فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

کرامات جبهه

13 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در منطقه دربندی‌خان مجروح شدم. سه ماه و نیم نمی‌توانستم راه بروم. شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم. امام زمان‌(عج) را به مادرش قسم دادم. دلم برای جبهه پر می‌زد. صبح زود همین که از خواب برخاستم

رزمندگان ما در لحظات سخت جنگ در زیر آتش گلوله‌های دشمن بعثی از چهارده معصوم(ع)، با اخلاص استمداد می‌طلبیدند و آنان نیز از روی لطف و کرمشان دستگیری می‌کردند. و اکنون قطره ای از دریای عنایات و کرامات ائمه (ع) را مرور می کنیم . باشد که با خواندن این مقاله نورانیتی از جنس یقین بر قلبمان پدید آید و با اقتدا بر شهدای عزیز کشورمان در امور دنیا و آخرت با تکیه بر اهل بیت (ع) روح خود را با پیروزی بر مشکلات آرام سازیم و لحظات زندگی خود را فارق از روزمرگی ها عطرآگین به نور انتظار فرج گردانیم که : اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.

خدایا قرار ده مرا از یاران و کمک کارانش و دفاع کنندگان از او و شتابندگان بسوى او در برآوردن خواسته هایش و انجام دستورات و اوامرش و مدافعین از آن حضرت و پیشى گیرندگان بسوى خواسته اش و شهادت یافتگان پیش رویش

توسل به آقا :

در منطقه دربندی‌خان مجروح شدم. سه ماه و نیم نمی‌توانستم راه بروم. شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم. امام زمان‌(عج) را به مادرش قسم دادم. دلم برای جبهه پر می‌زد. صبح زود همین که از خواب برخاستم ، سراغ عصا رفتم و شروع کردم با اعتماد راه رفتن. پاهایم سالم بود و من از شوق تا دو روز اشک می‌ریختم و گریه می‌کردم. راوی: شهید محمد کمالیان

شهیدی که مزارش را به همه نشان داد :

شهید عبدالمطلب اکبری، که از توانایی گفتن و شنیدن بی‌بهره بود، قبل از شهادت قبرش را به همرزمانش نشان داده بود. این شهید بزرگوار چندین وصیت‌نامه نوشت که یکی از آنها در ادامه می‌آید. شهید عبدالمطلب اکبری سرانجام در تاریخ 4 اسفند 1365به شهادت رسید:

«عبدالمطلب یک پسر عمو هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت که شهید شده.‌ غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف می‌زد، ما هم گفتیم: چی می‌گی بابا؟! محلش نذاشتیم، هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت. وقتی دید ما نمی‌فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: ‌نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم حتما شوخیش گرفته. دید همه ما داریم می‌خندیم، طفلک هیچی نگفت؛ یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش را پاک کرد. سپس سرش را پائین انداخت و آروم رفت… فردایش هم رفت جبهه.
شهید عبدالمطلب اکبری: یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند، یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف می‌زدم و آقا بهم گفت: «تو شهید می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید!

10 روز بعد جنازه‌ عبدالمطلب رو آوردند و دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند.» و اما شهید عبدالمطلب اکبری در وصیت‌نامه کوتاه و گویای خود نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم. یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند، یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف می‌زدم و آقا بهم گفت: «تو شهید می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید!» راوی: حجت الاسلام انجوی نژاد.
رزمنده‌ای که شفا گرفت :

قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پر فیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمی‌دید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. می‌گفت: «می‌توانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم». آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا می‌زد: «یابن‌الحسن(عج)، مهدی جان کجا می‌روی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده». در حال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: «خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچه‌ها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان(عج) به مجلس‌مان عنایت نمودند.». راوی: جلال فلاحتی

کارت طواف همیشگی:

شهید بهمن (محمد جواد) دُروَلی حالات بسیار خوبی داشت؛ که از لابه لای یادداشت‌های به یادگار مانده‌اش پیداست. در گوشه‌ای از یادداشت‌های این شهید می‌خوانیم: «چند شب پیش خوابی دیدم. دو یا سه دقیقه به اذان صبح باقی مانده بود که بیدار شدم. خواب دیدم برای دومین بار به مکه مشرف شده‌ام ولی این بار با گذشته فرق می‌کند. همه را نامه زیارت می‌دادند ولی موقت می‌توانستند زیارت کنند. اما به دست من نامه‌ای دادند که چند جمله به این مفهوم نوشته شده بود: “طواف همیشگی". در همین حال یکی از شهدا را دیدم که اصرار می‌کرد کاری کنم تا به او اجازه زیارت داده شود. من هم کارت طواف همیشگی را به دستش دادم. او زیارت کرد و مجدداً کارت را به من داد! ناگاه با صدای مؤذن گردان از خواب پریدم.»

یکی از بچه‌های بسیجی گردان بلال می‌گفت: شهید بهمن درولی بعد از نماز جماعت، شیشه عطر خود را جلویم گذاشت و گفت: «این تقدیم شما!» با تعجب پرسیدم: «پس خودتان چی؟» خندید و گفت: «من دیگر به این عطر احتیاج ندارم. من با چیز دیگری معطر خواهم شد.» بعد از ظهر همان روز خمپاره‌ای در کنارش منفجر شد و بهمن با خونش معطر شد.

حق الناس در دستان شهید :

همراه چند نفر از عزیزان بسیجی برای دیدار از خانواده شهدای دانش‌آموز به محل خانه آنها رفتیم. پدر شهید «محمد پی‌گم‌کرده» چند سالی است که از دنیا رفته است. مادر شهید با مهربانی و صمیمیت به پیشوازمان آمد …او ما را به خاطرات شهید میهمانی کرد و گفت: پسرم شهید شده بود و مراسم خاکسپاری او تازه تمام شده بود که یک روز زن همسایه آمد پیش من و گفت: محمد دیشب به خوابم آمد و ‌گفت: به مادرم بگویید آن امانتی مردم را که پیش من است، باز گرداند. هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید؛ زیرا پسرم نوجوان و مجرد بود؛ مال و منالی هم نداشت که به کسی بدهکار باشد. روز دوم باز همان زن آمد و همان حکایت را تعریف کرد! به او گفتم: فرزندم محمد که از کسی پول یا چیزی نگرفته است که من پس بدهم. روز سوم باز هم همین اتفاق تکرار شد. این بار رفتم جلوی تاقچه، مقابل عکس او ایستادم و گفتم: مادر چه امانتی پیش من داری که من نمی‌دانم؟ یک‌مرتبه چشمم به چند گلوله (کلاشینکف) که محمد از جبهه به عنوان یادگاری آورده بود افتاد. گفتم مادر نکند اینها را می‌گویی. گلوله‌ها را برداشتم و تحویل برادران سپاه دادم. شب بعد به خوابم آمد و گفت: «مادر دستت درد نکند راحت شدم؛ حق‌الناس بسیار مهم است حتی اگر یک گلوله باشد!»

…در اغتشاشات انتخابات ریاست جمهوری و فتنه پس از آن، کمی نگران شدم. با خود می‌گفتم نکند اتفاقی بیفتد که خون شهدا هدر رود. شب پسرم محمد به خوابم آمد دستم را گرفت و به محل با شکوهی برد. مرا از محلی عبور داد که دو طرف آن مردان تنومند و آماده و با احترام نظامی خبردار ایستاده بودند. انگار ما از آنها سان می‌دیدیم. گفتم: محمد اینها چه کسانی هستند؟ محمد خندید و گفت: «شهدا، اینجا ایستاده‌اند تا به شما اطمینان دهند که مواظب انقلاب هستند و نمی‌گذارند اتفاقی بیفتد.»

از این بیان شیوای مادر شهید به ذوق آمدم و گفتم: مادر باز تعریف کنید؛ او دو خاطره دیگر تعریف کرد: چند وقتی به خوابم نیامد طوری که ناراحت شدم و سر قبرش رفتم و گفتم: محمد من حتماً لیاقت مادر شهید بودن را ندارم، ‌چرا به خوابم نمی‌آیی؟ شب خواب دیدم پسرم محمد آمد و دست مرا گرفت و بالا برد، به ساختمانی بسیار مجلل و زیبا و با شکوه رسیدیم، گفت: مادر اینجا را برای تو آماده کرده‌‌اند. گفتم چرا؟ گفت: چون مادر شهید هستی.

…در اغتشاشات انتخابات ریاست جمهوری و فتنه پس از آن، کمی نگران شدم. با خود می‌گفتم نکند اتفاقی بیفتد که خون شهدا هدر رود. شب پسرم محمد به خوابم آمد دستم را گرفت و به محل با شکوهی برد. مرا از محلی عبور داد که دو طرف آن مردان تنومند و آماده و با احترام نظامی خبردار ایستاده بودند. انگار ما از آنها سان می‌دیدیم. گفتم: محمد اینها چه کسانی هستند؟ محمد خندید و گفت: «شهدا، اینجا ایستاده‌اند تا به شما اطمینان دهند که مواظب انقلاب هستند و نمی‌گذارند اتفاقی بیفتد.» آری شهدا زنده‌اند و مواظب این نظام و انقلاب هستند؛ همان‌گونه که مقام معظم رهبری فرمودند: «مظهر قدرت ایران شهدا هستند.». راوی/رسول قناتی، استاد دانشگاه آزاد اسلامی و دانشکده فنی مرند.

نگارنده : fatehan

 نظر دهید »

برونسی از زن و بچه‌اش سیر شده، می‌ره جبهه!

13 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یکی از همسایه‌ها گفت: «برونسی از زن و بچه‌اش سیر شده، می‌ره جبهه!» وقتی به عبدالحسین گفتم، گفت: «باید یک صندلی توی کوچه بگذارم و همسایه‌ها را جمع کنم و بعد به همه‌شون بگم که بابا! من زن و بچه‌ام را خیلی دوست دارم اما جبهه واجب‌تره».
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، احساس وظیفه کرده بودند، کاری با حرف‌‌های دور از منطق مردم نداشتند که درباره‌شان چه فکری می‌کنند؛ چون هدفشان را با معرفت دنبال می‌کردند. شهید «عبدالحسینن برونسی» نمونه‌ای از همین افراد بود که احساس وظیفه کرد و با داشتن خانواده‌‌‌ای نسبتاً پرجمعیت به فکر مردمی که بود در مرزها امنیت نداشتند.

«معصومه سبک‌خیر» همسر این شهید در آن ایام علاوه بر دوری از مرد زندگی‌اش حرف‌های مردم را هم تحمل می‌کرد، که خاطره او را در این رابطه می‌خوانیم.

***

تا بعد از شهادتش هیچ وقت نفهمیدم توی جبهه مسئولیت مهمی دارد؛ خیلی از فامیل و در و همسایه هم نفهمیدند؛ گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش می‌آمد، بعضی از آشناها می‌گفتند: «این شوهر تو از جبهه چی می‌خواد که این قدر می‌ره؟».

یک بار توی همسایه‌ها صحبت همین حرف‌ها بود؛ یکی از زن‌ها گفت: «من که می‌گم آقای برونسی از زن و بچه‌اش سیر شده که می‌ره جبهه و پیش اونا نمی‌مونه». هیچ کس تحویلش نگرفت، تا دست و پای بیشتری بزند اما ادامه داد: «آخه آدم اگه از زن و زندگیش محبت ببینه، بالاخره ملاحظه اونا را هم حتماً می‌کنه، دیگه».

حرفش به دلم سنگینی کرد؛ نمی‌دانم غرض داشت یا مرض یا هر دو را باهم؟! هر چه بود چیزی نگفتم؛ سرم را انداختم پایین و با ناراحتی آمدم خانه.

همان موقع عبدالحسین در مرخصی بود؛ حرف آن زن را به‌اش گفتم؛ فهمید که خیلی ناراحت شده‌ام؛ شاید برای طبیعی جلوه دادن موضوع، خندید و گفت: «می‌دونی من باید چه کار کنم؟» گفتم: «نه» گفت: «باید یک صندلی توی کوچه بگذارم و همسایه‌ها را جمع کنم و بعد به همه‌شون بگم که بابا! من زن و بچه‌ام را دوست دارم، خیلی هم دوست دارم اما جبهه واجب‌تره».

خنده از لبش رفت؛ توی چشم‌هام نگاه کرد؛ پی حرفش را گرفت و گفت: «اون خانمی که این حرف رو به تو زده، لابد نمی‌دونه زن و بچه من در اینجا در امن و امان هستند؛ ولی توی مرزها خیلی‌ها هستن که خونه و همه چیزشون از بین رفته و اصلاً امنیت ندارند».

نگارنده : admin2

 نظر دهید »

کتیبه‌ای که راز شهادت در آن نهفته است

13 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

برادر شهید آرامی‌گفت: مجید یکی از دوستانش را پیش مادر آورد و او گفت: من دو شب پیش خواب دیدم توی مسجد امام حسن (ع)محل ما روی یک کاشیکاری نوشته شده «شهید مجید آرامی»، بعد مجید هم این را به عنوان برگه عبور از مادر گرفت.

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، شهادت هنر مردان خداست و کسانی می‌توانند در این وادی عظیم نقش‌آفرینی کنند که با ارزش‌ترین بهای هستی و زندگی خود را در راه حضرت دوست قربانی کنند و این کار بزرگی است که هر کسی قادر به انجام آن نیست.

«شهید مجید آرامی» یکی از بزرگ مردان این عرصه است که با سن کم خود این مسیر طولانی را پیمود و جرعه نوش شهد شهادت گشت.

اسکندر آرامی برادر «شهید مجید آرامی» که خود نیز از یادگاران دفاع مقدس است ساعتی مهمان ما بود تا بیان کننده فعالیت های سیاسی و فرهنگی خود و خانواده اش باشد و‌ از برادر شهیدش بگوید. این گفتگو از نظرتان می گذرد.

* منزلمان مرکز فعالیت های سیاسی بود

اسکندر آرامی متولد 1 دی‌ماه 1336 منطقه سی‌متری اهواز هستم و تحصیلاتم فوق دیپلم مشاوره است. 7 برادر و 3 خواهر هستیم.

اسکندر آرامی برادر شهید مجید آرامی

شغل پدر کاسب کار و میوه‌فروش بود. مادرمان خانه‌دار و تحصیلاتش درحد خواندن و نوشتن بود. یکی از برادرهایم جانباز و سه نفر دیگرمان نیز سابقه حضور و حتی حضور توأم در جبهه را دارند و خانواده نیز نقش پشتیبانی جبهه را برعهده داشتند و به دلیل نوع فعالیت سیاسی حتی در زمان جنگ، منزل ما نقش محوری در محل و بین دوستان و همرزمان داشت.

از جمله فعالیت‌های من برگزاری کلاس‌های قرآن به شیوه آقای قرائتی درمحله حصیرآباد اهواز بین دانش‌آموزان بود که بین سنین نوجوانی صورت می‌گرفت و همان دانش‌آموزها با حضور در جبهه به شهادت رسیدند.

سال 53 آقای قرائتی در مسجدی در محل حصیرآباد برنامه‌ای اجرا کردند و اکثر شرکت‌کنندگان از نوجوانان و جوانان بودند که نتیجه خوبی داشت و او قول داد یک روحانی فعال را برای آموزش عقیدتی به آنجا بفرستد که پس از دو ماه این کار عملی شد.

به دلیل اینکه پدر اعتقادات فراوانی به مسجد داشت و ارتباط خوبی با مردم، ما جذب مسجد شدیم و اکثر بچه‌ها هنگامی که از مسجد می‌آمدند از جلوی منزل‌مان می‌گذشتند و در آنجا جمع می‌شدند و مرکز حضور و برنامه‌ریزی منزل ما بود و در زمان جنگ نیز مرکز ثقل نیروها همین جا بود و ارتباط عاطفی بین من با شاگردانم در مدرسه باعث جذب آنها شد.

بعضی وقت‌ها هنگامی که امام(ره) اعلام می‌کردند بازار باید تعطیل شود ما سعی می‌کردیم این کار را تسهیل کنیم و در بیان و سخنرانی‌ها دیدگاه‌های امام را بیان می‌کردم که چندین بار مثل دفعات 40، 70 و 30 روزه متواری شدم و حتی یکبار پدر را برای بازداشت من دستگیر کردند.

مسئولیت‌هایی مثل قائم‌مقام آموزش و پرورش خوزستان، معاون علمی فرهنگی دانشگاه علمی کاربردی را برعهده داشتم. بسیاری از دانش‌آموزان با من به جبهه می‌آمدند مثل برادرم مجید که هم شاگردم در مدرسه بود و هم با من به جبهه آمد.

اولین حضورم درجبهه به روزهای اول جنگ برمی‌گردد. در آن زمان در تشکیل سپاه حمیدیه با حضور سردار«شهیدعلی‌هاشمی»اقدام کردیم که این به چند ماه قبل از شروع جنگ مربوط می‌شد و سبب شد هنگام آغاز جنگ با آمادگی کامل حضور داشته باشیم که به دلیل تشخیص خودم و شهید علی هاشمی تصمیم بر این شد نیروهای محلی را کادرسازی و سازماندهی کنم، و هیچ بار اعزام رسمی نشدم و همیشه با سردار شهید علی هاشمی بودم.

خاطره از شهید هاشمی:

در فعالیت‌های سیاسی نیز در بخش کوت عبدالله اعلامیه‌های امام را پخش می‌کرد. یک شب زمستانی سرد درجاده کوت عبدالله می‌رفتیم و موقع برگشت که اعلامیه‌ها را داده بودیم، یک لحظه دیدیم گفت:ماشین را نگه دارید و به سوی فردی که درکنارجاده تاریک بدون هیچ امکانات نشسته بود رفت و با زبان عربی صحبت کرد و چون لباس کمی به تن داشت پولیوری که تنها یک روز بود خریداری کرده بود تن او کرد و برگشت.

*شهید آرامی عاشق اشعار عرفانی بود

«شهید مجید آرامی» 12 اسفندماه 49 در منطقه حصیرآباد به دنیا آمد. او فرزند ششم خانواده بود. دوران کودکی پرحرارت و پرجنب و جوشی داشت و بسیار مستعد بود. او از سن 11 سالگی بلوغ خود را نشان داد یعنی بسیار کنجکاو شد و ازهمان زمان از جریانات بنی‌صدر سؤال می‌کرد.

شهید مجید آرامی

اشعار حافظ، مولانا می‌خواند. اشعار عرفانی را در دفتری یادداشت می‌کرد و با خود زمزمه می‌کرد و گاهی شعر می‌گفت. هنگامی که به جبهه رفت تنها 13 سال داشت که با دستکاری شناسنامه رفت. او ابتدا از شناسنامه کپی می گیرد و روی کپی کارمی‌کند و با کپی گرفته شده و به عنوان یک نیروی 15 ساله به جبهه می‌رود بطوری که پس از شهادتش روی سنگ قبرش 19 ساله نوشته شده چون شناسنامه‌اش 2 سال بزرگتر گرفته شده است.

*در مرخصی به خانواده های همرزم‌اش کمک می کرد

او هر وقت ازجبهه می‌آمد هرگز استراحت نمی‌کرد. شروع به سر زدن منزل دوستان خودش می‌کرد، مثلاً برای منزل آنها یا دوستانی که شهید شده بودند نفت می‌خرید و به آنها می‌رساند و اهل تظاهرنبود و بسیاری ازاین کمک ها را ما را بعدها می‌فهمیدیم.

مجید با شهادت دوستانش بسیار نگران بود و درمراسم‌های شهدا جانانه کمک می‌کرد و این حالت برای کمک به جانبازان هم وجود داشت.

دوستی به نام ‌جلیل خیزی داشت که جانباز قطع نخاعی بود و بسیار خانواده محرومی داشتند. او هفته‌ای سه روز به فیزیوتراپی نیازداشت که مجید فاصله 7 کیلومتری را با هوای گرم پیاده با ویلچر او را می‌برد و می‌آورد و فیزیوتراپی می‌کرد.

یک روز درماه رمضان ساعت 2 عصر با ویلچر به خانه آمد و گفتم کجا بودید؟ گفت:فیزیوتراپی، چون بنیاد کمکی نمی‌کند و مجبور هستم با این شرائط برویم

*عضو لشگریان قدس اهواز بود

مجید بسیار به نماز شب و تلاوت قرآن مقید بود و به همراه پنج نفر از دوستان در لشکر قدس کلاس قرآن داشتند و شهید خشنودی‌فر برای آنها تدریس می‌کرد. او زیرنظر لشکر قدس اهواز بود که از نوجوانان و جوانان تشکیل شده بود و بسیاری از آنها به شهادت رسیدند.

هدف تشکیل این لشکر این بود تا قدس را آزاد کنند. مجید همچنین با گردان امیرالمؤمنین در کردستان در عملیات والفجر 10 حضور داشت و به شهادت رسید. او بیسیم‌چی فرمانده گردان بود.

*راز کتیبه شهادت چه بود

وقتی که مجید 13 سال داشت، مادر اجازه حضور در جبهه را به مجید نمی‌داد، مجید هم یکی از دوستانش را خدمت مادر می‌آورد و او به مادر می‌گوید: من دو شب پیش خواب دیدم توی مسجد امام حسن (ع)محل ما روی یک کاشیکاری نوشته شده «شهید مجید آرامی»، بعد مجید هم این را به عنوان برگه عبور از مادر می‌گیرد و به جبهه می رودما نیز این کاشی را بعد از شهادت او به نام مجید در مسجد نصب کردیم. اما از آنجا که عاشق گمنامی بود این کتیبه در مسجد هم بی نشان است و هرکاری می‌کنیم باز انگار به خواست شهید پنهان می شود.

یک هفته قبل از شهادت در اسفند 66 در منزل‌، قبل از اذان ساعتی می‌خوابد که یک دفعه بیدار می‌شود و آب می‌خورد، مادر به او اعتراض می‌کند که چرا روزه‌ات را شکستی؟ جواب داد: یازده روز است که هر وقت این موقع می‌خوابم یک سیدی به خواب می‌آید و به اصرار می‌خواهد لیوان آبی را بخورم و من نمی خوردم اما امروز خوردم که بعد در وصیت‌نامه‌اش کفاره یک روز روزه خوردنش را هم ذکر می‌کند.

*نحوه شهادت

25 اسفند 66 دو روز قبل از شهادت درکردستان، گردان امیرالمؤمنین درحال برپا کردن چادر برای عملیات بودند که شصت پای مجید به شدت آسیب می‌بیند و دیگر نمی‌توانست کفشی بپوشد. موقعی که زرگر فرمانده‌اش قصد شناسایی داشت، او درخواست پوشیدن دمپایی و رفتن به خط مقدم را دارد که با مخالفت فرمانده‌اش روبه‌رو می‌شود.

صبح 27 اسفند وقتی که از نماز صبح برمی‌گردد سوره الرحمن را به یاد یکی از همرزمانش همراه فرمانده اش زرگر می خواند‌ و بازمی‌گوید زیارت عاشورا هم بخوانید و به فرمانده‌اش می گوید ابتدا غسل شهادت کنیم و بعد زیارت را بخوانیم. ظرف آبی را آماده می‌کند و با فرمانده خود غسل شهادت می‌کند و زیارت عاشورا را هم تلاوت می‌کنند. در وسط‌ های دعا هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران می‌کنند و ترکش به سر مجید می‌خورد واین قبل از رفتن به عملیات بوده است.

زرگردراین بمباران فکش آویزان و دست و پای او می‌شکند و دندان‌هایش کنده می‌شود و آسیب شدیدی می‌بیند به طوری که با پتو بدنش را جمع می‌کنند اما مجیددر فرازی از دعا با عبارت «آقا اگر ما آن روز هم بودیم باز هم دررکابت می‌آمدیم و می‌جنگیدیم تا شهید بشویم» می‌افتد. بالگرد می‌آید و نیروهای امداد بدن او و فرمانده اش را سوار می‌کنند و مجید آنجا و در تاریخ 26/12/1366 به شهادت می‌رسد و اوج می‌گیرد.

28اسفند ماه یکی از همکاران من در آموزش و پرورش اهواز پیش من آمد و خبر از مجید گرفت.

22 اسفند آخرین روزی بود که مجید را دیده بودم. او آن روز لباس کردی پوشید و از من خداحافظی کرد و سراغ همسرم برای خداحافظی را گرفت. همسرم را صدا کردم و گفتم اگر مجید را می‌خواهی ببینی و حلالیت بطلبی الان این کار را بکن چون او دیگر برنمی‌گردد و به شهادت می‌رسد.

28اسفند ماه یکی از همکاران من در آموزش و پرورش اهواز پیش من آمد و خبر از مجید گرفت و ما به سرد خانه رفتیم و بدن اورا دیدم.

اول، دوم و سوم فروردین عروسی دختر دایی‌ها و دخترخاله‌ام بود و همه درتدارک عروسی بودند، مانده بودم خبر شهادت را بگویم یا نه. تصمیم گرفتم به هیچ کس نگویم تا بعد از پایان مراسم‌ها، روز 6 فروردین به اتاق پدرم رفتم، سؤال کرد از مجید خبری داری؟

گفتم: بله، مجید شهید شده است. پدرم دو رکعت نماز شکر خواند.

مادر شهیدی بود که بسیار با روحیه بود او خبر شهادت را به مادرم گفت و پیکر مجید بعد از تشیع در بهشت شهدای اهواز به خاک سپرده شد.

گفت وگو از: محمد تاجیک

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 433
  • 434
  • 435
  • ...
  • 436
  • ...
  • 437
  • 438
  • 439
  • ...
  • 440
  • ...
  • 441
  • 442
  • 443
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهنــــا
  • زفاک
  • رهگذر
  • الهی وربی من لی غیرک
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 102
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس