فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطراتی از شهید علی اکبر شیرودی

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 بسم اله الرحمن الرحیم

وقتی جنگ شروع شد، بنی‌صدر دستور تخلیه پادگانها را صادر کرد، شهید شیرودی آن موقع در پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود. دستور داده شده بود که ضمن تخلیه پادگانها، زاغه مهمات را نیز با یک راکت از بین ببرند.

اما شیرودی می‌گوید که حیف نیست این همه مهمات از بین برود. او با کمک چندتن از هم رزمانش با هیلکوپتر به صف مهاجمان عراقی هجوم برده و آنان را متوقف می‌سازند. و با این تز که اگر بازداشتمان کردند که چرا پادگان را تخلیه نکردید، مهم نیست چون مملکت در خطر است، جلوی دشمن ایستادگی می‌کنند. شجاعت شیرودی در تمام خبرگزاریهای جهان منعکس می‌شود. بنی‌صدر هم برای حفظ ظاهر، چند درجه تشویقی برای شیرودی صادر می‌کند و درجه او را از ستوان‌یار سوم خلبان به درجه سروان ارتقاء می‌دهد.

اما جالب‌تر از همه نحوه برخورد شهید شیرودی با این قضیه می‌باشد.

نامه شهید شیرودی

از: خلبان علی‌اکبر شیرودی

به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه

موضوع: گزارش

اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می‌باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمود‌ه‌ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام.

لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده‌اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوان‌یار سومی که قبلاً بوده‌ام برگردانید. در صورت امکان امر به رسیدگی این درخواست بفرمائید.

باتقدیم احترامات نظامی

خلبان علی‌اکبر شیرودی

۹/۷/۱۳۵۹





شهید چمران در خصوص رشادت‌های شهید شیرودی در غائله کردستان و پاوه می‌گوید:

«هنگام هجوم به دشمن با هلیکوپتر به صورت مایل شیرجه می‌رفت و دشمن را زیر رگبار گلوله می‌گرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور می‌داد.

او با آن وحشتی که در دل دشمن ایجاد می‌کرد، بزرگترین ضربات را به آنها می‌زد».

همرزمان این شهید بزرگوار در خصوص شخصیت والای خلبان شیرودی می‌گویند:

روزی در تعقیب ضد انقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند متوجه حضور بچه‌ای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با بال هلیکوپتر بچه را ترساند و از آنجا راند و بعد برگشت و حمله کرد.



وقتی خبر شهادت شهید شیر


وقتی خبر شهادت شهید شیرودی را به حضرت امام رساندم ایشان شدیداً منقلب شد و متاثر گشت و پس از آنکه اشک از چشمانش سرازیر شد فرمود: «شیرودی آمرزیده است»

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات


 نظر دهید »

بلدچی 16 ساله برای یک عملیات بزرگ

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

چه کسی فکر می‌کرد نوجوان 16 ساله‌ی همدانی که باید الان روی نیمکت مدرسه‌اش باشد، حالا بیاید توی این بیابان بی‌آب و علف، در دل دشمن تا دندان مسلح‌، مسئولیت جان ۵۰۰ ـ ۶۰۰ نفر آدم پاک و بی‌غل و غش را بر عهده بگیرد.
بعد از عملیات‌های «طریق‌القدس» و «فتح مبین» رزمنده‌ها خود را برای آزادسازی خرمشهر آماده می‌کردند. در بین این رزمنده‌ها، رزمنده‌ 16 ساله‌ای به نام «علی خوش‌لفظ» حضور داشت که از نیروهای همدان و مسئول اطلاعات گردان مسلم‌بن عقیل بود؛ روایت علی خوش‌لفظ از این مرحله عملیات و مدد الهی را که در کتاب «بهار 82» آمده است، می‌خوانیم.

                                                                 ****

روز پنج‌شنبه نهم اردیبهشت 61، همه چیز با عجله و استرس پیش می‌رفت، نبود مهمات و جیره‌ی جنگی برای نیروها، کمبود شدید تجهیزات انفرادی، کمبود وسایل انتقال نیروها به آن سمت کارون و… همه و همه دست به دست هم داده بودند تا آن آرامش و اطمینان جایش را به دلهره و اضطراب بدهد. در چنین شرایطی، همین که داشتیم راهی عملیات می‌شدیم، دیدیم ناصر قاسمی و چند تا از کادرهای مسئول سپاه استان همدان آمده‌اند به گردان ما. حاج آقا شهبازی به محض دیدن آنها با عصبانیت پرسید: شما با اجازه چه کسی راه افتادید به جنوب آمدید؟

ناصر و همراهانش بدون اینکه چیزی بگویند؛ سرشان را پایین انداختند و رفتند داخل گردان مسلم و با حبیب مظاهری همراه شدند. ساعت 5 یا 6 بعدازظهر بود که حبیب نیروها را به خط کرد تا آنها را به سمت کرانه‌ی شرقی کارون انتقال دهیم. این کار با کندی پیش می‌رفت و همین باعث عصبانیت حاج محمود شهبازی شده بود. ایشان در حالی که به شدت حرص می‌خورد، خطاب به حبیب می‌گفت: برادر مظاهری! مسیر گردان شما از بقیه‌ گردان‌ها طولانی‌تر است، زودتر راه بیفتید و بروید کنار ساحل تا با قایق‌ها به آن طرف کارون منتقل شوید.

من در آن شب، هم بلدچی گردان بودم و هم پیک فرمانده و معاون گردان. با کمک فرماندهان گروهان‌ها، نیروهای گردان مسلم را به کنار کارون انتقال دادیم. پس از یک وقفه‌ی تقریباً طولانی، سرانجام نوبت به گردان ما رسید تا به وسیله‌ی قایق‌ها به آن سمت رودخانه فرستاده شوند. کنار ساحل غربی کارون، ابتدا حبیب یک نظمی به ستون گردان داد و سپس فرمان حرکت صادر شد. من و محسن زمانی؛ معاون گردان، سر ستون بودیم و وظیفه‌ی هدایت گردان در آن مسیر 20 کیلومتری را برعهده داشتیم.

چه کسی فکر می‌کرد من؛ علی خوش‌لفظ، نوجوان 16 ساله‌ی همدانی که بایستی الان روی نیمکت مدرسه‌اش می‌بود و درسش را می‌خواند، حالا بیاید توی این بیابان بی‌آب و علف، در دل دشمن تا دندان مسلح‌، مسئولیت جان پانصد، ششصد نفر آدم پاک و بی‌غل و غش را بر عهده بگیرد؟

سکوت بیابان‌بی‌دار و درخت غرب کارون را فقط صدای خس خس نفس‌های بچه‌ها و دلنگ و دولنگ تجهیزات آنها می‌شکست. طی چند مرحله شناسایی‌هایی که قبلاً آمده بودم، تقریباً مسیر عبور گردان برایم مشخص بود و با یک اطمینانی پیش می‌رفتم. گه‌گاهی سکوت دشت را گلوله‌های سرگردان عراقی‌ها می‌شکست.

ستون گردان مسلم هم‌چنان پیش می‌رفت و این در حالی بود که مهتاب آسمان پرستاره‌ی غرب کارون هم کم‌کم داشت خودنمایی می‌کرد. اما گردان مسلم در راه رسیدن به هدف مورد نظر با مشکلاتی مواجه شد.

این دغدغه که باید بچه‌ها را سالم به مقصد برسانم و راه را گم نکنم، به سختی آزارم می‌داد. استرس و دلهره‌ام هر لحظه بیشتر می‌شد. به جایی رسیدیم که فکرهای مغشوش ذهنم به واقعیت تبدیل شد و من احساس کردم که راه را گم کرده‌ایم.

از محسن زمانی پرسیدم: برادر زمانی، فکر نمی‌کنی راه را داریم اشتباه می‌رویم؟

او هم نگاهی به اطراف کرد و گفت: والله چی بگویم؟ به نظرم می‌رسد، اینجاها اصلاً برایم آشنا نیست.

یک مقدار دور و برم را گشت زدم تا بلکه مسیر اصلی را پیدا کنم، اما موفق نشدم. ناچار به حبیب مظاهری واقعیت را گفتم. او هم خیلی خونسرد، دستور داد تا ستون گردان از حرکت بیاستد و نیروها همان جا روی زمین بنشینند.

بچه‌ها کنار خاکریز کوتاهی نشستند و ما هم برای پیدا کردن مسیر به اطراف رفتیم. تلاش ما نتیجه نداد و حبیب مجبور شد تا با آقای شهبازی تماس بگیرد. با راهنمایی‌های آقای شهبازی معبر را پیدا کردیم. حبیب به فرمانده گروهان‌ها گفت سریع نیروها را حرکت بدهند، اما جمع و جور کردن بچه‌ها یک مقدار طول کشید. علت را جویا شدیم، معلوم شد کنسروی که برای شام بچه‌ها داده بودند فاسد بوده و بیشتر نیروها را مسموم کرده. حالا هم هر کس برای قضای حاجت به یک سمتی رفته بود با کلی دردسر ستون گردان دوباره آماده‌ی حرکت شد. با حرکت ستون نیروها بار دیگر تشویش و دلهره به سراغم آمد.

چشم به آسمان بالای سرم دوختم و از خدا مدد خواستم تا مرا در این آزمایش پیروز کند. آسمانی که پرستاره بود و نور ماه نیمه،‌ در دل آن بدجوری خودنمایی می‌کرد. آن قدر که انعکاس نور باعث می‌شد تا سایه‌ی ستون نیروهای گردان در دشت بی‌کران طاهری نمایان شود و همین استرس و نگرانی‌ام را بیشتر می‌کرد. در این موقعیت حبیب مظاهری به بچه‌ها گفت: برادرها نزدیک دشمن هستیم، برای اینکه خدا آنها را کور و کر کند، همگی با هم «وجعلنا» بخوانیم. باور کنید اثر این آیه چنان بود که خداوند همان لحظه تکه ابری را به مددمان فرستاد. این تکه ابر در مواقعی که ستون نیروها در حال عبور از نقطه‌ای بودند که در دید دشمن قرار داشت می‌آمد و جلوی هلال ماه نیمه را می‌گرفت و وقتی هم که ما از آن نقطه عبور می‌کردیم، ابر هم محو می‌شد. این واقعه چنان نمایان و آشکار بود که بیشتر بچه‌ها آن را با چشم تعقیب می‌کردند و از مشاهده‌ی نزول امداد غیبی، بی‌اختیار اشک می‌ریختند.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

تفنگ‌های بی‌فشنگ در شب عملیات

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

نفرات سه گردان حمزه، مالک و انصار با اینکه به غرب کارون منتقل شده بودند اما حتی یک تیر فشنگ هم نداشتند، در این وضعیت اسماعیل قهرمانی رفت در جمع نیروهای بسیجی گردان و سعی کرد آنها را آرام کند.
در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر در نهم اردیبهشت 1361، از ضروریات شروع نبرد «کربلا ـ 3»، علاوه بر تأمین مهمات، تجهیزات و سایر ملزومات انفرادی، آماده کردن قایق‌های موتوری جهت انتقال نفرات به آن سوی رودخانه‌ی کرخه و کارون نیز بوده است؛ سردار حسین همدانی جانشین فرماندهی محور عملیاتی سلمان در خصوص نحوه‌ تأمین این قایق‌ها و همچنین تفنگ‌های خالی از فشنگ در شب عملیات روایت می‌کند.

                                                                    ****

قایق‌ها را با قایق‌برهایی که به پشت کامیون‌ها بکسل می‌شدند، برای‌مان شبانه از آبادان به انرژی اتمی می‌فرستادند. یادم هست نیروهای واحد تدارکات تیپ، خیلی سریع این قایق‌ها را بردند و در تأسیسات انرژی اتمی، پشت کانکس‌ها و لابه‌لای درخت‌های حاشیه‌ی رودخانه پراکنده کردند و با استفاده از برزنت و بوته و نی، استتارشان کردند. بخش عمده‌ی آن قایق‌ها را سپاه ناحیه‌ی آبادان برای ما تهیه و ارسال کرد. برای هر قایق هم، یکی دو نفر سکان‌دار تعلیم‌دیده به انرژی اتمی فرستاده بودند.

قرار بود این شناورهای لگنی، طی چندین نوبت رفت و برگشت بین سواحل شرقی و غربی کارون، گردان‌های محور عملیاتی سلمان را به صورت امواج گروهانی و به نوبت، به آن دست آب انتقال بدهند. یک تعداد شناور لاستیکی «جمینی» را هم نیروی دریایی ارتش به همراه سکان‌دارهایی که همگی عضو واحد «تفنگداران دریایی» بودند، به انرژی اتمی فرستاد، منتها برای انتقال واحدهای محور سلمان، ترجیح دادیم از این جمینی‌ها استفاده نکنیم، چرا که هر قایق جمینی، فقط به اندازه‌ی پنج، شش سرنشین گنجایش داشت، در حالی که ما می‌توانستیم در هر قایق لگنی، بین ده تا دوازده رزمنده را سوار کنیم و از عرض کارون عبور بدهیم. این شد که قید استفاده از قایق‌های چابک، اما کم‌ظرفیت جمینی را زدیم و تصمیم گرفتیم نیروهای محور سلمان را با همان شناورهای لگنی ارسالی از سپاه آبادان، به غرب کارون منتقل کنیم.

                                                                ****

در حالی که همه چیز به سمتی پیش می‌رفت تا عملیات طبق طرح اولیه اجرا شود، اما در آخرین لحظات، تغییر در طرح مانور گردان‌ها، کمی اوضاع را به هم ریخت.

حوالی ساعت پنج بعد از ظهر و در روشنایی روز بود که در تماس بی‌سیم از قرارگاه فرعی نصر ـ 2 دستور شروع کار را به ما ابلاغ کردند. تا آن ساعت، گردان‌های مسلم، حمزه، انصار +144، حبیب +141 و عمار، کنار کارون تجمع کرده بودند. ساعتی بعد، حاج محمود شهبازی از قرارگاه نصر ـ 2 پیغام فرستاد به دستور حاج احمد، قرار شده گردان ادغامی حبیب +141 همین جا کنار کارون بماند و به جای آن ما باید گردان مالک‌اشتر را دراختیار بگیریم و با خودمان به عملیات ببریم.

سریع هماهنگ کردیم و فرمانده این گردان؛ برادرمان احمد بابایی را نسبت به این تدبیر فرماندهی تیپ توجیه کردیم. قرار شد مأموریت تصرف موضع توپخانه دشمن در غرب جاده‌ی آسفالت اهواز ـ خرمشهر را که تا آن زمان برای گردان ادغامی حبیب +141 درنظر گرفته بودیم، به گردان مالک اشتر محول کنیم. خوشحالی آقای بابایی از ابلاغ این مأموریت، واقعاً در وصف نمی‌گنجد.

او بلافاصله رفت دنبال گردآوری گروهان‌های گردان مالک و انتقال آنها به حاشیه‌ی شرقی کارون. در این اثناء مهمات ارسالی از تیپ 2 لشکر 21 را دریافت کردیم و کار توزیع مهمات با سرعت شروع شد، تا جایی که به خاطر دارم، اولین گردان محور عملیاتی سلمان را که توانسته بودیم با مهمات دریافتی از ارتش، برای عزیمت مهیا کنیم، گردان مسلم‌بن عقیل بود. حالا دیگر باید بچه‌ها را سوار قایق‌ها می‌کردیم.

حدود 20 ـ 30 دستگاه قایق موتوری داشتیم. با حبیب مظاهری؛ فرمانده گردان مسلم‌بن عقیل صحبت کردم و قرار شد او با کمک معاونین خودش؛ آقایان زمانی و سیلواری، نیروهای این گردان را به صورت موج‌های پی‌درپی گروهانی، سوار بر قایق‌های موتوری،‌ از عرض کارون عبور بدهد. در همین هنگام، حاج محمود شهبازی که از جلسه‌ی قرارگاه نصر 2 برگشته بود، آمد به ساحل شرقی کارون.

قرار شد من به همراه بی‌سیم‌چی خودم آقای محمد ترکمان، با بچه‌های گردان مسلم‌بن عقیل به غرب کارون بروم و حاج محمود در ساحل شرقی، به کار انتقال بقیه‌ی گردان‌ها به غرب رودخانه نظارت کند و موقعی که آخرین نفرات پنجمین گردان را به غرب رودخانه نظارت کند و موقعی که آخرین نفرات پنجمین گردان را به ساحل غربی انتقال دادیم، او هم به این دست آب بیاید. ضمن آخرین هماهنگی با آقای شهبازی تصمیم گرفته بودیم در انتقال گردان‌ها به غرب کارون، اولویت را به گردان‌های مسلم‌بن عقیل و عمار یاسر بدهیم و بعد گردان‌های حمزه، انصار +144 و مالک را از عرض رودخانه عبور بدهیم. مطابق طرح مانور مصوب خودمان قرار بود گردان‌های مسلم و عمار به فاصله‌ی دو، سه کیلومتری جاده اهواز ـ‌خرمشهر که رسیدند، بزنند به گردان تانک زین‌القوس و هم‌زمان گردان‌های انصار +144 و حمزه، خاکریز حاشیه‌ی شرقی جاده را بگیرند و گردان مالک هم برود برای تصرف موضع توپخانه‌ی دشمن در غرب جاده. اگر این گردان‌ها با فاصله‌ی زمانی از همدیگر وارد عمل می‌شدند، امتیاز غافلگیری دشمن را از دست می‌دادیم، به این معنا که اگر اول به خاکریز حاشیه‌ی جاده می‌زدیم،‌گردان تانک دشمن هوشیار می‌شد و می‌توانست واکنش نشان بدهد. اگر هم اول به این گردان تانک می‌زدیم،‌عراقی‌ها مستقر در آن خاکریز، هوشیار می‌شدند و برای بچه‌های حمزه و انصار +144 ایجا مزاحمت می‌کردند. این در حالی بود که نفرات سه گردان حمزه، مالک و انصار با اینکه به غرب کارون منتقل شده بودند اما حتی یک تیر فشنگ هم نداشتند.

نکته‌ی جالب، واکنش فرماندهان این سه گردان، نسبت به این قضیه بود. احمد بابایی؛ فرمانده گردان مالک، مدام می‌رفت لب آب و سرک می‌کشید تا ببیند آیا مهمات کالیبر سبک را دارند می‌آورند یا نه. خیلی هم حرص می‌خورد.

در عوض اسماعیل قهرمانی؛ فرمانده گردان انصار که بسیار خوددار بود، رفت در جمع نیروهای بسیجی گردان و سعی کرد آنها را آرام کند. بچه‌ها می‌گفتند: برادر قهرمانی، شما بگو؛ ما بدون فشنگ، چطور می‌توانیم بجنگیم؟

دیدم با یک طمأنینه‌ای جواب داد: برادرهای عزیز من؛ فرماندهان تیپ دارند تمام تلاش‌شان را انجام می‌دهند تا این مهمات به ما برسد. الان مملکت در محاصره‌ی اقتصادی و تسلیحاتی است، به همین تفنگ‌های بدون فشنگ که دست شما است نگاه کنید؛ می‌بینید که یا غنیمتی‌اند، یا تازه آنها را از توی صندوق‌ها درآورده‌اند و به شما داده‌اند؛ یعنی تازه توانسته‌اند آنها را از کره شمالی بخرند و به اینجا بیاورند. ما و شما چهار سال است که یک شعار داده‌ایم؛ گفته‌ایم حزب‌الله می‌جنگد، می‌میرد، ذلت نمی‌پذیرد. این شعار از کلام مشهور امام حسین(ع) در عاشورا سرچشمه گرفته، آنجا که سیدالشهداء(ع) فرموده بود: ناپاک‌زاده‌ای فرزند ناپاک‌زاده، مرا بین کشته شدن و پذیرش ذلت مخیر کرده، اما هیهات؛ ذلت از ما به دور است!

خب، از اول انقلاب تا الان، ما هم همین شعار را داده‌ایم و امروز، روزی است که باید با عمل خودمان، پای این شعار بایستیم. چه تا لحظه‌ی حرکت گردان فشنگ برسد، چه نرسد، به خواست خدا وارد عمل می‌شویم. فقط به شما برادرهای پاک و مؤمن خودم یک سفارش دارم که حرف من نیست و این آخرین سفارش حضرت امام حسین(ع) پیش از عزیمت به میدان نبرد، به خواهر بزرگوارش حضرت زینب کبری(س) است که گفت: مراقب باش شیطان حلم و صبرت را از تو ندزدد. ما هم باید مراقب باشیم در کوره‌ی سختی‌ها، شیطان نتواند حلم و صبر ما را بدزدد.

آقا، به قدری شیوا و قشنگ و با تسلط داشت با نیروهایش درد دل می‌کرد، که من هم بی‌اختیار آنجا ایستاده بودم و این صحنه را تماشا می‌کردم. هنوز حرف‌هایش تمام نشده بود که بچه بسیجی‌ها با شعار «هیهات مناالذله» از جا بلند شدند، به طرف‌اش هجوم بردند و دست و صورت او را بوسه‌باران کردند. ناغافل دیدم حاج محمود شهبازی هم پشت سرم، ایستاده به تماشای این صحنه رفتم طرف‌اش. گفت: دیدی حسین؟ به این می‌گویند فرمانده گردان؛ آفرین به اسماعیل.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 578
  • 579
  • 580
  • ...
  • 581
  • ...
  • 582
  • 583
  • 584
  • ...
  • 585
  • ...
  • 586
  • 587
  • 588
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ

آمار

  • امروز: 113
  • دیروز: 69
  • 7 روز قبل: 1565
  • 1 ماه قبل: 7215
  • کل بازدیدها: 238452

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)
  • بگو 7 هزار سال! (از خاطرات عملیات خیبر) (5.00)
  • صيت نامه شهيد غلامرضا صالحی (5.00)
  • ماجرای سحری دادن سرهنگ عراقی به اسرای ایرانی در موصل (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس