فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

قمقمه ای که شناسنامه شد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

اگر وسواس این پبرمرد برای نوشتن نامش بر روی غلاقِ قمقمه اش نبود، این عکس، یکی از مستندات گویا نشده ی تاریخ به شمار می رفت.قمقمه ی این پیرمرد، در حقیقت شناسنامه ی این یادگاری به جا مانده از آن سال ها است.
تصویری که پیش رو دارید، پیرمردی بسیجی را در جمع هم رزمانش ثبت کرده است. اگر وسواس این پیرمرد برای نوشتن نامش بر روی غلاقِ قمقمه اش نبود، این عکس، یکی از مستندات گویا نشده ی سال های دفاع مقدس به شمار می رفت. قمقمه ی این پیرمرد، در حقیقت شناسنامه ی این یادگاری به جا مانده از سال های حماسه و شرف است. حالا فقط می ماند پیدا کردنِ این که، «گل محمد باقری» کیست؟ آیا شما صاحب این قمقمه را می شناسید؟

 

در بررسی اسنادِ مکتوب به جا مانده از ادوار تاریخی، مسئله ی گویا سازی اسناد از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است. در تاریخ معاصر کشورمان، گویا سازی عکس هایی به جا مانده از سال های دور، با دقت و اهتمامِ لازم، انجام نگرفته است و این نقیصه، خصوصا در مورد تصاویر به جا مانده از سال های انقلاب و جنگ، بسیار جدی و آزار دهنده است. تمامی عکس های به یادگار مانده از آن سال ها، بخشی از میراث ملی این سرزمین محسوب می شوند و گویا سازی آن ها امری واجب است.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

اسیری که به خاطر ریش‌های بورش منجمد شد

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یک اسیر با چهره بور در آسایشگاه ما بود. صورتش بور بود و از دور، این‌طور به‌نظر می‌رسید که انگار ریش ندارد. سرباز عراقی که وارد آسایشگاه شد، یک مرتبه با انگشت به همان اسیر بور اشاره کرد و گفت: تعال. تعال لنا.
میانگین سن بچه‌های اردوگاه هفده تا بیست سال بود، اما همه چهره‌ها تکیده و شکسته. جوان هفده ساله، گویی پیرمردی است هشتاد ساله.صبح که از آسایشگاه بیرون می‌زدیم، در حیاط هواخوری کسی حق نداشت پا به آفتاب بگذارد. در زمستان، آفتاب و در تابستان، سایه ممنوع بود.

باید تمام روز را در کنار دیوارهای بلند، زیر سایه سرد قدم می‌زدیم. روزها در حیاط هواخوری، همه دور هم جمع می‌شدیم و چنان به‌ هم می‌چسبیدیم که سرمای کشنده تکریت، درون‌مان نفوذ نکند.

آن‌هایی که بیمار و کم‌توان بودند را زیر پر و بال خود می‌گرفتیم. بیمارترها را وسط دایره قرار می‌دادیم و مرتب خودمان را تکان می‌دادیم که بیش‌تر گرم‌مان شود.

هر روز بیش از چهار ساعت را به ‌این‌صورت در حیاط هواخوری، سیر می‌کردیم. این‌طور برای چند ساعتی بدن‌ها انرژی می‌گرفت و داغ می‌شد تا بتوانیم سرمای داخل آسایشگاه را تحمل کنیم.

آسایشگاهی که شصت نفر ظرفیت داشت، صد‌و‌هشتاد تا دویست اسیر را در خود جا داده بود. سهم هر نفر پنجاه سانتی‌متر مربع، یا دو تا موزائیک بود.

وقتی به پهلو دراز می‌کشیدی، نفرکناری باید برعکس تو می‌خوابید؛ یعنی پاها سمت سر می‌افتاد. اگر این‌طور نمی‌خوابیدیم، همان یک‌ذره جا هم نصیب‌مان نمی‌شد.

چند نفری هم باید ایستاده و تکیه به دیوار می‌خوابیدند. کم‌غذایی و شکنجه، شانه‌های عریض را شکسته و کوچک و اندام‌ها را نحیف کرده بود. این خود اقبال بلندی بود که فضای بیش‌تری داشته باشیم.

از بوی‌ ترشح زخم‌ها، تهوع، بوی بد استخر‌های دستشویی که مجاور پنجره‌ها بود، حالت تهوع می‌گرفتیم.

صبح یک روز سرد زمستانی، یک سرباز عراقی به مسئول آسایشگاه سه عدد تیغ داد و گفت: من یک ساعت دیگر برمی‌گردم؛ باید در این یک ساعت، همه صور‌ت‌شان را تراشیده باشند. صد‌و‌پنجاه نفر باید با سه عدد تیغ صورت‌شان را بتراشند؟! یک نفر که دست‌های قوی داشت و بچه‌ها به او لقب تیغ‌تراش داده بودند، صورت‌ها را می‌زد.

اول نوبت آن‌هایی بود که ریش بلندتری داشتند. مثل یک قصابی که همیشه کف آن خون پاشیده باشند، کف آسایشگاه همیشه وقت صورت‌تراشی خونابه بود. فقط چند نفر اول صورتشان را راحت می‌زدند و بقیه باید رنج تیغ‌های کُند‌شده را تحمل می‌کردند. تمام صورت‌ها، سرخ و خونی می‌شد و تیغ به‌شدت صورت را می‌خراشید.

یک اسیر بلندقامت با چهره بور در آسایشگاه ما بود. موهای صورتش خیلی دیده نمی‌شد. صورتش بور بود و از دور، این‌طور به‌نظر می‌رسید که انگار ریش ندارد. فکر می‌کرد، عراقی‌ها که برای بازرسی می‌آیند، متوجه نمی‌شوند. سرباز عراقی که وارد آسایشگاه شد، همه را برانداز کرد و یک مرتبه با انگشت به همان اسیر بور اشاره کرد و گفت: تعال تعال لنا.

اول صبح، در‌ اوج سرمای زمستان، همه را از آسایشگاه بیرون کشیدند. یک استخر وسط محوطه بود، برای شنای تابستان خودشان که آبش هم دیگر یخ بسته بود. آن اسیر را پرت کردند توی آب یخ‌زده استخر. بنده خدا در آب یخ‌زده دست‌وپا می‌زد و فریاد می‌کشید. اشک‌مان جاری شده بود. خدایا این نامرد‌ها با ما چه می‌کنند؟!

کم‌کم صدایش خاموش شد و رفت زیر آب و یخ زد. شد مثل نعش ماهی مرده روی آب. وقتی بیرونش آوردند، تمام ماهیچه‌ها و بدنش منجمد شده بود. بردندش به درمانگاه و توی وان آب گرم گذاشتند تا کم‌کم یخش باز شد. بعد که برش گرداندیم به آسایشگاه، بیمار شد. بی‌رمق و بی‌حس شده بود و تا مدتی نمی‌توانست از جایش بلند شود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

عکس‌العمل "شهید فکوری" در برابر تهدید منافقین

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهيد سرتيپ جواد فكوری در شامگاه هفتم مهر سال ۱۳۶۰ در حالی كه با تنی چند از فرماندهان شهيد اسلام (فلاحي، نامجو، كلاهدوز، جهان‌آرا و…) از منطقه عملياتی به تهران باز می‌گشتند در اثر سقوط هواپيمای سی‌ ۱۳۰ در ۳۰ مايلی جنوب تهران (كهريزك) به افتخار شهادت نائل آمدند. 
 
شهيد سرتيپ جواد فكوری در سال ۱۳۱۷ در محله «چرانداب» كوی شركت، در تبريز به دنيا آمد. پدرش فردی مذهبی و كاسب بود كه در آن زمان به علت عدم رونق بازار به همراه خانواده‌اش به تهران مهاجرت كرد و در اين شهر ساكن شد.  
 
او دوران ابتدايی را در مدرسه اقبال واقع در محله قديم “دردار” و دوران متوسطه را در دبيرستان “مروی” تهران به پايان رسانيد. در سال ۱۳۳۷ موفق به اخذ ديپلم شد. يک‌سال بعد در آزمون سراسری دانشگاه‌ها شركت كرد و در رشته پزشكی پذيرفته شد، اما به دليل اينكه علاقه زيادی به خلبانی داشت در مهر‌ماه همان سال به استخدام نيروی هوايی درآمد.  
 
پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز در ايران برای تكميل دوره تخصصی پرواز به آمريكا رفت و پس از ۸۲ هفته موفق به دريافت گواهی‌نامه خلبانی بر روی هواپيمای اف۴ شد. پس از آن به ايران بازگشت و با درجه ستوان دومی در پايگاه يكم شكاری(مهرآباد) مشغول خدمت گرديد.  
 
نقش شهيد فكوری به صورت قاطع و مصمم در هدايت عمليات خنثی‌سازی كودتای نوژه و نظارت وی در دستگيری عناصر اين كودتا قابل توجه بوده است.  
 
همچنين نقش شهيد فكوری در طراحی و اجرای بزرگ‌ترين عمليات ۱۴۰ فروندی كه تنها به فاصله ۱۰ ساعت از آغاز جنگ تحميلی و به تلافی اولين حمله ناجوان‌مردانه رژيم بعثت عراق صورت گرفت، همواره نقطه عطفی در تاريخ نبردها و جنگ‌های هوايی به شمار می‌آيد.  
 
شهید سرتیپ فکوری در تمام دوران خدمتش در ارتش به عنوان فردی مذهبی و قاطع شناخته می‌شد و به همین علت پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسئولیت‌ها و پست‌های زیر را به عهده داشت.
 
فرماندهی پشتیبانی پایگاه دوم شکاری، فرماندهی پایگاه دوم شکاری، فرماندهی پایگاه یکم شکاری، معاون عملیاتی نیروی هوایی و فرماندهی نیروی هوایی، هم‌چنین شهید فکوری پس از تشکیل کابینه شهید رجایی با حفظ سمت به عنوان وزیر دفاع برگزیده شد و پس از این که سرهنگ معین‌پور به فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد، به سمت مشاور جانشینی رئیس ستاد مشترک ارتش انتخاب گردید؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این شهید را منتشر می‌کند.

شهید فکوری در کلام آشنایان و دوستان

*شهادت
 
زمانی که پدرم شهید شد، هفته اول بازگشایی مدارس بود. کلاس اول دبستان بودم،‌خودش من را به مدرسه رساند و بعد از آن ایشان را ندیدم.
 
همان روز یکی از افراد فامیل‌مان به مدرسه آمد و مرا زودتر به خانه برد.
 
به خانه که آمدم، دیدم همه سیاه پوشیده‌اند و گریه می‌کنند.
 
به دلم الهام شد که حتما برای پدرم اتفاقی افتاده است. از همان لحظه خاطرات به یادم می‌آید، چون پیش از شهادت پدرم در عالم بچگی به سر می‌بردم، ولی بعد از شهادت ایشان احساس می‌کردم بزرگ‌تر شده‌ام.(علی فکوری فرزند شهید)


*مطالعه كردن

جواد از همان دوران كودكی فردی خلاق و خوش فكر بود و من نديدم براي دريافت اسباب‌بازی از پدرم پول بگيرد. چون خودش آن را می‌ساخت. 
 
اگر جوراب‌هايش پاره بود خودش می‌دوخت لباس‌های كثيفش را هم خودش می‌شست و اتو می‌كرد. 
 
اتاقش هم كارگاه چوب‌بری بود و هم نمايشگاه آثار شاعران بزرگ. بيشتر اوقات هم سرگرم كتاب خوانی بود. 
 
يک بار گفتم: «جواد! تو خسته نمی‌شوی اين قدر كتاب می‌خوانی؟»
 
با همان تبسم هميشگی‌اش گفت: «اين‌ها كه درس نيست داداش جان! دارم كتاب غيردرسی می‌خوانم. اگر كسي به عمق مطالعه كردن پی ببرد هرگز از كتاب خواندن سير نمی‌شود.»(جبار فکوری برادر شهید)
 
*پول توجیبی
 
پدرمان به درس و تصحیل ما خیلی اهمیت می‌داد. به ما وعده داده بود که اگر در هر درس نمره بالاتر از ۱۷ بگیریم، به مقدار پول تو جیب‌مان اضافه خواهد شد.
 
این برای ما که بسیار شلوغ و ولخرج بودیم اهمیت زیادی داشت. با آنکه همگی ما برای پول توجیبی بیشتر تلاش می‌کردیم اما هرگز به گرد جواد هم نمی‌رسیدیم.
 
او به دلیل هوش و استعداد سرشارش همیشه یک گام از ما جلوتر بود و بدیهی بود که وضع مالی‌اش هم همیشه از ما بهتر باشد.(جبار فکوری برادر شهید)

*اجازه امام
 
چند روز پس از تبعید حضرت امام خمینی(ره) در سال ۱۳۴۲، یک شب در منزل یکی از بستگان میهمان بودیم. پس از صحبت‌های زیاد، بحث به مسائل داغ روز کشیده شد. شهید فکوری از کشتار بی‌رحمانه عناصر شاه در حمله به حوزه علمیه بسیار متاثر شده بود و به همین خاطر با بغضی در گلو گفت: «اگر آیت‌الله خمینی به من اجازه دهد با هواپیما، خودم را به کاخ شاه می‌کوبم.»
 
با شنیدن این جمله همه نگاه به سمت ایشان برگشت و سکوت معناداری حاکم شد.(جبار فکوری برادر شهید)

 


*تهدید
 
در ماه‌های ابتدایی سال ۱۳۵۹ بارها تهدید به مرگ و ترور شده بود، به‌طوری که هر روز منتظر شنیدن خبر ناگواری از ایشان بودیم. تلفن‌های تهدیدآمیز به قدری زیاد شده بود که مجبور شد از مخابرات درخواست کند که شماره تلفن ما را تغییر دهند.
 
یک‌بار در خیابان ناصر خسرو قدم می‌زدم که احساس کردم یکی دارد سایه به سایه مرا تعقیب می‌کند. ناگهان مرا صدا زد و گفت: “تو برادر جواد فکوری هستی؟”

گفتم: “بله!”

گفت: “به ایشان بگو این قدر پاپیچ مجاهدین خلق (گروهک تروریستی منافقین) نشود و گرنه بد می‌بیند.”
 
همان روز این پیام را به ایشان رساندم. لبخندی زد و گفت: “نگران این حرف‌ها نباش! این‌ها یکی و دو تا نیستد. هر روز با این حرف‌های تهدیدآمیز سر و کار دارم. شما هم به این تهدیدها توجه نکن!"(جاوید فکوری برادر شهید)
 
*سخنرانی
 
در اولین حضور شهید فکوری در پایگاه یکم شکاری موقع سخنرانی در جمع زیادی از پرسنل و خلبانان به نکات جالبی اشاره کردند.
 
از جمله گفتند: “مردم باید تغییر و تحول در ساختار ارتش را ولو به ظاهر هم که شده ببینند. نظامیان به چشم امین به نوامیس مردم نگاه کنند. شما پرسنل هم باید با اعتماد و اطمینان، به سازندگی خرابی‌های دوران طاغوت همت کنید…”
 
بعد از سخنرانی، وقتی شهید فکوری داشت سالن را ترک می‌کرد، یک نفر جلوی ایشان را گرفت و گفت: “جناب فکوری! سخنرانی جالبی داشتی، اما یادت باشد تا زمانی که پا در جای پای امام می‌گذاری با تو هستیم، در غیر این صورت برعلیه تو خواهیم بود!”
 
شهید فکوری نه تنها از این سخنان برآشفته نشد، بلکه در جواب آن مرد گفت: “برادر جان! من قابل نیستم تا رهرو امام باشم؛ ولی از خداوند می‌خواهم که در پیش‌گاه مادرش حضرت فاطمه(س) سربلند باشیم."(سرگرد معز غلامی)
 
*ترخیص کالا
 
سال ۱۳۵۹ برادرم جلیل که در خارج از کشور زندگی می‌کند، برای تولد فرزندم مقداری اسباب‌بازی و لوازم بچه، در چهار کارتن فرستاده بود. برای دریافت آنها به گمرک مراجعه کردم، اما از آنجا که مقدار کالا بیشتر از حد معمول بود، اضافه آن طبق قانون برگشت داده می‌شد.
 
هرچه اصرار کردم، اجازه ترخیص ندادند. یکی از کارکنان متوجه فامیل من شد و گفت: “شما با سرهنگ فکوری، وزیر دفاع نسبتی دارید؟”
 
گفتم: “برادر ایشان هستم.”
 
همان فرد مسئول گفت: “با جناب سرهنگ فکوری تماس بگیرید و موضوع را به ایشان بگویید، اگر ایشان یک کلمه به مسئولان ترخیص بگوید، کار تمام است.”
 
با قیافه حق به جانبی رفتم و از تلفن عمومی در همان گمرک به دفتر کار برادرم (جواد فکوری) زنگ زدم. بعد از احوال‌پرسی جواد گفت: “کاری داشتی؟”
 
وقتی برایش توضیح دادم، عصبانی شد و گفت: “من فرمانده نشده‌ام که برای تو کهنه و پودر بچه از گمرک رد کنم. اصلا در چنین شرایطی چرا به من زنگ زدی؟”
 
حال غریبی به من دست داد. با شرمندگی از مسئولان گمرک خواستم قانون را رعایت کنند و هر طور صلاح می‌دانند عمل کنند.(جاوید فکوری برادر شهید)
 
پاداش
 
چند ماهی بود که مسئولیت حفاظت از منزل شهید فکوری و خانواده محترم‌شان را برعهده داشتم. شهید فکوری به علت مشغله زیاد کمتر به خانه می‌آمد و بیشتر وقتش در نیروی هوایی و وزارت دفاع می‌گذشت.
 
یک‌بار به دستور ایشان، فهرستی از کارکنان زحمت‌کش تهیه شد تا برای حسن انجام کار پاداشی به آنها داده شود. نام من هم در ردیف اول این فهرست نوشته شده بود.
 
دو روز بعد از مسئول دفترشان باخبر شدم که اسم من از فهرست اسامی خط خورده است. انگار پتکی به سرم خورد! تمام گذشته را مرور کردم تا ببینم چه خطایی مرتکب شده‌ام، اما چیزی به ذهنم نرسید.
 
به مسئول دفترشان زنگ زدم و پرسیدم: “جز اسم من، اسم افراد دیگری هم حذف شده است؟”
 
گفت: “نه! تنها نام شما حذف شده.”
 
نگرانی‌ام دوچندان شد. با این حال حرفی نزدم و گفتم شاید مصلحتی بوده. تا اینکه یک روز شهید فکوری مرا صدا کرد و گفت: “از دست من که ناراحت نیستی؟”
 
گفتم: “نه! چرا ناراحت باشم؟”
 
گفت: “برای اینکه اسم شما را از فهرست پاداش بگیران حذف کرده‌ام.”
 
گفتم: “شاید شایستگی‌اش را نداشته‌ام.”
 
گفت: “نه! اینطور فکر نکنید. احساس کردم عده‌ای می‌خواستند از نام شما سوء استفاده کنند و من هم مخصوصا این کار را کردم. چون شما از منزل من محافظت می‌کنید، پاداش شما را هم از خودم می‌دهم تا حرف و حدیثی نباشد.”
 
بعد پاکتی به من داد که مبلغش دوبرابر مبلغ پاداش دیگران بود.(سروان بازنشسته عباس ریسی شاد )

 

*قاطعیت
 
شهید فکوری در کارش بسیار قاطع بود و وقتی به درستی کاری یقین داشت با قاطعیت آن را انجام می‌داد.
 
سال ۱۳۴۹ در یکی از کلاس‌های ایشان در شیراز داشتم دوره آموزشی می‌دیدیم. یک‌بار در کلاس توجیه، در حال بررسی نقشه پروازی بودیم. شهید فکوری سوالی را مطرح کرد و از همه خواست که به آن پاسخ دهند.
 
همه به هم نگاه می‌کردند که من سوال را پاسخ دادم. اما شهید فکوری گفت: “جوابتان درست نیست.”
 
هرکس پاسخی می‌داد، ولی من اصرار داشتم که پاسخ من درست است. ایشان هم با متانت خاصی تاکید داشت که پاسخ من اشتباه است. تا اینکه به شوخی گفتم: “حاضرم شرط ببندم که درست گفته‌ام.”
 
ایشان لبخندی زد و گفت: “در این طور موارد شرط‌بندی جایز نیست و اگر به گفته خودت ایمان داری به کتاب مرجع مراجعه می‌کنیم. اما اگر درست نگفته باشی، اجازه نمی‌دهم در این ماموریت پرواز کنید.”
 
پذیرفتم. سپس کتاب فنی را آورد و به من نشان داد. فوری به اشتباه خودم پی بردم و از ایشان عذرخواهی کردم. ولی او به حرف خودش عمل کرد و اجازه پرواز به من نداد.

بعدها دوستی ما به رفت و آمد خانوادگی کشیده شد.(سرتیپ خلبان بازنشته محمود ضراب‍ی)
 
تشریفات حفاظت
 
از گذشته مرسوم بود برای حضور مقامات بالا و فرماندهان نیروهای سه‌گانه ارتش، در مراسم‌ها چندین دستگاه اتومبیل و موتورسوار، فرماندهی را همراهی می‌کردند.
 
پس از اینکه سرهنگ فکوری به فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد، من به اتفاق دیگر کارکنان از قسمت‌های دژبان، حراست و یگان موتورسوار برای انجام تشریفات و حفاظت از جان ایشان و خانواده محترم‌شان تعیین و انتخاب شدیم.
 
صبح اولین روز فرماندهی ایشان، من به اتفاق دیگر کارکنان با یک دستگاه اتومبیل فرماندهی، یک دستگاه جیپ لندرور و دو دستگاه جیپ مخصوص دژبان که به چراغ گردان چشمک‌زن مجهز بودند به همراه دو موتورسوار به در منزل ایشان رفتیم.
 
پس از خروج، به ایشان ادای احترام کردیم و انتصاب ایشان را به فرماندهی نیروی هوایی تبریک گفتیم.
 
ایشان نگاهی به ستون محافظان انداخت و تبسمی روی لب‌هایش نشست و گفت: «از این همه لطف و مرحمت تشکر می‌کنم. ولی این اسراف است. خواهش می‌کنم همه اتومبیل‌ها و موتورسوارها بروند. همان لندرور کفایت می‌کند.».
 
من تاکید کردم: «اسکورت تشریفات برای حفاظت از جان شما درنظر گرفته شده است.».
 
گفت: «عزیز من! نیروی هوایی خانه من است. من اگر در خانه خودم امنیت نداشته باشم مطمئن باش در بیرون هم نخواهم داشت.»(سروان بازنشسته عباس ریسی شاد)
 
غذای سفارشی
 
خلبان پایگاه هفتم شکاری بودم. یک روز که به باشگاه غذاخوری رفتم تا چند پرس غذا برای خانواده تهیه کنم، متوجه شدم که دیر رسیده‌ام و جلوی در تابلوی «غذا تمام شد» نوشته‌اند. با این حال داخل رفتم و تقاضای چهار پرس غذا کردم. مسئول آنجا گفت: «ببخشید! غذا تمام شده.»
 
مکثی کردم و با نگاهی به اطراف متوجه شدم پنج پرس غذا روی پیش‌خوان است. گفتم: «پس این غذاها مال کیه؟»
 
مسئول غذاخوری که غافلگیر شده بود، گفت: «این‌ها غذاهای جناب سرهنگ فکوری است.»
 
گفتم: «جواد فکوری؟»
 
گفت: «بله!»
 
با خوشحالی گفتم: «پس من دو پرس از این غذاها را می‌برم. اگر جواد آمد بگو قنبری غذایت را برد!»
 
مسئول غذاخوری با دست‌پاچگی گفت: «نه! این غذاها برای خود جناب سرهنگ نیست. برای شخص دیگری سفارش داده.»
 
حس کنجکاوی‌ام گل کرد و از او خواستم جریان را توضیح دهد، ولی او گفت: «معذورم. نمی‌توانم چیزی بگویم.»
 
به او اطمینان دادم که با جواد دوست هستم و ما چیزی از هم پنهان نمی‌کنیم. بالاخره با اصرار من گفت: «هر روز این غذاها را به سفارش جناب فکوری به خانه مرحوم معمار می‌فرستم.»
 
با شنیدن اسم معمار یاد اقدام آن کارگر شریف افتادم و در دلم به جواد احسن گفتم.(سرهنگ خلبان بازنشسته قنبری)

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 467
  • 468
  • 469
  • ...
  • 470
  • ...
  • 471
  • 472
  • 473
  • ...
  • 474
  • ...
  • 475
  • 476
  • 477
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نویسنده محمدی
  • یاضامن آهو
  • سلام

آمار

  • امروز: 1736
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس