فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

هنرمندی که تاریخ ولادت و شهادتش در یک روز است

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مجید شب عملیات با بقیه غواص‌ها وارد آب شد و رفتند تا داخل آبگرفتگی شلمچه معبر باز کنند تا گردان حضرت علی اکبر(ع) خط دشمن رو بشکند.

 

دو ماهی بود که وارد گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء (ع) شده بود. قبلش با گردان‌های رزمی عملیات‌های زیادی رفته بود. بچه شهرری بود و معلم هنر. انسان خوش رو، کم حرف و فوق العاده توداری بود. خط خوبی داشت، در حد حرفه ای خطاطی می‌کرد. قبل از عملیات کربلای 4 با یک تعداد دیگه بچه‌ها رفتند برای آموزش غواصی. دوهفته‌ای آموزش طول کشید و مهیا شدند برای عملیات. فاصله بین عملیات کربلای 4 و 5 رو با آموزش‌های سخت غواصی و استقامت در آب گذراند و در آموزش‌ها نشون داد که می‌توان به عنوان نیروی خط شکن روی او حساب کرد. شب عملیات کربلای 5 مجید هم انتخاب شد که در شب اول با غواصان خط شکن تخریب برای باز کردن موانع جلو بره. شب عملیات کربلای 5 زیر پل هفتی هشتی مستقر شدیم.

 

نزدیک غروب بود که مجید رفت و تجدید وضو کرد، مقابل سنگر بچه‌های غواص تخریب، قرآن کوچکش را باز کرد و مشغول خواندن قرآن شد. همه منتظر بودند تا دستور حرکت غواص‌ها برسه که ماشین گردان ازخط برگشت. بچه‌ها دور ماشین حلقه زدند و مجید قرآن را بست و با راننده ماشین، حاج احمد مشغول صحبت شد و دیگر بچه‌ها هم اومدند و کار به شوخی کردن رسید. بچه‌ها مشغول بگو مگو بودند و کسی متوجه کار مجید نشد. دور ماشین که خلوت شد دیدیم مجید با خط خوش روی درب ماشین که از گل پوشیده شده بود نوشته شهید مجید عسگری، ولادت 19 دیماه.

 

 

شهید مجید عسگری نفر دوم از سمت راست
مجید شب عملیات با بقیه غواص‌ها وارد آب شد و رفتند تا داخل آبگرفتگی شلمچه معبر باز کنند تا گردان حضرت علی اکبر(ع) خط دشمن رو بشکند. زود هنگام با کمین دشمن درگیرشدند. کمینی که دست کمی از خط اول نداشت. مجید و بقیه غواص‌های تخریب داخل آب بودند و زیر پای اونها انبوهی از مین و تله‌های انفجاری بود و مقابل آنها ده‌ها توپ سیم خاردار. آتش سنگین تیربارهای دشمن سینه غواصان را درید و مجید عسگری در حالی‌ که نام مبارک حضرت زهراء(س) را برلب داشت به معراج رفت.

 

 


 

شهید مجید عسگری در شب تولدش به آسمان پرکشید و پیکرمطهرش درقطعه 53 بهشت زهرا سلام الله علیها آرام گرفت. روی مزارش حک شده : ولادت 19/10/43  - شهادت 19/10/65

 

 نظر دهید »

شهیدی که عکس یک زن بر بدنش خالکوبی شده بود!

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پنهان کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود. جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می‌شد. هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش.


من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت.

بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده‌ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.

آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش گر بچه‌ها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای ناله‌های آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می‌گفت:‌

«ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم. این‌ها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی… من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»

سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:

«شما مرا نمی‌شناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت می‌کشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده می‌شوم…»

گفتم: «برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را می‌پذیرد…»

نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:

«بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شهید شوید، ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم.»

تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:

«برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»

او تعجب ما را که دید، گوشه‌ ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:

«من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده‌ام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند…»

بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل می‌سوخت و اشک می‌ریخت. دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌

«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»

سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد. آهی کشید و گفت:

«بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌ ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت می‌کشم… .»

آن شب گذشت. حرف‌های او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه می‌خوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.

شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند.

راوی: محمد رعیتی/از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا
پارسینه

 نظر دهید »

اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

آنها را در آغوش کشیدم، اما، برادرم اسفندیار نبود، «اسفندیار کو؟» مادرم که تمام صورت‌اش پر از اشک بود و مرتب چشم‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «رفته مشهد!»

میکائیل فرج‌پور از ارکان اصلی واحد اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا که در سال 1362 به اسارت بعثیان در آمد، وی در گفت‌وگو با خبرنگار فارس، خاطره زیبایی از لحظه آزادی‌اش را چنین بیان می‌کند.

رسیدیم به مرز، قرار بود یک اسیر بدهند و یک آزاده بگیرند؛ در چادرهای بزرگی لب مرز رفتیم،نماینده  صلیب، این جا هم اسم‌ها را طبق شماره می‌خواند و بچه‌ها بعد از این که اسم شان خوانده می‌شد، یکی یکی با تمام وجود می‌دویدند و خودشان را به خاک ایران می‌رساندند.

آن طرف از بچه‌ها استقبال گرمی می‌شد و سوار اتوبوس‌های ایرانی می‌شدند.

مرتضی قربانی را لب مرز دیدم و چقدر خوشحال بودم. او نماینده ایران بود برای تحویل اسرا.

هنوز همه چیز را فرماندهی می‌کرد، دلیل حضور مرتضی قربانی هم این بود که هنوز لشکر 25 و قرارگاه در خط بود.

 


سردار شهید حسین املاکی - حاج میکائیل فرج پور - … 

 

وارد ایران شدیم، اتوبوس به راه افتاد، به سمت قصر شیرین، اینجا خاک ما، وطن ما، ایران است. گریه بود، ناله، شادی، خنده، تمام حس‌ها با هم بود.

در مسیر، خاطرات را مرور کردیم، قصر شیرین را، سرپل ذهاب، کِرند.

در اتوبوس هیچ اسیری آرام و قرار نداشت، وقتی وارد قصر شیرین شدیم، دسته دسته مردمی که برای آنها جنگیده بودیم تا عزت‌شان باقی بماند را دیدیم.

چقدر دوستمان داشتند و ما چقدر از دیدن شان خوشحال شدیم.

آنچه ما را نگران می‌کرد، پاسخ به قاب عکس‌های مفقودان و اسرای شان بود. هر کجا که اتوبوس می‌ایستاد، انبوهی از جمعیت، هوار می‌شد. می‌گفتند: «آقا! این عکس رو می‌شناسی؟» «برادر! فلانی رو می شناسی؟» «پسرمه. ندیدیش؟»

مردم هنوز خوشحال بودند، تا باختران را آمدیم.

جمعیت آنقدر زیاد بود که گاهی اتوبوس چراغ می‌داد و بوق می‌زد که مردم زیر چرخ‌های بزرگ اتوبوس نمانند.

در باختران مردم نی و ویلون می‌زدند، دست می‌زدند، سوت می‌زدند، اما ما فقط به هم دیگر نگاه می‌کردیم.

- اِ، ایرانی که انقلاب شده، جنگ بوده، این همه شهید…؟! چه بلایی سرش اُمده؟!

روی صندلی‌های اتوبوس، سفت شدیم و مات به مقابل نگاه می‌کردیم، یکی از بچه های تبریز گفت: «خدایا! اگر این جوریه، ما رو برگردون.»

و این حرف، مانند پُتکی بر سرم فرود آمد، تصور ما از ایران، سلام و صلوات بود.

نه هیاهو و دست افشانی، همه بچه‌هایی که سرشان را از پنجره بیرون داده بودند و شادباشی‌ها را می‌پذیرفتند، همه آمدند داخل.

هضم بعضی چیزها برای ما آسان نبود، ما طور دیگری مثل 10 سال قبل زندگی کرده بودیم.

ما را سوار هواپیما کردند، وارد پایتخت مان شدیم، تهران و از آن جا ما را مستقیم بردند به مرقد امام. وقتی همان لحظه وارد حرم امام خمینی شدیم، یاد زیارت کربلا افتادیم. بچه‌ها واقعاً هر چه درد و دل داشتند، به امام گفتند: «امام! دوست داشتیم می‌اُمدیم پیشت، به شما بگیم چی به ما گذشت.»

 

 


سردار شهید حسین املاکی - حاج میکائیل فرج پور

وقتی درد و دل‌های مان تمام شد، دوباره سوار اتوبوس شدیم و به پادگان جی رفتیم و در پادگان، دو روز قرنطینه بودیم.

در باختران، یکی از دوستان به نام حاج آقای عسکری مرا دید و سریع با مادرم تماس گرفت.

من نمی‌دانستم خانواده‌ام دارند می‌آیند به استقبالم، بعد از دو روز که از قرنطینه بیرون آمدیم و آزمایش‌های پزشکی و سؤالاتی که درباره اوضاع اسارت از ما شد را پاسخ دادیم، اتوبوس‌ها آمدند و هر کدام از بچه‌ها را به استان‌های‌شان انتقال دادند.

تقسیم شدیم، با یک اتوبوس به سمت مازندران به راه افتادیم، این جا، تمام مدت، فکری با من بود و آن اینکه دستی ما را برد و دستی هم ما را برگرداند و این که چیزی در اختیار و اراده ما نبود و هر چه بود؛ اراده خداوند بود و بس. سپاه هماهنگ کرده بود و خانواده‌ام را آورد.

دخترم هفت ساله شده بود و به او گفته بودند: «بابات داره میاد.» رسیدیم به امامزاده عبدالله(ع) آمل. خانواده‌ام به ما رسیدند، در یک نظر مادرم، پدرم و همسرم را دیدم، و دختر هفت ساله‌ای که دختر من بود، بچه‌های سپاه، آتنا دخترم را آوردند که مرا ببیند.

زانو زدم، آغوشم را باز کردم، او کمی به طرفم آمد. دوید، اما وسط راه ایستاد، نگاه‌ام کرد، برگشت و گریه کنان رفت.

وارد شهرم قائمشهر شدم؛ پشت بلندگو، صحبتی کردم. از اسارت هم کمی حرف زدم و با سلام و صلوات آمدم خانه، برادرهای کوچک ترم، بزرگ شده بودند. روبوسی می‌کردم، گریه می‌کردند و یکی از نزدیکان معرفی می‌کرد.

بعد از معرفی، می‌فهمیدم این کدام برادرم است.

همسرم هم آمد، خیلی سختی کشیده بود، باید تمام حرف‌هایش را می‌شنیدم، همه بودند، خواهرهای دل نازکم هم، آن ها را در آغوش کشیدم، اما، برادرم اسفندیار نبود. «اسفندیار کو؟»

مادرم که تمام صورت‌اش پر از اشک بود و مرتب چشم‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «رفته مشهد!»

بعد فهمیدم که چرا دخترم آتنا نتوانست نزدیک شود. اسفندیار تا دو سالگی از آتنا مراقبت می‌کرد و عکس اسفندیار چهره پدرش را در ذهن‌اش نقاشی کرده بود. زمانی که آمد بابایش را ببیند که من باشم، اما چهره‌ای غریبه‌ای دید که شبیه اسفندیار نبود.

وارد خانه شدم، تنی نداشتم که بتواند بیش از این طاقت بیاورد و خیلی خسته بودم، پیرمردها، فامیل، همسایه‌ها و دوستان جمع بودند.

در همین حین دوباره از یکی از پیرمردهای فامیل پرسیدم: «اسفندیار کو؟» جواب داد: «جنازه‌اش رو هنوز نیاوردن!»

مثل این که چیزی کمرم را شکست، بی‌اختیار گفتم: «آخ!»

 


شهید اسفندیار فرج پور

همه متوجه شدند و مخصوصاً  آن پیرمرد که شرمنده شد. یکی آمد و گفت: «خودتو ناراحت نکن! اسفندیار کربلای 5 شهید شد، هنوز هم مفقوده.»

گفتم: «چرا به من اطلاع ندادید؟» گفتند: «کسی جرأت نمی‌کرد بهت بگه!»

اشکم را قورت دادم، چیزی ظاهر نکردم، بعد رفتم یک گوشه‌ای و خودم را خالی کردم، از بچه‌های واحد اطلاعات و عملیات هم آمدند.

تقی مهری، چه قدر از دیدنش لذت بردم، پرسیدم: «از حسین چه خبر؟ حسین املاکی؟»

سری تکان داد و گفت: «جنازه‌اش رو هنوز نیاوردن.»

خواستم مثل شهادت اسفندیار، شهادت حسین را تحمل کنم، اما  نتوانستم. جلوی جمع تقی مهری را در آغوش کشیدم و زدم زیر گریه.

خیلی‌ها شهید شده بودند.

تا دو ماه نمی‌توانستم، آتنا را بغل کنم، همه‌اش از من فرار می‌کرد و می‌گفت: «تو نیستی! تو بابا نیستی!»

کم کم توانست قبول کند، خانـمم هـم در آموزش و پرورش مشغـول شده بود.

کمی بعد دیدم، سقف خانه پدری که هنوز همسرم و دخترم پیش آنها زندگی می‌کردند، چکه می‌کند.

آستین بالا زدم تا خانه‌ام را بسازم و حالا که آمدم، با خانواده‌ام برویم زیر یک سقف.

همسرم سختی‌های زیادی را تحمل کرد، صبر زیادی داشت.

برای آتنا و پدر و مادرم خیلی زحمت کشید، آن لحظه که مرا دید، لبخندی زد، در حالی که  اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود، و انگار که بار سنگین مسئولیت را از  دوش‌اش برداشته باشند، دست‌ام را گرفت و نفسی تازه کرد و گفت: «خوش اومدی!

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 539
  • 540
  • 541
  • ...
  • 542
  • ...
  • 543
  • 544
  • 545
  • ...
  • 546
  • ...
  • 547
  • 548
  • 549
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1648
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس