فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

کلاه نیم سوخته‌ای که پس از 32 سال نشانه یک شهید شد

03 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی شهید «عبدالحسین نوروزی» در عملیات بیت‌المقدس مفقود می‌شود هیچ اثری جز یک کلاه نیم سوخته از او باقی نمی‌ماند. این کلاه 32 سال نزد یکی از همرزمانش «مصطفی آهوزاده» می‌ماند تا در آستانه سالگرد شهادتش به خانواده‌اش تقدیم می‌گردد.
  وقتی شهید «عبدالحسین نوروزی» در عملیات بیت المقدس مفقود می شود هیچ اثری جز یک کلاه نیم سوخته از او باقی نمی ماند این کلاه 32 سال نزد یکی از همرزمانش «مصطفی آهو زاده» می‌ماند تا در آستانه سالگرد شهادتش به خانواده اش تقدیم می گردد…

روایت این ماجرا را درادامه بخوانید…  

 هر دو رفیقند اما از جنس رفقای دیروز!

دوستی شان در خاک جبهه خاکی تر می شود و البته پایدارتر!

عملیات بیت المقدس در راه است و باز باید بساط عاشقی بر پا شود…

«مصطفی» می گوید:

«وقتی بچه ها برای عملیات بیت المقدس به پادگان کرخه اعزام شدند؛ من بخاطر یک سری کارهای ستاد ذخیره سپاه دزفول، مجبور شدم چند روز دیرتر به آنها ملحق شوم . روزی که به پادگان رفتم سراغ بچه های گردان بلال را گرفتم؛ گفتند در انتهای غربی پادگان چادر زده اند. نزدیکی های ظهر بود که پیش بچه های گردان رسیدم؛ اولین کسی که به استقبالم آمد «عبدالحسین» بود. با همان چهره همیشه خندان، مرا بغل کرد و گفت : منتظرت بودم! بعد به چادرشان رفتیم؛ یک اسلحه کلانش و تجهیزات و حمایل آورد و گفت : اینها وسایل شماست همه را برایت آماده کرده ام ! حتی اسلحه را هم تمیز کرده بود…»

هر دو در عملیات شرکت می کنند اما یکی می آید و دیگری می رود!

«مصطفی» از آن روز غم انگیز، اینگونه یاد می کند:

«مرحله دوم عملیات بیت المقدس است ، نیروهای گردان بلال موفق شده اند با پشت سر گذاشتن دژ مرزی، وارد خاک عراق شوند؛ در گیری بر روی دژ عراق است؛ دشمن تلاش می کند تا با پاتک سنگین خود رزمندگان اسلام را عقب براند. تانک های عراقی به شدت منطقه را زیر آتش گرفته اند، کار به حدی سخت شده که دشمن برای هر نفر یک گلوله تانک شلیک می کند؛ بطوری که بعضی از بچه ها بوسیله گلوله تانک به شهادت می رسند. تا عصر خبری از «عبدالحسین» نیست ، شب با حمله مجدد رزمندگان وباز پس گیری مواضع قبلی از دشمن، تعدادی از بچه ها برای آوردن جنازه شهدا  به آن منطقه می روند و هر چه جستجو می کنند «عبدالحسین» را نمی یابند و تنها یادگارش را که یک کلاه نیمه سوخته است ودر عملیات آن را بسر می کرد؛ پیدا می کنند ودیگر هیچ….»

کلاه نیم سوخته، 32 سال محرم راز «مصطفی» می شود! گاه تردید به جان او حمله می برد که این کلاه حق مادر شهید است! اما در جنگ عقل و احساس «دل» پیروز می شود…

مگر نه «مصطفی» رفیق «عبدالحسین» بود! و مگر نشنیده اید می گویند: گاه رفیق از برادر هم عزیز تر است! پس «دل» مصطفی «بیراه » نرفته است!

یک هفته به سی و دومین سالگرد شهادت «عبدالحسین» مانده است و این بار «مصطفی» دل به دریا می زند و تصمیم می گیرد محمدحسین، برادر «عبدالحسین» که خود زخم دیده و یادگار شهدای اتوبوس آسمانی والفجر 8 است را به «میزبانی» کلاه نیم سوخته «مهمان» کند…

«مصطفی» در نامه ای خطاب به خانواده شهید جاوید الاثر «عبدالحسین نوروزی» اینگونه می نویسد:

سی و دو سال از فراق و دوری برادرم عبدالحسین می گذرد و در این مدت ، این  کلاه انیس و مونس من در لحظه های دلتنگی برای او بوده است . هر گاه دلم برایش تنگ می شد نگاهی به این کلاه می انداختم و آن را می بوئیدم ، چون تنها یادگار برادرم بود !

خیلی بی انصاف بودم من !

زیرا که سی و دو سال این آخرین یادگار را پیش خود نگهداشته و خانواده ای چشم انتظار را در حسرت دیدنش گذاشتم !

خانواده محترم برادر عزیزم عبدالحسین !

من هم چون شما در انتظار بودم ، گاهی دلم می گفت او بر می گردد ! من هم هنوز چشم انتظار اویم !

هر بار که دلتنگ عبدالحسین می شوم به او می گویم :

تو نیستی و دلت اینجاست ، کنار آینه و قرآن

برادران هم برگشتند ، چرا به خانه نمی آیی ؟

اما اینک، این تنها یادگار و امانتی او را به شما خانواده محترم برادرم عبدالحسین تقدیم می کنم ، امیدوارم مرا عفو کنید از اینکه سی و دو سال شما را در انتظار دیدنش گذاشتم …

یادگار از تو همین سوخته جانی است مرا

شعله از توست اگر گرم زبانی است مرا

باورم نیست، نگاه تو و این خاموش

باز برگردش چشم تو گمانی است مرا

گو بسوزد تنه خشک مرا غم ، که به کف

برگ و باری نبود ، دیر زمانی است مرا

عرق شرم دلم بود که از چشمم ریخت

ورنه برکُشته تو گریه روا نیست مرا   

ارادتمندتان

مصطفی آهوزاده

9/2/93

باقی ماجرا را از زبان نگارنده بشنوید…

بارها در مورد عبدالحسین با محمد حسین همکلام شده ام و از اینکه چه شد پیکر او برنگشت و جستجوی پیکرش به کجا انجامیده است و… چرا بین این همه تفحص، آن هم در خاک وطن خودمان، اثری از او بدست نیامده است و هر بار او با بغضی ناگفته که از اعماق وجودم آن را درک می کنم سخن گفته است…

محمد حسین، خود زخم دیده جنگ است؛ او یکی از یادگاران ارزنده اتوبوس آسمانی گردان بلال است و هنوز با آنها نفس می کشد؛ اما وقتی از برادر شهیدش سخن می گوید صدایش می لرزد و دل مرا نیز می لرزاند…

خدا می داند دیدنش برای من همیشه فرصتی بوده بس غنیمت! من که افتخارشاگردی او در جلسات قرائت قرآن مسجد امام حسن عسکری (ع) را داشته و دارم؛ اندوه و اشکش را همیشه به خلوتی شیرین برده ام و به آن تامل کرده ام…

چند روز قبل، او از ماجرای کلاه نیم سوخته و دل سوخته مصطفی گفت و قرارمان شد غروب پنجشنبه ، شهید آباد ؛کنار یادبود مزار برادرش…

در آن غروب تماشائی، «محمد حسین نوروزی» شهید زنده این روزهای ما، اینگونه با کلاه نیم سوخته و شاید مصطفی آهو زاده واگویه کرد:

خوش آمدی کلاه نیم سوخته

تو نسیم خوشِ برادری را به ارمغان آوردی که 32 سال است دلتنگی اش مونس شبهای خلوت من است…

می دانم! رایحه دل انگیزت، سالها مصطفی را مست عشق روزهای دوستی کرده بود که اینگونه دل از تو نبرید و ما را  از تو برید…

کلاه نیم سوخته!

نبودی! 5 اسفند سال 64 آنجا که من داغ فراق برادر شهیدم را با برادران دیگرم تقسیم کرده بودم و سرخوش از وجودشان که اگر عبدالحسین نیست؛ چه باک! محمود، حمید،حسین و…هستند و حق برادری را خوب ادا می کنند…

اما دست تقدیر آنان را آسمانی کرد و سهم من از آسمان، فقط لبخند نگاهشان از قاب عکسشان شد…

کلاه نیم سوخته!

می دانم تو با مصطفی اینهمه سال مهربان بودی و او را بارها به میهمانی لاله ها بردی! حال بیا و اندکی نامهربانی کن و از آن آتشی بگو که تو را سوزاند و نیز من را…!

فاصله تو و لب های عبدالحسین بسیار اندک بود! قصه لبان تشنه اش را بازگو که سخت مشتاق شنیدنش هستم…

مقدمت را به دیده منت!

اما شکوه ای دارم…! رسم وفاداری این بود؟!

کدام کلاه بی سر را دیده ای که خبر از صاحبش نداشته باشد؟!

قراراین نبوده کلاهی و سری ساز جدائی زنند و هر یک راه خود روند!

آن روز که خیمه ای نیم سوخته، راز مگوی خواهری دلسوخته شد؛ یادت هست؟!

تو هم راز گوی دمی باش که صدای «عند ربهم یرزقون» در گوشی طنین انداز شد!

اما…مصطفی عزیزم!

تو پیام آور برادری بوده و هستی! برایم برادر بمان و برایت می مانم!

چرا که هردو برادر یک برادریم…

اما یادت نرود از این ماجرا مادرمان بوئی نبرد! او را تاب دیدن کلاه نیم سوخته نیست

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نذر شهید شمالی برای پیروزی در عملیات بیت المقدس

03 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر در این عملیات به شهادت هم رسیدیم باز پیروزیم و اما اگر به شهادت رسیدم مرا در کنار قبر مادر دفن نمائید ،انشاءالله همه ی ما با پیروزی به آغوش خانواده مان بر میگردیم و این را می نویسم که ….

 

لشکرعرشی 25 کربلا صفحه ای از تاریخ ازیاد نرفتی این کشور است که دلاورمردانش بخشی ازتاریخ عظیم وتمام نشدنی دفاع هشت ساله ی این کشوررا رقم زده اند،جوانان ،نوجوانان و پیرمردانی که تاریخ ،حسرت صلابت واخلاص شان را می خورد و تکرارشان بعید به نظر می رسد، مردان مردی که به لذتهای حلال این دنیائی پشت پا زدند وآسمانی شدند. در ادامه زندگینامه فرازهائی از وصیتنامه شهید ایرج عبدی در سالروز شهادتش، تقدیم مخاطبان گرامی می شود:

سرآغاز تا پرواز

شهید ایرج عبدی در سحرگاه سوم خرداد سال 1339 در روستای سلیاکتی از توابع شهرستان نور چشم به جهان گشود و در مادری پاکدامن و قهرمان پرور به نام بانو سلطان فلاح رشد و پرورش یافت.شهید ایرج عبدی با شروع کارزار جنگ همانند دیگر دلاوران عرصه پیکار برای حفظ اسلام به جبهه رفت و سرانجام در تاریخ بیست و سوم خرداد 67 همزمان با عملیات بیت المقدس 7 درحالی که فرماندهی یکی از گروهانهای محور را برعهده داشت به آرزویش رسید و آسمانی شدو درگلزار شهدای ناتل به خاک سپرده شد.

 


شهید ایرج عبدی در آخرین روزهای عمر خود و درست 2 روز مانده به شهادتش درعملیات بیت المقدس 7 مطالبی را نوشته که در ادامه می آید:

نذر شهید برای پیروزی رزمندگان در عملیات

امروز 21/3/67 در قرارگاه تیپ می باشیم و تمامی برادران نور که با ما هستند همگی سالم هستند ،جز آقایان مهدی عبدی و محمد رستمی و محمد مشایخ که با ما نیامده اند علت را خودشان می دانند. ماهم انشاءالله همگی برای عملیات آماده می شویم که به امید خدا امشب یا فرداشب عملیات را شروع می کنیم و قرار است که خط شکن باشیم از خداوند تبارک وتعالی می خواهیم که در این عملیات ما را پیروز گرداند تا دل امام و مستضعفین شاد و خانواده معظم شهدا هم خوشحال شوند ،اگر در این عملیات به شهادت هم رسیدیم باز پیروزیم و اما اگر به شهادت رسیدم مرا در کنار قبر مادر دفن نمائید ،انشاءالله همه ی ما با پیروزی به آغوش خانواده مان بر میگردیم و این را می نویسم که یادم باشد ،500 صلوات صبح پیروزی باید بفرستم و 500 صلوات انشاءالله زمانیکه از خط برگشتم بفرستم.

خدا ترا به حق محمد وآل محمد تمامی رزمندگان اسلام را با پیروزی نهائی و صحیح و سالم به وطنشان برگردان ،خدایا ما را در این حمله پیروز بگردان.

آمین یارب العالمین.

نذر شهید شمالی برای پیروزی در عملیات بیت المقدس 7 +عکس

دستنوشته شهید 2 روز قبل از شهادت

شهید ایرج عبدی در شب اول عملیات بیت المقدس 7 به آسمانها پرکشید و شاید نذرش برای پیروزی در این عملیات برآورده نشده باشد ،اما هرکس به سهم خود می تواند نذر این شهید را برآورده کند و 500 صلوات برای پیروزی بفرستد تا نگاه و نظر شهید را به خود جلب کند ، واین بهانه ی خوبی است برای جلب رضایت و توجه خاصه این شهید نسبت به ما که براستی رضایت خداوند حکیم را نیز در بر دارد.

فراز هائی از وصیت شهید ایرج عبدی

آن چیزی که ما را به جبهه رفتن وادار نموده مسأله اسلام است.ما که ادعا داریم مسلمانیم وشیعه،پس چرا از اسلام دفاع نکنیم،ما دفاع می کنیم وکشته می شویم تا اسلام پیروز شود.

پیامی که من برای امت دارم این است که نگذارید انقلاب اسلامی که با خون هزاران جوان این مرز وبوم بدست ما رسیده به آسانی از دست برود که دیگر بدست آوردن آن مشکل است.اگر کمبودی در جامعه می بینید،اگر خدای ناکرده مسئولی خلاف کند،از اسلام بدبین نشوید.

پدرم! خوشحالم که فرزندشما هستم وخوشحال باشید که فرزندانت این گونه سعی دارند در راه اسلام خدمت کنند.

همسرم!شاید زندگی ام فقیرانه بوده ولی بدان که دنیا همیشه برای عد ه ای این چنین بوده.همسرم!تنها خواهشی که از شما دارم این است که در هر کجا هستی فرزندانم را خوب تربیت کن ودر هرکجا اسلام نیاز به نیروی انسانی داشت،آنها را به جبهه بفرست وبگذار تا در راه اسلام شهید شوند ویا پیروز گردند.همسرم!اگر شما وفرزندانم برای اسلام آواره شدید،ناراحت نباشید.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نماهنگ زیبای عروسکهای پرپر هلی‌کوپتری که چمران را به پاوه آورد...

03 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

نمی‌دانستیم چه کسی دارد می‌آید، اما بچه‌ها به محض دیدن هلی‌کوپتر از شادی سر از پا نمی‌شناختند.

اکران فیلم سینمای “چ"، بهانه‌ای بود تا به واکاوی برخی خاطرات افراد حاضر در پاوه آن زمان بپردازیم. یکی از این رزمندگان، «سردار جعفر جهروتی‌زاده» است. از وی تاکنون چندین کتاب خاطرات منتشر شده و عناوینی نیز در دست انتشار دارد. دیده‌ها و شنیده‌های او از پاوه سال 58 بخش‌ چهارم کتاب منتشر نشده اوست. آنچه در ادامه می‌آید، مروری بر این بخش از کتاب است که برای نخستین‌بار توسط خبرگزاری فارس در دو قسمت منتشر می‌شود. «بخش نخست» این خاطرات را در ادامه می‌خوانید.





*انتخاب نان خشک!

اواخر تیرماه 58 بود که وارد کرمانشاه شدم، یک راست رفتم ساختمان اعزام نیرو. حاج اکبر غم‌خوار، مسئول آن‌جا بود. تدارکات و اقلام مورد نیاز بچه‌ها از همین مقر به شهرهای اطراف فرستاده می‌شد. به خاطر کمین دشمن در همه‌ی راه‌های زمینی امکان رساندن آذوقه به صورت مرتب به بچه‌ها وجود نداشت. همیشه مایحتاج 2، 3 ماه نیروها را با هلی‌کوپتر منتقل می‌کردند. یک‌بار پیش حاج اکبر غم‌خوار رفتم تا نمونه نان خشکی را که برای بچه‌ها انتخاب کرده بودند، نشانم بدهد (نان خشک انتخاب کرده بودند چون ماندگاریش بیش‌تر بود و نگهدارش اش هم خیلی آسان‌تر). چند روزی آن‌جا ماندم و استراحت کردم. اوایل مرداد مجوز سوارشدن به هلی‌کوپتر 214 را گرفتم که آذوقه برای بچه‌ها می‌برد. خداحافظی کردم، برگه را به خلبان نشان دادم و سوار شدم. به غیر از من دو نفر دیگر هم از برادران کرمانشاهی که نمی‌شناختم‌شان بودند. مسیر هوایی کرمانشاه به پاوه در شرایط عادی، کم‌تر از یک ساعت بود؛ اما چون درگیری‌ها در پاوه شدت گرفته بود و ضد انقلاب در هر جایی که توانسته بود کمین کرده بود، این مسیر را در بیش‌تر از یک ساعت و نیم طی کردیم.

پاوه در محاصره‌ ارتفاعاتی پوشیده از درخت قرار گرفته بود، و زیر این پوشش نیروهای ضد انقلاب پنهان شده بودند. بخاطر همین باید در ارتفاع کم پرواز می‌کردیم و نمی‌توانستیم از بالای آن تپه‌ها بگذریم. باید طوری پرواز می‌کردیم که در تیررس‌شان نباشیم، گاهی اوج می‌گرفتیم و گاهی پایین می‌آمدیم. خلبان سعی می‌کرد تا جلوی اصابت گلوله‌های گاه و بی‌گاه را به بدنه‌ هلی‌کوپتر بگیرد. به خاطر همین هم مدام تغییر موقعیت می‌داد. هرطور بود این مسیر را طی کردیم. بعدها وقتی که در پاوه شاهد فرود آمدن هلی‌کوپترها بودم، با خودم فکر می‌کردم اگر خدا محافظ این خلبان‌های شجاع نبود و اگر علاقه و دل سپردگی آن‌ها به امام و ولایت نبود، این پروازها و رفت و آمدها، بدون هیچ حادثه، غیرممکن بود.

*بهداری امن‌ترین نقطه پاوه

هلی‌کوپترها در محوطه‌ای در پشت بهداری به زمین می‌نشستند و بار خود را خالی می‌کردند. ولی از هر طرفی به سمت‌شان تیراندازی می‌شد. حتی نمی‌توانستند درست روی زمین بنشیند. در یک فاصله‌ای از زمین می‌ایستادند، تا بچه‌ها بارشان را بدون هل‌دادن خالی کنند و بلافاصله اوج می‌گرفتند. بعدها وجود هلی‌کوپترهای کبری وضعیت بهتری را به وجود آوردند، چون به محض اینکه از جایی به طرفشان تیراندازی می‌شد، بلند می‌شدند و با راکت و کالیبر موضعی را که به سمت‌شان گلوله می‌ریخت، می‌زدند. با این وجود در پاوه هیچ‌جایی بهتر و امنت‌تر از فضای مسطح و بزرگ بهداری وجود نداشت، که دار و درخت هم نداشت. همین موقعیت آنجا را تبدیل کرده بود به پایگاه پشتیبانی و تدارکات شهر.

پاوه شهر کوچکی بود با مردمی مستضعف. مهم‌ترین پایگاه ما تپه‌ای بود در حاشیه‌ شهر (که امروز به خاطر گسترش پاوه، داخل شهر است). وقتی درگیری‌ها شروع شد، بعضی از مردم از شهر خارج شدند و در زیر درخت‌های اطراف پناه گرفتند، بعضی هم کوچ کردند به کرمانشاه و آن‌ها را در منطقه‌ طاق‌بستان اسکان دادند. بقیه هم در شهر ماندند و این جای امید برای ما داشت که حداقل مطمئن می‌شدیم خانه‌هایی که صاحب‌خانه در آن هست، پناهگاه و پایگاه نفوذ ضد انقلاب نمی‌شود.

* حمله ضد انقلاب به مردم به جرم ماندن در شهر

ضد انقلاب که از سمت نوسود بانیروهایش به سمت پاوه آمده بود، در اولین اقدام خود جاده‌ پاوه را بست و از همان طرف به بچه‌ها فشار می‌آورد. مدام در دهانه‌ شهر با بچه‌ها درگیر می‌شد. یک شب در ورودی شهر درگیری شدیدی اتفاق افتاد. ضد انقلاب تمام قوایش را گذاشته بود تا از آن سمت به داخل شهر نفوذ کند. نیروهای ما که تعدادمان در آن محل از ده نفر تجاوز نمی‌کرد در دو، سه ساختمان پناه گرفته بودند. از سوراخ‌هایی که داخل دیوار درست کرده بودیم، بیرون را می‌پاییدیم. مهمات کم داشتیم و تا دشمن را نمی‌دیدیدم تیراندازی نمی‌کردیم. فاصله‌شان با ما آنقدر کم بود که از آرپی‌جی هم نمی‌شد استفاده کرد. آن‌ها در سه یا چهار متری ما بودند و ما صدای صحبت‌هایشان را هم می‌شنیدیم. به هر سختی بود مقابل‌شان مقاومت کردیم تا توانستیم وادارشان کنیم عقب‌تر بروند. به محض اینکه کمی عقب نشستند ما جلو رفتیم. این عقب‌رفتن، آن ها را در دره سرازیر کرد و ما مسلط به موقعیت‌شان شدیم. دیگر از ورودی شهر، دورشان کرده بودیم و خطر ورودشان و سقوط شهر موقتاً از بین رفته بود.

دشمن وقتی نتوانست کار خود را از آن طرف پیش ببرد، آرام آرام شروع کرد به محاصره‌ شهر. هر روز دامنه‌ تیراندازی به داخل شهر بیش‌تر می‌شد. از جاهایی که تیراندازی می‌کردند، می‌فهمیدیم حلقه‌ محاصره به کجا کشیده شده. با اینکه مهمات کافی نداشتیم، اما با تمام قوا از شهر حفاظت می‌کردیم. چندبار توانسته بودند دور از چشم ما وارد شهر شوند و به زن‌ها و بچه‌ها هم حمله کرده بودند؛ به اهالی شهر پاوه، به جرم اینکه می‌خواستند در شهرشان بمانند. مقابل آن‌ همه امکانات و نفرات که ضدانقلاب در اختیار داشت، ما امکانات قابل توجهی نداشتیم. اوضاع هر روز بدتر می‌شد و حلقه‌ محاصره که دیگر تقریباً کامل شده بود، تنگ‌تر. مدام درخواست کمک می‌کردیم ولی خبری نبود.

*با اولین هلی‌کوپتر چمران آمد

بعد از آن همه درخواست کمک و بعد از گذشت تقریباً سه هفته، اولین هلی‌کوپتری که در هوا ظاهر شد، همان بود که چمران را با خود آورده بود. البته نمی‌دانستیم چه کسی دارد می‌آید، اما بچه‌ها به محض دیدن هلی‌کوپتر از شادی سر از پا نمی‌شناختند. واقعاً یک تقویت روحیه بود. همان‌طور که ایستاده بودیم و منتظر فرود هلی‌کوپتر بودیم، جرقه‌هایی بر بدنه‌اش می‌دیدیم که به خاطر اصابت گلوله بود. چمران به همراه تیمسار فلاحی و دو نفر از برادران پاسدار پیاده شدند. اما هلی‌کوپتر با آنکه صدمه دیده بود، نتوانست قدری بنشیند و مشکل را بررسی کند. ناگزیر بود خیلی زود از آن‌جا دور شود. آنقدر سریع بلند شد که حتی فرصت بستن در را هم پیدا نکرد.

تا قبل از ورود چمران، مسئولیت و هدایت متمرکزی در آن‌جا وجود نداشت. در مقابل نیروی دو- سه ‌هزار نفری ضد انقلاب با آن‌ همه امکانات و تسلیحاتی که از سوی عراق و کشورهای معاند دیگر به سوی آنها سرازیر شده بود، تعداد صد و 70-80 نفری بچه‌ها که بیش‌ترشان هم از همان اهالی پاوه و پیش‌مرگ‌ها بودند چیزی به شمار نمی‌رفت.

به سمت بهداری مدام تیراندازی می‌شد، از این رو باید دائماً در سنگرها باقی می‌ماندیم. هفت یا هشت نفری بیش‌تر در بهداری مستقر نبودیم و در ساختمان پناه گرفته بودیم. گونی در اختیار نداشتیم تا سنگر درست کنیم؛ برای همین روی بعضی‌ دیوارها سوراخ‌هایی به بیرون درست کرده بودیم و از آن‌جا به سمت دشمن تیراندازی می‌کردیم. خوشبختانه در آن مقطع از درگیری هنوز دشمن از خمپاره و آتش توپخانه استفاده نمی‌کرد و این برای ما که در ساختمان‌ها پناه گرفته بودیم، جای شکر داشت. البته ما هم با این که آرپی‌جی داشتیم نمی‌توانستیم در داخل ساختمان از آن استفاده کنیم. آتش عقبه‌اش بچه‌ها را می‌سوزاند.

*آرایش نیروها به سبک جنگ‌های نامنظم

محاصره‌ شهر هر لحظه تنگ‌تر می‌شد، و شدت آتش دشمن بیش‌تر. چمران مرتب با کرمانشاه تماس می‌گرفت و درخواست مهمات و نیروی کمکی می‌کرد. می‌خواست، تا ارتش با مداخله‌ خود نیروهای سپاه را حمایت کند. با وجود چنین مشکلاتی بچه‌ها روحیه‌ خوبی داشتند و با ورود شهید چمران به پاوه روحیه‌شان چند برابر هم شد. ایشان با درایت خاص خود، بچه‌ها را سازماندهی کردند که با همان عده‌ کم همه‌ نقاط حساس را تحت کنترل داشتیم. بچه‌ها هم که با پیش‌مرگ‌های کرد حسابی هماهنگ شده بودند، سعی می‌کردند با فرماندهی چمران، جلوی سقوط شهر را بگیرند. چمران به خاطر تعداد کم نیروها می‌دانست شیوه‌ جنگ‌های منظم در این شرایط کاری از پیش نخواهد برد. او که در تدبیر جنگ‌های پارتیزانی بی‌نظیر بود، ما را هم به همان روش جنگ‌های نامنظم آرایش داد. یعنی در نقاط حساس تعدادی از نیروها را مستقر می‌کرد و بقیه در سطح شهر مدام در تردد به سر می‌بردند. هر وقت جایی اتفاقی می‌افتاد که نیاز به نیروی بیش‌تر بود، به آن سمت می‌رفتیم. خودش هم در فاصله‌ این نقاط گشت می‌زد و مواظب اوضاع بود. ضد انقلاب بیشتر، شب‌ها، با بچه‌ها درگیر می‌شد. سعی می‌کرد از تاریکی برای نفوذ به داخل شهر استفاده کند. به جرأت می‌توانم بگویم اگر در ان محاصره‌ طاقت‌فرسا، چمران تعداد اندک ما را، اینقدر دقیق در شهر تقسیم نمی‌کرد، با وجود دشمنی با آن عقبه‌ قوی و امکانات زیاد، احتمال سقوط پاوه خیلی بیش‌تر می‌شد.

*انتقال پیاده مجروحین!

مجروحین را نه می‌توانستیم در پایگاه‌ها نگه‌داریم و نه در بهداری. چاره‌ای نداشتیم جز این که پیاده آن‌ها را به بیمارستان منتقل کنیم. با آن که فاصله‌ کم و بیش‌زیادی را باید راه می‌رفتیم، اما به هر حال امنیتش از رفت و آمد با ماشین بیش‌تر بود. بیمارستان یکی از مناطقی بود که دشمن برای تصرف آن اصرار زیادی داشت، چون از لحاظ جغرافیایی در حاشیه‌ شهر و روی یک بلندی قرار گرفته بود. طوری که اگر در محوطه‌ آن می‌ایستادی، شهر را می‌توانستی به کلی زیر نظر بگیری. ما هم از همین خصوصیت استفاده و چند نفر را در همان محوطه مسئول حفاظت از منطقه کرده بودیم. ضد انقلاب از همان جبهه‌ بیمارستان حرکت و 48 مجروح بستری و کادر بیمارستان را مورد محاصره‌ خودش قرار داد. به غیر از نیروهای حفاظتی، بقیه‌ کادر بیمارستان هم مسلح بودند و در کنار رسیدگی به مجروحین، با دشمن هم مبارزه می‌کردند. محاصره یک هفته طول کشید.

قبل از اشغال بیمارستان فقط «شهید باباخواست» و یک خانم پرستار، از کادر در بیمارستان باقی مانده بودند. آن‌ها به تنهایی، هم به بچه‌های مجروح رسیدگی می‌کردند و هم اگر لازم می‌شد، تیراندازی می‌کردند. محاصره هر لحظه تنگ‌تر می‌شد و ما نمی‌توانستیم هیچ کاری برای آن‌ها انجام بدهیم. وقتی دشمن حمله‌ مستقیمش را به بیمارستان شروع کرد، «شهید باباخواست» از آن خانم خواست تا فرار کند و خود را به نیروهای خودی برساند. او هم یک سلاح با یک گلوله برداشت و راه افتاد. گلوله را هم برای خودش گذاشته بود تا اگر موفق به فرار نشد، اجازه ندهد دست کثیف دشمن به او برسد، بحمدلله او سالم به نیروهای خودی رسید.

*جنایات ضدانقلاب

در بیمارستان، یکی، دو مجروح کم سن و سال هم بود که از بچه‌های اعزامی بودند. «شهید باباخواست» از ضد انقلاب می‌خواست تا با آن‌ها کاری نداشته باشند. آن‌ها هم با کمال شقاوت و بی‌رحمی با آن دو نوجوان مجروح برخورد کردند و حتی می‌دانم سر یکی‌شان را هم بریده بودند.

ضد انقلاب یکی از وحشتناک‌ترین جنایات خود را در بیمارستان پاوه خلق کرد. 48 مجروح آنجا بستری بودند که بیشترشان نمی‌توانستند از جا بلند شوند، چه رسد به آن که از خود دفاع کنند. دشمن، وحشیانه مجروحین را جلوی چشم‌های ما روی زمین می‌کشیدند و از ساختمان بیرون آوردند، بعد همگی را به رگبار بستند و در حالی که هنوز زنده بودند، سرهای بعضی‌شان را از بدن جدا و تا توانستد بی‌رحمانه و به بدترین وضع، شکنجه‌شان کرده بودند.

دشمن مجهّز به انواع سلاح‌ها که پیروزی‌اش را قطعی می‌دید، از هیچ عملی برای تضعیف روحیه‌ بچه‌ها فروگذار نمی‌کرد و ضربه‌ نهایی‌اش را با جنایت بیمارستان به بچه‌ها وارد کرد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 594
  • 595
  • 596
  • ...
  • 597
  • ...
  • 598
  • 599
  • 600
  • ...
  • 601
  • ...
  • 602
  • 603
  • 604
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • سمیه صالحی
  • نورجان

آمار

  • امروز: 148
  • دیروز: 228
  • 7 روز قبل: 1140
  • 1 ماه قبل: 4924
  • کل بازدیدها: 258987

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس