شهید محسن بهارلو
من در قيامت دامان محسن را ول نخواهم كرد. او بايد رسم رفاقت را بجاي آورد.(انشاالله)
اوائل ارديبهشت ماه سال 67 بود كه بر اساس شرايط خاص جنگ، من و شهيد محسن بهارلو تصميم گرفتيم عازم جبهه شويم . زحمت رساندن ما را به ترمينال غرب را، اكبر بابامرادي، از جانبازان با صفاي جبهه و جنگ كشيد. در غروب آفتاب، سوار اتوبوسي شديم و شبانه به مسجد تركان كرمانشاه رسيديم.
مسجد تركان، محل مقدسي است، زيرا تا به حال، مسافران عاشق بسياري را ميزباني كرده است. شب را در همان جا به همراه بقيه رزمندگان خوابيديم و صبح عازم ساختمان هاي شهيد باهنر(آناهيتا) شديم.
پس از بررسي وضعيت جذب چند گردان مختلف، نهايتا” جذب گردان مقداد شديم. البته تا قبل از اينكه جذب گردان شويم چند وقتي بلا تكليف بوديم .
محسن مطهر و پاكدامن بود. بسياري از رذائل اخلاقي از دور بود. حرمت ناموس مردم نگه مي داشت و ذهنش را به اينگونه امور مشغول نمي كرد. غيبت نمي كرد و اجازه نمي داد كسي پيش روي غيبت كسي را نمايد. روزهاي دوشنبه و پنج شنبه معمولا” روزه مي گرفت.
محسن عاشق اهل بيت بود. مواردي كه من در كنار محسن موفق به خواندن زيارت عاشورا شده بودم آنقدر قابل توجه بود كه من به ياد ندارم، قبل از آن اين مقدار ادعيه خوانده باشم. اين حديث معروف را من اولين بار از زبان او شنيدم :
“ولایت علی ابن ابیطالب حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی”
يادم مي آيد زماني كه در شيخ صالح بوديم، يك روز بچه هاي دسته بر حسب رويه قبلي از من تقاضا كردند براي ايشان كمي صحبت كنم. همگي نشسته بودند و منتظر شروع من بودند كه من، به بهانه وضو به بيرون از چادر زدم. تمايلي به حرف زدن نداشتم و از خدا خواستم از اين معركه خلاصم كند. در اين هنگام صداي چندين هواپيماي عراقي به گوش رسيد و همه از چادر بيرون زدند. من خيلي خوشحال شدم كه از اين خواسته جمع رهايي يافته بودم. من و شهيد بهارلو به تپه هاي مجاور دويديم و در يك شكاف باريكي نشستيم. محسن متن زيارت عاشورا را از جيبش درآورد و مشغول خواندن آن شد.
محسن با معرفت و پاكباز بود. بسياري از اوقات من و او در يك رديف پست شبانه قرار داشتيم و او بدون بيدار كردن من، به جاي من پست مي داد. او كمي هم اصلاح كردن بلد بود و موي سر من و بعضي بچه هاي گردان را در شيخ صالح اصلاح نمود.
محسن لطيف و دوست داشتني بود. هيچگاه از او رفتار خشن و تندي ديده نشد. او بسيار شريف و به دنبال فضائل بود. يادم مي آيد زماني كه در ساختمان هاي شهيد باهنر بوديم يك نفر از بچه هاي لشكر 27 به دسته ما آمده بود و در خصوص موضوعي خاص، اطلاعات خود را مطرح مي كرد. محسن با آنكه آن فرد را نمي شناخت، مشتاقانه نشست و تمامي حرفهاي آن فرد را گوش نمود.
حالات چند ماه قبل از شهادت محسن بسيار روحاني و براي من عجيب بود. در بسياري از اوقات حالات معنوي و همراه با سكوت داشت . شبهاي قدر را تماما” تا صبح بيدار بود. بسيار زيارت عاشورا مي خواند .
در زماني كه در باختران بوديم به ما توصيه كردند وصيت نامه هايمان را بنويسيم و آن را به دوستان نزديكمان بسپاريم. من وصيت نامه خودم نوشته و به محسن بهارلو سپردم . پس از شهادت وي، خانواده محترم او، وصيت نامه من را به من برگرداندند.
نحوه شهادت شهيد محسن بهارلو، همانند شهداي كربلا دلخراش بود. از همرزمهاي او شنيدم كه منافقين كوردل و سفاك، او را ابتدا اسير نموده وبعد به بدترين وضع موجود به شهادت رسانده اند. من خود تصوير جنازه او را ديده ام . آن ملحدان، اجزا و پوست صورت او را بريده و وقيحانه خبطي كردند كه آب صديد هم تا ابد اين رذالت آنها را پاك ننمايد.
منبع : http://samad4903.blogfa.com