فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

تهرانی، شکنجه‌گر معروف ساواک آرزوی شکنجه برادرم را به گور برد

03 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

مرداد 1354 از ساواکِ تهران با منزل ما تماس گرفتند و گفتند تمامی اعضای خانواده‌ی مجید، صبح فردا در کمیته شهربانی تهران جمع شوند. ما گمان می‌کردیم ساواک مجید را دستگیر کرده و می‌خواهد اعدامش کند و خانواده را برای آخرین دیدار فراخوانده است…
بسیج مهندسین صنعتی: ساعت چهار، بعد از ظهر یک روز گرم تابستان، محله‌ای در شمال تهران حوالی چهارراه اسدی، خانه‌ای در میان کوچه‌ای پر درخت، کوچه‌ای که مرا به یاد روزهای کودکی می‌اندازد. در که باز می‌شود با جمعی از اعضای بسیج مهندسین و برخی مسئولان دانشگاه شریف داخل می‌شویم. در واحدی در طبقه دوم ساختمان باز می‌شود و دو بانو و یک خانم جوان با روی گشاده از ما استقبال می‌کنند… پیش رویم خانه‌ای فراخ و بی‌تکلّف می‌یابم که در آن بجای اجناس تجملی دست و پاگیر صمیمیت و مهربانی موج می‌زند. عکس امام خمینی(ره) که بالای آن میان دو نشان لااله الااللهِ پرچم نوشته:«بکوشید تا جامه ذلت نپوشید» بر دیوار سفید اتاق جلب توجه می‌کند. نگاهت را که بچرخانی تصویر دیگری را می‌بینی که در قابی خاتم روی طاقچه خودنمایی می‌کند، تصویر قدیمی یک پسر جوان با کت و کراوات! این تصویرِ یک شهیدِ پیش از پیروزی انقلاب است… آری اینجا خانه شهید سید مجید شریف واقفی است. شهیدی که دانشگاه صنعتی شریف نام خود را از او وام گرفته است.

 

مهین سادات، خواهر کوچکتر شهید سید مجید شریف واقفی، که در زمان شهادت وی 18 سال داشته است، درباره خانواده و نحوه زندگی برادرِ شهیدش چنین می‌گوید: چهار فرزند اول خانواده شامل یک خواهر و سه برادرم از جمله مجید در تهران متولد شدند. منزل پدری ما ابتدا تهران بود ولی پدرم بخاطر برادرش که در اصفهان تنها بود به آنجا نقل مکان کرد.

پدرم استاد زری‌بافی و عمویم استاد نقاشی روی کاشی در هنرستان هنرهای زیبا بودند. من و فرزندان پس از من در اصفهان متولد شدیم و فرزندان خانواده در اصفهان به مدرسه رفتند. مجید آن‌گونه که شایسته معرفی شدن بود، معرفی نشده، چون او از ما دور بود و دور از چشم خانواده فعالیت می‌کرد.

 

 

مجید یک شخص فوق‌العاده در فامیل بود. همه به او احترام می‌گذاشتند. او بسیار با استعداد، متدین، فعال و در عین حال بسیار آرام بود، طوری‌که حضورش در منزل چندان حس نمی‌شد. بیشتر فعالیت‌هایش در بیرون از منزل بود و این در حالی بود که خانواده اصلاً از فعالیت‌های او مطلع نبود.

 

مجید در دوران ابتدایی با دوستان خود جلسات دوره‌ای قرآن برگزار می‌کرد. من خواهر کوچکترش و پنجمین فرزند خانواده پس از او بودم که نه سال با وی تفاوت سنی داشتم و تنها چیزی که از جلسات قرآن یادم هست سینی چایی بود که برای ایشان پشت در اتاق می‌بردم.

 

مجید بسیار مهربان بود و من هیچ نکته منفی از او در ذهن ندارم. وی بسیار آزاداندیش بود و همیشه  از تهران برای ما به عنوان سوغات، کتاب داستان می‌آورد. مجید به قدری باهوش بود که وقتی برای رفتن به کلاس اول از وی آرمون گرفتند، گفتند معلوماتش در حدی است که می‌تواند در کلاس پنجم تحصیل کند اما به علت سن کمش وی را به کلاس دوم فرستادند.

 

او بسیار با استعداد بود و در دبیرستان نیز از شاگردان ممتاز محسوب می‎شد. یک مدرسه ملی در اصفهان بود که روزی یکی از مسئولانش به دیدن پدرم آمد و گفت ما حاضریم ماهیانه 1000 تومان به شما بدهیم و مجید را به مدرسه خود ببریم که پدرم قبول نکرد و گفت مجید در مدرسه صائب درس خوانده و تا پایان تحصیل در همین دبیرستان می‌ماند.

 

مجید فعالیت‌های سیاسی‌اش را از دوران دبیرستان آغاز کرد. روزهای جمعه با دوستانش به کوه میرفتند و جلسات مذهبی برپا می‌کردند. او در سال 42 و پس از دستگیری امام خمینی، در حالیکه تنها 15 سال داشت کفن به تن کرده و همراه کفن‌‌پوشان بازار اصفهان به تظاهرات رفته بود. او اعلامیه‌های امام را به در و دیوار بازار چسبانده بود. پس از آن ساواک به در منزل ما آمده بود و سراغ مجید را از مادرم گرفته بود و مادرم نیز که از فعالیت‌های مجید اطلاعی نداشت گفته بود پسر من اهل تظاهرات نیست و همین‌جا در خانه است. ساواک نیز پیگیری بیشتری نکرده بود.

 

 

مجید پس از شرکت در کنکور دانشگاه‌ها  در چند دانشگاه مختلف از جمله دانشگاه آریامهر -که پس از انقلاب به نام صنعتی شریف نامگذاری شد- پذیرفته شد که همان را برای تحصیل انتخاب کرد و در دانشگاه ادامه فعالیت‌های خود را با دانشجویان پیگیری می‌کرد. وی جزو پایه‌گذاران انجمن اسلامی در دانشگاه بود.

 

در دو سال اول دانشجویی نمرات بسیار بالایی در درس‌هایش می‌گرفت و مدام نامه‌هایی از سوی رئیس دانشگاه برای پدرم می‌آمد که حامل تبریک رئیس دانشگاه بود. رئیس دانشگاه معتقد بود وی آینده بسیار خوبی دارد، اما دو سال آخر دانشگاه فعالیت‌های درسیش افت کرده بود به نحوی که در سال آخر رئیس دانشگاه نامه‌ای به پدرم نوشته بود و از افت تحصیلی مجید ابراز نگرانی کرده و علت را جویا شده بود و سال آخر دانشگاه وی مصادف با افزایش فعالیت‌های سیاسیش شده بود در همان زمان بود که وی وارد سازمان مجاهدین خلق و عضوگیری شده بود. دیگر کمتر اصفهان می‌آمد تا اینکه درسش تمام شد و برای دوره نظام (سربازی) قبل از مرحله آموزشی در سازمان برق فارابی تهران کار می‌کرد.

 

در سال 1350 تمام سران سازمان طی حمله‌ای از سوی ساواک دستگیر شدند و اسم مجید لو رفته بود. به همین علت ساواک برای دستگیری او به سراغش در سازمان برق رفته بود که از قضا آن روز، کاری برای رئیس سازمان پیش آمده بود و مجید موقتاً بجای او نشسته بود که ساواکی‌ها می‌آیند و از مجید سراغ خودش را می‌گیرند وی متوجه ساواکی بودن آنان می‌شود و به بهانه صدا زدن خودش! از اتاق بیرون آمده و می‌گریزد و از آن زمان به بعد زندگی مخفی وی آغاز می‌شود.

 

من پس از انقلاب که به مرکز اسناد انقلاب مراجعه کردم نامه‌های ساواک را دیدم که عکسش را به تمام مرزها و شهرها به عنوان سرباز فراری فرستاده بودند. مجید خیلی زرنگ و فرز بود و چون در دانشگاه در رشته برق تحصیل کرده بود، یکی از مسئولیت‌هایش در سازمان ردگیری فرکانس‌های بیسیم ساواک بود. به همین علت ساواک رد پایش را همه جا می‌دید اما نمی‌توانست دستگیرش کند، به طوری که تهرانی شکنجه‌گر ساواک بعد از دستگیری در اعترافاتش گفته بود که دستگیری و شکنجه مجید از آرزوهایش بوده است.

 

سال 1351 من 15 ساله بودم، یک سالی می‌شد که هیچ خبری از مجید نداشتیم و تمام مدت در نگرانی به سر می‌بردیم، من با مریم سادات خواهر بزرگترم به خرید رفته بودیم که در حال رد شدن از خیابانی در اصفهان حس کردم مجید از کنار من عبور کرد. بی‌اختیار مجید را صدا زدم و به خواهرم گفتم مجید از کنارم رد شد. به دنبالش دویدیم، که او هم شروع به دویدن کرد و ما مرتب صدایش می‌زدیم. در نهایت برای اینکه کسی متوجه وی نشود ایستاد وقتی به او رسیدیم زبانمان بند آمده بود و قادر به سخن گفتن نبودیم. به کوچه خلوتی رفتیم تا صحبت کنیم و حدود یک ساعت صحبت کردیم. خواهرم که بزرگتر بود و بیشتر متوجه مسائل می‌شد به برادرم گله کرد که آخر معلوم هست کجایی؟ یک سال است که از تو خبری نداریم و مسائلی از این قبیل. ولی برادرم تمام حرفش این بود که شما باید از حضرت زینب(س) صبر و شکیبایی و ادامه راه را یاد بگیرید. تمام حرف‌هایش درس از مکتب عاشورا بود. حتی در نامه‌هایش نیز همیشه سخن از صبر و بردباری حضرت زینب می‌نوشت، تا خانواده را آگاه و آرام کند. پس از صحبت یک ساعته به من که کوچکتر بودم گفت به کسی راجع به این ملاقات چیزی نگو. خلاصه خداحافظی کردیم و وقتی به خانه برگشتیم حال خواهرم بد شد و از هوش رفت، وقتی به هوش آمد مسئله را برای خانواده تعریف کرد…

 

آن دیدار آخرین دیدار ما با مجید بود و دیگر بعد از آن او را ندیدیم و فقط گهگاهی نامه‌ای از طرف مجید به دست ما می‌رسید. نامه‌هایی که سراسر آن درس شجاعت، پایداری و دعوت به صبر و شکیبایی بود. او در نامه‌هایش متن اعلامیه‌ها یا سخنرانی‌های امام را برای ما می‌نوشت. به علت اینکه ساواک مراقب ما بود نمی‌توانستیم به راحتی نامه‌ها را در منزل بخوانیم. نامه‌ها را که غیر پستی به دستمان می‌رسید پشت پرده باز کرده و می‌خواندیم و به علت گشت‌های گاه و بیگاه ساواک مجبور بودیم همان موقع آن‌ها را معدوم کنیم.

 

روزگار به همین منوال سپری می‌شد تا مرداد ماه سال 1354 که از ساواکِ تهران با منزل ما تماس  گرفتند و گفتند تمامی اعضای خانواده‌ی مجید، صبح فردا در کمیته شهربانی تهران جمع شوند. پدرم که در آن زمان فوت کرده بودند، بنابراین خواهر بزرگم و برادر دومم به همراه همسرانشان عازم تهران شدند. ما گمان می‌کردیم ساواک مجید را دستگیر کرده و می‌خواهد اعدامش کند و خانواده را برای آخرین دیدار فراخوانده است…

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

اوج گریه شهید دستواره به هنگام شنیدن نام سردار ابراهیم همت بود

03 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم لله الرحمن الرحیم

وقتی نام شهید همت را می شنید گریه او به اوج خودش می رسید و همگان از گریه او گریه می کردند، چراکه او صحنه گریه‌های امیرالمومنین را بعد از یکی از نبردها به یاد آورده بود.
  همرزمان شهید دستواره: سال 64 در عملیات فاو، شهید دستواره قائم مقام لشگر 27 بود. با تعدادی از دوستانم، در اتاق فرماندهی لشگر شهید دستواره را دیدیم. چون با لباس روحانی بودم، از من خواست که یکی از رزمنده ها را برای خواندن دعای توسل به هیئت امشب بیاورم. گویا دلش گرفته بود و می خواست خودش را آرام کند. بعد از اقامه نماز، خواندن دعای توسل شروع شد. سنگر فرماندهی در فاصله 2 کیلومتری از خط مقدم بود و شهید دستواره از آنجا لحظه به لحظه عملیات و پدافند را از راه دور هدایت می کرد. هر لحظه توسط پیک یا بی سیم به او خبر می رساندند. وقتی خواندن دعا شروع شد، هر وقت می خواستیم جمله « یا وجیها عند الله، اشفع لنا عندالله» را بگوییم، پیامی را برای شهید دستواره می آوردند. محمد رضا در حین گریه، جواب پیک ها و بی سیم ها را می داد. او با همان حال، پیغام خودش را به پیک ها می گفت.

وقتی اسم ” شهید ابراهیم همت” می آمد، گریه شهید دستواره بیشتر می شد. همه به واسطه گریه او به گریه می افتادند. برای من این صحنه یادآور گریه های حضرت علی (ع) بود که ( بعد از یکی از جنگ ها) یکی یکی نام یاران خودشان را می آوردند و گریه می کردند. به شهید دستواره نیز چنین حالتی دست داده بود.

 

فکر بکر

بهمن 64 در عملیات والفجر8 فرمانده گروهان شهادت (از گردان انصار) لشگر 27 محمد رسول الله بودم. پس از شکستن خط فاو و انحدام خاکریزهای دشمن، در مکانی مستقر شدیم که در مقابل دید دشمن بود. تعداد بسیاری از تانکرهای فرسوده و اجسام حجیم در آنجا بود. سعی داشتیم دشمن متوجه ما نشود. شهید دستواره گفت که فکری برای فریب دشمن دارد. او با لودری، آن اجسام حجیم را به صورت یک خط در امتداد یکدیگر (در برابر دشمن) قرار داد و راه دید عراق را بست. هر چه از او خواستیم تا کمکش کنیم، قبول نکرد. فقط به من گفت که مواظب دشمن روی جاده «ام القصر» باشم، چون ممکن بود به طرفمان پیشروی کنند. مدام نگران بودم که دشمن با زدن خمپاره، لودر را مورد هدف قرار دهد. شهید دستواره با صبر و شکیبایی، هر یک از تانکرها را (در میان شلیک خمپاره های دشمن) یکی پس از دیگری کنار هم چید؛ سپس به من گفت که یک آرپی جی زن و تیربار چی را جهت مراقبت به آن جا بفرستم. او بعد از پایان کارش، خداحافظی کرد و رفت. فردا صبح، دشمن به خیال اینکه در پشت این موانع، ما مستقر شدیم، تا مدت ها سرگرم شلیک به آنجا بود. این فکر بکر شهید دستواره واقعا قابل ستایش بود.

راوی: حسن قاسمی، همرزم شهید دستواره.

خواب حاجی

هر وقت برای صحبت پیش حاج دستواره می رفتیم، از چهره اش می فهمیدیم که خسته است و شب گذشته، کامل نخوابیده است. همیشه بیرون از سنگر می خوابید. در عملیات والفجر 8 در فاو، دیده بانمان خبر داد که دشمن طی تغییر و تحولاتی قصد حمله دارد. وقتی رفتیم این جریان را به شهید دستواره بگوییم، بیرون از سنگر خوابیده بود. به یکی از همرزمانم گفتم که چرا حاجی بیرون از سنگر خوابیده، ممکن است بر اثر اصابت خمپاره های دشمن آسیبی به او برسد. بیدارش کردم و گفتم: حاجی چرا اینجا خوابیده ای؟ وقتی بیدار شد، سوالم را با این قطعه شعر جواب داد:

گرنگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

راوی: رضایی، همرزم شهید دستواره.

 

رجز خوانی شهید دستواره

گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تکان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى که از کیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر کدام در سنگرى قرار داشتند …

نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره کرده بودند. براى این که فرصت مقابله به ما ندهند، براى یک لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور که گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه کیسه گونى ها بر اثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:

- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟

با تعجب پرسیدیم: «چطورى؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى؟!»

سید خندید و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»

و به یکباره بلند شد. لبه سنگر تا کمر او بود و از کمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى که خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:

- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى …

و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:

- دیدى چه جورى شاکیشون کردم … حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.

هرچه اصرار کردیم که دست از این شوخى خطرناک بردارد، ثمرى نبخشید، دوباره برخاست و فریاد زد:

- این سید رضا دستواره است که با شما حرف مى زند… شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بکنید…

و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.

با شادى گفت: «مى خواهید دوباره بلند شوم؟».

 

فرازی از وصیت نامه شهید سید محمد رضا دستواره

اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

حمد و شکر و ثنا و سپاس برای خداوند قادر متعال و درود و رحمت بی پایان برای پیامبر گرامی اسلام و ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین و نیز درود و سلام به پیشگاه امام بزرگوار امت این امید همه امیدواران و مستضعفان و همچنین درود به پیشگاه امت خدا جو و حق طلب و کفر ستیز این امام عزیز خاصه رزمندگان مخلص جبهه های نبرد حق بر علیه باطل و نور بر علیه ظلمت .

 ننگ و نفرین و خواری ابدی برای دشمنان دون صفت و اهریمنی منش که ظالمانه با این اسلام و انقلاب و رهبر و امت در قعر شقاوت در ستیز است .

حرف چندانی ندارم فقط پیروی از امام امت که پیروی از ائمه و پیامبر و خداست را سرلوحه همه امور قرار دهید و محکم و مستحکم بر پشت سر او لحظه ای دست از مبارزه و استقامت برندارید من که در این عمر خود نتوانستم بهره ای از این اقیانوس بیکران الهی یعنی جهاد فی سبیل الله ببرم ولی همواره سعی داشتم با چاکری مجاهدان مخلص خود را خاک پای آنها سازم .

 پدر و مادر پر قدرت و طاقتم مرا حلال کنید . همسرم مرا حلال نما و در تربیت اسلامی فرزندم شدیدا کوشا باش و از همه خواهران و برادران تنی و دینی برایم طلب حلالیت نما . پدرزن و مادرزن مهربانم نیز مرا حلال کنید .از مال دنیا و محمد الله چیزی ندارم ولی هر چه همت از آن همسرم و قیومیت زندگیم با او . همسرم خودت میدانی فقط 15000 تومان خرد خرد برایم رد مظلمه بده.     

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات    

 

 نظر دهید »

ماجرای سحری دادن سرهنگ عراقی به اسرای ایرانی در موصل

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

برای آزادگان دفاع مقدس، رمضان و روزه‌داری فصل متفاوتی از کتاب اسارت است. برای آن‌ها روزه‌داری در سوز زمستان و گرمای طاقت‌فرسای تابستان شکل متفاوتی داشت که شاید حتی روایتش نتواند اندکی از آن شرایط را بازگو کند. آزادگان مجبور بودند در کنار سختی تحمل گرسنگی و تشنگی، مشکلات اسارت و درگیری با بعثی‌ها را نیز تحمل کنند و به‌ یقین اجر روزه‌داری‌شان در رمضان‌های اسارت چندین برابر بود. روایت خاطراتی که از این ماه پربرکت در ذهن آزادگان شکل گرفته پر از درس است.

آزاده سرافراز «فرخ سهراب» 10 سال از دوران جوانی خود را در اسارت رژیم بعث عراق سپری کرده است. او در مهرماه سال 59 یعنی ابتدای جنگ تحمیلی در سن 21 سالگی به اسارت در آمد و در 29 مردادماه سال 69 به آغوش وطن بازگشت. سهراب پیرامون خاطراتش از روزه گرفتن در ماه رمضان اردوگاه‌‌های عراق از ایام اسارت در اردوگاه موصل 1 در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم می‌گوید و چنین روایت می‌کند:

« ما در اوائل سال 59 اسیر شدیم. اولین ماه رمضان در اردوگاه را با تجربه خاصی گذراندیم. در اردوگاه موصل1 بودیم و از آنجایی که همه جور آدمی در میان اسرا بودند، اردوگاه یکدست نبود و افرادی با تقیدهای متفاوتی در میان بچه‌های اردوگاه حضور داشتند. حتی از اعضای گروهک منافقین و کمونیست‌‌ها نیز در میان اسرا دیده می‌شد. هرچند تعدادشان کم بود اماحضورشان در برخی موارد مشکلات زیادی به وجود می‌آورد. در کنار این افراد بچه‌های رزمنده و بسیجی هم حضور داشتند و در این میان تعدادی از اسرا هم بی طرف بودند و خود را از هیچ کدام از دو دسته عنوان شده نمی‌دانستند. خلاصه همه با هم در آسایشگاه حضور داشتیم.

در اردوگاه موصل 1 چند وقتی فرمانده‌ای به اردوگاه آمد به نام «خمیس» که به خاطر دستورات خاص و منحصر به فردش در میان افسران عراقی و اسرای ایرانی، میان خودمان نامش را “سرهنگ حزب اللهی” گذاشته بودیم و به این اسم میان بچه‌ها معروف شده بود.

یادم هست در همان ایام 10 یا 15 روز به ماه رمضان مانده آمدند و در اردوگاه اعلام کردند کسانی که می‌خواهند در ماه رمضان روزه بگیرند، نامشان را در برگه‌ای بنویسند. حدود 1200 نفر جمعیت اسرای کل اردوگاه بود. ما که برای روزه گرفتن مصم بودیم همان ابتدا اسم‌هایمان را نوشتیم که حدود 300 نفر می‌شدیم. کم کم مابقی افرادی که در نظر داشتند روزه بگیرند نیز جلو آمده و اسامی خود را نوشتند. نهایتا 900 اسم نوشته شد. و 300 نفر مابقی هم اصلا روزه نمی‌گرفتند. اما همان‌هایی که برای روزه گرفتن اسم ننوشتند و از اقلیت اردوگاه محسوب می‌شدند، شروع کردند به تبلیغات منفی علیه ماه رمضان و ایجاد شک و شبهه در مورد روزه گرفتن در اردوگاه. می‌گفتند: «شما چه ساده هستید! عراقی‌ها می‌خواهند ببینند چه کسانی روزه می‌گیرند. آن‌ها را شناسایی کرده و به زندان دیگری با شکنجه منتقل کنند. اسمتان را ننویسید.» این حرف‌ها روی خیلی از بچه‌هایی که اغلب بی‌طرف بودند در اردوگاه تاثیر گذاشت و طبق همین تاثیر  چند روز قبل از ماه رمضان این لیست برعکس شد. یعنی حدود 600 نفر آمدند و اسمشان را از لیست خط زدند و ماندیم همان 300 نفر. بچه رزمنده‌ها می‌گفتند: «بگذار عراقی‌ها هر چه می‌خواهند بکنند. فدای سر امام. نهایتا شهید می‌شویم.» تا اینکه شب اول ماه رمضان فرمانده خمیس آمد و گفت کسانیکه اسامی خود را برای روزه گرفتن نوشته‌اند، وسایلشان را جمع کنند. با این حرف جو اذیت و آزار غیر مذهبی‌های اردوگاه بیشتر شد. می‌گفتند: «دیدید گفتیم برایتان نقشه کشیده‌اند؟»

بعد عراقی‌ها به دستور فرمانده 3 آسایشگاه را خالی کردند و دستور دادند تا ما 300 نفر به این 3 آسایشگاه برویم. قصد فرمانده اردوگاه این بود که روزه داران را از دیگران جدا کند. وقتی به آسایشگاه جدید وارد شدیم همچنان ترسی که نسبت به حرف بچه‌های اردوگاه در دلمان ایجاد شده بود ادامه داشت. تا اینکه ساعت 3 نیمه شب درِ آسایشگاه‌‌ها را باز کردند و ما را به بیرون از آنجا هدایت کردند. اردوگاه‌های عراق حالتی شبیه به قلعه با دیوارهای بلند ساخته شده بود و ما فقط از فضای بیرون آسمانش را در بعضی ساعات می‌دیدیم. آن روز بعد از حدود 7 یا 8 ماه توانستیم در بیرون آسایشگاه ستاره‌ها را ببینیم. همانجا بیرون ایستاده بودیم که اعلام کردند آماده شوید برای گرفتن غذا. تعجب کرده بودیم. ما را برای دریافت سحری آماده کرده بودند. تا یکماه کارمان همین بود. هر شب برای خوردن سحری بیدار می‌شدیم. در دوران اسارت که ما رنگ مرغ را هم نمی‌دیدیم، عجیب بود که یک شب به ما در زمان سحری مرغ دادند. سهمیه برنج‌ها بیشتر شده بود و به هر 10 نفر هم یک مرغ داده بودند. آن هم مرغی که اطرافش تزئین شده بود. قابل باور نبود. این‌ها همه کار سرهنگ حزب اللهی بود.

ما وقتی غذا را برای اولین بار گرفتیم فاصله بین آسایشگاه‌ها را دور زدیم تا از جلوی اردوگاه رد شویم و بچه‌های دیگر دیدند که سهمیه سحری نصیب ما شد. اگرچه 600 نفری که اسمشان را از لیست خط زده بودند نیز همگی روزه می‌گرفتند اما فقط به خاطر ترسی که دیگران در دلشان ایجاد کرده بودند، حاضر نشدند اعلام کنند که روزه می‌گیرند. اما وقتی از جریان مطلع شدندبه افسران عراقی اعلام کردند که ما هم روزه می‌گیریم اما فرمانده اردوگاه گفت: ایرادی ندارد شما با همین وضعیتی که در آسایشگاه خود دارید هم می‌توانید روزه‌هایتان را بگیرید اما سهمیه سحری در آسایشگاه‌های روزه داران فقط متعلق به کسانیست که اسمشان را نوشتند و حاضر نشد آنة‌ا را به آسایشگاه ما بیاورد. این وضعیت خوب در ماه مبارک رمضان و غذاهایی که برایمان تدارک دیده شده بود دیگر بعد از آن سال در اسارت تکرار نشد. و همه این جریانات آن ماه رمضان را به خاطره انگیزترین ماه رمضان اسارتمان مبدل کرد.

چندی بعد خمیس را که بین ما به سرهنگ حزب‌اللهی معروف شده بود را عوض کردند و او از اردوگاه رفت. کسی ندانست ترفیع گرفت یا توبیخ شد. اما فرمانده بعدی به مرغ ها و غذاهایی که در اردوگاه و ماه مبارک رمضان در اختیار ما گذاشته شده بود اعتراض کرد و گفته بود به دلیل اشتباهات صورت گرفته سهمیه غذای افسران عراقی را به شما داده بودند و پول آن‌ها را از سهمیه‌های بعدی ما کم کرد.»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 601
  • 602
  • 603
  • ...
  • 604
  • ...
  • 605
  • 606
  • 607
  • ...
  • 608
  • ...
  • 609
  • 610
  • 611
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهشید ديانت خواه
  • زفاک
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 141
  • دیروز: 69
  • 7 روز قبل: 1565
  • 1 ماه قبل: 7215
  • کل بازدیدها: 238452

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس