فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطرات مربوط به نماز شب شهيدان

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سرما و نماز شب ،عروج شبانه ،خلوت انس ،نماز نشسته ، وعده‌ي ملاقات از خواب تا عبادت ، چشمان دريايي ،سجده بر آب و …


1- سرما و نماز شب ( شهيد غلامرضا ابراهيمي)

نيمه‌هاي شب از سردي هوا، از خواب بيدار شدم هنوز تكان نخورده بودم كه متوجه شدم «شهيد غلامرضا ابراهيمي» نيز بيدار است. او آرام از جا برخاست و هر سه پتوي خود را، روي بچه‌ها كه از شدت سرما مچاله شده و به خواب رفته بودند، انداخت. من نيز بي‌نصيب نماندم. يك پتو هم روي من انداخت. فكر كردم صبح شده كه حاجي از خواب برخاسته و ديگر قصد خواب ندارد ولي او وضو ساخت و به نماز ايستاد. او آن شب مثل همه شب‌ها تا اذان صبح به تهجد و راز و نياز مشغول بود.

2- عروج شبانه (شهيد ابوالحسن حسني)

بارها متوجه مي‌شدم كه همسرم (شهيد ابوالحسن حسني) نيمه شب از خانه خارج شده بعد از نماز صبح به منزل باز مي‌گردد. ابتدا خود را به خواب زده، فكر مي‌كردم به دنبال مأموريت‌هاي سپاه شب‌ها از خانه بيرون مي‌رود. يك شب طاقتم تمام شد و خيلي آرام مؤدبانه گفتم. “دلم مي‌خواهد بدانم شب‌ها كجا مي‌روي؟” وقتي متوجه شد كه من نيز مي‌دانم از شب‌ها از خانه خارج مي‌شود با خونسردي تمام گفت: امشب با هم مي‌رويم. نيمه شب پتويي برداشته به اتفاق از خانه خارج شديم. يك راست به گلستان شهدا رفت. كنار قبر “شهيد اسدالله باغبان” پتو را پهن كرد و مشغول خواندن نماز شد. در نماز او را نظاره‌گر بودم. اصلاً مثل اين كه با تكبير الاحرام از آسمان نيز بالاتر مي‌رفت و با سلام نماز دوباره به زمين باز مي‌گشت.

3- خلوت انس ( شهيد علي‌محمد اربابي)

نيمه شب صداي آشنايي با لحني شيرين و كامي شيوا مرا از خواب بيدار كرد. خوب دقت كردم كلمه‌هايي كه در خواب و بيداري به وضوح به گوش مي‌خورد: ‌معبودا، محبوبا، خدايا… مطمئن شدم يك نفر به تهجد مشغول است. كنجكاوي بيش از حد وادارم ساخت از رختخواب بيرون آمده و خود را به صاحب صدا نزديك كنم گويا “علي محمد اربابي” بود، رئيس ستاد لشگر ولي مطمئن نبودم، در تاريك جلوتر رفتم تا چهره‌اش را بهتر تشخيص بدهم. ناگهان او متوجه من شد و تبسم كرد. تبسم هميشه بر لبانش بود ولي من خجالت كشيدم و شرمنده شدم. چون عارف را از خدا، سالكي را از مراد، زاهدي را از معبود و مؤمني را از محبوب جدا كرده بودم. در حالي كه وجودم را “خسي در ميقات” مي‌ديدم در جاي خود برگشتم و با خود عهد كردم ديگر مزاحمتي براي گوشه‌نشينان خلوت انس ايجاد نكنم.

4- نماز نشسته (شهيد علي كاظم امكاني يگانه )

نيمه شب صدايي را مي‌شنيدم. مي‌فهميدم وعده ملاقات دارد. بستر خواب را رها مي‌كردم و آهسته بيرون مي‌رفت و وضو مي‌ساخت و با حالتي عجيب به نماز مي‌ايستاد و براي اينكه ديگران نفهمند نشسته نماز مي‌خواند و در تاريك كه كسي او را نمي‌بيند. وقتي “شهيد علي كاظم امكاني يگانه” راز و نياز را تمام مي‌كرد، به بالين من مي‌آمد و من را صدا مي‌كرد و مي‌گفت‌: برادر عزيز بلند شو و نمازي بخوان من كه حال ندارم، براي منهم دعا و طلب مغفرت نما!

5- وعده‌ي ملاقات (شهيد ابوالفضل امين راد)

ساعت يازده شب بود كه (شهيد ابوالفضل امين راد) وضو گرفت. خواهرم نگاه معني داري به او كرد و گفت: “يك فرد مسلمان رزمنده نمازش تا اين وقت شب نمي‌ماند". برادرم پاسخ داد: ‌من نمازم را خوانده‌ام، چه اشكال دارد آدم با وضو و پاك و مطهر باشد؟ خواهرم قانع شد و رفت كه بخوابد. ولي من مي‌دانستم كه او با خدا وعده ملاقات دارد. “نماز شب".

6- از خواب تا عبادت (شهيد مالك اوزوم چلويي)

“شهيد مالك اوزوم چلويي” در شبانه روز بيش از چند ساعتي نمي‌خوابيد او در انجام مستحبات به خصوص نماز شب تأكيد بسيار داشت و خودش نيز در انجام آن سخت مي‌كوشيد. حتي به خانواده مي‌گفت:‌ شما چقدر مي‌خوابيد؟ قدري از خوابتان را كم كنيد و به عبادت بپردازيد. به خدا قسم آنقدر در قبر خواهيد خوابيد كه حد و حصر ندارد.

7- چشمان دريايي (شهيد اكبر باقري)

شب‌ها وقتي همه در خواب بوديم، ناگهان با صداي قرآن بيدار مي‌شديم. خوب كه دقت مي‌كرديم اكبر باقري رو به قبله ايستاده و با دلي آسماني و با چشماني دريايي نماز شب مي‌خواند و با خداي خويش راز و نياز مي‌كرد.

8- سجده بر آب (شهيد غلامرضا تنها)

در عمليات كربلا سه، وقتي دچار مد و امواج متلاطم آب شده بوديم، نگران و متحير، ستون در حال حركت در آب را كنترل مي‌كردم. وقتي ديدم كه يكي از بچه‌ها سرش را بدون حركت در آب قرار داده است، بيشتر نگران شدم. شانه‌ ايشان را گرفتم و تكان دادم، سرش را بلند كرد و با نگراني و تعجب پرسيدم:‌ چي شده؟ چرا تكان نمي‌خوري؟
خيلي خونسرد و بدون نگراني گفت:‌ مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقيه را همراهي مي‌كردم. اطمينان و آرامش خاطر بسيجي «شهيد غلامرضا(اكبر) تنها» زبانم را بند آورده بود گفتم: «اشكالي نداره، ادامه بده! التماس دعا» صبح روز بعد، روي سكوي الاميه اولين شهيدي بود كه به ديدار معشوق نايل آمد.

9- كهكشان اشك (شهيد حيدر حسين)

نيمه شب‌ها و در اوج سرما از سنگر بيرون مي‌زد و وضو مي‌گرفت و در يك گوشه دنج و تاريك روي خاك مي‌نشست و با معبود و معشوقش راز و نياز مي‌كرد. “حسين حيدر” بود و يك كهكشان اشك. او بود نماز شفع و وتر. او بود و يك دنيا تمنا و نياز به درگاه بي‌نياز.

10- نماز شب همگاني (شهيد سيدقاسم ذبيحي فر)

“شهيد سيدقاسم ذبيحي فر” هنگام عبادتش هميشه تنها بود. هنگام غروب معمولاً بالاي خاك ريز يا تپه مي‌نشست و پايين رفتنِ خورشيد را نگاه مي‌كرد. شايد ما اصلاً نمي‌توانيم او را درك كنيم. هرگاه به مسجد مي‌رفت، ساعت‌ها به همان صورت و آن قدر گريه مي‌كرد كه چشمانش متورم مي‌شد. در نيمه‌هاي شب بعد از لختي دعا و خواندن نماز، همه ما را بيدار مي‌كرد بعد مي‌گفت: ‌بيدار شويد، نمازتان دير شده ولي ديگر نمي‌گفت چه نمازي. ما همگي بر مي‌خاستيم و بعد از گرفتن وضو، به چادر بر مي‌گشتيم. هنگام بستن قامت براي نماز، او مي‌گفت:‌ حال نيت نماز شب كنيد.

11- فضاي نماز شب (شهيد مهدي سامع)

شب قبل ازعمليات محرم “مهدي سامع” تا بعد از نيمه شب به شناسايي رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشت و به خواب رفت. بچه‌ها كه براي نماز شب بيدار شده بودند او را بيدار نكردند چون او خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت مي‌كرد. صبح براي نماز بيدار شد با ناراحتي گفت:‌ مگر سفارش نكرده بودم مرا براي نماز بيدار كنيد؟ وقتي دليلش را گفتند. آه سردي كشيده و گفت:‌ افسوس، شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد!

12- پرواز در شب ( شهيد عباسعلي شكوهي)

نزديك سنگر جايي را كه به عنوان قبر و محراب كنده بود و در آنجا به عبادت و راز و نياز مشغول مي‌شد. شب عمليات و الفجر هشت مهتابي بود و ما داشتيم با برادران و عزيزان خود وداع مي‌كرديم “شهيد عباسعلي شكوري” ما را رها كرده بود و در آن جايگاه هميشگي‌اش به سجده نشسته و داشت مناجات مي‌خواند. چهره‌اش آفتابي بود و دلش آسماني و چشمش دريايي. قلبش التهاب يك سفر را داشت و دستانش دو بال پرواز.

13- نجواي قرآن (شهيد عباس صالحي)

يك روز ديدم دارد جايي را حفر مي‌كند گفتم: چه مي‌كني؟ گفت: دارم قبر مي‌كنم. من رفتم كمكش. حفره‌اي شد به عمق دو متر، طوري كه دو نفر راحت بتوانند در آن بنشينند. شب‌ها “شهيد عباس صالح” با چراغ قوه مي‌رفت آنجا و با خداي خويش خلوت مي‌كرد چه زيبا بود ترنم عشق از لبهاي او كه نجوا مي‌كرد قرآن را و مناجات علي (عليه السّلام) را و ديدني بود نماز شب و سوز نيمه شبش!

14- پيك حق (شهيد حسين صنعتكار)

شهيد حسين صنعتكار بسيار مقيّد به خواندن نماز شب بود. و اين روحيه را در عمل به سايرين منتقل مي‌كرد هر كس دو روز با حسين بود نماز شب خوان مي‌شد. يكبار از او پرسيدم: شبي شده است كه از خواب بيدار نشوي؟
با تبسمي مليح گفت:‌ يك شب از شدت ضعف و بي‌خوابي، خواب ماندم. با نيش پشه‌اي از خواب بيدار شدم. ساعت سه بامداد است. به قدري خوشحال شدم كه نهايت نداشت چرا كه يك پيك حق در قالب پشه مرا از خواب بيدار كرده بود تا نمازم فوت نشود.

15- رزم شبانه (شهيد رامين عبقري)

يكي از همرزمان پسرم “رامين عبقبري” تعريف مي‌كرد كه رامين شب‌هايي را كه پست نگهباني نداشت، به كسي كه نوبتش بود مي‌گفت: مرا براي رزم شبانه (نماز شب) بيدار كن! چون در سنگر جا براي ايستادن نبود، “شهيد رامين عبقري” نماز شب را به طور نشسته مي‌خواند. در آن ‌سوز سرما جاي گرم را رها مي‌كرد و با آب منبع وضو مي‌ساخت و نماز را با حضور قلب و خلوص نيت به جا مي‌آورد.

16- ايثار در نيمه شب ( شهيد كليم الله فلاح نژاد)

شب بود و همه رزمنده‌ها خواب بودند. شهيد كليم اللله فلاح نژاد براي اداي نماز شب برخاست ناگهان شيء آتش زايي را مي‌بيند كه گوشه مهمات افتاده و آتش گرفته است. دلش نمي‌آيد بچه‌ها را از خواب بيدار كند. پتو بر مي‌دارد و با دست و پا، تند تند آتش را خاموش مي‌كند. تمام دست و پا و كفش ايشان دچار سوختگي مي‌شود اگر او بيدار نمي‌شد و اين از خود گذشتگي را انجام نمي‌داد همه مهمات‌ها از بين مي‌رفت و هم جان عزيزان رزمنده به خطر مي‌افتاد.

17 - شهادت در حين نماز شب (شهيد گمنام)

صبح روز بعد والفجر (1) كه براي انتقال شهدا و بقيه مجروحان به منطقه رفتيم با يك صحنه عجيب رو به رو شدم. در بين شهدا، برادري بود كه ديشب مجروح شده بود. اين برادر روي سجاده‌اي نشسته بود. قرآن و مهرش روي سجاده و هر دو دستش شديداً مجروح بود. او با همين حالت شهيد شده بود. از خودم پرسيدم: اينها با اين وضع، نماز شبشان را ترك نكردند، ما كجاي راه هستيم؟

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

ماجرای اعطای لقب "سیدالاسرا" و درجه امیری شهید لشگری از سوی مقام معظم رهبری

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

همسرم 18 کبوتر به یادبود سال‌های اسارتم تهیه کرده بود تا آن را آزاد کنم. من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم. مردم تا جلوی پله‌های منزل، مرا روی دوش داشتند. مادرم جلوی پله ایستاده بود. دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم. خستگی سال‌های اسارت از تنم درآمد و به همراه او به طبقه پنجم رفتیم.

 
 امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است و تحت مجموعه “امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان “حسین لشگری” به بازنویسی “علی اکبر” (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”

 

” ساعت 7 صبح پس از خوردن صبحانه همراه دژبان ارتش به طرف بیت رهبری حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوصی که برای آزادگان در نظر گرفته بودند نشستیم.

ساعت 9 صبح رهبری تشریف آوردند. همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. رهبری فرمودند بنشینیم.

سپس امیر نجفی، گزارشی از چگونگی نحوه آزادی آزادگان را دادند و سپس در مورد قدمت اسارت من و اینکه تا آن لحظه طولانی‌ترین زمان اسارت را داشتم، پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان «سیدالاسرا» مفتخر نمایند.

مقام معظم رهبری با تبسم و تکان دادن سر تأیید فرمودند. در پایان، امیر نجفی از رهبری خواستند با دست‌های مبارکشان درجات ما را اعطا کنند.

من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان ایستادم. شخصی در حالی‌که سینی در دست داشت و درجات امیری من روی آن بود جلو آمد.

مقام معظم رهبری با دست مبارکشان درجه من را نصب کردند. لحظات بسیار خوب و شیرینی بود. نمی‌توانستم باور کنم، تا دو روز پیش اسیر دست دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمی‌دادند و حالا با شخصی اول مملکت و ولی امر مسلمانان جهان دیدار کردم.

مصداق آیه شریفه به یادم آمد «عزت و ذلت نزد خداست هر که را خواهد عزیز و گرامی کند و هر که را خواهد خوار و ذلیل نماید».



در خارج از بیت رهبری اتوبوس‌ها آماده بودند تا آزادگان را به شهرهای خودشان منتقل کنند. در داخل اتوبوس، امیر نجفی هدیه مقام معظم رهبری را که یک سکه بهار آزادی بود به آزادگان هدیه کرد.

ناگهان متوجه یکی از دوستان قدیمی (سرهنگ خلبان جلال‌ آرام) شدم که اطراف اتوبوس‌ها به دنبال کسی می‌گردد. پایین آمدم و با او روبوسی کردم. او گفت از طرف تیمسار ابوطالبی فرمانده پایگاه یکم آمده است. او قصد داشت من و دو خلبان آزاده دیگر را با خود به پایگاه مهرآباد ببرد.

سرهنگ آرام در دوران دانشجویی هم‌دوره من بود. او به تعداد ما حلقه گل تهیه کرده بود که آن‌ها را به گردنمان انداخت. سوار نیسان پاترول شدیم و به طرف پایگاه حرکت کردیم.

جلوی در پایگاه، مردم تجمع کرده بودند. با ورود ما گارد احترام خبردار نظامی داد. فرمانده پایگاه جلو آمد و دسته‌گلی به گردن ما انداخت و روبوسی کرد. کارکنان پایگاه که در آن‌جا حضور داشتند ما سه نفر را روی دوش بلند کردند و شعار می‌دادند.

ماشین روبازی برایمان در نظر گرفته بودند. سوار شدیم و در حالی‌که طول خیابان‌های پایگاه راطی می‌کردیم، مردم در دو طرف خیابان اظهار احساسات می‌کردند و شعار می‌دادند “آزاده قهرمان خوش آمدی به ایران.” در طول مسیر تعداد گوسفند برای ما قربانی کردند.

خانواده‌ام را در یکی از منازل سازمانی پایگاه مهرآباد اسکان داده بودند؛ لذا ما را تا جلوی در منزل استقبال کردند. همسرم 18 کبوتر به یادبود سال‌های اسارتم تهیه کرده بود تا آن را آزاد کنم. من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم.

مردم تا جلوی پله‌های منزل، مرا روی دوش داشتند. مادرم جلوی پله ایستاده بود. دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم. خستگی سال‌های اسارت از تنم درآمد و به همراه او به طبقه پنجم رفتیم.



همسرم خانه را قبلاً برای پذیرایی میهمانان آماده کرده بود. رفتم گوشه‌‌ای نشستم و خدا را شکر کردم که حالا دیگر در منزل خود و در کنار خانواده‌ام هستم.

تعدادی از همشهریان و دوستانی که در عراق با هم در یک سلول بودیم برای دیدنم آمده بودند. تعدادی از خانم‌ها می‌آمدند و مرا می‌بوسیدند ولی آن‌ها را نمی‌شناختم. به یکی از نزدیکان گفتم: نامحرم نباشند؟ او گفت: این‌ها خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌های تو هستند که در نبود تو به دنیا آمده‌اند.

روز دوم ورودم بعدازظهر، تیمسار شهبازی- ریاست «وقت» ستاد مشترک- به همراه فرماندهان سه نیرو برای دیدن من به منزل آمدند. از فردای آن روز دعوت‌ها و مصاحبه‌ها و گفتن خاطرات در محافل و مجالس شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.

اما انگیزه‌ای که باعث شد خاطراتم را بر روی کاغذ بیاورم؛ اول اینکه نمی‌خواستم این دوران را فراموش کنم. می‌خواستم هر از چند گاهی این مطالب را بخوانم و به یاد بیاورم که چه روزهایی بر من گذشته است.

دوم اینکه می‌خواستم بنویسم تا برای تاریخ ایران و نسل‌های آینده بماند و بدانند امنیت، آزادی و استقلالی را که دارند به بهای خون پاک شهیدان و جانبازان عزیز و گرامی و همچنین تحمل سختی‌ها، اهانت‌ها، کتک خوردن‌ها و هتک حرمت آزادگان عزیز و صبور به دست آمده است.

از همه این‌ها بالاتر، صبر و بزرگواری خانواده معظم شهیدان، جانبازان، آزادگان و مفقودان است که با روحیه‌ای در خور تحسین این آزمایش الهی را پشت سر گذاشته، پیروز و سرافراز جاودان تاریخ شدند.



من روزی هزاران بار خدا را شکر می‌گویم که این توفیق را به من عنایت فرمود تا در کنار خانواده‌ام باشم. همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت 18 سال آن قدر اعصابش ضعیف شده که کوچک‌ترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج می‌کند؛ بدون این‌که خودش متوجه باشد.

پسری که روزهای اول مرا به اسم حسین صدا می‌کرد، هم‌اکنون روز به روز بهتر یکدیگر را درک می‌کنیم.

مردمی مهربان و قدرشناس که هرجا مرا می‌بینند احترام می‌گذارند و سپاس می‌گویند و با صحبت‌های پر مهر و محبت خود، روحی تازه و انگیزه‌ای جدید برای خدمت به جامعه در من ایجاد می‌کنند.

دوستان و همکارانی با وفا و صمیمی که حتی اجازه آوردن یک فنجان چای را به من نمی‌دهند.

روزها را در کنار این عزیزان سپری می‌کنم و هر روز که می‌گذرد بیشتر به ایران، مردم و این فرهنگ علاقه پیدا می‌کنم و به یاد فرمایش حضرت امام‌(ره) می‌افتم که فرمودند «این جنگ نعمت است.»

 برای من نعمت این جنگ، آموختن، زندگی کردن و قدر دوستان، آشنایان، خانواده و نعمت‌های الهی را دانستن بود.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

خداحافظی یک مادر با بینایی‌اش

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

19 روز از ناکامی عملیات «کربلای 4» می‌گذشت. برای اینکه از فرزندم خبری بگیرم همراه یکی از دوستانش به پادگان شهر اندیمشک رفتم اما به داخل راه‌مان ندادند و گفتند: برگردید شهرتان. سرانجام پیکر فرزندم پس از 42 روز از شهادتش به قم آمد و زیر بمباران شدید دشمن تشییع و به خاک سپرده شد. 

 

 

 

جملات بالا بخشی از صحبتهای «حاج‌ یعقوب خانی» پدر روحانی شهید «یوسف خانی» است.

 

نمی‌خواستم در حوزه درس بخواند
 

حاج یعقوب درباره زندگی فرزند شهیدش و چگونگی حضور در گردان غواصی «لشکر17 علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع)»می‌گوید:فرزندم سال 1348 در منطقه «سربند» اراک متولد شد و تا سال اول ابتدای در همان جا درس خواند. یوسف فرزند اولم بود. بغیر از او هشت پسر و دو دختر هم دارم. پس از آن به شهر قم آمدیم و دوره راهنمایی را در مدرسه «علامه حلی» در چهارراه غفاری گذراند.پس از پایان دوره راهنمایی تصمیم گرفت به حوزه علمیه برود و طلبه بشود اما من مایل نبودم و دوست داشتم که درس خود را در دبیرستان ادامه دهد.

 

یوسف برای اینکه رضایت قلبی من را کسب کند همزمان با اینکه به حوزه علمیه می‌رفت،در دبیرستان شبانه نیز ثبت‌نام کرد و دیپلم گرفت.جنگ که آغاز شد به عنوان روحانی رزمی- تبلیغاتی از سوی «لشکر 17 علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع)» قم چندین مرتبه به جبهه اعزام شد.برای عملیات «کربلای 4» حدود پنج ماه آموزش غواصی دید و به گردان غواصی این لشکر منتقل شد.

 

 

 

آخرین اعزام
چند روز پیش از آخرین اعزامش هنگامی که برای وضو گرفتن پای حوض رفتم حرکاتش را زیر نظر گرفتم. این بار حالت عرفانی‌تری داشت به گونه‌ای که همچنان نوع وضو گرفتنش را با خودم مرور می‌کنم. هنگام اعزام همراهش به ایستگاه قطار رفتم. پس از اینکه خداحافظی کردیم و به داخل واگن قطار رفت از پنجره سرش را بیرون آورده بود و تا آنجا که می‌شد پس از حرکت قطار به هم‌دیگر چشم دوختیم و با دست بار دیگر خداحافظی کردیم.

 

 

این اعزام حدود یک هفته پیش از آغاز عملیات «کربلای 4» انجام شد. در فاصله این روزها که می‌خواست عملیات اجرایی شود، خواب می‌دیدم که در منزلمان را می‌زنند پا شدم و رفتم در را باز کردم. آن سوی در یک آقای عمامه سبز و بلند قامت ایستاده بود. اجازه گرفت و داخل شد. سپس به پارکینگ آمد. پس از بازدید از آنجا که کتابخانه یوسف در آن قرار داشت پرسیدم «کاری دارید؟»، جواب داد: «آمده‌ام این‌ها را ببینم» و رفت.

 

 

پرواز یوسف به آسمان کربلای 4
 

سرانجام مارش عملیات «کربلای 4» را رادیو پخش کرد. اما بعدازظهر آن روز اعلام کردند که این عملیات ناکام مانده است. حدود 19 روز از سرنوشت فرزندم بی‌اطلاع بودیم تا اینکه بی‌تابی مهلت نداد و همراه «احمد غلامی» از دوستان پسرم که در عملیات کربلای 4 مجروح شده بود به اندیمشک رفتیم. هنگامی که به پادگان این شهر رسیدیم راهمان نداند و گفتند برگردید. از آنجایی که قرار بود در همان روز عملیات «کربلای 5» اجرا شود، احمد از من جدا شد و با همان مجروحیتش به جبهه رفت. من هم به شهرمان آمدم.در هفته چندبار به بنیاد شهید و سپاه مراجعه می‌کردم اما آن‌ها هم اطلاعی نداشتند تا اینکه پس از 42 روز شهادتش هنگامی که بار دیگر به بنیاد شهید مراجعه کردم به طور اتفاقی اسم فرزندم را در برگه‌ای که دست آقای «لشکری» رئیس بنیاد شهید استان قم بود، دیدم. به خانه آمدم و به خواهرم گفتم که یوسف شهید شده اما به مادرش هیچ‌ چیز نگویید چرا که در این مدت بسیار بی‌قراری می‌کرد. می‌دانستم اگر بفهمد حالش بسیار بد خواهد شد.

 

 

تشییع زیر بمباران
 

یک روز پیش از تشییع پیکر 80 شهیدی که فرزند من هم جزو آن‌ها بود، عراق شهر قم را بمباران کرد. تعدادی از مردم خیابان آذر و بازار نیز در آن شهید شدند. برای همین قرار شد تشییع شهدا پس از تشییع پیکر مردم شهید انجام شود. دشمن در روز تشییع پیکرهای شهدا بار دیگر شهر قم را بمباران کرد. برای همین مراسم تشییع بسیار باعجله برگزار شد. هنگامی که در سردخانه پیکر فرزندم را دیدم سکته خفیف کردم. تن او لباس غواصی پلنگی شکل بود. اندامش در آن لباس بسیار زیبا شده بود. یکی از پاهایش کفش غواصی داشت و دیگری برهنه بود. با اینکه پیکرش حدود 42 روز در خاک عراق مانده بود اما جسدش بوی بدی نداشت. صورتش را با گلاب شستیم و آماده تشییع شدیم. با دیدن این موارد و سکته‌ای که کرده بودم من را به بیمارستان «نیکویی» قم بردند. آن زمان پزشکان هندی در آن فعالیت داشتند. برای اینکه حالم خوب شود دو عدد آمپول شیری به من تزریق کردند. از آن موقع به بعد طرف راست بدنم کمی «لمس» شده است.

 

 

یوسف میهمان ماهی شد
 

یوسف در جزیره ماهی منطقه «بوارین» به شهادت رسیده بود. او شش سال درس طلبگی خواند و در تمام مدت زندگی‌اش در دوران نوجوانی بیشتر از اینکه در خانه باشد مسجد بود. یادم می‌آید وقتی قرار شد در گردان غواصی حضور یابد فرمانده‌اش با او مخالفت کرده و گفته بود: «ما به تو پشت جبهه بسیار نیازمندیم، بهتر است بمانی.» اما پسرم تصمیمش را گرفته بود.پس از شهادت یوسف تا چند سال به بنیاد شهید نرفتم تا اینکه یکی از برادران پاسدار آمد و از مقابل تنور نانوایی به اجبار من را به بنیاد شهید برد تا برای فرزند شهیدم پرونده تشکیل بدهم.

 

 

حقوق دو «قرانی» و از دست رفتن بینایی یک چشم مادر شهید
 

از پنج‌سالگی کشاورزی و کار روی زمین را آموخته بود. همین باعث شده بود در دوران ابتدایی در فصل تابستان به روستا بیاید و در کار کشاورزی کمک دست ما باشد. آن زمان حقوقش «دو قران» بود. یادم می‌آید وقتی قرار شد حیاط منزلمان را سنگ‌فرش کنیم او هزینه‌اش را تقبل کرد. علاوه بر این با مقدار پس‌اندازی که داشت مقداری هم برای مادرش هدیه و وسایل خانه خرید.مادرش هیچ‌گاه محبت‌های او را فراموش نکرده است. وابستگی او به یوسف باعث شد پس از شهادتش به دلیل مویه و شیون بینایی یکی از چشمانش را از دست بدهد.

 

 

شهید خانی
 

 

به گزارش ایسنا،پدر شهید یوسف‌خانی در پایان صحبت‌هایش چند توصیه داشت. او گفت: همیشه تفرقه مذهبی دلیل ایجاد و اختلاف بین شیعه و سنی است.خوشبختانه اکنون آگاهی‌بخشی با مقام معظم رهبری مبنی بر حفظ وحدت سبب شده است تاکنون دشمنان در این مورد ناکام بمانند. از همین رو بر ماست که همچون ایشان به این مسأله حفظ وحدت در هر موضوعی توجه داشته باشیم.از سوی دیگر اگر حق را بشناسیم به راحتی می‌توانیم حقیقت را درک کنیم و در مسیر حق گام برداریم.

 

حاج یعقوب‌خانی در بخش دیگر سخنانش یادآور شد:از سال 69 که به تهران آمده‌ایم در این مدت تنها دو یا سه بار از سوی بنیاد شهید و شهرداری به دیدار ما آمده‌اند. خدا جوانان مسجد امام سجاد (ع) شهرت رضویه (کاروان) را خیر دهد که هر چند وقت گروهی می‌آیند و از ما سرکشی می‌کنند.

 

 

fatehan.ir

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 547
  • 548
  • 549
  • ...
  • 550
  • ...
  • 551
  • 552
  • 553
  • ...
  • 554
  • ...
  • 555
  • 556
  • 557
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • رهگذر
  • بتول سادات بنیادی

آمار

  • امروز: 400
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس