فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

حیوانی که باعث خشم شب شد

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یک دفعه از درز ته چادر، یک کله سفید به چه بزرگی آمد تو. تا کله را دیدیم،‌ آب دهان همه‌مان خشک شد. چند لحظه همه کپ کرده بودیم. می‌گفتیم: جنه؟ پریه؟ اما در یک لحظه، شوک و ترس بچه‌ها تبدیل شد به بمب خنده‌ای که وسط چادر ترکید.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، خاطرات شفاهی دفاع مقدس اغلب خواندنی و جالب توجه است. به خصوص که اگر راوی خودش هم خوش بیان باشد و بتواند دیده‌هایش را با جزئیات بیان کند. کامران فهیم یکی از مجاهدانی است که مدتی از عمرش را در جوانی در جبهه ها گذارنده و از حال و احوال آن روزها به خوبی یاد می‌کند. آنچه می‌خوانید یکی از خاطرات وی است که می‌نویسد.

***

عملیات نصر چهار، توی منطقه ماووت، تازه تمام شده بود. برگشته بودیم عقب و توی بیابان‌های روبه‌روی پادگان دوکوهه چادر زده بودیم. من مسئول گروهان بودم. همیشه برای ارکان گروهان، دو تا چادر بزرگ را از درازا می‌چسباندیم به هم که همه دور هم جمع باشیم. یک شب توی چادر نشسته بودیم دور هم. دیر وقت بود. ساعت از دوازده هم گذشته بود. فقط دو تا فانوس کوچک توی چادر بود. نور چادر کم بود. یک پیک گروهان داشتیم به اسم ابراهیم که خیلی شر و شلوغ بود. همین جور که گپ می‌زدیم، حرف‌مان کشید به جوک. جوک‌مان هم رفته رفته تبدیل شد به جن و جن‌بازی.

ابراهیم ناقلا شروع کرد به جن و جن‌بازی. این می‌گفت و بچه‌های دیگر هم هر کدام یک چیزی از جن‌ها می‌گفتند. با این حرف‌ها و توی آن تاریکی چادر و وسط آن بیابان، خیلی حال و هوای ترسناکی درست شده بود. ناگهان فانوس وسطی چادر هم خاموش شد. نفتش تمام شده بود. بچه‌ها آنقدر وحشت کرده بودند که کسی حتی تکان نمی‌‌خورد. همه نشسته بودیم که ببینیم چه اتفاقی می‌افتد و آخرش چه می شود. ابراهیم هم هنوز داشت با آب و تاب از جن‌ها تعریف می‌کرد. توی همین حال و هوا، یک دفعه از درز ته چادر، یک کله سفید به چه بزرگی آمد تو. تا کله را دیدیم،‌ آب دهان همه‌مان خشک شد. چند لحظه همه کپ کرده بودیم و نگاه می‌کردیم که این چیه؟ جنه؟ پریه؟ اما در یک لحظه، شوک و ترس بچه‌ها تبدیل شد به بمب خنده‌ای که وسط چادر ترکید.

خوب که دقت کردیم، دیدیم خر کله‌گنده، سرش را آورده تو و دارد از گونی نان خشک‌های ته چادر، خارچ‌خارچ نان می‌خورد. بچه‌های تدارکات گروهان، نان خشک‌‌ها را می‌ریختند توی گونی. خره از این نان‌ها می‌خورد و بر و بر ما را نگاه می‌کرد.

به ابراهیم گفتم: «بلند شو کیشش کن.» همین که داشت می‌رفت کیشش بکند، شیطانی‌اش گل کرد و گفت: «حاجی یه نارنجک صوتی؟» گفتم بنداز.

نارنجک صوتی چون ترکش ندارد و فقط صدا دارد، خیلی خطری هم ندارد. ابراهیم نارنجک صوتی را برداشت و رفت بیرون. اول صدای ترکیدن نارنجک آمد و بعد یک دفعه صدای فریادهای خوشحال ابراهیم: -حاجی، حاجی‌، بیا ببین چی شده! خره داره عربی می‌رقصه.

همه دویدیم بیرون. خره از خود بی‌خود شده بود. تلو تلو می‌خورد و می‌رفت طرف گله خرها. انگار که مست کرده باشد. بچه‌ها خوششان آمد. ابراهیم به دو رفت و یک نارنجک دیگر برداشت و توی تاریکی انداخت نزدیک همین خره که تقریبا رسیده بود نزدیک گله‌شان. تا نارنجک ترکید، چند تا ساچمه خورد توی چادر. ابراهیم عجله کرده بود و اشتباهی به جای نارنجک صوتی، نارنجک ساچمه‌ای برداشته بود؛ خیلی شبیه هم بودند. نارنجک‌های عراقی، ساچمه‌ای‌‌هایشان هم عین صوتی‌ها بودند.

پیش خودم گفتم الان یک اتفاقی می‌افتد. نگران بچه‌ها بودم. یک دفعه ابراهیم از نزدیک گله خرها داد زد :«ای داد، حاجی کشتیمش.» دویدم بالای سر خره. داشت نفس‌های آخر را می‌کشید.

خیلی دلم سوخت. اگر شب نبود حتما بچه‌ها بهم می‌خندیدند، چون اشکم درآمده بود. حیوان بیچاره داشت زجر می‌کشید. گفتم: «ابراهیم این را راحتش کن.»

دوید و یک کلاش آورد و بهش تیر خلاصی زد. لاشه خر افتاده بود پشت چادر و ما مانده بودیم که چه کارش کنیم. خر خیلی بزرگی هم بود. اصلا یک چیز عجیبی بود؛ اندازه دو تا خر معمولی. یکی گفت اگر بخواهیم نگه‌ش داریم، تا فردا حتما بو می‌گیره، باید خاکش کنیم. توپیدم به‌شان که :«آخه نامردها کجا ببریمش؟ کجا خاکش کنیم؟» ابراهیم گفت: «کاری نداره حاجی، یه خشم شبانه می ذاریم، بچه‌ها رو می‌ریزیم بیرون، ده نفر رو تنبیه می‌کنیم که برند یه چاله بکنند و خره را بندازند توی اون چاله!»

همه به حرف ابراهیم خندیدند، این ‌جوری شیطونی امشبشان تکمیل شد، اما چاره‌‌ای نبود. گفتم باشه ولی خیلی شلوغش نکنید.

توی محوطه گروهان خشم زدیم. بچه‌ها خیلی شدید تیراندازی کردند، هر کدامشان لااقل چهار پنج تا آرپی‌جی زمانی زدند. آرپی‌جی‌ها را هم از سر شیطانی و مخصوصا می‌زدند طرف چادرهای گروهان‌های دیگر گردان. توی تاریکی شب، انگار صدای انفجار آرپی‌جی‌ها بیشتر می‌شد و می‌پیچید توی تپه‌ها. جوری شد که کل گردان، از خواب پریدند و ریختند توی میدان صبح‌گاه و به خط شدند. فکر کرده بودند خشم شبانه‌ گردان است.

فرمانده گردانمان، قربانی هم آمده بود بیرون. گفت: فهیم چی شده؟ گفتم: چیزی نیست حاجی، شما برو بگیر بخواب، خشم گروهانیه.

بچه‌های گروهان را کشیدیم بیرون و چند تایی را که عقب مانده بودند، جمع کردیم و تنبیهشان کردیم. رو به روی چادر گروهان یک تپه بود. گفتیم باید کلاغ‌پر بروید بالای تپه و یک چاله بکنید. رفتند و چاله را کندند. ده نفری دست و پای خره را کشیدیم و انداختیمش توی پتو. هر جوری بود کشیدیمش و بردیمش بالا و انداختیمش توی چاله و خیلی با مکافات خاکش کردیم. دیگر چیزی تا صبح نمانده بود. برگشتیم و نماز صبح را خواندیم و خوابیدیم.

نزدیک ساعت دوازده ظهر، خواب و بیدار بودم که دیدم چهار پنج نفر با پیراهن مشکی آمدند توی چادر. سلام کردند و خیلی اندوهناک و رسمی دور تا دور چادر نشستند و سرشان را انداختند پایین. پشت سرشان باز یک عده دیگر آمدند. دو سه تا پیک‌های گردان و مسئول تدارکات گردان و حتی فرمانده گردان هم آمدند.

هنوز نفهمیده بودم چی شده که یکیشان بلند گفت: «الفاتحه.» مانده بودم که کسی شهید شده؟ یا مثلا از تهران خبری رسیده؟ این‌ها پشت سر هم فاتحه می‌فرستادند و من خواب‌آلوده و گیج نشسته بودم و نگاهشان می‌کردم. به خودم می‌گفتم «جون تو یکی شهید شده. یا دیشب توی خشم شبانه کسی طوریش شده، یا این که مثلا توی خط یکی از فرمانده‌ها شهید شده و حالا این‌ها آمده‌اند به ما خبر بدهند.» برای همین، من هم خیلی ناراحت و جدی شروع کردم به فاتحه خواندن.

پشت سر هم به من دلداری می‌دادند و می‌گفتند: «ایشاالله غم آخرتون باشه، ایشا‌الله خدا صبرتون بده.» من باز هم به روی خودم نمی‌آوردم که توی باغ نیستم و در جوابشان می‌گفتم: «خدا ایشا‌الله به شما هم صبر بده، خیلی ممنون.»

بالاخره توی یک فرصت کوتاه بین دو فاتحه با اشاره از یکی‌شان پرسیدم چی شده که پقی زد زیر خنده. بقیه‌شان هم خندیدند و بلند شدند، یک پتو انداختند روی سر من و تا توانستند کتکم زدند. به این کار می‌گفتند جشن پتو و توی جبهه‌ها مرسوم بود. سیر که کتکم زدند، گفتند: «فلان فلان شده، هم نذاشتی ما دیشب بخوابیم هم این که یک نفر را کشتی.»

نگو این ابراهیم کله‌خر، مثل فیلم‌‌‌های وسترن آمریکایی یک علامت چوبی بزرگ درست کرده بود و زده بود روی قبر خره. کپه خاک قبر خره با علامتی که ابراهیم زده بود رویش، از همه جای لشگر پیدا بود.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای مفقود شدن پیک گروهان شهید باهنر/پدر شهیدی که همت و چراغی را غسل و کفن کرد

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر شهید روایت کرد: به مقر فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) حاج محمد ابراهیم همت که در عملیات والفجر۴ هم حضور داشت رسیدم. شهید همت بیرون چادر من را در آغوش گرفت. گریه کرد و گفت: ” از حمیدت هیچ خبری نیست.گم شده، به یقین شهید شده است.”
عملیات والفجر 4 در 27 مهرماه 1362 آغاز شد و 33 روز ادامه پیدا کرد تا نتایج مهمی همچون خارج کردن مریوان از دید دشمن و تسلط بر 13 شهر و روستای عراق را به همراه داشته باشد. این عملیات در منطقه پنجوین و با هدف متصل کردن ارتفاعات سورن به سورکوه انجام شد. در صورت تحقق این هدف، خط دفاعی جبهه خودی در این منطقه(دشت شیلر) کوتاه شد و در به کارگیری نیرو صرفه جویی می‌شد. عملیات والفجر 4 مانند دیگر عملیات‌های هشت سال دفاع مقدس شهدای بسیاری را تقدیم انقلاب کرده است. شهدای گرانقدری که اسمشان با نام فتح حماسه و ایثارگری در والفجر4 پیوند خورد. لشگر 27 محمد رسول الله(ص) با فرماندهی حاج همت در این عملیات حضور فعالی داشت و رزمندگان زیادی از این لشگر به شهادت رسیدند.

 

شهید حمیدرضا ملا حسنی در سال 44 در یکی از مناطق جنوب غرب تهران در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. هنوز محصل بود که جنگ میان ایران و عراق آغاز شد و او قصد رفتن به جبهه را کرد. در لشگر 27 محمد رسول الله حضور پیدا کرده و پیک گروهان شهید باهنر در گردان عمار شد. او در آبان ماه سال 62 طی عملیات والفجر4 در منطقه پنجوین عراق مفقود الاثر شد. کمی بعد مشخص شد که در 12 آبان 62 در جریان عملیات والفجر4 در منطقه کوهستانی پنجوین به همراه چند تن از همرزمانش مجروح شده و به دست نیروهای بعثی افتاده است. طبق اعلام نیروهای اطلاعاتی ایران، بعثی‌ها مجروحان را به شهادت رسانده و در شهر سید صادق عراق به خاک سپرده بودند. این شهید والامقام والفجر4 بعد از 27 سال که در شهر سید صادق واقع در کردستان عراق به خاک سپرده شده بود طی عملیات کمیته جستجوی مفقودین کشف و به وطن بازگردانده شد. خاکسپاری او درنهایت در 12 مهر سال 89 انجام شد. شهید ملاحسنی که بدون هیچ نشانی مقرر شد به عنوان شهید گمنام در بوستان نهج البلاغه به خاک سپرده شود با 9 نشان در رویاهای صادقه مختلف سرانجام هویتش کشف شد. او همان شهید مشهوری است که در رویایی صادق به خواهر گفته بود که به خواست خدا تمامی کسانی را که در مراسم تشییعم شرکت کرده‌اند را شفاعت خواهم کرد. حتی عابری که در کنار جمعیت ایستاده و توجهی ندارد.

عفت لهاردی مقدم مادر شهید می‌گوید: یکی از جمله‌های حمیدرضا که مدام تکرار می‌کرد این بود که می‌گفت:” این هم شد خانواده حزب اللهی؟ یک نفر هم تا به حال شهید نداده.” روزهای آخر که می‌خواستم برای او پیراهن جدیدی بدوزم به من فرصت نمی‌داد و می‌گفت این پیراهن را توی کمد می‌بینی و بعد از من بیشتر غصه می‌خوری.

علی رضا ملاحسنی برادر شهید از روزگاری که خبر شهادت برادر را آوردند چنین روایت می‌کند: «آبان ماه سال 62 صبح خیلی زود پدر با همان لباس جبهه به خانه برگشت. روی باقیمانده رختخواب‌ها نشست و ساکش را روی زمین گذاشت. مادر پرسید: “پس حمید کو؟” پدر گریه کرد و با بغض گفت: “کسی از حمیدرضا خبری نداره” پدرم دوازده روز بعد از عملیات والفجر4 در جبهه مانده بود تا شاید خبری از او به دست بیاورد، بعد به خانه بیاید. پدر می‌گفت: “بیست روز قبل از عملیات والفجر4 حمیدرضا با مقداری خوراکی به یددن من در منطقه کوزران آمد. بعد از عملیات با مقداری خوراکی به ملاقات حمیدرضا رفتم تا دیدار او را تلافی کرده باشم. همه از دور با من احوالپرسی می‌کردند و می‌گفتند: “ملا چطوری؟” تعجب کردم، چون پیشتر همه از نزدیک با من احوالپرسی و روبوسی کردند. ولی این بار کسی جلو نمی‌آمد. تا اینکه به مقر فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص) حاج محمد ابراهیم همت رسیدم. شهید همت بیرون چادر من را در آغوش گرفت. گریه کرد و گفت: ” از حمیدت هیچ خبری نیست. گم شده، به یقین شهید شده است.”

آذر یا دی ماه62 در مراسمی که در مسجد شهید مطهری برای شهدای گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله(ص) گرفته شده بود، شهید همت دوباره به پدر تاکید کرد: پسرت شهید شده، بروید برای او هم مراسم ختم بگیرید.یکی از آرزوهای پدرم این بود که جنازه پسرش را خودش غسل و کفت کند. زمانی که معراج شهدای اهواز کار می‌کرد، به دوستانش گفته بود: “مدیونید اگر جنازه پسر من بیاید و نگذارید بشویم و کفن کنم.” پدرم بعدها شهید همت و شهید رضا چراغی از فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله(ص) را غسل و کفن کرد.»

حکمت الله ملاحسنی پدر صبور و فداکار شهید ملاحسنی اگرچه توفیق پیدا کرد که برخی شهیدان را با دست خود غسل و کفن کند. اما فرصت نیافت که پیکر پسرش را غسل کرده و به خاک بسپارد و تا روز آخر حیاتش در انتظار خبری از فرزند چشم به راهش ماند و در نهایت سال 74 به نزد او شتافت.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای رادیو در زندان بعثی‌ها

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر رادیو را بدهی مسئله را یک جور خودم حل می‌کنم و گرنه از استخبارات می‌ریزند و با دستگاه می‌گردند، بالاخره پیدا می‌کنند؛ آن وقت تو را می‌برند انفرادی و بچه‌ها را تنبیه می‌کنند.


امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.

آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.

رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”
باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت بیست و سوم این خاطرات به شرح ذیل است:

” برای این که تعادل خودم را به دست آورم خودم را به نفهمی زدم و از رضا احمدی خواستم حرف عباس را برایم ترجمه کند. رضا هم از صحبت عباس، یکه خورده بود و رنگش پریده بود.

با تأنی رو به من کرد و گفت: عباس رادیو می‌خواهد.

من می‌دانستم عباس بلوف نمی‌زند لذا گفتم: کدام رادیو؟ مگر به ما رادیو داده بودید که حالا می‌خواهید؟

-همان رادیویی را که از ابوغریب آورده‌اید.

او با دست اندازه‌ و شکلش را نشان می‌داد.

-مگر روز اول که وارد شدیم همه ما را نگشتید؟ حتی داخل شلوارهای ما را هم گشتید.

-اگر رادیو را بدهی مسئله را یک جور خودم حل می‌کنم و گرنه از استخبارات می‌ریزند و با دستگاه می‌گردند، بالاخره پیدا می‌کنند؛ آن وقت تو را می‌برند انفرادی و بچه‌ها را تنبیه می‌کنند.

عباس که نتوانست داشتن رادیو را به ما اثبات کند از من خواست به جان زن و بچه‌ام قسم بخورم که رادیو ندارم.

من هم خیلی محکم قسم خوردم و به او گفتم اگر قسم مرا قبول نداری، همین الأن بیا تمام وسایل را تفتیش کن.

قسم من عباس را موقتاً قانع کرد که ما رادیو نداریم.

وقتی جناب محمودی به بند برگشت استفاده از رادیو را تا اطلاع ثانوی ممنوع کرد و برای بچه‌های نیروی زمینی هم نوشتیم به علت این که رادیو لو رفته آن را خرد کردیم و در توالت انداختیم.

ما از بابت بند خودمان کاملاً مطمئن بودیم ولی چند نفری از بند مجاور را به علت درگیری به انفرادی برده بودند و احتمال دادیم زیر شکنجه موضوع رادیو را گفته باشند.

بیست روز بود از رادیو استفاده نمی‌کردیم. جناب محمودی با مشورت، مجوز استفاده از رادیو را صادر کرد.

ما، غیر از “باباجانی” که مسئولیت راه‌اندازی رادیو را داشت، یک نفر از بچه‌های هم سلولی او را به صورت مراقب در تمام مدتی که از رادیو استفاده می‌شد، گماشته بودیم تا از سوراخ کلید سلول تمام محوطه بند را زیر نظر داشته باشد و به محض آمدن نگهبان،‌به ما اطلاع دهد.

او دیده بود که نگهبان پس از بیرون رفتن از بند پس از ده دقیقه در حالی‌که پوتین‌هایش را در آورده بود به صورت سینه خیز خودش را به پشت در سلول شماره هفت می‌رساند… “

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 500
  • 501
  • 502
  • ...
  • 503
  • ...
  • 504
  • 505
  • 506
  • ...
  • 507
  • ...
  • 508
  • 509
  • 510
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1471
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس