فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

دانش‌آموز شهیدی که با کتاب‌های درسی‌اش تفحص شد

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در منطقه فکه پیکر شهید 16 ـ 17 ساله‌ای را پیدا کردم که زیر لباسش برجسته بود؛ وقتی دکمه‌هایش را باز کردم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بود. کتابى که 10 سال تمام، با شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود.

به گزارش باشگاه خبرنگاران،یکى از روزها، در منطقه عملیاتى «والفجر یک» در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر 27 حضرت رسول صلى‌الله علیه وآله وسلم، عملیات کرده بودند، صحنه بسیار عجیبى دیدم که برایم جالب و تکان دهنده بود.

از دور پیکر شهیدى را دیدم که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاق باز خوابیده بود؛ سال 72 بود و حدود 10 سال از شهادتش مى‌گذشت؛ نزدیک که شدم، از قد و بالاى او تشخیص دادم که باید نوجوانى باشد حدود 17 - 16 ساله.

بر روى پیکر، آنجا که زمانى قلبش در آن مى‌تپیده، برجستگى‌اى نظرم را به خود معطوف کرد؛ جلوتر رفتم و در حالى که نگاهم به پیکر استخوانى و اندام اسکلتى‌اش بود، در گودى محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را مى‌خواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان‌هایش بهم بریزد، دکمه‌هاى لباس را باز کردم؛ در کمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباسش گذاشته بوده؛ کتاب پوسیده را که با هر حرکتى، برگ برگ و دستخوش باد مى‌شد، برگرداندم؛ کتابى که 10 سال تمام، با شهید همراه بوده است، کتاب فیزیک بود.

یک دفتر که در صفحات اولیه آن بعضى از دروس نوشته شده بود؛ خودکارى که لاى دفتر بود، ابهت خاصى به آنچه مى‌دیدم، مى‌داد؛ نام شهید بر روى جلد کتاب نوشته بود.

مسئله‌اى که برایم خیلى جالب بود، این بود که او قمقمه و وسایل اضافى همراه خود نیاورده و نداشت، ولى کسب علم و دانش آن قدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات کتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتى یافت، درسش را بخواند.


نگارنده : fatehan

 نظر دهید »

«حسن طلا» نجفی است نه آمریکایی

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مادر شهید «حسن فاتحی» می‌گوید: چون موهای حسن آقا طلایی بود، در جبهه به او می‌گفتند «حسن طلا». همین ظاهرش او را شاخص کرده بود و خیلی‌ها پسرم را می‌شناختند. 
به گزارش  فارس، کم سن و سال بودند، 15، 16 و … ساله. با آن سن کم‌شان مردی بودند و می‌رفتند تا با اسلام آمریکایی بجنگند. می‌جنگیدند با آنهایی که دین محبت را وارونه نشان می‌دادند و همین 15 ـ 16 ساله‌ها برای همیشه پیروز میدان شدند.

سال‌ها می‌گذرد از رفتنش، ماندش در جزیره مجنون و رجعتش بعد از 12 سال؛ آن هم با موهای طلایی. موهای طلایی که او را خاص کرده و بین بچه‌ رزمنده‌ها به «حسن طلا» معروف شده بود.

صدیقه دُریاب مادر شهید «حسن فاتحی» معروف به «حسن طلا» است؛ این مادر مهربان در گفت‌وگو با فارس از زمان تولد تا رجعت فرزند شهیدش را روایت می‌کند:

 

شهید حسن فاتحی
* حسن، در نجف به دنیا آمد

پدر و مادرم اصفهانی بودند؛ در کودکی به عراق رفتند و در شهر نجف اشرف مستقر شدند؛ ما هم از کودکی در نجف بزرگ شدیم؛ همسرم مرحوم «جان‌محمد فاتحی» که با برادر و پسرعمویشان به عراق برای کار رفته بودند، در منزل پدرم ساکن شدند؛ بعد از آشنایی با وی ازدواج کردیم.

حسن فرزند پنجم خانواده بود که 20 شهریور 1348 در نجف اشرف به دنیا آمد؛ وقتی او دو ساله بود، در سال 1350 ما را از عراق بیرون کردند و زمانی که وارد ایران شدیم، با توجه به سردی هوا ما را به جیرفت استان کرمان بردند؛ برای همه ما که از عراق آمده بودیم، چادر زدند؛ اطراف مان کوه بود؛ محل موقت زندگی‌مان به قدری جمعیت زیاد بود که یک بار حسن‌آقا را گم کردم و بعد از ساعتی در پشت بلندگو اعلام کردند: «بچه‌ای با موهای طلایی پیدا شده، خانواده‌اش بیایند و او را تحویل بگیرند». بعد از 3 ماه ما را از کرمان به اصفهان منتقل کردند و بعد از 2 ـ 3 سال در شاهین‌شهر ساکن شدیم.


* تا هفت سالگی موهای طلایی حسن‌ را می‌بافتم

موهای حسن، طلایی و خیلی زیبا بود؛ تا زمانی که او هفت ساله بود، موهایش را می‌بافتم و آن را با روبان قرمز رنگ می‌بستم؛ بعد که به مدرسه رفت، موهایش را کوتاه کردم و تا الان نگه داشتم؛ با اینکه دختر هم داشتم اما دلم نمی‌آمد موهای قشنگ حسن را کوتاه کنم.

* سرباز 9 ساله امام(ره) در انقلاب 

پدرم روحانی بود و در واقع تمام اقوام دور و نزدیک ما مذهبی و مؤمن هستند؛ منزل ما نزدیک مسجد محله بود؛ به همراه بچه‌ها برای اقامه نماز و سایر برنامه‌ها به مسجد رفت و آمد می‌کردیم. همین امر سبب شده بود که بچه‌ها با نهضت امام خمینی(ره) آشنا شوند؛ حسن در آن زمان 9 ساله بود و بدون ترس به همراه برادر و دوستانش در پخش اعلامیه و نوارهای امام(ره) شرکت می‌کرد.

بعد از پیروزی انقلاب و آغاز درگیری ضدانقلاب در کردستان، پسر بزرگترم، «جاسم» از مسجد محله به جبهه غرب اعزام شد؛ خیلی نگران بودم؛ خواب یکی از اقوام شهیدمان را دیدم که گفت: «خاله، ناراحت نباش، جاسم‌ات شهید نمی‌شود اما حسن شهید می‌شود».

آن زمان حسن‌آقا با اینکه سن کمی داشت، از نظر جسمی و روحی زود بزرگ شد؛ او قبل از اینکه به جبهه برود، وارد بسیج شد، هر کاری می‌توانست انجام می‌داد و حتی در خیابان‌ها پاسبان بود.

وقتی پسر بزرگترم به سربازی رفته بود؛ حسن در کارخانه هلیکوپترسازی شاهین‌شهر مشغول به کار شد و یک سال در آنجا کار کرد و برای برادر بزرگترش پول می‌فرستاد؛ او با قلب بزرگش احکام الهی را اجرا می‌کرد و در مقابل منافقین می‌ایستاد.


* به من نگفته بود غواصی یاد گرفته

حسن، در بین بچه‌هایم قدبلندتر و قوی‌تر بود؛ چند سالی که از جنگ می‌گذشت او با لشکر 14 امام حسین(ع) راهی جبهه شد و به مدت یک سال در جبهه و گردان غواصی حضرت یونس لشکر 14 امام حسین(ع) حضور داشت.

البته در آن مدت من نمی‌دانستم که حسن‌آْقا دوره آموزش غواصی و ورزش رزمی گذرانده است، چون بچه بود و من فکر نمی‌کردم که دنبال این مسائل باشد.

حتی گزارشگران رادیو در جبهه با او مصاحبه کرده بودند که خیلی با اقتدار هدفش را از جبهه رفتن و دفاع از اسلام بیان کرده بود.

* تافت مو را هم با خودش به جبهه می‌برد

حسن آقا به ظاهر خود خیلی توجه داشت؛ خوش‌تیپ و خوش‌لباس بود؛ در حدی که برای مرتب ماندن موهایش در جبهه، «تافت مو» هم برده بود. چون موهای حسن آقا طلایی بود، در جبهه به او می‌گفتند «حسن طلا». همین ظاهرش او را شاخص کرده بود و خیلی‌ها پسرم را می‌شناختند و بعد از شهادتش دوستان و همرزمان از ویژگی‌ها و شجاعتش برای‌مان تعریف می‌کردند.

 

شهید حسن فاتحی، نوجوان مو طلایی در جمع نیروهای لشکر 14 امام حسین(ع)
* اگر شهید شدم راه مرا ادامه دهید

او 17 سال بیشتر نداشت و در وصیت‌نامه‌اش برای خواهرانش نوشت: «مثل حضرت زینب(س) باشید»؛ دفعه آخر هم می‌خواست برود، ‌گفت: «اگر من مجروح و زخمی شدم؛ اگر شهید شدم و نیامدم، شما راه مرا ادامه بدهید».

تا اینکه پسرم در 14 دی 1365 و در جریان عملیات «کربلای 4» منطقه ام‌الرصاص به شهادت رسید و پیکرش را نتوانستند به عقب بازگردانند.

وقتی خبر شهادت حسن آقا را آوردند، آخرین عکس او که با لباس غواصی است، داخل ساکش بود و در نامه‌ای هم نوشته بود: «وصیت نامه‌ام در کمدم است».

 

آخرین تصویر از شهید حسن فاتحی قبل از عملیات
* پسرم را از تار موی طلایی‌اش شناسایی کردم

هر لحظه از عمرم را منتظر آمدن حسن بودم؛ گاهی فکر می‌کردم که او اسیر شده است؛ گاهی می‌گفتم شاید مجروح شده و او را بیمارستان شهرهای دیگر برده‌اند؛ شاید این بچه گم شده است و به خاک عراق رفته و نتوانسته به ایران برگردد؛ سال‌ها از حسن خبری نداشتیم؛ وقتی که اسرا در سال 69 به کشور بازگشتند، سراغ آنها رفتم تا خبری از حسن بگیرم؛ بچه‌های لشکر 14 او را می‌شناختند اما خبری از او نداشتند؛ هر کدام از عزیزان حرفی می‌زدند.

بعد از اینکه خبر دادند او جاویدنشان است، مزار خالی در گلستان شهدای اصفهان دادند؛ وقتی دلم می‌گرفت سر مزارش می‌رفتم؛ پدر شهید هم بعد از 12 سال بی‌خبری از حسن آقا به رحمت خدا رفت و بالاخره چهل روز بعد از فوت همسرم، استخوان‌‌های پسرم را آوردند؛ وقتی برای شناسایی رفتیم، استخوان‌هایش تیره رنگ شده بود؛ پلاکش همراهش بود؛ حتی موهای طلایی حسن روی لباس‌هایش بود.

او وصیت کرده بود که پیکرش را در گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپاریم که به به وصیتش عمل کردیم؛ برای او مراسم ختم گرفتیم؛ وقتی دلم می‌گیرد سر مزار پدر شهید می‌روم.

 

آخرین تصویر ماهواره‌ای از حسن طلا در نیزارها
* اسم حسن که می‌آید دلم می‌لرزد

هر وقت در هر جایی اسم حسن را می‌آورند، پیش خودم می‌گویم: «حتما باز هم خبری از او آوردند؛ شاید خودش برگشته است». علاقه خاصی به حسن‌ آقا دارم؛ بعد از شهادتش خداوند خیلی به من صبر داد؛ وقتی دلم برایش تنگ می‌شود، گریه می‌کنم؛ همیشه در فکرش هستم و دلم می‌سوزد؛ چه می‌شود گفت، خوش به سعادتش دلش می‌خواست شهید بشود که شد.

گزارش از فاطمه ملکی

 نظر دهید »

خاموش کردن چهارلول عراقی توسط عبدالرزاق شمشیربند

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

 

سال ۶۱ در بمباران هوایی مقر گردان‌ها در سومار بر اثر اصابت ترکش دست چپش از کتف جدا شد و به پشت جبهه برگشت. همه می‌گفتند عبدالرزاق حالا حالاها به جبهه برنمی‌گرده اما 15 روز بعد با آستین خالی توی دوکوهه رؤیت شد. <div data-font="tahoma” data-show-faces="true” data-layout="button_count” data-send="false” class="fb-like fb_edge_widget_with_comment fb_iframe_widget">


به گزارش فارس، بعضی شهدا از نوک سر تا نوک  انگشت‌های پاشون در مسیر هدایت می‌درخشند. صاحب این عکس حکایت غریبی داره که عقل با شنیدنش قفل میشه. باید حکایت این عجوبه را با عشق شنید.

 صاحب این عکس شهید عبدالرزاق علی شیری است. او در سال 41 در کرج متولد شد و در طفولیت به علت تب شدید از ناحیه پای چپ فلج گرددید. هر چند بهبودی پیدا کرد اما لنگیدن پای چپ همیشه با او بود. عبدالرزاق، معلولیت رو محدودیت نمی‌دید و با  تلاش فراوان قهرمان رشته ورزشی جودوی محل زادگاهش شد.

عبدالرزاق سال 60 در حالی که 20 بهار از عمرش گذشته بود پا به جبهه گذاشت. معمولا توی جبهه اونهایی که ناتوان بودند در واحدهای پشتیبانی مثل تدارکات، آشپزخانه، دژبانی و… به کار گرفته می‌شدند. اما او از اول وارد واحدهای رزمی شد و به عنوان یک رزمنده اسلحه به دست می‌گرفت و به مصاف دشمن می‌رفت.


 

سال 61 و در عملیات مسلم ابن عقیل(ع) در حالی که رزمنده لشگر27 محمد رسول الله(ص) بود در بمباران هوایی مقر گردانها در سومار در اثر اصابت ترکش دستش چپش از کتف جدا شد و به پشت جبهه برگشت. همه می‌گفتند عبدالرزاق حالا حالاها به جبهه برنمی‌گرده اما 15 روز بعد با آستین خالی توی دوکوهه روئیت شد. او ول کن نبود و کسی هم جرات این رو نداشت که توی عملیات از او استفاده نکنه.

کسی باورش  نمی‌شد که عبدالرزاق هنوز می‌تونه سینه به سینه دوشکا بره و با نارنجک خاموشش کنه. او رزمنده گردان حنظله بود. این دلاوری و جیگرداری در عملیات والفجر یک کار دستش داد. در حالی که 3 ماه بیشتر از قطع دست چپش نمی‌گذشت تیر دشمن به گردنش اصابت کرد و باز مجروح شد.

بعضی رزمنده‌ها یکبار مصرف بودند و با یک اعزام و یا یک مجروحیت به جبهه پشت می‌کردند اما دوباره عبدالرزاق اومد و این بار توی مقر قلاجه همه رو حیرت زده کرد.

در مراسم صبحگاه اردوگاه قلاجه قبل از عملیات والفجر4 عبدالرزاق با آستین خالی و قداره به کمر، در حالی که پرچم سرخی به دست داشت ظاهر می‌شد و خودش کمپوت روحیه بود.

باز این رزمنده شمشیر به کمر در عملیات والفجر4 در اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شد. او میگفت اینقدر جبهه میرم تا شهید بشم. و باز به جبهه بازگشت و تخریبچی لشگر27 حضرت رسول شد و باز عملیات.

دیماه 64 ازدواج کرد و بهمن ماه باز به جبهه برگشت. و باز اسلحه به دست و شمشیر به کمر و این بار با گردان علی اصغر (ع) به فرماندهی شهید حسین اسکندرلو خط شکن شد. هدف ضربه زدن به دشمن در جزیره ام الرصاص و آن سوی اروندرود بود. کار طاقت فرسایی بود و احتمال درگیری تن به تن با دشمن می‌رفت. امکان داشت که این بار شمشیر او به کار آید.

حمله به جزیره ام الرصاص در روبروی خرمشهر برای فریب دشمن بود تا سایر یگان‌ها بتوانند وارد فاو شوند و حماسه والفجر8 رقم بخورد.

جزیره ام الرصاص بعد از سه روز تخلیه شد و ماموریت جدید گردان علی اصغر (ع)، حمله به دشمن و دفع پاتک در فاو و اطراف کارخانه نمک بود. باز عبدالرزاق “شمشیر بند” میدان دار معرکه شد. تیربار چهارلول دشمن امان همه را بریده بود. وقتی روی خاکریز قفل می‌شد مثل موریانه خاکریز رو کوتاه میکرد و تلفات میگرفت. عیدالرزاق دست به کار شد. برای رسیدن به تیربار دشمن باید از باتلاقی که بین ما و دشمن بود می‌گذشت و رد شدن از این همه گل و لای به این راحتی نبود و دشمن کاملا روی مواضع ما دید تیر داشت اما عبدالرزاق ول کن نبود. نارنجک به کمر و شمشیر به دست حرکت کرد و دقایقی بعد تیربار دشمن خاموش شد و عبدالرزاق هم افتاد. کسی نفهمید چه شد اما همه می‌گفتند این بار شمشیر به کار آمد و بر سر زبانها افتاد که عبدالرزاق علی شیری تیربارچی بعثی را با شمشیر قیمه قیمه کرد. روز اول اسفند 64 روحش پر کشید و پیکرش در فاو ماند و بعد از 13 سال به وطن باز گشت و در گلزارشهدای امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد.

این روایت رفت و بازگشت فراوان داشت. اما بار آخر عبدالرزاق چون دینش کامل شده بود رفت و دیگر بازنگشت.

راوی : جعفرطهماسبی

نگارنده : fatehan

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 454
  • 455
  • 456
  • ...
  • 457
  • ...
  • 458
  • 459
  • 460
  • ...
  • 461
  • ...
  • 462
  • 463
  • 464
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نویسنده محمدی
  • یاضامن آهو
  • سلام

آمار

  • امروز: 1671
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس