فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نوشته‌های تکان‌دهنده یک دختر شهیده

03 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

ایران قربانی» روز بیستم تیر ماه سال 1345 در روستای «هندلان» از توابع شهرستان میانه به دنیا آمد.

 

در همه فعالیت‌های پرورشی دبیرستان دخترانه زینبیه اولین بود و همیشه به دلیل برتر بودنش در جمع دیگر همکلاسی و دوستانش می‌درخشید. درس خواندن و مدرسه رفتن ایران هم مثل بسیاری از نوجوانان هم سن و سالش در تب و تاب جنگ بود. با سن کمی که داشت اما به حال رزمندگان و شهدا در جبهه غبطه می‌خورد.برای همین از آن‌جایی که نمی‌توانست در جبهه حضور یابد، شعر می‌سرود و از هرراهی افکار و رفتارش را به رزمندگان نزدیک می‌کرد.

 

ایران آنقدر محو جنگ و احوال بانوان رزمنده بود که همانند آنها اغلب به جای روسری، چفیه می‌بست و کفش کتانی می‌پوشید. در روزهایی به شهادت فکر می‌کرد که شهر کوچک میانه حتی یکبار هم بمباران نشده بود .حتی یک بار آلبوم عکس‌هایش را باز کرده و از دوستش پرسیده بود: «کدام یک از عکس‌هایم برای مزارم خوب است ؟»، دوستش با لبخند گفته بود:«عکس شهدا را برسر مزارشان می‌گذارند،مگر تو شهیدی؟تو دختری ،دخترراچه به شهید شدن؟» ایران هم در جواب به دوستش گفته بود:« نمی‌خواهم در بستر بمیرم .»دوستش هم عکسی را که ایران با چفیه و به قول خودشان با روسری فلسطینی انداخته بود انتخاب کرد.

 

مادرش می‌گوید مدتی بود هنگامی که آب به صورتش می‌زد چشمش اذیت می‌شد. برای همین مدتی نتوانست وضو بگیرد.مقداری خاک تیمم به خانه آورد و مقداری از خاک را الک کرد و داخل کمدش گذاشت.علت این کار را پرسیدم و درخواست کرد:«مامان ! اگر لیاقت شهادت داشتم توی این خاک برایم سبزه بکار وروی سنگ مزارم بگذار.»

 

علاقه او به به مقام و جایگاه شهدا باعث شده بود که در تمام تشییع جنازه‌های شهدای شهر میانه حضور داشته باشد. ایران استعداد خوبی در نوشتن داشت.نه تنها خوب می‌نوشت بلکه آنها را هم برای دیگران بخوبی می‌خواند. به امام علاقه بسیاری داشت و همین موجب شده بود تا درباره ایشان شعر بگوید.

 

«از حرفش جا خوردم اما طولی نکشید که ایران من در بمباران دبیرستان «زینبیه» به شهادت رسید. تا 40 روز آن تکه خاک سبز باقی ماند.

 

به گزارش ایسنا، دبیرستان دخترانه «زینبیه» و دبستان پسرانه «ثارالله» شهر میانه در روز ۱۲ بهمن سال ۱۳۶۵، توسط هواپیماهای متجاوز عراقی بمباران شدند که بر اثر آن ۳۳ دانش‌آموز و یک خدمت‌گزار به شهادت رسیدند.

 

شهیده ایران قربانی در یکی از دست‌نوشته‌هایش می‌نویسد:

 

تنها نشسته‌ام برای هنگامی فکر می‌کنم. آن روز که نامه اعمالم در پیش خدایم گشوده خواهد شد خدایا چکار کنم. فکر می‌کنم روز مرگ من است. با چه حالتی‌؟ با چه اعمالی و با چه رویی؟ به طرف خدایم هجرت خواهم کرد. خدا! می‌لرزم، نمی‌دانم از خشم تو به کجا بگریزم.

 

امیدوارم خشمت را بر من نگیری. خدایا به فکر عمیق فرو رفته‌ام، به فکری از رسیدن به خدا و شناختن عاجز مانده‌ام. فکرم به آنجایی رسیده است که باید به بیابانها بدوم که گودالی بیابم و سرم را به آن انداخته اشک بریزم. وای خدا چه ساعتی خوب و پرشکوه است.جسمم و جانم و تمام وجودم از عشق خدا می‌سوزد. انگار اینکه می‌خواهم به طرف خدایم بروم.

 

«انا لله و انا الیه راجعون. پروانه‌های عاشق روشنایی به دورم چرخه می‌زنند و من به آسمان سیاه رنگ که نشانه هیچ ستاره نیست و ماه نیز از آن ظاهر شده فکر می‌کنم. انگار اینکه می‌خواهم الآن حسین(ع) را زیارت کنم. انگار اینکه می‌خواهم الان بر قبر زینب کبری (س) بیفتم و ناله و شیون کنم و مظلومیت شهدای کربلا را با فریاد دل در میان کافران و منافقان ثابت بکنم.خدایا، خدایا کیست جز تو، دردهای مرا بدان.

 

بگذار شهید گمنام باشم.بگذار حقگوی گمنام باشم.بگذار همه به ظاهرم قضاوت کنند ولی در درون خواهم سوخت و آنگاه هم بیدار خواهند شد که خاکستر سوزش از عشق خدایم… .

 

زمزمه می‌کنم؛ زمزمه‌ای که با سوزش دل و آتش قلبها همراه است.وجودم می‌سوزد. جانم می‌لرزد. انگار اینکه بی‌هوش شده‌ام.انگار اینکه دیگر دوستان مرا نخواهند دید تا روز قیامت الهی،ای خدای بی‌پناهان و ای تنها کلید دلهای خلوت.ای خدا! ای خدای از یاد رفتگان بی‌پناه… .

 

نمی‌دانم چرا غم‌ها به جانم نفوذ کرده است.نمی‌دانم چرا چنین شده‌ام؛ خدایا قوت بده بر من .خدایا نمی‌دانم، نه نمی‌دانم چگونه شکر این همه نعمت تو را به جای آورم. من عاجزم، من ذلیلم.من کوچکتر از آن هستم که تو بر من اینقدر لطف و کرامت عنایت می‌کنی. خدایا دست مرا بگیر و مرا به اوج انسانیت به اوج کمال، به اوج خلیفه خدا در روی زمین برسان. به آنجایی که جز تو کسی را نبینم و چیزی را نشناسم و همه را فراموش کرده و تنها تو را ببینم.ای خداوند! تو انسان را برتر از فرشتگان معرفی کردی ولی در دنیایی که ما آدم‌ها در آن زندگی می کنیم بویی از انسانیت به گوش انسانها نمی‌رسد.خدایا پیروانت را می‌کشند و زورمندان و چپاولگران بر تختت قدرت نشسته‌اند.

 

پروردگارا؟ اینجا جهنم است. اینجا جای شهیدان نیست،اینجا جای خوبان نیست، اینجا جای حقیران است. خدایا آیا من آنقدر پستم که تو من را نمی‌بخشی ؟ تو مرا از دنیا جدا نمی‌کنی؟خدایا آیا اینقدر گناهکار هستم که من را در این دنیا نگه داشته‌ای ؟آیا من آنقدر گناه دارم که مرا به پیش خود نمی‌کشی؟ وای بر من، وای بر من اگر چنین باشد.خدایا چرا شهادت را نصیبم نمی‌کنی؟شاید می‌خواهی مرا بیشتر آزمایش کنی؟

 

پس ای خدای من به من آنچنان ایمان و عقیده و معنویت و علم و دانش و فضیلت و تقوا عطا کن که بتوانم در مقابل آزمایش‌های بزرگ نلغزم و خودم را گم نکنم و تمام کارهایم از روی اخلاص باشد.

 

خدایا خدایا گناهانم را بیامرز و آنگاه شهادت را نصیبم کن.

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهیدی که با رفتار به‌دور از کبر و غرور الگوی همرزمانش قرار گرفت

03 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید حجت‌الله احمدی با اینکه فرمانده بود، لباس‌های نیروهایش را می‌شست و علاقه فراوانی به قرائت شبانه قرآن داشت و این رفتار وی بر روی همرزمانش نیز تأثیرات فراوانی گذاشته بود.
به گزارش خبرگزاری فارس از کرمانشاه، شهید حجت‌الله احمدی در پانزدهم خرداد ماه سال 1331 در شهرستان سنقرو کلیایی در خانواده‌ای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود.

وی تحصیلات خود را در زادگاهش ادامه داد و با اوج جریانات انقلاب اسلامی و شنیدن ندای حق و آزادی‌خواهی‌، همانند دیگر جوانان غیور کرمانشاهی آماده مبارزه با نظام ستم‌شاهی و بی‌عدالتی رژیم منحوس پهلوی شد.

شهید احمدی زمان اقامتش در شهر تهران در پوشش شغل کارگری مبارزاتی را علیه نظام استکبار پهلوی انجام داد و در هنگام پخش اعلامیه و عکس امام خمینی (ه) در میان تظاهرکنندگان شناسایی شد و مورد تعقیب نیروهای ستم‌شاهی قرار گرفت.

وی پس از شناسایی توسط نیروهای رژیم پهلوی از تهران دور شد و با عکس‌ها و اعلامیه‌های امام خمینی (ره) که با خود داشت به شهرستان سنقروکلیایی بازگشت.

این شهید والامقام در سال 55 به خدمت سربازی مشغول شد که در آن دوران به‌دلیل مقید بودن به اصول مذهبی گاهی مورد تنبیه فرماندهان خود قرار می‌گرفت و از رفتن به مرخصی منع می‌شد.

شهید احمدی در اواخر سال 59 با لبیک به ندای امام راحل لباس سپاه را بر تن کرد و عازم جبهه‌های حق علیه باطل شد و در منطقه کردستان نیز علیه گروهک‌های ضدانقلاب به نبرد پرداخت.

وی پس از سه سال نبرد در منطقه کردستان با پیوستن به تیپ نبی‌اکرم (ص) در کرمانشاه در چند عملیات جبهه‌های جنوب و غرب کشور حضور داشت و ضمن شرکت در عملیات غرورآفرین والفجر 9 به‌شدت مجروح شد و پس از بهبودی به‌عنوان یکی از فرماندهان عملیاتی تیپ نبی‌اکرم (ص) در عملیات‌های متعددی حضور داشت.

سرانجام این شهید والامقام در تاریخ 23 دی ماه سال 65 در عملیات کربلای پنج شرکت کرد و پس از گذراندن چند مرحله از عملیات بر اثر اصابت ترکش به سینه، در منطقه شلمچه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای شهرستان سنقرو کلیایی به خاک سپرده شد.

در وصیت‌نامه این شهید بزرگوار آمده است: ای برادران رزمنده امروز همانند زمان امام حسین (ع) روز امتحان است، بکوشید در این موقع از آزمایش الهی سربلند بیرون آیید که فردای قیامت بتوانید پاسخ‌گوی خداوند متعال و خون شهیدان باشید.

در ادامه وصیت‌نامه این شهید والامقام آمده است: ما یاران راستین امام با گلوله‌های اسلام که همان قطره قطره خونی است که از ملت مظلوم ایران بر زمین می‌ریزد، می‌جنگیم و می‌میریم، ولی سازش نمی‌پذیریم.

در خاطرات پدر شهید احمدی آورده شده است: زمانی‌که فرزندم برای مرخصی به روستا می‌آمد، بدون هیچ‌گونه کبر و غروری با همه مردم صحبت می‌کرد و کمک‌های نقدی و غیرنقدی مردم را به جبهه‌ها می‌رساند.

یکی از هم‌رزمان این شهید در خاطرات خود آورده است: شهید احمدی با اینکه فرمانده بود، لباس‌های نیروهایش را می‌شست و علاقه فراوانی به قرائت شبانه قرآن داشت و این رفتار وی بر روی هم‌رزمانش نیز تأثیرات فراوانی گذاشته بود.

در خاطرات برادر این شهید والامقام آمده است: هنگامی‌که شهید با عکس‌های امام خمینی (ره) به سنقر آمده بود، عکس‌های امام راحل را با جرأت با عکس‌‌های شاه جابه‌جا می‌کرد و می‌گفت در آینده‌ای نزدیک پاره کردن عکس شاه دیگر بی‌معناست و باید آن‌را کشت.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

بخشداری که کارگر خوبی بود

03 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید ناصر فولادی، شهید فتح خرمشهر، الگوی مدیریت جهادی 

شهید ناصر فولادي “حنظله شهداي استان كرمان” است که بلافاصله بعد از مراسم عقد عازم جبهه شد و 20 روز بعد شهيد شد و در عمر كوتاه اما با بركت خويش علاوه بر اينكه از دانشجويان پيرو خط امام بود، مدتي هم به عنوان بخشدار جبالبارز(از توابع جیرفت) خدمت كرد.

دارخوین، جزیره مجنون،  شلمچه، هویزه، سوسنگرد، پنجوین، عملیات محرم، خیبر و بیت المقدس با قدم‌های کسانی که 13 آبان سال 1358 بر لانه جاسوسی آمریکا گام گذاشتند، آشناست. آن‌ها از اولین سربازانی بودند که در جبهه‌های نبرد به شهادت رسیدند.

شهید ناصر فولادی از جمله این دانشجویان بود. او در سال ۱۳۳۸ در کرمان دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان جیحون و دورة متوسّطه را در دبیرستان علوی به پایان رسانید؛ ‌ناصر در سال ۵۷ دیپلم گرفت و در کنکور همان ‌سال شرکت کرد و در رشتة متالوژی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد. او در اشغال لانة جاسوسی جزو دانشجویان پیرو خطّ امام بود و نقش فعّالی را در این انقلاب ایفا نمود.

بعد از تحويل گروگان‌ها و بسته شدن دانشگاه‌ها در جريان انقلاب فرهنگي، به سپاه پاسداران منطقه 6 كرمان ملحق شد و پس از گذراندن دوره تعليمات نظامي، جهت كمك رساني به مردم فقير مهاباد و كامياران به آنجا اعزام شد.

پس از آغاز جنگ تحميلي، ناصر به سومار اعزام شد و مسئوليت انتقال شهدا و مجروحين به كرمان را برعهده گرفت. پس از آن به مدت هفت ماه بخشدار جبالبارز در شهرستان جيرفت شد و با رسيدگي فعال به امور روستاييان در جهت تامين رفاه آنان قدم هاي موثري برداشت.

***به‌عنوان بخشدار معرفي شده بود، ولي ما نمي‌دانستيم. وقتي آمد توي بخشداري، مثل يك ارباب‌رجوع يك گوشه نشست. چاي كه خورد، يكي از همكاران پرسيد: خُب! شما چه‌كار داريد؟
گفت: من برادر كوچك شما هستم. از استان‌داري معرفي شده‌ام تا با شما هم‌كاري كنم.

***هيچ‌ وقت نديدم پشت ميز بنشيند. يك قلم و كاغذ دستش بود و احتياجات مردم را در هرجايي كه بود، مي‌نوشت. مي‌گفت: من را بخشدار صدا نزنيد، من برادر كوچك‌تر شما هستم. به من بگوييد ناصر، برادر فولادي.

***براي اتمام ساختمان بخشداري، به سيمان نياز داشتيم. يك‌ روز دو كاميون سيمان به بخشداري آوردند، ولي كارگر نداشتيم تا سيمان‌ها را خالي كنيم. ناصر دست‌به‌كار شد و شروع كرد به خالي كردن كيسه‌هاي سيمان. وقتي دو كيسه سيمان روي شانه‌هايش گذاشت، يكي از راننده‌ها پرسيد: اين كارگر كيه كه اين‌قدر خوب كار مي‌كند؟
گفتم: بخشدار منطقه!

***چند نفر از روستايي‌ها با پاي برهنه كنار جاده ايستاده بودند. ناصر كه پشت فرمان ماشين نشسته بود، كنارشان ايستاد و سوارشان كرد تا به مقصد برساندشان. از محلي كه بايد پياده‌شان مي‌كرد، گذشتيم. روستايي‌ها كه خيال مي‌كردند ما قصد اذيت كردنشان را داريم، شروع كردند به بدوبيراه گفتن و فحش دادن به ناصر.
برگشت و آن‌ها را در جايي كه مي‌خواستند، پياده كرد. كمي‌ آن‌طرف‌تر، ايستاد و شروع كرد به گريه كردن. پرسيدم: چي شده؟ از اين كه جلوي من بهت فحش دادند، ناراحتي؟
اشك‌هايش را پاك كرد و گفت: نه! از اين ناراحتم كه در ايران چنين افرادِ محرومي داريم. من فحش‌هاي اين‌ها را به جان مي‌خرم و از خدا مي‌خواهم به من توفيق دهد تا در خدمت مردم محروم باشم.

***داشتم گندم درو مي‌كردم. آقاي بخشدار آمد به‌طرفم، دستم را گرفت و من را به‌طرف خودش كشيد. دستم را بوسيد و گفت: من بايد دست تو را روي چشم‌هايم بگذارم. به گفتة پيامبر، دستي كه زحمت مي‌كشد، نمي‌سوزد.

***قرار بود يك جادة ده كيلومتري را با پاي پياده طي كنيم. گفتم: آقاي فولادي! راه زياد است. توانش را داريد كه بياييد؟
گفت: بله! من بايد به كارهاي مردم رسيدگي كنم. خدا اين مسئوليت را بر گردن من گذاشته و من هم بايد انجامش دهم.
ساعت‌ها در يك راه صعب‌العبور پياده‌روي كرديم تا به يك روستا رسيديم. رفت وسط مردم روستا و به كار همه رسيدگي كرد. يكي از اهالي روستا جلو آمد و از ناصر خواست كه برايش كاري انجام بدهد، ولي انجام آن كار در توانش نبود.
يك گوشه نشسته بود و گريه مي‌كرد. گفتم: آقاناصر! چي شده؟ چرا ناراحتي؟
سرش را بالا آورد و با چشم‌هاي خيس گفت: من نمي‌توانم خواستة اين مرد را برآورده كنم. گريه‌ام براي اين است كه در برابر خواستة اين بندة خدا ناتوانم.

 

 

***از يك روستاي دورافتاده، خودش را به بخشداري منطقه رسانده بود تا ناصر را ببيند و مشكلش را به او بگويد. وقتي از بخشداري رفت بيرون، ناصر گفت: مي‌خواهم بروم به روستايي كه اين بندة خدا مي‌گفت، تا وضع زندگي‌اش را ببينم.
گفتم: آقاناصر! بايد سي كيلومتر پياده برويم تا به روستا برسيم؛ اشكالي ندارد؟
گفت: نه! چه اشكالي دارد؟
پياده رفت توي روستا، مشكل اهالي را از نزديك ديد و از هيچ خدمتي فروگذار نكرد.


***تعدادي از مردم روستاهاي منطقه به بخشداري شكايت كرده بودند كه آب منطقه تأمين نيست و بخشداري بايد يك نفر را به‌عنوان مسئولِ تقسيمِ آب تعيين كند. ساعت هفت شب، توي بخشداري جلسه گذاشت و از بين مردمي كه به بخشداري آمده بودند، فقيرترينشان را به‌عنوان مسئولِ تقسيمِ آب انتخاب كرد. مردم وقتي ديدند ناصر يك مرد فقير را انتخاب كرده، زدند زير خنده و او را مسخره كردند. رو كرد به مردم و گفت: آقايان! حكومت، حكومتِ مستضعفين است. براي همين مردم هم است كه انقلاب شده.

***پيرمرد رفت پيش ناصر و از اوضاع بدِ مالي‌اش تعريف كرد. وقتي حرف‌هايش تمام شد، ناصر رفت پيش سرايدار بخشداري و مقداري پول به او داد و گفت: اين پول را بگير و به آن پيرمرد بده. در ضمن بهش نگويي كه من پول را داده‌ام. اگر بگويي، دوستي‌ام را باهات قطع مي‌كنم.


***شش كيلو قند و يك بسته چاي خريد و باهم راه افتاديم به‌طرف خانة يكي از فقيرترين اهالي منطقه. نزديك خانه كه رسيديم، گفت: برو قند و چاي را بده به صاحبِ اين خانه.
گفتم: آقا! بهش بگويم اين‌ها از طرف بخشداره است؟
گفت: نه، اصلاً!

***از يك روستاي دورافتاده آمده بود كه از بخشداري آرد بگيرد، اما بهش نداده بودند. ناصر كه از موضوع با خبر شد، رفت و با پول خودش يك كيسه آرد خريد، گذاشت توي ماشين و به‌طرف روستاي آن بندة خدا راه افتاد. خودش كيسة آرد را از توي ماشين پايين گذاشت و گفت: من از اين‌جا مي‌روم؛ تا وقتي نرفتم و دور نشدم، در خانه را نزن.

***پيرزن كه به‌خاطر زمين با همسايه‌اش دعوا كرده بود، با عصبانيت آمد توي بخشداري و رو به ناصر گفت: تو اين‌جا چه كاره‌اي؟ مي‌داني اين‌جا چي به سر ما مي‌آيد؟
ناصر با آرامش گفت: آرام باشيد! بفرماييد بنشينيد تا به شكايتتان رسيدگي كنم.
خوب به حرف‌هايش گوش كرد و بعد هم يك نفر را مأمور رسيدگي به مشكل پيرزن كرد. پيرزن كه از بخشداري رفت بيرون، دنبالش رفتم و گفتم: چه‌طور به خودتان اجازه داديد با بخشدار اين‌طوري برخورد كنيد؟ اگر كس ديگري جاي آقاي فولادي بود، حتماً عصباني مي‌شد.
گفت: به خدا اگر مشكلاتم حل نشود و حتي زمينم را همسايه‌ام بگيرد، برايم مهم نيست. وقتي با بخشدار روبه‌رو شدم و اخلاقش را ديدم، مشكلاتم حل شد.

***خادم مسجد گفت: هروقت آقاي فولادي را مي‌بينم، دلم مي‌خواهد صورتش را ببوسم.
گفتم: چرا؟
گفت: براي اين‌كه هميشه مي‌‌آيد توي مسجد، اوّل مسجد را جارو مي‌كند و حياط را آب مي‌پاشد، بعد هم نمازش را اوّل وقت.

***رفتم بخشداري تا ببينمش، ولي آن‌جا نبود. گفتم: آقاي فولادي كجا رفته است؟
پاسخ دادند: با قاطر به يكي از روستاهاي اطراف رفته. ديگر بايد برگردد.
دو ساعت بعد، ناصر با لباس كار و پوتين آمد توي بخشداري. هوا خيلي خراب بود و رفت ‌و‌آمد در منطقه هم آن‌قدر مشكل بود كه كسي حاضر نشده بود به آن روستا برود. ناصر رفته بود به روستا تا چند كيلو قند را به دست روستائيان برساند.

***براي اشتباهاتي كه ممكن بود انجام بدهد، مجازات در نظر گرفته بود و آن‌ها را در يك دفتر يادداشت كرده بود؛ غيبت: معذرت‌خواهي از شخص غيبت‌شده، واريز مبلغي پول به حساب 100 حضرت امام، چند صبح اقامة نماز جماعت صبح در مسجد جامع.

 

 

 

***اطراف مسجد جامع خرمشهر آن‌قدر شلوغ بود كه نمي‌شد با ماشين به آن‌جا نزديك شد. تعداد زيادي از اسراي عراقي را نزديك مسجد جامع نشانده بودند. ناصر از توي يك وانت كه گوشة خيابان بود، هندوانه برمي‌داشت، مي‌بريد و مي‌داد به تك‌تك عراقي‌ها تا توي گرما اذيت نشوند.
***پرسيد: مادر! دوست داري من چه‌طوري شهيد بشوم؟
گفت: من چه مي‌دانم كه تو دوست داري چه‌طوري شهيد بشوي؟
ناصر گفت: دوست دارم فوري شهيد نشوم؛ چند ساعت توي خون خودم بغلطم و درد بكشم تا سختي و رنج جانبازان را هم درك كنم.
خمپاره كه آمد، يازده تركش به بدنش نشست. وقتي رساندنش به بيمارستان، داشت ذكر مي‌گفت: يا حجت‌بن الحسن(عج…)
پارچه نوشته “آزادي خرمشهر را به حضور امام و امت حزب الله تبريك مي گوييم” بر فراز مسجد جامع خرمشهر یادگار شهید ناصر فولادی است.
شهيد ناصر فولادی مسئول تبليغات تيپ ثارالله(قبل از تبديل تيپ به لشكر) بود و در عمليات بيت المقدس و روز فتح خرمشهر  به فيض عظيم شهادت نائل شد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات
 

 

 1 نظر
  • 1
  • ...
  • 599
  • 600
  • 601
  • ...
  • 602
  • ...
  • 603
  • 604
  • 605
  • ...
  • 606
  • ...
  • 607
  • 608
  • 609
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهشید ديانت خواه
  • زفاک
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 147
  • دیروز: 69
  • 7 روز قبل: 1565
  • 1 ماه قبل: 7215
  • کل بازدیدها: 238452

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس