فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطرات یک بسیجی از خطرات اعزام به پیرانشهر

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ضد انقلاب یکی از بچه‌های ما رو گرفتن و دوتا گوشش روبریدن، دماغش رو بریدن، زبونش رو بریدن و دست و پاش رو هم قطع کردن و پیکر مثله شده‌اش را آوردن انداختن تو جهاد.

در یکی از شبها حضرت امام در تلویزیون ظاهر شدند و فرمودند: هرکس دوره دیده باید برود به جبهه، امیررضا پسرم که تابستان دوره دیده بود، تاصبح خوابش نبرد. فردا صبح که من وآقای گوهریان سیصد کامیون هیجده چرخ وده چرخ و خاور و وانت را بار زده بودیم برای جبهه‌های غرب آمد جلو و گفت: پدر دیدی دیشب حضرت امام چی فرمودند؟ ساکش را بسته بود و پا در رکاب نشان می‌داد. من قبلا چند بار جلوی هیجان جوانی او را به خیال خودم گرفته بودم. حتی یکی دوبار هم دیده بودم وقتی جواب «نه»از من می‌شنود، بغض می کند و توی خودش فرو می‌رود.
درآن لحظه فهمیدم این شور و هیجان جوانی نیست. عشقی ست  که من درست نمی‌شناسمش. ناچار تسلیم شدم و به اقای گوهریان گفتم: لطفا در گوش امیر رضا قرآن بخونید. آقای گوهریان در گوش امیر رضا قران خواند و او هم با ما راهی شد. روزی که حرکت کردیم سه شنبه بود. بعد از ظهر یک روز زمستانی و سرد. هرکدام با چند کامیون به طرفی رفتیم ومن هم عازم پیرانشهر شدم. وقتی وارد پیرانشهر شدم. رئیس جهاد آنجا که بچه‌ی زنجان بود و اسمش محمد ایمان دوست بود، را دیدم که خیلی ناراحت است. تا مرا دید با ناراحتی و بغض گفت: اومدن کتابخانه‌ی جهاد رو آتیش زدن.

بعد مثل کودکی که پدر خود را دیده باشد و خبر تاسف‌باری را به او بدهد، ناگهان بغضش ترکید و شروع به گریه کرد. با گریه گفت: ما اومدیم اینجا براشون آب لوله‌کشی به خانه هاشون رسوندیم، کوچه هاشون را اسفالت کردیم. اما ضد انقلاب یکی از بچه‌های ما رو گرفتن و دوتا گوشش روبریدن، دماغش رو بریدن، زبونش رو بریدن و دست و پاش رو هم قطع کردن و پیکر مثله شده‌اش را آوردن انداختن تو جهاد.

گفت: من می‌خواهم بچه ها رو بردارم و از اینجا ببرم. او را بوسیدم و گفتم: پسرم امیدوارم با پیروزی برگردی خونه. بعد هم بری خونه خدا و مدینه و سر قبر عموی پیامبر، خدا شما را دوست داشته که این مصیبت‌ها به شما وارد شده. همین بلا رو دشمنان اسلام سر عموی پیامبر هم آوردن. او الان توی بهشت پیش پیامبره. یک مرتبه حالش برگشت و لبخند رولب‌هاش نشست و با خوشحالی مرا بوسید و گفت: پدر کاظمی  چه خوب شد شما اومدید اینجا. گفت‌: بچه‌های رزمنده نیاز به روحیه دارن. این گذشت و فردا صبح دیدم رزمندگان دارند نان و هندوانه می‌خورند. پرسیدم‌: مگر پنیر ندارید؟

گفتند: نه، قبل از اینکه شما بیایید نان و چای خالی می خوردیم. در برگشت به اصفهان کتابهای نیم سوخته‌ای که از انجا آورده بودم، مسجد به مسجد می بردم و نشان می‌دادم و پشت بلندگو شرح حال‌شان را برای مردم تعریف می‌کردم و می‌گفتم: اگر رزمندگان سنگرها را ترک کنند، دشمنان اسلام به اصفهان می‌رسند و بدتر از این‌ها خواهد شد. حرف‌هایم مردم را تحت تاثیر قرار داد وسیل کمک‌های انها سرازیر شد: پول، طلا، موادغذایی، لوازم شخصی، پتو، ملحفه، لباس و حتی کتاب. آنقدر کتاب اوردند که می‌شد با انها کتابخانه بزرگتری در پیرانشهر زد.

من درآن زمان اغذیه فروشی داشتم. ده حلب پنیر برداشتم و کمک‌های مردمی را هم بار یک کامیون جهاد کردم و راه افتادیم سمت پیرانشهر‌. موقع حرکت، فرزند شاطر نانوا که بچه محله مان بود و هم سن و سال امیر رضا، ساکی را آورد و داد دستم. پرسییدم‌: این چیه؟ گفت: ساک امیر رضا  گفتم: مگه چی شده؟ گفت امیر رضا مفقود شده. برای لحظه‌ای ماندم که چه کار کنم؟ اما به خودم نهیب زدم و به راننده گفتم حرکت کند. بعد‌ها شنیدم که پسر کوچکترم علی‌اکبر به مادرش گفته است: پدر چقدر بی تفاوت است، پسرش مفقود شده، آنوقت او راهش را می‌گیرد و می‌رود پیرانشهر.

بگذریم. ما رفتیم پیرانشهر و چیزهایی را که برده بودیم تحویل دادیم‌. در پیرانشهر مدت چهارماه عبور از بلندی و کوههای سر به فلک کشیده میسر نیست. چون برف و بوران زیاد است و جاده‌های کوهستانی غیر قابل عبور. تعدادی پتو ومقداری نان خشکه، سبزی خشک شده، شلغم، حبوبات و رشته آشی برداشتیم وحرکت کردیم به طرف قله‌ی کوهی که رزمندگان پاسداری می‌دادند. از آن بالا خانه‌های پایین انقدر کوچک به نظر می‌رسید‌ند که انگار قوطی کبریت بودند. آن طرف کوه خانه‌های عراقی‌ها بود. فرمانده رزمندگان گفت: ما می تونیم تویه چشم به هم زدن همه شون رو از بین ببریم‌. اما رهبر به ما چنین اجازه‌ای نداده. من شب را ان بالا ماندم. باد شدیدی گرفت و سوز وسرما غوغا به پا کرد. آن بالا آنها یک سر طنابی رابسته بودند به قله کوه ویک سران را به محل استراحتشان که موقع رفت وامد خدای ناکرده پرت نشوند پایین.

منبع: کتاب دست سبز –خاطرات  حسینعلی کاظمی نائینی
 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

لحظه شهادت مربوط به چه کسی است

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

داود در میان بچه های من یک چیز دیگری بود ، داود خیلی به خدا نزدیک بود، در دوران نوجوانی او شبی خواب دیدم و در عالم رویا سیدی نورانی، به من گفت این داود تو به دنیا ماندنی نیست و به زودی پر خواهد کشید! به همین علت ترس از دست دادن او همیشه قلبم را می آزرد

 

پاسدار شهید داود حق وردیان در پانزدهمین روز بهار سال هزاز و سیصد و چهل و یک ، همزمان با روییدن جوانه ها و بهار گل ها ، در دامان پدری مؤمن و مادری مؤمنه و ترک زبان در شهرستان منجیل متولد شد. داود با تولدش گرما بخش خانواده گردید و همانند نگینی در محفل خانواده ی خیش می درخشید. رشد و نمو دوران نونهالی او همراه با کسب تحصیل دوران ابتدایی در زادگاهش سپری شد ، اما بنا به موقعیت شغلی پدرش به شهرستان رشت عزیمت نمود و دوران تحصیلات راهنمایی تا دبیرستان را در رشت سپری نمود.

داود قبل از آن که به بلوغ شرعی برسد احکام و مسائل شرعی را بر خود واجب می دانست و همواره خود را مقید به رعایت آن می نمود و چون از صفات پسندیده ای برخوردار بود ، ذره ای ریا و تظاهر در وی راه نمی یافت و از حق و حقیقت در هر شرایطی طرفداری می کرد.

مادرگرامی اش می فرماید : ( داود در میان بچه های من یک چیز دیگری بود ، داود خیلی به خدا نزدیک بود، در دوران نوجوانی او شبی خواب دیدم و در عالم رویا سیدی نورانی، به من گفت این داود تو به دنیا ماندنی نیست و به زودی پر خواهد کشید! به همین علت ترس از دست دادن او همیشه قلبم را می آزرد ).

 

اوج نوجوانی او مصادف شد با اوج قیام امت مسلمان ایران علیه حکومت جور و ستم شاهی پهلوی و داود هم که با آن طبع نوجوانی اش در پی فرصتی این چنینی روز شماری می کرد با ذوق و شوقی وصف ناپذیر به صفوف مردم آزاده ایران پیوست و به سبب فعالیت چشمگیری که داشت بارها تحت تعقیب ساواک قرار گرفت و یکبار نیز توسط مزدوران رژیم مدتی زندانی شد.

با پیروزی انقلاب اسلامی ایران او نیز همانند دیگر جوانان مؤمن و مذهبی به حفظ و حراست از دستاوردهای انقلاب اسلامی پرداخت. زمانیکه جهاد سازندگی نوپای خمام شکل گرفت، مدتی در برنامه های جهاد فعالیت نمود و با شکل گیری سپاه پاسداران در سال ۵۹ به عضویت آن درآمد و در حفاظت فرودگاه رشت، سپاه پاوه، فرماندهی عملیات سپاه لنگرود و نیز در سرکوبی منافقین و اشرار در وقایع بندر انزلی که توسط مزدوران داخلی و سر سپردگان رژیم طاغوت بر پا شده بود، با آموزش و تعلیماتی که از قبل کسب کرده بود توانست با تدبیر و توان رزمی بالای خود، نقش ارزشمندی ایفاء نماید، به علت روحیه شجاعت، تهور و بی باکی که در وی وجود داشت معمولا اکیپ های مقابله با گروهک های ملحد و مفسد به او سپرده می شد.

 

داود با توانمندی، تدبیر، خلاقیت و داریتی که داشت در پاکسازی جنگل های گیلان بخصوص جنگهای هشتپر و همچنین در خنثی سازی آشوب گروهک های منحرف در قائله بندر انزلی و دفاع از مردم مسلمان آمل در برابر حملات وحشیانه گروهک های فریب خرده استکبار جهانی با مهارت و ایثار و توانمندی فوق العاده ای درخشید.

داود در مسئله ی امر به معروف و نهی از منکر با تمام توان خود وارد عمل می شد، در زمان ریاست جمهوری بنی صدر ملعون، وقتی وی با هواپیمای اختصاصی به گیلان سفر کرد، مقرر شده بود که شهید حق وردیان به همراه تنی چند از پاسداران، حفاظت از بنی صدر و هیئت همراه را بر عهده بگیرند، لذا شهید حق وردیان زمانی که وارد فرودگاه رشت شد و در کنار هواپیمای حامل رئیس جمهور زن بد حجاب (مهمان دار هواپیما) را می بیند شدیداً معترض می شود و به فرماندهی وقت سپاه اعلام می نماید تا وضعیت حجاب آن زن مناسب نشود مسئولیت امنیت بنی صدر را تقبل نخواهد کرد! فلذا آن زن پوشش مناسب می گیرد.

 

همچنین با نا امن شدن مناطق کردستان و پاوه توسط گروهک های وابسته به استکبار جهانی مدتی در آنجا به نظام مقدس جمهوری اسلامی خدمت نمود و از ناحیه ستون فقرات و چشم و دست مجروح گردید. شهید حق وردیان در اسفند ماه سال ۶۰ در کمال سادگی بر سر سفره عقد نشست و با دختری مؤمنه و پاسدار، زندگی مشترکش را آغاز نمود و حاصل دو ماه از زندگی مشترک او دختری است که امروز به لطف خدا از مباهات علمی و فرهنگی کشور می باشد.

شهید بزرگوار داود حق وردیان پس از دو ماه ازدواج، مجدد راهی جبهه های جنوب گردید و در مصاف با دشمنان میهن اسلامی شجاعانه نبرد نمود و در تاریخ ۱۳۶۱/۹/۲ یعنی ده روز قبل از شهادت خود طی تماس تلفنی که با مادر و همسر مکرمه اش داشت پس از شنیدن مژده ی مادر مبنی بر عطیه الهی خداوند به آن ها خطاب به مادر می گوید : « اما من مژده بزرگتری برای شما دارم که ده روز دیگر موعد آن فرا می رسد! » تاریخ شهادتش را به خانواده اعلام نمود و سر انجام در روز یکشنبه ۱۹/ ۲/ ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله دشمن بعثی از ناحیه دست چپ و پشت مجروح و در عنفوان جوانی ندای حق را لبیک گفت و به عرشیان پیوست.

 

پیکر مطهر شهید داود حق وردیان پس از تشیع باشکوه امت حزب الله رشت در گلزار شهدای رشت ماوا گرفت.

وصیت نامه سردار شهید داود حق وردیان

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

از پاوه تا سردشت، همه‏ جا اکبر پیش‏قراول بود

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تانک‌‏ها در یک خط به سوی ما حرکت کردند و کماندوها در پشت سر تانک‌‏ها و مسلسل به دست به راه افتادند. یکی از جوانان ما اولین تانک را با یک موشک آر.پی.جی7 هدف قرار داد و سرنشینان تانک بیرون پریدند و گریختند.

شهید اکبر چهرقانی
نام پدر: حیدر
تاریخ تولد: 1337
تاریخ شهادت: 28/8/59   
محل شهادت: سوسنگرد
محل دفن: تهران

اكبر چهره‏قاني، يكي از فرزندان برومند انقلاب اسلامي، از نخستين افرادي بود كه به فراگيري فنون نظامي و سپاهي‏گري در نوروز سال 1358 در پادگان اما علي(ع) (سعدآباد سابق) زيرنظر دكترچمران همت گماشت. دكترچمران چند دوره جوانان علاقمند را در اين پادگان در زمرة اولين گروه‏هاي سپاه آموزش داد و معدودي از آنان كه در قيد حياتند هنوز هم خاطرات خوش روزهاي آموزش را بياد دارند.

اكبر چهره‏قاني در خوزستان، در نبرد با ضدانقلاب و عوامل نفوذي رژيم عراق و كنترل مرز وهمچنين در كردستان پس از حماسه پاوه در معيت دكترچمران بود و زماني كه تجاوز ارتش بعثي عراق به سرزمين ميهن اسلامي آغاز شد بازهم او در كنار دكترچمران به خوزستان  رفت و از ياران نزديك او بود و در روز حماسه آزادسازي سوسنگرد با آنكه دكترچمران  به او دستور بازگشت داده و مي‏خواست به تنهايي بسوي سوسنگرد و مقابله با دشمن بپردازد، ولي اكبر بازنگشت و همچنان همراه دكتر چمران به پيش تاخت. تا آنكه در محاصره خطرناك دشمن درحالي كه تها مانده بودند، به شهادت رسيد و اين شهادت براي دكتر چمران بسيار سخت بود، بگونه‏اي كه در رثاي اين شهيد، دست‏نگاشته زيبايي نوشت كه آن را «انساني آزاده» ناميده‏ايم.




از پاوه تا سردشت، همه‏ جا اکبر پیش‏قراول بود

اکبر، شهید بزرگوار ما، ‏چنین زندگی آزاد و ثمربخشی را انتخاب کرده بود؛ آزاد و بدون ترس و وحشت از هیچ ‏چیز و هیچ‏‌کس زندگی می‏‌کرد و فقط در مقابل خدا تسلیم بود و از هیچ قدرتی و ابرقدرتی نمی‏‌ترسید و زندگی دنیایی او و حیات اخروی او هر دو پربار و ثمربخش بود. سراسر زندگی کوتاهش لبریز از پاکی، فداکاری، شجاعت و مبارزه علیه ظلم و طاغوت بود. او آرزو داشت که زندگی خود را به سرنوشت اصحاب حسین(ع) پیوند دهد و برای همیشه در عداد گلگون کفنان حیات درآید، و همه وجود خود را وقف چنین راه مقدسی کند؛ و سرانجام به آرزوی خود رسید.

اکبر یکی از همان شیعیان راستین بود که دعوت خونین و انقلابی حسین(ع) را لبیک گفت، علیه طاغوتیان قیام کرد، و همه وجود خود را وقف راه خدا نمود و به همه جاذبه‌های زندگی و قید و بندهای حیات، پشت ‏پا زد؛ آزاد زیست و آزادانه وارد معرکه نبرد شد و با سلطه شیطانی طاغوتیان به سختی درافتاد و همه‏‌جا در صحنه‌های جنگ حق و باطل، پیش‏‌قراول مبارزان از جان گذشته بود. هر کجا که ضدانقلاب سربرافراشت، فوراً آماده نبرد و فداکاری شد. هر کجا که طاغوتیان سرنوشت انقلاب را مورد تهدید قرار دادند، جان خود را سپر بلا کرد، در معرکه‏‌های سخت و خطرناک خرمشهر، و بعد در نبردهای خونین کردستان، از پاوه تا سردشت، همه‏ جا اکبر پیش‏قراول بود، همه‏ جا حماسه خلق می‏‌کرد، همه‏ جا ستاره رزمندگان از جان گذشته بود… .

هنگامی که صدام کثیف، به فرمان طاغوت‌‏ها و ابرقدرت‏‌ها به خاک عزیز ایران حمله کرد و نیروی کفر تا نزدیکی‏‌های اهواز پیش آمد، اکبر عزیز ما نیز همراه دوستان دیگر خود وارد نبرد شرف و افتخار شد و همه‏‌جا حضورش مشهود بود و وجودش مثل خورشید می‏‌درخشید. تا سرانجام در شب تاسوعای حسینی، در نبرد معروف نجات‏‌بخش رزمندگان در سوسنگرد شرکت کرد، مشتاقانه پیش می‏‌تاخت و هنگامی که گردوغبار نیروهای زرهی دشمن در چندصدمتری ما نمودار شد، سر از پا نمی‏‌شناخت، روحش از این قفس جهان به ستوه آمده بود، آرزوی پرواز داشت و شتابان به سوی شهادت پیش می‏‌رفت. با تانک‏‌ها درگیر شدیم. 50تانک و نفربر و صدها کماندوی عراقی در مقابل ما مشغول آرایش شدند.

تانک‌‏ها در یک خط به سوی ما حرکت کردند و کماندوها در پشت سر تانک‌‏ها و مسلسل به دست به راه افتادند. یکی از جوانان ما اولین تانک را با یک موشک آر.پی.جی7 هدف قرار داد و سرنشینان تانک بیرون پریدند و گریختند. تانک دیگری برای دور زدن و محاصره کردن ما حرکت کرد و به سرعت خود را به روی جاده سوسنگرد در پشت سر ما رسانید و روی آسفالت جاده مستقر شد و توپ و مسلسل خود را متوجه ما کرد. رزمندگان ما که دیگر موشک آر.پی.جی7 نداشتند، مشت‏‌ها را گره کردند و «الله ‏اکبر» گویان به سوی تانک حمله کردند.

تانک نیز وحشت‏زده، جهت خود را تغییر داد و به سوی جنوب گریخت و من به دوستانم که حدود 25نفر بودند، توصیه کردم که همچنان آن تانک را دنبال کنند و خود نیز مدتی با آنها رفتم تا از حلقه محاصره 50تانک دشمن خارج شوند، ولی خود برگشتم؛ زیرا می‏‌خواستم که توجه دشمن را به خود جلب کنم تا از درگیری با دوستان ما منصرف شوند و لبه تیز حمله خود را متوجه ما کنند. من خوش داشتم که در این نبرد تنها باشم؛ بنابراین از دوستانم جدا شدم و به سرعت به سوی سوسنگرد حرکت کردم که در جهت دشمن بود.

خیلی سعی داشتم که اکبر عزیزم را همراه دوستان دیگرم بفرستم و خود تنها بروم؛ ولی اکبر پابه ‏پای من می‏‌آمد. چندبار به او تذکر دادم که با دیگران برود. با لبخندی طعنه‌‏آمیز مرا ملامت کرد که چرا چنین درخواستی از او می‏‌کنم، و مصمم‏‌تر مرا دنبال می‏‌کرد و لحظه‏ به ‏لحظه موضع دشمن را به من می‏‌گفت. ما از کناره جنوبی جاده سوسنگرد حرکت می‏‌کردیم و دشمن در طرف شمالی جاده قرار داشت و هر لحظه به جاده نزدیک‏تر می‏‌شد و اکبر سرک می‌‏کشید و می‏‌گفت: «دشمن به فاصله صدمتری رسید.» «دشمن هم‏‌اکنون به پنجاه‏ متری ما رسیده است»

… و هرچه دشمن نزدیک‌‏تر می‏‌شد، اکبر بشاش‌‏تر و زنده‌‏تر می‏‌شد، مصمم‌‏تر و قوی‏‌تر می‌‏شد. اکبر می‌‏دانست که شهید می‏‌شود، بال و پر درآورده بود، سخن از شهادت می‏‌گفت، اسم خدا بر زبانش جاری بود، و از مبارزه حسینی تا شهادت افتخارآمیز و دشت کربلا و اصحاب حسین(ع) با خود حرف می‏‌زد. من حرف‏‌های او را می‏‌شنیدم، ولی چندان توجهی به آنها نداشتم، زیرا خود من هم در چنین حالاتی سیر می‏‌کردم؛ من هم خود را برای آخرین مبارزه با کفار عالم و یزیدیان زمان آماده می‌‏کردم، من هم اوج گرفته بودم و احساس نمی‏‌کردم که بر زمین هستم، گویا بر ابرهای عرش اعلی پرواز می‌‏کردم. فقط کلماتی و جملاتی پراکنده که از لبان اکبر جدا می‏‌شد و از خدا و حسین و شهادت خبر می‏‌داد، در گوشة ذهنم جایگزین می‏‌شد…
سرانجام اکبر گفت: «آمدند، به 10متری رسیدند، به 5متری رسیدند»؛ به من پیشنهاد کرد که در مجرای آب جاده سوسنگرد سنگر بگیرم؛ من نپذیرفتم، و حتی فرصت استدلال نداشتم، ولی از ذهنم گذشت که اگر در مجرای آب جاده مستقر شویم، دشمن می‏‌تواند با یک نارنجک، یا یک توپ مستقیم تانک، ما را نابود کند. اکبر هم دلیل نخواست و همچنان به راه خود ادامه می‏‌دادیم، من می‌‏رفتم و اکبر مرا دنبال می‌‏کرد، تا بالاخره تانک‏‌های دشمن از جاده سوسنگرد بالا آمدند و در هفت یا هشت متری ما مستقر شدند و لوله مسلسل‏‌ها و توپ‏‌ها و موشک‌‏های خود را متوجه ما کردند. فوراً کماندوها از روی جاده گذشتند و از سه طرف ما را محاصره کردند. ما به اجبار در همانجا بر زمین خوابیدیم و در کنار باریکه‌‏ای از خاک به ارتفاع 50سانتیمتر سنگر گرفتیم و تیراندازی شروع شد.

اکبر در طرف چپ من بر خاک خوابید، به طوری که پایش به پاهای من گیر می‏‌کرد. در این لحظات بود که اسدالله عسکری (راننده) نیز که به دنبال ما می‏‌گشت و از دور ما را می‏‌دید، به سرعت خود را به ما رسانید. و دیگر فرصت آن نبود که به او اعتراض کنم که چرا دنبال ما آمدی! فقط به او گفتم فوراً در کنار خاک بر زمین بخواب، او نیز به زیر بوته‌‏های زیادی که در کنار برجستگی خاک وجود داشت رفت و به شکر خدا سالم باقی ماند. تیراندازی شروع شد و توپ و موشک به سمت ما باریدن گرفت. من نیز مشغول مانور وحرکت بودم، گویی خواب و خیال بود، تانک‏‌ها و کماندوها فقط اشباحی بودند که در ذهنم می‏‌لولیدند، و من نیز بدون اختیار و اراده خود، بر روی زمین می‏‌غلتیدم و می‏‌خزیدم و به اطراف تیراندازی می‏‌کردم و دیگر به اکبر توجهی نداشتم، فقط می‏‌دیدم که جز تیراندازی من صدای تیراندازی دیگری شنیده نمی‌‏شود و تقریباً یقین کردم که اکبر عزیزم به شهادت رسیده است.

اکبرم! برادرم! مهربانم! هم‏رزمم! هم‏سنگرم! شربت شهادت بر تو گوارا باد. تو می‏‌گفتی محافظ منی و نمی‏‌خواهی لحظه‌‏ای از من جدا شوی، و گاه‏گاهی که تنها بیرون می‌‏رفتم، به‌شدت عصبانی می‏‌شدی و تندی می‏‌کردی. اکنون چگونه است که مرا تنها گذاشتی و در میان دشمنان خونخوار رها کردی و خود یکه و تنها به سوی عرش خدا پرواز کردی و در ملکوت‏ اعلی سکنی گزیدی؟

اکبر! به خاطر داری که از من گله می‏‌کردی که چرا دیگران را با خود به جنگ می‌‏برم و تو را نمی‏‌برم؟ آخر تو را دوست داشتم و نمی‏‌خواستم تو را به منطقه خطر ببرم، می‏‌دانستم که برای محافظین من و همراهانم خطراتی بزرگ وجود دارد و اکراه داشتم که دوستان دلبندم را به خطر بیندازم. تو فکر می‏‌کردی که تو را به قدر کافی دوست نمی‌‏دارم، درحالی که بین جوانان، بیش از حد، به تو ارادت داشتم.

اکبر! تو از اولین جوانانی بودی که در کنار ما قرار گرفتی، تعلیمات نظامی آموختی، بهترین دوره‌‏های کماندویی را گذراندی، در سخت‏‌ترین نبردهای خرمشهر و کردستان شرکت کردی، حماسه‏‌ها آفریدی،‌ قدرت‏‌نمایی‏‌ها کردی، شهره شجاعت و فداکاری شدی و سرانجام با شهادت خود، این راه شرف و افتخار را به درجه کمال رساندی.

اکبر! تو می‏‌دانی که هر کس محافظ من شد، در صحنه‌‏های خطر، آماج تیر بلا گردید؛ «ناصر» فداکارم، «حجازی» کاردانم و «محسن» عزیزم که محافظ من شدند، هر یک به ترتیب از پا درآمدند. من دیگر نمی‏‌خواستم محافظی برای خود بگیرم، معتقد بودم که خدای بزرگ کفایت می‏‌کند؛ اما تو اصرار می‏‌کردی و مرا تنها نمی‏‌گذاشتی و می‏‌خواستی همیشه با من باشی، و با جان خود از من محافظت کنی و در این راه، الحق، به عهد خود وفا کردی. تو رفتی و ما را داغدار کردی. تو رفتی و ما از نور وجود تو محروم شدیم. تو رفتی و ما را در غم و درد، تنها گذاشتی؛ اما اطمینان داریم که تو در ملکوت‏‌اعلی، در کنار اصحاب حسین(ع)، به زندگی جاوید خود رسیده‌‏ای و مشمول رحمت خدا شده‌‏ای، و امتحان سخت و خطرناک حیات را با بهترین نتیجه‌‏ها، با پیروزی به پایان رسانده‌‏ای و سرافراز و سعادتمند، در حلقه زنجیر تکامل حسینیان قرار گرفته‌‏ای، و لوح سرنوشت خود را با خون شهادت گلگون کرده‌‏ای.

و ما دوستان و همرزمان تو، ای شهید عزیز، به تو اطمینان می‏‌دهیم که راه پرافتخار تو را دنبال کنیم، با طاغوت‏‌ها و ابرقدرت‏‌ها بجنگیم و پرچم خونین شهادت را که تو با خون خود مزین کردی و برافراشتی، حمایت کنیم و به آیندگان بسپاریم».

همچنین دکتر  چمران در کتاب خود با نام «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست» کل عملیات سوسنگرد و در مطلبی با عنوان «معرکه شرف و افتخار» نحوه‌ شهادت شهید اکبر چهره‌قانی را شرح می‌دهد.

شهید چهره‌قانی «معرکه شرف و افتخار»

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 525
  • 526
  • 527
  • ...
  • 528
  • ...
  • 529
  • 530
  • 531
  • ...
  • 532
  • ...
  • 533
  • 534
  • 535
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1507
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس