فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

یاد شهدا...

14 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نزدیکای عیـد سال ۶۵ بود….فکر می کردم حالا که بچّه ها جبهه هستند عید و سال نـو یادشون نیست….چند دقیقه ای که مونده بود تا سال تحویل بشه دیدم جنب و جوشی تو سنگرمون به چشم می خوره ، یکی از بچّه ها رفته سفره ای رو آورده و پهن کرده ، خدا رحمت کنه شهید احمدزاده رو ؛ ازش پرسیدم چـه خبـر شده ؟ گفت چند لحـظـه ی دیگه ، سال تحویـل میشه ، برای همینه که بچّه ها گفتند بهتـره سفره ی هفت سین پهن کنیم . مونده بودم چطور میشه تو سنگـر ، سفره ی هفت سین پهن کنیم ؟! دور و برمو با دقّت نگاه کردم ، راستش یه کمی نون خشک بود و چند تا دونه کنسرو ماهی !
همین که داشتم فکر می کردم دیدم شش نفر اومدن تو سنگر و رفتن سراغ سفره ،حتما براتون جالبه که بگم یکی شون سه چهار سانت سیم خاردار تـو دستش بود که گذاشت سر سفره، یکی شون سلاح و خلاصه سمبـه (وسیله ای که باهاش سلاح شون رو پاک می کردن) کمی علف به عنوان سبـزه ،سرنیزه ، سربند. شمردم دیدم شش تا شده ، با خنده گفتم : هفتمیش کو ؟‍!
شهید احمدزاده خنده ای کرد و گفت : خودت سیّد ! آره با خودت میشه هفت تا… یکی از بچه ها رفت دفتر تبلیغات رادیوی کوچیک رو آورد . رادیو که روشن شد تیک تاک پخش می شد . فهمیدیم چند ثانیه بیشتر به تحویل سال نو باقی نمونده …
صدای گوینده : « آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و پنچ…. » بچه ها همدیگه رو در آغوش گرفتند و سال نو رو به همدیگه تبریک گفتن .

بهتره به یاد اون روزا ؛
سال نو ؛
به یاد رزمندگان هشت سال دفاع مقدّس ؛
و شهـدایمان باشیم !

 

 

منبع :http://khaterat-defa.blogfa.com/

 نظر دهید »

محمدرضا رفیعی جیرفتی

14 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت تو پای به ره در نه و هیچ مگوی “خود راه بگویدت که چون باید رفت!

چه بگویم از آن روزهای شیرین وقصه های شیرین وآدمهای پاک وشیرین تر از عسل ! واین روزهای تلخ وآدمهای تلخ ! هر چه سهم شیرین ومنافع عسلی مال شما وبوی باروت و یاد شهدا خاطرات رزمندگان مال من!

دوران دفاع مقدس” دفاع پاک بود” دفاع پاکها از پاکی ها ” مفهوم مجاهدت ونصر وپیروزی در جنگ معنایی غیر مادی داشت که بلاشک انگیزه های ملی وعرق وطنی بود ولیکن آرمان من وهمرزمانم بالاتر از خاک بود “دفاع از هویت وفرهنگ ارزشها وباورهایی که راه تعالی ومعنوی خود را جستیم که راه روشن آینده جهان را رقم زدیم که حکومت واحد جهانی مهیا شود که امروز رهروان راه ما در منطقه و به تدریج در سراسر جهان بیدار وآگاه شدند وبدون خشونت ودر جایی نیز در صف رزم در پیکار با ظالمان مبارزه می کنند بطور مثال رزمندگان و کودکانی که در لیبی می جنگند بلاشک از من وهمرزمانم الگو گرفتند که بزودی ودر آینده نزدیک هدف نهایی ما تحقق پیدا خواهد یافت!

ایثار باید در عمل باشد مانند آرش کمانگیر و رستم و… و شهیدان حسین فهمیده ۱۳ساله و علی جرایه ۱۲ساله متولد ۱۳۵۰ ومحمدحسین زوالفقاری ۱۲ساله متولد ۱۳۴۸و بهنام محمدی ودخیلی و یحیی عابدی و مجید کمالی بعنوان کوچکترین شهدای بی نظیر در جهان شهرت دارند و شهسواری اسیر جنگ جسور و بی نظیردرجهان و محمدرضا رفیعی ۱۱ساله متولد۱۳۵۳ بعنوان کوچکترین رزمنده جنگ از جنگهایی که در سراسر جهان رخ داده است ورزمنده بی نظیر لقب یافتند.

گوشه ای از خاطرات محمدرضا رفیعی جیرفتی کوچکترین رزمنده وسربازجنگ از جنگهایی که تا اینک در سراسر جهان رخ داده است در دوران دفاع مقدس را بخوانید:

اسفندماه سال ۱۳۶۴ بعد از عملیات والفجر ۸ به اتفاق یکی از رزمندگان عنبرآبادی بنام مراد نعیمی که به دلیل پایین بودن سنش که ۱۴ ساله بود برای اعزام از شناسنامه پدرش استفاده کرد و شهید مجید کمالی یکی از کوچکترین شهدای جنگ تحمیلی که آن زمان ۱۳سال داشت وشهید سید یحیی عابدی ۱۴ساله از دوستان صمیمی من وهمسایمان برای اعزام به جبهه بعتوان نیروی داوطلب شناسنامهایمان را دستکاری و تاریخ تولدمان را هر کدام چند سال بزرگتر نوشتیم وبه بسیج جیرفت مراجعه وثیت نام کردیم که هر ۴ نفر همزمان توسط سرهنگ جلال کمالی مسول اعزام از سپاه جیرفت به پادگان قدس کرمان اعزام شدیم جلوی درب پادگان برادر پاسداری با صدای بلند صدا زد اینجا کودکستان نیست این نی نی کوچولوها را کی از جیرفت فرستاده واسلحه کلاشینکف که در دستش بود به من نشان داد وگفت تو اندازه و هم قد این تفنگ نیستی! خلاصه در تاریکی هوا از روی دیوار وارد پادگان شدیم مسول اعزام همان آقایی خنده روی وسخت گیر بود که از ورود کودکان جلوگیری می کرد که در این وضعیت شهید عزیز مجید کمالی به ما گفت باید دور گردنمان چفیه قرار بدهیم که گردن باریکمان دیده نشود و چند دست لباس خاکی بسیجی روی هم پوشیدیم وچون پوتین به اندازه پای ما پیدا نشد” کوچکترین شماره پوتین را پیدا کردیم و یکدست لباس خاکی پاره کردیم و تکه پارچه کف پوتین قرار دادیم که هم قدمان بلند نشان داده شود و هم پوتین اندازه شود وقتی که توی صف ایستاده بودیم شهید مجید کمالی به من گفت رضا هر کدام در صفی جداگانه به ایستیم که به چشم نیائیم مسول اعزام با صدای کلفتی گفت بچه سرت را بالا بگیر! من سرم را پایین انداخته بودم که صورتم دیده نشود از من پرسید چند سالته؟ صدای نازکم را کلفت کردم وگفتم ۱۵ سال دارم در صورتی که ۱۱سال داشتم برادر پاسدار به من گفت تو ضعیف الجثه ای فعلا اون گوشه منتظر بمون! که به هر طریق دور از چشم اون آقا سوار اتوبوسی شدم که به سمت اهواز حرکت می کرد وبا خواهش وتمنا وگریه از آقایی که لیست اسامی را در اتوبوس در دست داشت اسمم را تو لیست اعزام نوشت اما از ورود شهید مجید کمالی جاوگیری کردند که این شهید عزیز بخاطر هدف وعلاقه ای که داشت از پنجره اتوبوس با جثه کوچکش وارد شد بدین طریق اتوبوس به سمت اهواز حرکت کرد در مسیر کرمان به اهواز بعد از شیراز در یک رستوران بین شهری برای صرف شام نگه داشت آنجا بسیار شلوغ وپر از اتوبوسهای حامل رزمندگان بود که از سراسر کشور عازم جبهه بودند به مغازه ای رفتم که به منزل دایی ام زنگ بزنم وجبهه رفتنم را به خانواده ام خبر بدهم که از پشت تلفن با گریه های مادرم مواجه شدم من نیز با مادرم گریه می کردم واین صحبت طول کشید وقتی گریه هایمان تمام شد وبه طرف اتوبوس رفتم دیدم اتوبوس ما وهمراهانم رفته بودند و من جا ماندم با اتوبوس دیگری که مقصدش اهواز بود و رزمندگان لشکر محمد رسوالله را حمل می کرد ودر ضمن از لهجه جنوبی من خوششان آمده بود همراه آنان به سمت اهواز حرکت کردیم و وارد قرارگاه سیدالشهدا شدیم در آنجا با فردی بنام فراهانی آشنا شدم که اتفاقا ایشان در لشکر ثارالله گردان ۴۱۹ بچه های جیرفت وکهنوج بعنوان فرمانده یک دسته از گروهانی را به عهده داشت که گروهان امام حسن مجتبی نام داشت و فرماندهی گروهان را علیرضا شریف از همشهریان جیرفتی من بود! برادر فراهانی از رشادتهای قاسم سلیمانی وکوثری و قالیباف ویهرام سعیدی وصالح بناوند و از سرداران شهید علی بینا و شهید مهدی طیاری واز دلاوریهای علیرضا شریف وناصری برایمان تعریف می کرد ومن شارژ می شدم ! خلاصه بعنوان پیک سازماندهی و ۳ ماه حضور داشتم که در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات غرور آفرین کربلای ۱ شرکت کردم وبعد از عملیات کربلای ۱ ماموریتم تمام شد و از طریق اهواز به تهران رفتم واز تهران با بدرقه بچه های تهران به کرمان برگشتم.

خاطره بعدی من “مربوط به پاییز سال ۱۳۶۵ است که به بسیج مراجعه کردم چون مسئول سازماندهی بسیج سردار داورپناه ومسئول اعزام سرهنگ میرزاده اتفاقا در همسایگی ما زندگی می کرد و پدرم سفارش کرده بود که از اعزام من جلوگیری کند خلاصه بعد از کلی صحبت با آقای میرزاده که با غرور خودم را اعزام مجدد معرفی می کردم” به من گفت که رضایت پدرت الزامی است” گفت تو کودکی و اعزام ممنوع است که البته سفارش پدرم هم مزید بر علت شد خلاصه وقتی علاقه واصرار من را دید برادر میرزاده من را راهنمایی کرد که برای آموزش نظامی به کرمان اعزام شوم که از آنجا به جبهه بروم گفت که بهانه ای باشد که به بابات بگویم به جبهه اعزام نکردیم که سفارش پدرم کار ساز نبود و برای آموزش به کرمان رفتم و در پادگان شهید بهشتی وشهید محلاتی حین آموزش نظامی بخشنامه ای ابلاغ شده بود برایمان قرائت کردند که اعزام کودکان به جبهه ممنوع شد یکی از دوستان خبر داد که ستاد پشتیبانی جهاد فردا نیرو تخصصی وفنی به پشت جبهه اعزام می کند که من به ستاد جهاد سازندگی مراجعه کردم وخودم را راننده وکمک راننده خودرو سنگین معرفی کردم که مسئول اعزام با تمسخر وخنده گفت بچه شوخی می کنی دیوانه شدی! گفت برگرد سر کلاس ودرست که من اصرار پافشاری کردم که من را به مرکز آموزش ونقلیه ومحل خودروهای سنگین که خارج از شهر کرمان مستقر بود کتبا معرفی کرد که از من تست بگیرند که آنجا با اعتماد به نفس پشت فرمان یک کامیون نشستم در صورتی که پاهام به ترمز وگاز نمی رسید وحتی دنده های ماشین را نمی شناختم خلاصه اجازه ندادند که کامیون را روشن کنم وبه من گفتند پشت خودرو وانت بشینم که راننده وانت وکسی که تست می گرفت جرات نکرد که من رانندگی کنم و نوشتند بسیار ناشی وضعیف وبا التماس وخواهش وتمنا نوشت شاگرد وکمک راننده خودرو سبک وشاگرد مکانیک ! که من را از جهاد سازندگی کرمان به قرارگاه ستاد پشتیبانی جنگ جهاد در چهار شیر ولوله سازی اهواز به اتفاق آقای دلفاردی مسئول فعلی بانک ملت جیرفت و شاهرخی و… وارد مقر مهندسی جهاد شدیم که در حین اعزام به منطقه جفیر بودیم آقای کارنما مسئول ستاد پشتیبانی جهاد کرمان در مرکز اهواز چشمش به من افتاد و خندید وگفت که فکر کرده بچه یکی از مسئولین یا فرماندهان هستم و یکی از فرماندهان یچه اش را با خود به این قرارگاه آورده و وقتی فهمید که من رزمنده هستم دستور داد که کارت تردد وپلاک را از من گرفتند وچون با علاقه واصرار من مواجه شد و متوجه شد که من قبلا جبهه بودم من را بوسید و خودش در معیت شهید آرمان با خودرو لانکروز که یکی از رزمندگان بم راننده بود به قرارگاه ثارالله معرفی کردند وآنجا در سنگر زیرزمین بسیج وسوله گردان ۴۱۹ از گردانهای رزمی خط شکن بعنوان بیسیم چی سازماندهی و به جبهه فاو “یکی از شهرهای عراق که در تصرف ما بود و در گروهانی که فرماندهی آن را جلال عادلی به عهده داشت بعنوان خط نگهدار در خط مقدم جبهه در سنگر وصف رزمندگان قرار گرفتم!

خاطره بعدی مربوط به سال ۱۳۶۶ است که لشکر ما در سد دز مستقر بود وبرای عملیات آماده می شدیم وآموزشهای خاکی وغواصی می آموختیم که یک روز جانشین گردان آقای نمازیان به من گفت محمدرضا باید بروی اهواز توی قرارگاه. خانواده ات برایت پول فرستاده اند که باید شخصا تحویل بگیری . رفتم اهواز دیدم به جای پول پدرم مضطرب ونگران در انتظارم ایستاده که بیام مرا با خودش به خانه ببرد . پدرم گفت محمدرضا مادرت مریض وتوی بیمارستان بستری شده تو حتما باید برگردی از او اصرار و ازمن انکار دیدم چاره ای نیست توی دلم از خدا طلب مغفرت کردم وداد وهوار راه انداختم و اتفاقا فرمانده لشکر سر لشکر قاسم سلیمانی فرمانده فعلی سپاه قدس نیز با خودرو لانکروز وارد قرارگاه می شد و نیروها یی که جلوی درب قرارگاه بودند از جمله آقای علی ارسلانی مسول فعلی دانشکده کشاورزی واحد جیرفت نیز حضور داشت و هر کس آنجا بود آمدند ببینند چه خبر شده “که با دیدن آنها داد زدم شما را به خدا نگذارید پدرم مرا برگرداند اصلا این پدر من خان وضد انقلاب است ومن خودم دیده ام که او رادیو لندن گوش می دهد ! خلاصه آنقدر سر وصدا راه انداختم که پدرم با دیدن آن همه اشتیاق من به جبهه ودفاع از سرزمینم لبخندی زد وگفت بابا” عزیزم نمیایی خب نیا چرا دیگه مرا ضد انقلاب معرفی می کنی!

نمایشنامه ای که ۲۰ سال بعد ار اجرا ” واقعی اتفاق افتاد!

خاطره دیگر من مربوط به قبل از اعزامم به جبهه است اول راهنمایی بودم که شخصی به اسم آقای بهزادی از طرف امور تربیتی آموزش پرورش متن نمایشنامه ای بعنوانِ “سرباز دیوانه عراقی ” به مدرسه آورد که در سالن آمفی تئاتر امور تربیتی جیرفت تمرین واجرا کردیم آقای بهزادی کارگردان وتهیه کننده بود” من نقش سرباز دیوانه عراقی را بازی کردم که شهید سعدالله شهدادی (سوم راهنمایی)نقش صدام و شهید عزیز سید یحیی عابدی(سوم راهنمایی) و شهید اسلام میر محمودی(سوم راهنمایی) نقش بسیجی اسیر ایرانی و شهید کمالی زیرکی نقش فرمانده شکست خورده عراقی وآقای مرادعلی سلیمانی رییس فعلی اداره برق رودبار جنوب هم نقش نیروی شیعه عراقی که در آن سناریو صدام شبانه به دست سرباز دیوانه عراقی که از محافظان صدام بود به دار آیخته شد و حضار وتماشاچیان صلوات فرستادند وکف وصوت زدند ونیروی شیعه عراقی جایگزین صدام ورئیس جمهور عراق شد این نمایشنامه در شهرستان رتبه اول را کسب کرد. که به استثنای من و مهندس سلیمانی هم بازیها ی ما که بچه های جسور و پاک ومخلص بودند به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

جالب اینکه در عالم واقعیت این اتفاق رخ داد و صدام به دار آویخته شد و صحنه واقعی در زمان اعدام صدام تکرار شد و مردم صلوات فرستادند وکف وصوت زدند!

در ضمن از آقایان بهزادی و فاریابی عذرخواهی می کنم که بعد از اعزام ما به جبهه” مادر من و مادر شهید سید یحیی عابدی عصبانی به سراغ آقای بهزادی مسئول امورتربیتی رفتند!

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی وما رستگار!

الحقیر

محمدرضا رفیعی جیرفتی

 

 

منبع : http://khaterat-defa.blogfa.com

 نظر دهید »

عملیات فتح

14 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

عملیات فتح یک سرآغاز سلسله عملیات‌های چریکی ایران در دل خاک عراق بود.

آن‌چه می‌آید، بخشی از خاطرات یکی از رزمندگان این عملیات است که هم‌راه سایر هم‌رزمانش در قرارگاه رمضان، به عمق صد و پنجاه کیلومتریِ خاک عراق نفوذ می‌کنند و بخشی از تأسیسات نفتی کرکوک را منهدم می‌کنند.

قاطر زیاد بود، اما چشم‌مان ترسیده بود و زودتر از بقیه بار زدیم و راه افتادیم. هوا تاریک بود از یک کوه خیلی بلند بالا می‌رفتیم. جاده مال‌رو و خیلی تاریک بود و هر کس پایش را جای پای نفر جلو می‌گذاشت. بعضی از جاها این قدر قاطر آمده و رفته بود که گود شده بود، عین کانال. بعضی جاها عمق کانال به حدود یک متر هم می‌رسید. ارتفاع نفس‌گیر بود و باد می‌وزید. شب بود و هوای کوهستان سرد بود، ولی از بس که تند می‌رفتیم، عرق کرده بودیم. بالا که رسیدیم، گفتند: الآن سرازیر می‌شویم سمت مرز. حواس‌تان را جمع کنید. از ارتفاع که پایین رفتیم،

به یک رودخانه‌ی خیلی بزرگ رسیدیم. اسمش یادم نیست. گفتم: این‌جا نوار مرزیه. هوا گرگ و میش شده بود. عرض رودخانه خیلی زیاد بود. قاطرها که زیاد رفت و آمد کرده بودند، بلد بودند رد شوند. از مسیرهای کم‌عمق می‌رفتند. قاطرچی‌ها هم می‌پریدند روی قاطرها و می‌رفتند. ما هم شلوارمان را تا زانو بالا و زدیم و رفتیم توی آب. آب خیلی سرد بود. سنگ‌های کف رودخانه خیلی لیز بودند. چند نفر افتادند و خیس شدند ما هم که بیتجربه، همه‌ شلوارهامان خیس شده بود و از سرمای دم صبح می‌لرزیدیم.

گفتم: آن طرف‌تر می‌ایستیم که نماز بخوانیم و کمی استراحت کنیم. توی آن سرما، با آن لباس‌های خیس چه استراحتی هم بود. ایستاده بودیم که یک گروه دیگر از قرارگاه که بعد از ما راه افتاده بودند، رسیدند. یک نفر باهاشان بود با قد معمولی. موهای جلوی سرش ریخته بود و سن و سالی ازش گذشته بود. مثل ما لباس کردی پوشیده بود. بعداً فهمیدیم که بچّه‌ی شیراز است. دیدم کاک کریم و مکارم رفتند و با او احوال‌پرسی کردند و بقیه هم تحویلش گرفتند و معلوم بود کسی هست برای خودش. از کاک کریم پرسیدم: کیه.

گفت: برادر مصلح فرمانده قرارگاه تاکتیکی داخل عراق. اسم مستعارش کاک صالح بود. ما که زودتر رسیده بودیم، راه افتادیم. مکارم نیامد. ماند پیش کاک صالح. سختی راه این‌جا بیش‌تر می‌شد. دیگر توی عراق بودیم وباید بیش‌تر حواس‌مان را جمع و جور می‌کردیم. مسیر هم خیلی صعب العبور بود. باید تا سفره، اولین روستای مرزی عراق می‌رفتیم. اتحادیه‌ی میهنی آن‌جا پایگاه داشت.

می‌گفتند: مثل گمرکه و جنس از ایران می‌برند آن‌جا خالی می‌کنند. سربالایی‌ها تند بودند و کارمان شده بود مثل کار کوه‌نوردها. فرقش این بود که آن‌ها هم تمرین می‌کنند و واردند و هم تغذیه‌شان مناسب است. کوه‌نورد شده بودیم، اما با اعمال شاقه. با توکل با خدا بالا می‌رفتیم. آفتاب زده بود. اولش لباس‌مان خیس بود و آفتاب خیلی می‌چسبید، ولی لباس‌مان که خشک شد، گرما کم کم اذیت‌مان می‌کرد. توی راه باغ‌های انگور‌،‌ درخت‌های بادام و بلوط و درختچه‌های کوهستانی خیلی قشنگی می‌دیدیم، اما من احساس غریبی می‌کردم.

کُردها با ما خیلی خوب بودند، ولی به هر حال ما توی خاک دشمن بودیم. خیلی کُند می‌رفتیم. قاطرها ازمان جلو می‌زدند و باز می‌ایستادند تا ما برسیم. آخر کاک کریم به قاطرچی‌ها گفت: تندتر بروید. به سفره که برسید، بچّه‌ها بارها را خالی می‌کنند. توی راه اسلحه به دوش زیاد می‌دیدیم؛ تک تک یا گروهی. کاک کریم ازشان آب می‌گرفت. گلویی تازه می‌کردیم و می‌رفتیم. وسط ارتفاع داود رضایی گفت: دیگر نمی‌تونم بیام. باید سرموقع می‌رسیدیم سفره. کمی استراحت کردیم و راه افتادیم

هنوز 5 دقیقه نرفته بودیم که داود گفت: نمی‌تونم. پایش گرفته بود. کاک کریم از قاطر‌چی‌های توی راه برایش یک قاطر کرایه کرده بودند. قاطر از ما جلو زد و رفت. قرار شد داود رضایی برود پایگاه سفره پیش بچّه‌ها تا ما برسیم. فقط من مانده بودم و کاک کریم. داخل خاک دشمن، منطقه‌ی کوهستانی و پیچ و مار پیچ که هیچ هم نمی‌شناختیم‌اش. هر چند دقیقه یک بار هم یک گروه مسلح می‌آمد و می‌رفت. با خودم خیلی فکر و خیال می‌کردم. ترسیده بودم؛ حتی از کاک کریم هم می‌ترسیدم. می‌دیدم با بعضی کُردها گرم و صمیمی است، بیش‌تر می‌ترسیدم.

چاره‌ای نبود، توکّلم به خدا بود و چشمم به بالای کوه، که کی می‌رسیم آن بالا. با خودم می‌گفتم: آن‌ها که که فرستادن‌مون، اصلاً فکر ما هستند؟ هیچ حساب کرده‌اند که ما را فرستاده‌اند. قصه‌ی قاطر پیدا کردن‌مان و ماجراهای دیشب بیش‌تر مشغولم کرده بود، از طرفی حسابی گرسنه‌ام شده بود چیزی هم که نداشتیم بخوریم. کمی که رفتیم، نشستیم استراحت کنیم، که کاک کریم دراز کشید و خوابش برد و من هم حواسم جمع اطرافم بود. گرسنگی و تشنگی از یک طرف، و فکر و خیال هم از طرف دیگر، بد جوری اذیتم می‌کرد.

یک دفعه دیدم یک گروه دوازده نفری مسلح دارند می‌آیند طرف‌مان. خیلی ترسیدم. سریع کاک کریم را صدا زدم و اسلحه‌ام را آماده‌ی شلیک کردم. کاک کریم بلند شد و نگاه‌شان کرد. گفت: نترش یکتی هستم. وقتی رسیدند، کاک کریم کمی نان و آب ازشان گرفت و پرسید: بچّه‌های ما را ندیده‌اید. گفتند: چرا. یک عدّه توی راه‌اند، بقیه دیشب هم رسیده‌اند سفره. کاک کریم که فهمیده بود که ترسیده‌ام، گفت : نگران نباش. این مسیری که ما می‌ریم اکثراً دست اتحادیه‌ی میهنی‌یه و جاشاها و بعثی‌ها کم‌تر این جا‌ها پیدا می‌شن.

به کُردهای طرف‌دار صدام می‌گفتند جاش. خیلی گرم بود. خیس عرق بودیم و خسته. ده دقیقه راه می‌رفتیم و باز می‌ایستادیم. تمام راه سربالایی بود و شیبش هم زیاد. کمی دیگر که رفتیم، کاک کریم گفت: من دیگر نمی‌تونم، قلبم درد می‌کند. اصلاً فکرش را نمی‌کردم که او هم کم بیاورد، با آن هیکل چهارشانه و این که به قول خودش هزار بار این مسیر را رفته بود و آمده بود، دلواپسی‌هایم بیش‌تر شد. همه‌اش فکر می‌کردم اگر خبری بشود، کاک کریم جلودار است. نشستیم تا نفسی تازه کنیم. باز کمی دراز کشید و بعد راه افتادیم.

هنوز نیم ساعت نرفته بودیم که دوباره ایستاد و گفت : نمی‌تونم. گفت: تو برو، من کمی می‌خوایم، خودم می‌یام. قبول نکردم. هم می‌ترسیدم، هم راه را بلد نبودم. غم عالم ریخته بود روی سرم. همه‌ی دل خوشی‌ام به کریم بود که آن هم از پا درآمده بود. نزدیک یک ساعت کریم خوابیده بود. من با این که خیلی خسته بودم، جرأت نمی‌کردم بخوابم. همه‌اش مواظب اطراف بودم. بیدارش کردم، راه افتادیم. نگاه که می‌کردم، بالای قله نزدیک بود، اما هر چه می‌رفتیم، نمی‌رسیدیم. خیلی گرسنه بودیم. آب از قاطر‌چی‌ها می‌گرفتیم یا از چشمه‌ها برمی‌داشتیم، و لی نان نداشتیم.

از بس گرسنه بودم، دست و پایم می‌لرزید. پاهایم جان نداشت که حرکت کنم. به روی خودم نمی‌آوردم، با هر مصبیتی بود، رسیدیم بالای قله. باد خنکی می‌آمد، روستای سفره پیدا بود. کمی استراحت کردیم. سرازیر شدیم طرف روستا. سرپایینی هم لطفی نداشت. بعضی جاها شیب آن‌قدر تند بود که به زور خودمان را نگه می‌داشتیم، ولی از سربالایی به‌تر بود. ساعت 11 رسیدیم سفره. اولین روستای مرزی عراق کلاً دست پیش‌مرگ‌ها بود. برایشان درآمد داشت. مثل گمرک بود و یک بازارچه‌ی نسبتاً بزرگ داشت که با داربست و چادر بزرگش کرده بودند.

هر جا بازار و گمرک باشد، صرافی هم هست. یک عدّه هم ریال ایران و دینار عراق خرید و فروش و تبدیل می‌کردند. داود که زودتر رسیده بود، با شیخ عثمان آمدند استقبال‌مان. شیخ عثمان رئیس پیش‌مرگ‌های سفره بود. کارشان حفاظت از بازارچه و اخذ عوارض بود. مسن بود، حدود پنجاه ساله؛ ‌قد نسبتاً کوتاهی داشت. با کاک کریم از قبل آشنا بود و فارسی را دست و پا شکسته بلد بود. رفتیم سمت چپ بازارچه، توی محوطه‌ای که با حصیر جدا کرده بودند. از چاهی که با سطلی که طناب داشت آب می‌کشیدند، کلی آب خوردیم؛ آن قدر خوردم که دلم درد گرفت.

رفتیم پایین‌تر، توی روستا. کنار یک تنور دو سه تا پیرزن داشتند نان می‌پختند. شیخ عثمان چند نان داغ گرفت. نشستیم دور سفره و کمی پنیر هم آوردند، مثل کره بود. فکر کردم کره‌ی محلی است. ولی خیلی بدمزه بود. بعداً فهمیدیم که پنیر استرالیایی است. همان نان داغ را خوردیم و کمی جان گرفتیم. شیخ عثمان گفت: بچّه‌ها رفتند الاغ‌لو. معلوم شد اسم مقر بعدی الاغ‌لو است. همان جا خواب‌مان برد. ساعت 2 بعد از ظهر با تراکتور راه افتادیم. داود هم همراه‌مان بود. بعد از آن همه پیاده‌روی و کوه‌پیمایی، حالا تراکتور سواری خیلی کیف داشت.

هنوز نیم ساعت نرفته، به دامنه‌ی یک کوه بلند رسیدیم. پیاده‌مان کردند و راه افتادیم طرف بالای قلّه. وسط قلّه دوباره قلب کاک کریم درد گرفت. نشستیم استراحت کنیم. یک باغ انگور سمت چپ‌مان بود. صاحبش هم توی باغ بود. داود رفت از صاحب باغ کمی انگور گرفت خوردیم و راه افتادیم. حدود ساعت چهار و نیم رسیدیم بالای قله. چند تا پیش‌مرگ نشسته بودند. سلام و احوال‌پرسی کریم. نگهبان بودند. یک چشمه با درخت‌های قشنگ سر راه‌مان بود. آب خوردیم. راه‌مان سرازیر بود. سرعت‌مان زیادتر شد.

حدود یک ساعت بعد رسیدیم الاغ‌لو. الاغ‌‌لو جای استراحت پیش‌مرگ‌ها بود. از مأموریت که برمی‌گشتند، یا وقت رفتن به ماموریت جدید، آن‌جا اطراق می‌کردند. دو طرف روستا کوه‌های بلند بود. وسط روستا رودخانه‌ای بود که در این فصل آب نداشت و شده بود جاده‌ی تراکتورها. مردم کردستان عراق واقعاً محروم بودند. وقتی این روستا و مردمش را می‌دیدیم، یاد حرف‌های ذوالقدر و عبدالهی افتادم که می‌گفتند: مردم عراق خیلی محروم‌اند و انتظار دارند که شما کمک‌شان کنید. توی مسیر حتی یک ماشین هم ندیده بودیم؛ فقط چند تا تراکتور بود.

بقیه‌ی کارهایشان را با قاطر می‌کردند. اطراف روستا زمین‌های کشاورزی و باغ‌های انگور بود. غروب بود. گلّه‌های گاو و گوسفندان‌شان از صحرا برمی‌گشتند؛ قشنگ بود. رفتیم توی یک حیاط بزرگ که دور تا دورش اتاق بود. از پله‌ها بالا رفتیم. توی یک اتاق بزرگ چند تا پیش‌مرگ بودند. ولی بچّه‌های خودمان نبودند، رفته بودند جلو. با پیش‌مرگ‌ها حرف زدیم. فارسی بلد نبودند. هر طوری بود، منظورمان را به هم‌دیگر می‌فهماندیم. هر جا هم که خیلی گیر می‌کردیم، کاک کریم به طرفین کمک می‌کرد. شام خوردیم. برنج بود و لوبیا و ماست محلی. شام که تمام شد، کوله پشتی‌ام را زیر سرم گذاشتم که بخوابم. اما کاک کریم گفت: نخوابین، باید راه بیفتین. حسابی خسته و کلافه بودیم. گفت: نمی‌شه امشب این‌جا بخوابین.

انگار یادت رفته این‌جا عراقه. پایگاهای بعثی‌ها این اطراف زیادند. باید شبانه بریم. یک تراکتور آمد که عقبش تریلی داشت؛ وسایل و کمی مهمّات هم بود که بار زدیم و ساعت نُه راه افتادیم. چند نفر از پیش‌مرگ‌ها هم همراه‌مان بودند. گفتند: این مسیر تا مقر بعدی خیلی خطرناکه و احتمال درگیری با عراقی‌ها زیاده. حواس‌تان خیلی جمع باشه. عراقی‌ها ممکنه توی مسیر کمین بذارن و شما رو بزنند. کاک کریم و چهار نفر از پیش‌مرگ‌ها نشستند عقب تراکتور، روی بارها.

من با یک پیش‌مرگ، یک طرف راننده و داود با یکی دیگر، آن طرف راننده نشستیم و راه افتادیم…

 

 

http://khaterat-defa.blogfa.com

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 425
  • 426
  • 427
  • ...
  • 428
  • ...
  • 429
  • 430
  • 431
  • ...
  • 432
  • ...
  • 433
  • 434
  • 435
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • سيدصالحي
  • صفيه گرجي
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 495
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس