم داشت با قلبی سوخته به درگاه خدا نالید که خدایا مپسند اینچنین در حضور شیاطین افتاده و نالان باشم

دوست دارم افتادگی‌ام تنها برای تو باشد و بس…

خداوند دعایش را اجابت نمود. سعید را به دادگاه دیگری بردند و محکوم به اعدام گردید. زخمهایش را باز کردند و پس از آنکه با نمک مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش که زیرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبی ذاکر به دیدار معشوق شتافت. اما این گرگان که حتی از جسد بی‌جانش نیز وحشت داشتند دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما که هم سلولیش بودیم دادند و مقداری را هم خودشان خوردند و بدنش را …

الله اکبر… لااله الا الله … اینکار تنها برای او نبود رسمی شده بود برای هر کس زیر شکنجه جان می‌سپرد البته ناگفته نماند مقداری را هم برای امام جمعه ارومیه فرستادند. درود به روان پاک تمامی شهیدان بالاخص شهید سعید وکیلی.

*قبل از آزادی ما، دو تن از خلبانان هوانیروز در آن حوالی که ما بودیم مشغول گشت زنی بودند. افراد کومله با لباس مبدل به آنها علامت می‌دادند و آنها نیز بر زمین می‌نشینند افراد کومله یکی از خلبان ها را دستگیر می‌کند و خلبان دیگر که طی درگیری زخمی هم می‌شود به پایگاه برگشته و گزارش ما وقع را می دهد. بعد از چندین روز هواپیماهای شناسائی منطقه را شناسایی می‌کنند و برادران رزمنده طی یک عملیات آن منطقه را آزاد و در نتیجه ما نیز آزاد شدیم. آن موقعی که عملیات صورت می‌گرفت و افراد کومله فراری و متواری می‌شدند من بیهوش بودم و در هواپیما بود که به هوش آمدم و فهمیدم آزاد شده‌ام. به علت جراحات بسیار سنگینی که داشتم امکان معالجه‌ام در تهران نبود بعد از 24 ساعت به وسیله بنیاد شهید به آلمان فرستاده شدم. همراه من عده دیگری از برادرانی که آنها نیز در این عملیات آزاد شده بودند به آلمان آمدند. مدت کمی گذشت تا الحمدالله بهبودی حاصل شد و برگشتم ولی برادرانی بودند که هر دو دست و هر دو پایشان ناقص شده بود و یا چشمهایشان را در آورده بودند، آنها ماندند تا معالجه شوند.

موقعی که آزاد به خانه برگشتم کسی را دور و برم نداشتم چون پدرم در زمان شهید نواب صفوی توسط ایادی استعمار شهید شده بود و مادرم همان موقع که شنیده بود بدست کومله اسیر شده‌ام سکته می‌کند و تا به بیمارستان می‌رسد به رحمت ایزدی می‌پیوندد. در این مدت که اسیر بودم برادرم که خلبان بود به شهادت می‌رسد که جنازه‌اش هم پیدا نشد. شوهر خواهرم همراه با دو تا از بچه‌هایش به شهادت رسیدند. و یکی دیگر از فرزندانش هم به دست مزدوران صدامی اسیر است. تنها من مانده‌ام و یکی دو نفر دیگر از افراد خانواده که خودم هم الان در خدمت ملت قهرمان منتظر اعلام حمله هستم تا به یاری خداوند همراه دیگر رزمندگان راه قدس را از کربلا باز کنیم انشاء‌الله باشد که خداوند لیاقت شهادت را نصیب بنده حقیر خودش بفرماید.
والسلام علیکم و علی عباد‌الله الصالحین

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهیدی که در رمضان بدنیا آمد، در رمضان روحانی شد، در رمضان جبهه رفت

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

آن زمان که او در مورد بنی صدر و بی لیاقتی‌های او و از طرفی در خصوص شخصیت والای شهید بهشتی سخن می‌گفت، نوجوانی بیش نبود

طلبه شهید ایوب توانایی متولد 1345 روستای علی آباد سادات از توابع جیرفت است. در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز متولد شد. در دوران نوجوانی به صف تلاشگران خستگی ناپذیر نهضت انقلاب اسلامی‌ پیوست و به تحصیل علوم دینی در حوزه‌ی علمیه کاشان پرداخت. با شروع جنگ تحمیلی به میدان‌های رزم اعزام شد و در عملیات رمضان در منطقه هورالعظیم در تاریخ 23 تیر 61 بر اثر ترکش گلوله‌ی توپ به شهادت رسید. در ادامه بخش‌هایی از زندگی این شهید را می‌خوانید:


آنگونه که خبرگزاری دفاع مقدس نوشته: تولد و زندگی ایوب در کپر و روی حصیر بود. وقتی ایوب به سن تحصیل رسید با برادرش به مدرسه می‌رفت. مدرسه‌ای که 2 ساعت باید پیاده می‌رفتند تا به آن برسند. کفشهای پلاستیکی، لباس‌های مندرس، یک تکه نان و مقداری خرما توشه و همراه آنها‌‌ بود. هیچگاه در گرما؛ طعم خنکی و در سرما، طعم گرما را نچشیدند.

قبل از آنکه به سن تکلیف برسد، نماز و روزه‌هایش را ادا می‌کرد. از غیبت کردن به شدت نفرت داشت و مرتب این را در مجالس مختلف به دیگران تذکر می‌داد.

با وجود اینکه سن و سالی کمی‌ داشت و نوجوان بود، اما در مبارزه با خوانین و نظام فئودالی حاکم بر منطقه جیرفت بسیار روشنگری می‌کرد و طرفدار محرومین منطقه بود. با تلاش و روشنگری ایشان و مبارزات مردم، طومار خوانین منطقه برای همیشه در هم پیچیده شد.

در شرایطی که دنیاطلبی بسیاری از جوانان را بر زمین میخکوب می‌کرد او به راحتی و سبکبال از دنیا و مادیات فاصله گرفت، تاریخ تولد خود را در شناسنامه دستکاری کرد و راهی جبهه شد. شدت علاقه‌ی او به حضور در جبهه به حدی بود که مخالفتهای دیگران را براحتی خنثی می‌کرد و رضایت همه را جلب و عازم جبهه می‌شد. او نه با زیاد ماندنش، که با رفتن و مشتاق بودن برای رفتن به همه نشان میداد که با کدام سو باید رفت، ثابت کرد که می‌توان از دنیا کام نگرفته، پرواز کرد.

با وجود سن کم، مسائل سیاسی را خوب می‌فهمید و تجزیه و تحلیل می‌کرد، آن زمان که او در مورد بنی صدر و بی لیاقتی‌های او و از طرفی در خصوص شخصیت والای شهید بهشتی سخن می‌گفت، نوجوانی بیش نبود. اما با دید وسیع و درک بالا، مسائل سیاسی روز را برای بچه‌ها‌‌ تشریح کرد.

اخلاق بسیار خوش و نیکویی داشت. در حوزه و جبهه دوستان بسیاری را جذب کرده بود و همه پروانه وار گرد شمع وجودش می‌گشتند. چهره‌ی خندان او، به استقبال خطر رفتن، از خود گذشتگی و ایثارش زبانزد همگان بود.

می‌گفت:خیلی باید نیت‌هایمان را خالص کنیم. نیت شهادت اگر برای خدا نباشد، آن وقت ما پیش مردم شهیدیم و نزد خدا شهید نیستیم. پس حواسمان باشد نیت و عمل و رفتار و گفتارمان فقط برای رضای خدا باشد تا شهید راه خدا محسوب شویم.

ایوب در ماه مبارک رمضان متولد شد، در ماه مبارک رمضان برای فراگیری دروس حوزوی عزیمت کرد. در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد. در عملیات رمضان شهید و مفقودالجسد شد. در ماه مبارک رمضان پیکر مطهرش به زادگاهش بازگشت.

ایوب در عملیات رمضان مفقود شد و پیکرش بعد از 14 سال شناسایی و به زادگاهش منتقل شد. مادر بزرگوارش یک ماه قبل از پیدا شدن پیکر مطهر شهید، خواب می‌بیند که ایوب آمده و یک لباس گونی مانند تنش کرده است. ظاهراً اسیری بوده که آزاده شده. و می‌گوید: همینطور که آمد سر روی زانوهای من گذاشت. او را بغل کردم و شروع کردم به گریه کرد. گفت: مادر گریه نکن من بحمدالله از بند صدام مرخص شدم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

سردار شهیدی که در 10 سالگی پیش‌نماز شد/ دانشگاه الهیات من همین جبهه‌هاست + عکس‌

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سردار شهید مصطفی مانیان که در 10 سالگی پیش‌نماز مدرسه و مکبر و مؤذن مسجد محله بود، چند ماه قبل از شهادت زمانی که همسرش خبر قبولی در رشته الهیات دانشگاه را تلفنی به او داد، بی‌درنگ پاسخ داد: دانشگاه الهیات من همین جبهه‌هاست.


چه دور است دنیای آسمانی دلاوران خوف و خطر و حماسه از زندگی زمینی و نفس‌آلود ما بندگان گناهکاری که یا سال‌های دفاع مقدس را درک نکردیم و خود را وحشت‌زده در اتاق نفس زندانی کردیم و تن به شکستن قفس ندادیم و یا در آن سال‌ها آن‌قدر کوچک بودیم که توان یاری و هم‌بالی با آن دلاوران تیزپرواز حریم عشق را نداشتیم.

در قسمت نخست حماسه سپاه سپاهان به زندگی سردار شهید مانیان، فرمانده یگان محافظت از شخصیت‌ها در سال‌های دفاع مقدس پرداختیم، دلاوری که خار چشم منافقین کوردل بود و اکنون در ادامه به فرازهای دیگری از زندگی این سردار بزرگ می‌پردازیم.

سردار سرتیپی که رتبه‌های زمینی را نمی‌خواست / دانشگاه الهیات من همین جبهه‌هاست

به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس در اصفهان، در مقام معنوی و خلوص این شهید بزرگوار همین بس که در 10 سالگی به سبب ایمان و اخلاقش به‌عنوان امام جماعت مدرسه مشخص شد و در مسجد محله هم به مؤذنی و مکبری با صوت بسیار زیبا می‌پرداخت، زمانی که چند ماه قبل شهادت همسرش با دریافت کارنامه قبولی‌اش در کنکور ورودی دانشگاه با امتیاز بسیار عالی را دریافت کرد، موضوع را تلفنی با مصطفی در میان گذاشت و انتظار داشت که او شادمان شود و به اصفهان برگردد ولی این شهید بزرگوار با لحنی راسخ پاسخ داد: دانشگاه الهیات من همین جبهه‌هاست، در کدام دانشگاه می‌توان این‌قدر به خدا نزدیک شد و معرفت کسب کرد؟

سردار شهید مصطفی مانیان‌سودانی که در محله «سودان» از مناطق مستضعف‌نشین اصفهان متولد شد، با نبوغ و درایت و دین‌داری خاص خود، بعدها مسئولیت آموزش نظامی نیروهای بسیجی و سپاهی را در اصفهان و دیگر پادگان‌ها بر عهده گرفت و در مسئولیت‌هایی همچون مسئول آموزش عقیدتی ـ سیاسی منطقه اصفهان و مسئولیت یگان حفاظت از شخصیت‌های سپاه منطقه 2 کشور خدمت کرد، هم‌رزمانش از تهذیب و خداترسی این سردار آسمانی در همه صحنه‌ها بسیار حکایت می‌کنند.

شهید مانیان همیشه در صحبت‌ها آرزو داشت کارهایش برای خدا باشد و هرگز برای نام و نان و مقام و مشهور شدن نباشد و خداوند او را به این آرزو رساند تا در مقام فروتنان و خاضعین درگاهش قرار بگیرد، به‌طوری‌که حتی سال‌ها پس از شهادت نام این اسوه نستوه رشادت و وارستگی حتی در ردیف سرداران ثبت‌شده دفاع مقدس نیامد تا در سال‌های اخیر براثر پیگیری‌های همسر فداکار این شهید و تحولی که در بازشناسی سرداران کمتر مطرح‌شده جنگ تحمیلی، پدید آمده، دستگاه‌های متولی برای بزرگداشت و طرح نام این سردار که ازنظر نظامی دارای رتبه سرتیپی است، برنامه‌ریزی کردند و نام‌گذاری یکی از خیابان‌های اصلی محل زندگی و نیز چاپ کتاب سرگذشت حماسه‌ها و زندگیش و نیز برگزاری مراسم سالروز شهادتش از برنامه‌ریزی‌هایی است که مدنظر خانواده و دوستداران شهید قرارگرفته و امید است با همکاری برخی دستگاه‌های موظف تحقق پیدا کند.


روح بی‌قراری که فقط جسمش در زمین بود

شهید مانیان بعد از مراسم ازدواجی ساده که باکارت دعوتی مزین به‌عکس امام (ره) و آیات قرآن شکل گرفت، تنها 15 روز در کنار همسر خود ماند و به او گفت: جبهه‌ها و وظیفه مرا صدا می‌زند باید بروم نمی‌توانم هم‌سنگرانم را تنها بگذارم، طول زندگی مشترک این زوج که عمری مثل گل داشت تنها 2 سال و 10 ماه بود که ثمره آن‌هم یک فرزند دختر است.

دوستان شهید از با وضو بودن همیشگیش می‌گویند و انتقادپذیر بودنش و نماز شب‌هایی که بسیاری از ما از آن دور ماندیم، مصطفی در پرداخت خمس و زکات و ارسال به دفتر حضرت امام (ره) بسیار راسخ بود و حتی کمترین مقدار خواروبار را هم محاسبه می‌کرد، بینش عمیق و شگرف سیاسی و توان مدیریتی بالا با توکل به خدا و ائمه اطهار و شجاعت و یکرنگی و اخلاصش هنوز ورد زبان بچه‌های جنگ است.

در سال‌های آغازین جنگ به سبب تبحر شهید مانیان برای آموزش نظامی و عقیدتی، فرماندهان رده‌بالای جنگ از حضور ایشان در خط مقدم جلوگیری کردند و معتقد بودند؛ چنین افرادی به‌عنوان سرمایه برای آموزش دیگران و پیشبرد دفاع مقدس هستند و باید در پشت جبهه خدمت کنند و مصطفی از این مسئله دلگیر بود تا اینکه موفق شد به توپخانه سپاه منتقل شود و در خط مقدم جبهه غرب حضور یابد.

به‌تنهایی یک گردان عراقی را با یک توپ 106 زمین‌گیر کرد

از شاهکارهای دلاوری سردار مانیان، حکایت زمین‌گیر کردن یک گردان عراقی در جبهه غرب است. هم‌رزمان تعریف می‌کنند که یک روز هنگام نماز ظهر با آتش دشمن و پیشروی از جانب دشت مشرف بر کوهستان روبه‌رو شدیم و در این زمان مصطفی یک‌تنه با کسب اجازه از قرارگاه سوار بر خودرویی دارای توپ 106 میلی‌متری شد و چند صد متر جلوتر با سنگرگیری پشت خاکریزها و تغییر مکان مکرر و شلیک‌های بی‌امان دشمن را زمین‌گیر می‌کند و باعث می‌شود، یک گردان عراقی که فکر می‌کردند با تیپی از خودروهای توپدار ایرانی درگیر شدند عقب‌نشینی کنند، مصطفی باوجود اصابت ترکش به سرش هنوز به تارومار بعثی‌ها می‌پرداخت.

این‌ها فقط گوشه‌ای از جسارت و شجاعت سردار دلاور سپاه سپاهان است که این قدرت را از توکل و ایمان خود می‌گرفت.

الگوی اخلاق و فضیلت و شهیدی همیشه با وضو

خواهرزاده شهید از احترام بی‌حد او به پدر و مادر روایت می‌کند و اینکه در زمان مرخصی با وجود خستگی تا صبح به آبیاری مزرعه پدری می‌پرداخت و هیچ‌گاه با نظمی که داشت وقتش را تلف نمی‌کرد و گاه و بی گاه پدر و مادر را مورد تفقد قرار داده و کمک‌خرجی برایشان می‌فرستاد.

او در تدریس عقیدتی ـ سیاسی معتقد بود هر دقیقه‌ای که دیرتر در کلاس حاضر شود در حق تک‌تک رزمندگان و شاگردانش ظلم کرده است.

وقتی قرآن را با صوت زیبایش تلاوت می‌کرد، انگشت‌بر آیات می‌گذاشت و این رفتار نشان از همیشه با وضو بودن او داشت، همیشه قرآن و مفاتیح یا رساله حضرت امام (ره) کنار دستش بود و به دوستان برای خواندن تفسیر کلام‌الله توصیه می‌کرد.

یکی از هم‌رزمانش تعریف می‌کند: یک‌بار در ساعت 11 شب در پادگان غدیر اصفهان که مرکز آموزش سپاه بود، مشغول قدم زدن بودم که ناگهان صدایی دل‌نشین مرا به خود آورد، روحم جلا یافت و جلوتر که رفتم متوجه شدم که صدا آشناست و شهید مانیان بود که آیه «مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا…» را قرائت می‌کرد که در مدت کوتاهی پس ‌از آن خود مصداق «وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ» شد و به دیدار معبود شتافت.

کسی نبود که با مصطفی کار کند و خسته شود، مهربانی و خوش‌صحبتی او و انرژی مثبت معنوی‌اش همه را سرحال می‌آورد و همین‌ها باعث رغبت همه برای کار و مجاهدت جدی بود.

 

وقتی چند صلوات ماشین دربست می‌آورد!

به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس، شهید مانیان اعتقاد عجیبی به صدقه داشت و به هم‌رزمان در کلاس آموزش نظامی می‌گفت: ابزار درس ما فشنگ و مواد منفجره است و این‌ها دشمن پوست و گوشت است! اگر می‌خواهید آسیب نبینید و جان خود را برای دفاع از سنگرهای مهم‌تر نگاه‌دارید، باید صدقه بدهید، همکار شهید می‌گوید: برای یک مأموریت عازم بودیم در سال 61 که شهید مانیان ما را سفارش به صدقه کرد و درراه ماشین ما واژگون شد و هیچ‌کدام آسیب جدی ندیدیم، شهید خود را به ما رساند و مرا در آغوش کشید و آن لحظه دقیقاً تأثیر سفارش شهید در صدقه را عیناً درک کردم و دیدم.

دیگر دوست شهید می‌گوید: یک روز برای نماز جمعه راهی شدیم و وقت تنگ بود و وسیله نداشتیم و بسیار خسته هم بودیم، مصطفی زیر لب تکرار می‌کرد «توکلت‌علی‌الله» و به من گفت، چند صلوات بفرست، صلوات هفتم تمام نشده بود که ماشینی جلوی ما ترمز زد، او هم به نماز جمعه می‌رفت!

شهید مانیان، مصداق آیه «استرجاع» و اسوه رقت قلب

هم‌رزمش روایت می‌کند: یک روز در پادگان آموزشی غدیر برای پاسخ تلفن او را صدا زدند، در زمان مکالمه ناگاه آیه «استرجاع» را خواند و ما تعجب کردیم، وقتی سؤال کردیم گفت: پدرم به رحمت خدا رفته، بدون بی‌قراری و داد و شیون. و این معنا و مصداق ایمان و درک آیه شریفه «الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ» بود که اثبات می کرد این شهید از مؤمنان وارسته‌ای است که اختیار همه‌چیزش را به خدا سپرده است.

یک روز هم شهید درحالی‌که مقصر نبود و یکی از هم‌رزمان را ندیده بود، اقدام به شلیک توپ کرد و چون آن رزمنده نمی‌دانست و جلوی گوش‌هایش را نبسته بود، گوش‌هایش برای مدت کوتاهی آسیب دید ولی از شهید پنهان کرد، زمانی که او متوجه شد باحالتی بغض‌آلود بارها آن را رزمنده را بوسید و نوازش کرد و بیش از 10 بار گفت: تو را به خدا ببخشید مرا حلالم کنید.

شهیدی که در میلاد پیامبر (ص) متولد و در سالروز وفاتش شهید شد

به گزارش خبرگزاری فارس، چند روز قبل شهادت در زمان مرخصی با دوستان به گلستان شهدای اصفهان رفته بود که همان‌طور که به تصاویر نگاه می‌کرد، در کنار مزار شهید بهشتی‌نژاد و فرزند خردسالش که به دست منافقین به شهادت رسیدند، ایستاد و در حالتی بسیار عمیق و محزون فرورفت، به‌طوری‌که صحبت‌ها را نمی‌شنید، ناگهان با آهی عمیق از ته دل گفت: آیا می‌شود ما هم شهید شویم؟

سرانجام فقط چند روز بعد در 15 آذر سال 64 مصادف با ظهر 28 صفر در سالروز وفات پیامبر (ص) به دیدارمولای هم‌نامش رسول مکرم اسلام (ص) رسید و سبک‌بال به ستاره‌های ابدی معنویت و وارستگی پیوند خورد و در جوار رحمت بهشتی حق‌تعالی منزل گرفت، چه سعادتی از این بزرگ‌تر که تولدت روز میلاد پیامبر و شهادتت هم روز وفات ختم رسل باشد، روحش شاد و راهش مستدام باد.

منبعکسایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 604
  • 605
  • 606
  • ...
  • 607
  • ...
  • 608
  • 609
  • 610
  • ...
  • 611
  • ...
  • 612
  • 613
  • 614
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهنــــا
  • زفاک
  • رهگذر
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 65
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس