فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

زیارت امامین عسگریین(ع) و سرداب غیبت امام زمان(عج) توسط خلبان ایرانی/ پاسخ محکم به خبرنگار عراقی بعد از 17 سال اسارت

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

چند روز بعد صدام حسین در 13 شهریور که آن‌ها به زعم خود این روز را روز آغاز جنگ از طرف ایران می‌دانند، در رسانه‌ها سخنرانی کرد و به اسم من به عنوان مدرک جنگی اشاره کرد. بر مبنای همین سخنرانی خبرنگاری برای مصاحبه و دیدن من به زندان آمد…

 
امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.


نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است و تحت مجموعه “امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان “حسین لشگری” به بازنویسی “علی اکبر” (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”


” در بین راه کربلا به بغداد، مزار حرّ بن ریاحی را هم زیات کردیم. چند ساعت بعد با مقداری سوغاتی و صفای زیارت که تمام وجودم سرشار از شادی و  نشاط بود به سلول برگشتم.

پس از ادای نماز مغرب به شکرانه زیارت، دو رکعت نماز بجا آوردم و با شوق تمام سوغاتی‌ها را وارسی کرده و با دقت بسته‌بندی کردم.

آن شب به عشق زیارت امام حسن عسگری(ع) و کاظمین که قراربود فردا برویم به خواب خوشی فرو رفتم.

قرار ساعت 8 صبح بود. با خودم اورکت را هم برداشتم. لباسی که به تن داشتم یک بلوز یقه اسکی بود که همسرم از ایران برایم فرستاده بود و یک شلوار مشکی که از بیرون برایم خریده بودند و یک کفش بندی نظامی.

در طول مسیر بساط موز و نارنگی برای همه مهیا بود. پس از عبور از خیابان اصلی شهر سامرا، به حرم امام حسن عسگری(ع) و امام علی‌النقی(ع) رسیدیم. داخل حرم و دور ضریح پنج قبر که متعلق به خانواده امام حسن عسگری(ع) بود همه را زیارت کردیم.

بیرون از حرم از پله‌ها پایین رفتیم تا به سرداب غیبت آقا امام زمان(ع) رسیدیم. پنجره نقره‌ای بود و بعد از آن هم دیوار و چیز دیگری وجود نداشت. خادمی در آنجا ایستاده بود و چون جای باریکی بود هر پنج نفر را یک بار به بالای پله‌ها نزدیک پنجره می‌برد و دعای مخصوص را می‌خواند.

عکاس با ما بود و در همه این مکان‌ها به اتفاق عکس می‌گرفتیم. از دو امام بزرگوار خداحافظی کردیم و پس از یک ساعت رانندگی به طرف بغداد،‌ به بقعه سید محمد – برادر بزرگ امام حسن عسگری(ع) – که در یک منطقه دهستانی واقع شده بود، رسیدیم.

 

پس از زیارت، در کنار گنبد لاجوردی این بزرگوار عکسی به یادگار گرفتیم و به طرف کاظمین حرکت کردیم. ماشین‌ها را در جلوی حرم پارک کردیم و قدم‌زنان به طرف در ورودی حرم به راه افتادیم.

گنبد و گلدسته‌ها از بیرون عظمت خاصی داشتند. داخل حرم جمعیت مشتاق زیارت موج می‌زد. اینجا از کربلا و نجف هم شلوغ‌تر بود. به بازار کاظمین رفتیم و من در آنجا یک عدد مانتو برای همسرم و یک عبا و دو عرق چین برای پسرم خریدم.

در پایان زیارت با سلام و صلوات مرا وارد سلول کردند و رفتند. این مسافرت باعث شد از حالت رکود فکری و انزوا خارج شوم و به من نشان داد در بیرون از این سلول زندگی دیگری وجود دارد و من هم می‌توانم آزاد و رها در کنار خانواده‌ام زندگی کنم. این فقط بستگی به توافق دو کشور دارد.
 
روزی مدیر زندان برایم پیغام فرستاد که آماده باشم. قرار است تعدادی از نظامیان عالی رتبه از دفتر ریاست جمهوری برای ملاقات من بیایند.

یکی از سرلشکرها پس از سلام و احوالپرسی رو به من کرد و گفت: ما همه چیز را راجع به تو می‌دانیم ولی چون قرار است اطلاعاتی از تو به صدام حسین بدهیم می‌خواهیم دقیقاً مطالب را از زبان خودت بشنویم تا اشتباهی رخ ندهد.

سؤال‌ها مثل همیشه در مورد اسم، درجه، نوع هواپیما و تاریخ اسارت بود. هنگام خداحافظی همان سرلشکر اظهار امیدواری کرد هرچه زودتر این وضع خاتمه پیدا کند و من پیش خانواده‌ام برگردم.

چند روز بعد صدام حسین در 13 شهریور که آن‌ها به زعم خود این روز را روز آغاز جنگ از طرف ایران می‌دانند، در رسانه‌ها سخنرانی کرد و به اسم من به عنوان مدرک جنگی اشاره کرد.


بر مبنای همین سخنرانی خبرنگاری برای مصاحبه و دیدن من به زندان آمد. به شرطی حاضر به مصاحبه شدم که جواب‌ها را آن‌طور که می‌خواهم بدهم و او قبول کرد.

با توجه به این‌که رادیو و تلویزیون داشتم از اوضاع جنگ و اخبار کاملاً مطلع بودم. خبرنگار سؤالاتش در مورد شروع جنگ و نحوه زندگی اسرا و همچنین جنگ خلیج فارس بود. از من می‌خواست برای دولت ایران و عراق پیام بدهم. سؤالی که به نظرم مهم و خوب بود.

او پرسید: اگر دوباره بین ایران و عراق جنگی رخ بدهد تو با توجه به 17 سال اسارت که کشیده‌ای حاضری در جنگ شرکت کنی؟

من گفتم: امیدوارم چنین جنگی رخ ندهد. با تجربه‌ای که دو کشور از این جنگ بدست آورده‌اند به این سادگی با هم جنگ نمی‌کنند ولی اگر با تمام این تفاصیل جنگی آغاز شود، من به عنوان یک خلبان نظامی موظفم از کشورم دفاع کنم.

سپس چند عکس از من گرفتند و خداحافظی کردند. دو روز بعد مصاحبه طولانی من در چند سطر به صورت خلاصه به چاپ رسید.
 
سال 1376 به پایان خود نزدیک می‌شد. 15 اسفند با نماینده صلیب سرخ دیداری داشتم. تعدادی نامه از ایران آمده بود که به من تحویل دادند. هنوز از تبادل اسرا که در کنفرانس اسلامی مطرح شده بود خبری نبود.

با زنگ ساعت بیدار شدم. نیمه‌های شب بود و من همچنان در سلولم تنهای تنها بودم. طبق معمول وضو ساختم و به نماز شب ایستادم. پس از دعا و نیایش در آیینه کوچکی که داشتم و به دیوار آویزان بود خودم را نگاه کردم. ریشم به سپیدی گراییده بود و موی سرم در واقع شعله پیری گرفته بود: خدایا به من صبر بده تا آنچه تقدیر تو است به خوبی تحمل کنم و خدای ناکرده شکوه و شکایتی نکنم! خدایا همانند نبی خود ابراهیم خلیل(ع)‌ آنچنان صبری به من عنایت کن تا فقط توکلم به تو باشد و آنچه را که تو خواستی اگر چه سوختن من باشد با رویی باز بپذیرم!‌ خداوندا فرمودی مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم؛‌ حال خدایا تو را خالصانه می‌خوانم و فقط از تو صبر می‌طلبم!‌
 
درحالی این نجوا را با خدا داشتم که اشک مجال فکر کردن را از من ربوده بود. پس از لحظاتی ناگهان آنچنان ابهتی در وجودم احساس کردم که توان و قدرت تحمل چندین سال دیگر اسارت را به من داد.

پس از آن با خودم قرار گذاشتم تا سال 2010 میلادی اصلاً به فکر آزادی نباشم. آنچه به ذهن من القاء می‌شد، فقط از لطف و عنایت حق بود وگرنه پس از 17  سال اسارت و تنهایی، که تنهایی خود بدتر از اسارت است، چگونه می‌توانستم عاقلانه بیندیشم و بر مصائب و دشواری‌ها چیره شوم.

در این مدت هیچ‌گاه در نزد دشمن کوچک‌ترین کوتاهی که ناشی از ضعف و زبونی باشد نداشتم و همیشه سربلند و مقاوم در برابر آنان ایستادم و این‌ها نبود جز از عنایت مونس شب‌های تنهایی من.


زمستان 1376 براثر همکاری نکردن عراق با نمایندگان سازمان ملل، آمریکایی‌ها تصمیم گرفتند بعضی از مراکز استراتژیکی عراق را موشک‌باران کنند.

بلافاصله من را به یکی از خانه‌های امن منتقل کردند. قبل از من جوانی در آن‌جا محبوس بود که می‌گفتند از حزب بعث است ولی با بعضی از افکار صدام مخالفت دارد.

همان شب پیرمردی را به آن خانه آوردند که به‌جز یک پتو، یک جلد قرآن، مهر و تسبیح چیز دیگری با خود نداشت. من این‌ها را از سوراخ کلید هنگام رفتن آن‌ها به دستشویی می‌دیدم.

مدت 24 روز را در این خانه بدون این‌که به هواخوری بروم سپری کردم و سپس به همراه همان پیرمرد مجدداً به زندان بازگشتیم…”

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نماز

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

- عطش نماز (شهيد هوشنگ ابوالحسني )

چهار سال بيشتر نداشت كه به من اصرار مي‌كرد نماز خواندن را به او ياد بدهم سعي مي‌كرد با تقليد از من و پدرش حركات نماز را به خوبي انجام دهد براي اثبات حرفم عكسي از چهارسالگي هوشنگ ابوالحسني داريم كه دارد نماز مي‌خواند مرتب هم مي‌پرسيد چرا به سجده مي ‌رويم؟ الله اكبر يعني‌ چه؟ و از اين قبيل سئوالات…

2- نماز در بيهوشي (شهيد عبدالحسين ايزدي)

در بيمارستان مشهد بستري بودم و شهيد عبدالحسين ايزدي نيز در اتاق ديگري بود. گهگاه به او سر مي‌زدم از ناحيه سر مجروح شده حالش خوب نبود. يك شب نزديكي اذان صبح مادرش سراسيمه نزد من آمد و گفت:‌عبدالحسين حالش هيچ خوب نيست.
سريعاً بالاي سرش رفتم. او را به نرده هاي تختش بسته بودندكه به زمين پرتاب نشود. گاهي تكان‌هاي شديدي مي‌خورد و سپس بيهوش مي‌افتاد. پزشك را بالاي سرش آوردم با داروهاي آرام بخش تا حدودي آرام گرفت و بيهوش روي تخت افتاد. مدتي بعد ناگاه بلند شد و نشست مرا صدا زد و گفت: خاك تيمم بياور.
مردد بودم بياورم يا نه چون بعيد مي‌دانستم وقت و حالش را درست تشخيص بدهد به هر حال آوردم. تيمم كرد و مهر خواست.
مهر را روي زانوي پايش گذاشت. تكبيره‌ الاحرام بست و نماز عشق را بپا داشت. با حالتي عجيب با خداي خود حرف مي‌زد مترصد بودم سلام نماز را بدهد تا با او صحبت كنم قبول باشد بگويم و از احوال او جويا شوم.
نماز عشق با تكبيره الاحرام شروع ولي با سلام تمام نمي‌شود در نماز عاشق نزد معشوق مي‌رود. با دادن سلام نماز در بستر افتاد و به شهادت رسيد.

3- سجده عشق (شهيد ذوالفقار بوربوراني)

در جزيره مجنون در عمليات خيبر توفيق شركت داشتم. يك روز عراق از ساعت پنج صبح پاتك زد و شروع كرد به ريختن آتش و تا ظهر هم ادامه داشت. در اينكه حتماً بايد نماز را به جا مي‌آورديم شكي نداشتيم. وقتي نماز را تمام كرديم ديديم تانك‌ها به ما نزديك مي‌شوند. به سرعت شروع كرديم به آر.پي.جي. زدن. من و يكي از دوستانم به اسم ذوالفاق بوربوراني در كنار هم بوديم.
بعد از چند لحظه وقتي سرم را به طرف ايشان برگرداندم ديدم به حالت سجده سرش را روي خاك گذاشته است. در همان حالت گفت: مگر نمازت را نخوانده‌اي؟
او تكاني نخورد. حرفي هم نزد. بالاي سرش كه رفتم ديدم گلوله دوشگاه درست خورده بود وسط گلويش. خواستم بلندش كنم اما نگذاشت. مي‌خواست در همان حالت سجده به ديدار معبود بشتابد…

4- دعاي سريع الاجابه(شهيد حسن توكلي)

هو هنوز گرگ و ميش بود. پس از سپري كردن يك شب سخت عملياتي، آتش شديد دشمن حكايت از يك پاتك سنگين داشت. رزمنده عراف و دلاور حسن توكلي كنار من آمده تيربارش را به من داد گفت:‌با اين سر عراقي‌ها را گرم كن تا من نماز بخوانم. شروع به تير اندازي كردم و با گوشه‌ي چشم مراقب احوال و خضوع و خشوع او بودم. بر وري خاكرزيز تيمم كرد و رد حالت نشسته به نماز عشق پرداخت. كمي تيرانازي كردم و باز متوجه توكلي شدم.
ركعت دوم بود دستهايش را بالا آورده بود قنوت مي‌خواند .از شدت گريه شانه‌هايش را كه به خود مي‌لرزيد بخوبي مي‌ديدم. تيراندازي را قطع كردم ببينم چه دعايي مي‌خواند شنيدم كه مي‌گفت: اللهم ارزقني شهاده في سبيلك
به حال خوش افسوس خوردم دوباره به دشمن پردختم. باز نگاهي به توكلي كردم جلوي لباسش خوني بود و به آرامي جوي خون از زر لباسش روي زمني جاري و او در حال خواندن تشهد و سلام بود.
مترصد شدم سلام بدهد و به كمكش بروم. در حاليكه مي‌گفت:‌السالم عليكم و رحمه الله… و بركاته به حالت سجده بر زمين افتاد.
پيكر آغشته به خون اين شهيد عاشق را كناري خواباندم در حاليكه از اين دعاي سريع الاجابه متحير بودم.

5- رابطه عاشقانه (شهيد علي درويش)

علي درويش خيل يزود با خدا رابطه‌اي عاشقانه يافت. هنوز پنج سالش نشده بود كه نماز خواندن را آغاز كرد از كلاس دوم ابتدايي يعني- هشت سالگي- همره بزرگ‌ها براي سحري بر مي‌خواست و روزه كامل مي‌گرفت. چند دقيقه بهاذان هميشه وضو مي‌گرفت و آماده مي‌شد كه برود مسجد براي نماز جماعت.

6- عمل به قرآن(شهدي محسن ساري)

وقتي كه شهيد محسن ساري به جبهه اعزام مي‌شد هيچ وقت به من اجازه نمي‌دادكه حتي قرآن را بالاي سرش بگيرم. مي‌گفت: برويد قر« را بخوانيد و به آنعمل كنيد.
محسن ساري نه ساله بود كه شروع كرد به نماز خواندن در حاليكه من اصلاً اطلاعي نداشتم. تا اينكه يك روز برادرش نعمت گفت:‌مامام محسن يك كاري مي‌كند. من ناراحت شدم و گفتم:‌چه كاري؟ گفت: روزي دو ريال به من مي‌دهد و مي‌گويد به مانان نگو كه نماز مي‌خوانم. از بچگي كارهايي كه خداپسندانه بود از من پنهان مي‌كرد.
عارف قرآن و اسوه اخلاق در عمليات ظفر مند بدر به شهداي هشت سال دفاع مقدس پيوست.

7- نماز در قايق (شيهد محمدعلي شاهمرادي)

تا نزديكي‌هاي غروب آفتاب مسيري طولاني را به طور مخفيانه شناسايي كرده بوديم. موقع مغرب شهيد محمدعلي شاهمراديگفت:‌مي‌خواهم نماز بخوانم.
من گفتم: ميان مواضع دشمن؛ ممكن است هر لحظه شناسايي شده يا حتي اسير شويم؛ ولي او بدون اعتنا به حرف من آرام مشغول ساختن وضو بود . با خودم فكر كردم كه اصلاً جنگ ما به خاطره نماز است. همانگونه كه امام حسين (عليه السّلام) نيز وسط ميدان كربلا در ظهر عاشورا نماز خواند.
يك پتو كف قايق پهن كرده به محمد علي اقدا كرديم و نماز را همانجا برپاداشتيم.

8- اقداء‌به مادر (شهيد اميرحمزه بارلقي)

از همان سنين كودكي اغلب فرايض ديني مانند اصول و فورع دين و دوازده امام را كاملاً يادگرفته بود و كنجكاوانه با اينكه كودكي نابالغ بود از وظايف شرعي مي‌پرسيد . وقت نماز هم به من اقداء‌مي‌كرد و منهم شمرده‌تر مي‌]واندم تا او تبواندبهتر ياد بگيرد از همان سنين نوجواني روزه گرفتن و نماز خواندن را شورع كرد. و از سن چهارده سالگي نه نماز قضايي داشت و نه حتي به ياد مي‌آورم يك روز هم روزه نگرفته باشد. پسرم اميرحمزه قارلقي واقعاً تقيد عجيبي به رعايت مسائل شرعي داشت و خيلي در انجام واجبات و مستحبات دقت مي‌كرد.

9- نماز عارفانه (شهيد امير ملكي)

امير در نيمه شب 22 آبان ماه 62 در جريان عمليات آزادساز يزندان مرزي دوله تو در منطقه عمليات سردشت بر اثر اصابت گلوله‌ي دشمن مجروح شد. در لحظات آخر عمر پيوسته بامعبود خويش راز و نياز مي‌كرد و گل سرود عشق را ازكلام پروردگارش مي‌جست:
رب اشرح لي صدري و نسرلي امري… از هم سنگرانش خواست تا او را در حالتي بخوابانند كه سر بر سجده بگذارد و دو ركعت نماز عشق اقامه كند. چه با شكوه بود شهادت و ناز عارفانه‌ي شهيد امير ملكي.

10- نماز براي رفتن است نه ماندن (شهيد هادي حسن)

… نيمه شب عمليات كربلاي پنج است. هادي حسن گروهانش را در بلندي كانال‌ها در راه رسيدن به مواضع پيش بيني شده هدايت مي‌كند. پيامي از سر ستون به عقب فرستاده مي‌شود و از پي‌اش صداي شالاپ شالاپ كف دست‌ها كه برخاك كانال‌هامي‌نشيند به گوش مي‌رسد. سپس پيشاني و پشت دست‌ها لمس مي‌گردد. چهره‌ها خاكي مي‌شود و دست‌هاهي خاكي تواماً بالا مي‌رود آنچنان كه عظمت خداي را بيانگر مي‌شود:‌الله اكبر و بعد دست‌ها مي‌فاتد بدن متواضع مي‌شود مي‌شكند و از شدت فقر و حقارت در برابر معبود بدن مچاله مي‌گردد و دست‌ها به زانو مي‌رسد. مجتبي طاهرخاني كه پيشاپيشم در حرت است. آرام سرش را بر مي‌گرداند و پيام رسيده را رد گجوشم زمزمه مي‌كند:‌نمازه سرم را بر مي‌گردانم و پيام را در گوش واد زمزمه مي‌كنم نمازه
بچه‌ها مشغول شده‌اند. همه در حين راه رفتن تيمم مي‌كنندن و در حين راه رفتن نماز مي‌گزارند. حتي شيخ علي كه پيثش‌نماز گردانمان است نمي‌ماند و در حسين راه رفتن نما مي‌خواند كه اگراينگونه نبود از ره مي‌ماندم. چنانچه عده‌آي ماندند. غافل از اينكه نماز براي رفتن است نه ماندن. آنها ماندند تا با آب وضو بگيرند و سر فرصت مهرشان را روي زمين بگذارند اذان و اقامه‌اشان را بگويند و با گشادگي خاطر نمازشان را بخوانند ولي وقتي كه سر از سجده برداشتند قافله رفته بود…

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 1 نظر

خبر اعدام یک پاسدار در خبرنامه ی کومله

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز خانمی کوتاه قد با لباس نظامی و روسری خاکستری رنگ که کلت کالیبر ۴۵ بسته بود، با چند نفر از پیش مرگان به بیمارستان آمد. کارکنان بیمارستان خیلی به او احترام می گذاشتند.
به هر اتاقی که می رفت، با بیماران دست می داد و احوال پرسی می کرد و روی آن ها را می بوسید. وقتی نوبت اتاق ما رسید، دکتر درویش همراهش بود و وضع بیماران را برایش توضیح می داد. همین که نوبت من رسید و وضعیتم را برای آن خانم توضیح داد، به شدت عصبانی شد و به دکتر پرخاش کرد و گفت:

ـ شما به چه حقی این فالانژ مزدور و… رو پیش رفقای زخمی ما بستری کردین؟ چرا از اول نگفتین اون کیه؟
 
ـ خانم اون زخمیه. سه تا تیر به ران و شکمش اصابت کرده. تازه عمل شده. ما تحت هیچ شرایطی نمی تونیم وظیفه ی انقلابیمون رو فراموش کنیم. این آقا تا دیروز دشمن ما بود، ولی امروز بیمار ماست.
 
یکی از همراهان آن خانم با عصبانیت خطاب به دکتر درویش گفت:
ـ واقعاً چشم مان روشن! شما افسر دشمن رو مثل رفقای رزمنده ی ما تو یه اتاق بستری کردین، اون وقت دم از وظیفه ی انقلابی می زنید. وظیفه ی انقلابی همه ی ما مبارزه با دشمنه. مطمئنم شما در این مورد هنوز توجیه نشدین.
 
ـ هر طور می خوای فکر کن.
 
با این صحبت دکتر درویش، همگی از اتاق رفتند بیرون. کاک مراد از روی تخت نیم خیز شد و خطاب به من گفت:
ـ می دونی اون خانم کی بود؟
 
ـ نمی دونم، ولی دوست دارم بدونم.
 
ـ خانه خراب! اون خانم اشرف دهقان بود. شانس آوردی که با کلت خلاصت نکرد. اگه پاسدار بودی، کارت تموم بود.
چند ساعت بعد، دو پرستار مرد آمدند و من را به اتاقی در حیاط بردند که چند نفر از مردم روستا هم آن جا بستری بودند. تخت های آن جا، تخت های سربازی بود. فضای آن جا تاریک و نمناک بود. در اتاق جدید، راحت تر از اتاق بالا بودم؛ چون کسانی که آن جا بستری بودند و افرادی که به ملاقات آن ها می آمدند، خیلی مهربان و صمیمی بودند. از طعنه و متلک و توهین خبری نبود. پانزده روز بود که چیزی نخورده بودم و فقط به وسیله ی سرم، غذا و آب بدنم تامین می شد. روز پانزدهم به دستور دکتر درویش سرم ها را قطع کردند و شیلنگ ها را از شکمم بیرون کشیدند و از تخت آمدم پایین.
 
مقداری آب جوش سرد شده با یک کاسه سوپ به من دادند که از شدت عطش ،آب را یک ضرب سر کشیدم. سوپ هم به دهانم تلخ و بد مزه می آمد. آهسته و با کمک دیوار، در طول اتاق راه رفتم.
 
دکتر توصیه کرده بود که آهسته آهسته راه بروم. روز به روز حالم بهتر می شد و بعد از چند روز، خودم به راحتی می توانستم راه بروم؛ ولی شب ها از درد شکم و پهلوها، خوابم نمی برد.
 
یکی از بیماران به نام کاوه خیلی مهربان و مؤدب بود. غذا و میوه هایی که خانواده اش می آوردند با من تقسیم می کرد؛ حتا خانواده اش دو دفعه برایم سوپ آوردند که دور از چشم پیش مرگان به من دادند.
 
بعد از آن که کاک مراد بهبود یافت و از بیمارستان مرخص شد، من را هم به اتاقکی کوچک زیر راه پله بردند که تاریک و نمناک و خیلی کوچک بود. سقفش چنان کوتاه بود که نمی توانستم سر پا بایستم. در آن جا را نیز از بیرون قفل می کردند. روزانه فقط چند ساعت اجازه داشتم که دم در قدم بزنم یا روی پله ها بنشینم. شب ها تا صبح از درد خوابم نمی برد. در هفته یکبار پانسمانم را عوض می کردند. یک روز نگهبان، خبرنامه ی کومله را به من نشان داد. در خبرنامه نوشته شده بود: «یکی از پاسداران [امام] خمینی [ره]به نام محمد کریم پور که در پایگاه کانی مانگا مردم بی گناه روستای منطقه را به خاک و خون کشانده بود، به وسیله ی پیش مرگان کومله دستگیر و به سزای اعمال جنایتکارانه ی خود رسید و صبح دیروز اعدام گردید.» با خواندن این خبر بسیار ناراحت شدم. آیا من را نیز اعدام خواهند کرد؟ آیا دکتر ژوبین و همراهانش در آزادی من نقشی ایفا می کنند؟ در این مواقع همیشه این آیه ی شریفه را می خواندم:«الا بذکر الله تطمئن القلوب؛ یاد خدا آرامش بخش قلب هاست».
 
یک روز صبح کنار دیوار، روبه روی نگهبان آهسته و آرام قدم می زدم که عاشوری به دیدنم آمد؛ در حالی که در اعماق وجودش غم و اندوه هویدا بود. به اتفاق روی پله نشستیم. لباس های تمیزی پوشیده بود. خبرنامه ی کومله را از جیبش بیرون آورد و گفت که محمد کریم پور را اعدام کرده اند. گفتم «می دونم، خبرنامه رو قبلا به منم دادن.» در مورد لباس هایش پرسیدم که گفت: «امروز آزاد می شم.» البته از این دکتر درویش و دکتر سعید گفته بودند که عاشوری را آزاد خواهند کرد.
 
خوشحال شدم. از او خواستم هر طور شده به خانواده ی شهید لحمی و محمد سری بزند و موضوع شهادت آن ها را هم به خانواده شان و هم به فرمانده ی گردان بگوید. به خانواده ام هم سری بزند، ولی نگوید که زخمی شده ام. سپس از هم خداحافظی کردیم. بعدها فهمیدم به عاشوری پانصد تومان پول داده بودند و او را با تراکتور تا نزدیکی یکی از پایگاه ها برده و آزادش کرده بودند.
 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 540
  • 541
  • 542
  • ...
  • 543
  • ...
  • 544
  • 545
  • 546
  • ...
  • 547
  • ...
  • 548
  • 549
  • 550
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1713
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس