فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

12 ساعت آتشین؛چگونه از تیر خلاص نجات یافتم؟

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شب اول استقرارمان در سازمان انرژی اتمی «دارخوین» به داخل یکی از کانتینرها رفتیم. تاریک و کمی خنک بود. از طرفی هم روی زمینی که نشسته بودیم سخت و سفت بود. گمان می‌کردیم هیچ وسیله برای آنکه بتوانیم روی آن استراحت کنیم موجود نیست. اما با روشن شدن هوا متوجه شدیم در کانتینر پتوها هستیم.
 
 

 

آغاز از پامنار

 

سال 1341 در محله «پامنار» تهران در خانواده‌ای انقلابی که مقلد امام بودند به دنیا آمدم. پدرم «سید یحیی مدنی» یادم می‌آید آن زمان که روی رساله‌ها اسم امام خمینی (ره) را به اختصار حرف (خ) می‌نوشتند از این رساله استفاده می‌کرد. از همین رو تماشای رفتارهای پدرم و رهنمودهای ایشان بسیار بر روی من تأثیر گذاشت. پدرم بسیار به فعالیت‌های مذهبی من توجه داشت به گونه‌ای که مرا به مدرسه مذهبی «محمودیه» و دبیرستان «انتصاریه» که شهید چمران هم در آن درس خوانده بود، فرستاد.

 

 

خوشبختانه حضور در محیط‌های مذهبی باعث خودسازی من شده بود.پیش از پیروزی انقلاب اسلامی با توجه به اقتضای سنی، در راهپیمایی‌ها حضور می‌یافتم و نوارهای سخنرانی امام (ره) را در میان مردم توزیع می‌کردم. همچنین برای اینکه نسبت به انقلاب و مکتب‌های فکری آگاهی داشته باشیم هسته‌های کتاب‌خوانی تشکیل داده بودیم.

 

 

 

حفاظت از شخصیت‌ها و گردان قدر
پس از پیروزی انقلاب عضو «کمیته» شدم. با تشکیل سپاه، حدود سه ماه در پادگان امام حسین (ع) که اکنون دانشگاه امام حسین (ع) است دوره‌های آموزشی گذراندم و به دنبال آن به عضویت این یگان درآمدم و در «گردان 9» که فعالیت‌های اصلی‌اش حفاظت از اشخاص و مکان‌ها بود مشغول انجام وظیفه شدم. آن زمان جاویدالاثر «حاج احمد متوسلیان» فرمانده تیپ حضرت رسول (ص) بود. کمی که گذشت سپاه ساختار تشکیلاتی به خود گرفت و گردان، گردان شد. اسم گردان ما «قدر» بود.

 

 

از ترس پارچه به دهانم گذاشتم
 

جنگ تحمیلی که شروع شد حدود 20 سال داشتم. درسم را نیمه کاره رها کردم و به جبهه رفتم. برای اولین بار از پادگان ولی‌عصر (عج) خیابان شریعتی به جبهه کرمانشاه و ارتفاعات «بازی‌دراز» منطقه «سر پل ذهاب» رفتم. حضور در شرایط کوهستانی و تاریک ارتفاعات بسیار وحشتناک بود. یادم می آید چند شب نخست وقتی در پست نگهبانی و دیده‌بانی قرار می‌گرفتم از ترس دندان‌هایم به هم می‌خورد و لای آن پارچه می‌گذاشتم تا صدایش بچه‌ها را اذیت نکند. ولی کمی که گذشت با شرایط آشنا شدم و این ترس از بین رفت. چند وقت پس از حضورم در این منطقه قرار شد نخستین عملیات سپاه که «فرماندهکل قوا، خمینی روح خدا» نام داشت اجرا شود. آن زمان شهید محسن وزوایی فرمانده ‌ما بود.

 

 

 

شهر غیرقابل تحمل،انرژی اتمی و کانتینر پر از پتو
 

پس از شرکت در این عملیات به تهران بازگشتم و دوباره مدتی مشغول حفاظت از مکان‌هایی همچون جماران، فرودگاه و نهاد ریاست جمهوری شدم. حضور در تهران و شهر برای ما قابل تحمل نبود و احساس می‌کردیم که تنها با حضور در جبهه می‌توانیم مسئولیت خود را انجام دهیم.

 

 

برای همین بار دوم پس از چندی استراحت با بازی‌دراز رفتیم و حدود 45 روز دیگر در آنجا مستقر ‌شدیم تا اینکه در اردیبهشت سال 61 خبر دادند برای عملیات «الی‌بیت‌المقدس» باید به خوزستان برویم. ابتدا به راه‌آهن تهران رفتیم تا به اهواز برویم .پس از آن چند شبی در سازمان انرژی اتمی «دارخوین» مستقر شدیم. یکی از خاطره‌های استقرار در این سازمان این بود که اتاق‌هایش کانتینری بود و هیچ چراغی در آن وجود نداشت. شب اول استقرارمان به داخل یکی از این کانتینرها رفتیم تاریک و کمی خنک بود از طرفی هم زمینی که خوابیده بودیم سخت و سفت بود. گمان می‌کردیم هیچ وسیله‌ای برای آنکه بتوانیم روی آن استراحت کنیم موجود نیست. اما با روشن شدن هوا متوجه شدیم در کانتینر پتوها نشسته‌ایم ولی تصور می‌کردیم کانتینر خالی است برای همین به دنبال هیچ پتویی در آن نگشتیم.

 

 

سایه را با تیر می‌زدند
 

چندروز پس از آن، برای آنکه دشمن شک نکند با خودرو کمپرسی بچه‌ها را به خط دو و سه اعزام کردیم تا پس از چند روز استقرار در آنجا به خط مقدم اعزام شوند.مرحله نخست عملیات «الی‌بیت‌المقدس» آغاز شد. من مامور اسلحه «کالیبر 50 » بودم و باید از جاده اهواز به خرمشهر حفاظت می‌کردیم. دشمن این جاده را زیر آتش شدید خود گرفته بود. چیدمان سلاح‌هایش بسیار شدید و صعب‌العبور بود گویا تصمیم داشتند سپری نفوذناپذیر ایجاد کنند. آنها علاوه بر اینکه منطقه «شلمچه» را شدیدا زیر آتش توپخانه خود داشتند، کانال‌هایی را حفر کرده بودند تا نوک سلاح‌هایشان از زمین بیرون باشد. موضع‌گیری آنها موجب می‌شد تا از اصابت گلوله در امان باشند و بتوانند هر جنبده‌ای را که روی زمین دشت صاف راه می‌رود هدف بگیرند.

 

 

 

یک گلوله از میلیون‌ها،تیر خلاصی دشمن و رهایی
در این شرایط که بارانی از گلوله توپ و تانک بر سر رزمنده‌ها می‌ریخت. ما در حال پیشروی بودیم تا اینکه از بین میلیون‌ها گلوله که به سمت ما می‌آمد فقط یکی سهم من شد. همان طور که در حال راه رفتن بودم گلوله ابتدا به کتفم اصابت کرد و سپس به صورت اوریب در بدنم منحرف شد و نخاع کمرم را قطع کرد.

 

پس از اصابت این گلوله چند ساعتی بیهوش شدم. پس از آنکه هوشیاری نسبی‌ام را بازیافتم نمی‌توانستم حرکت کنم.برای همین حدود 12 ساعت در دشت ماندم. هوا به شدت گرم بود.از طرفی هم اگر می‌خواستم نیم‌تنه بالای خودم را حرکت دهم تا جانم را نجات دهم چون اگر عراقی‌ها می‌رسیدند با تیر خلاصی مرا می‌کشتند. برای همین به اجبار با هر زحمتی که بود شانه‌هایم را تکان می‌دادم تا فقط پنج سانت بتوانم سرم را پایین‌تر از سطح دشت در میان خاک‌ها ببرم تا هم جانم در امان باشد و هم از تابش مستقیم آفتاب رهایی یابم.

 

 

 

قطع نخاع پایان زندگی نیست
 

 

شاید برخی گمان کنند که قطع نخاع شدن پایان زندگی است چرا که انسان نمی‌تواند حرکت کند اما برای من اینگونه نبود چون کمی پس از بهبودیم، اگرچه از کمر به پایین نمی‌توانستم حرکت کنم ‌اما براساس تکلیفی که بر دوشم احساس می‌شد برای ادامه تحصیل به مدرسه رفتم و دیپلمم را گرفتم.

 

با اخذ دیپلم و علاقه‌ای که به تحصیل داشتم تا مقطع کارشناسی ارشد حقوق قضایی دانشگاه شهید بهشتی ادامه تحصیل دادم. اگرچه شاید در سنگر جبهه و جنگ وظیفه‌ای بر دوشم نبود اما این تکلیف احساس می‌شد که باید برای پیشرفت کشور پس از جنگ تلاش کرد.همین،عنصری برای ادامه تحصیلم بود.جالب است بدانید در همان دوران جنگ یکی از همرزمانم به نام سردار «محمد بلالی» مانند من از کمر قطع نخاع شد اما پس از بهبودی دوباره به جبهه آمد و این بار به عنوان دیده‌بان در بالای دکل مستقر شد و «ِگرای»(موقعیت) دشمن را به بچه‌ها می‌داد. حضور او برای تمامی رزمندگان بسیار مهم و قابل توجه بود چون با دیدنش روحیه‌شان چند برابر می‌شد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خنده‌های شیخ جعفر مجتهدی‌ در عزای شهید ابوترابی

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

آیت‌الله سید عباس ابوترابی، پدر حجت‌الاسلام‌ سیدعلی‌اکبر ابوترابی در حالی که بسیار محزون بودند و بغض گلوی ایشان را گرفته بود، گفتند: فرزندم شهید شد. با گفتن این مطلب ناگهان آقای مجتهدی به شدت شروع به خندیدن نمودند! 

 

 

به گزارش فارس، یکی از بهترین روش‌ها برای ثبت و ضبط یک دوران و تاریخ یک ملت جمع آوری خاطرات افرادی است که خود در آن مقطع حضور داشته و وسط ماجرا بوده اند. افرادی که در کنار حضور خود، ذهن خلاق و روشنی از ماجرا دارند و می‌توانند آن را بیان کنند. دفاع مقدس و انقلاب اسلامی دو برهه مهم و درخشان تاریخ ملت ایران است که به لطف خدا اخیرا در ثبت هر چه واقعی تر آن توجه بیشتری نسبت به قبل شده است. مطلب زیر برگرفته از کتاب «سیری در سفر» است که حجت الاسلام شیخ علی حبیبی یکی از مبارزین دوره انقلاب و رزمنده زمان جنگ به بیان خاطرات خود پرداخته است. در این خاطره ایشان در مورد احوالات مرحوم ابوترابی می‌گوید:

در کتاب «در محضر لاهوتیان» پیرامون زندگی، احوال و حکایتهای اخلاقی عارف و اصل معاصر، مرحوم شیخ جعفر مجتهدی نوشته شده است: حجت الاسلام و المسلمین موحد ابطحی نقل کردند، هنگامی که خبر شهادت حجت‌الاسلام‌ سیدعلی‌اکبر ابوترابی اعلام گردید، از طرف خانواده ایشان مجالس ختم و بزرگداشت مفصلی برگزار شد و در مراسم چهلم ایشان آیات عظام و علمای اعلام شرکت کرده و رییس جمهور وقت، سخنرانی نمود. چند روز بعد از اتمام مراسم چهلم ایشان، بنده خدمت آقای مجتهدی بودم که جناب آیت‌الله آقای حاج سید عباس ابوترابی، پدر حجت‌الاسلام‌ سیدعلی‌اکبر ابوترابی به آنجا آمدند و در حالی که بسیار محزون و ناراحت بودند و بغض گلوی ایشان را گرفته بود گفتند: فرزندم شهید شد و برای او مجالس بزرگداشتی برپا کردیم. با گفتن این مطلب ناگهان آقای مجتهدی به شدت شروع به خندیدن نمودند! بنده از این حرکت ایشان بسیار ناراحت شدم، جناب آیت‌الله ابوترابی هم که ناراحت شده بودند به آقای مجتهدی گفتند: ما پسرمان را از دست داده و عزادار می‌باشیم اما شما می‌خندید! آقای مجتهدی که در حال خندیدن بودند به آیت‌الله ابوترابی فرمودند: آقاجان! این چه فرمایشی است؟! ما هم اکنون پسر شما را در زندان بغداد می‌بینیم.

آیت‌الله ابوترابی که بهت زده شده بودند گفتند: این چه حرفی است؟! پسرم شهید شده و از طرف دولت، خبر شهادتش اعلام گردید و مراسم ختم و بزرگداشت او هم برگزار شد. آقای مجتهدی فرمودند: اگر باور ندارید، بدانید که فردا رأس ساعت ده صبح، صدای ایشان در حال مصاحبه مستقیما از رادیو بغداد پخش خواهد شد و به زودی نامه ایشان به شما خواهد رسید. این را هم بدانید که ایشان به سلامتی از اسارت رهایی خواهند یافت و پس از آن شهرت پیدا می‌کنند. آیت‌الله ابوترابی که سخت از صحبت‌های آقای مجتهدی شوکه شده بودند با حالتی حیران و بهت‌زده آنجا را ترک کرده و از خدمت آقای مجتهدی مرخص شدند. طبق فرمایشات آقای مجتهدی، روز بعد، رأس ساعت مقرر، صدای حجت الاسلام سید علی‌اکبر ابوترابی از رادیو بغداد پخش شد و معلوم گردید که ایشان شهید نشده‌اند. و چند سال بعد از اسارت آزاد گشتند. و پس از بازگشت به ایران به سمت سرپرست امور آزادگان منصوب و شهرت به سزایی پیدا کردند.

و بالاخره در سال 1379 ه.ش هنگامی‌ که به همراه پدر بزرگوارشان حضرت آیت‌الله سیدعباس ابوترابی به قصد زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (ع) عازم مشهد مقدس بودند بر اثر سانحه اتومبیل به لقاء حق شتافته و در تجوار ملکوتی حضرت رضا (ع) در همان غرفه‌ای که آقای مجتهدی مدفون می‌باشند به خاک سپرده شدند. یکی از آزادگان سرافراز به نام حاج امین دهقان که با مرحوم ابوترابی حشر و نشر و در زمان اسارت با او در یک اردوگاه اقامت داشت، حادثه تصادف را نقل می‌کند:

بنا بود به همراه چند نفر با مرحوم ابوترابی به مشهدالرضا برویم، ایشان و مرحوم پدرش در صندلی جلو، من و یک دانشجو بیرجندی در صندلی عقب ماشین نشستیم. ناگهان در محدوده استان سمنان، برایمان تصادف سختی پیش آمد. بعد از مدتی که به هوش آمدم، متوجه شدم که در بیمارستان هستم. بسیار امیدوار بودیم که برای همراهانمان، مخصوصا جناب ابوترابی و پدر بزرگوارشان اتفاق خاصی نیافتاده باشد؛ اما متأسفانه به ما اعلام کردند که ابوترابی دار فانی را وداع و به ملکوت اعلا پیوست. روحش شاد و یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شب یلدا 61در جبهه چگونه بود

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطرات شب يلدا محمد قبادى در سال ١٣٦١ چنانه :

سال ٦١ بود، كه ما تو جبهه هاى جنوب در منطقه چنانه براى عمليات  خودمون را آماده مي كرديم. من كه تو قسمت  تسليحات بودم با فرمانده گردان شهيد ساربان نژاد و فرمانده هاى دسته ها شهيد صراف نژاد و شهيد رضا عزتى و سردار بيگلوئى قرار گذاشتيم در چادر تبليغات كه دوستان ما آقايان ملالو و ذوقى مسؤل آنجا بودند به مناسبت شب يلدا جمع بشيم .

بعد از اينكه نماز مغرب و عشاء را خوانديم و طبق معمول  همه شب زيارت عاشورا خوانده شد ، به چادر هايمان رفتيم و منتظر شديم على بى غم  كه مسؤل تداركات بود شام را از قرارگاه بياورد.
اونشب شام نون و خرما بود، خوب يادم نيست بجز اينها سبزى يا پنير بود يا نبود.
هر كس شام خود را گرفته بود و به چادر ها ميبرد.
من با يكى از دوستان به نام عباس صفادل كنار چادرمون  پياز كاشته بوديم و خيلى خوب سبز شده بود، من مقدارى از آن پيازچه ها را چيدم و در روغن سرخ كردم  و چند تا تخم مرغ كه از قبل در چادر نگهدارى كرده بوديم را نيز اضافه كردم و سپس خرماها را نيز به آن افزودم و غذاى بسيار لذيذى شد كه به اتفاق خورديم .
اون شب همه بعد از خوردن شام  با فرمانده گردان و بقيه به چادر فرماندهى و سپس تبليغات رفتيم تا شب يلدا كنار هم باشيم.
خيلى عجيب بود كه حتى يك لحظه هم از اينكه از خانواده دور هستيم ناراحت نبوديم. وقتى در چادر جمع شديم هر كدام از بچه ها از عمليات هايى كه در آن شركت كرده بودند تعريف ميكردند از شكار تانكها با آر پى جى هفت تا زدن هواپيماهاى دشمن توسط دوشكا …
بسته هاى كوچكى كه از طرف كمك هاى مردمى كه آجيل فرستاده بودند را باز كرديم  و از كمپوت ها به عنوان ميوه شب يلدا براى يكديگر تعرف ميكرديم .
آن شب يكى از طلبه ها هم به نام محمود قربانى مهمان ما بود كه از قضاء بچه محله ما نيز بود.
از شب قبل قرار شده بود بچه ها را براى آشنايى منطقه در شب  براى مقدمات عمليات آماده كنيم، من كه در طول روز با فرمانده گردان، شهيد ساربان نژاد و مسؤل دسته ها شهيدان رضا عزتى و عادل صراف نژاد و شهيد محمد مظهرى كه مسؤل تعاون بود و چند نفر ديگر براى شناسائى منطقه رفته بوديم و كاملأ از نقطه صفر و نقطه قرمز عبور كرديم و تا نقطه رهائى منطقه را رصد كرده بوديم و با برنامه ريزى قبلى و آمادگى لازم منتظر شديم همه بخوابند ، بدون اينكه خودمان بخوابيم ،حال آنكه بسيار فعاليت كرده بوديم ولى خستگى را نميفهميديم ، بچه ها را بيدار كرديم و به ستون يك در حالى كه بيسم چى در جلو و عقب و من كه آن شب به عنوان بلد چى گردان  بودم در كنار فرمانده گردان  براى شناسائى منطقه به حركت افتاديم و تا صبح پياده روى كرديم در ميان افراد كه متاسفانه نامشان را فراموش كردم پيرمرد هفتادو پنج ساله و نوجوان چهارده ساله به چشم ميخوردند كه همگى از روحيه اى برخوردار بودند كه انسان در كنار آنها اصلأ احساس خستگى نميكرد.
وقتى از مناطق شناسائى بازگشتيم دقيقأ صبح شده بود كه نماز صبح را به جماعت خوانديم و به چادرها رفتيم و همه خوابيديم كه ميتوانم بگويم كه آن شب يكى از بهترين شب يلدا هايم بود كه از خواندن شاهنامه خبرى نبود و هيچ كس براى كسى فال حافظ باز نكرد، در آن شب از انار و هندونه خبرى نبود، در آجيلى كه مردم فهيم ما برايمان فرستاده بودند از تخمه نيز خبرى  نبود ولى نامه هايى  كه لابلاى آجيل ها بود  ما را سخت سرگرم كرده بود و روحيه مان را مضاعف ميكرد .




ما چيزى نداشتيم كه وصيت كنيم ، بخاطر همين وصيت نامه ها شبيه به هم بودند ، من دقيقأ يادم هست كه من وشهيد عادل صراف نژاد كه متولد عراق بود و در خانه نيز عربى صحبت ميكردند وصيت نامه هاى خود را به هم نشان داديم و او نيمى از وصيت نامه مرا به وصيت نامه خود اضافه كرد و من نيز نيمى از وصيت نامه او را به وصيت نامه خود اضافه كردم.
حقيقتأ يادش بخير، لحظات مثل باد ميگذشت و ما نيز احساس ميكردم هر لحظه سبكبالتر ميشويم.
دارايى همه معلوم بود، هيچ كس قفل و بست نداشت، هيچ كس از ديگرى چيزى پنهان نداشت.
چيزى نداشتند كه قصه آن را بخورند ، يك پلاكى از گردنشون آويزون بود يا قرآنى تو جيب داشتند يا وصيت نامه اى . هيچ گاه احساس تنهايى نمى كردند.
 همه ميخنديدند، نميدونم به چى؟
فقط ميدونم همه عاشق بودند. نميدونم عاشق چى بودند، فقط ميدونم خودشونو متعلق به اين دنيا نميدونستند. اونا اينو فهميده بودند كه شايد تا لحظاتى ديگر زنده نمانند.
آنها نفس ميكشيدند تا بمانند، ولى نه در قفس …….
براى آنها ديگر يلدا و نوروز معنا نداشت .
آنها افسانه رستم و اسفنديار را به فتح المبين و والفجرها تبديل كردند.
آرى چنين بود قصه شب يلدائى ما، يادش بخير.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 528
  • 529
  • 530
  • ...
  • 531
  • ...
  • 532
  • 533
  • 534
  • ...
  • 535
  • ...
  • 536
  • 537
  • 538
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1516
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس