فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شهید صبوری ۳۲ سال درد و سختی را تحمل کرد

05 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

هم‌رزم شهید صبوری گفت: شهید حسین‌علی صبوری در این مدت که ۳۲ سال با تمام سختی‌هائی که وجود داشت تمام دردهای خود را تحمل کرد و باید گفت این شهید فعل صبوری را به طور کامل صرف کرده است.
حسن دهقان در گفت‌وگو با خبرنگار تسنیم در اصفهان اظهار کرد: شهید حسین‌علی صبوری مردی بسیار متواضع و باتقوا بود و در این مدت که 32 سال با تمام سختی‌هائی که وجود داشت تمام دردهای خود را تحمل کرد و باید گفت این شهید فعل صبوری را به طور کامل صرف کرده است .

وی افزود: این شهید  با مداحی آشنایی داشت ودر بیشتر مضمون مداحی‌های خود، متوسل به حضرت زهرا(س) می‌شد که توفیق نیز پیدا کرد و شب شهادت حضرت زهرا(س) به درجه شهادت نایل شود و من فکر می‌کنم این توفیق و لیاقتی است که نصیب هر شخصی نمی‌شود.

دهقان تصریح کرد: تحمل 32 سال درد و سختی مشکل است و شاید بسیاری از ما 32 روز نیز نتوانیم چنین شرایطی را تحمل کنیم.

وی در خصوص این شهید خاطرنشان کرد: شهید حسین علی صبوری در جنگ تحمیلی بر اثر اصابت ترکش به نخاع، مجروح شد و سپس توسط نیروهای بعث عراق به اسارت درآمد تا اینکه به ایران تحویل داده شد.

هم‌رزم شهید صبوری با بیان این‌که یکبار قبل از اینکه این شهید به مقام شهادت نایل شود، اعلام شده بود که او شهید شده است، افزود: این شهید پس از این‌که اسیر می‌شود به دلیل اینکه خبر و اطلاعی از او نداشتند گمان کردند او شهید شده و حتی اعلامیه‌های  شهادت او چاپ شد و برای او نیز مراسم گرفتند اما پس از اینکه او نامه به خانواده خود فرستاد خبر به شهادت رسیدنش در آن زمان تکذیب شد .

به گزارش تسنیم شهید صبوری  شب شهادت حضرت زهرا(س) به شهادت رسید و روز گذشته در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

هر 3 فرزندم در فاطمیه به شهادت رسیدند

05 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مادر 3 شهید واضحی‌فرد می‌گفت: هر سه پسرم در ایام فاطمیه به شهادت رسیده‌اند؛ آن هم در عملیات‌هایی که رمز آن‌ها «یا زهرا (س)» بود…
خانواده «واضحی‌فرد»‌ها، 3 شهیدی را به انقلاب هدیه داده‌اند که هر سه در ایام فاطمیه به شهادت رسیده‌اند؛ آن هم در عملیات‌هایی که رمز آن‌ها «یا زهرا (س)» بود…این را مادر شهدا گفت…

میهمان خانه باصفای 3 شهید بودیم. میدان شهدا، خیابان مجاهدین اسلام، …، همسایگی مسجد علی ابن موسی الرضا (علیه السلام). « صغری فتحی» مادر مهربان شهدا که حالا گرد سال‌هایی طولانی بر صورتش نشسته، با عصایی کرم قهوه‌ای، پذیرای ماست. «عبدالحسین واضحی‌فرد» پدر شهدا، تنها لحظاتی کنار ما بود و خواهر شهدا که برای همراهی مادر آمده بود.


پدر و مادر شهدای واضحی‌فرد

 

عکس‌های شهدا روی طاقچه اتاق خودنمایی می‌کرد. نه یکی، نه دو تا… چندین و چند عکس از هر کدام از شهدای خانواده… یادم می‌آمد که یکی از علما حرفی از دل می‌گفت که اگر از کنار دیوار خانه‌ای عبور کردید که شهید داده‌اند، بی‌توجه عبور نکن… حال کنارمادر و خانواده 3 شهید بودیم و این یعنی نعمتی بس عظیم…

خاطرات از زبان مادر بیان شده و گاهی خواهر نکاتی را که از قلم افتاده بود به آن اشاره می‌کرد. تمام هم نویسنده بر حفظ شیرینی گفتار مادرانه است. آنچه در ادامه می‌آید، «بخش نخست» مشروح دقایقی است که همنشین این خانواده بوده‌ایم.

 *شهدا گلچین‌اند!

6 فرزند داشتم، 5 پسر و یک دختر. اولین فرزندم پسر است و دومی دخترم. سومی “شهید جواد” بود، چهارمی “شهید عباس” و پنجمی “شهید حمیدرضا". آخرین فرزندم هم پسر است.

خداوند خوب‌ها را گلچین می‌کند… البته نمی خواهم بگویم آنهایی که مانده‌اند خوب نبودند، اما بهرحال شهدا گلچین‌اند… هر 3 در قطعه 24 به خاک سپرده شده‌اند.

*رمز عملیات هر 3 فرزندانم «یا زهرا» بود

عباس اولین شهید بود که سال 61 در عملیات فتح‌المبین به شهادت رسید. حمیدرضا سال 64 در والفجر 8 شهید شد که پیکرش را نیاوردند. سالگرد حمیدرضا با چهلم جواد که در کربلای 5 به شهادت رسید، همزمان شد؛ سال 65! هر 3 برادر در ایام فاطمیه شهید شدند و رمز عملیات هر 3، یا زهرا (سلام الله علیها) بود.

*اولین شهید محله

خواهر ادامه می‌دهد: عباس چهارم فروردین شهید شد و تا جنازه به تهران برسد، روز هشتم به خاک سپرده شد. عباس اولین شهید محله میدان موتور آب بود و پایگاه مسجد امام محمد تقی علیه اسلام آنجا به نام عباس است.


شهید عباس واضحی‌فرد

 

*ماجرای عکس شاه، سوار بر الاغ!

در روزهای تظاهرات، عباس و حمیدرضا عکسی از شاه را آماده کرده بودند که در آن محمدرضا پهلوی سوار الاغ بود که با زنجیری، او را می‌‌کشیدند. عباس چهارپایه را از کوچه ما که بن‌بست بود به خیابان آن طرف خانه برد تا عکس را به دیوار نصب کند.

یکی از همسایه‌ها آمد و گفت چهارپایه‌ای در خیابان است که مثل چهاپایه شماست! رفتم دیدم. چهارپایه ما بود و عکس شاه هم انگار کسی فرصت نصب نداشته باشد، ناقص روی دیوار نصب بود. عباس هم به خانه برنگشت! با دیدن این اوضاع، خیلی ناراحت و مضطرب شدم. دیگر تقریباً مطمئن شدم که او را دستگیر کرده‌اند. چرا که عکس، کامل به دیوار نصب نشده و چهارپایه هم در خیابان مانده بود…

شب عباس آمد! به او گفتم “کجا بودی؟ چرا چهارپایه را در کوچه گذاشتی؟” گفت “بگذار آنجا بماند. نمی‌خواهد بروی آن را بیاوری چون اگر همسایه‌ها متوجه شوند برای چه کسی است، ممکن است خبر به گوش حکومت برسد.” گویا وسط کار چند نفر از نیروهای شاه او را دیدند و عباس فوراً پا به فرار گذاشت. چهارپایه در کوچه ماند! عباس به خانه خواهرش رفته بود.

*اتاق پر از اعلامیه

در همه‌جای اتاق بچه‌ها، پر بود از اعلامیه! حتی یکبار آمدند و خانه را گشتند اما چیزی پیدا نکردند… نمی‌دانم چطور پنهان می‌کردند.

*عبا و عمامه امام جماعت مسجد در خانه ما!

قبل از شهادت بچه‌ها، خانه ما در محله سرآسیاب بود. یک‌بار حاج آقا شیرزاد، امام جماعت مسجد محل، در حین سخنرانی، حرف‌هایی زد که مثلاً بر علیه نظام شاهنشاهی بود! خبر به مأموران حکومتی رسیده بود و آمدند تا حاج آقا را دستگیر کنند. مسجد به هم ریخت. عباس، عبا و عمامه حاج آقا را گرفت و او را از در دیگری فراری داد و خودش از یک در دیگر بیرون آمد. حاج آقا شیرزاد به مسافرت رفت و لباس‌هایش مدتی در منزل ما ماند. به او می‌گفتم “اینها را ببر به صاحبش بده.” می‌گفت “من خود طلبه هستم و اگر بیایند ببینند، می‌گویم برای خودم است.” دل نترسی داشت. عباس طلبه حاج آقا مجتهدی تهرانی بود. مدتی مانده بود تا لباس طلبگی بپوشد که قسمت نشد و به شهادت رسید. دوستانش حدوداً 2 ماه بعد از شهادت عباس، ملبس شدند.

*اگر دختر شما را بگیرند…

به عباس می‌گفتم “چرا وقتی به تهران می‌آیی، عجله داری که به جبهه برگردی؟” می‌گفت “مادرجون، 4 دختر را پیدا کردیم که موهای سرشان از خاک بیرون بود… اگر دختر یا عروس شما را بگیرند، تا دم در دنبالشان نمی‌روی که ببینی او را کجا می‌برند؟ الآن هم دشمن تا آبادان، اهواز و… جلو آمده!‌ فکر می‌کنید می‌ترسند به تهران بیایند؟ اگر نرویم، تهران را هم می‌گیرند. چه کنیم؟ نرویم؟” دیگر چیزی نگفتم؛ یعنی حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم “برو!”

*تو نرو!

معمولاً عباس ماه رمضان‌ها به جبهه می‌رفت. آخرین‌بار، 2 ماه قبل از عید، عازم رفتن شد. ‌گفتم “چرا عید به جبهه می‌روی؟ هنوز زمستان است…” گفت “زمستان، تابستان ندارد! جنگ است دیگر…” گویا پسر یکی از همسایه‌ها که تک پسر آنها بود، عازم جبهه بوده که عباس مانع شد و به او گفته بود “تو نرو، من می‌روم. جای من 2 برادر دیگرم هستند، اما اگر تو بروی پدر و مادرت تنها می‌شوند. تو بمان من جای تو می‌روم.” اینها را به ما نگفت، ما بعدها فهمیدیم. بعد از آن هم خبر شهادتش را آوردند.

در ایام شهادت عباس، هرکس به خانه ما می‌آمد می‌گفت یک روحانی آمده و کنار عکس بزرگ عباس که در کوچه گذاشته‌اند، نشسته و همینطور بی‌تابی می‌کند و اشک می‌ریزد! هرکاری می‌کنیم بلند نمی‌شود، فقط گریه می‌کند و می‌گوید “عباس تو از من پیش‌دستی کردی! این شهادت مال من بود، تو پیش‌دستی کردی و از من گرفتی…” شده بود سوأل لاینحل! چیز دیگر هم نمی‌گفت.

گویا مدتی بعد از شهادت عباس، این دوست روحانی عباس هم شهید شد! پیکرش را هم نیاوردند. با خاله این شهید دوست بودم. او به من گفت که عباس به خواهرزاده او گفته بود که “من جای تو می‌روم…” این روحانی، در عملیات والفجر 8، منطقه عملیاتی فاو، شهید شد. 12 سال بعد پیکرش را آوردند.

عباس خیلی شوخ طبع بود. یادم هست تازه عروس گرفته بودیم. عباس سر به سرش می‌گذاشت. می‌گفتم “به او چیزی نگو بد است!” می‌گفت “چیزی نگفتم! فقط گفتم وقتی پله‌ها را تمیز می‌کنی، آستین‌هایت را پایین بکش!” بنده خدا آستین‌هایش هم پایین بود، اما باز هم تذکر می‌داد.

* جای عباس…

حمیدرضا 4 سال با عباس اختلاف سن داشت و حدوداً 15 ساله بود. از بهشت زهرا که به خانه آمدیم، خانه شلوغ بود و مهمان‌های زیاد آمده بودند.

بین آن‌ همه شلوغی، حمیدرضا آمد و گفت “با مادر کار دارم.” گفتم “مادر تازه از بهشت زهرا آمده و حال مناسبی ندارد، اگر کاری داری به من بگو.” گفت “نه، با مادر کار دارم.” به ناچار مادر را صدا کردم. حمیدرضا به مادر گفت “مادر، من به پایگاه مسجد امام محمدتقی علیه السلام رفتم و از آنها خواستم نام عباس را خط بزنند و بنویسند حمیدرضا… الآن هم آمده‌ام از شما اجازه بگیرم که جای عباس بروم.” مادر رضایت داد.

عباس مسئول پذیرش آن پایگاه بود و حمیدرضا به جای عباس قرار گرفت. عباس خبر شهدا را به خانواده‌هایشان می‌داد. یک‌بار که مادر از او پرسید “چگونه می‌توانی این خبر را به آنها بدهی؟” ‌گفت “خبر افتخار را به آنها می‌دهم…”

*همکلاس پسر رئیس جمهور

خواهر شهید می‌گوید؛ حمیدرضا هم طلبه بود. در مدرسه‌ای درس می‌خواند که خط‌شان با امام یکی نبود. هنوز هم این مدرسه هست… این مدرسه از لحاظ علمی جز مدارس قوی بود منتهی جو انقلابی نداشت. حمیدرضا از بچه‌های انقلابی مدرسه بود، به همین دلیل اذیتش می‌کردند. خیلی با استعداد بود. ذوق هنری زیادی داشت و نقاش بسیار خوبی بود. دفتر شعر هم داشت…

حمیدرضا وقتی به جبهه رفت، دیگر مدرسه راهش ندادند. سال دوم یا سوم بود، وقتی رفت کارنامه‌اش را بگیرد، گفتند تو امتحان نداده‌ای! رفت آموزش و پرورش. آن زمان امام خامنه‌ای، رئیس‌جمهور بودند. خیلی پافشاری کرد تا مدرک گرفت. وزیر آموزش و پرورش و رئیس‌جمهور را دید تا کارنامه بگیرد. معدلش 17 شده بود. بعد از آن رفت حوزه. قم درس می‌خواند. اتفاقاً با یکی از پسران امام خامنه‌ای همکلاس شد و بعد از آن باهم به جبهه می‌رفتند.


شهید حمیدرضا واضحی‌فرد

 

*نباید برود…

وقتی حمیدرضا تصمیم گرفت درس طلبگی بخواند، اول رفت پیش آقای مجتهدی، بعد گفت می‌روم مشهد. همه وسایلش را آماده کردم، حتی رختخوابش را. روزهای آخر قبل از رفتن به مشهد، با خودم گفتم “حالا آنجا برود با کی رفیق می‌شود؟ چه کسی هدایتش کند؟ کی معلمش باشد؟…” با اینکه خودم کارهای سفرش را انجام می‌دادم، بی‌دلیل نگران شدم. دلم شور می‌زد. با خودم گفتم “نه! نباید برود.” مصمم شدم که نرود!

باید به سفری می‌رفتم. به یکی از همسایه‌ها که روحانی بود سپردم که هوای حمیدرضا را داشته باشد. ناراحت است که نمی‌خواهم به مشهد برود. به او گفتم “حمیدرضا را راضی کن و از مشهد رفتن منصرف‌اش کن.” بعد از آن، حمیدرضا به حوزه آقای مجتهدی رفت.

*کارنامه

بعد از اینکه حمیدرضا طلبه شد، از مدرسه … به او پیغام دادند چرا به مدرسه نمی‌آیی؟ گفته بود “من تنها می‌خواستم به شما ثابت کنم که می‌توانم پرونده‌ام را به مدرسه برگردانم و کارنامه‌ام را از همین‌جا بگیرم!". اول به مدرسه آقای مجتهدی رفت و بعد از آن وارد حوزه قم شد که البته بیشتر جبهه بود و رفت و آمد می‌کرد.

*خجالت می‌کشم به خانه بروم!

حمیدرضا 12 سال مفقود بود. سال 64 در عملیات فاو شهید شد، سال 76 پیکرش را آوردند. در همان اعزام اول شهید شد… جواد ‌گفته بود “دیگر خجالت می‌کشم به خانه بروم…” جنازه‌اش هم برنگشت.. جواد تا سال‌ها به من می‌گفت “هیچ‌وقت منتظر جنازه حمید نباش. حمید جایی شهید شده که نباید منتظر بازگشتش باشی.”

* فقط من نمی‌دانستم…

مدتی بود که می‌دیدم اهل محل طور دیگری مرا نگاه می‌کنند. یک‌بار هم با امیر عباس به تعاونی محل رفته بودم از من پرسیدند “از حمید آقا خبری دارید؟” گفتم “مگر طوری شده؟” گفتند “نه، همین‌طور سؤال کردیم.” با خودم می‌گفتم نکنه طوری شده باشد؟ نمی‌خواستم به خودم بقبولانم که اتفاقی افتاده. به خانه برگشتم. اهل محل می‌دانستند و فقط من نمی‌دانستم.

برای فاطمیه، لباس سیاه تنم بود. جواد به خانه آمد، مرا صدا زد. به حیاط رفتم. گفت “برای من هم خیلی سخت است با شما روبه‌رو شوم…” دستش را روی سینه من گذاشت و همینطور روی آن کشید… گفت “این را گذاشتم تا تو آرامش پیدا کنی…” خدا می‌داند این حرکت او آرامش عجیبی به من داد. گفت “از خدا می‌خواهم خدا آرامش ویژه‌ای به تو بدهد. مخصوصاً اینکه حمید جنازه هم ندارد… حالا لباس مشکی‌ات را دربیاور… اگر بدانی حمید چه تعداد از نیروهای دشمن را کشت تا خودش شهید شد، افتخار می‌کنی و هیچ‌وقت لباس مشکی نمی‌پوشی.” می‌گفت “حمیدرضا تا لحظه آخر که توانایی و امکانات داشت، ایستادگی کرد. واقعاً می‌توان گفت 2 لشکر را نجات داد. حالا تو می‌توانی ناراحت باشی؟” گفتم “راضی‌ام به رضای خدا.”

*هنوز هم باور نمی‌کنم…

سال‌ها بعد، جنازه حمید را آوردند. باورم نمی‌شد، هنوز هم تردید دارم… می‌گویم حتماً چیزی بوده که جواد آنطور می‌گفت. البته پلاک و بعضی از وسایل او بود که با جنازه‌اش آوردند، اما من هنوز باورم نمی‌آید…

شیطنت‌ آنچنانی نداشتند. یعنی از بچه‌هایی نبودند که موجب اذیت و آزار باشند. معمولاً با هم بحث و دعوا نداشتند. البته اتاق عباس و جواد طبقه بالا بود و چون خطاط بودند و تمام اتاق پر از کاغذ و قلم و وسایل بود، حمید را راه نمی‌دادند! حمید کوچکتر بود و وسایل آنها را به هم می‌ریخت. حمید با دلخوری روی پله می‌نشست و ناراحتی می‌کرد. می‌گفت “اینها مرا راه نمی‌دهند!". اما دعوایی نداشتند.

فارس

گزارش از:‌مریم اختری

 نظر دهید »

داستان : جا مانده از پرواز عشق

05 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

دكتر نتيجه آزمايش را روي ميز مي گذارد و عينكش را از چشم برمي دارد و اشك هايش را پاك مي كند و با بغض مي گويد:چكار كردي با خودت حاج رضا . رضا خيلي آرام در جواب مي گويد :چطور مگر.

دكتر در جوابش مي گويد :متاسفانه وضع ریه ات اصلا خوب نيست . اگر همين جور پيش برود بايد بستري شوي .

رضا لبخند زنان مي گويد :مي خواهي بگويي : به زودي مسافرم .

 

دكتر تا اين حرف را مي شنود از جاي خود بلند مي شود و قصد مي كند تا جواب قطعي را به رضا بگويد ولي حرف را عوض مي كند و مي گويد چرا همه چيز را به شوخي مي گيري حاجي جان . من دارم ميگويم به فكر خودت باش .خداي نكرده  مي ترسم كارت به بستري شدن بكشد .

 

 

رضا جلوي پاي دكتر بلند مي شود و دفترچه بيمه اش را روي ميز مي گذارد و رو به دكتر مي گويد : سعيد جان بيا بشين دارو هاي ما را بنويس مي خواهم بروم تا بيست دقيقه ي ديگر كلاس دارم .نمي خواهم در اين شروع ترمي دير به سر كلاس بروم .

 

در اين حال دكتر عصابي مي شود و تا قصد مي كند جوابي به رضا بدهد .رضا آرام انگشتش را روي لب هاي دكتر مي گذارد و با لبخند مي گويد :دكتر جان . چشم قول مي دهم به بيشتر به فكر خودم باشم .زود باش .مريض هات منتظرند .

 

دكتر هم تا اين حرف را مي شنود .حرف در گلويش مي شكند و شروع مي كند به نوشتن داروها و نسخه را به رضا مي دهد و مي گويد :حاجي جان،گفتني ها را گفتم .حال خودت مي داني .

 

رضا هم نسخه را مي گيرد و به طرف در راه مي افتد تا در را باز مي كند كه از اتاق بيرون رود .

در اين حال دكتر بلاخره سكوت خود را مي شكند و مي گويد :رضا فكر نكنم ریه ات   شش ماه ديگر بيشتربتواند دوام بياورند .

 

رضا تا حرف را مي شنود .مدت كوتاهي مكث مي كند و در را مي بند و از مطب خارج مي شود .

در راه مدام حرف دكتر در ذهنش تكرار مي شود . ديگر طاقتش تمام مي شود و در گوشه پياده رو مي ايستد و شروع مي كند به اشك ريختن .

 

خودش هم نمي داند كه چرا مي گريد ولي شايد فكر مي كند هنوز به كساني مديون است .ولي چاره اي نيست ،رضا اشك هايش را پاك مي كند و سوار ماشينش مي شود و به سمت دانشگاه حركت مي كند .

به نگهباني دانشگاه كه مي رسد .مي بيند جواني  در حال جر و بحث با حراست دانشگاه است .جلوتر كهذمي رود .مي فهمد جوان را به خاطر اينكه لباس آستين كوتاه  پوشيده است ،مانع ورودش به دانشگاه شده اند.

در اين حال رضا به فكر فرو مي رود و ياد خاطره اي از شهيد مصطفي چمران مي افتد.

انگار همين ديروز بود كه علي اين ماجرا را برايش  تعريف مي كرد .

استاد گیر داده بود که همه باید کراوات بزنند.و اگر كسي در جلسه امتحان بدون كراوات باشد ،دو نمره از او كم مي كند .ولي مصطفي برايش اهميتي نداشت .براي همين خيلي راحت بدون کراوات به سر جلسه ي امتحان آمد .استاد هم تهديدش را عملي نمود و دو نمره از او كم كرد و نمره ي مصطفي شد 18 ولي باز هم بالاترين نمره را آورد .

 

 

 

ولي حالا بعضي جوانانمان …….

بگذريم

رضا به راهش ادامه مي دهد .

جلو تر كه مي رود مي بيند بعضي دختران زماني كه از نگهباني دانشگاه دور مي شوند .چادر هايشان را از سر برمي دارند و روسري هايشان را قدري عقب تر مي كشند .

رضا سرش را پايين مي اندازد و در دلش خطاب به همرزم و برادر شهيدش مي گويد :

برادر يادت هست در آخرين جمله ي قبل از مرگت به من چه گفتي .همان جمله اي را مي گويم كه وقتي سرِ  رق به خونت، در آغوشم بود .يادت هست گفتي:((رضا جان ،؛به مادرم بگو در فراغ من گريه نكند ،زمان  شيع و تدفينم گريه نكند ،حتي زماني كه حجله ام را هم ديد گريه نكند ولي فقط زماني گريه كند ، كه مردان و زنان عفت و غيرت را فراموش كردند. آن وقت به او و تمام مادران شهيد بگو بگريند كه اسلام در خطر است .))


ديگري راه زيادي تا كلاس آشنايي باعلوم و معارف دفاع مقدس نمانده و  رضا وارد كلاس مي شود .رضا با ورودش به كلاس صحنه هاي عجيبي مي بيند كه باعث تعجب او مي شود .

او مي بيند به جز تعدادي محدود كه به احترامش از جاي خود بلند شدند ،بقيه نشسته اند و در حال و هواي خودشان هستند . عده اي از پسران سرگرم شوخي و بگو بخند با همكلاسي هاي دختر هستند .دخترخانم ها هم اكثرا بدون چادر و با آرايش غليظ در لابه لاي  پسرها نشسته اند .و انگار نه انگار كه استاد سر كلاس آمده .

 

رضا براي اينكه حواس بچه ها جمع شود، حرف هاي خود را با نام خدا شروع مي كند و مختصري  دربارهي درس دفاع مقدس توضيح  مي دهد . مدتي كه از بحث كلاس مي گذرد .رضا متوجه مي شود جز چند نفري ،بقيه ي بچه ها اصلا حواسشان به درس نيست و سرشان پي پيامك دادن و بازي با گوشي هايشان است . رضا اول فكر كردن شايد بحث كلاس آنها را خسته كرده، بنابراين شروع كرد به گفتن يك خاطره ازروز هاي جنگ و گفت :

صبح روز عمليات و الفجر 10 در منطقه ي حلبچه بوديم .همه بچه هاي خودي خسته بودند و از طرفي 200 اسير عراقي  همراه ما بودند .يكي از بچه ها براي اينكه روحيه  بقيه شاد شود .جلوي اسيران عراقي ايستاد و شروع كرد به شعار دادن و مشتش را بالا برد و فرياد زد :((صدام الاغ منه)) و اسيران هم جواب مي دادند .در همين حال فرمانده ي گروهان ،برادر جوادي ،كنارمان ايستاده بود و شروع كرد به خنده كردن  .در همين حال يكي ديگر از بچه ها شيطنتش گل كرد و بلند فرياد زد ((الموت لجوادي ))

 

اسيران عراقي هم شعارش را جواب دادند در همين حال جوادي مدام دست تكان مي داد كه اين شعار راندهند و مي گفت :جوادي من هستم ((انا جوادي )) .اسيران عراقي هم تا فهميدند در اين مدت سركار بودند،شعار دادند ((لاموت ،لا موت)) يعني ما اشتباه كرديم .

 

رضا بعد از اينكه اين خاطره را گفت ، انتظار داشت.اين خاطره  براي بچه ها جالب باشد ولي انگار بچه هااز اين درس به طور كلي بدشان مي آمد . حتي زماني كه  رضا برايشان كليپ هاي از دفاع مقدس مي گذاشت..دختر خانم ها مدام اعتراض مي كردند كه حالمان بد مي شود و ما از خون مي ترسيم و از اين حرفها .

چند جلسه اي به همين روال گذشت . گاهي اوقات با اينكه هنوز نيم ساعت تا پايان كلاس مانده بود ولي دانشجويان مدام به رضا خسته نباشيد مي گفتند و كلاس را زودتر تعطيل مي كردند .گاهي اوقات هم كه رضا كوتاه نمي آمد و كلاس را ادامه مي داد مي ديد بعضي بچه ها دارند درس هاي ديگراشان را در كلاس مي خوانند . ولي همه ي اين حرفها از يك سو و بدحجابي بعضي دختران و تيپ هاي عجيب وغريب عده اي از پسران ، رضا را بيش از همه آزار مي داد .

 

از سوي ديگر عده اي  از بچه ها گاهي اوقات با رضا شروع مي كردند به بحث بر سر اينكه چرا ما اصلا جنگيديم؟ ،چرا انقلاب كرديم ؟؟ چرا با آمريكارابطه برقرار نمي كنيم ؟؟،چرا در ايران دختران و پسران آزاد نيستند و پابند حجاب شده اند؟؟ و حرفهاي ناحق ديگر، كه هر چه رضا با تمام وجود جواب مي داد ،ولي به  گوش آنها بي اثر بود و آنها حرف خود را مي زدند .

 

در يكي از روز ها رضا پس از پايان كلاس به عيادت دوست جانبازش علي آقا مي رود. به خانه آنها كه مي رسد ،علي آقا  از رضا مي خواهد كه اگر حوصله دارد همراه او و دخترش فاطمه به سينما بيايد. رضا هم قبول مي كند و علي  را روي  صندلي چرخ دارش مي نشاند و همراه دختر 18 ساله او به سوي سينما مي روند.در راه فاطمه از همه خوشحال تر است چون پدرش همراه اوست .پدر يكه سالهاست روي ويلچر است .

 

رضا و علي هم مشغول صحبت هاي خودشان هستند .

در راه ، علي به رضا مي گويد : حاج رضا دلم مي خواهد بروم كربلا .

 رضادر جوابش مي گويد :علي جان از تو چه پنهان ، رفتن به زيارت كربلا براي من هم آرزو شده ، ولي نمي دانم چگونه از مسيري بگذرم كه در اين راه عزيزترين دوستانم پر پر شدند و گرنه دلم دارد  پر مي كشد براي در آغوش كشيدن حرم آقام حسين .

در راه علي از رضا مي خواهد نوحه اي كه هفته ي قبل در حسيينه بر روي موبايلش ضبط كرده است را يك بار ديگر بگذارد. و رضا نوحه را پخش مي كند و صدا طنين انداز مي شود:

لباس غمت ؛به قامت من                                صدا زدن تو عبادت من
اگر بشود به لطف شما                                      زيارت شيش گوشه قسمت من
چه مويه كنان به سينه زنم                           ز غصه و داغ تو سر شكنم
خوشم كه شود به لحظه ي مرگ                               لباس سياه شما كفنم
هواي حسين ؛ هواي حرم                           هواي شب جمعه زد به سرم
روانه شدم به سوي ضريح                        بگيري اگر زير بال و پرم
بده صدقه به راه خدا                             بده شب جمعه تو كربوبلا
نفس نزنم ، نفس نكشم                            بدون تو يا سيد الشهدا
حسين ارباب، حسين ارباب، حسين ارباب منو درياب
 

ديگر راهي به سينما نمانده .
در سينما ، هنوز فيلم شروع نشده بود كه رضا احساس خستگي عجيبي مي كرد و اصلا حواسش به شروع فيلم نبود و  مدام فكرش مشغول رفتار امروز دانشجويانش بود .

كه ناگهان صداي دست زدن هاي تماشاگران و سوت و كف زدن هاي مدام توجهش را جلب مي كند .

رضا از فاطمه جوياي ماجرا مي شود و فاطمه در جوابش مي گويد : كه  يكي از بازيگران مرد اين فيلم همين الان در سينما حاضر است و مردم به خاطر حضور او دست مي زنند .

 

سالن سينما از دست زدن هاي تماشاگران انگار مي خواهد به خود بلرزد . رضا و علي نگاه كوتاه ي به هم  مي كنند .

 

ولي اين نگاه  كوتاه  پر است از حرف هاي نگفتي . در اين نگاه، شايد علي از رضا مي پرسد چرا كسي از ما تشكر نمي كند ؟ولی نه اصلا این نگاه چنین معنایی نداشت .

 

چرا كسي از ما به خاطر شركت در جنگ هشت ساله ي دفاع از ناموس و خاك از ما قدر داني نمي كند ؟ ولی بازهم نه این در آمیختن نگاهها مفهوم دیگری را می رساند ، شاید بهم می گفتند ، کربلای شلمچه کجا واينجا کجا ؟ خیبر وبدر و فکه و طلائیه و .. کجا و اینجا کجا ؟ مگر چند سال از جنگ گذشته است؟


و هزاران سوال بي جواب ديگر

در اين حال بازيگر معروف ، مدام براي طرفدارانش دست تكان مي دهد  .

در اين حال  و در آن غوغاي وصف ناشدني .به گوش رضا صدايي مي رسد .

دو نفر كه در صندلي رديف عقبي نشسته اند دارند به هم مي گويند:

آخ من عاشق چشمان زيباي اين بازيگرم . آخه چشماش خيلي خوشكله  ، من روزي چند بار عكسشو مي بينم ، كاش مي شد برم از نزديك ببينمش .كاش مي شد با موبايل خودم از صورت جذاب و چشمان قشنگش عكس بگيرم .

 

رضا اين حرف كه زبان آن فرد مي شنود به فكرفرو مي رود و و در دل با  خود مي گويد :ياد هست رضا ، چشمان حاج ابراهيم همت ما هم زيبا بود  .يادت هست همسرش چه مي گفت .

يادهست  ، همسر حاج همت مي گفت :چشمان ابراهيم  به اين دليل زيبا بود كه  ،اين چشم ها روي نگاه به صورت  نامحرم بازنشد .

رضا يادت هست ، اين چشم ها در شب چه اشكي براي خدا مي ريخت .

در اين حال ندایي در درون به رضا مي گويد :رضا ، بلند شو .

رضا بلند شو و با صداي بلند بگو كه چشمان حاج ابراهيم ما هم زيبا بود .حتي زيباتر از بازيگر رويايي شما .

 رضا بگو كه اين چشم ها آنقدر زيبا بود كه حتي خدا هم عاشق اين چشم ها شد و آنها را براي خود برداشت .

رضا بگو كه در عمليات خيبر اين چشم ها همراه قابش از بالاي لبها بركشيدند به سوي خدا .

 

رضا بگو كه خمپاره ي دشمن سرحاجي ما را برد.

 

رضا بگو كه الان حاج ابراهيم همچون مولايي بي سرش در آن دنيا منتظر شما هستند .

 

رضا بگو 

 

رضا بگو احوال شهيد حاج ابراهيم همت را .

 

 

 

در همين فكرها و كولاك  خاطرات ذهن رضا ،ناگهان فاطمه به رضا مي گويد : عمو ، عمو جان .حال بابامچند دقيقه اي هست بد شده ،مدام داره سرفه مي كنه .تا حالا اينقدر سرفه كرده كه مردم هم شاكي شدن .و دارند اعتراض مي كنند .

عمو جان بياييد بابام را برگردونيم خونه .رضا از جاي خود بلند مي شود تا علي  را به خانه برگرداند در اين حال تماشاگران مدام اعتراض مي كنند.يكي مي گويد :آقا نمي توانستي اين را اينجا نياوري تا هوا را آلود نكند.

ديگري مي گويد :ما اينجا هم آرامش نداريم .اصلا نفهميديم اول فيلم چه شد ، از بس سرفه كرد .

در اين حال رضا و علي و دخترش سرشان را پايين مي اندازند و از سالن خارج مي شوند .

در اين حال فاطمه بغض گلويش را گرفته و چادرشش را در صورتش كشيده بود .به خانه  كه مي رسند.رضا و همسر علي آقا ،علي راروي تخت مي خوابانند .و ماسك اكسيژن را به دهان علي مي گذارند .

در اين حال بغض گلوي فاطمه پاره مي شود و شروع مي كند به زار زار گريه كردن .

رضا به طرف فاطمه مي رود و دليل بي تابي و گريه او را مي پرسد .

فاطمه هم با گريه جواب مي دهد: عمو رضا ديدي امشب وقتي بابايم داشت سرفه مي كرد . همه چي مي گفتند .ديدي مي گفتند ،اين يارو را  خفه كنيد .سرفه هايش دارد اذيتمان مي كند.

عمو،  يعني اين بي معرفت ها نمي دانند كه باباي من به خاطر آنها به اين حال و روز افتاده .

عمو  تازه اينها كه حرفي نيست .راستيتش  ديگر تحمل ندارم .آخردر  كلاسمان هم هر موقع صحبت از كنكور مي شود ،بچه ها مي گويند :خوش به  حالت فاطمه . بابات كمي توجبهه گاز شيميايي با يك تركش خورده و حالا تو ديگر يك عمر راحتي .و با سهميه حتما يك رتبه خوب قبول مي شوي.

 

ولي هيچ كدامشان نمي دانند از وقتي چشمم را به اين دنيا باز كردم ،ديدم بابايم روي تخت بوده.

گريه هاي بي امان فاطمه ،كم كم رضا را هم به گريه مي اندازد .و در همين حال  فاطمه ادامه مي دهد.و مي گويد:

عمو رضا ،ديگه طاقت ندارم از اينكه هر روز مي بينم مادرم  لاغرتر از ديروز مي شود ، از بس صبح تاشب كار مي كند.

 

عمو رضا ديگر چشمان مادرم  سو ندارد ، از بس شب ها بيدار مانده و كار كرده.

عمو تو اين هيجده سال يك نفر هم از من به خاطر بابام تشكر نكرد ،فقط همه تا توانستند به من تو سري زدند.

يعني آخه من دل ندارم كه ببينم بابام سالم و سلامت باشد .

يعني من آرزو ندارم كه ببينم بابام با پاهاي خودش سر سفره ي عقدم بايستد.

عمو مادرم مي گويد ، بابام روز خواستگاري به او قول داده بوده كه خوشبختش كند و تمام دنيا را به پايش بريزد .عمو اينه خوشبختي اينه خوشبختي كه هر ماه شماره ي عينك مادرم دارد  بالاتر ميرود.

 

عمو چرا باباي من بايد بين اين همه آدم ،جانباز بشود ؟

اصلا عمو چرا مردم همه چيز را  زود فراموش مي كنند؟ .

در اين حال مادر فاطمه ،دخترش را در آغوش مي گيرد و هر دو بلند بلند گريه هايشان را ادامه مي دهند .

رضا در اين حال مانده چكار كند . نه مي تواند جوابي بدهد .نه مي تواند كاري براي فاطمه بكند.

تا اينكه خود رضا هم سينه اش شروع به تنگي مي كند و حالش بد مي شود .

فرداي آن شب تلخ رضا تا چشمانش را  باز مي كند مي بيند در بيمارستان است .

دو روز بعد رضا را به اصرار خودش از بيمارستان مرخص مي كنند .ولي رضا حالش ديگر فرق كرده .ديگر دكترش به او گفته كه اميدي به او نيست .شايد رضا مدتي زيادي زنده نباشد .

 


ولي رضا تصميم جديدي گرفته .تصميم گرفته به تمام ارزوهايش در اين مدت كوتاه جامه ي عمل بپوشاند .

آرزوهايش اين است : مي خواهد حرف رفقاي شهيدش ، حرف هاي فاطمه وصحبت هاي ناگفته ي جانبازان را به گوش تمام مردم برساند .

رضا تصميم گرفته  كاري كند تا دانشجوهاي اين ترمش عوض شوند .

رضا مي خواهد كاري كند دختر ها حجابشان را كامل كنند

رضا تصميم گرفته به پسر هاي اين ترمش بفماند امثال حاج همت ها در جبهه ها چه كردند .

رضا قصد كرده  جامعه ي اطرفش را تغييردهد .

او مي خواهد كاري كند تا در قيامت  بتواند در چشم هم رزمان شهيدش نگاه كند.

ولي آيا موفق مي شود؟؟

 

چند روزي مي گذرد تا اينكه شنبه، يعني همان روزي كه رضا در دانشگاه كلاس دارد .فرا مي رسد . رضا در اذان صبح بلند مي شود .وضو مي گيرد و نمازش را شروع مي كند . بعد از نماز، دستانش را به آسمان بالا مي برد و خدا را قسم مي دهد به خون تمام شهداي اسلام كه او را كمك كند تا بتواند امروز دِين خود را به شهدا ادا كند و دانشجويانش را هدايت كند .تا شايد رفتارشان عوض شود . رضا آرزويش اين است دختران كلاسش بهتر با حجاب بي بي فاطمه آشنا شوند .

 

 

رضا آرزويش اين است، پسر هاي كلاسش بهتر با غيرت و مرام امام حسين انس بگيرند .

رضا مي خواهد به تمام دانشجويانش بفهماند كه آرامش امروزشان را مديون خون شهدا هستند .

رضا امروز مي خواهد دِيِِني كه به گردن شهدا دارد را ادا كند .

ولي نمي داند آيا موفق مي شود يا نه .

او با توكل بر خدا خانه را به سمت دانشگاه ترك مي كند و در راه چند باري حرفهاي كه مي خواهد بزند را با خود تمرين مي كند .

به نزديك كلاس كه مي رسد .ذكر لا حول و لا قوه الا باالله العلي العظيم را مي گويد و لبخند زنان وارد كلاس مي شود و با انرژي مضاعف كلاس را با نام الله شروع مي كند و رو به بچه ها مي گويد :

امروز عزيزان من مي خواهيم از مسايل تئوري كتاب كمي فاصله بگيريم و بيشتر به معنويات جنگ بپردازيم .خواهش مي كنم امروز را خوب به حرف هايم گوش كنيد .شايد امروز بحثمان كمي طول بكشد .

در همين حال صداي اعتراض بچه ها بلند مي شود و مي گويند :استادبه خدا امروز امتحان فيزيك داريم.امروز بزاريد فيزيك بخونيم .

ديگري مي گويد :استاد من هنوز جواب چند تا از مسايل فيزيكم را پيدا نكردم ،خواهشا امروز كلاس رازودتر تعطيل كنيد،سرگذشت شهدا باشد براي بعد .

عهده اي ديگر مي گويند :استاد رشته ي ما روان شناسي است ، ما به اندازه ي  كافي با معنويات آشناييم، به خدا ولمان كنيد استاد ،ما طاقت نداريم .

و بيشتر بچه ها هم مي گويند استاد ما دوران جنگ را حفظ هستيم و نياز به توضيح شما نداريم .ما همه چيز را مي دانيم .

 

رضا كه اين حرف ها را مي شنود آنقدر عصباني مي شود كه انگار كوهي را بر سرش خراب كردند .ناگهان رضا صدايش را بلند مي كند .

در همين  حال، صورت عصباني و صداي خشمگين  رضا ،همهمه ها را مي خواباند ،ولي رضا آنقدر از كوره در رفته كه تمام حرف هايي كه تمرين كرده بود .يادش رفته،  ولي  رضا با  تمام قوا حرفهاي جديدي را مي زند ،رضا مي گويد:

كدامتان مي دانيد جنگ تمام جهان با يك ملت يعني چه ؟

 

كدامتان مي دانيد عامل شيمايي چيست ؟

 

كدامتان مي دانيد پايين آمدن يك خمپاره تن چند نفر را تكه تكه مي كند .

 

كدامتان  ديده ايد كه زماني كه جلوي چشمانتان سر عزيز ترين دوستانتان  با اصابت خمپاره كنده مي شود و

 

جنازه بي سر او مدام دست و پا مي زند يعني چه ؟ كداميكتان مي دانيد باز كردن ميدان ميم براي گزر بقيه

يعني چه ؟

 

چه كسي در اينجا مي داند بوي بادام تلخ در بمباران يعني چه؟

 

چه كسي در اين كلاس ميداند ناموس چيست ؟

 

در اين لحظه همه كلاس را سكوت فرا گرفته و همه مات ديدن صورت گريان رضا شده اند .

 

در اين حال استاد ادامه مي دهد .

حالا پس خوب گوش كنيد .

 

جنگ يعني  مردن شهيد، در ميدان نبرد،  تا تو  زنده بماني و راحت درس بخواني 

 

جنگ يعني ناموس ،تا اجنبي صورتش را نبيند ،تا لبخندش را چشم چران دنبال نكند و گوش طمع كار صداي لطيفش را نشود.

 

جنگ  يعني مردن، تا تو مجبور نشوي نوكري خانه ي مستشار آمريكايي را بكني

 

جنگ یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟
اصلا شما كجاي اين سوالها و جواب ها هستيد؟

 

اصلا شما تا به حال نامه دختر شهيد ناصري به پدر شهيدش را خوانده ايد؟؟

 

آهاي دختر خانمي كه الان حوصله ي ديدن عكس هاي جنگ  و طاقت شنيدن  وصيت نامه شهدا را نداري آيا تو از احوال دختران پاك و معصوم سوسنگرد و بستان  با خبري ؟

 

استاد با گفتن اين حرف رو به سوي عهده اي از دختران كلاس مي كند و مي گويد :دختران سوسنگرد مظاهر شرم و حیايي بودند  که به خاطر  غیرتشان دشمنان بعثی آنها را زنده زنده به گور سپردند.

 

اصلا شايد بهتر است اين داستان را بشنويد

 

يادم هست در روزهاي اول جنگ در شهر ((كرند غرب)) بوديم كه روزي پدري تشنه و خاك آلود از يكي از روستاهاي قصرشيرين به پيش مان آمد . اما چيزي كه در آغوشش بود. اول فكر كرديم لاشه ي حيوان است ولي خوب كه دقت كرديم ديديم جنازه دخترش هست  كه 9 يا 10 ساله مي‌آمد. پيشاني دخترش سوراخ بود. تا پرسيديم كجا مي‌روي؟ گفت: قبرستان كجاست؟ مي‌خواهم دخترم را دفن كنم. آن مرد وضعيت روحي و جسمي مناسبي نداشت و چون داغ دار بود ، نمي‌شد از او سوالي كرد. بعد از دفن دخترش و پذيرايي به خودم جرأت دادم و پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟گفت: اين دخترم بود. خودم تير خلاص را به او زدم .نيروهاي عراقي وقتي وارد روستاي‌مان شدند مرا به درختي بستند و خواستند دخترم را ببرند ، هرچقدر التماس كردم توجه نكردند.به يكي از فرماندهان عراقي گفتم يك اسلحه به من بدهيد. خنديدند و پرسيدند اسلحه براي چه؟ خيلي التماس كردم. فرمانده عراقي گفت:‌يك اسلحه به او بدهيد. نمي‌دانستند چه كار مي‌خواهم بكنم. در حالي كه چند نفرشان مواظب بودند تا به طرفشان شليك نكنم ،پيشاني دخترم را نشانه گرفتم و او را كشتم. با خودم گفتم اگر دخترم زنده بماند با اين وضعيت چه آينده‌اي در انتظارش خواهد بود؟

 

 

با شنيدن اين حرفها همه ي دانشجويان  سرهايشان را پايين انداختند و از خجالت جرات ندارند نگاه به چشمان استاد كنند.

 

 

ولي رضا به صحبت هايش ادامه مي دهد و مي گويد: آهاي ، آقا پسر ها کدامتان می دانيد در شلمچه چه گذشت ؟ شما فكر مي كنيد جنگ مانند بازي كامپيوتري هست كه گله گله دشمن را بكشي و صدمه اي نبيني?

 

اصلا مي دانيد نبرد تن و تانك يعني چه ؟

 

اصلا تاكنون روزي تشنگي  آنقدر به شما غلبه كرده تا مجبور شويد عرق تنتان را بهجاي آب بخوريد.

 

اصلا شما آقا پسري كه از من خواستي كلاسم را زودتر تعطيل كنم تا بتواني بقيه ي مسايل فيزيكت را حل كني

 

آیا می توانی این مسئله را حل کني؟ خوب گوش كن: گلوله ای از لوله ي تانك با شتاب اولیه خود از فاصله سيصد متری شلیک می شود و در هدفش به پدري  اصابت مي كند و بدنش را تكه تكه مي كند ،حالا من از تو مي خواهم  معلوم نمايي سرعت گلوله چقدر بوده ؟

 

و از شماخانم روان شناس مي خواهم تجويز كني كه فرزند اين پدر بي سر از اين به بعد بدون پدر چه كند؟

با اين صحبت هاي استاد ، چشمان شاگردان كلاس پر اشك شده ، واستاد ادامه مي دهد.

 

من مي دانم شما نمي توانيد اين مسئله را حل كنيد ولي وقتي مي فهميد فلان دوستتان كه فرزند شهيد است ، رشته ي بهتري از شما قبول شده همه  حقوق دان مي شويد و مي گوييد : با سهميه بوده است .من هم بودم قبول مي شدم .

 

 

ولي شما نمي دانيد، زماني  كه خواستند به همان كودك ياد بدهند كه بنويسد بابا آب داد .يك هفته در تب سوخت .

 

بله شما فقط سهميه را مي بينيد و بس .

 

اصلا شما پدرش را به او بگردانيد .او قول مي دهد سهميه اش را رها كند .

 

 

چرا اينقدر ما بي چشم و رو هستيم .

 

چرا شما اي دختر خانم به وصيت شهيدي كه به خاطر تو جان داده  عمل نكردي مگر او از تو چه خواسته بود .او فقط در وصيت نامه اش گفته بود : «خواهرم، حجاب تو سنگری است آغشته به خون من ،خواهرم! بدان تفنگي که در دست من است چادري است که بر سر توست، اگر ميل به سلاحم داري چادرت را سلاحم بدان »

 

دختر عزيزم بدان دختران دیروز این شهر ، شبها با جوراب و  مقنعه و چادر می خوابیدند تا اگر حتی قرار بود به بهشت هم بروند، بی حجاب نباشند. تا چشم نامحرم حتی به جسم بی جانشان هم نیفتد.

 

و در ادامه رضا رو به پسرها مي گويد:

 

چرا شما آقا پسر غيرت آقا امام حسين را فراموش كردي همان غیرتی را میگوییم که  زمانی که سپاهیان دشمن قصد حمله به خیمه ها را  داشتند .امام  حسین را با ده ها زخم و تیره فرو رفته در بدنش بلند کرده و رو به سپاهیان دشمن گفت : اگر دین ندارید لا اقل آزاد مرد باشید حسین  هنوز زنده هست  .بیاید کار من رو اول تموم کنید  بیاید حسین رو اول ….

 

 

چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم.

 

کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟ به اميد نمره ؟ 

به اميد  تعريف و تمجيد چند چشم چران به خاطر صورت زيبايت ؟
 به اميد اينكه مردم به تو دكتر و مهندس گويند؟ کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به خانه، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چه
چیز بسته ای؟ به چيز هاي بي ارزش؟ و اما حرف آخر من،  اين را مي گويم و مي روم ولي بدانيد امام رضا فرمود :مَنْ لَمْ یَشْکُرِ الْمُنْعِمَ مِنَ الْمَخْلُوقِینَ لَمْ یَشْکُرِ اللَّهَ عَزَّ وَ جَل)هركه در قبال خوبى مردم تشكر نكند، از خداوند هم تشكّر نكرده است. پس بيايد  از شهدا كه جانشان را به خاطر ما دادند، با عمل به خواسته هايشان از آنها ها تشكر كنيم
رضا در اين حال ماژيك را برميدارد و. بر روي تخته جمله اي ازشهيد احمد رضا احدی رتبه یک كنکور پزشکی سال 64 مي نويسد و با چشمان اشك آلود و دلي گرفته كلاس را ترك مي كند .
 
رضا در راه با خود مي گويد :امروز هم نتوانستم كاري كنم .

با چه انگيزه اي آمدم و با چه نااميدي اي دارم بر مي گردم .

كاش بيش ازاين شرمنده شهدا نمي شودم و مديون آنها نبودم و به پيش آنها مي رفتم .
 

آخ كه چقدر رضا در همان شب دلش براي رفقاي شهيدش تنگ شده بود .مدام چهره ي آنها در ذهنش مجسم  مي شد .

رضا در آن  شب حال و هواي عجيبي داشت .انگار مي خواست  پرواز كند .روح بلند او مي خواست  از قفس تنگ جسمش پر بكشد .

رضا در آن  شب تصميم مي گيرد دست به دامان امام زمان بشود و درد دلي با آقاي خود بكند .بي اختيار به نماز مي ايستد و دو ركعت نماز براي صاحب الزمان به جا مي اورد .بعد از پايان نماز شروع مي كند به درد دل كردن با آقا امام زمان و مي گويد:

 

عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی
برای من اینکه  مردم را ببینم و تو را نبینم و از تو صدایی و نجوایی نشنوم سخت است…
و به آقا مي گويد:
 
ز هر كسي كه گرفتم ،سراغ خانه ي تو

زمن گرفت نشان از تو نشانه ي تو

 

يوسف گمشده ي فاطمه
به هر كه گفتم خونه ي مولام كجاست يه جوابي  به من داد 
شرمنده شدم اقا دلم به حال دل خودم ميسوزه
بس كه هر شب روز به اميدت بودم

آقا جان بگو جواب دلم رو چي بدم

هر دم ازم سوال مي كنه

هر دم ازم جواب مي خواهد

حرف دلم اينه

نوكر رخ ارباب نبيند سخت است

شب گر رخ مهتاب نبيند سخت است

لب تشنه اگر اب نبيند سخت است

ياابن الحسن

ياابن الحسن ………

رضا اين حرف ها را با گريه به مولايش مي زند و به  سجده مي رود و خودش را با اشك ريختن خالي مي كند .

 

 

ساعتي بعد زماني كه همسر رضا وارد اتاق مي شود .مي بيند جنازه ي بي جان رضا  در كنار سجاده اش است . انگار سالها ست كه رضا به پيش رفقايش رفته . بوي خوش عصر گل محمدي اتاق را پر كرده و بر صورت رضا مانند هميشه لبخندي زيبا نشسته .

 

 

………….
هفته ي بعد بچه ها در كلاس منتظر ورود استاد شان ،يعني رضا به كلاس هستند .همان استادي كه زندگي شان را تغيير داد و به آنها درسي داد كه در هيچ كتابي نوشته نشده بود .همان درس قدرشناسي و وفا .همان درس قدرداني از شهدا .

 

ديگر در كلاس رفتار همه عوض شده ،دختران مانتويي ديروز حالا با چادر هاي مشكي در يك طرف كلاس و پسران در طرف ديگر نشسته اند . ديگري خبري از شوخي بين نامحرمان نيست و بي حياي نيست .ديگر بچه ها  نه نتها ها قصد ندارند درس ديگري را در سر كلاس دفاع مقدس بخوانند بلكه مي خواهند كليپ هاي امروز شهدا را با دقت بيشتري ببينند . همه ي دانشجويان كلاس منتظر ورود حاج رضا هستند آنها ديگر قصد تعطيلي زودتر كلاس را ندارند .انها ديگر مي خواهند بيشتر بدانند .از همه چيز .

 

ديگر تلاش هاي آن روز رضا و صحبت هاي او به بار نشسته بود و رضاتوانسته بود رفتار دانشجويانش را عوض كند و ديد آنها را نسبت به شهدا تغيير دهد ولي حالا رضا ديگر نبود ،تا ثمره ي كارش را ببيند . لحضه اي بعد  انتظار دانشجويان  با رسيدن خبر شهادت  رضا به پايان مي رسد .

 

دانشجويان با شنيدن خبر، مات و مبهوت مي شوند و نگاه همه خيره مي شود به جمله ي آخري كه رضا بر روي تخته نوشت و رفت .

 

آن جمله اين بود
 

صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پر کشیدن، پرستو شدن

 


……………

 

پايان

 نوشته اي از :محمد داود نصيري الحسيني
با سپاس  فراوان از زحمات استاد رضا ساعي شاهي
منبع:وبلاگ فتح المبین

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 569
  • 570
  • 571
  • ...
  • 572
  • ...
  • 573
  • 574
  • 575
  • ...
  • 576
  • ...
  • 577
  • 578
  • 579
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 9
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس