فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطراتی کوتاه از شهید محمد سعید جعفری

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اولین فرمانده سپاه غرب کشور

شکل‌گیری پاسداران انقلاب تقریباً زمانی بود که خضر زنده تشکیل شد. یعنی اولین حرکت به نام “پاسداران انقلاب” روزی بود که نیروهای انقلابی کرمانشاه به خضر زنده رفتند. آرمی که برای نیروها طراحی کردند آبی رنگ  بود با دو تا دست که از مچ به هم فشرده شده بود و بالایش هم نوشته شده بود: «پاسداران انقلاب اسلامی .»

حجت الاسلام سید مصطفی حسینی روایت دقیق‌تری از شکل گیری پاسداران انقلاب اسلامی بازگو می‌کند :

 

«خاطره به یادماندنی كه هرگز آن را فراموش نمی‌كنم اینكه انقلاب اسلامی پیروز شده بود و شاه رفته بود و حكومت اسلامی به حمدالله محقق شده بود، شاید 2-3 هفته از پیروزی انقلاب گذشته بود. در مسجد آیتالله بروجردی طبقه بالا بودم، دیدم كسی از پائین داد میزند آقا سید مصطفی! آقا سید مصطفی! از بالكن نگاه كردم دیدم مرحوم شهید جعفری است، گفتم خیر است، خبری هست؟! دوباره راهپیمایی داریم؟ !

 

فرمودند بیا پائین، آمدم پائین، گفتند «سوار شو میخواهیم سپاه پاسداران تشكیل بدهیم» گفتم سپاه پاسداران چیه؟! گفت میخواهیم برویم سراب خضرزنده، آنجا پادگان تشكیل بدهیم. یك ماشین از این شورلتهای آمریكایی كرم رنگ كه مال رئیس ساواك سابق بود سوار شدیم و به طرف سراب خضرزنده رفتیم، آنجا كه رسیدیم با 12 نفر جوان با محاسن خیلی زیبا روبرو شدم از این گروه 12 نفره 11 نفر شربت شهادت نوشیدند. شهید جهاندار زرافشانی بودند شهید جعفر نوروزی - شهید زنگنه- شهید علی سوری و …” به این ترتیب پاسداران انقلاب اسلامی در سال 57 (همان سالی که در آرم سپاه نقش بسته) تشکیل گردید و سید محمد سعید جعفری اولین فرمانده سپاه غرب کشور شد .


 

غائله سنندج

در روز اول پیروزی انقلاب که همه در خوشحالی فتح بودند، بهروز همتی خاطره‌ای از آن روز که سعید جعفری با او تماس می‌گیرد بیان می‌کند که نشان از پیش بینی غائله سنندج توسط شهید دارد :

 

«عصر روز 22 بهمن كه همه در تب و تاب و شادی پیروزی بودند شهید سعید با من تماس گرفت و گفت كه كردستان به دست گروهكها خواهد افتاد، فردا صبح شما در سنندج باشید و امور را تحت نظر بگیرید .»

 

شهید جعفری به طرق مختلف از اوضاع شهر سنندج آگاه بود تا اینکه اواخر اسفند 57 خبر حمله به کمیته شاطر محمد و محاصره پادگان لشکر 28 سنندج به گوش سعید رسید. در این شرایط شهید جعفری تصمیم به اعزام نیروهای پادگان خضر زنده به سنندج جهت دفاع از لشکر 28 را می‌گیرد. جزئیات اعزام را جلیل کرم شرح می‌دهد :

 

«تقریباً یک هفته -یعنی حدوداً تا 26 یا 27 اسفند- بود در پادگان بودیم که یک روز ساعت 10 صبح که مشغول آموزش نظامی بودیم، دیدیم مرحوم آقا سعید از شهر آمد و گفت همه جمع بشوید. همه جمع شدیم جلوی ساختمان و آقا سعید صحبت از شهادت کردند . صحبت از اینکه سنندج به دست ضد انقلاب‌ها و چریک‌های فدایی و دموکرات‌ها افتاده است و آنجا عزیزانی مثل مرحوم شاطر محمد و پسرش حشمت را که از فعالین کمیته بودند به شهادت رسانده‌اند. و امام هم دستور داده که اولین نیروهایی که نزدیکتر به آنجا هستند بروند از کردستان دفاع کنند. بنابراین بچه‌های کرمانشاه و پاسداران انقلابی که در خضر زنده جمع شده‌اند باید جزء اولین نیروهای اعزامی باشند .

 

مرحوم آقا سعید از شهادت برایمان گفت؛ گفت که هر کس آنجا برود راه برگشتی نیست . یعنی خودتان بدانید چه کار دارید می‌کنید، این انتخاب، انتخابی است که باید خودتان داشته باشید .»

 

حدود 30 نفر از نیروهای مردمی کرمانشاه به داخل پادگان سنندج هلی برن می‌شوند و نهایاتا پادگان در نوروز 58 از محاصره خارج می‌شود. در غائله‌های بعدی شهرهای مهاباد، مریوان، روانسر، پاوه و کامیاران نیز نیروهای شهید نقش ایفا کردند که مجال شرح نمی‌باشد .


 

تشکیل سازمان پیشمرگان کرد مسلمان

 از زمان طاغوت، عده‌ای از كردها و ساكنان منطقه، تحت تعقیب دولت ایران قرار داشتند و این افراد، از ترس بازداشت به عراق رفته، در آنجا ساكن شده بودند . این روند در ابتدای پیروزی انقلاب نیز ادامه داشت، حتی برخی از این افراد به صورت پناهنده در اردوگاههای پناهندگان عراق به سر می‌بردند. بسیاری از این افراد، جرم قابل توجهی مرتكب نشده بودند و از ترس، به علت ارتكاب جرائم كوچك یا همراهی در مقطعی با گروهكها، به این وادی كشیده شده بودند، حتی عده‌ای در اثر برخی اجحافات در زمان حكومت ستمشاهی تحت تعقیب قرار گرفته، مجبور به ترك خانه و میهن خود گردیده بودند و به علت عدم اطلاع كافی از وضعیت و نگرش حكومت مركزی، پس از انقلاب گمان می‌كردند كه در صورت بازگشت، همچنان موردتعرض قرار خواهند گرفت. آقای همتی درباره دلیل و زمینه تشکیل سازمان می‌گوید :

 

«…در آبان ماه سال 58 کردستان مورد هجوم دوباره ضد انقلاب قرار گرفت و برای دومین بار بر شهرهای استان کردستان مسلط شدند، بسیاری از نیروهای مؤمن و معتقد كرد اعم از شیعه و سنی که جانشان در معرض خطر بود در همان آبان 58 شهرستان سنندج را ترک کردند و بیشتر این نیروها به شهر کرمانشاه مهاجرت کردند. از جمله مرحوم احمد مفتی زاده -که رهبری نیروهای مذهبی اهل سنت استان کردستان را عهده‌دار بود.- به علاوه جمع کثیری از نیروهای هوادار ایشان. كه همه در کرمانشاه مستقر شدند و از طریق سپاه و بعضی از بخش های حکومت، امکانات در اختیار این افراد مهاجر قرار گرفت و با تسلط کامل نیروهای ضد انقلاب در کردستان، در پایان آبان ماه سال 58 بحثی با عنوان تشکیل یک سازمان از نیروهای داوطلب اهل سنت، با عنوان سازمان پیش مرگان مسلمان کرد مطرح شد .

 

از طریق شهید عزیز سید محمد سعید جعفری و با پیگیری‌هایی که سپاه پاسداران انجام داد و با موافقت مرحوم احمد مفتی زاده و خواهر زاده‌های ایشان آقایان ماجد روحانی و برادر بزرگشان فؤاد روحانی و بعضی از نزدیکان مرحوم مفتی زاده، سازمان پیش مرگان کرد مسلمان تشکیل شد. در تشكیل سازمان پیش مرگان كرد مسلمان عزیزان دیگری نیز فعالیت داشتند ولی ایشان نقش عمده‌ای در این زمینه ایفا نمود .»

 

تشكیل سازمان پیشمرگان كرد مسلمان نقش بسیار موثری در ثبات امنیتی منطقه داشت چرا كه بسیاری از پناهندگان از عراق بازگشته و از عوامل اختلال در امنیت به عوامل تامین منطقه تبدیل شدند و مهاجرین نیز به شهرهای خود بازگشتند و از سوی دولت حمایت گردیده، با نفوذ و آشنایی خود در منطقه امنیت را نهادینه نمودند .


 


مهمترین وظیفه ما امروز جنگ است

سرهنگ دریابار نقل می‌کنند: «… بین جوانان حزب اللهی در خیابان به سخنرانی پرداختند و اعلام كردند: «امروز جهاد بر هر كس كه می‌تواند، واجب است .»

 

اینقدر این سخنرانی و این اعلام جهاد، در فضای گیج دو سه روز اول جنگ، غیر مترقبه بود و این قدر این مطلب سنگین بود كه یكی از افرادی كه ارادت هم به شهید داشت، ناگهان مضطرب شد و در یك حالت روحی غیر معمول به سوی شهید حمله‌ور گردید، در حالیكه فریاد می‌زد: «این می‌خواهد همه ما را به كشتن دهد. چرا خودت به جبهه نمی‌روی؟ می‌خواهی ما را بفرستی؟ خودش كارخانه‌دار است اما ما بیچاره‌ها را تحریك می‌كند. به ما چه كه به جنگ برویم، ارتشی‌ها كه 30 سال است برای اینطور روزی حقوق می‌گیرند باید بجنگند .»

 

 و برادر آن گوینده او را می‌گیرد و می‌گوید: “این آقا سعید است نمی‌فهمی؟ !” شهید می‌گوید: «مگر ارتش انقلاب كرد؟! همه مردم ایران انقلاب كردند. امروز هم همه مردم باید از انقلابشان دفاع كنند. گیرم اصلاً زمانی ارتش از انقلاب دفاع نكند این دلیل می‌شود كه ما هم بنشینیم و دفاع نكنیم؟!». بعضی از بچه‌ها گفتند: آقا سعید! اگر ما به جبهه برویم پس چه كسی با گروهكها مبارزه كند. شهید فرمودند: «امروز دیگر بحث گروهكها تمام شده است. مهمترین وظیفه ما امروز جنگ است .»


 

اين عراق حمله خواهد كرد !

سعید یكسال پیش از آغاز جنگ تحمیلی با نگاشتن نامه‌ای تحركات جبهه عراق و خطر حمله قریب الوقوع آنان را به مسئولان وقت گوشزد می‌نماید. پیرو این روشنگری‌ها نیروهای مردمی كرمانشاه در آذر ماه ۵۸ كنسولگری عراق را كه مشغول نقشه برداری و جمع آوری اطلاعات از منطقه است تصرف می نمایند و اسنادی را نیز در اختیار سعید قرار می‌دهند .

 

سعید در مصاحبه‌اش با روزنامه اطلاعات در اسفند ۵۸ بار دیگر بر خطر حمله عراق تصریح نموده و با وجودی که در این زمان هیچگونه مسئولیت رسمی در کشور نداشت،  تنها از روی احساس تکلیف، از تابستان ۵۹ رأساً دو مجموعه را به سركردگی شهیدان مفقودالاثر امیر سالمی و داوود رضوانی در مرزهای خسروی و گیلانغرب مستقر می نماید تا آخرین تحركات دشمن را به صورت روزانه گزارش نمایند. متأسفانه با هجوم ارتش عراق به ایران این دو گروه که در نزدیک‌ترین خط مرزی ایران با عراق مستقر بودند با مقاومت محدودی متلاشی و دو فرمانده غیور آن به شهادت می‌رسند .


 

شاید جنازه‌های ما پیغام جنگ را به مردم برساند

آقای داوود به‌مرام نقل می‌کند: «در نكته‌ای من از ایشان سئوال كردم، به آقا سعید گفتم كه ایده شما از این تشکیل جبهه چیست؟ مثلاً چرا اصرار بر مسئله جهاد و شهادت دارید؟ ارتش باید بیاید و جلو عراق بایستد. به علاوه اگر ما هم می‌خواهیم كاری بكنیم یك منطقه‌ای كه عراقییها را بهت رببینیم و بتوانیم به صورت چریكی پیشروی كنیم، تیراندازی كنیم به آنها صدمه بزنیم و برگردیم نه اینكه در سر پل رودرروی عراقیها بایستیم .»

 

آقا سعید فرمودند: “جنگ عراق با ما، مثل مبارزات كردستان نیست كه هدف، تنها ضربه زدن به گروهكها باشد. این نبرد یك ارتش با ماست اگر آنها احساس كنند كه هیچ جبهه‌ی منسجمی در برابرشان وجود ندارد تا تهران خواهند رفت. ما باید از پیشروی آنها جلوگیری كنیم، آسیب به آنها كافی نیست. بعلاوه سیزده هزار نیرویی كه در پادگانها هستند بدون آنكه هیچ گونه فعالیتی داشته باشند، بنی‌صدر هم اجازه ورودشان را در جنگ نمی‌دهد. ما آمده‌ایم اینجا …[تا ] شاید جنازه‌های ما پیغام جنگ را به مردم برساند و غیرت نیروهای مسلح را به خروش آورد تا از پادگانها به سوی جبهه‌ها بیرون بیایند. بله ما آمده‌ایم اینجا كه شهید شویم “.


 

به امام زمان قسم تا به امروزیك نگاه حرام نكرده‌ام

سید شجاع الدین جعفری، برادر سعید، نقل می‌کند: «شبی كه مرحوم آقا‌سعید در بامداد آن، شهید شدند دسته‌ی ما عملیات داشتیم. یكی دو ساعت به غروب مانده بود كه آقا‌ سعید به من گفتند: «آقا شجاع برویم غسل كنیم.» نزدیك محل استقرار ما در قره بلاغ یك موقعیتی بود به نام چم امام حسن(ع) كه از سر شاخه‌های رود الوند به حساب می‌آمد، آب زلالی داشت و عمقش هم تقریباً به اندازه یك نفر بود .

 

در مسیر تا چم امام حسن (ع) آقا ‌سعید با من صحبت می‌كرد. از اهمیت امر به معروف و نهی از منكر و لزوم پرهیزکاری سخن می‌گفت. …صحبت هایمان تا زمان بیرون آمدن از آب ادامه یافت. توصیه هایی به من فرمود از جمله آنكه گفت : «شاربت بلند شده آن را كوتاه كن» و فرمود كه: «تو الان در سِنّی قرار داری كه در معرض نگاه حرام هستی. چشمانت را پاك نگهدار و از گناه دوری كن» عرض كردم: «آقا سعید روزگار طوری نیست كه بشود تقوا را آنطور كه شما می‌گویید نگه داشت. صبح كه از منزل بیرون می‌آئیم كسانی را می‌بینیم كه حجابشان را درست رعایت نمی‌كنند »

 

آقا ‌سعید همانطور كه سرش را با حوله خشك می‌كرد، پرسید: «سن شما بیشتر است یا من؟» گفتم: شما. حوله را از روی صورتش كنار زد و گفت: «به وجود مقدس امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) تا به امروزیك نگاه حرام نكرده‌ام» این قسم بزرگترین قسم سعید بود و چنان این حرف را محكم زد كه اشك در چشمانم حلقه بست … .


 

شهادت در حالت سجود

آقای داریوش بذری همراه سعید در 4 آبان 1358، اتفاقات آن روز را اینگونه می‌گوید: «… با مشخص شدن مسیر، به صورت صفی حركت كردیم. شهید سید محمدسعید جعفری و شهید بختیاری نفرات اول و دوم بودند و من پشت سر آنها در حال حركت بودم. آقای علی اكبر همتی و شهید بابایی نیز بعد از ما قرار داشتند. با فاصله‌ای حدود سیصدمتر برادران شهید جعفری نیز می‌آمدند .

 

در طول مسیر چندین بار من و علی اكبر همتی از شهید جعفری درخواست كردیم تا با توجه به شناخت مسیر، ما پیشاپیش گروه حركت كنیم ولی انگار او كلام ما را نمی‌شنید. در آن لحظات پیش خودم فكر كردم كه شاید ایشان به جهت موضوعی كه چند شب پیش در بلندی قراویز اتفاق افتاد از ما مكدر شده است اما بعداً فهمیدیم كه اینطور نیست. انسانهای آسمانی به آسمان تعلق دارند و كلام زمینی‌ها را نمی‌شنوند. «مَضْرُوبَةٌ بَینَهُمْ وَ بَینَ مَنْ دُونَهُمْ حُجُبُ اَلْعِزَّةِ وَ أَسْتَارُ اَلْقُدْرَةِ» (خطبه حضرت امام علی (ع) در خلقت آدم و آسمانها و زمین ).

 

به پیكر شهدا كه رسیدیم ایشان و شهید عزیزی كه اهل نهاوند بود جلو رفتند، من در فاصله‌ چند متری آنان قرار داشتم. شهید باقر بابایی و علی اكبر همتی از پشت سر دویدند و بین من و آن عزیزان قرار گرفتند ناگهان نور و صدای دو یا سه انفجار دیده و شنیده شد و همه‌ی ما بر روی زمین افتادیم. پس از لحظاتی متوجه شدم كه چه اتفاقی افتاده، به آرامی برخاستم، دیدم كه شهید جعفري رو به قبله و به حالت سجده بر زمین افتاده بود .»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 


 

 نظر دهید »

ماجرای پلاک های 555 و 556

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پلاک داشتند، پلاک‌ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556.


طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد، یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود.

لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر وسط پتو پیچیده شده بود.
معلوم بود شهیدی که درازکش بود، مجروح شده است. اما سَرِ شهید دوم بر روی دامن این شهید بود، یعنی شهید نشسته سَرِ آن شهید دوم را به دامن گرفته بود.

پلاک داشتند، پلاک‌ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556.

فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته‌اند. معمولاً اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می‌رفتند پلاک می‌گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر.

دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است.

پدری سر پسر را به دامن گرفته است.

شهید سید ابراهیم اسماعیل‌زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل‌زاده پسر است، اهل روستای باقر تنگه بابلسر.

 

 


زندگینامه شهیدان سید حسین و سید ابراهیم اسماعیل زاده

در روز 25 آبان ماه سال 1304 هجری شمسی بود که به سید عبدالحسین اسماعیل زاده خبر رسید فرزندی که همسرش سیده ربابه به دنیا آورده پسر است و او نیز به احترام نبی مخلص الهی نام او را سید ابراهیم نهاد کمتر کسی تصور این را می کرد که پشت چهره معصوم سید ابراهیم عالمی از رنج و مشقت البته همراه با فداکاری و ایثار نهفته است . آغاز مشکلات سید ابراهیم زمانی بود که مادرش را از دست داد و بعد نیز پدر خویش را از دست داد و همه ی اینها قبل از هفت سالگی روی داد ، بعد از ازدست دادن پدر و مادر دارالیتام میزبان سید ابراهیم شد . بعد از یک سال و اندی سید ابرهیم شروع به کار در منازل دامداران و زمین داران به طور سالیانه به اصطلاح قراری نمود این وضعیت تا 28 سالگی ادامه داشت ، تا اینکه به روستای پوستکلای بندپی بابل برگشته و با دختر همسایه خویش سیده رقیه مصطفی نژاد ازدواج می نماید . این زوج با کار کردن بر سر زمین و در خانه زمین داران آن زمان زندگی مشترک خود را آغاز می کنند و این در حالیست که در فقر و نداری لحظه ای از پافشاری بر اعتقادات دست نکشیدند ، حتی گفته می شود در همان لحظه تا نماز ظهر و عصر را نمی خواندند ، هرگز ناهار نمی خوردند اما آنچه که زندگی پر از سختی آن ها را شیرین می کرد توکل و توسل به خدا و اهل بیت بود که این مطلب را می توان از نام فرزند اول آنها فهمید (سید حسین) ، بله سید حسین نامی بود که به خاطر عشق وافر به اهل بیت برفرزند اولشان نهادند . بعدها صاحب سه دختر و سه پسر دیگر گردیدند . در مورد نحوه تربیت فرزندانشان چه می توان گفت : که آنچه عیان است چه حاجت به بیان است . دخترانی اهل ولایت ، با حجاب فاطمی و پسرانی با غیرت اهل رزم و شهادت و شجاعت بودند . پس از مدتی سید ابراهیم به عنوان باغبان جذب کادر غیر نظامی ارتش در محل فعلی پایگاه نیروی هوایی بابلسر گردید .کم کم وضع درآمد او بهترشد و توانست با همکاری اهالی محل و دوستی مهربان به نام خیرا… اسکندری خانه کاه گلی برای خود بسازد و تا زمان شهادت در همان خانه زندگی میکرد . با اوج گیری نهضت امام در سال1357 سید ابراهیم در تظاهراتها شرکت می نمود و این در حالی بود که خود به عنوان پرسنل ارتش محسوب می شد و از این جهت ترسی به خود راه نمیداد چرا که او از سلاله پاکان و زاهدان شب و شیران روز بود و شیر را با ترس رابطه نیست او به همراه فرزندانش در فعالیت های بعد از انقلاب بر علیه منافقین حضور داشت و پس از شروع جنگ تا زمان شهادت سه بار از طریق ارتش و بار چهارم به همراه اعزام طرح لبیک یا خمینی به جهبه ها اعزام گردید . در اعزام آخر دو پسر خود (سیدرضا و سید حسین) را به همراه خود داشت و سید باقر نیز در خدمت سربازی در جنوب مشغول دفاع بود و در این در حالی بود که سن او 58 سال بود . اما سید حسین پس از گذران دوران پرمشقت کودکی و نوجوانی زیر سایه پر مهر پدر و مادر و تحت تربیت موثر آنها در16 سالگی با دختر دایی خویش سلاله سادات ازدواج نمود وپس از تولد اولین فرزندش سید یحیی در 17 سالگی برای خدمت سربازی به زاهدان رهسپار شد پس از یکسال و اندی با فرمان امام خمینی (ره) بر فرار سربازان از پادگان ها ، پس از پاره نمودن عکس های شاه ملعون از پادگان خود فرار نمود ه و به محل می آید و پس از پیروزی انقلاب در مبارزات بر علیه منافقین و مفسدین در شهر شرکت می نماید و به ادامه تحصیل می پردازد . حتی شبها برای مطالعه جهت استفاده از نور چراغی که بر تیربرقی نصب شده بود و از محل نیز فاصله داشت به آن مکان می رفت وبه مطالعه می پرداخت ، تا اینکه پس از اتمام دروس متوسطه به عنوان معلم در روستای نفتچال مشغول می شود . علاقه وی به شاگردان جهت تعلیم دروس و آشنا کردن آنها با اسلام و انقلاب مثال زدنی بود ، حتی هر جمعه سه نفر از شاگردانش را سوار بر موتور می نمود وبه منزل می آورد و به آنها ناهار می داد بعد آنها رابه نماز جمعه می برد و می گفت باید با بچه ها رفیق شد تا حرف گوش کنند از طرف دیگر او نیز همانند پدر زندگی را با فقر و نداری ولی با عزت نفس آغاز کرد و تا سالها در خانه ای محقر و کوچک که در حیاط پدری ساخته بود زندگی می کرد تا اینکه توانست خانه کوچک در محل دیگر برای خود بسازد عشق و علاقه اش به پدر و مادر بسیار زیاد بود و همیشه دوست داشت در کنار پدر ومادر باشد و به آنها خدمت کند . بعد از شروع جنگ تحمیلی دو بار به جهبه ها اعزام شد . علاقه اش به شهادت آنقدر زیاد بود که می گفت من اگر{شهید نشدم} و مردم مرا در دریا بیندازید حتی برای بار سوم با اعزامش مخالفت شد چون گفتند : تو معلمی و تازه از جهبه ها آمدی ، ولی او کسی نبود که این موانع سد راه شهادتش گردید و به هر طریقی موافقت مسولین مربوطه را جلب نمود و بعد به منزل آمده و دور 4 فرزندانش مانند پروانه می گشت ، گویا می دانست آخرین باری است که در سن 26 سالگی فرزندانش را سیر می بیند همیشه به همسرش می گفت من لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر شهید شدم امام خمینی (ره) دل تو را آرام می کند ، که در شب شهادتش همسرش خواب می بیند که جسد شهید بر سر زانو دارد و امام نیز در کنار او نشسته است همسرش گفت : سید حسین تو راست گفتی که امام دل مرا آرام می کند . سر انجام این پدر و پسر همانند مولایشان ابا عبدالله در عملیات والفجر 6 در قله های سر به فلک کشیده چیلات ابتدا پسر در آغوش پدر شهید شده و سپس پدر نیز همان جا در حالیکه سرفرزندش را بر آغوش گرفته بود در اثر اصابت گلوله ای به فیض عظیم شهادت نائل گردید. شهیدان اسماعیل زاده 25 سال مفقود الجسد بودند تا اینکه گروهی از اعضای تفحص پیکرهای مطهر این دو شهید بزرگوار را در تاریخ خردادماه 88 در منطقه چیلات کشف می نمایند و به آغوش خانواده شان باز می گردانند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دوئل تکاوران ایرانی در اسکله البکر عراق

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تعداد کل عراقی‌ها بیست نفر بود که فرمانده آنها دستگیر شد و با هلی‌کوپتر او را منتقل کردند، یک نفر هم که از پا درآمد، نُه نفر هم که خود را تسلیم کردند، پس باقی می‌ماند نُه نفر دیگر که هنوز مقاومت می‌کردند.
 بعد از آنکه دو اسکله نفتی بزرگ عراق به نام‌های البکر والامیه که منجر به انهدام کامل اسکله نفتی الامیه و قسمتی از اسکله البکر گردید بار دوم تصمیم گرفته شد اسکله البکر به طور کامل تخریب شود و برای این کار چهار نفر از تکاوران نیروی دریایی (عملیات ویژه) برای این کار انتخاب شدند که این مأموریت حیاتی و مهم را انجام دهند که نفرات آن همه از یگان‌ عملیات ویژه (تکاوران) بود که سرپرست این تخریب را ناوبان سوم رحمان الفتی به عهده داشت.یک هفته بود که تدارک این عملیات را می‌دیدیم و وسایل مورد نیاز را آماده می‌کردیم تا اینکه موقع حرکت رسید. بعدازظهر روز 6 آذرماه 59 با دو فروند هلی‌کوپتر به پرواز درآمدیم و به طرف محل مأموریت حرکت کردیم.

سه نفر از برادران دیگر هم که مسئول مخابرات و دستگاه‌های مخابراتی بودند و فرماندهی آنها را ناوبان یکم شکوری به عهده داشت به همراه ما بودند.

پس از مدتی پرواز به اسکله نفتی البکر رسیدیم. چهار نفر از تکاوران که مسئولیت تخریب را به عهده داشتند باید اول پیاده می‌شدند تا اسکله را پاکسازی کنند و از آنجایی که در تخریب مرحله اول عملیات، محل باند هلی‌کوپتر غیر قابل استفاده شده بود و محلی برای فرود آمدن هلی‌کوپتر نبود بایستی عملیات هاور انجام می‌گرفت و نفرات به پایین می‌پریدند. اولین نفر، سرپرست تیم تخریب بود که پایین پرید و بعد از او نفرات بعدی.

طبق هماهنگی‌های قبلی به دو تیم دو نفری تقسیم شدیم و هر دو نفر به سمت مأموریت خود به حرکت در آمدیم. من با یکی از نفرات مسئول سمت چپ بودم و دو نفر دیگر مسئول سمت راست بودند. در طرفی که مسئولیت آن به عهده من بود کسی از نیروهای دشمن وجود نداشت ولی موقعی که در حال بازگشتن بودیم متوجه سه نفر شدم که به طرف هلی‌کوپتر می‌رفتند.

بلافاصله فهمیدم دشمن بر روی اسکله مستقر است و نفر سوم از نیروهای دشمن است که به دست بچه‌های ما اسیر شده. نفر اسیر شده فرمانده آنها بود که پس از سؤالاتی که به زبان انگلیسی از او کردیم سوار هلی‌کوپتر شد و هلی‌کوپترها سریعاً از منطقه دور شدند.

ما مطمئن بودیم نفرات دشمن که روی اسکله بودند به مرکز خبر داده و احتمال آنکه هواپیماهای جنگی آنها به منطقه اعزام شود زیاد است. بنابراین هلی‌کوپترها باید سریعاً از منطقه دور می‌شدند که این کار را هم کردند. مدت زیادی نگذشته بود که ناگهان متوجه شدیم دو فروند میگ عراقی به منطقه وارد شدند و سریعاً در مسیری که هلی‌کوپترها رفته بودند قرار گرفتند ولی خوشبختانه هلی‌کوپترها توانسته بودن از منطقه خارج شوند بنابراین میگها سریعاً بازگشته و به پرواز به فراز اسکله پرداختند.

تعداد عراقی‌هایی که بر روی اسکله‌ بودند بیست نفر بود. تجهیزات آنها عبارت بود از سه قبضه تیربار کالیبر 50، سه قبضه آر‌پی‌جی،‌یازده قبضه کلاشینکف و نوزده عدد موشک زمین به هوا، ما این اطلاعات را ازفرمانده آنها که در مرحله اول به اسارت ما در آمد در اختیار داشتیم.

عراقی‌ها با دیدن میگ‌های خود روحیه تازه‌ای گرفتند و شروع به تیراندازی به طرف ما کردند. فاصله ما با آنها حدود 200 متر بود.

سلاح‌های ما مختصر بود و با مهمات ناچیزی که در اختیار داشتیم باید صرفه‌جویی می‌کردیم ولی آنها با داشتن مهمات زیاد در تیراندازی به طرف ما مشکلی نداشتند. تیراندازی ما به طور متناوب بود تا اینکه رحمان الفتی دستور شلیک آرپی‌جی را صادر کرد و (شهید) مسعود حسینی این کار را انجام داد ولی به هدف اصابت ننمود.

موشک بعدی را من شلیک کردم که به هدف خورد و یکی از عراقی‌ها را از پا درآورد و همین باعث شد تا پارچه سفیدی را به عنوان تسلیم بلند کنند.

با صدای بلند آنها را صدا زدیم، یک نفر که زیر پیراهنی سفیدش را بر سر اسلحه زده بود جلو آمد و به دنبال او نفرات دیگر به طرف ما آمدند. نُه نفر بودند و با اطلاعاتی که از آنها کسب کردیم، فرمانده آنها درست گفته بود.

تعداد کل عراقی‌ها بیست نفر بود که فرمانده آنها دستگیر شد و با هلی‌کوپتر او را منتقل کردند، یک نفر هم که از پا درآمد، نُه نفر هم که خود را تسلیم کردند، پس باقی می‌ماند نُه نفر دیگر که هنوز مقاومت می‌کردند.

هوا کم‌کم تاریک می‌شد و پیشروی به علت وجود لوله‌ها و موانع روی اسکله و همین‌طور محدودیت دید میسر نبود. حرف‌های اسرای عراقی و تلاش‌های ما برای بیرون کشیدن بقیه آنها به جایی نرسید.

بدین ترتیب عملیات باید متوقف می‌شد و در انتظار صبح می‌ماندیم. به عراقی‌ها از جیره غذایی خودمان دادیم و منتظر شدیم تا صبح بقیه اسکله را پاکسازی کنیم. اما هلی‌کوپترها پس از آنکه به بوشهر می‌رسیدند برای ما تقاضای کمک می‌کردند و ناوچه پیکان مأمور رساندن کمک، مهمات و غذا شد. با رسیدن پیکان شادی زایدالوصفی همه ما را فرا گرفت.

اسیران عراقی را تحویل پیکان دادیم و غذا و مهمات را از ناوچه تحویل گرفتیم و منتظر صبح شدیم. با پیکان هماهنگی شد قبل از طلوع آفتاب از اسکله جدا شود و با آتش توپخانه ما را پشتیبانی کند تا بتوانیم زیر پوشش آتش ناوچه حرکت کنیم و بقیه عراقی‌ها را دستگیر نماییم.

سپیده صبح دمید ولی پیکان به جای پشتیبانی ما ناگهان به طرف دریا حرکت کرد. این کار پیکان برای ما تعجب‌آور بود ولی بعداً فهمیدیم که با حضور ناوچه‌های عراقی در نزدیکی اسکله پیکان برای نابودی آنها حرکت کرده است.

درگیری بین ناوچه‌ها شروع شد و با توپخانه یکدیگر را مورد حمله قرار دادند و از آنجایی که اکثر گلوله‌ها رسام بود، رؤیت آنها به سادگی انجام می‌‌گرفت. پیکان در مدت کوتاهی سه فروند از ناوچه‌های دشمن را غرق کرد و ما منتظر بازگشت آن بودیم. در دور دست افق دریایی پیکان را می‌دیدیم که با شهامت می‌جنگد و به مقابله با ناوچه‌های دشمن ادامه می‌دهد.

ناگهان انفجار شدیدی شنیده شد و متعاقب آن دود غلیظی اطراف پیکان را فرا گرفت. احتمال آنکه این دود متعلق به موشک شلیک شده پیکان باشد بعید بود. باور کردن اینکه پیکان مورد هدف قرار گرفته باشد نیز برایمان مشکل.

در همین اثنا بود که پیکان از میان دودها بیرون آمد و با سرعت هرچه تمامتر به طرف اسکله حرکت کرد. با چسبیدن ناوچه به اسکله به طرف آن دویدیم. چند نفر زخمی بودند و یکی از بچه‌ها دستش شکسته بود. دودی که ما آن را دیده بودیم متعلق به یکی از موشک‌های عراقی بود که قبل از آنکه پیکان را مورد هدف قرار دهد با توپ پیکان منفجر شده بود.

در همین اوضاع و احوال پیکان با پایگاه تماس گرفته و تقاضای هواپیمای جنگی کرده بود که جنگنده‌ها هم به موقع رسیدند و با بمباران هدف‌ها تعدادی از ناوچه‌های عراقی را غرق کردند. جنگنده‌ها بعد از اتمام مأموریت‌ به پایگاه بازگشتند و پیکان در کنار ما پهلو گرفت.

در این موقع شیئی که دودکنان به طرف اسکله می‌آمد توجه ما را به خود جلب کرد. اول فکر کردیم فانتومی است که سقوط کرده ولی هنگامی که به یکی از پایه‌های اسکله برخورد کرد و منفجر شد، ماهیت آن شخص گردید.

پیشروی ما در روی اسکله باید شروع می‌شد. 4 نفر تکاور بودیم که دو نفر دو نفر همدیگر را پشتیبانی کرده تا به محل دشمن رسیدیم. جنازه یکی از عراقی‌ها به همراه اسلحه‌اش روی زمین افتاده بوده و سلاح‌های زیاد دیگری به طور پراکنده به چشم می‌خورد.

معلوم بود که عراقی‌ها فرار کرده‌اند اما چگونه، نمی‌دانستیم. شاید یکی از ناوچه‌های عراقی شب در کنار اسکله پهلو گرفته بود و نُه نفر عراقی را از صحنه خارج کرده بود.

برای تخریب اسکله از مهمات خود آنها استفاده کردیم و پس از پاکسازی اسکله و تخلیه مهمات بر روی ناوچه از بوشهر به پیکان ابلاغ شد تا بازگشت خود را آغاز کند. ساعت حدود 12 ظهر بود که ما از اسکله جدا شدیم.

تصمیم گرفتم پیش عراقی‌ها بروم و با آنها کمی صحبت کنم. در آشپزخانه دریچه کوچکی بود که به باشگاه افسران باز می‌شد و از آنجا می‌توانستم با اسرا صحبت کنم. عراقی‌ها تا مرا دیدند خوشحال شدند چون روز قبل آنها را اسیر کرده بودیم و خیلی به آنها رسیده بودیم.

از من سیگار خواستند ولی نگهبان گفت: این کار را انجام ندهم چون ممکن است آتش‌سوزی راه بیندازند. گفتم: تا سیگارشان تمام نشده از پیش آنها نمی روم. 4 نخ سیگار داشتم، یکی را برای خودم برداشتم و سه تا را هم به آنها دادم.

سیگارم هنوز تمام نشده بود که صدای مهیبی به گوش رسید و متعاقب آن موج انفجار شدید مرا از دریچه به داخل باشگاه فشار داد. دود غلیظی سراسر آشپزخانه را فرا گرفت. احساس کردم آخرین لحظه زندگی‌ام است.

از آشپزخانه زدم بیرون. خیلی‌ها سروصورتشان خونی شده و زخمی‌ هم زیاد داشتیم. کشتی صدمه دیده بود و هر کس دنبال چیزی می‌گشت. دنبال لایف ژاکت گشتم ولی نتوانستم پیدا کنم. در این موقع آژیر ترک ناو زده شد و آنهایی که زنده بودند و قادر به شنا کردن، داخل آب پریدند.

آنچه اتفاق افتاد، موشکی بود که به ناوچه اصابت کرده بود. دو نفر از تکاوران با سلاح سبک تیراندازی می‌کردند ولی موشک بعدی هم از راه رسید و به پل فرماندهی اصابت کرد. در فاصله یکی دو دقیقه ناوچه به داخل آب فرو رفت و پیکان با همه قهرمانی اش غرق شد.

بچه‌هایی که لایف ژاکت داشتند در روی آب شناور بودند و همین باعث شد ترکش‌های موشک دوم تعدادی از آنها را در سطح آب به شهادت برساند. بعضی هم بر اثر موج انفجار زیر آب رفتند و بیهوش شدند. از دو قایق نجات ناوچه یکی پنجر بود و یکی سالم.

تعدادی به قایق پنچر چسبیده بودند و قایق سالم را هم باد می‌برد. حال من به نسبت خوب بود. با یک نفر از اسرای عراقی که سالم مانده بود به ‌طرف قایق شنا کردیم. نفر عراقی اول به قایق رسید و بعد من و بعد هم نفر سوم.

آوار شدیم و شروع کردیم به پارو زدن به طرف بچه‌ها ولی باد مانع پارو زدن بود، قایق نجات هم طوری ساخته شده که مشکل است آن را در جهت مخالف جریان باد به حرکت درآورد. خلاصه نتوانستیم به بچه‌ها نزدیک شویم.

نفر عراقی به طرف یکی از مجروحان عراقی رفت تا او را نجات دهد و همزمان، جریان باد ما را از آن دو نفر جدا کرد. بدین ترتیب من و یک نفر دیگر در قایق سالم ماندیم.

لحظات به کندی می‌گذشت تا اینکه ناگهان چشم‌مان به یکی از ناوچه‌های عراقی افتاد که به ما نزدیک می‌شد چون قایق‌مان سالم بود و از مسافت دور دیده می‌شد، خیلی ناراحت شدیم و خود را اسیر یافتیم ولی ناوچه عراقی دور زد و از ما دور شد و هنگامی که صدای فانتوم شنیده شد علت این عکس‌العمل ناوچه عراقی برایمان روشن گردید.

فانتوم روی ناوچه عراقی شیرجه کرد ولی راکت شلیک شده به ناوچه اصابت نکرد. فانتوم با دور زدن و عبور از بالای سر ما حمله دوم را انجام داد و راکت دوم ناوچه را به آتش کشید و لحظاتی بعد با انفجاری شدید به قعر دریا فرو رفت. مزدوران بعثی باز هم دست‌بردار نبودند و ناوچه دیگری را وارد صحنه نبرد کردند که این ناوچه هم با اولین موشک یکی از فانتوم‌ها به آتش کشیده شد و با سرعت به طرف جزیره بوبیان حرکت کرد ولی در حال حرکت منفجر شد.

2 ساعت از غرق شدن ناوچه پیکان می‌گذشت که هلی‌کوپترهای خودی از دور نمایان شدند و چون قایق نجات ما سالم بود اول ما را دیدند و به طرف ما آمدند. با اشاره دست به آنها فهماندیم که به سوی زخمی‌ها بروند و اول آنها را نجات دهند. هلی‌کوپترها به طرف قایق دوم رفتند و شروع به جمع‌آوری زخمی‌ها کردند. ما آخرین نفراتی بودیم که جمع‌آوری شدیم.

هوا کم‌کم تاریک می‌شد که به منطقه رسیدیم و ما را تخلیه کردند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 501
  • 502
  • 503
  • ...
  • 504
  • ...
  • 505
  • 506
  • 507
  • ...
  • 508
  • ...
  • 509
  • 510
  • 511
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1477
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس