خنده ی شهید کاظم زاده به امام زمان(عج)
دیدم جلوی ورودی سنگر دوزانو نشسته، یک دستش را زیر چانه گذاشته و دست دیگر را به زمین تکیه داده و با خودش میخندد. خندهی خیلی عجیبی بود … با صدای بلند و نزدیک به قهقهه.
در حالی که نگاهی به سر و وضع خاکی خودم انداختم، به شوخی گفتم: چته کچل؟ داری به من میخندی؟ اصلا امروز تو دیوونه شدی؟ زودباش برو بیل رو بیار …
ولی او همچنان میخندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟
با همان خندهی زیبا گفت: چقدر تو عجله داری؟ … اصلا میخوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن میبینی!
دوباره پرسیدم: مگه چی شده؟
گفت: عجله نکن، میبینی!
بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچهها میشنیدم. داد زدم: زود باش بیا … الان شب میشه.
در جوابم گفت: اومدم.
میخواستم دوباره داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که …
…زمان بهسختی میگذشت، ولی باید میگذشت. دوست داشتم این لحظات پایان نمیپذیرفتند. سرانجام، بعد از خداحافظی گفت:
- «بهخدا قسم مطمئنم در زمان جوندادنم، امام زمان بر بالینم خواهد آمد«.
»- بهخدا من وقتی بخوام جون بدم، میخندم.«
با خنده دستی به صورتش زدم و گفتم: آخه پدرآمرزیده، از کجا معلوم؟ شاید ترکش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار کنه.
این کلمات، خودم را خیلی بیشتر آزار داد، ولی دست خودم نبود. فقط میخواستم حرفی در برابرش زده باشم. در حالی که نیشگون محکمی از لپش گرفتم، بدون اینکه اظهار درد بکند، فقط خندید و گفت: «حالا صبر کن میبینیم آقاحمید« …
نمیدانستم چه کنم. گیج و منگ شده بودم. از یک طرف به همهی حرفهایش ایمان و اطمینان داشتم، از طرف دیگر نمیخواستم بپذیرم که مصطفی دارد من را تنها میگذارد و میرود.لحظات برایم سخت و آزاردهنده بود. اینکه نخواهم واقعیت را و آنچه را در حال وقوع است بپذیرم، بیشتر آزارم میداد. همانطور که دستم را به صورتش کشیدم تا اشکهایش را پاک کنم، یک آن چشمم را بستم و در عالم رؤیا و تخیل رفتم به طبقهی دوم خانهمان. خودم و مصطفی را دیدم که سر سفره نشستهایم و یک کاسهی پر از ماکارونی آبدار جلوی دو نفرمان است. مصطفی که قاشقش را داخل آن فرومیبرد و میگذاشت دهانش، من ذوق میکردم … غرق همین تصورات بودم که انفجار خمپارهای در دوردست، همهی تخیلات شیرینم را بر باد داد.
چه کار باید میکردم؟ اصلا چه کار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت؛ تنهای تنهای. من اما نمیخواستم بروم. اصلا اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم و نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. تازه داشتم پی به وجودش میبردم. تازه داشتم میشناختمش. آنقدر که نسبت به او حسادت شدیدی پیدا کرده بودم. اصلا اینکه کسی با او رفیق شود، آزارم میداد. میخواستم مال من باشد؛ فقط و فقط. برنامهها داشتم برای فرداهای دوستیمان. میخواستم تا ابدالدهر مال هم باشیم. با هم باشیم. با هم باز هم به جبهه بیاییم و در عملیات شرکت کنیم، ولی از رفتن مصطفی خبری نباشد.
حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمهراه. من که میماندم! من که اصلا اهل رفتن نبودم. جایم خوب بود. تازه داشتم جای خودم را در دنیا پیدا و اثبات میکردم. پس چرا باید همه چیز را بر هم میزدم. تازه داشتم به جبهه و بچههای جبههای خو میگرفتم. تازه داشتم عشق و محبت را میچشیدم. تازه داشتم انفاس قدسی انسان¬ساز دیگران را درک میکردم، ولی حالا باید اصلیترین آنها را از دست میدادم.
یک آن خودخواهی همهی وجودم را گرفت. به من ربطی نداشت که مصطفی به چه رسیده و چه خواهد شد. مهم برای من این بود که «ماندن» مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید چهطوری او را از رفتن منصرف میکردم؟
بدون شک دست خودش بود. مگر نه اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود، حتما میتوانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمیگرداندم!
چفیهی سفیدش را روی صورتش کشید. صورتش را که به طرفم برگردانده بود، خیس اشک بود. با چشم و دهانش ادا درمیآورد. نمیدانست دیگر چهکار کند. درست مثل خود من که مانده بودم چه کنم. بیاختیار گفتم: کاشکی میشد بخورمت تا میشدی جزئی از وجود من.
خندید و گفت: خب بفرما. اصلا فکر کن نشستهای توی چلوکبابی کاظمیپور و داری یه کوبیدهی مشدی میخوری.
از ذوق و شوق داشتن او.
چفیه را زدم کنار. نشستم جلویش و گفتم: مصطفی، یه سؤال ازت دارم، راستش رو بگو.
با تعجب گفت: مگه تا حالا هر چی بهت گفتم دروغ بوده؟
-نه دروغ نگفتی، ولی آخه این یکی خیلی فرق میکنه.
-خب بپرس. چیه؟ قول میدم راستش رو بگم.
-از نظر تو، من چی هستم؟
-این چیه که میپرسی حمید؟
-خب سؤاله دیگه. تو فکر میکنی من چی هستم؟ واسه چی با تو رفیق شدم و هی خرت کردم که بریم چلوکبابی و …
- نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. گفت: از نظر من، تو یه رفیق خیلی خیلی مشدی هستی که خدا به من داده تا من رو بیاره جبهه و ببره اون بالا بالاها. وایسا بینم، از نظر تو من چی هستم که داری اینجوری نگام میکنی؟
- ببین مصطفی، از نظر من … تو یا یه آدم خیلی قالتاق و کلک و دروغگو هستی …
رنگش پرید. مثل همیشه در چنین مواردی صورتش بهسرعت سرخ شد. نگذاشتم چیزی بگوید. ادامه دادم:
- یا اینکه یه روح بسیار زیبا و قشنگ هستی که خدا از آسمون فرستاده روی زمین توی جسم تو، تا خیلی چیزای خوب رو به من نشون بدی. بهم نشون بدی آدمشدن و مسلمونی چهجوریه.
نفس راحتی کشید و گفت: آخیییش … خیالم راحت شد. من رو ترسوندی.
بعد کف دستم را باز کردم و روی پیشانیاش گذاشتم، آرام آرام آن را بر همهی صورتش کشیدم تا پایین چانهاش.
خندهی تلخی کردم حاکی از اینکه دیگر باورم شده که باید با او خداحافظی کنم. گفتم: این کار رو کردم تا همیشه صورتت زیر دستم باشه.
بلند شدم و در حالی که به خاطر کوتاهی سقف گردنم را کج کرده بودم، جلویش نشستم، یاد روزهای قبل افتادم و گفتم: مصطفی حالا که به قول خودت داری میری، دستات رو بگیر جلوم تا همهی گناهام رو بریزم توی دستت.
دو کف دستش را به هم چسباند و گرفت جلوی صورتم. هر چه به ذهنم رسید، گفتم. وقتی نوبت من شد که دستم را جلوی او بگیرم، احساس کردم دستانم کاملا خالی و سبک است. با تعجب گفتم: مصطفی، خیلی سبک شدهای …
که با بیاهمیتی گفت: من همینم. اگه جور دیگهای میشدم بد بود.
مدتی با همان گریهی بچهگانهام زار زدم و التماس کردم تا شاید اینطوری بتوانم بیشتر نگهش دارم:
-مصطفی جون، تو رو خدا، به خاطر من، منی که باید تنها بمونم، بیا و این دفعه رو بیخیال شو.
-نه حمید … نمیشه. دیگه دست من نیست.
-چرا دست تو نیست؟ مگه شهادت زورکیه؟ مگه نه اینکه خدا به هیچ وجه به بندههاش ظلم نمیکنه؟ خب حالا میخواد تو رو بهزور ببره؟ اگه تو نخوای، هیچ اتفاقی نمیافته.
-آره، تو درست میگی، ولی حمید، من یه سؤال دارم.
-نوکرتم. بگو.
-اصلا ما دوتا واسه چی با هم رفیق شدیم؟
-خب معلومه. چون به هم علاقه داشتیم. چون اخلاقمون به هم میخورد. چون …
-نه دیگه، نشد. راستش رو بگو.
-من نمیدونم. من مغزم خشک شده. خودت بگو.
-خب معلومه، ما با هم رفیق شدیم تا به همدیگه کمک کنیم که بریم بالا. مگه دوستی ما دو تا هدفی جز این داشت که دست هم رو بگیریم و بریم تا اونجایی که اعتقاد داریم رضایت خداست؟
-خب آره، همینه.
-دمت گرم دیگه. الان من رسیدم اون بالا. به کمک تو …
-پس من چی؟
-به خدا من آرزومه که تو هم بیایی، ولی آخه دست من نیست. مگه نه اینکه به هم قول داده بودیم با هم توی میدون مین بریم؟ خب نشد.
انگار فشار فضا بیشتر شده باشد، چیزی روی قلبم سنگینی میکرد. مدام دستهایش را از خوشحالی به هم میمالید و پشت سر هم میگفت: خداحافظ … من رفتم.
ساعت از 4 گذشته بود که ناگهان از جا پرید و گفت: زود باش کف سنگر رو گود کنیم تا جا بیشتر بشه و راحت بتونیم نماز بخونیم. با تعجب اصرار کردم که دیر است. هر چه گفتم: «ببین، الان دیره. یه ساعت دیگه غروب میشه، اونوقت سنگرمون نیمه کاره میمونه و شب جایی برای استراحت نداریم.» قبول نکرد و قاطعانه گفت: «کار امروز را به فردا مینداز … زود باش.«
تجهیزات و اسلحه و وسایل را بیرون ریختیم. من با کلنگ شروع کردم به کندن کف سنگر. سقف آنقدر کوتاه بود که حتی نشسته هم نمیتوانستیم راحت نماز بخوانیم. باید گردنمان را کج میکردیم. دقایقی بعد، به او که جلوی سنگر نشسته بود گفتم:
- مصطفی، برو بیل رو از سنگر بغلی بگیر و بیا.
او رفت و دقیقهای بعد با بیل دستهبلند آمد. به او گفتم: با این بیل که نمیشه خاک برداشت، برو بیل دستهکوتاهه رو بیار!
دیدم جلوی ورودی سنگر دوزانو نشسته، یک دستش را زیر چانه گذاشته و دست دیگر را به زمین تکیه داده و با خودش میخندد. خندهی خیلی عجیبی بود … با صدای بلند و نزدیک به قهقهه.
در حالی که نگاهی به سر و وضع خاکی خودم انداختم، به شوخی گفتم: چته کچل؟ داری به من میخندی؟ اصلا امروز تو دیوونه شدی؟ زودباش برو بیل رو بیار …
ولی او همچنان میخندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟
با همان خندهی زیبا گفت: چقدر تو عجله داری؟ … اصلا میخوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن میبینی!
دوباره پرسیدم: مگه چی شده؟
گفت: عجله نکن، میبینی!
بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچهها میشنیدم. داد زدم: زود باش بیا … الان شب میشه.
در جوابم گفت: اومدم.
میخواستم دوباره داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشتانگیز سوت خمپارهای مرا که در سنگر بودم، در جایم میخکوب کرد. به کف سنگر چسبیدم. خمپاره درست به کنار سنگر اصابت کرد. صدای رعبانگیزی داشت. دود و غبار در یک آن، تمام فضا را پر کرد. متوجه نبودم چه شده. به خودم که آمدم، یاد مصطفی افتادم. سریع به بیرون سنگر رفتم و فریاد زدم: مصطفی … مصطفی …
جوابی نشنیدم. دوباره صدایش کردم. حمید شکوری، از بچههای سنگر بغلی، از آن سوی گرد و غبار داد زد: مصطفی اینجاس … حالش هم خوبه.
عجیب بود … چرا مصطفی جواب نداد؟ ناگهان ناصری فریاد زد: حمید بیا …
یعنی مصطفی چیزی شده؟ سراسیمه و هراسان به کنار سنگر برگشتم. دود و خاک، آرام آرام بر زمین مینشست. کمی که هوا روشنتر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. دود سیاه و چرب انفجار، بهآرامی بر سر و رویم نشست. هوا کاملا باز شد. سرش را دیدم که از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود.
شوکه شدم. احساس کردم تمام کرده. سر جایم خشک مانده بودم. با فریاد علیرضا شاهی که با بغض و گریه، داد زد: هنوز زنده است … جون داره …
جلو رفتم. سرش را در میان دستهایم گرفتم با گریه و التماس از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمانش را باز کند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشد. بدنش لرزهای خفیف داشت. بهزور ابروهایش را بالا و پایین میکرد. چشمانش روی هم فشرده بودند. دیوانهوار فریاد میزدم: مصطفی … اشهدت رو بگو …
زبانش باز نمیشد. یکدفعه ناخواسته فریاد زدم: مصطفی … منم حمید … تو رو خدا یه چیزی بگو …
لرزهی بدنش تندتر شد. نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد. با لبخندی زیبا که بر لبانش نشست، به سوی حق شتافت.
سربند سبز «یا حسین شهید» که از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز شدند، بر زمین افتاد که شاهی آن را برداشت.
علیرضا شاهی، چفیهی مشکی خود را از گردن باز کرد و روی سر مصطفی که همچون گلی باز شده بود، انداخت تا بچهها نبینند.
خورشید شب جمعه 22/7/61 میرفت تا منطقه را در ماتمی سوزان بگدازد. آن گاه بود که پیکر مصطفی کاظمزاده را در حالی که حدود دو ماه بود هفدهمین بهار زندگیاش را پشت سر گذاشته بود، به پایین تپه منتقل کردیم. شاهی، ناصری، شکوری و سلیمانی هر کدام گوشهای از برانکارد را در دست داشتند و از شیب تند تپه پایین میآمدند. دست مصطفی که از برانکارد آویزان بود، برای خودش تاب میخورد. دوست داشتم زنده بود و خودش دستش را میکشید بالا!
برادر صیاد محمدی، وقتی که دید من گریان و نالان در حال پایین آمدن از تپه هستم، جلو آمد و پرسید که چی شده؟ وقتی گفتم مصطفی شهید شد، درجا خشکش زد. او که در برابر شهادت دهها نفر از نیروها در بمباران، اینگونه وانمود میکرد که چیزی نشده، در برابر پیکر مصطفی که میان دستان بچهها روی برانکارد تلوتلو میخورد و به پایین تپه میآمد، اشک در چشمانش حلقه زد و با خود گفت: مصطفی …مصطفی …
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدانصلوات