فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

«اندرزگو» غریب ترین شهید گلزار شهدای تهران

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بهشت زهرا (س) تهران مدفن 30 هزار شهید دوران دفاع مقدس و انقلاب ایلامی است ولی، بی شک شهدایی در این گلزار هستند که به قدری مظلوم و غریبند که با نام بردن از آن ها بسیاری از غربت مزار این شهدا تعجب خواهند کرد. 
 

 

 گلزار شهدای تهران را شاید بتوان به جرات بزرگترین گلزار شهدا در جهان دانست، مکانی که مدفن 30 هزار شهید است و در بدو ورود به آن، از زایرانش خواسته شده است بدون وضو پا در آن نگذارند.

 

هر پنجشنبه و جمعه که می شود، خانواده های بسیاری از شهدا به میعادگاه عشق می روند و با غبار روبی از مزار شهید خود یادی از آنان می کنند و در این میان، هستند بسیاری دیگر که شاید به ظاهر نسبتی سببی و نسبی با شهیدان ندارند ولی با علاقه و شور وصف ناپذیری به زیارت مزار آنان می روند.

 

 

در این میان اما با وجود حضور شش هزار زائر و بازدید کننده از گلزار شهدای تهران، مزار برخی از شهدا کمتر مورد بازدید قرار گرفته و عده بسیار کمی از مزار آنان بازدید می کنند به گونه ای که به گفته یکی از راویان گلزار شهدای تهران، به ندرت دیده می شود کسی به غیر از اقوام و نزدیکان شهید و تعدادی از دوستان نزدیک به مزار این دسته از شهدا سر بزنند.

 

این در حالی است که غریب ترین شهدای مدفون درگلزار تهران، شهرت بسیار بالایی دارند و کمتر کسی است که آن ها را نشناسد و در موردش چیزی نخوانده باشد و یا حتی فیلم هایی که درباره آنان ساخته شده است را ندیده باشد.

 

آری در گلزار شهدا هستند کسانی که سهمی بسزا در پیروزی انقلاب اسلامی داشته و اینک، همانگونه که در اوج غربت زیستند، پس از شهادت نیز غریب مانده اند.

 

سید علی اندرزگو ، مردی با هزار چهره

 

سید علی اندرزگو یکی از این شهدا است، نامش را قریب به 15 سال در لیست اسامی تحت تعقیب ساواک می توان جستجو کرد، کسی که سازمان اطلاعات رژیم پهلوی برای دستگیری اش سال ها زحمت کشید و هر بار او موفق از تله ها و دام گذاری های ساواک آنان را مورد ازار خود قرار داد.

 

این روحانی جوان درمدت دوران طولانی مبارزه با رزیک پهلوی با استفاده از هنر خود و تغییر مداوم چهره توانست نقش موثر و به سزایی در مبارزه با ظلم و ستم پهلوی داشت و این هنرش سبب شد که علی رغم تلاش های صورت گرفته از سوی دستگاه های امنیتی زمان خود، 15 سال در قالب های مختلف به کار خویش ادامه دهد.

 

وی که علاوه بر تهران، در قم ، مشهد و شهرهای دیگر کشور و نیز در پاکستان ، لبنان ، سوریه و نجف به مبارزه خود با حکومت ستمشاهی ادامه و نشان داد که نباید صرفا با تفنگ و گلوله به این رژیم مقابله کرد بلکه می توان با ابزار هنر هم مبارزه کرد.

 

 

اندرزگو در حالی تنها به فاصله 15 روز از به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی به شهادت رسید.

 

نحوه شهادت سید

 

پس از بازگشت سیدعلی اندرزگو از لبنان، سیدعلی اکبر ابوترابی به این تصمیم رسید که خود نیز برای گذراندن آموزش های لازم به لبنان برود.

 

این تصمیم را با اندرزگو مطرح کرد و قرار شد همراه اکبر شالچی راهی لبنان شوند. ابتدا قرار بود که اول ماه رمضان بروند. اما به پیشنهاد اندرزگو این سفر به تاخیر افتاد. «چرا که بنا بود چند نفر هم از گروه خوانسالار بیایند.» لذا سفر به آخر ماه رمضان موکول شد.

 

نیمه ماه رمضان، اندرزگو نقشه ترور شاه را به اطلاع ابوترابی رساند کردم، باید نقشه ای بکشیم که به وسیله آن شاید شاه از پا در بیاید.»

 

آن دو به این نتیجه رسیدند که برای انجام چنین کاری باید امکانات لازم به داخل کاخ منتقل شود. بنا شود میل زورخانه و دمبلی درست کنند که داخل دو سرگوی شکل دمبل، وسایل انفجاری و داخل میل های زورخانه دو کلت کوچک جاسازی شود.

 

«برای این کار بنا شد من خراطی را ببینم. اما هفته ی دیگرش که با ایشان[اندرزگو] برخورد کردم، گفت: من هم خراط دیدم و هم ریخته گر و آماده شده است. ایشان خیلی خوشحال و امیدوار بود که این فعالیت، اقدامی اساسی است.

 

 

روزهای ۱۵و۱۶خرداد ماه رمضان وسایل آماده شد. چند روز بعد هم مسافرتی پیش آمد. اندرزگو برای انتقال اسلحه راهی همدان بود و ابوترابی باید به ساوه می رفت. در اداره ثبت احوال ساوه شخصی بود که شناسنامه های خام را در اختیار آنان می گذاشت و یا عکس هایی که در اختیارش قرار می گرفت بر روی شناسنامه های افرادی که در گذاشته اند، الصاق می کرد. بدین ترتیب برای برخی افراد مدرک شناسایی تهیه می شد. ابوترابی شناسنامه ی فرزندان اندرزگو را به واسطه ی همان رابط از ساوه گرفته بود.

 

روز بیستم ماه رمضان، ۱۰صبح ، قرار ملاقاتی داشتیم. بنا بود حدود ساعت ۵/۱۰برویم ساوه و سپس همدان که ایشان یک مرتبه به یادش افتاد، امشب، شب۲۱رمضان است.گفت: شب نوزدهم، اینجا به من خیلی خوش گذشت و احیای خوبی بود. بگذار من شب بیست ویک هم اینجا بمانم، احیا بگیرم، بعد باهم می رویم. در سال یک شب، شب بیست و یکم است. این موقعیت که الان در تهران هستم، این جلسه خصوصی از دست ما می رود.»

 

ابوترابی راهی قزوین شد و اندرزگو در تهران ماند. غروب همان روز ابتدا به خانه مرتضی صالحی رفت و سپس راهی خانه برادر مرتضی ـ اکبر صالحی ـ شد.

 

من صبح آمدم سرقراری که داشتیم، همان ابتدای کوچه اکبر صالحی که ساعت ۸ صبح سوارش کنم و برویم. وقتی آمدم فهمیدم آن حدود شلوغ بوده و شهرت پیدا کرده بود که حاج شیخ عباس در درگیری کشته شده است. بچه های همان محله به من این مطلب را گفتند. من می دانستم ایشان آنجا [خانه اکبر صالحی] می رود. اما سال ها بود خانه اکبر صالحی نمی رفت. این اواخر ـ دو، سه ماه قبل از شهادت ـ پایش آنجا باز شد. می گفت: مدت زیادی گذشته و اکبر صالحی را تعقیب نکرده اند و اینجا دور و بر ما نیامده اند. دیگر رفتن من به خانه آنها هیچ محدودیتی ندارد. بعد هم مثلا اینکه اکبر آقا تلفن می زند به آقای رفیق دوست. ایشان[اندرزگو] به من می گفت: من با آقای رفیق دوست کاری دارم. باید ببینمش. اما بنده نظرم این بود که: صلاح نیست شما با آقای رفیق دوست تماس بگیرید. اکبرآقا آن شب اشتباه می کند و تلفن می زند به آقای رفیق دوست و می گوید: دکتر اینجاست. شب بیا اینجا. دستگاه بو برده بود که دکتر همان حاج شیخ عباس است. چون[قبل از این] آقای نفری لو داده بود و شاید جای دیگر هم لو رفته بود.

 

اول افطار، ایشان می آید به سمت منزل آقای صالحی.آنها [ماموران ساواک] محاصره می کنند و به ایشان ایست می دهند. شلیک می کنند. ایشان هم به سمت آنها شلیک می کند.کسی که آن حدود بود، به من گفت: دو نفرشان را زد. همسایه ها هم گفتند که او دو نفر از آنها را زد. افتادند کنار کوچه ، روی زمین. دیگر ما فهمیدیم ایشان شهید شده و دست ما و دست همه ملت از دامن این برادر مجاهد که با یک دنیا امید برای پیروزی فعالیت می کرد،کوتاه شد.

 

یا شهادت این مجاهد انقلابی امام خمینی(ره)، در مدح و منقبت جایگاه این روحانی توانمند فرمودند ” اگر 10 تن مانند اندرزگو داشتیم دنیا اینک زیر سلطه اسلام بود” به خوبی شان شهید را بازگو کردند.

 

پس از به شهادت رسیدن این مجاهد، ماموران ساواک پیکر او را در یکی از قطعات بهشت زهرا (س) تهران دفن کردند.

 

با پیروزی انقلاب اسلامی، مزار این شهید به دلیل فاصله داشتن از قطعه شهدا کمی از منظرها دور شد و با گذشت سال ها از این موضوع، تنها به ساخت نمادی بر مزار این شهید اقدام و در کنار مزارش سنگ نوشته ای از جملات امام در وصف این شهید قرار داده شده است.

 

به دلیل قرار نداشتن مزار این شهید در قطعه شهدا، بسیاری از مردم از حضور و دفن ایشان در بهشت زهرا(س)، اطلاعی ندارند و به ندرت دیدهر می شود مردم و گروه های مختلف برای زیارت مزار این شهید در آن حاضر شوند و تنها دوستان و اعضای خانواده به زیارت مزار سید علی اندرزگو می روند.

 

در سال های گذشته موضوع انتقال پیکر شهید به نقطه ای مناسب در گلزار شهدا طرح و از سوی فرزند ایشان پیگیری شد ولی، به دلیل برخی مسایل در نهایت این موضوع مسکوت ماند و پیگیری نشد و در نهایت، مزار سید علی اندرزگو که به مرد هزار چهره معروف است به عنوان یکی از غریب ترین شهدای انقلاب اسلامی شناخته شد.

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

دعای رهبر در حق یک پاسدار

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آخرین باری که آقا مهدی را دیدیم آمده بودیم تهران. روز 22 بهمن بود. من را در ماشین نشاند به عنوان راهپیمایی. بعد وقتی به منزل برگشتیم دیدم پای من و مادرش را می بوسد به مادرش می گوید مرا حلال کنید.

 


بعد از ظهر سه شنبه 22 اسفند ماه سال 1358 که آفتاب شانزدهمین روز ربیع الثانی غروب می‌کرد، پسری در بروجرد به دنیا‌ آمد که نام او را «مهدی» گذاشتند.


پدرش حاج محمدرضا فُطرُس از روحانیون انقلابی، سرشناس و خوش نام شهرستان و مادرش زن متدینه‌ای بود که پیش از مهدی، 3 فرزند دیگر را نیز در دامان پر مهر خود پرورانده است


ایام کودکی در کنار پدر

10‌ساله که شد، چند ماهی از پایان جنگ می‌گذشت.

برادرش می‌گوید: «در همان سالهای جنگ، در قسمت ورودی بهشت شهدا، یک دکه فرهنگی زده بودیم که وقتی از منطقه می‌آمدیم و مراسمی بود، نوارهای آهنگران را می‌گذاشتیم. بعدها یک دستگاه گرفتیم تا نوارها را تکثیر کنیم. مهدی هم تو این برنامه‌ها با ما همراه می‌شد و علی‌رغم اینکه دعای کمیل گاها تا ساعت 11 شب طول می کشید، احساس خستگی هم نمی‌کرد.»


جنگ تمام شده بود و مهدی علی رغم عشق و علاقه‌ای که برای حضور در جبهه ها داشت، نتوانست خود را به خط مقدم برساند.

«می گفت کاش جنگ طول می کشید تا من هم با شما بیایم. همان دوران بچگی، عکسی با یک اسلحه انداخت و می گفت می‌خواهم با این تفنگ صدام را بکشم. تولد مهدی و شهادتش دقیقا مثل هم بود تولدش شب چهارشنبه بعد از نماز مغرب و عشا در  اسفندماه بود شهادتش هم دقیقا به همین صورت بود در اسفندماه و شب چهارشنبه بعد از اذان مغرب و عشا، شهادتش روز تولد امام حسن عسگری بود.ایشان عاشق ائمه اطهار مخصوصا خانم حضرت زهرا س بود . کیفیت شهادتش را هم دوستان و همکاران می دانند به چه صورت بود؛ شمه ای از ائمه و حضرت زهرا در شهادتش دخیل بود البته قابل قیاس نیست اما علاقه و محبتی که نسبت به اهل بیت داشت و دوست داشت در آن راه جانش را فدا کند باعث شد که مقداری از نحوه شهادت  پنج تن آل عباء و حضرت ابوالفضل در شهادت مهدی جاری شود”

 


نفر دوم از سمت راست

به دبیرستان که رفت، اکثر دوستانش از فرزندان شهدا بودند و برای همین بود که وقتی به خانه می‌آمد، جلوی دوستان خیلی با پدرش گرم نمی‌گرفت تا نکند آنها جای خالی پدرشان را احساس کنند.

دیپلم را که گرفت، به حوزه علمیه رفت تا درس طلبگی بخواند و بعدا که در دانشگاه امام حسین(ع) هم قبول شد، حوزه را رها نکرد.


اردیبهشت 83 از راه رسیده بود که برایش خواستگاری رفتند.

یکی از شروطی که برای ازدواج داشت این بود که زندگی شان شبیه زندگی حضرت علی (ع) و فاطمه زهرا(س) و خیلی مختصر باشد. بسیار تلاش کرد تا خطبه عقدشان را حضرت آقا بخوانند و وقتی به او گفتند شاید چند ماه به تاخیر بیفتد، گفت اگر چندین سال هم طول بکشد ما صبر می‌کنیم.

مدتی که گذشت، خواسته مهدی برآورده شد و برای خطبه عقد خدمت آقا رسیدند و رهبر بعد از خطبه عقد، برایشان دعا کردند.»

همسرش می‌گوید: « 17 ربیع روز تولد پیامبر(ص) تشریف آوردند منزل ما ولی راستش را بخواهید من خیلی مشتاق نبودم به اینکه بله بگویم تا اینکه اصرار کردند و بعد همراه آقا مهدی تشریف آوردند و با وجود عدم تمایل چندان من، با آقا مهدی که صحبت کردم، واقعا به دلم نشست و بعد از جلسه خواستگاری دیدم که نظر همه خانواده هم عوض شده است. ما 20 دقیقه با هم حرف زدیم اما دیدم بسیار نجیب است و می‌شود روی افکارش حساب کرد.

ایشان اردات خاصی به امام رضا داشتند و واقعا خودشان معتقد بودند که هر چیزی را از امام رضا خواستند بهشون دادند بارها شده بود به من می گفتند که من شما را هم از امام رضا خواستم .

مواقعی که به مشهد می رفتیم ایشان جایشان کاملا مشخص بود یعنی یک جای مشخص شده که من ایشان را در حرم امام رضا هیچ وقت گم نمی کردم حتی من می دانستم کی باید سر قرار بروم ساعت ها می نشستند و دعا می خواندند.دقیقا کنار ضریح آنجایی که شیشه می خورد بین آقایان و خانم ها ایشان آنجا می نشستند من حتی گاهی می رفتم و فقط ایشان را نگاه می کردم ایشان دقیقا کنار ظریح می نشستند.هنگامی که نماز می خواندند همیشه ذکر قنوتشان را ارام می گفتند یک بار برایم سوال شد از او پرسیدم موقع قنوت چه می گویید بگو تا من هم بدانم اولش طفره رفت و بعد گفت می گویم اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک .

 


خیلی دوست داشت که فرزند اولمان دختر باشد و می گفت می خواهد اسم او را «فضه» بگذارد اما قسمت این بود که فرزندمان پسر باشد.

نام پسرمان را پدر آقا مهدی انتخاب کرد. یک روز که بین دو سه تا اسم مانده بودیم، پدرش به صورت قاطع به من گفت «حسین و غیر از این چیز دیگری نباشد» اما بعد که آمد تا فرزندمان را ببیند، گفت «محمد را هم روی اسمش بگذاریم حالا هر چه دوست دارید صدایش کنید» که من و آقا مهدی از همان ابتدا او را «حسین» صدا کردیم.»


در کنار فرزندش حسین

خواهرش می‌گوید: «آقامهدی نمازش را بلند می‌خواند اما یک قسمت از دعای قنوت را آرام قرائت می‌کرد. برای من سوال شد که این چه دعایی است. بعد از نماز از او پرسیدم مهدی جان این قسمت را چه می خوانی؟ گفت نپرس حالا یک چیزی است دیگر. گفتم بگو دوست دارم هم خودم یاد بگیرم هم به دیگران بگویم تا این دعا را بخوانند. گفت هیچی می گویم «اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک»

کم کم اسفند 91 از راه می رسید و آقا مهدی که معمولا به دلیل کارش مجبور بود روزهای زیادی را در سفر و ماموریت باشد، خود را آماده آخرین سفر می‌کرد.


در کنار پدر

پدرش می‌گوید: «آخرین باری که آقا مهدی را دیدیم آمده بودیم تهران. روز 22 بهمن بود. من را در ماشین نشاند به عنوان راهپیمایی. بعد وقتی به منزل برگشتیم دیدم پای من و مادرش را می بوسد به مادرش می گوید مرا حلال کنید. می گفت پاسپورتم برای رفتن به کربلا درست شد اما یک ماموریتی هست که باید برم. دعا کنید این ماموریت را به طور کامل انجام بدهم بعد اگر خدا خواست میروم زیارت کربلا.

 


در کنار شهید وحید شیبانی (کمیل)

ظهر روزی که آقا مهدی شهید شد، تلفنی صحبت کردیم اما بعدازظهر دیگر جواب نداد.

شب دیدم تعداد زیادی به همراه امام جمعه آمدند منزل ما. گفتم خدایا اینها چرا همه با هم برای احوالپرسی من آمدند؟ قدری که گذشت، مسئول بنیاد شهید هم آمد گفت: آقای فطرس! آقا مهدی، فرزند شماست؟ گفتم بله، خیر است. گفت: ناراحت نباش پایش تیر خورده!

شک کردم. گفتم الان که جنگ نیست. بعد گفتند هر دو پایش تیر خورده. اما چند دقیقه بعد اصل خبر را گفتند.

واقعا تلخ ترین ساعات عمرم بود که گفتند دو پایش تیر خورده است اما وقتی فهمیدم مهدی شهید شده، مثل اینکه آب سردی روی سرم ریختند و از آن حالت اضطراب نجات پیدا کردم و گفتم انالله و انا الیه راجعون.»

« واقعا رفتن آخرش برایم عجیب بود. با اینکه صبح زود باید می رفتند ما را بیدار کردند هم من و هم حسین را در حالی که هیچ وقت این کار را انجام نمی داد. خداحافظی عجیبی کردند که من گفتم مگر کجا می خواهی بروی؟

حسین را بلند کرد و گفت مواظب مامان باش.»

خانواده‌اش گفته بودند که برای مهدی ختم نخواهند گرفت و آن روز را روز تولد او نام گذاشتند. اولین حرف پدرش در مراسم تشییع این بود که پسرم فدای رهبر شده است و ما خودمان هم حاضریم در رکاب امام زمان(عج) و مقام معظم رهبری جانمان را بدهیم.

یک لباس سپاه و یک سربند یا زهرا داشت که تو 10 سالگی آن را می‌پوشید و در مراسم‌ها شرکت می‌کرد. خودش قبلا وصیت کرده بود که اگر من شهید شدم، این لباس را همراه من دفن کنید. برای همین بود که مادرش لباس را به همراه چند سربند دیگر روی پیکرش نهاد.


پدر بر سر مزار پسر

مدتی بود که نیروی زمینی سپاه برای تامین امنیت شمالغرب با تروریست های پژاک درگیر بود و دهها رزمنده جوان نیز در این نبرد تقدیم انقلاب شدند.

اول اسفند 91 از راه رسید و مهدی فطرس به همراه 2 همرزم دیگری شهیدان وحید شیبانی و سعید فنایی در حالی که در مسیر ماموریت خود در کرستان بودند در حالی که 33 سال از عمر پربرکتش می گذشت، همانطور که متولد شده بود، بعد از نماز مغرب و عشا به شهادت رسید.

مشرق

 نظر دهید »

سفارش‌های 50هزار تومانی در وصیتنامه یک پاسدار

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مبلغ 50 هزار تومان به عنوان خمس های فوت شده (محض احتیاط) داده شود. کمک به فقرا فراموش نشود. 
 

مدتی بود که سپاه برای تامین امنیت غرب و شمالغرب کشور با گروهک‌های معاند و ضد انقلاب مسلح می جنگید؛ دهها پاسدار شهید شدند تا توانستند امنیت امروز را برای مردم این مناطق به ارمغان بیاورند.

از جمله آنها، 3 پاسدار شهید «مهدی فطرس»، «وحید شیبانی» و سعید فنایی بودند که یک سال قبل در اول اسفند ماه در استان کردستان به شهادت رسیدند.

 

آنچه در زیر می خوانید، مروریست کوتاه بر زندگی پربرکت یکی از این شهدا با نام شهید سعید فنایی.

 

 

به روایت مادر:

 

اول مهرماه سال 58، همزمان با غروب آفتاب به دنیا آمد. چون اولین نوه دو خانواده در عین حال بچه مظلومی بود خیلی دوستش داشتند. کلاس دوم ابتدایی که بود به کردستان رفتیم. در مهدیه سنندج به عنوان مداح در مراسم ها شرکت می کرد و سه شنبه ها دعای توسل و پنج شنبه ها دعای کمیل را هم می خواند.

 

سال سوم دبیرستان از بس که علاقه به امام زمان داشت یک شب آمد گفت: «خواب دیدم که در مهدیه تهران در حال مداحی بودم و تعدادی خانوم هم گریه می‌کردند. آمدم به دوستم هادی گفتم آقا هادی قرار نبود خانم ها شرکت کنند که گفت: این خانم حضرت زهرا(س) هستند که به همراه تعدادی دیگر آمده‌اند برای عزاداری. بعد هادی اشاره به مردی کرد و گفت: آقا سعید! ایشان هم آقا امام زمان(عج) هستند که جلوی در ورودی ایستادند.»

 

 

 

به شهر مبارکه آمدیم. مسجد آنجا کم فعالیت می‌کرد. سعید گفت: مامان انشالله این مسجد را راه اندازی می‌کنیم . یک اتاقی داشتند که آن را کرده بود اتاق معراج شهدا و تمام عکس شهدا را زده بود.

 

 

 

هر وقت به ماموریت می رفت، ما دلهره داشتیم که او برنگردد. البته اینطور نبود که آمادگی نداشته باشیم ولی خیلی سخت است.

 

بعد از شهادتش آمدند در خانه و گفتند سعید زخمی شده است. من رفته بودم مجلس روضه و از آنجا زنگ زدم که سعید چه شده است؟ دوستانش گفتند سعید به آرزویش رسید. از پله های آن حسینیه که داشتم می آمدم دوستانم را بغلم کردم و گفتم که سعیدم شهید شده است.

 

 

 

خطبه عقدشان را آقای بهجت خواندند بعد هم یک جشن عقد در سنندج برایش گرفتیم که خیلی باشکوه بود. بعد یک نوار هست که مدح و ثنای حضرت رسول الله(ص) است آن را گذاشتند و بعد یکدفعه آمد بیرون و گفت مامان احساس می کنم خدا خیلی خوشحال است چون گناه انجام نمی شود.

به روایت پدر:

هفت هشت ماهی بود که روحیه عجیبی پیدا کرده بود وقتی می آمد منزل می نشست و فکر می کرد. به او می گفتم بابا چرا فکر می کنی؟ می گفت چندتا از رفیقام شهید شدند.به مادرش می گفت دیگه زندگی اصلا معنی ندارد من هم باید در این راه قدم بردارم. حدود یک سال پیش عکسی  آورد گذاشت تو منزل، مادرش عکس را نگاه کرد گفت این عکس برای کیه به مادرش گفت نمی شناسی این خودمم اینجا نوشته “شهیدسعید فنایی” اصلا چیز عجیبی بود هفت هشت ماهی بود عاشق شده بود به ما می گفت دعا کنید.

 

فردای روزی که رفت، همکارهایش آمدند و گفتند می خواهیم بیاییم برای یک نفر تحقیقات کنیم. بعد که آمدند، گفتند سعید یک مسئله ای برایش پیش آمده و باید شما بیایید بیمارستان و رضایت بدهید تا عملش کنند. گفتم راستش را بگویید. گفتند: آقا سعید با دو نفر دیگر از همکارانشان به شهادت رسیدند.

 

 

 

روز قبل از شهادت زنگ زد گفت بابا میای بریم اصفهان گفتم چرا الان؟ می گذاریم عید می رویم، گفت: پس من می روم ماموریت و بر می گردم و می رویم اصفهان من می خواهم بروم با همه خداحافظی کنم، عید نمی توانم بیایم. گفتم: چرا؟ گفت: من عید اینجا نیستم، ماموریت دارم باید بروم و 20 روز نیستم. سه بار گفت عید نیستم بابا.

 

عشق و علاقه زیادی به بچه هایش داشت. روز آخر هم در پیامگیر تلفن، پیامی برای بچه هایش گذاشت و دو مرتبه «بشری» و «طهورا» را اسم برد یک خداحافظی کرد که تا بحال همچین خداحافظی از ایشان نشنیده بودیم.

دلتنگ که می شوم می نشینم به عکسش نگاه می کنم ؛ وقتی که مبارکه می رم سر قبرش می شینم دلم آرام میشه. هنوزم باور نمی کنم که رفته است جمعه که میشه می گویم الان سعید می اید خانه مان. به آرزویی که می خواست رسید ما نتوانستیم برسیم و از ما پیشی گرفت .

 

به روایت همسر:

 

خانواده شان که برای خواستگاری آمدند من گفتم حضرت آقا خطبه عقدمان را بخوانند که بعد ایشان هم خوشحال شد. تماس گرفت و گفتند: امکانش نیست بعد تلاش کردند و یکی از دوستانشان گقتند آقای بهجت می توانند خطبه بخوانند. سحری که برای عقد آنجا رفتیم خیلی ساده و بی آلایش و معنوی بود. بعد از نماز صبح بود و ایشان به من گفتند که خیلی خوشحالم که زندگیمان با نفس آیت الله بهجت شروع شد.

 

 

 

خیلی به حضرت آقا علاقه داشتند و گفتند چون نام دختر آقا، بشری است اسم دخترم را بشری می گذارم.

 

برای دختر دومان هم ارومیه بودیم. گفت یک اسم خیلی قشنگ انتخاب کردم که اگر دختر بود آنرا می گذارم. اسم خوبی هم انتخاب کرده بود.

 

 

 

جمعه از ماموریت آمدند و گفتند هفته دیگر هم می خواهم به ماموریت بروم. من هیچ وقت دلهره نداشتم ولی به ایشان گفتم که ایندفعه دلهره عجیبی دارم که شما می خواهی به ماموریت بروی.

 

کمی ناراحت شدند و گفتند شما نباید بترسی. من می‌روم و برمی‌گردم بعد همان جمعه وصیتنامه شان را آوردند بیرون و به روزش کردند.

 

من خیلی ناراحت شدم ولی واقعا فکر می کنم بهش الهام شده بود که می خواهد برود.

همرزم شهید:

“اگر در وصیتنامه سعید دقت کرده باشید می بینید سعید فرد عادی نبوده ؛من واقعا به اینکه همچین شخصی در مجموعه ما بوده غبطه می خورم ؛این وصیتنامه یک فرد عارف است اول با خدا راز و نیاز کرده و گناهانش را گفته بعد در آنجا به ولایت پذیریش دقیقا اشاره می کند و حتی نحوه شهادت خودش را به نوعی بیان می کند و مضمونی دارد که اگر جنازه من طوری بود که قابل دیدن نباشد من تاکید می کنم به اعضای خانواده ام که جنازه من را نبینند؛ سعید یک فرد ولایت پذیر به تمام معنا بود”

 

وصیت نامه شهید فنایی

fatehan.ir

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 561
  • 562
  • 563
  • ...
  • 564
  • ...
  • 565
  • 566
  • 567
  • ...
  • 568
  • ...
  • 569
  • 570
  • 571
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 627
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس