تهرانی، شکنجهگر معروف ساواک آرزوی شکنجه برادرم را به گور برد
بسم الله الرحمن الرحیم
مرداد 1354 از ساواکِ تهران با منزل ما تماس گرفتند و گفتند تمامی اعضای خانوادهی مجید، صبح فردا در کمیته شهربانی تهران جمع شوند. ما گمان میکردیم ساواک مجید را دستگیر کرده و میخواهد اعدامش کند و خانواده را برای آخرین دیدار فراخوانده است…
بسیج مهندسین صنعتی: ساعت چهار، بعد از ظهر یک روز گرم تابستان، محلهای در شمال تهران حوالی چهارراه اسدی، خانهای در میان کوچهای پر درخت، کوچهای که مرا به یاد روزهای کودکی میاندازد. در که باز میشود با جمعی از اعضای بسیج مهندسین و برخی مسئولان دانشگاه شریف داخل میشویم. در واحدی در طبقه دوم ساختمان باز میشود و دو بانو و یک خانم جوان با روی گشاده از ما استقبال میکنند… پیش رویم خانهای فراخ و بیتکلّف مییابم که در آن بجای اجناس تجملی دست و پاگیر صمیمیت و مهربانی موج میزند. عکس امام خمینی(ره) که بالای آن میان دو نشان لااله الااللهِ پرچم نوشته:«بکوشید تا جامه ذلت نپوشید» بر دیوار سفید اتاق جلب توجه میکند. نگاهت را که بچرخانی تصویر دیگری را میبینی که در قابی خاتم روی طاقچه خودنمایی میکند، تصویر قدیمی یک پسر جوان با کت و کراوات! این تصویرِ یک شهیدِ پیش از پیروزی انقلاب است… آری اینجا خانه شهید سید مجید شریف واقفی است. شهیدی که دانشگاه صنعتی شریف نام خود را از او وام گرفته است.
مهین سادات، خواهر کوچکتر شهید سید مجید شریف واقفی، که در زمان شهادت وی 18 سال داشته است، درباره خانواده و نحوه زندگی برادرِ شهیدش چنین میگوید: چهار فرزند اول خانواده شامل یک خواهر و سه برادرم از جمله مجید در تهران متولد شدند. منزل پدری ما ابتدا تهران بود ولی پدرم بخاطر برادرش که در اصفهان تنها بود به آنجا نقل مکان کرد.
پدرم استاد زریبافی و عمویم استاد نقاشی روی کاشی در هنرستان هنرهای زیبا بودند. من و فرزندان پس از من در اصفهان متولد شدیم و فرزندان خانواده در اصفهان به مدرسه رفتند. مجید آنگونه که شایسته معرفی شدن بود، معرفی نشده، چون او از ما دور بود و دور از چشم خانواده فعالیت میکرد.
مجید یک شخص فوقالعاده در فامیل بود. همه به او احترام میگذاشتند. او بسیار با استعداد، متدین، فعال و در عین حال بسیار آرام بود، طوریکه حضورش در منزل چندان حس نمیشد. بیشتر فعالیتهایش در بیرون از منزل بود و این در حالی بود که خانواده اصلاً از فعالیتهای او مطلع نبود.
مجید در دوران ابتدایی با دوستان خود جلسات دورهای قرآن برگزار میکرد. من خواهر کوچکترش و پنجمین فرزند خانواده پس از او بودم که نه سال با وی تفاوت سنی داشتم و تنها چیزی که از جلسات قرآن یادم هست سینی چایی بود که برای ایشان پشت در اتاق میبردم.
مجید بسیار مهربان بود و من هیچ نکته منفی از او در ذهن ندارم. وی بسیار آزاداندیش بود و همیشه از تهران برای ما به عنوان سوغات، کتاب داستان میآورد. مجید به قدری باهوش بود که وقتی برای رفتن به کلاس اول از وی آرمون گرفتند، گفتند معلوماتش در حدی است که میتواند در کلاس پنجم تحصیل کند اما به علت سن کمش وی را به کلاس دوم فرستادند.
او بسیار با استعداد بود و در دبیرستان نیز از شاگردان ممتاز محسوب میشد. یک مدرسه ملی در اصفهان بود که روزی یکی از مسئولانش به دیدن پدرم آمد و گفت ما حاضریم ماهیانه 1000 تومان به شما بدهیم و مجید را به مدرسه خود ببریم که پدرم قبول نکرد و گفت مجید در مدرسه صائب درس خوانده و تا پایان تحصیل در همین دبیرستان میماند.
مجید فعالیتهای سیاسیاش را از دوران دبیرستان آغاز کرد. روزهای جمعه با دوستانش به کوه میرفتند و جلسات مذهبی برپا میکردند. او در سال 42 و پس از دستگیری امام خمینی، در حالیکه تنها 15 سال داشت کفن به تن کرده و همراه کفنپوشان بازار اصفهان به تظاهرات رفته بود. او اعلامیههای امام را به در و دیوار بازار چسبانده بود. پس از آن ساواک به در منزل ما آمده بود و سراغ مجید را از مادرم گرفته بود و مادرم نیز که از فعالیتهای مجید اطلاعی نداشت گفته بود پسر من اهل تظاهرات نیست و همینجا در خانه است. ساواک نیز پیگیری بیشتری نکرده بود.
مجید پس از شرکت در کنکور دانشگاهها در چند دانشگاه مختلف از جمله دانشگاه آریامهر -که پس از انقلاب به نام صنعتی شریف نامگذاری شد- پذیرفته شد که همان را برای تحصیل انتخاب کرد و در دانشگاه ادامه فعالیتهای خود را با دانشجویان پیگیری میکرد. وی جزو پایهگذاران انجمن اسلامی در دانشگاه بود.
در دو سال اول دانشجویی نمرات بسیار بالایی در درسهایش میگرفت و مدام نامههایی از سوی رئیس دانشگاه برای پدرم میآمد که حامل تبریک رئیس دانشگاه بود. رئیس دانشگاه معتقد بود وی آینده بسیار خوبی دارد، اما دو سال آخر دانشگاه فعالیتهای درسیش افت کرده بود به نحوی که در سال آخر رئیس دانشگاه نامهای به پدرم نوشته بود و از افت تحصیلی مجید ابراز نگرانی کرده و علت را جویا شده بود و سال آخر دانشگاه وی مصادف با افزایش فعالیتهای سیاسیش شده بود در همان زمان بود که وی وارد سازمان مجاهدین خلق و عضوگیری شده بود. دیگر کمتر اصفهان میآمد تا اینکه درسش تمام شد و برای دوره نظام (سربازی) قبل از مرحله آموزشی در سازمان برق فارابی تهران کار میکرد.
در سال 1350 تمام سران سازمان طی حملهای از سوی ساواک دستگیر شدند و اسم مجید لو رفته بود. به همین علت ساواک برای دستگیری او به سراغش در سازمان برق رفته بود که از قضا آن روز، کاری برای رئیس سازمان پیش آمده بود و مجید موقتاً بجای او نشسته بود که ساواکیها میآیند و از مجید سراغ خودش را میگیرند وی متوجه ساواکی بودن آنان میشود و به بهانه صدا زدن خودش! از اتاق بیرون آمده و میگریزد و از آن زمان به بعد زندگی مخفی وی آغاز میشود.
من پس از انقلاب که به مرکز اسناد انقلاب مراجعه کردم نامههای ساواک را دیدم که عکسش را به تمام مرزها و شهرها به عنوان سرباز فراری فرستاده بودند. مجید خیلی زرنگ و فرز بود و چون در دانشگاه در رشته برق تحصیل کرده بود، یکی از مسئولیتهایش در سازمان ردگیری فرکانسهای بیسیم ساواک بود. به همین علت ساواک رد پایش را همه جا میدید اما نمیتوانست دستگیرش کند، به طوری که تهرانی شکنجهگر ساواک بعد از دستگیری در اعترافاتش گفته بود که دستگیری و شکنجه مجید از آرزوهایش بوده است.
سال 1351 من 15 ساله بودم، یک سالی میشد که هیچ خبری از مجید نداشتیم و تمام مدت در نگرانی به سر میبردیم، من با مریم سادات خواهر بزرگترم به خرید رفته بودیم که در حال رد شدن از خیابانی در اصفهان حس کردم مجید از کنار من عبور کرد. بیاختیار مجید را صدا زدم و به خواهرم گفتم مجید از کنارم رد شد. به دنبالش دویدیم، که او هم شروع به دویدن کرد و ما مرتب صدایش میزدیم. در نهایت برای اینکه کسی متوجه وی نشود ایستاد وقتی به او رسیدیم زبانمان بند آمده بود و قادر به سخن گفتن نبودیم. به کوچه خلوتی رفتیم تا صحبت کنیم و حدود یک ساعت صحبت کردیم. خواهرم که بزرگتر بود و بیشتر متوجه مسائل میشد به برادرم گله کرد که آخر معلوم هست کجایی؟ یک سال است که از تو خبری نداریم و مسائلی از این قبیل. ولی برادرم تمام حرفش این بود که شما باید از حضرت زینب(س) صبر و شکیبایی و ادامه راه را یاد بگیرید. تمام حرفهایش درس از مکتب عاشورا بود. حتی در نامههایش نیز همیشه سخن از صبر و بردباری حضرت زینب مینوشت، تا خانواده را آگاه و آرام کند. پس از صحبت یک ساعته به من که کوچکتر بودم گفت به کسی راجع به این ملاقات چیزی نگو. خلاصه خداحافظی کردیم و وقتی به خانه برگشتیم حال خواهرم بد شد و از هوش رفت، وقتی به هوش آمد مسئله را برای خانواده تعریف کرد…
آن دیدار آخرین دیدار ما با مجید بود و دیگر بعد از آن او را ندیدیم و فقط گهگاهی نامهای از طرف مجید به دست ما میرسید. نامههایی که سراسر آن درس شجاعت، پایداری و دعوت به صبر و شکیبایی بود. او در نامههایش متن اعلامیهها یا سخنرانیهای امام را برای ما مینوشت. به علت اینکه ساواک مراقب ما بود نمیتوانستیم به راحتی نامهها را در منزل بخوانیم. نامهها را که غیر پستی به دستمان میرسید پشت پرده باز کرده و میخواندیم و به علت گشتهای گاه و بیگاه ساواک مجبور بودیم همان موقع آنها را معدوم کنیم.
روزگار به همین منوال سپری میشد تا مرداد ماه سال 1354 که از ساواکِ تهران با منزل ما تماس گرفتند و گفتند تمامی اعضای خانوادهی مجید، صبح فردا در کمیته شهربانی تهران جمع شوند. پدرم که در آن زمان فوت کرده بودند، بنابراین خواهر بزرگم و برادر دومم به همراه همسرانشان عازم تهران شدند. ما گمان میکردیم ساواک مجید را دستگیر کرده و میخواهد اعدامش کند و خانواده را برای آخرین دیدار فراخوانده است…
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات