فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطره تامل برانگیز برای استفاده از بیت المال به همراه شهید

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به همراه شهید نوریان به سمت دو کوهه می‌رفتیم. در مسیر راه ماشین‌هایی که از روبرو می آمدند برای ما بوق و چراغ می‌زدند اما شهید نوریان با حرکات دست و سر عکس العمل نشان می‌داد. گفتم: برادر عبدالله بهتر نیست شما هم با زدن بوق جواب محبت اونها رو بدید؟
شاید امروز این حکایت ها افسانه باشه و بعضی‌ها با خوندنش بخندن. خصوصا اونهایی که مدیریتی بهم زدند و بیت‌المال زیر دستشونه و یا بهتر بگم در اختیارشونه، یعنی اینکه در شکل مصرف آن اختیار دارند. اما بگذار همه بدانند که شهادت لیاقت می‌خواست و مدیریت کردن بر شهدا اون هم شهدای تخریبچی فقط کار عبدالله هاست. عکس عبدالله توی اتوبان صدر تهران، مسیر شرق به غرب روی دیوار حسینیه رستم آباد دیده میشه و شاید در روز صدها مدیر و کارگزار نظام مقدس جمهوری اسلامی برای رفتن به محل مدیریتشون از مقابلش رد شوند. انشاءالله اونها هم با خوندن این حکایت در مصرف بیت المال تامل کنند: 


با شهید نوریان به سمت دو کوهه می‌رفتیم. در مسیر راه ماشین‌هایی که از روبرو می آمدند و آشنا بودند برای ما بوق و چراغ می‌زدند و عرض ارادتی می‌کردند اما شهید نوریان با حرکات دست و سر عکس العمل نشان می‌داد. به سربالایی دو کوهه که رسیدیم، گفتم: برادر عبدالله بهتر نیست شما هم با زدن بوق و چراغ جواب محبت اونها رو بدید؟

حاجی رنگش عوض شد مثل همه وقت هایی که نسبت به بیت المال بی توجهی می‌دید و رگهای گردنش متورم می‌شد، با عتاب رو به من کرد و گفت:برادر! این وسیله برای بیت الماله، برای من نیست که هرکاری دلم بخواد بکنم. 36 میلیون نفر توی این ماشین سهم دارند( آن ایام می‌گفتند ایران 36 ملیون جمعیت داره).

 


من که حیرت زده و شرمنده شده بودم و دیگه هیچی نگفتم. شهید نوریان فرمانده مقدسی بود. همه فرماندهان لشگرسیدالشهداء(ع) جایگاه معنوی ویژه ای برایش قائل بودند. بطوری که آقاتقی محقق(معاون عملیات ل10) می‌گفت: به شهید نوریان عرض کردم: برادر عبدالله، وقتی برای خلوت با خدا به بازی دراز میری، اگر یک نفر جلوت سبز شد خیال نکنی عراقیه و بترسی، نه، اون شاید جبراییل باشه  و از جانب خدا برات وحی آورده.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خلبانی که کارگری می‌کرد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی(معاونت عملیات نیروی هوایی ارتش) یکی از قهرمانان جنگ است که چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت و سرانجام در ۱۳۷۳.۱۰.۱۵ بر اثر سانحه هوایی به همراه فرمانده فقید نیروی هوایی، سرلشکر شهید منصور ستاری به آرزوی دیرینه‌اش رسید.

سرلشکر خلبان شهید مصطفی اردستانی در سال ۱۳۲۸ در روستای قاسم‌آباد از توابع ورامین دیده به جهان گشود و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۴۸ به خدمت سربازی اعزام شد.

خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در یکی از روستاهای اسفراین انجام داد. پس از خدمت سربازی در سال ۱۳۵۰ وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن مقدمات به منظور تکمیل دوره خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد و پس از اخذ دانش‌نامه خلبانی به ایران بازگشت و با درجه ستوان دومی در پایگاه چهارم شکاری دزفول به عنوان خلبان هواپیمای (الف-۵) مشغول به خدمت شد با اوج گیری انقلاب شکوهمند اسلامی و حتی قبل از آن جز نخستین خلبانان حزب‌اللهی بود که در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی و آگاه کردن سایر کارکنان نیروی هوایی نقش به سزایی داشت.

وی در سال ۱۳۵۹ به عنوان افسر خلبان شکاری در پایگاه شکاری تبریز مشغول به خدمت بود که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد، علی‌رغم این‌که در روز حملهٔ هوایی دشمن به خاک میهن اسلامی در مرخصی به سر می‌برد، ولی بلافاصله خود را به پایگاه مربوط رساند و از روز بعد پروازهای جنگی خود را شروع کرد. وی در سال ۱۳۶۰ به عنوان فرمانده پایگاه پنجم شکاری (امیدیه) انتخاب شد و در سال ۱۳۶۶ به عنوان مدیریت آموزش عملیات نیروی هوایی ارتش انتخاب شد؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این شهید را منتشر می‌کند.

 

سوز دل

می‌خواست برای بازدید به منطقه برود، چند نفری نیز همراهش شدند. شب جمعه بود در حالی‌که سوار ماشین می‌شد، گفت: امشب، شب ناله‌های دل علی(ع)، شب دعای کمیل است. اگر کتابچه دعا دارید برایم بیاورید.

کتاب دعایی به او دادیم. از ما خداحافظی کرد و رهسپار منطقه شد. همراهانش نقل می‌کردند: حاج مصطفی در طول مسیر، دعای کمیل را آنچنان از سوز دل می‌خواند که ما را عجیب تحت تأثیر قرار داده بود. او در آن شب ملکوتی آنچنان با خدا راز و نیاز می‌کرد که گویی تنها جسمش در میان ما بود و روحش به سوی عرش خدا پرکشیده بود.

غم فراق دوستان

فروردین سال 67 بود. چند روزی از عملیات والفجر 10 می‌گذشت. به قرارگاه مستقر در منطقه عملیاتی رفتیم. فرماندهان جهت انجام هماهنگی‌های لازم تشکیل جلسه داده بودند و حاج مصطفی به عنوان معاون عملیات نهاجا می‌بایستی در این جلسه شرکت می‌کرد.

رادیوی ماشین را روشن کردم. نوجوان آباده‌ای با آن صدای معصومانه و زیبایش سرودی را در وصف و زبان حال فرزندان شهدا خطاب به پدران شهیدشان اجرا می‌کرد: دیشب خواب بابامو دیدم دوباره ….

صدای دلنشین او ما را متأثر کرد و در غم فراق دوستان شهیدمان کلی گریستیم و بار دیگر با آنان تجدید میثاق بستیم. حاج مصطفی تا دقایقی پس از پخش آن سرود، هم‌چنان با خود زمزمه می‌کرد و اشک از دیدگانش سرازیر بود.

کارگر ناشناس

سال اول جنگ، شهید اردستانی از پایگاه تبریز همراه چند خلبان دیگر به پایگاه دزفول آمدند. در آن مقطع حساس شهید اردستانی از جمله خلبانانی بود که برای مأموریت داوطلب می‌شد و اصلاً خستگی در قاموس او جایی نداشت.

روزهایی بود که چندین بار پرواز می‌کرد و با بمباران‌های کوبنده خود، دشمن تا بن دندان مسلح را در دشت‌های خوزستان زمین‌گیر می‌کرد.

از آنجا که به صورت مأمور به پایگاه دزفول آمده بود، کسی ایشان را نمی‌شناخت. روزی برای خرید عازم فروشگاه شدم. نزدیکی‌های فروشگاه، جلوی مدرسه دخترانه‌ای که در دست تعمیر بود، شخصی را دیدم که با فُرغون مشغول بردن ملات به درون مدرسه بود، برای لحظه‌ای نگاهم به سمت او متمرکز شد.

خدای من! چقدر شبیه سروان اردستانی است!

بله درست دیده بودم، خودش بود که پس از پرواز روزانه فرصتی یافته بود و به طور ناشناس برای همیاری با کارگران مدرسه، ملات و مصالح ساختمانی جا به جا می‌کرد.

 

احساس غرور

سال 1360 در پایگاه سوم شکاری(همدان) مشغول خدمت بودم و شهید اردستانی فرمانده پایگاه بود. روزی در مراسمی که در یکی از شهرهای اطراف همدان برگزار شده بود شرکت کردیم. وقتی به پایگاه باز می‌گشتیم، داخل اتوبوس نشسته و سرگرم صحبت بودیم.

شخصی که کنار من نشسته بود از وصف شهید اردستانی(فرمانده پایگاه) حرف می‌زد و یک به یک محاسن و خدمات این فرمانده انقلابی و دلسوز را بر می‌شمرد.

یک‌دفعه از پشت سر دستی دراز شد، بر شانه‌اش زد و با خنده گفت: این قدر غیبت مردم را نکنید.

با شنیدن صدا هر دو بلافاصله سرمان را به عقب برگرداندیم. در کمال ناباوری شهید اردستانی را دیدم که بی‌تکلف، همانند دیگر کارکنان درون اتوبوس نشسته است.

از این‌که تا آن لحظه متوجه حضور ایشان نشده بودیم، عذر خواستیم، ولی در دل احساس غرور می‌کردیم که چنین فرماندهی داریم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

حس مادرانه فرزند شهید را شناسایی کرد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

تابستان سال۷۴ بود. اولین باری بود که پیکرهای ۱۰۰۰ شهید را از مناطق جنگی آورده بودن. خانه بودم. صدای زنگ تلفن بلند شد. بعد از سلام و احوالپرسی، دیدم ازطرف بسیج محل مسجد احباب الحسین هستند. گفتن جنازه برادرت علی اومده. بیا بریم ستاد معراج برای شناسایی. قلبم ریخت. سریع هماهنگ کردیم با چند تا ازبچه‌های بسیج رفتیم معراج.
 

خاطره زیر روایت شناسایی پیکر شهید علی رضایی است که توسط مرتضی رضایی برادر این شهید بیان شده است.

 

روایت به زبان مرتضی رضایی:

 

 

درب یه تابوت رو باز کردن. یک کارت سبز رنگ داخل اون بود با پلاک که علاوه براینکه شماره کد لشگر۲۷ بود اسم برادرم نیز روی آن حک شده بود (علی رضایی). جنازه تقریبا کامل بود؛ یه عینک ته استکانی مشکی همراهش بود یک پا هم نداشت. جمجمه و فک جنازه خیلی لاغر بود. من گفتم این برادر من نیست.

 

بچه‌ها گفتن پلاک که مال خودشه و یک پا هم نداره مگر سال ۶۲ همرزماش نگفتن رو مین رفته؟ پس این خود علی است.

 

گفتم نه من سالهاست با خاطره گفته‌های دوستانش دررابطه با نحوه شهادتش دارم زندگی می‌کنم. اون روزها به ما گفتن کنارستون شب حمله (والفجر۴) تو ارتفاعات ۱۹۰۸ دسته ایمان از گروهان؟ گردان مقداد یه نفر تو تاریکی میخوره به تخریبچی، اون میفته روی مین «والمری»، مین منفجر می‌شه و چند نفر ازجمله برادرم علی، زخمی می‌شن، می‌کشن زخمی‌ها رو کنار یه درخت. خوب عملیات هم که لو رفته بوده،عقب‌نشینی می‌شه. بعد هم گفتن ما دیدیم عراقی‌ها اومدن به همه زخمی‌ها تیر خلاصی زدن. خلاصه من دست کردم تو جیب شهید یه پلاستیک بود، کارت جنگی و برگه تحویل ساک بود و مقداری قرص. بچه‌ها گفتن چرا مرددی؟ جنازه رو تحویل بگیریم و فردا تشییع کنیم.

گفتم: نه. این عینک مال علی نیست.

 

گفتن: چرا داداشت خیلی شوخ بود شاید از کسی گرفته بوده.

 

گفتم: نه! این عینک رو از هرکسی بگیری دیگه جایی رو نمیبینه.

 

خلاصه اومدم خونه. مادر حس عجیبی داشت. مرتب می‌گفت چی شده؟ جنازه بچه‌هام اومده (آخه من هر دو برادرم توعملیات والفجر۴ به فاصله یه روز مفقودالاثرشده بودن).

به مادر گفتم: شناسنامه علی رو بده.

 

گفت: من باید بچه‌ام رو ببینم.

 

گفتم: مادر هنوزمعلوم نیست. صبر کن. قطعی شد، بهت خبر می‌دم.

 

تو دلم گفتم خوش بحال پدرم که دو سال پیش به رحمت خدا رفت. بعد ۲۰ سال انتظار، حال و روز مادرم بهش دست نم‌یده. البته مادر حق داشت بعد از خبر مفقودی بچه‌ها، تا آخر جنگ هر وقت شهید می‌آوردن، من و مادر میرفتیم جنازه ها رو می‌دیدیم. شاید بچه‌های ما باشن.

 

شب رفتم مسجد. همهمه بود. هرکی منو می‌دید تسلیت دوباره می‌گفت و از اومدن جنازه علی سئوال می‌کرد.

 

بعد نماز رفتم خونه. دیگه چندسالی بود تو شهرک شاهد زندگی می‌کردیم و از محل دور بودیم و گرنه همه می‌ومدن خونمون و مادر خیلی غصه می‌خورد. شب مادر گیر داد که باید جنازه بچه‌ام رو ببینم.

 

گفتم مادرساعت ۱۰ شبه. معراج بسته‌اس. راه نمی‌دن. با گریه و زاری، اصرار که نه باید امشب بچه‌ام رو ببینم.

 

البته خیلی رعایت منو می‌کرد چون من خیلی اوضاع خوبی نداشتم. با ۲۵ درصد ضایعه روانی آسیب ازموج انفجار دارو مصرف می‌کردم.

بگذریم. یکی از دوستانم اومد خونه اصرار مادر رو دید و گفت بریم معراج اگه راه ندادن هم مادر خودش ببینه.

 

خلاصه ساعت ۱۱ شب رفتیم معراج. سرباز دژبان گفت نمی‌شه.

گفتم: با مسئولش تماس بگیر، بگو مادرشهید اومده و می‌گه باید جنازه روببینم.

با یکی تماس گرفت گفت نمی‌شه

گفتم: گوشی رو بده من صحبت کنم.

گفت: اقا ساعت ۱۱شبه.

گفتم: می‌دونم ولی مادره می‌گه دلم طاقت نمیاره.

 

فرد پشت تلفن خیلی بد حرف زد. با من بگو مگو کرد. تلفنی گفتم پاشو بیا دم در. تو این گیرو دار، دژبان هم دخالت کرد، منم حالم بد شد. مثل فیلم آژانس شیشه‌ای نفهمیدم. فقط وقتی به خودم اومدم که متوجه شدم مادرم میگه مرتضی! تو رو خدا آروم باش.

می‌شنیدم صدای مادر رو می‌گفت: آقا این موجیه سربه سرش نذارید.

 

شلوغ شده بود. آقای فیاضی نامی اومد و گفت: آروم باشید! من اجازه ندارم در سردخونه روباز کنم.

 

گفتم: با مسئولش تماس بگیرید.

 

زنگ زدن به مسئول ستاد معراج. تلفن رو گرفتم. با داد و فریاد گفتم: من منطقی‌ام. می‌دونم دیروقته ولی این مادره بعد ۲۰ سال می‌خواد شهیدش رو ببینه.

گفت: می‌دونی من کی‌ام؟ من نماینده ولی فقیه درستاد معراج شهدا هستم.

 

نمی‌دونم چی شد که خلاصه اجازه صادر شد. جنازه رو بیارن داخل حیاط مادر ببینه. فقط شرط کرد در تابوت رو باز نمی‌کنیم.

 

گفتم:عیب نداره. مادر خودشو انداخت رو تابوت و نیم ساعتی گریه و درددل کرد.

 

برگشتیم خونه. تا رسیدیم یاد اون کارتی که صبح از جیب شهید درآورده بودم افتادم.

 

با دوستم محمود کاغذ کارت ساک رو که تقریبا پوسیده بود درآوردیم. کارت جنگی خوانا نبود. برگه رو انداختیم توی آب باز شد.نوشته بود. خاوران، خیابان نفیس، کوچه‌اش یادم نیست… پلاک ۶ ، زین العابدین فلک.

 

خوانا نبود. محمود گفت: بریم سراغ آدرس. گفتم ساعت یک نیمه شبه. گفت: عیبی نداره.

 

رفتیم خیابان نفیس و از یه آژانس شبانه‌روزی آدرس دقیق رو پرسیدیم. خیلی نگشتیم .الله‌اکبر. تا داخل کوچه رسیدم دیدم رو دیوارنوشته بود امام را یاری کنید. وصیتنامه شهید زین العابدین فلک.

 

گفتم خوب اون اسمی که نتونستیم بخونیم فلک بوده. با بسم‌الله زنگ روزدیم. سراسیمه یه بنده خدایی اومد و لرزان گفت: بله؟ چی شده؟

گفتم: نترس آقا! چیزی نیس. لطفا بیاید پایین.

اومد پایین. پرسیدم: منزل شهید فلک همینه؟

گفت: بله ولی پدر ومادرشان ازاین محل رفتن.

کجا؟

نمی‌دونم ولی پسرش توی دوتا کوچه اون طرف‌ترمی‌شینه.

 

آدرس رو گرفتیم ولی دیگه خیلی دیر بود.ساعت ۲ نیمه شب بود.

 

گفتم: صبح زود میام دم خونشون.

 

صبح قبل ازاینکه با مادرم صحبت کنم راه افتادم سمت خونه برادر شهید زین العابدین فلک.

 

خونه‌اشان تو خیابان منصور بود. زنگ زدم خانمی در رو باز کرد. بعد از سلام گفتم: شما شهید داده‌اید بنام فلک؟

گفت: بله من همسر برادرش هستم.

گفتم: همسرتان کجاست؟

گفت: سرکار.

گفتم: از شهید عکسی دارید؟

بله.

گفتم: محبت کنید آلبوم یا عکسی از شهید بیاورید.

 

آلبوم رو که باز کردم دیدم بله، شهید فلک همرزم و هم‌دسته‌ای علی بوده و اون عینک ته استکانی هم به چشم فلک تو عکس هست.

 

با هم تو چادر و تو منطقه قلاجه عکس زیادی انداخته بودند.

سئوال کردم جنازه زین‌العابدین اومده؟ گفت نه.

گفتم: هماهنگ کنید من با شوهر شما و پدر مادر شهید فلک ومادرم به معراج برویم.

 

قرارشد ساعت ۲ بعدازظهر همه به اتفاق مادر من به معراج برویم.

 

حال تو این اوضاع و احوال چه حسی به خانواده فلک گذشت بماند. اومدم خونه به مادر گفتم: مادر قرار این شده. حاضر شو با خانواده فلک بریم معراج!

به خانواده شهید فلک هم گفتم به اتفاق بریم هر کدام تایید کرد این فرزندشه، شهید رو شناسایی کنه و تشییع کنه.

 

ساعت ۱ بود. به مادرم گفتم مادر حاضر شو بریم.در کمال تعجب ولی قاطع مادر گفت من نمیام.

 

جا خوردم. مادر تو این همه اصرارداشتی باید بری معراج. چی شد پشیمان شدی؟

با آرامش گفت: این جنازه پسر من نیست.

گفتم: مادر چرا؟

گفت: من مادرم. دیشب که رفتم بالای سر اون تابوت قلبم آرام نگرفت. حس مادری بهم گفت این علی من نیست.

 

خشکم زد. مادر! مطمئن هستی؟

 

گفت: من مادرم. اشتباه نمی‌کنم. تو برو و از طرف من به مادر شهید فلک تبریک و تسلیت بگو.

 

من با خانواده شهید فلک رفتیم معراج، تا درتابوت رو باز کردیم و مادر شهید فلک چشمش به استخوان‌های بچه‌اش افتاد،گفت:بله این فرزند منه.

گفتم: خوب خدا رو شکر جنازه علی باعث شد یه شهید پیدا بشه و این شهید گمنام دفن نشه.

 

چون معراج فقط از روی پلاک می‌گفت:این جسد متعلق به شهید علی رضایی است.

 

خوب حالا ما چکارکنیم؟ از کجا جنازه برادرم رو پیدا کنم؟فردای اون روز رفتم دانشگاه.چون ترم تابستانی گرفته بودم درخواست حذف گرفتم.موافقت نشد.(بماند بعدا از ستاد معراج نامه همکاری گرفتم درس رو حذف کردم).

 

رفتم معراج درخواست کردم من رو تو سالن راه بدهند تا استخوان‌ها و پیکرها رو قبل از پنبه پیچ کردن و آماده کردن ببینم و اگه برادر منه شناسایی کنم.

 

اجازه ورود ندادن.دعوام شد.منو از معراج بیرون کردن.درستاد معراج شلوغ بود.مردم اومده بودن برای تحویل پیکرهای فرزندانشون.منم ناراحت از اینکه بیرونم کردن و اجازه ندادن تو سالن باشم رفتم روی سکوی دم در معراج و عمدا فریاد زدم آهای مردم:همه به سمت من برگشتن. همینطور که جو رو داشتم خراب می‌کردم از داخل معراج خدا خیرش بده آقای رنگین که خیلی کمک کرد تا جنازه علی پیدا بشه اومد دم در گفت:چیه پسر چرا جوسازی می‌کنی؟جریان رو بهش گفتم .منو برد داخل کمی با من صحبت کرد.

 

گفت: اجازه نداریم کسی رو تو سالن راه بدیم.

 

گفتم: خودت که می‌دونی پلاک برادر من با یه شهید دیگه اومده.

 

خلاصه ایشون با مسئول معراج (همون نماینده ولی فقیه که قبلا باهاش تلفنی دعواکرده بودم حاج آقا بیرقی) صحبت کرد و با اصرار قبول کردن من برم داخل سالن و تک تک جنازه‌ها (جنازه که نه استخوانها رو) قبل از تحویل به خانواده‌ها ازروی اون برگه سبز که قبلا توضیح دادم با منطقه عملیاتی که پیکر اومده بود با خود پیکرها چک کنم. شاید بتونم جنازه علی رو قاطی اونها پیدا کنم.

 

حدود ۲۰ روزی طول کشید تو این ایام مادرم خیلی غصه می‌خورد. داغ دلش دوباره تازه شده بود. قلبش هم درد گرفته بود که مجبور شدیم ببریمش دکتر. سخته دوتا بچه‌ات یه شب مفقود بشن. الان هم که همه دارن جنازه بچه‌هاشون رو تحویل می‌گیرن اون بلاتکلیف باشه. خلاصه حدود یک ماه گذشت. یه روز خونه بودم تلفن زنگ زد.

 

گوشی رو برداشتم. بعد از سلام احوالپرسی پشت تلفن آقای رنگین بود از معراج. گفت: اگه امکان داره یک سر بیا معراج پنج تا پیکر گمنام اومده و ضمنا من یه خوابی دیدم یکی ازاین شهدا می‌گه چرا منو مرخصی نمی‌فرستی؟

 

یاد حرف مادرم افتادم که چند روز پیش می‌گفت: مادر خواب علی رو دیدم می‌گه چرا نمیاید دنبال من؟ نفس تو سینم حبس شد. خدایا چه خبره؟ اینقدر سرگرم کارهای دنیا شدم که اصلا به حرف مادر هم توجه نمی‌کنم.

 

آقای رنگین گفت: درضمن عکس برادرت هم با خودت بیار. فرداش باعکس علی رفتم معراج.

آقا چه خبر؟

آقای رنگین گفت: پنج تا جنازه گمنام اومده ببین میتونی شناسایی کنی؟

گفتم من که از روی استخوان نمی‌تونم باید مادر رو بیارم.

گفت باشه فقط عکس برادرت روببینم.

من تا عکس علی رو نشون دادم آقای رنگین اشک تو چشماش جمع شد و گفت:این همون کسی است که تو خواب دیدم.

منم گفتم: اتفاقا مادر هم خواب دیده علی گفته چرا دنبال من نمی‌آیید. گفتم چکار کنیم؟

قرار شد داخل سالن هر پنج تا جنازه رو با کمی فاصله بچینیم. مادر هرکدام رو گفت بچه منه قبول کنیم.

 

بعد ۱۸سال هنوز اون حس بهم دست میده. چه حالی داشتم. اومدم خونه بمادر قضیه رو گفتم. مادر قبول کرد فردا بریم معراج برای شناسایی.

 

وارد معراج شدیم. رنگین و چندتای دیگه بودن و من ومادر. مادر با یه حس عجیبی وارد سالن شد. بدون توجه به توضیحات مسئول معراج که می‌گفت این چند تا شهید گمنام وبی‌پلاک از همون شهدایی است که قبلا اومده. مادر رفت سراغ یکی از تابوتها بدون اینکه در تابوت رو ما در ابتدا باز کنیم گفت این علی منه.

نفس همه بریده بود. یه لحظه لال شدم. بعد چند لحظه گفتم: مادر مطمئن هستی؟

گفت: من مادرم. حسم بمن دروغ نمی‌گه.

 

در تابوت روب از کردیم چند تا تیکه استخوان پا و دست و جمجمه بود. مادر شروع کرد به راز ونیاز. دقت کردم دیدم جمجمه جسد رو برداشته داره صحبت می‌کنه.

مادر کجا بودی این چند سال؟ برادرت حسین کجا افتاده؟ نمی‌دونی چقدر دنبالت گشتم؟ چقدر چشم انتظارت بودم و … همه گریه می‌کردیم.

 

بعد از گذشت مدتی که آروم شدیم من داخل تابوت برگه سبز همراه جسد رو دراوردم گفتم: آقای رنگین برگه همراه شهید فلک روبیاورید (برگه‌ای که فبلا به اسم و پلاک علی اومده بود ولی برای جنازه شهید فلک بود).

 

برگه رو آوردن. دیدم محلی که جنازه تفحص شده هر دو یکجا علامت خورده. زمان شناسایی و تخلیه یه تاریخه. امضای کسی هم که جنازه رو پیدا کرده یکی است. خوب تا اینجا معلوم می‌شه این جسد کنار جسد فلک بوده. من رو کردم به آقای رنگین گفتم چکار می‌شه کرد برای شناسایی؟

 

گفت: کار خاصی نمی‌کنیم. من کمی تند شدم گفتم: یعنی چی مملکت با این عظمت پزشکی قانونی نداره با دی ان ای یا روش‌های دیگه تشخیص بده این جسد مال کیه ؟

 

اقای رنگین گفت حالا یه کاری می‌کنیم. من به مادر گفتم: مادر من برادرم. حس شما رو ندارم. نظرت چیه؟

مادرگفت: نه مادر این بچه منه.

گفتم: از کجا میگی؟

گفت: مادر در تابوت رو که باز کردم، جمجمه انگار پرید تو بغلم، آروم شدم.

 

بغض گلوم رو گرفته بود. گفتم:عیب نداره تو ازچشم انتظاری در بیای دیگران مهم نیستن.

 

عکس رو تو یه دستم گرفتم، جمجمه رو تو دست دیگه. دیدم حجم واندازه تقریبا شبیه هم هستن. بیشتر شواهد می‌گفت این جسد علی است. چند روز وقت خواستن تا یه کارهای انجام بدن، قطعی که شد ما این پیکر رو بعنوان شهید علی رضایی تحویل گرفته و دفن کنیم.

 

رفتیم خونه. دوباره مثل روزهای اول شهادت بچه‌ها همه باخبر شده بودن و برای تسلیت میومدن. هرکسی هم که می‌رسید یه حرفی می‌زد. مادر بدجور مریض شده بود. داشت از غصه دق می‌کرد. تا اینکه بعد چند روز رفتم معراج. گفتن پیکر رو سن‌یابی کردیم. سنش ۱۶ سال و جمجمه با قسمت‌های دیگه متفاوت هست.

 

گفتم: یعنی چی؟ جواب دادن این طوریه دیگه شما باید تصمیم بگیرید. یاد حرف مادر افتادم که می‌گفت: تا در تابوت باز شد. جمجمه پرید تو سینه‌ام.

 

الله اکبر!! چه بودن این شهدا و پدر مادرها.

 

اومدم خونه با مادر صحبت کردم. قضیه رو دقیق توضیح دادم. مادر پذیرفت و قبول کردیم این جسد متعلق به برادر شهیدم علی رضایی است. جنازه رو تحویل گرفتیم و تشییع کردیم.

 

شهید علی رضایی سفیدابی فراهانی جمعی گردان مقداد لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) که در «عملیات والفجر۴ » به درجه رفیع شهادت به همراه برادرش حسین رضایی سفیدابی فراهانی جمعی گردان مسلم لشکر۲۷ به فاصله یک روز مفقودالاثر شدند و هر دو در قطعه ۲۸ بهشت زهرا (س) دفن شده‌اند.

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 481
  • 482
  • 483
  • ...
  • 484
  • ...
  • 485
  • 486
  • 487
  • ...
  • 488
  • ...
  • 489
  • 490
  • 491
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک

آمار

  • امروز: 2148
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس