فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روایت فرمانده سپاه از روزی که پشت در سپاه مانده بود

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

 

دو هفته پس از شروع جنگ، بنده و آقای عندلیب دوباره به ستاد مرکزی سپاه مراجعه کردیم و پیگیر پرونده خودمان شدیم. گفتند: «چه خبرتان است؟ چرا این قدر عجله می‌کنید؟ کار حساب و کتاب دارد!».

سردار «محمدعلی جعفری» فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که در سال‌های دفاع مقدس، به نام نظامی‌اش، «عزیز جعفری» شهرت پیدا کرد؛ کتاب «کالک های خاکی» خاطرات شفاهی عزیز جعفری را از زمان تولد تا تابستان 1361 در بر می‌گیرد، که روایت خواندنی او را از روزهای نخست جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در ادامه می‌آید:                                                             ***

به خاطر دارم اواسط شهریور ماه 1359 من و آقای عندلیب، برای فراگیری آموزش‌های لازم، به ستاد مرکزی سپاه در خیابان پاسداران تهران مراجعه کردیم و پیش آقایی به نام سنجقی تشکیل پرونده دادیم. بعد از گرفتن مدارک و تشکیل پرونده، مسئولان سپاه به ما گفتند: «بروید تا به شما اطلاع بدهیم».

از آن روز به بعد کار من و علی‌رضا این شده بود که هر روز برویم ستاد مرکزی سپاه و پیگیر پرونده‌مان باشیم؛ ولی جواب مشخصی از طرف سپاه به ما داده نمی‌شد. هم‌زمان با این پیگیری‌های بی‌حاصل، در 31 شهریور ماه 1359 جنگ سراسری رژیم صدام حسین تکریتی علیه ایران شروع شد؛ جنگی که به قصد نابودی جمهوری اسلامی ایران طراحی شده بود و در ابتدای امر هم اوضاع به گونه‌ای پیش می‌رفت که همه مدعیان نبوغ سیاسی از آن جنگ جز این استنباطی نداشتند؛ همه، به جز یک نفر و آن امام خمینی(ره) بود که وقتی خبر تهاجم مسلحانه صدام به خاک ایران را به ایشان دادند فرمودند: «الخیر فی ما وقع!».  باور کنید سخنان امام، به خصوص آنجا که گفتند: «دیوانه‌ای آمده و سنگی انداخته و فرار کرده و ما آن‌چنان سیلی به صدام بزنیم که دیگر قدرت بلند شدن نداشته باشد.»، مثل آب سردی بود که بر آتش اعصاب و عواطف ملتهب ملت ایران ریخته شد. همه را آرام کرد.

دو هفته پس از شروع جنگ، بنده و آقای عندلیب دوباره به ستاد مرکزی سپاه مراجعه کردیم و پیگیر پرونده خودمان شدیم. گفتند: «چه خبرتان است؟ چرا این قدر عجله می‌کنید؟ کار حساب و کتاب دارد!» گفتیم: «بابا! دو هفته است جنگ شروع شده. ما می‌خواهیم ببینیم اگر این کار ما درست نمی‌شود، حداقل برویم جبهه و علیه عراقی‌ها بجنگیم.» باز گفتند: «فعلاً باید صبر کنید».

17 مهرماه 1359 دوباره به آنجا مراجعه کردیم و باز دیدیم جواب آقایان همان جواب قبلی است. همان‌جا با عندلیب نشستیم کنار جدول خیابان و بین خودمان دو دو تا چهار تا کردیم. از یک طرف دلمان راضی نمی‌شد غیرتمان را زیر پا بگذاریم و همین‌طور شاهد حمله دشمن به خاک کشورمان باشیم، از طرف دیگر هم امیدوار بودیم با درست شدن کارمان سران توطئه‌گر ضد انقلابی مقیم خارج را به سزای اعمالشان برسانیم.

هفته سوم جنگ، وقتی خرمشهر در آستانه سقوط قرار گرفت و اشتیاق ما برای حضور در جبهه دو برابر شد، رفتیم سراغ آقای سنجقی تا جواب قطعی را از او بگیریم. ایشان مثل دفعات قبل گفت: «پرونده شما دو نفر هنوز هم در حال بررسی است.» این جواب را که از آقای سنجقی گرفتیم از ستاد مرکزی سپاه خارج شدیم و داخل یکی از کوچه‌های مشرف به خیابان پاسداران قدم‌زنان با هم بحث کردیم و دنبال راه‌حل گشتیم. من به عندلیب گفتم: «علی‌رضا، غیرت تو اجازه می‌دهد الان که عراقی‌ها دارند همه چیز را نابود می‌کنند و می‌آیند جلو و شهرهای خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و دیگر شهرهای مرزی ایران را در آستانه سقوط قرار داده‌اند ما به بهانه اینکه می‌خواهیم به خارج از کشور اعزام بشویم، تماشاچی این وضعیت بمانیم و شاهد جنایات بعثی‌ها در مملکت‌مان باشیم؟!» علی‌رضا گفت: «راست می‌گویی. این برادرهای ستاد مرکزی سپاه هم که معلوم نیست کی می‌خواهند به ما جواب بدهند. بهتر است دیگر منتظر جواب آنها نمانیم و برویم جبهه».

در حاشیه، این مطلب را هم باید بگویم که در آن روزها ما نه بسیج را می‌شناختیم و نه با سپاه ارتباط چندانی داشتیم. دو تا بچه شهرستانی دانشجوی مقیم تهران بودیم. من در خانه اجاره‌ای زندگی می‌کردم. علی‌رضا هم در خوابگاه دانشجویان کوی دانشگاه، انتهای خیابان امیرآباد، مقیم بود.

تصمیم گرفتیم سریع کارها را رو به راه کنیم و راه بیفتیم. همان روز به یکی از دوستانم تلفن کردم و گفتم: «اگر کوله‌پشتی دم دست داری، هر چه سریع‌تر آن را بیاور و بده به من. بدجوری کوله‌ لازمم!» آن بنده خدا هم کوله کوچک سربازی خودش را داد به من.

صبح روز بعد، به دفتر انجمن اسلامی دانشگاه رفتم و یک معرفی‌نامه برای خودم و یکی هم برای علی‌رضا عندلیب با این متن نوشتم:

بسمه تعالی

به: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی جبهه جنوب

با سلام

بدین وسیله برادران محمدعلی جعفری و علی‌رضا عندلیب که مورد تأیید انجمن اسلامی دانشگاه تهران هستند، جهت همکاری به حضور شما معرفی می‌شوند.

امضا: انجمن اسلامی دانشگاه تهران

بعد هم مهر انجمن اسلامی را که دست خودم بود کوبیدم زیر نامه و… خلاص!

منبع : فارس

 نظر دهید »

تحلیل‌های شهید زین‌الدین از یک عملیات

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

قبل از اینکه به عنوان فرمانده لشکر باشم به عنوان نیروی شناسایی در اطلاعات عملیات کار می‌کردم و اولین عملیاتی که قرار بود انجام شود عملیات مهدی(عج) بود که عملیات ۱۲۰ نفره سپاه بود.

آنچه می‌خوانید گوشه‌هایی از یادداشت‌های شهید مهدی زین‌الدین فرمانده لشکر 17 علی‌بن ابیطالب(ع) است که از حضور گرامی‌تان می‌گذرد.

***

با شروع جنگ تحمیلی وارد خوزستان شدم. ابتدا در جبهه سوسنگرد در دفاع مقدس افتخار شرکت داشتم و بعد از آن به دزفول رفتم و مدت 7 ماه در آنجا بودم. بعد از اینکه تیپ و لشکرها در سپاه تشکیل شد، به لشکر نصر رفتم که فرماندهی آن بر عهده حسن باقری بود.

در آن زمان تیپ‌های «رسول‌الله» و «دزفول» نیز تشکیل شده بود. مدتی در عملیات رمضان پیشنهاد کردند که ما به تیپ 17 قم که به نام علی‌بن ابیطالب(ع) نامگذاری شده بود منتقل شویم. در آغاز عهده‌دار شدن فرماندهی تیپ از سوی اینجانب؛ با وجود مشکلات زیاد و عدم شناخت توان و ظرفیت نیروها به حمدالله کارایی تیم خوب بود. بعد در عملیات محرم، مجال و فرصت کافی پیش آمد تا نیروها را شناسایی کنم.

عملیات محرم، الحمدلله با پیروزی درخشان انجام شد و بعد از عملیات، وقتی که منطقه را نگاه و بررسی می‌کردم، دیدم که پیروزی با موفقیت به دست آمده. از الطاف خداوندی در حق رزمندگان مؤمن و مخلص بوده است. با توجه به امکانات و نیروهایی که در اختیار داشتیم تصمیم گرفته شد که این تیپ به لشکر تبدیل شود.

اینجانب قبل از اینکه به عنوان فرماندهی لشکر انجام وظیفه کنم به عنوان نیروی شناسایی در اطلاعات عملیات کار می‌کردم. در آن زمان در سوسنگرد بودم و در اولین عملیاتی که قرار بود در آن منطقه انجام شود عملیات مهدی(عج) بود.

انجام این عملیات نقطه عطفی برای عملیات آینده محسوب می‌شد و شاید بتوان گفت که سرآغاز تمام عملیات پیروز بعدی از جمله عملیات فرمانده کل قوا، ثامن‌الائمه و طریق‌القدس بود. در این عملیات، برادران سپاه با 120 نفر عملیات را انجام دادند و در این شرایط دشوار تنها امکان و وسیله کارسازی که در اختیار داشتیم ایمان بچه‌ها بود.

قبل از عملیات می‌خواستیم به همراه فرمانده آن محور برویم و کانالی را شناسایی کنیم و هدفمان این بود که از آنجا حمله کنیم تا بتوانیم به پشت دشمن برسیم. کانال مورد نظر را شناسایی کرده بودیم و هر شب یک گردان نیرو می‌بردیم و در آنجا زمین را حفر می‌کردیم تا هنگام عملیات، افراد توسط دشمن دیده نشوند، ضمناً یک کانال دیگر هم از آنجا منشعب می‌شد.

یک شب من و فرمانده عملیات سوسنگرد رفتیم تا این کانال را شناسایی کنیم. پس از مدتی راهپیمایی راه را گم کردیم و در وضعی قرار گرفتیم که هنگام حرکت در کانال وقتی تیربار عراقی‌ها شلیک می‌کرد صدای آن را با فاصله چندمتری می‌شنیدیم.

در آن حال از هر کانالی که عبور می‌کردیم به مسیر اصلی نمی‌رسیدیم. حدود 5 کیلومتر در آن خار و خاشاک سینه‌خیز رفتیم، خداوند ما را مورد لطف و عنایت قرار داد و هم جان ما و هم راهکار عملیات را حفظ کرد و بالاخره توانستیم برگردیم. بعد از آن به تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) منتقل شدیم.

در بدو ورود به تیپ، این تردید و دغدغه آزارم می‌داد که آیا اداره یک تیپ از عهده من برمی‌آید یا خیر؟ ولی وقتی در جلسه معارفه با بچه‌های تیپ روبه‌رو شدم، روحیه و نشاط آنان به حدی بالا و عالی بود که هرگونه تردید از من دور شد.

در مرحله چهارم عملیات محرم تصمیم گرفتم بخش مهمی از فرماندهی محور عملیاتی را به خود بچه‌ها واگذار کنم تا آنها هم در این کار تجربه کسب کنند و آماده پذیرش مسئولیت‌های بزرگ‌تر شوند، ولی آخر شب دلم به شور افتاد و تصمیم گرفتم به منطقه برگردم. حدود ساعت 12 به منطقه رسیدم، دیدم که خیلی از کارها انجام شده بود و بچه‌ها به خط رفته بودند، برنامه‌ای که به بچه‌ها داده بودیم به طور کامل انجام نشده بود و آنها اظهار می‌داشتند که با شرایط موجود نمی‌توانیم عملیات را با موفقیت کامل انجام دهیم.

ما هم با فرمانده لشکر سوم صاحب‌الزمان(عج) تماس گرفتیم و وی با انجام عملیات در آن شرایط مخالفت کردند.

به هر حال عملیات انجام شد و یکی از گردان‌های ما خیلی پیشرفت کرده بود و در خطر محاصره قرار گرفته بود و وقتی صبح اوضاع را مشاهده کردم به برادران دستور عقب‌نشینی دادم و آنها با سه نفر اسیر و بدون تلفات به عقب برگشتند و این یکی دیگر از معجزات الهی بود.

بعد از مرحله چهارم عملیات محرم، دشمن با دو تیپ به ما پاتک کرد. شب مرتب به ما اطلاع می‌دادند واحدهای استراق سمع ما گزارش می‌دهند که دشمن قصد حمله دارد. ما خطی را تشکیل داده بودیم که حدود 1.5 کیلومتر از آن خالی بود و در آن موقعیت برای‌مان امکان‌پذیر نبود که سریعاً در آنجا نیروی لازم را بگذاریم.

شب بود و یک گروهان در دستمان بود و جایی نبود که این گروهان را در آنجا مستقر کنیم، نه خاکریز بود و نه جای مشخص و آن وضع خاص و نامطلوب بچه‌ها را رنج می‌داد. من در آمبولانس که از آن به عنوان اتاق بیسیم استفاده می‌شد در ساعت سه و نیم خوابم برد و ساعت چهار و نیم از خواب بیدار شدم و بسیار نگران و ناراحت و از خودم عصبانی بودم که چرا در آن موقعیت خوابم برده بود.

در این حالت مرتب اعلام می‌کردم دشمن نزدیک شده و قصد دارد پل و پاسگاه را به تصرف خود درآورد و من به محض اینکه از خواب بیدار شدم بدون اختیار به مسئولان یکی از محورها دستور دادم که آن گروهان را ببرد و در خطی که خالی بود مستقر کند. پس از چند لحظه پاسخ داد که بچه‌ها را مستقر کرده است. من تعجب کردم زیرا در این سه مرحله عملیات چنین سرعت عملی از آن مسئول ندیده بودم.

من که هنگام صدور آن دستور از بی‌خوابی خسته و در رنج بودم ناگهان به خود آمدم و با خود گفتم من به چه دلیل سریعاً این دستور را دادم. در همین فکر بودم که خبر آمد بچه‌هایی که در آن محور مستقر شده بودند با دشمن به سختی درگیر شده و همین درگیری باعث شد که تعداد زیادی از دشمنان به هلاکت برسند و تلفات سنگینی بر آنها وارد آید.

چند اسیر هم از آنها گرفتیم و به این ترتیب پاتک دشمن ناموفق ماند و درهم شکست. در آن شرایط اضطراری و دشوار اگر دشمن از آن خط عبور می‌کرد چه بسا جاده تدارکاتی ما را در اختیار می‌گرفت و می‌توانست ما را محاصره کند. آنجا من احساس کردم صدور آن دستور کاملاً غیرارادی بوده و فقط خداوند کمک کرده است تا ضد حمله دشمن خنثی شود و رزمندگان اسلام از آسیب آن مصون بمانند.

منبع: فارس

 نظر دهید »

بي‌خيال پتروس، دوچرخه درياقلي را بچسب

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

سربازي يوناني فاصله حول و حوش 40 كيلومتري دشت «ماراتن» تا آتن را يك نفس دويده است تا خبر پيروزي يونانيان بر ايراني‌ها به مردم برساند. اما تا به آتن مي‌رسد و اين خبر را مي‌دهد نقش زمين مي‌شود و مي‌ميرد. حالا اين افسانه شده است مبناي راه افتادن مسابقه دو «ماراتن» كه يكي از پاهاي ثابت المپيك است و البته بغير از آن در ساير اوقات سال هم در جاي جاي مختلف جهان برگزار مي‌شود. 

اگرچه دويدن 40 كيلومتري سرباز يوناني از ماراتن تا آتن افسانه و دروغ است اما ركاب زدن 9 كيلومتري درياقلي سوراني از كوي ذوالفقاري تا مقر سپاه آبادان در پاييز سال 59 در تاريخ ثبت شده است و شاهدش هم جز رزمندگان آن، حالا زير سنگ قبري در رديف 92 قطعه 34 بهشت زهرا(س) آرام خوابيده است.


 درياقلي سوراني در بين ماشينهاي اوراقي در حاشيه آبادان نشسته بود كه ديد بعثي‌ها بي سر و صدا نخلهاي كوي ذوالفقاري را قطع كرده اند و بعد از پل زدن روي بهمين شير به طرف جاده خسروآباد دارند مي‌روند تا محاصره آبادان را تكميل كنند.



درياقلي فرمان دوچرخه‌اش را گرفت و تا مقر سپاه ركاب زد. بعد با هيجان سر حسن بنادري، فرمانده سپاه آبادان داد كشيد كه: از كوي ذوالفقاري آمدند…


 
بچه‌ها به سرعت به سمت بعثي‌ها مي‌روند و نتيجه آن مي‌شود كه صبح عراقي‌ها بجاي جاده خسروآباد بر مي گردند پشت بهمن شير. دریاقلی به همراه مردم آبادان در «عملیات کوی ذوالفقاری» شرکت کرد و در حالی که این گروه سلاح و ادوات چندانی در دست نداشتند به جنگ با دشمن رفتند و توانستند نفوذ دشمن به آبادان را ناکام بگذارند. در جریان همین نبرد دریاقلی جراحت سختی پیدا کرد و در جریان انتقال به پشت جبهه به شهادت رسید.


 
خيلي از جواناني كه پنجشنبه‌ها قطعه شهداي بهشت زهرا(س) را پاتوق خودشان كرده‌اند خبر ندارند كه درياقلي سوراني در گوشه‌اي از همين پاتوق آسماني آرام گرفته است. او تا همين چند وقت پيش حتي سنگ قبر درست و حسابي هم نداشت، چه برسد به زيارت كننده پر تعداد.


 

تصاويري از مزار درياقلي سوراني در طي اين سالها كه حتي در قطعه شهدا هم نبوده است!

از اين دست اسطوره‌هاي ملي و مذهبي فراوان وجود دارد كه يا شناخته شده نيستند و يا اينكه راهي به كتابهاي درسي ما پيدا نمي كنند تا همچنان بچه‌ها از تصميم كبري بخوانند و براي كوكب خانم كف بزنند. كاري به ناشناخته‌ها نداريم، اينهمه كتاب دفاع مقدس، اينهمه خاطره شفاهي و… چرا نتوانسته جاي خودش را در مدارس ما باز كند؟

 
اما حضور درياقلي در كتابهاي درسي نشان داده است كه اين راه را مي‌توان ادامه داد و اين گنجينه‌ها را مي‌توان به خوراك فكر و دل مردم تبديل كرد. اما اگر آدمهاي خلاق و متعهدي پيدا شوند تا يكي مثل كامران نجف زاده در هلند درباره پتروس فداكار گزارش تهيه كند و ناشناخته بودن او براي مردم هلند را افشا كند، تا يكي مثل حبيب احمدزاده از درياقلي مستندي بسازد به نام «بهترين مجسمه دنيا» و بعد مجسمه يادبود درياقلي در آبادان نصب شود، تا يكي ديگر از او فيلم بسازد، تا بالاخره يك نفر پيدا شود و قبر خاك گرفته و غريب او را در بهشت زهرا(س) تا كسي مثل دكتر محمدرضا تركي داستان درياقلي را براي كتاب درسي پايه ششم بازنويسي كند، تا… .


 

  
سنگ جديد مزار شهيد درياقلي سوراني

 فیلم سینمایی شب واقعه برداشتی از رشادت این جوان ایرانی است.

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 463
  • 464
  • 465
  • ...
  • 466
  • ...
  • 467
  • 468
  • 469
  • ...
  • 470
  • ...
  • 471
  • 472
  • 473
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهشید ديانت خواه
  • زهرا بانوی ایرانی

آمار

  • امروز: 232
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس