فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خنده ی شهید کاظم زاده به امام زمان(عج)

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

دیدم جلوی ورودی سنگر دوزانو نشسته، یک دستش را زیر چانه گذاشته و دست دیگر را به زمین تکیه داده و با خودش می‌خندد. خنده‌ی خیلی عجیبی بود … با صدای بلند و نزدیک به قهقهه.
در حالی که نگاهی به سر و وضع خاکی خودم انداختم، به شوخی گفتم: چته کچل؟ داری به من می‌خندی؟ اصلا امروز تو دیوونه شدی؟ زودباش برو بیل رو بیار …

ولی او همچنان می‌خندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟

با همان خنده‌ی زیبا گفت: چقدر تو عجله داری؟ … اصلا می‌خوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن می‌بینی!

دوباره پرسیدم: مگه چی شده؟

گفت: عجله نکن، می‌بینی!

بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچه‌ها می‌شنیدم. داد زدم: زود باش بیا … الان شب می‌شه.

در جوابم گفت: اومدم.
می‌خواستم دوباره داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که …


…زمان به‌سختی می‌گذشت، ولی باید می‌گذشت. دوست داشتم این لحظات پایان نمی‌پذیرفتند. سرانجام، بعد از خداحافظی گفت:

- «به‌خدا قسم مطمئنم در زمان جون‌دادنم، امام زمان بر بالینم خواهد آمد«.

»- به‌خدا من وقتی بخوام جون بدم، می‌خندم.«

با خنده دستی به صورتش زدم و گفتم: آخه پدرآمرزیده، از کجا معلوم؟ شاید ترکش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار کنه.

این کلمات، خودم را خیلی بیشتر آزار داد، ولی دست خودم نبود. فقط می‌خواستم حرفی در برابرش زده باشم. در حالی که نیشگون محکمی از لپش گرفتم، بدون این‌که اظهار درد بکند، فقط خندید و گفت: «حالا صبر کن می‌بینیم آقاحمید« …
نمی‌دانستم چه کنم. گیج و منگ شده بودم. از یک طرف به همه‌ی حرف‌هایش ایمان و اطمینان داشتم، از طرف دیگر نمی‌خواستم بپذیرم که مصطفی دارد من را تنها می‌گذارد و می‌رود.لحظات برایم سخت و آزاردهنده بود. این‌که نخواهم واقعیت را و آن‌چه را در حال وقوع است بپذیرم، بیشتر آزارم می‌داد. همان‌طور که دستم را به صورتش کشیدم تا اشک‌هایش را پاک کنم، یک آن چشمم را بستم و در عالم رؤیا و تخیل رفتم به طبقه‌ی دوم خانه‌مان. خودم و مصطفی را دیدم که سر سفره نشسته‌ایم و یک کاسه‌ی پر از ماکارونی آب‌دار جلوی دو نفرمان است. مصطفی که قاشقش را داخل آن فرومی‌برد و می‌گذاشت دهانش، من ذوق می‌کردم … غرق همین تصورات بودم که انفجار خمپاره‌ای در دوردست، همه‌ی تخیلات شیرینم را بر باد داد.

چه کار باید می‌کردم؟ اصلا چه کار می‌توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می‌رفت؛ تنهای تنهای. من اما نمی‌خواستم بروم. اصلا اهل رفتن نبودم. نه می‌خواستم خودم بروم و نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. تازه داشتم پی به وجودش می‌بردم. تازه داشتم می‌شناختمش. آن‌قدر که نسبت به او حسادت شدیدی پیدا کرده بودم. اصلا این‌که کسی با او رفیق شود، آزارم می‌داد. می‌خواستم مال من باشد؛ فقط و فقط. برنامه‌ها داشتم برای فرداهای دوستی‌مان. می‌خواستم تا ابدالدهر مال هم باشیم. با هم باشیم. با هم باز هم به جبهه بیاییم و در عملیات شرکت کنیم، ولی از رفتن مصطفی خبری نباشد.

حالا او داشت می‌رفت. او داشت می‌شد رفیق نیمه‌راه. من که می‌ماندم! من که اصلا اهل رفتن نبودم. جایم خوب بود. تازه داشتم جای خودم را در دنیا پیدا و اثبات می‌کردم. پس چرا باید همه چیز را بر هم می‌زدم. تازه داشتم به جبهه و بچه‌های جبهه‌ای خو می‌گرفتم. تازه داشتم عشق و محبت را می‌چشیدم. تازه داشتم انفاس قدسی انسان¬‌ساز دیگران را درک می‌کردم، ولی حالا باید اصلی‌ترین آنها را از دست می‌دادم.

یک آن خودخواهی همه‌ی وجودم را گرفت. به من ربطی نداشت که مصطفی به چه رسیده و چه خواهد شد. مهم برای من این بود که «ماندن» مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزش‌تر بود تا رفتنش. حالا باید چه‌‌طوری او را از رفتن منصرف می‌کردم؟

بدون شک دست خودش بود. مگر نه این‌که من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می‌کرد که نرود، حتما می‌توانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری می‌کردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی‌گرداندم!

چفیه‌ی سفیدش را روی صورتش کشید. صورتش را که به طرفم برگردانده بود، خیس اشک بود. با چشم و دهانش ادا درمی‌آورد. نمی‌دانست دیگر چه‌کار کند. درست مثل خود من که مانده بودم چه کنم. بی‌اختیار گفتم: کاشکی می‌شد بخورمت تا می‌شدی جزئی از وجود من.

خندید و گفت: خب بفرما. اصلا فکر کن نشسته‌ای توی چلوکبابی کاظمی‌پور و داری یه کوبیده‌ی مشدی می‌خوری.

از ذوق و شوق داشتن او.

چفیه را زدم کنار. نشستم جلویش و گفتم: مصطفی، یه سؤال ازت دارم، راستش رو بگو.

با تعجب گفت: مگه تا حالا هر چی به‌ت گفتم دروغ بوده؟

-نه دروغ نگفتی، ولی آخه این یکی خیلی فرق می‌کنه.

-خب بپرس. چیه؟ قول می‌دم راستش رو بگم.

-از نظر تو، من چی هستم؟

-این چیه که می‌پرسی حمید؟

-خب سؤاله دیگه. تو فکر می‌کنی من چی هستم؟ واسه چی با تو رفیق شدم و هی خرت ‌کردم که بریم چلوکبابی و …

- نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. گفت: از نظر من، تو یه رفیق خیلی خیلی مشدی هستی که خدا به من داده تا من رو بیاره جبهه و ببره اون بالا بالاها. وایسا بینم، از نظر تو من چی هستم که داری این‌جوری نگام می‌کنی؟

- ببین مصطفی، از نظر من … تو یا یه آدم خیلی قالتاق و کلک و دروغ‌گو هستی …

رنگش پرید. مثل همیشه در چنین مواردی صورتش به‌سرعت سرخ شد. نگذاشتم چیزی بگوید. ادامه دادم:

- یا این‌که یه روح بسیار زیبا و قشنگ هستی که خدا از آسمون فرستاده روی زمین توی جسم تو، تا خیلی چیزای خوب رو به من نشون بدی. به‌م نشون بدی آدم‌شدن و مسلمونی چه‌جوریه.

نفس راحتی کشید و گفت: آخیییش … خیالم راحت شد. من رو ترسوندی.

بعد کف دستم را باز کردم و روی پیشانی‌اش گذاشتم، آرام آرام آن را بر همه‌ی صورتش کشیدم تا پایین چانه‌اش.

خنده‌ی تلخی کردم حاکی از این‌که دیگر باورم شده که باید با او خداحافظی کنم. گفتم: این کار رو کردم تا همیشه صورتت زیر دستم باشه.

بلند شدم و در حالی که به خاطر کوتاهی سقف گردنم را کج کرده بودم، جلویش نشستم، یاد روزهای قبل افتادم و گفتم: مصطفی حالا که به قول خودت داری می‌ری، دستات رو بگیر جلوم تا همه‌ی گناهام رو بریزم توی دستت.

دو کف دستش را به هم چسباند و گرفت جلوی صورتم. هر چه به ذهنم رسید، گفتم. وقتی نوبت من شد که دستم را جلوی او بگیرم، احساس کردم دستانم کاملا خالی و سبک است. با تعجب گفتم: مصطفی، خیلی سبک شده‌ای …

که با بی‌اهمیتی گفت: من همینم. اگه جور دیگه‌ای می‌شدم بد بود.

مدتی با همان گریه‌ی بچه‌گانه‌ام زار زدم و التماس کردم تا شاید این‌طوری بتوانم بیشتر نگه‌ش دارم:

-مصطفی جون، تو رو خدا، به خاطر من، منی که باید تنها بمونم، بیا و این دفعه رو بی‌خیال شو.

-نه حمید … نمی‌شه. دیگه دست من نیست.

-چرا دست تو نیست؟ مگه شهادت زورکیه؟ مگه نه این‌که خدا به هیچ وجه به بنده‌هاش ظلم نمی‌کنه؟ خب حالا می‌خواد تو رو به‌زور ببره؟ اگه تو نخوای، هیچ اتفاقی نمی‌افته.

-آره، تو درست می‌گی، ولی حمید، من یه سؤال دارم.

-نوکرتم. بگو.

-اصلا ما دوتا واسه چی با هم رفیق شدیم؟

-خب معلومه. چون به هم علاقه داشتیم. چون اخلاق‌مون به هم می‌خورد. چون …

-نه دیگه، نشد. راستش رو بگو.

-من نمی‌دونم. من مغزم خشک شده. خودت بگو.

-خب معلومه، ما با هم رفیق شدیم تا به همدیگه کمک کنیم که بریم بالا. مگه دوستی ما دو تا هدفی جز این داشت که دست هم رو بگیریم و بریم تا اون‌جایی که اعتقاد داریم رضایت خداست؟

-خب آره، همینه.

-دمت گرم دیگه. الان من رسیدم اون بالا. به کمک تو …

-پس من چی؟

-به خدا من آرزومه که تو هم بیایی، ولی آخه دست من نیست. مگه نه این‌که به هم قول داده بودیم با هم توی میدون مین بریم؟ خب نشد.

انگار فشار فضا بیشتر شده باشد، چیزی روی قلبم سنگینی می‌کرد. مدام دست‌هایش را از خوشحالی به هم می‌مالید و پشت سر هم می‌گفت: خداحافظ … من رفتم.


ساعت از 4 گذشته بود که ناگهان از جا پرید و گفت: زود باش کف سنگر رو گود کنیم تا جا بیشتر بشه و راحت بتونیم نماز بخونیم. با تعجب اصرار کردم که دیر است. هر چه گفتم: «ببین، الان دیره. یه ساعت دیگه غروب می‌شه، اون‌وقت سنگرمون نیمه کاره می‌مونه و شب جایی برای استراحت نداریم.» قبول نکرد و قاطعانه گفت: «کار امروز را به فردا مینداز … زود باش.«

تجهیزات و اسلحه و وسایل را بیرون ریختیم. من با کلنگ شروع کردم به کندن کف سنگر. سقف آن‌قدر کوتاه بود که حتی نشسته هم نمی‌توانستیم راحت نماز بخوانیم. باید گردن‌مان را کج می‌کردیم. دقایقی بعد، به او که جلوی سنگر نشسته بود گفتم:

- مصطفی، برو بیل رو از سنگر بغلی بگیر و بیا.

او رفت و دقیقه‌ای بعد با بیل دسته‌بلند آمد. به او گفتم: با این بیل که نمی‌شه خاک برداشت، برو بیل دسته‌کوتاهه رو بیار!

دیدم جلوی ورودی سنگر دوزانو نشسته، یک دستش را زیر چانه گذاشته و دست دیگر را به زمین تکیه داده و با خودش می‌خندد. خنده‌ی خیلی عجیبی بود … با صدای بلند و نزدیک به قهقهه.

در حالی که نگاهی به سر و وضع خاکی خودم انداختم، به شوخی گفتم: چته کچل؟ داری به من می‌خندی؟ اصلا امروز تو دیوونه شدی؟ زودباش برو بیل رو بیار …

ولی او همچنان می‌خندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟

با همان خنده‌ی زیبا گفت: چقدر تو عجله داری؟ … اصلا می‌خوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن می‌بینی!

دوباره پرسیدم: مگه چی شده؟

گفت: عجله نکن، می‌بینی!

بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچه‌ها می‌شنیدم. داد زدم: زود باش بیا … الان شب می‌شه.

در جوابم گفت: اومدم.

می‌خواستم دوباره داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشت‌انگیز سوت خمپاره‌ای مرا که در سنگر بودم، در جایم میخ‌کوب کرد. به کف سنگر چسبیدم. خمپاره درست به کنار سنگر اصابت کرد. صدای رعب‌انگیزی داشت. دود و غبار در یک آن، تمام فضا را پر کرد. متوجه نبودم چه شده. به خودم که آمدم، یاد مصطفی افتادم. سریع به بیرون سنگر رفتم و فریاد زدم: مصطفی … مصطفی …

جوابی نشنیدم. دوباره صدایش کردم. حمید شکوری، از بچه‌های سنگر بغلی، از آن سوی گرد و غبار داد زد: مصطفی این‌جاس … حالش هم خوبه.

عجیب بود … چرا مصطفی جواب نداد؟ ناگهان ناصری فریاد زد: حمید بیا …

یعنی مصطفی چیزی شده؟ سراسیمه و هراسان به کنار سنگر برگشتم. دود و خاک، آرام آرام بر زمین می‌نشست. کمی که هوا روشن‌تر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. دود سیاه و چرب انفجار، به‌آرامی بر سر و رویم نشست. هوا کاملا باز شد. سرش را دیدم که از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود.

شوکه شدم. احساس کردم تمام کرده. سر جایم خشک مانده بودم. با فریاد علی‌رضا شاهی که با بغض و گریه، داد زد: هنوز زنده است … جون داره …

جلو رفتم. سرش را در میان دست‌هایم گرفتم با گریه و التماس از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمانش را باز کند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشد. بدنش لرزه‌ای خفیف داشت. به‌زور ابروهایش را بالا و پایین می‌کرد. چشمانش روی هم فشرده بودند. دیوانه‌وار فریاد می‌زدم: مصطفی … اشهدت رو بگو …

زبانش باز نمی‌شد. یک‌دفعه ناخواسته فریاد زدم: مصطفی … منم حمید … تو رو خدا یه چیزی بگو …

لرزه‌ی بدنش تندتر شد. نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد. با لبخندی زیبا که بر لبانش نشست، به سوی حق شتافت.

سربند سبز «یا حسین شهید» که از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز ‌شدند، بر زمین افتاد که شاهی آن را برداشت.

علی‌رضا شاهی، چفیه‌ی مشکی خود را از گردن باز کرد و روی سر مصطفی که همچون گلی باز شده بود، انداخت تا بچه‌ها نبینند.

خورشید شب جمعه 22/7/61 می‌رفت تا منطقه را در ماتمی سوزان بگدازد. آن گاه بود که پیکر مصطفی کاظم‌زاده را در حالی که حدود دو ماه بود هفدهمین بهار زندگی‌اش را پشت سر گذاشته بود، به پایین تپه منتقل کردیم. شاهی، ناصری، شکوری و سلیمانی هر کدام گوشه‌ای از برانکارد را در دست داشتند و از شیب تند تپه پایین می‌آمدند. دست مصطفی که از برانکارد آویزان بود، برای خودش تاب می‌خورد. دوست داشتم زنده بود و خودش دستش را می‌کشید بالا!

برادر صیاد محمدی، وقتی که دید من گریان و نالان در حال پایین آمدن از تپه هستم، جلو آمد و پرسید که چی شده؟ وقتی گفتم مصطفی شهید شد، درجا خشکش زد. او که در برابر شهادت ده‌ها نفر از نیروها در بمباران، این‌گونه وانمود می‌کرد که چیزی نشده، در برابر پیکر مصطفی که میان دستان بچه‌ها روی برانکارد تلوتلو می‌خورد و به پایین تپه می‌آمد، اشک در چشمانش حلقه زد و با خود گفت: مصطفی …مصطفی …

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدانصلوات

 

 نظر دهید »

شهادت؛ سفر دامادی

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

:شهید فیلسوف زاده برای مادرش می‌نویسد: شهادت برای من مثل عروسی من می‌باشد و از شما می‌خواهم که در مجلسی که برای من بر پا می‌کنید در آن مجلس شیرینی عروسی من را پخش کنید چون آن سفر دامادی من می‌باشد.

بسیاری از شهدای هشت سال دفاع مقدس که تا زمان شهادت هنوز ازدواج نکرده بودند در سفارش‌هایشان به خانواده، از آن‌ها می‌خواستند که بعد از شهادتشان مراسمی به شادی یک جشن عروسی به راه بیندازند. زیرا شهادت را به مثابه مجلس دامادی فرخنده می‌دانستند. هرچند برای خانواده‌‌ها فراق فرزند سخت بود اما از آنجایی که از جایگاه رفیع یک شهید نزد خداوند متعال باخبر بودند و می‌دانستند فرزندانشان در جبهه حق می‌جنگند به کلام شهیدشان باور داشته و این باور را به دیگران نیز منتقل می‌کردند.


شهید علیرضا فیلسوف زاده متولد 1342 در تهران است. او که از سال‌های نخست جنگ و در سنین نوجوانی در جبهه‌ها حضور داشت ابتدا به عنوان تخریب‌چی و بعد به عنوان نیروی اطلاعات-عملیات لشگر 27 محمد رسول الله(ص) به مناطق مختلف اعزام می‌شد. پاسدار شهید علیرضا فیلسوف زاده به عنوان معاون مسئول محور عملیات با حضور در مناطق موظف می‌شود تا نقشه عملیات را به نیروهای لشگر نشان دهد که با انفجار یک مین و از دست دادن پایش به درجه جانبازی نائل می‌شود. سپس او در ارتفاعات شاخ شمیران طی بمباران رژیم بعث عراق در روز چهارم فروردین سال 1367 به شهادت رسید.

او که تا هنگام شهادت ازدواج نکرده بود در بندی از وصیت نامه‌ برای مادرش نوشت:

“مادر عزیزم! اگر خدا این لیاقت را به من داد من هم به جوار شهدای عزیز رفتم و شهید شدم اصلا برای من گریه و زاری نکنید چون شهادت برای من مثل عروسی من می‌باشد و از شما می‌خواهم که در مجلسی که برای من بر پا می‌کنید در آن مجلس شیرینی عروسی من را پخش کنید چون آن سفر دامادی من می‌باشد.”


مادر نیز خواسته پسر را اجابت کرده و در مراسم تشییع و یادبود شهید برای همه حاضرین شیرینی حاضر کرده و پخش می‌کند. عکسی از مراسم تشییع شهید در ادامه می‌آید:

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

تشریح عملیات والفجر۴ به روایت شهید همت

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در زمان انجام این عملیات که حاج همت فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) را برعهده داشت پس از خاتمه‌ والفجر۴ دستور داد کل رزمندگان جهت یک سخنرانی توجیهی، در اردوگاه قلاجه، تجمع کنند.در این سخنرانی شهید همت نحوه عملیات را تشریح کرد.

بعد از عملیات والفجر 2 و 3، عملیات والفجر 4 در 27 مهرماه 1362 آغاز شد و 33 روز ادامه پیدا کرد تا نتایج مهمی همچون خارج کردن مریوان از دید دشمن و تسلط بر 13 شهر و روستای عراق را به همراه داشته باشد. با ابلاغ ماموریت جدید از طرف قرارگاه “حمزه سید الشهدا(ع)” مبنی بر لزوم حضور لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در منطقه مذکور برای ادامه عملیات والفجر4 گردان‌ها و واحدهای لشگر باید سریع منطقه دربندیخان را ترک و به محورهای تعیین شده وارد می‌شدند تا دشمن فرصتی برای سازماندهی و مستحکم کردن محورهای پدافندی جدید نداشته باشد. گردان‌های لشگر، اردوگاه قلاجه را به سمت مریوان ترک کردند و پس از 48 ساعت، در اردوگاه ارتفاع کوفلان در شمال غرب مریوان مستقر شدند. ارتفاعات کانی مانگا که از موقعیت حساسی برخوردار بود، به عنوان محدوده عملیات لشکر 27 محمد رسول الله(ص) تایید شد.
در زمان انجام این عملیات که حاج محمد ابراهیم همت فرماندهی لشگر 27 محمد رسول الله(ص) را برعهده داشت پس از خاتمه‌ عملیات خونین والفجر4 دستور داد کل رزمندگان عمل کننده لشکر در علمیات جهت یک سخنرانی توجیهی، در اردوگاه قلاجه، تجمع کنند. این سخنرانی در واقع گزارش دقیق و ماندگار  از نقش رزمندگان بسیجی و فداکار این یگان در آن نبرد دشوار کوهستانی به شمار می‌رود. در این سخنرانی شهید همت نحوه عملیات را به خوبی تشریح می‌کند. متن این سخنان فرمانده لشگر به شرح زیر است:

بسم الله الرحمن الرحیم

در عملیات والفجر4 سرداران بزرگی را از دست دادیم. و بسیجیان گمنامی که شاید قادر به شناختنشان نبودیم و فقط خدا توانست آنان را درک کند. این شهادت بایستی ما را در ادامه راه مصرتر و پافشرده‌تر کند. همه شما عزیزان معتقد به این مطلب هستید که جهاد یکی از درهای بهشت است و قشنگ‌تر، مانوس‌تر و زیباتر از کلمه شهادت، در تاریخ نداریم. به همین دلیل است وقتی به کلمه شهید می‌رسیم، می‌بینیم که در روز قیامت و زمان بازخواست خداوند چه احترامی بر شهید می‌گذارد. بنابر روایات اولین قطره‌ خونی که به زمین چکیده می‌شود، تمامی گناهانش بخشیده می‌شود.

مرحله اول عملیات، دشمن وحشتناک تلفات داد. هفت تیپ آن‌ها منهدم شد

در زندگی بعد از مرگ، مرحله‌ای داریم به نام پل صراط، برای رفتن و داخل شدن به قیامت و جواب دادن به خدا، شهید این مرحله را نخواهد داشت. با شروع عملیات والفجر4،‌ ضربه دیگری توی پوز دشمنان زده شد. از میله مرزی که رد می‌شویم، بیش از 900 کیلومتر مربع در این عملیات آزاد شده است. در صحبت‌هایی که برای بچه‌ها می‌کردم، گفتم که در خیلی از کارها، خداوند ما را آزمایش می‌کند همه‌اش این نیست که پیروزی بدهد، اگر تند تند موفقیت بدهد- می‌دانید که وضع بشر خراب است – هوای نفس بر او غلبه می‌کند. یک دفعه که دو سه تا موفقیت داده شد، می‌بینی که زیر بغلش دو سه تا هندوانه است و فکر می‌کند توی آسمان، با ملائکه و فرشته‌ها پرواز می‌کند. این است که دو سه عملیات محکم و همراه با پیروزی که شد،‌ باید سختی کشید. «و ما رمیت اذ رمیت» فکر نکنید شما این گلوله‌ها را می‌زنید؛ خداست که تیرها را هدایت می‌کند. خدا می‌خواهد شما را که دارید می‌روید، صدا بزند تا حواستان باشد چه کار می‌کنید؟ این نباشد اگر یک عملیات با سختی همراه شد، یک ارتفاع گرفته شد یا اصلا هدف انهدام دشمن بود، برای بچه‌ها سخت باشد.

الحمدالله رب العالمین، مرحله اول عملیات، دشمن وحشتناک تلفات داد. هفت تیپ آن‌ها منهدم شد و بنا به آمار خودشان ده هزار نفر کشته و زخمی دادند و خیلی از امکاناتشان منهدم شد. آنقدر که زمینه آماده بود، یک نیرو بیفتد پشت سر بعثی‌‌ها، یک لشکر گوششان را بگیرد و عملیات را ادامه دهد. ولی نیرو کم بود دیدید که چند روز بعد،‌ یک دفعه عملیات منتفی شد. این چند روز که صبر کردیم، این پدر سوخته‌ها، متوجه شدند و سیم خاردار دور خودشان کشیدند، می‌ترسند. میدان مین ریختند. به چهار سپاه فرمان داده شد تا تمام امکانات مهندسی‌شان را به کمک بگیرند. گفته‌اند اگر کشته هم می‌شوید، شبانه مین‌گذاری کنید. کمین و تیربار جلوی راهمان گذاشتند ولی این‌ها ایجاد اشکال نمی‌کند.

قله‌ 1900 به مدت 48 ساعت دست گردان مسلم بود/بچه‌ها تیپ دو گراد ریاست جمهوری ارتش بعث را متلاشی کردند

در حرکت اولی که لشکر27 انجام داد، قله‌ 1900 به مدت 48 ساعت دست گردان مسلم بن عقیل بود. بچه‌ها 48 ساعت مردانه جنگیدند و تیپ دو گراد ریاست جمهوری ارتش بعث را متلاشی کردند. دیدیم نه می‌شود روی ارتفاعات جاده کشید. نه تخلیه مجروح کرد. مجبور شدیم بکشیم به راست، با آمادگی و شور و اشتیاق بچه‌ها، شاهد بودیم که گردان میثم تمار روی قله 1904 خوب عمل کرد. ساعت 2 بود که دیدیم از نزدیک گلوله نمی‌آید. مشخص بود که بچه‌ها رسیده‌اند به قله 1904 نیروی سمت راست گردان انصار الرسول بود. نیرو کم آمد. گردان عمار یاسر را در دست داشتیم. به فرمانده گردان انصار گفتیم بیا سمت راست گردان میثم نیروهایت را مستقر کن . به فرمانده گردان مقداد هم گفتیم سمت چپ گردان میثم را پر کن.

ساعت 6 یا 6/5 صبح بود که معاون یکی از گردان‌ها گفت بعثی‌ها روی 1904 هستند. پرسیدیم اشتباه نمی‌کنی؟ شاید بچه‌های گردان میثم باشند. گفت نه، بعثی‌ها هستند و به طرف ما تیر می‌اندازند. گردان انصار به شکم تیپ 108 دشمن زده بود. بعد یک گردان دشمن از سمت قله 1900 آمد طرف 1904. پیاده شدند و ریختند روی سر بچه‌ها. بچه‌ها به خاطر فشار زیاد نتوانستند مقاومت کنند. توان و نیرو هم نداشتند. 1904 افتاد دست دشمن.

توی ضد شیب قله یک شیار بود/ به طور معجزه آسایی بچه‌ها تا شب آنجا ماندند و یک گلوله هم به آن‌ها نخورد

حالا، خدایا خودت کمک کن. از انصار پرسیدم می‌توانی بیایی عقب‌تر؟ گفتند امکان ندارد. سمت راست 1904 شیار سختی بود که گردان انصار حتما باید می‌آمد توی این شیار. گفتند اگر بیایی یک نفر هم زنده نمی‌ماند. خدا شاهد است معجزه‌ای رخ داد که شاید در طول تاریخ بی‌نظیر باشد. گردان انصار با یک گروهان روی قله مانده بود. نه راه پس داشتند و نه راه پیش. قله 1904 هم سقوط کرده بود. توی ضد شیب قله یک شیار بود. زیر قله 1904 نارنجک و تیر نمی‌خواست. اگرچه تا سنگ پایین می‌انداختند مستقیم توی سر بچه‌ها می‌خورد. این گردان که تعداد نیروهایش هم قابل توجه بود با زخمی‌هایش توی شیار ماندند. خداوند جلوی دیدگان بعثی‌ها را بسته بود. پرده جلوی دلشان کشیده بود که نه داخل شیار را می‌توانستند ببینند و نه بچه‌‌ها را. خدا شاهد و گواه است، به طور معجزه آسایی این بچه‌ها تا شب آنجا ماندند. و یک گلوله هم به آن‌ها نخورد. شب تعدادی را برای کمک به بچه‌‌های زخمی و گردآوری شهدا فرستادیم و آن‌ها را عقب آوردند.

این صحنه‌ها مشخص می‌کند اگر یک لشگر نتوانست در یک جناح عمل کند این فشار و سختی به لشگر دیگر می‌رسد. همان شب دیدید گردان حبیب ابن مظاهر عمل کرد. هدف‌هایش را گرفت و نگه داشت. الان هم دست خودمان است. گردان حمزه هم هدف‌هایش را نگه داشت. عملیات سختی بود. خدا شاهد است که بچه‌ةای بسیجی غوغا کردند. طوری جنگیدند که شاید در طول جنگ بی سابقه بود. جنگ از ساعت یک ربع به 10 شب شروع شد تا ساعت 7 صبح.

چهره‌ دوشکارچی به ایرانی‌ها بیشتر می‌خورد/ یک کارت سازمان مجاهدین خلق توی جیبش پیدا کردند

بچه ها 9 ساعت و یک ربع جنگیدند. اغلب گردان‌ها مهماتشان تمام شد. به همین خاطر مین‌های دشمن را از زمین درمی‌آوردند و آن‌ها را طرف بعثی‌ها پرت می‌کردند. که مین منفجر و کماندوهای دشمن نیایند طرفشان. گردان حبیب دو یال مهم جلوی روی خود داشت. اولی را گرفت. خیلی از بعثی‌ها را کشت و آمد روی یال دوم. برادرمان عبدالله فرمانده گردان حبیب به من گفت: بچه‌های بسیجی به سمت قله سوم کانی مانگا سرازیر شدند. سیزده تا از بچه‌ها می‌روند طرف قله بعدی یکدفعه یکی از بالا می‌گوید: الله اکبر، الله اکبر بچه‌ها بیایید بالا. همه تعجب می‌کنند و می‌گویند کسی جلوتر از ما نبود که رفته باشد روی قله. بعد می‌گویند شاید یکی از خودی‌ها آمده باشد. از سینه ارتفاع بالا می‌کشند که یک دفعه دوشکا به طرف آن‌ها می‌گیرد وآن‌ها را می‌زند. نصف بچه‌ها زخمی می‌شوند و تازه متوجه می‌شود که خبری هست.

یکی از آر.پی.جی‌های بسیجی که خیلی شجاع و رشید است الان توی گردان حبیب زخمی است- نارنج را می‌کشد و می‌اندازد توی سنگر. دوشکا از کار می‌افتد خودش با مسئول اطلاعات عملیات گردان، برادر اسلاملو که الان زخمی است می روند و می‌بینند که چهره‌ دوشکارچی به ایرانی‌ها بیشتر می‌خورد جیبش را می‌گردند و یک کارت سازمان مجاهدین خلق پیدا می‌کنند. اشتباه بزرگی می‌کنند که کارت را همراه نمی‌آورند کارت را با عصبانیت می‌زند توی صورت منافق و یکی دو تا فحش هم به منافقین می‌دهد. بعد بعثی‌ها را می‌بینند که دارند می‌آیند بالا. مهمات نداشتند. می‌بینند الان اسیر می‌شوند. یک نارنجک داشتند. ضامن آن را می‌کشند و می‌اندازند و از بالا می‌کشند پایین. ببینید. جنگ صحنه‌هایی دارد که نمی‌توان آن را توی کتاب‌ها نوشت. یک لشکر از آن جناح می‌آید و یک لشکر از این جناح. اگر این لشکر به هدفش نرسد، پشت آن لشکر را خالی می‌کند. همه شما باید این را بلد باشید. شماها زیاد به جبهه آمده‌اید. پنج بار، شش بار همه‌تان فرمانده جنگ شده‌اید و مغزتان این چیزها را می‌کشد، صحنه‌هایی توی جنگ پیش می‌آید و پس و پیش دارد. یک نیرو عمل می‌کند، جناحش خالی می‌شود و مجبور می‌شود بگویید بیایید عقب، جناحتان خالی است.

گردان عمار، گردان احتیاط بود/توی شکم دشمن زد

جنگ چیست؟ جنگ به معنای جنگ و گریز است. این را نباید فراموش کرد. ما برای سختی آمدیم. برای راحتی نیامده‌ایم و باید سختی بکشیم یک ارتفاع سقوط می‌کند باید بکشیم عقب. یک ارتفاع که سقوط می‌کند، ارتفاع دیگر هم سقوط می‌کند در این علمیات با وجود اینکه به بچه‌ها سخت گذشت ولی به حمدالله اسلام تعالی پیدا کرد. حالا شاید به گردان عمار سخت گذشت. گردان احتیاط بود. پیاده‌روی زیاد بود و بچه‌ها خسته شدند. ولی گردان انصار توی شکم دشمن زد. خیلی منهدم کردیم. گردان‌های مالک اشتر و انصار الرسول واقعا آن‌ها را کشتند. هر چه در توانشان بود انجام دادند. همه مظلومین در این راه خون دادند. ما از همه شما تشکر می‌کنیم خیلی زحمت کشیدید. ما تا حالا افتخار رفتن نداشتیم و زنده ماندیم. سعادت نصیبمان نشد. همه عملیات‌ها را دیدیم. از سال 58 توی کردستان تا حالا. عملیاتی که بچه‌ها با عاشقی و مخلصی داشتند، هرگز سابقه نداشت. خدا به همه‌تان توفیق بدهد مردانه جنگیدید و هدف‌هایتان را گرفتید.

سختی‌هایی در حین عملیات می‌بینیم که باید همه‌تان آمادگی این سختی‌ها را داشته باشید این نیست که خدا همه‌اش راحتی بدهد و انشاالله همه ما آمادگی این سختی‌ها را داریم چیزی که برای شما می‌خواهم بگویم این است که همه جا صحنه‌ آزمایش است. ما پس از این عملیات تجربیات زیاد و گران‌بهایی به دست آوردیم. لشکرهایی که در جنوب جنگیده بودند و در کوهستان و غرب جنگ نکرده بودند تجربیات زیادی به دست  آوردند. جنگ سختی را پیش پا داشتند که الحمدالله سبب شد سازندگی زیادی برایشان داشته باشد. ما انتظار بیشتری از برادرها نداشتیم، کار خودتان را کردید و توان خودتان را گذاشتید.

خیلی از بچه‌های شریف و  «دریا دل» را که گمنام به شهادت رسیدند، از دست دادیم/اگر شهید هم نشدید، اجر شهید را دارید

خیلی از عزیزان را نیز در این عملیات از دست دادیم. خیلی از بچه‌های گمنام، شریف و به قول فرمانده دلاور تیپ عمار لشکر ما شهید اکبر حاجی‌پور - «دریا دل» که گمنام به شهادت رسیدند. آنان خیلی عظمت داشتند فقط خدا عظمت آن‌ها را می‌داند ما قادر نیستیم بدانیم چون از عالم غیب بی‌خبریم برادرمان حاجی پور فرمانده تیپ یک عمار، برادر مهدی خندان، معاون این تیپ و حاج عباس ورامینی، مسئول ستاد لشکر، برادرمان نظام آبادی؛ معاون گردان حمزه که از بچه‌های خوب بسیج بودند و برادر ابراهیم معصومی، فرمانده گردان کمیل و برادر میرحمید موسوی،‌ معاون گردان مسلم بن عقیل. و شهدای بسیج که همه‌شان سردار بودند و به فیض شهادت نائل آمدند. ما چاره‌ای نداریم جز این که مرد باشیم و راه این شهدا را ادامه دهیم. خداونده همه را آزمایش می‌کند. در جنگ بدر پیروزی به مسلمین می‌دهد بعد همه سر غنائم دعوا می‌کنند دنبال غنائم نباشید، دعوا نکنید. این کار را نکنید، خداوند غضب می‌کند و در جنگ احد شکست می‌خورند مگر خداوند نگفت : « نصر من الله و فتح قریب » نگوییم پس کو این پیروزی چرا این قدر کشته دادیم تا موفق شدیم. خداوند در سوره آل عمران مخصوصا ایات 123 تا 145 اشاره می‌کند؛‌ آی آدم‌ ها، فقط شما کشته نداده‌اید. دشمن هم کشته داده، خدا شما را آزمایش کرد. پیروزی و شکست دست خداست شما برای خدا نجنگیدید  و خدا هم به شما شکست داد. اشکال را در خودتان بببینید. در روایت است اگر شما در جنگ شرکت کردید و برای شهادت رفتید، اگر شهید هم نشدید، اجر شهید را دارید. مواظب باشید این اجر را از بین نبرید. شما مثل شهید زنده‌اید انشاالله بتوایند راه شهدا را محکم و پرقدرت ادامه دهید.

شناخت می‌خواهد که یکی روی مین بخوابد، سینه‌اش را بگذارد روی سیم خاردار تا دیگران از روی بدن او رد شوند/تا درک نباشد نیت‌ها پاک نمی‌شود

ما باید ثابت قدم باشیم خدا شاهد است این صحنه‌هایی که دارد از مقابل چشمان ما می‌گذرد کمتر از صحنه‌های صدر اسلام نیست. در صدر اسلام، آقا عبدالله (ع) 72 تن یار داشت. همه‌اش 72تن بودند که می‌روند شهید می‌شوند الان چیز دیگری دارد اتفاق می‌افتد صحنه‌ای از بچه‌های تخریب لشکر برایتان تعریف کنم در مرحله دوم رسیدند به سیم خاردار یکی در گردان مالک روی سیم خاردار می‌خوابد و می‌گوید: پایتان را روی من بگذارید و رد شوید. بچه های بسیج پا بر روی پشتش می‌گذارند و می‌گذرند او روی سیم خاردار می‌خوابد یک مین زیر شکمش منفجر می‌شود و شهیدش می‌کند. کسی این قدر عاشق؟ مگر عشق بدون شناخت می‌شود؟ عشق بدون شناخت معنا ندارد در ارتش‌های دنیا، نیروهایی که عشق بدون شناخت دارند، می‌آیند و کپ می‌کنند. از جایشان تکان نمی‌خورند. از گلوله می‌ترسند این شناخت می‌خواهد که یکی روی مین بخوابد. سینه‌اش را بگذارد روی سیم خاردار تا دیگران از روی بدن او رد شوند. شوخی نیست تا درک نباشد نیت‌ها پاک نمی‌شود

و اما در مورد حرکت به سمت تهران، تا آنجایی که در توان لشکر بوده، آسایش و رفاه برای شما فراهم شده، ولی یک انتظار داریم به عنوان یک برادر کوچک‌تر خواهش می‌کنم برای دیدن خانواده شهدا به منازل این عزیزان بروید و به آن‌ها سرکشی کنید. انشا الله راهی تهران که شدید، برای روز هجدهم آذرماه 1362 در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا کنید. دعا برای سلامت امام عزیز هم فراموش نشود.

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 
 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 494
  • 495
  • 496
  • ...
  • 497
  • ...
  • 498
  • 499
  • 500
  • ...
  • 501
  • ...
  • 502
  • 503
  • 504
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • پارلا
  • ma@jmail.com
  • سیده زهرا موسوی

آمار

  • امروز: 1227
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس