به یاد و به نام سردار رشید اسلام حاج غلامرضا صالحی؛
در یکی از همین روزهای تلخ و دلگیر بود ـ شاید پنج روز پیش از اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران ـ که دشمن در منطقه «فکه» پیشروی کرد و جلو آمد. نیمه شب به همراه «غلامرضا صالحی»، گردان عمار لشکر 27 حضرت رسول(ص) را برای دفع تک دشمن به منطقه بردیم. گردان عمار، مقاومت جانانهای کرد. دشمن نیز با همه توان به میدان آمده بود و به هر قیمتی نمیخواست عقبنشینی کند. اذان صبح که شد، نماز را خواندیم و با «صالحی» و چند نفر دیگر از دوستان، راه افتادیم که…
22 تیر ماه سالروز شهادت و 24 تیر ماه سالروز به خاک سپاری شیرمردی از شهر شهیدان و دیار عاشقان، نجف آباد است؛ بزرگ رزمنده ای که جبهه های غرب خود را مدیون او می دانند ولی افسوس که در غفلت و فراموشی ما گمنام مانده است.
شهید غلامرضا صالحی به روایت همرزمش که در لحظات آخر در کنارش بود
وقتی به لشکر 27 حضرت رسول(ص) آمد، غریبهای بود در میان آدمهایی که همه با هم رفاقت قدیمی داشتند. شاید تعداد اندکی ـ آن هم دورادور ـ او را میشناختند. همه سالهای جنگ را در لشکر 8 نجف اشرف و در غرب و کردستان گذرانده بود. حالا هم آمده بود به عنوان جانشین فرمانده لشکر T27 اما خیلی زود رفاقتها شکل گرفت. خیلی زودتر از آن چیزی که شاید تصورش را بکنید و این خاصیت آن فضا و آن محیط دلانگیز بود.
در کنار سرداران شهید باقری، همت، زین الدین
درست بر خلاف روزگار ما و احوال این روزهای ما، در جبهه اصلا کسی غریبه نبود. همین که وارد جمع میشد، دیگر یک آشنای قدیمی بود و «غلامرضا صالحی» هم وقتی در سالهای آخر جنگ به جمع رزمندگان لشکر 27 آمد، آشنای قدیمی همه ما شد. آشنای قدیمی همه ما بود. مردی با صفا و افتاده حال و در عین حال زحمتکش و کاربلد و دقیق.
در مانورهای عملیاتی بیدریغ تلاش میکرد. به شدت اهل مطالعه بود و بارها دیده بودم که در حال نوشتن است. در مسائل اعتقادی عمیق بود و از نگاههای سطحی ـ به ویژه از اتلاف وقت رزمندگان با امور پیش پا افتاده ـ آزرده خاطر میشد. در میدان نبرد شجاع بود و در عین حال خونسرد و خوشفکر و باتدبیر.
گشت شناسایی در سلیمانیه عراق با شهید باقری، سردار احمدی مقدم و سردار کلیشادی
«صالحی» بسیار کم حرف بود و محجوب و مأخوذ به حیا و تودار. از احوال شخصیاش خیلیها باخبر نبودند. کمتر کسی میدانست که او از مبارزان پیش از انقلاب است و از یاران خاص شهید بزرگوار «محمد منتظری».
***
روزهای آخر جنگ، روزهای تلخ و سختی بود. هر روز از مناطق گوناگون، خبرهای بدی به گوش میرسید. دشمن در برخی از جبههها در حال پیشروی بود و سرزمینهایی را که برای تصرفشان صدها و هزاران شهید داده بودیم، بازپس میگرفت. در چنین شرایطی همه منتظر خبر بزرگ و ناگواری بودند؛ خبری که دلها گواهی میداد که قطعا به نفع رزمندهها نیست. به نفع کسانی که پس از هشت سال دفاع جانانه از این سرزمین، جوانیشان را در بیابانهای خشک و سوزان جنوب و کوهها و صخرههای سخت و سرد غرب گذرانده بودند. با این همه، هیچکس نمیخواست واقعیت را باور کند. شاید هم واقعیت سهمگینتر از ظرفیت ما بود که وقتی پای آن خبر بزرگ به میان میآمد، خیلی زود حرف را عوض میکردیم. دلمان نمیخواست حتی به آن واقعیت فکر کنیم؛ به واقعیتی که امام(ره) از آن به «جام زهر» تعبیر کرد و چه تعبیر درستی بود.
***
در یکی از همین روزهای تلخ و دلگیر بود ـ شاید پنج روز پیش از اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران ـ که دشمن در منطقه «فکه» پیشروی کرد و جلو آمد.
نمایشگاه کتاب در راستای فعالیت های اعتقادی
نیمه شب به همراه «غلامرضا صالحی»، گردان عمار لشکر 27 حضرت رسول(ص) را برای دفع تک دشمن به منطقه بردیم. گردان عمار، مقاومت جانانهای کرد. دشمن نیز با همه توان به میدان آمده بود و به هر قیمتی نمیخواست عقبنشینی کند. اذان صبح که شد، نماز را خواندیم و با «صالحی» و چند نفر دیگر از دوستان، راه افتادیم که در حوالی تنگه «برغازه» محل مناسبی را برای استقرار نیروها پیدا کنیم. در یک بلندی ایستادیم. همین که از ماشین پیاده شدیم، ناگهان گلوله توپی در جمع ما فرود آمد و هر کداممان را به گوشهای پرت کرد. انفجار چنان مهیب بود که برای چند لحظه هیچ صدایی را نمیشنیدم و جایی را نمیدیدم. به خودم که آمدم، دیدم عدهای دور و برمان هستند و تلاش میکنند، آمبولانس خبر کنند. وقتی چشم چرخاندم، دیدم در میان آن جمع کوچک، وضعیت «صالحی» از همه بدتر است و مدام ناله میکند.
در کنار سردار مصطفی ایزدی
آمبولانس که رسید، سوارمان کردند و راه افتادیم. در راه بیمارستان صحرایی هنوز صدای نالههایش به گوش میرسید. وقتی رسیدیم، امدادگرها به سرعت مشغول مداوای ما شدند و کیسههای خون به تکتکمان وصل کردند. با همه حال بدی که داشتم حواسم به «صالحی» بود. امدادگر را میدیدم که بالای سرش، سوزن به دست دنبال رگ میگشت. به سرعت این کار را کرد. صدای «صالحی» قطع شده بود. چشم دوخته بودم به کیسه خون. امدادگر هنوز بالای سرش ایستاده بود. لوله نازک و شفافی از کیسه میرفت به سوی بازوی «صالحی». خون وارد لوله شده بود، اما جلوتر نمیرفت. کسان دیگری هم آمدند بالای سر او و خیلی تلاش کردند، اما خون راه نیفتاد. صالحی رفته بود و چه خوب موقعی رفت. چهار روز دیگر خون در رگهای جبههها متوقف شد و اگر صالحی نرفته بود… .
* محمد جوانبخت، همرزم شهید
***
گوشه ای از زندگی نامه طلبه شهید غلامرضا صالحی قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله
روز دوم آذر ماه 1337 در دیار نجف آباد هنگامی که دانه های سفید برف گونه های سرد زمین را نوازش می داد، در یکی از چهار اتاق خانه ای گلین که نور معنویت به واسطه تدین و پرهیزکاری «علیمحمد و خورشید» همواره از آن ساطع بود، غلامرضا چشم به جهان گشود.
شش سالش که بود مادرش نامش را در یک مدرسه علمیه نوشت و با مشقت زیاد هر ماه 15 ریال پس انداز می کرد و به مدیر مدرسه تحویل می داد. این سال گذشت و سال بعد، نامش را در یک مدرسه دولتی نوشتند. ششم سال ابتدایی را با همه کمبودهایش به پایان رساند.
در جلسات قرآنی که به تازگی توسط دایی اش در محله برگذار شده بود، شرکت می کرد و علاوه بر آموختن بیشتر قرآن و احکام با توجه به نفرت شدیدی که از رژیم داشت با مسائل سیاسی و جنایات رژیم بیشتر آشنا شد و یکی از اعضای فعال این جلسات بود که آن دوران تحولی بزرگی در زندگی اش به شمار آمد.
در کنار شهید بزرگوار صیاد شیرازی
در سال آخر دبیرستان، پس از اختلافی که با معلم زبان انگلیسی پیدا کرد و او بی دلیل تجدیدش کرد از درس خواندن منصرف شد، زیرا او تا آن سال از هیچ درسی تجدید نیاورده بود این موضوع فشار روحی زیادی بر او آورد پس از آن به تحصیلات حوزوی که علاقه زیادی هم به آن داشت پرداخت و با استعداد زیادی که از خود نشان داد توجه همه اساتید را به خود جلب کرد.
به علت نبود استاد کافی در نجف آباد، تصمیم گرفت به ادامه تحصیل در قم بپردازد ولی با توجه به شهریه مختصر و هزینه های بالا تصمیم گرفت نخست مدتی نزد پدر کار کند و پس از پس انداز پول کافی به قم برد و در همین حال در مدرسه شبانه هم به ادامه تحصیل می پرداخت.
با فشار پدر و مادر و خویشان و دوستان به سربازی رفت ولی پس از چند ماه به خاطر ظلم و فساد در ارتش شاه طاقت نیاورد و گریخت.
پس از انقلاب به خدمت سربازی رفت و به کمیته انقلاب اسلامی مأمور شد. سپس مدتی در روزنامه «پیام شهید»، شهید محمد منتظری آغاز به کار کرد و پس از مدتی با گروهی که رهسپار سوریه، لیبی و الجزایر بودند همراه شد و مدتی هم برای آموزش های چریکی و نظامی به لبنان اعزام شد.
جنگ آغاز شد؛ او و چند تن از دوستانش نخستین افرادی بودند که رهسپار شدند. پس از مدتی هم به عنوان فرمانده سپاه تعیین شد. در عملیات فتح المبین، فرمانده گروه هایی بود که مسئولیت پاکسازی تنگه رقابیه را داشتند. شهید حمید باکری هم معاونش بود. در این عملیات بر اثر ترکش گلوله تانک مجروح شد که جراحتی جزیی بود.
در کنار حاج محمد کوثری فرمانده وقت لشکر 27 محمدرسول الله(ص)
هوا تاریک شده بود. در کنار خاکریز بود که گلوله تانک در کنارش ترکید لحظه ای دود و خاک همه جا را پر کرد، خواست برخیزد پاهایش مجروح شده بود، در آنجا پانسمان کردند ولی با بالگرد به اهواز و بعد به تهران، سپس به اصفهان منتقل شد که دو ماه در بیمارستان اصفهان بستری بود. بعد هم عصا زیر بغل به جبهه برگشت.
در عملیات کربلای 1 رزمندگان توانستند شهر مهران را آزاد کنند. شادی بزرگی بود، به ویژه که پس از عملیات به حضور امام رسیدند و پس از آن هم رهسپار حج شد، 6 مرداد روز پرواز به سوی خدا.
قرار شد به یکی از لشکرها برود استخاره برای رفتن به لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بسیار خوب آمد. در روز 18 اسفند توسط حاج محمد کوثری به عنوان قائم مقام لشکر معرفی شد.
وصيت نامه شهيد غلامرضا صالحي
فرزندانم! آخرين بار سه روز پيش شما را ديدم، هجدهم تيرماه، آن موقع كه گفتم: آماده حركت به طرف جنوب باشيد، باور كنيد كه نتوانستم به چشمان مادرتان نگاه كنم، مادر خوبي داريد؛ بزرگ است بزرگ، فرزندانم! مريم، مرضيه، هاجر، عليرضا! در اين لحظات آخر، صورتتان را مي بوسم، به شما سفارش مي كنم كه با مادرتان مهربان باشيد.
انشاءالله كه باعث افتخار اسلام و قرآن و آبروي پدر و مادرتان در دنيا و آخرت باشيد، براي شما آرزوي سعادت و خوشبختي مي كنم و هميشه دوستدار شما عزيزان هستم. همسر عزيزم! برايت از خدا آرزوي توفيق و خوشبختي در دنيا و آخرت دارم. از اينكه براي مدتي كوتاه در كنار هم بوديم و با خوب و بد ساختيم خوشحالم، ولي شادي و خرسندي ابدي وقتي است كه در بهشت برين و جهان ابدي در قرب الهي منزل كنيم. در غياب من به مسئوليت خود، تربيت و هدايت فرزندانمان بكوش و آنان را به نحوي تربيت كن و تحويل جامعه بده كه احكام و دستورات اسلام و قرآن بيان مي كند.
در کنار همرزمان؛ سردار شهید سعید سلیمانی، سردار کلیشادی و مصطفی نمازیان
از تو مي خواهم كه براي اداره فرزندانمان و گذراندن زندگي حتي المقدور خود را به ارگان هاي دولتي وابسته نسازي، سعي كن آنان را مستقل از برنامه هاي عمومي تربيت نمايي، به فرزندانمان بياموز كه اگر روي پاي خود بايستند و آزاد زندگي كنند باعث پاكي روح و روان و استقلال در راه و رسم زندگي طبق اصول و احكام اسلام خواهد شد.
منبع : تابناک