فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

صدام با چه هدفی جنایت حلبچه را رقم زد

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 بسم الله الرحمن الرحیم

نیروهای عراقی آنچنان غافلگیر شدند که تعدادی از فرماندهان ارتش عراق به اسارت درآمدند. با شنیدن این خبر موج شادی سرتاسر آسایشگاه را فراگرفت و بچه‌ها روحیه‌ای تازه گرفتند.

امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.

آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.

رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”

” در اسارت به هیچ وجه قند برای چای وجود نداشت. چای را به صورت شیرین شده می‌دادند. ما برای به دست آوردن مواد قندی، چای شیرین را به مقدار زیاد روی چراغ نفتی که برای فصل سرما به ما داده بودند می‌گذاشتیم تا مواد قندی آن غلیظ و ته نشین شود.

مواد به دست آمده شبیه مربا و یا شیره می‌شد و به علت غلیظ بودن، نه ترش می‌شد و نه کپک می‌زد. ما از آن برای تهیه شیرینی استفاده می‌کردیم. نان‌هایی که به ما می‌دادند، وسط آن خمیر و غیرقابل خوردن بود. خمیرهای نان را در هوای آزاد خشک می‌کردیم و با مالش دادن به صورت پودر درمی‌آوریم، سپس آن را روی چراغ تفت داده و پس از سرد شدن، درون پاکت نگهداری می‌کردیم.

در مراسم مختلف،‌ مقداری از شیره جوشیده شده را با آرد سوخاری مخلوط می‌کردیم و روی چراغ می‌گذاشتیم تا خودش را بگیرد و بعد آن را به صورت قالب شیرینی در می‌آوردیم و در مراسم استفاده می‌کردیم.

زمستان سال 1366 درمحوطه هواخوری نرمش می‌کردیم و هوا بی‌نهایت سرد بود. نگهبان عراقی پرسید حسین، رضا، لشگری کیست؟ ارشد آسایشگاه من را به نگهبان معرفی کرد. او به من گفت: ملاقات کننده داری!

چشم‌هایم را بستند و از محوطه زندان خارج شدیم. تا حدودی از زیر چشم‌بند می‌توانستم ببینم. به در ورودی که رسیدیم نگهبان مرا به اتاقی راهنمایی کرد و گفت بنشین! نگهبان اتاق را ترک کرد و من تنها ماندم.

چند لحظه بعد چند نفر وارد شدند. شخصی با لهجه فارسی گفت: حالت چطور است؟ گفتم: شما را نمی‌بینم چه بگویم. اجازه بدهید اول چشمم را باز کنم،‌ آن وقت صحبت می‌کنیم.


شخص دیگری که آنجا بود به عربی اجازه داد و مترجم گفت: چشم‌هایت را بازکن! دست بردم و حوله را از جلو چشمم برداشتم. رو به روی یک سرهنگ خلبان و یک ستوانیار نشسته بودم. گفتم حالا بهتر شد. شکر خدا حالم خوب است!

ستوانیار گفت: برای پرسیدن چند سوال به اینجا آمده‌ایم و امیدواریم بتوانیم با هم همکاری کنیم. گفتم: بعد از هفت سال اسارت چرا هنوز دست از سرم بر نمی‌دارید.

سرهنگ بدون اعتنا به گفته من شروع به پرسش کرد: کجا را زدی؟ چگونه سقوط کردی؟ چه مقدار بمب و راکت به سر نیروهای عراقی ریختی؟ (من قبل از اسارت در ایران توجیه شده بودم که اگر اسیر شدم چه بگویم و چه بکنم.)

سوال کردند که آیا من دوره توجیهی اسارت را دیده‌ام، در جواب گفتم: هیچ کس در ایران مرا توجیه نکرده بود و اصلاً ما خیال جنگ با شما را نداشتیم. ماموریتی که منجر به اسارت من شد، برای من یک ماموریت ساده بود و دلیل آن به همراه داشتن عکس همسر و بچه‌ام، گواهی نامه رانندگی ایرانی و خارجی و همین مبلغ 20 هزار تومان پول نقد است. اگر می‌دانستم اسیر می‌شوم هیچ وقت این اشیا را با خود نمی‌آوردم.

متوجه شدم آن‌ها در پی این هستند که مدرک و دلیلی بتراشند و در جوامع بین‌المللی ثابت کنند ایران آغاز کننده جنگ بوده است. پس از یک هفته مجدداً توسط یکی از سرگروه‌های استخبارات بازجویی شدم. او هم سعی داشت از من اقرار بگیرد مبنی براینکه ما آغاز کننده جنگ بوده‌ایم. خدا را شکر در این مورد هم خدا مرا یاری کرد و از بازجویی سالم به در آمدم.

در بهار سال 1367 از رادیو شنیدیم که رزمندگان،‌ عملیات والفجر 10 را آغاز کرده‌اند. در این عملیات شهر حلبچه در شمال عراق با همکاری نیروهای مردمی عراق و رزمندگان اسلام به تصرف درآمد.

نیروهای عراقی آنچنان غافلگیر شدند که تعدادی از فرماندهان ارتش عراق به اسارت درآمدند. با شنیدن این خبر موج شادی سرتاسر آسایشگاه را فراگرفت و بچه‌ها روحیه‌ای تازه گرفتند.

پس از آن همه شکست‌های پی در پی، این پیروزی خیلی دلچسب بود و اسیران می‌گفتند برای ده سال آینده هم انرژی و توان گذراندن اسارت را داریم.

عراق خیلی تلاش کرد حلبچه را پس بگیرد ولی نتوانست. صدام به منظور زهر چشم گرفتن از بقیه مردم عراق و این که همکاری با نیروهای ایرانی چه عواقبی در برخواهد داشت،‌ به طور گسترده به بمباران شیمیایی آن هم از نوع گاز خردل پرداخت؛ به طوری که در ظرف یک ساعت حدود 5000 کشته و 15000 مجروح و زخمی به جا ماندند.

این واقعه دنیا را تکان داد؛ ولی به علت همکاری و هم‌سویی قدرت‌های استکباری با صدام، هیچ وقت دولت عراق به طور جدی محکوم و تقبیح نشد.

سربازان عراقی گاهی پنهانی برایم تعریف می‌کردند که صدام آن‌گونه از این بمب‌‌های شیمیایی استفاده کرده که حتی حیوانات و گیاهان این شهر هم از بین رفته است. او قصد داشت با این عمل رعب و وحشتی در بین مردم عراق ایجاد کند که بعد از آن، هیچ کس جرأت همکاری با ایرانیان را نداشته باشد.

نیروهای ایرانی طی بیانیه‌ای رسماً اعلام کردند که قصد عقب‌نشینی از شهر حلبچه را دارند و پس از آن شهر بندری فاو که در عملیات والفجر 8 توسط رزمندگان تصرف شده بود به عراق واگذار شد.

نیروهای آمریکایی در خلیج فارس مستقیماً با نیروهای ما درگیر شدند و سکوی نفتی ما را منهدم کردند و چند روز پس از این تجاوز، هواپیمای مسافری ایران را با 300 مسافر، برفراز خلیج فارس مورد اصابت موشک قرار دادند. موج شادی تمام نیروهای عراق را فرا گرفته بود. رادیوهایشان لحظه‌ای آرام نداشتند و مرتب سرود ملی پخش می‌کردند.

ما در اسارت روز به روز افسرده‌تر و دلتنگ‌تر می‌شدیم و نمی‌دانستیم چرا چنین اتفاقاتی می‌افتد. روزهای متعددی را با این ذهنیت که جنگ شکست و پیروزی‌اش با هم است، توانستیم مقداری به وضع نابسامان روحیمان مسلط شویم.

همه منتظر عاقبت کار بودیم. شب سرنوشت ساز 27 تیرماه سال 1367 از راه رسید و خبر پایان جنگ و پذیرش قطعنامه 598 ازسوی امام(ره) از رادیو پخش گردید. “

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

عکسی که پس از ۳۱ سال شناسایی شد

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یک عکاس پس از 31 سال دومین چهره ثبت‌شده در عکس‌های جنگی‌اش را شناسایی کرد.

 


پس از انتشار 18 عکس قدیمی از رزمندگان نوجوان و جوان جنگ ایران و عراق که سعید صادقی در فاصله سال‌های 1359 تا 1367 گرفته است، در یکی از آن‌ها چهره شهید عباس دهباشی شناسایی شد.

در تصویری جوانی دیده می‌شود که در حال انتقال یکی از مجروحان عملیات رمضان به پشت خط نبرد است. با انتشار این عکس که سعید صادقی آن را در 23 تیر 1361 گرفته است، حجت الاسلام حبیب دهباشی که در زمان عملیات رمضان تنها 6 سال داشته است، در باره عکس منتشر شده توضیح داد: «برادرم روحانی و از شاگردان مرحوم آیت الله مشکینی در قم بود که از ابتدای جنگ تا زمان شهادت بیشتر اوقاتش را در جبهه‌ها گذراند. در توضیحات عکس شما اگر چه او به عنوان امدادگر معرفی شده است، اما در واقع از مسئولان اطلاعات و عملیات لشکر 41 ثارالله به فرماندهی سردار حاج قاسم سلیمانی بود.»

او با تکیه بر گفته های همرزمان و هم سنگران شهید عباس دهباشی ادامه داد: « یکی از ویژگی‌های بارز برادرم آن بوده که هیچ گاه احساس خستگی نمی‌کرده و همیشه برای به دوش گرفتن کارها آمادگی داشته است. در طول جنگ هم زمانی که از شناسایی و طراحی عملیات فارغ می‌شد، به جای استراحت، در انجام کارهای دیگر کمک می‌کرد که این عکس هم نشان دهنده این روحیه اوست.»

حبیب دهباشی با بیان این که از مدت‌ها پیش در جستجوی سعید صادقی بوده است، گفت: «10 سال پیش برای اولین بار این عکس را در یک مجله دیدم و با این که خیلی دنبال عکاسش گشتم تا نسخه اصلی را از او بگیرم، راه به جایی نبردم. تا این که چند روز پیش یکی از دوستان زنگ زد و گفت عکاسی که تصویر برادرم را گرفته، دنبال ما می‌گردد؛ یعنی کسی که ما سال‌ها پی‌اش بودیم و پیدایش نکردیم، خودش ما را جستجو کرد و یافت.»


او درباره فعالیت‌های پیش از انقلاب شهید عباس دهباشی هم توضیح داد: «برادرم سال 55 از زابل به قم مهاجرت و تحصیل علوم دینی را شروع کرد و تا پیروزی انقلاب اسلامی، پل ارتباطی بین این شهر مقدس و زادگاهش بود. او سال 57 هم به دلیل فعالیت‌های اسلامی و انقلابی‌اش، دو ماه را در زندان سپری کرد و بعد از پیروزی نهضت، در دفاع از آرمان‌های امام و مردم همیشه ثابت قدم و فعال بود.»

حجت الاسلام دهباشی با اشاره به شهادت برادرش در عملیات والفجر مقدماتی گفت: «22 فروردین 62، روزی بود که این شهید به آرزویش رسید و در منطقه شرهانی مورد اصابت دشمن بعثی قرار گرفت و به دیدار معبود شتافت و پیکرش در روستای سدکی زابل در منطقه سیستان به خاک سپرده شد.»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطرات یک بازیگر که مادر شهید است

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

موقعی که شهید شد، فقط 18 سالش بود. ما خیلی رو لقمه حلال و حرام دقت می‌کردیم. واسه همین هم همشون خوب شدن. ولی خدا گل ورچینه. آدمای با خدا رو زود می‌بره.  


 

  همیشه اطرافش پر است از مردمانی که به فرا خور حس و حالشان؛ دوست دارند با او به گفتگو نشسته، عکسی به یادگار گرفته و یا یادی از اصطلاحات رایج و خاطره انگیزش داشته باشند. پرتحرک است و پر انرژی. آنقدر که دیگران گاهی از همراهیش باز می مانند؛ گوشه‌ای می ایستند و با لبخندی و جمله ای، به بدرقه اش می نشینند…

بازیگر است و سالها در قاب جادویی کوچک و بزرگ خانه هایمان، لبخند را مهمان لبان و شادی را روانه دلهایمان کرده است. شیرین سخن می‌گوید و با ته لهجه آذری که در گویشش دارد؛ جملاتش را با مزه و دوست داشتنی ادا می کند. او قبل از آنکه، بازیگر وادی هنر باشد، بازیگر نقش خویش است در صحنه پهناور زندگی. بازیگر نقشی بی‌بدیل و بی همتایی که روزگار، خود صحنه گردانش را برگزیده و قبل از نامداری در زمین، نامی آسمان‌ها گشته است.

مادر شهید رضا لشگری که همه او را «خاله قزی» فیلم‌های تلویزیونی می‌نامند؛ قبل از آنکه یک بازیگر هنرمند باشد، مادر شهیدی است که هنرمندانه نقش خویش را در زندگی ایفا کرده است.

پای صحبت شیرین و جذاب او نشستن و از رضای شهیدش پرسیدن، آن هم در عصر پر رفت و آمد پنج شنبه های گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، کاری به نظر سخت و دشوار می آید. مردمان می آیند و می‌روند و هر کدام با تکه ای و جمله ای گفتگویش را نیمه کاره می گذارند. اما گویی سخن گفتن در مورد فرزند شهیدش؛ از تمام نقش‌های عالم برایش مهمتر و جذاب تر است. در کنار مزار فرزندش می‌نشیند و در میان خیل دوستداران و طرفدارانش فقط از رضا می گوید.

اسمم حلیمه سعیدی هستش. اصالتا اهل ضیاء آباد قزوین هستم. تو همون ضیاءآباد هم حاج آقا اومد خواستگاریم و ازدواج کردیم. حاجی اون موقع تهران کار می‌کرد، ضیاءآباد که می‌اومد منو دیده بود؛ ولی من تا اون موقع ندیده بودمش. قدیم‌ترها که زن و مرد با هم حرف نمی زدن، عرض یه هفته با هم عقد می کردن؛ بعدش هم که عروسی 9 تا بچه به دنیا آوردم. ولی فقط 4تاش موند.3 تا پسر ویه دختر که یکیش رضا بود که شهید شد. بچه‌هام همه خوب بودن. رضا ولی یه جور دیگه بود. نورانی و ساکت و مظلوم بود. همش می گفت فمی خندید. خوش اخلاق بود. موقعی که شهید شد، فقط 18 سالش بود. ما خیلی رو لقمه حلال و حرام دقت می کردیم. واسه همین هم همشون خوب شدن. ولی خدا گل ورچینه. آدمای با خدا رو زود می‌بره. همه آدمای نماز خوان و مومن و دوست دارن دیگه. خدا هم همینطور. به خاطر همین هم می برشون پیش خودش.

حرف که می زند؛بازی نمی کند،خودش است.مانند همه مادرها . رضا برایش کاراکتر نقش مکمل یک فیلم تلوزیونی نیست.رضا پسرش است.پاره تنش و شاید هم ،همه آرزو هایش.اما آنقدر محکم ، با روحیه و پر انرژی سخن می گوید؛که گاهی مردمانی را که گرداگردش حلقه زده و این بار قصه او وفرزندش را به نظاره نشسته اند را ؛ شگفت زده و متعجب می سازد وتحسینشان را بر می انگیزد …

من هیچ وقت به بچه هام نگفتم که جبهه نرین.ولی سن رضا اونقدر کم بود که اجازه نمی دادن بره جبهه.ولی خودش رفت و شناسنامه اش رو دست کاری کرد.در واقع 2 سال بزرگترش کرد.خودش خیلی دوست داشت که بره جبهه ما هم حرفی نداشتیم.رضا 7 ،8 ماه جبهه بود.ولی اون یکی پسرم ،حاج جلال  که الان مدیر برنامه من هستش ،تقریبا 5 سال جبهه بود.4 ،5 بار هم ترکش خورد.رضا تو همون مدت 7 ماهه اش چند بار اومد و رفت.آخرین بار که می خواست بره.اسم ما در اومده بود برا مکه.اومدم خونه ودیدم رضا دراز کشیده و داره نوار شهید صدوقی رو گوش می ده.گفتم اقا رضا !آقا رضا !گوش بده ببین من چی می گم.گفت بفرمایید.چی می گید حاج خانم.گفتم لازم شده که شما بمونی خونه و ما بریم مکه و برگردیم.به ارواح حاج آقام من اصلا نمی گم که جبهه نرو.اما من و حاج اقا که می خواهیم بریم جبهه ابجیت تو خونه تنها است.زن برادرت هم که جواد می ره سر کار تو خونه است.شما باید بمونی خونه و برای اینها خرید کنی که اینها مجبور نشن همش برن خرید.گفت من می خوام برم شهید شم.همون موقع جلال از جبهه اومد و داشت پوتینهاشو در می آورد نگاه کرد به رضا و گفت .رضا تو اینجایی و جبهه ها خالیه.البته جبهه خالی نبود که رفته بودن مرخصی.گفت امام تنها است.تو چرا اینجایی باید جبهه باشی.قرار بود شب بخوابه و صبح بره ولی وقتی جلال اینطوری گفت؛همون موقع حاضر شد که بره.منم گفتم جلال جان ،تو اومدی من خوشحال شدم.داشتم با رضا هم صحبت می کردم که ما مکه ایم نره جبهه ،چرا اینطوری گفتی؟!گفت نه امام نباید تنها بمونه.رفت و یه هفته دیگه هم شهید شد.

حس مادری هیچ گاه ،اشتباه نمی کند.مادر رضا با همان حس مادریش می دانست که رضا شهید شده وبه آرزویش رسیده است. بی تاب بود و بی قرار.خبر شهادت فرزند را که شنید ؛محکم استادو گفت گریه نمی کنم تا دشمن شاد نشود…

جلال تو بیمارستان بود.ترکش خورده بود.همون موقع هم رضا تو جوانرود موقع خنثی سازی مین شهید شده بود.همون روز که رضا شهید شده بود،من خیلی بی تاب بودم.وضو گرفتم که برم مسجد؛هی می رفتم بالکن بر می گشتم.دور خونه رو همش می گشتم ولی نمی تونستم برم مسجد.اصلا انگار خدا بهم خبر داده بود.آگاه شده بودم .یه هو دیدم که در زدن.نگاه کردم دیدم حاج آقا است با یکی از مسجدی ها.گفت سلام.پیش خودم گفتم من هنوز نماز نخوندم که برام مهمون اومده.همسایمون اومد نشست و گفت که رضا ترکش خورده.گفتم نه،نه رضا شهید شده.گفت پس فهمیدی.زد زیر گریه.گفتم گریه نکن.دید من غش نمی کنم گیسامو نمی کشم.بلند شد که بره.تا خواست که بره.گفتم صبر کن.لطف کنید شهید منو بیارین خونه.دیگران هم شلوغ نکنن من می خوام شهیدم رو ببینم.باز خواست که بره گفتم یه چیز دیگه هم هست.کاری به جواد وجلال ندارم.اسلحه رضا رو خودم دستم می گیرم.اسلحه رضا رو نمی زارم که زمین بمونه.من اصلا گریه نکردم به خاطر امریکا .یکی بود بین جمعیت همش نگاه می کرد ببینه من گریه می کنم یا نه.گفتم من به خاطر دشمن گریه نمی کنم ؛که دلش شاد بشه.دشمن کور خونده. همه اش همین‎طوری بود خدا شاهده. انگار نه انگار بچه‌ام شهید شده.تو مسجد می گفتن یه شهید آوردن مادرش اصلا گریه نمی کنه.ولی شهید دستواره ها که همسایه ما بودن؛وقتی که برادرها شهید شدن ،3 تا برادر بودن دیگه  که شهید شدن،رفتم خونشون وتا می تونستم گریه کردم.گفتم برا بچه خودم گریه نکردم که دشمن شاد نشه.ولی برای این برادرها گریه می کنم برای اینکه می گم چرا باید این دسته گلها اینجوری پرپر بشن.

هریک از جملاتش چون تیری است در قلب دشمن.به مادر شهید بودنش افتخار می کندو آن را مایه سرافرازی خویش می داند.شادمان است از اینکه توانسته چنین فرزندی داشته باشدو آن را نیزدر راه اسلام ؛ تقدیم آرمانهای مولایش حسین(ع)کند …

خدا بچه رو داده بود، خودش هم پسش گرفت.گریه برای مادرهای شهدا نیست که.برای مادر اونهایی هست که مواد پخش می کنن تا جوونها رو از بین ببرن.شهید گریه نمی خواد که.شهید راه خودشو رفته.شهید راه امام حسین رفته.حالیته! کمک اسلام رفته.اونهایی که بچه ناخلف دارن باید گریه کنن.من همیشه می گم؛اگر زینب نبود ،کربلا نبود؛ اگر شهدا نبود،ایران نبود.دشمن اومده بود کل کشور رو گرفته بود. اونها رفتن تا مردم بتونن زندگی کنن. الان هم مردم فقط غر می زنن.خدا خودش گفته اصراف حرامه.مردم اصراف می کنن ،بعد می گن نمی تونیم زندگی کنیم.خوب قناعت کن ،درست زندگی کن.مشکلات رو ما خودمون درست می کنیم.مردم قدیما با هیچی می ساختن.ولی الان با این همه درامدی که دارن،می گن نمی تونیم زندگی کنیم.من خودم حقوق بسیار کمی می گیرم ،ولی هیچ وقت از زندگی شکایت نکردم.اگر کردم بیان بگن تا جایزه بهشون بدم.منم همین جا زندگی می کنم دیگه.اینقدر مردم خرج میکنن بعد می گن نمی تونیم زندگی کنیم.بجاش یه کم قناعت کنن.

دنیای بازیگری ، به یکباره درهایش را به روی مادر رضا گشوده است.او خود هم ،نمی داند که چگونه وکجا انتخاب شده است .گویی خدا می خواسته او را ، به پاس همه ایستادگی هایش به اوج برساند وبشناساند مادری را که قبل از بازیگر شدنش ،نقشی رادر صحنه زندگی خویش ، ایفا کرده که در تاریخ ماندگار شده است…

 

میگن با خدا باش پادشاهی کن،بی خدا باش ،هر چه خواهی کن.من قبل از هنر پیشگیم ،خیاطم.بافتنی می بافم.قابله ام.کلی بچه به دنیا آوردم. گندم درو می کنم. بیل می زنم.بنایی می کنم . سیمان می کشم. طرح یه قسمت از خونمون رو خودم دادم. کمی ‌آجر و سیمان داشتیم که حاجی می‌گفت: من می‌خواهم اینها را بریزم دور. گفتم: نریز بابا، پول دادیم. دیدم قصد کرده اینها را بریزه دور. من هم رفتم بالای پشت بام و یک دیوار کشیدم از بنا صاف‌تر. همه کار می کنم.حالیته! خود خدا هم خواست که من هنر پیشه بشم.نمی دونم کجا این اقای عیاری منو دیده بود،تو بنیاد شهید بوده تو سفرهای زیارتی بوده نمی دونم.یه روز زنگ زدن و خواستن .منم رفتم دیگه از قبل هم خیلی به بازیگری علاقه داشتم.خیلی دوست داشتم یه روز هنرپیشه بشم.من همینطور همه جا بلبل زبون هستم.هزار هزار ماشالله،هزار هزار قل هو الله روحیه ام هم خیلی خوبه.چون خودمو مشغول کار می کنم.خوب دلتنگ بچه امم می شم .ولی چی کار کنم؟ خودمو بکشم؟خوب من خودمو اذیت کنم ،درست می شه.توقعی هم از حاج اقامون ندارم.به این خانومها هم می گم.اینقدر از همسراشون توقع نداشته باشن.سعی کنید بچه هاتونو درست تربیت کنید بچه تربیت می خواد.من روزی 2 بار از نازی اباد می رفتم علی اباد.یه بار بچه ها رو می بردم مدرسه ، یه بارم می رفتم تا بیارمشون.تا خدایی نکرده بچه هام با ادمای بد رفت و آمد نداشته باشن.نمی ذاشتم خودشون ماشین سوار شن،خودم می بردمشون ،خودمم می آوردمشون.بچه رو که به دنیا اوردین باید با ترس و لرز بزرگش کنین.لقمه حلال بهش بدید.تا بچه هاتون بشه یکی مثله رضا.یکی مثله همه شهدا…

داستان مادر رضا که به انتها می رسد؛طرفدارانش دوباره دوره اش می کنند و گرفتن عکسهای یادگاری؛می شود امضای انتهایی گفتگوهایش.او در قبال همه آن عکسها ،تعریفها و تمجیدها ،خیره می شود به قاب عکس فرزند شهیدش و با همه حس مادریش ، انگشت را سمت سنگ مزار رضا نشانه می رود واز تک تک مان می خواهد فقط ، دست بر روی سنگ مزار جگر گوشه اش گذاشته وبرای شادی روح رضا فاتحه ای راهی آسمان کنیم…

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 506
  • 507
  • 508
  • ...
  • 509
  • ...
  • 510
  • 511
  • 512
  • ...
  • 513
  • ...
  • 514
  • 515
  • 516
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 630
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس