خاطرات یک بسیجی از خطرات اعزام به پیرانشهر
ضد انقلاب یکی از بچههای ما رو گرفتن و دوتا گوشش روبریدن، دماغش رو بریدن، زبونش رو بریدن و دست و پاش رو هم قطع کردن و پیکر مثله شدهاش را آوردن انداختن تو جهاد.
در یکی از شبها حضرت امام در تلویزیون ظاهر شدند و فرمودند: هرکس دوره دیده باید برود به جبهه، امیررضا پسرم که تابستان دوره دیده بود، تاصبح خوابش نبرد. فردا صبح که من وآقای گوهریان سیصد کامیون هیجده چرخ وده چرخ و خاور و وانت را بار زده بودیم برای جبهههای غرب آمد جلو و گفت: پدر دیدی دیشب حضرت امام چی فرمودند؟ ساکش را بسته بود و پا در رکاب نشان میداد. من قبلا چند بار جلوی هیجان جوانی او را به خیال خودم گرفته بودم. حتی یکی دوبار هم دیده بودم وقتی جواب «نه»از من میشنود، بغض می کند و توی خودش فرو میرود.
درآن لحظه فهمیدم این شور و هیجان جوانی نیست. عشقی ست که من درست نمیشناسمش. ناچار تسلیم شدم و به اقای گوهریان گفتم: لطفا در گوش امیر رضا قرآن بخونید. آقای گوهریان در گوش امیر رضا قران خواند و او هم با ما راهی شد. روزی که حرکت کردیم سه شنبه بود. بعد از ظهر یک روز زمستانی و سرد. هرکدام با چند کامیون به طرفی رفتیم ومن هم عازم پیرانشهر شدم. وقتی وارد پیرانشهر شدم. رئیس جهاد آنجا که بچهی زنجان بود و اسمش محمد ایمان دوست بود، را دیدم که خیلی ناراحت است. تا مرا دید با ناراحتی و بغض گفت: اومدن کتابخانهی جهاد رو آتیش زدن.
بعد مثل کودکی که پدر خود را دیده باشد و خبر تاسفباری را به او بدهد، ناگهان بغضش ترکید و شروع به گریه کرد. با گریه گفت: ما اومدیم اینجا براشون آب لولهکشی به خانه هاشون رسوندیم، کوچه هاشون را اسفالت کردیم. اما ضد انقلاب یکی از بچههای ما رو گرفتن و دوتا گوشش روبریدن، دماغش رو بریدن، زبونش رو بریدن و دست و پاش رو هم قطع کردن و پیکر مثله شدهاش را آوردن انداختن تو جهاد.
گفت: من میخواهم بچه ها رو بردارم و از اینجا ببرم. او را بوسیدم و گفتم: پسرم امیدوارم با پیروزی برگردی خونه. بعد هم بری خونه خدا و مدینه و سر قبر عموی پیامبر، خدا شما را دوست داشته که این مصیبتها به شما وارد شده. همین بلا رو دشمنان اسلام سر عموی پیامبر هم آوردن. او الان توی بهشت پیش پیامبره. یک مرتبه حالش برگشت و لبخند رولبهاش نشست و با خوشحالی مرا بوسید و گفت: پدر کاظمی چه خوب شد شما اومدید اینجا. گفت: بچههای رزمنده نیاز به روحیه دارن. این گذشت و فردا صبح دیدم رزمندگان دارند نان و هندوانه میخورند. پرسیدم: مگر پنیر ندارید؟
گفتند: نه، قبل از اینکه شما بیایید نان و چای خالی می خوردیم. در برگشت به اصفهان کتابهای نیم سوختهای که از انجا آورده بودم، مسجد به مسجد می بردم و نشان میدادم و پشت بلندگو شرح حالشان را برای مردم تعریف میکردم و میگفتم: اگر رزمندگان سنگرها را ترک کنند، دشمنان اسلام به اصفهان میرسند و بدتر از اینها خواهد شد. حرفهایم مردم را تحت تاثیر قرار داد وسیل کمکهای انها سرازیر شد: پول، طلا، موادغذایی، لوازم شخصی، پتو، ملحفه، لباس و حتی کتاب. آنقدر کتاب اوردند که میشد با انها کتابخانه بزرگتری در پیرانشهر زد.
من درآن زمان اغذیه فروشی داشتم. ده حلب پنیر برداشتم و کمکهای مردمی را هم بار یک کامیون جهاد کردم و راه افتادیم سمت پیرانشهر. موقع حرکت، فرزند شاطر نانوا که بچه محله مان بود و هم سن و سال امیر رضا، ساکی را آورد و داد دستم. پرسییدم: این چیه؟ گفت: ساک امیر رضا گفتم: مگه چی شده؟ گفت امیر رضا مفقود شده. برای لحظهای ماندم که چه کار کنم؟ اما به خودم نهیب زدم و به راننده گفتم حرکت کند. بعدها شنیدم که پسر کوچکترم علیاکبر به مادرش گفته است: پدر چقدر بی تفاوت است، پسرش مفقود شده، آنوقت او راهش را میگیرد و میرود پیرانشهر.
بگذریم. ما رفتیم پیرانشهر و چیزهایی را که برده بودیم تحویل دادیم. در پیرانشهر مدت چهارماه عبور از بلندی و کوههای سر به فلک کشیده میسر نیست. چون برف و بوران زیاد است و جادههای کوهستانی غیر قابل عبور. تعدادی پتو ومقداری نان خشکه، سبزی خشک شده، شلغم، حبوبات و رشته آشی برداشتیم وحرکت کردیم به طرف قلهی کوهی که رزمندگان پاسداری میدادند. از آن بالا خانههای پایین انقدر کوچک به نظر میرسیدند که انگار قوطی کبریت بودند. آن طرف کوه خانههای عراقیها بود. فرمانده رزمندگان گفت: ما می تونیم تویه چشم به هم زدن همه شون رو از بین ببریم. اما رهبر به ما چنین اجازهای نداده. من شب را ان بالا ماندم. باد شدیدی گرفت و سوز وسرما غوغا به پا کرد. آن بالا آنها یک سر طنابی رابسته بودند به قله کوه ویک سران را به محل استراحتشان که موقع رفت وامد خدای ناکرده پرت نشوند پایین.
منبع: کتاب دست سبز –خاطرات حسینعلی کاظمی نائینی
نگارنده : fatehan1