کرامات جبهه
در منطقه دربندیخان مجروح شدم. سه ماه و نیم نمیتوانستم راه بروم. شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم. امام زمان(عج) را به مادرش قسم دادم. دلم برای جبهه پر میزد. صبح زود همین که از خواب برخاستم
رزمندگان ما در لحظات سخت جنگ در زیر آتش گلولههای دشمن بعثی از چهارده معصوم(ع)، با اخلاص استمداد میطلبیدند و آنان نیز از روی لطف و کرمشان دستگیری میکردند. و اکنون قطره ای از دریای عنایات و کرامات ائمه (ع) را مرور می کنیم . باشد که با خواندن این مقاله نورانیتی از جنس یقین بر قلبمان پدید آید و با اقتدا بر شهدای عزیز کشورمان در امور دنیا و آخرت با تکیه بر اهل بیت (ع) روح خود را با پیروزی بر مشکلات آرام سازیم و لحظات زندگی خود را فارق از روزمرگی ها عطرآگین به نور انتظار فرج گردانیم که : اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
خدایا قرار ده مرا از یاران و کمک کارانش و دفاع کنندگان از او و شتابندگان بسوى او در برآوردن خواسته هایش و انجام دستورات و اوامرش و مدافعین از آن حضرت و پیشى گیرندگان بسوى خواسته اش و شهادت یافتگان پیش رویش
توسل به آقا :
در منطقه دربندیخان مجروح شدم. سه ماه و نیم نمیتوانستم راه بروم. شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم. امام زمان(عج) را به مادرش قسم دادم. دلم برای جبهه پر میزد. صبح زود همین که از خواب برخاستم ، سراغ عصا رفتم و شروع کردم با اعتماد راه رفتن. پاهایم سالم بود و من از شوق تا دو روز اشک میریختم و گریه میکردم. راوی: شهید محمد کمالیان
شهیدی که مزارش را به همه نشان داد :
شهید عبدالمطلب اکبری، که از توانایی گفتن و شنیدن بیبهره بود، قبل از شهادت قبرش را به همرزمانش نشان داده بود. این شهید بزرگوار چندین وصیتنامه نوشت که یکی از آنها در ادامه میآید. شهید عبدالمطلب اکبری سرانجام در تاریخ 4 اسفند 1365به شهادت رسید:
«عبدالمطلب یک پسر عمو هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت که شهید شده. غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف میزد، ما هم گفتیم: چی میگی بابا؟! محلش نذاشتیم، هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت. وقتی دید ما نمیفهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم حتما شوخیش گرفته. دید همه ما داریم میخندیم، طفلک هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشتهاش را پاک کرد. سپس سرش را پائین انداخت و آروم رفت… فردایش هم رفت جبهه.
شهید عبدالمطلب اکبری: یک عمر هرچی گفتم به من میخندیدند، یک عمر هرچی میخواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف میزدم و آقا بهم گفت: «تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید!
10 روز بعد جنازه عبدالمطلب رو آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند.» و اما شهید عبدالمطلب اکبری در وصیتنامه کوتاه و گویای خود نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم. یک عمر هرچی گفتم به من میخندیدند، یک عمر هرچی میخواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف میزدم و آقا بهم گفت: «تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید!» راوی: حجت الاسلام انجوی نژاد.
رزمندهای که شفا گرفت :
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمیدید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. میگفت: «میتوانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم». آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا میزد: «یابنالحسن(عج)، مهدی جان کجا میروی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچهها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان(عج) به مجلسمان عنایت نمودند.». راوی: جلال فلاحتی
کارت طواف همیشگی:
شهید بهمن (محمد جواد) دُروَلی حالات بسیار خوبی داشت؛ که از لابه لای یادداشتهای به یادگار ماندهاش پیداست. در گوشهای از یادداشتهای این شهید میخوانیم: «چند شب پیش خوابی دیدم. دو یا سه دقیقه به اذان صبح باقی مانده بود که بیدار شدم. خواب دیدم برای دومین بار به مکه مشرف شدهام ولی این بار با گذشته فرق میکند. همه را نامه زیارت میدادند ولی موقت میتوانستند زیارت کنند. اما به دست من نامهای دادند که چند جمله به این مفهوم نوشته شده بود: “طواف همیشگی". در همین حال یکی از شهدا را دیدم که اصرار میکرد کاری کنم تا به او اجازه زیارت داده شود. من هم کارت طواف همیشگی را به دستش دادم. او زیارت کرد و مجدداً کارت را به من داد! ناگاه با صدای مؤذن گردان از خواب پریدم.»
یکی از بچههای بسیجی گردان بلال میگفت: شهید بهمن درولی بعد از نماز جماعت، شیشه عطر خود را جلویم گذاشت و گفت: «این تقدیم شما!» با تعجب پرسیدم: «پس خودتان چی؟» خندید و گفت: «من دیگر به این عطر احتیاج ندارم. من با چیز دیگری معطر خواهم شد.» بعد از ظهر همان روز خمپارهای در کنارش منفجر شد و بهمن با خونش معطر شد.
حق الناس در دستان شهید :
همراه چند نفر از عزیزان بسیجی برای دیدار از خانواده شهدای دانشآموز به محل خانه آنها رفتیم. پدر شهید «محمد پیگمکرده» چند سالی است که از دنیا رفته است. مادر شهید با مهربانی و صمیمیت به پیشوازمان آمد …او ما را به خاطرات شهید میهمانی کرد و گفت: پسرم شهید شده بود و مراسم خاکسپاری او تازه تمام شده بود که یک روز زن همسایه آمد پیش من و گفت: محمد دیشب به خوابم آمد و گفت: به مادرم بگویید آن امانتی مردم را که پیش من است، باز گرداند. هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید؛ زیرا پسرم نوجوان و مجرد بود؛ مال و منالی هم نداشت که به کسی بدهکار باشد. روز دوم باز همان زن آمد و همان حکایت را تعریف کرد! به او گفتم: فرزندم محمد که از کسی پول یا چیزی نگرفته است که من پس بدهم. روز سوم باز هم همین اتفاق تکرار شد. این بار رفتم جلوی تاقچه، مقابل عکس او ایستادم و گفتم: مادر چه امانتی پیش من داری که من نمیدانم؟ یکمرتبه چشمم به چند گلوله (کلاشینکف) که محمد از جبهه به عنوان یادگاری آورده بود افتاد. گفتم مادر نکند اینها را میگویی. گلولهها را برداشتم و تحویل برادران سپاه دادم. شب بعد به خوابم آمد و گفت: «مادر دستت درد نکند راحت شدم؛ حقالناس بسیار مهم است حتی اگر یک گلوله باشد!»
…در اغتشاشات انتخابات ریاست جمهوری و فتنه پس از آن، کمی نگران شدم. با خود میگفتم نکند اتفاقی بیفتد که خون شهدا هدر رود. شب پسرم محمد به خوابم آمد دستم را گرفت و به محل با شکوهی برد. مرا از محلی عبور داد که دو طرف آن مردان تنومند و آماده و با احترام نظامی خبردار ایستاده بودند. انگار ما از آنها سان میدیدیم. گفتم: محمد اینها چه کسانی هستند؟ محمد خندید و گفت: «شهدا، اینجا ایستادهاند تا به شما اطمینان دهند که مواظب انقلاب هستند و نمیگذارند اتفاقی بیفتد.»
از این بیان شیوای مادر شهید به ذوق آمدم و گفتم: مادر باز تعریف کنید؛ او دو خاطره دیگر تعریف کرد: چند وقتی به خوابم نیامد طوری که ناراحت شدم و سر قبرش رفتم و گفتم: محمد من حتماً لیاقت مادر شهید بودن را ندارم، چرا به خوابم نمیآیی؟ شب خواب دیدم پسرم محمد آمد و دست مرا گرفت و بالا برد، به ساختمانی بسیار مجلل و زیبا و با شکوه رسیدیم، گفت: مادر اینجا را برای تو آماده کردهاند. گفتم چرا؟ گفت: چون مادر شهید هستی.
…در اغتشاشات انتخابات ریاست جمهوری و فتنه پس از آن، کمی نگران شدم. با خود میگفتم نکند اتفاقی بیفتد که خون شهدا هدر رود. شب پسرم محمد به خوابم آمد دستم را گرفت و به محل با شکوهی برد. مرا از محلی عبور داد که دو طرف آن مردان تنومند و آماده و با احترام نظامی خبردار ایستاده بودند. انگار ما از آنها سان میدیدیم. گفتم: محمد اینها چه کسانی هستند؟ محمد خندید و گفت: «شهدا، اینجا ایستادهاند تا به شما اطمینان دهند که مواظب انقلاب هستند و نمیگذارند اتفاقی بیفتد.» آری شهدا زندهاند و مواظب این نظام و انقلاب هستند؛ همانگونه که مقام معظم رهبری فرمودند: «مظهر قدرت ایران شهدا هستند.». راوی/رسول قناتی، استاد دانشگاه آزاد اسلامی و دانشکده فنی مرند.
نگارنده : fatehan