فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نیمه شب رفتم بالای قبر

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

گفتم: آخه هم سن‌های تو دستشویی که می‌خواهند بروند با بابا و مامانشون می‌روند اون وقت تو می‌آیی این جا و توی این شب و این سرما گریه می‌کنی؟ جلوی این نگهبان‌ها و کمین‌ها؟
هشت سال جنگ تحمیلی آیینه تمام نمای ملتی بود که گوش به فرمان حضرت روح الله وارد معرکه شده بودند تا دشمن را از خاک کشور بیرون برانند. برای شرکت در این جنگ مردان از هم پیشی می‌گرفتند تا از قافله شهادت جا نمانند. در این ببین نوجوانانی هم بودند که حضورشان در جبهه تعجب همه را برمی‌انگیخت و شاید لحظه اول با خود می گفتند: این بچه اس! با شنیدن اولین صدای گلوله فرار می‌کند عقب. اما وقتی موقع عمل فرا می‌رسید همین نوجوانان بودند که از همه جلو می‌زدند و حاضر به جانبازی می‌شدند. آنچه پیش روی شماست خاطره ای است از کامران فهیم که نقل می‌کند: ‌توی گردان جندالله سقز من دیگر نیروی قدیمی به حساب می‌آمدم و به من مسئولیت داده بودند. برایمان نیرو آمد، جمعشان کردیم توی میدان صبحگاه برای کادربندی. برایشان صحبت کردم حرف‌هایم که تمام شد یکیشان که خیلی ریز نقش و بچه سال بود آمد پیشم و گفت ببخشید برادر اینجا قبر هم دارید؟ گفتم: چی؟ چه قبری؟ منظورت قبرستانه؟ گفت: نه قبری که شب‌ها برویم تویش برای نماز و دعا.

توی دلم گفتم ای ناکس با این سن و سال و با این قد و قواره‌ی فسقلی‌ات ما رو فیلم می‌کنی؟ اصلا تو توی سن این حرفا نیستی. حالا بهت می‌فهمونم. خواستم بش بتوپم اما خودم را کنترل کردم و با حالت بزرگتر بودن بش گفتم: پسر جان بچه‌ی کجایی؟ خیلی آرام و عادی گفت: تهران. گفتم: اسمت چیه؟ تا گفت: حسین، چهر‌ه‌اش آن قدر آرام و معصوم به نظرم آمد که زبانم بند آمد. خودم را کنترل کردم و ادامه ندادم. فقط گفتم: این سوالتو به موقعش جواب می‌دهم.

دو سه روز بعد موقع نماز مغرب و عشا دوباره آمد پیشم و دوباره ازم قبر خواست. حوصله نداشتم سر به سرش بگذارم برای اینکه از سر خودم بازش کنم زمین خالی گوشه‌ای محوطه را نشان دادم و گفتم اگه خیلی قبر می‌خوای خودت برو اونجا یکی بکن.

چند روز بعد یکی از بچه‌ها گفت: راستی فلانی پسره رو دیده‌ای که توی بیابون قبر کنده و شب به شب می ره گریه می‌کنه. گفتم: کدام پسر؟ اسمش چیه؟ گفت: همان حسین دیگه. گفتم: شوخی که نمی‌کنی؟

نیمه شب رفتم بالای قبر دیدم همان حسین ریزنقش و کوچک توی قبر سجده کرده بود و های های گریه می‌کرد. مزاحمش نشدم همان جا بی‌صدا نشستم تا بلند شود. چقدر صدایش آرام و تاثیرگذار بی شیله پیله بود. بلند شد و من را دید. سرش را انداخت پایین. انگار از افشای رازش خجالت کشیده‌ باشد. چفیه‌ام را کشیدم توی صورتم که اشک‌هایم را نبیند. حسین نمی‌دانست که من بیشتر از او خجالت می‌کشم. گفتم: حسین تو چند سالته آخه؟

گفت: چطور مگه؟

گفتم: آخه هم سن‌های تو دستشویی که می‌خواهند بروند با بابا و مامانشون می‌روند اون وقت تو می‌آیی این جا و توی این شب و این سرما گریه می‌کنی؟ جلوی این نگهبان‌ها و کمین‌ها؟

می‌ترسیدم بلایی سرش بیاید. گفتم: لااقل هر وقت خواستی بیای اینجا به من خبر بده. گفت چشم برادر. از آن به بعد هم غروب می‌آمد و می‌گفت برادر علی امشب می‌خواهم بروم. یک ماه تمام هر شب کارش همین بود دیگر ازش خوشم آمده بود چون می‌دیدم کارهایش واقعا بی‌ریا و پاک بود خیلی باهاش قاطی شده بودم.

بی‌سیم زدند و آماده باش دادند که برویم درگیری. بچه‌ها را حاضر کردیم و رفتیم غافل از اینکه آن روز عاشوراست. البته می‌دانستم که محرم است و هر روز هم موقع نماز سینه‌زنی وعزاداری داشتیم ولی به خاطر درگیری‌های پشت سر هم آن لحظه حواسم نبود که عاشوراست.

هشت صبح حرکت کردیم و رفتیم. حسین کمک تیربارچی بود. خیلی هم شجاع بود همه‌اش نگاهش می‌کردم و حواسم بود که طوریش نشود. یک لحظه که حواسم ازش پرت شد بچه‌ها داد زدند که حسین شهید شد. داشت تیراندازی می‌کرد که تیر درست خورد وسط ابروش و نیمه بالای سرش را برد. صورتش را که سالم مانده بود نگاه میکردم انگار راحت و آرام خوابیده باشد.

فرستادیمش تهران ولی طاقت نیاوردیم خودمان هم دنبالش رفتیم تهران با بچه‌ها رفتیم خانه‌شان. مادرش می‌گفت حسین من روز میلاد امام حسین (ع) به دنیا آمد روز عاشورای امام حسین(ع) هم شهید شد. حسین عاشق‌ترین آدم فامیل ما بود. از موقعی که هنوز حتی به سن تکلیف نرسیده بود تا همان شبی که فردایش رفت جبهه هیچ وقت نماز شبش ترک نشد.

فارس

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

مداحی سرباز عراقی بر بالین شهدای تفحص شده

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

حین تفحص بودیم که سرباز جوان عراقی که پدرش در جنگ تحمیلی کشته شده بود، از بقیه فاصله ‌گرفت؛ او در کانال‌ها بالای سر بچه‌های تفحص می‌رفت، می‌نشست؛ وقتی بالای سر تعدادی از شهدای ما رسید، برایشان مداحی ‌کرد.

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، رزمندگانی از نیروهای ارتش و سپاه و نیروهای مردمی به جبهه‌های حق علیه باطل شتافتند و به شهادت رسیدند؛ نیروهای ارتش بعث عراق نیز در این نبرد کشته شدند. شرح حال فرزند یکی از کشته‌‌شدگان عراقی در این جنگ نابرابر را بعد سال‌ها به روایت یکی از نیروهای تفحص در سرزمین عراق می‌خوانیم.
                                                          ***

در سرزمین عراق حین تفحص بودیم که سرباز جوان عراقی، از بقیه فاصله ‌گرفت؛ او در کانال‌ها بالای سر بچه‌های تفحص می‌رفت، می‌نشست و با خودش نجوا می‌کرد. شهدا را بعد از تفحص کنار گذاشتیم تا لباس‌های خیس‌شان خشک شود؛ این سرباز عراقی بالای سر تعدادی از شهدای ما رسید، برایشان مداحی ‌کرد و یک حالت حزن داشت.

تعجب کردم و گفتم: «چه داری می‌گویی، اینها که شهدای ایران هستند؟!» عراقی گفت: «بله می‌دانم، اینها شهدای ایران هستند؛ به ظاهر به من می‌گویند فرزند شهید، اما من کجا و اینها کجا؟» گفتم: «چطور؟!» جوان عراقی گفت: «پدر من در جنگ با اینها کشته شد و به ما می‌گویند خانواده شهدا در عراق، اما من هر چه حساب می‌کنم و مقایسه می‌کنم می‌بینم که هر شهیدی از شما پیدا می‌شود، همراهشان مهر و تسبیح و سجاده و کتاب دعا و قرآن جیبی و وسایل عبادت و عکس امام است و سربند یا حسین و یا زهرا و یا مهدی هست؛ اما در آن طرف را که نگاه می‌کنم می‌بینم هیچ خبری از این مسائل نیست و بعد خود شماها را که در تفحص کار می‌کنید را می‌بینم همه‌تان اهل نماز و دعا و ذکر و توجه هستید و آن سمت را هم می‌بینم که خیلی آدم‌های لاابالی و بعضاً مشارب‌الخمر هستند. با خودم می‌گویم نمی‌شود که هم اینها شهید باشند و هم آنها».

سرباز عراقی در ادامه گفت: «من نمی‌خواهم فرزند شهید باشم. اگر پدران ما آنها هستند، من نمی‌خواهم فرزند شهید باشم».

 

نگارنده : fatehan

 نظر دهید »

پسرم گفت: «برای این شهید مادری کن»

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وقتی پیکر محمدرضا آمد، شکی نداشتم که این پیکر خودش است و نشانه‌ها و خواب‌‌هایی که دیدم جای شک و شبهه‌ای باقی نمی‌گذاشت. حمیدرضا هم سال 73 بازگشت. شک داشتم و گفتم: «این حمیدرضا نیست!».
به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، حرف‌های نابی دارند این مادران شهدا، از روزهایی که فرزندان‌شان ‌رفتند و حتی پیکرشان نیامد؛ این مادر شهدای مفقود که سا‌ل‌هاست در انتظار خبری از فرزند‌شان نشسته‌اند، هر وقت پای صحبت‌هایشان بنشینیم، روایت‌های دلنشینی دارند.

پای حرف‌های «شکر اویس قرنی» مادر شهیدان «محمدرضا و حمیدرضا منشی‌زاده» می‌نشینیم؛ مادری که هنوز هم ساکن روستای عبدالله آباد در حاشیه کویر دامغان است.

روایت این مادر شهیدان را می‌خوانیم.

در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، محمدرضا رفت سپاه دامغان و وقتی برگشت، گفت: «می‌خواهم بروم جبهه». گفتم: «الان پدرت مریض است» او گفت: «خدای اینجا و آنجا یکی است و من هر جا باشم، اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد، خواهد افتاد».

غروب بود؛ با پدرش و فامیل‌ها خداحافظی کرد؛ برخی از فامیل‌ها می‌گفتند نگذار برود، پدرش مریض است. من هم گفتم: «نه! بالاخره خودم هستم و از شوهرم مراقبت می‌کنم».

محمدرضا قبل از رفتنش گفت: «مادر خواب دیدم وسط اتاق خوابیده‌ام و ناگهان تبدیل به کبوتر شدم و به آسمان رفتم». گفتم: «تعبیر خوابت خیلی خوب است و ان شاء الله صحیح و سالم برمی‌گردی». او بعد از مدتی فرمانده شد؛ به من هم گفته بود؛ از این موضوع خوشحال بودم و گفتم: «خدا رو شکر فرمانده شده‌ای و این بار زودتر برمی‌گردی». محمدرضا در جوابم گفت: «اتفاقاً این بار مسئولیتم خیلی بیشتر است و باید دیرتر از همه برگردم و تا وقتی حتی یکی از بچه‌ها در منطقه هست، من نخواهم آمد».

بالاخره محمد‌رضا برای آخرین بار به جبهه رفت؛ چند وقت بعد از عملیات، بعضی از همرزمانش آمدند و بعضی هم که شهید شده بودند، پیکرشان آمد اما از محمدرضا خبری نشد؛ کسی خبر دقیقی به ما نمی‌داد و از این طرف و آن طرف حرف‌هایی می‌شنیدیم. پدرش گفت: «من که پای رفتن ندارم و نمی‌توانم بروم شهر خبر بگیرم؛ تو برو شهر و از سپاه خبری بگیر».

چند بار با بچه کوچک رفتم شهر و سراغش را گرفتم اما چیزی نمی‌گفتند و ناامید برمی‌گشتم؛ می‌گفتم: «اگر بچه‌ام شهید شده لااقل ساک وسایلش را به من بدهید»؛ می‌گفتند: «نگران نباش، محمدرضا طوری نشده و سالم است».

یک بار نیمه‌های شب دیدم دلم طاقت نمی‌آورد؛ بلند شدم و خودم را با هر زحمتی بود به دامغان رساندم و رفتم تعاون سپاه. چند زن دیگر هم آنجا نشسته بودند و گریه می‌کردند؛ یکی می‌گفت بچه‌ام اسیر شده و آن یکی می‌گفت بچه‌ام شهید شده است. گفتم: «پسرم وقتی می‌خواست برود گفت ممکن است من شهید، مفقود، مجروح و یا اسیر بشوم. اینها راهشان را خودشان را انتخاب کردند و اگر شهید هم شده باشند برای ما افتخار است».

خلاصه به اینها دلداری دادم و آرام‌شان کردم؛ در همین حین دیدم دو نفر از پاسدارها باهم صحبت می‌کنند و درباره من و محمد‌رضا حرف می‌زنند؛ شنیدم که می‌گویند روحیه‌اش خوب است. خلاصه ساک محمدرضا دادند و خدا می‌داند ما با چه حالی به روستا برگشتیم. وقتی رسیدیم دیدیم همه اهل روستا و فامیل در خانه ما جمع شده‌اند. برای محمد رضا مراسم گرفتیم.

چند وقت بعد حمید رضا آمد و گفت: «می‌خواهم به جبهه بروم». گفتم: «لااقل صبر کن سال برادرت برسد بعد برو» او گفت: «من بعد از چهلم او می‌روم آن قدر در جبهه می‌مانم تا پیکر محمدرضا را پیدا کنم و بیاورم».

حمیدرضا هم راهی جبهه و سال 63 یعنی حدود یک سال بعد، مانند برادرش مفقود شد؛ هر وقت کسی در می‌زد، منتظر آمدن خبری از حمیدرضا و محمدرضا بود. پیکر محمدرضا پس از 13 سال بازگشت. محمدرضا موقع شهادت 21 ساله بود و حمیدرضا 17 سال داشت.

وقتی پیکر محمدرضا آمد، شکی نداشتم که این پیکر خودش است و نشانه‌ها و خواب‌‌هایی که دیدم جای شک و شبهه‌ای باقی نمی‌گذاشت. حمیدرضا هم سال 73 بازگشت. من به همراه پسرم مجید قبل از تشییع به سپاه دامغان رفتیم تا بقایای پیکر را ببینیم. من دو دل بودم و گفتم: «این حمیدرضا نیست!» مجید گفت: «این حرف را نگو. خودش است و شناسایی شده است».

ما برگشتیم و به کسی هم چیزی نگفتم؛ می‌خواستم دلم آرام شود؛ شب در خواب دیدم محمدرضا می‌گوید: «مادر جان! این هم برادر ماست. برایش مادری کن». من هم گفتم: «چشم، برایش مادری می‌کنم».

نگارنده : فاتحان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 522
  • 523
  • 524
  • ...
  • 525
  • ...
  • 526
  • 527
  • 528
  • ...
  • 529
  • ...
  • 530
  • 531
  • 532
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 654
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • لحضه از ازدواج شهید سید علی حسینی (5.00)
  • وصیت نامه شهید حسین دهقان موری آبادی (5.00)
  • وصیت نامه شیرین يك شهید به چهار فرزندش (5.00)
  • هفته شهادت برشما مبارک (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس