به نام خدا
عملیات فتح یک سرآغاز سلسله عملیاتهای چریکی ایران در دل خاک عراق بود.
آنچه میآید، بخشی از خاطرات یکی از رزمندگان این عملیات است که همراه سایر همرزمانش در قرارگاه رمضان، به عمق صد و پنجاه کیلومتریِ خاک عراق نفوذ میکنند و بخشی از تأسیسات نفتی کرکوک را منهدم میکنند.
قاطر زیاد بود، اما چشممان ترسیده بود و زودتر از بقیه بار زدیم و راه افتادیم. هوا تاریک بود از یک کوه خیلی بلند بالا میرفتیم. جاده مالرو و خیلی تاریک بود و هر کس پایش را جای پای نفر جلو میگذاشت. بعضی از جاها این قدر قاطر آمده و رفته بود که گود شده بود، عین کانال. بعضی جاها عمق کانال به حدود یک متر هم میرسید. ارتفاع نفسگیر بود و باد میوزید. شب بود و هوای کوهستان سرد بود، ولی از بس که تند میرفتیم، عرق کرده بودیم. بالا که رسیدیم، گفتند: الآن سرازیر میشویم سمت مرز. حواستان را جمع کنید. از ارتفاع که پایین رفتیم،
به یک رودخانهی خیلی بزرگ رسیدیم. اسمش یادم نیست. گفتم: اینجا نوار مرزیه. هوا گرگ و میش شده بود. عرض رودخانه خیلی زیاد بود. قاطرها که زیاد رفت و آمد کرده بودند، بلد بودند رد شوند. از مسیرهای کمعمق میرفتند. قاطرچیها هم میپریدند روی قاطرها و میرفتند. ما هم شلوارمان را تا زانو بالا و زدیم و رفتیم توی آب. آب خیلی سرد بود. سنگهای کف رودخانه خیلی لیز بودند. چند نفر افتادند و خیس شدند ما هم که بیتجربه، همه شلوارهامان خیس شده بود و از سرمای دم صبح میلرزیدیم.
گفتم: آن طرفتر میایستیم که نماز بخوانیم و کمی استراحت کنیم. توی آن سرما، با آن لباسهای خیس چه استراحتی هم بود. ایستاده بودیم که یک گروه دیگر از قرارگاه که بعد از ما راه افتاده بودند، رسیدند. یک نفر باهاشان بود با قد معمولی. موهای جلوی سرش ریخته بود و سن و سالی ازش گذشته بود. مثل ما لباس کردی پوشیده بود. بعداً فهمیدیم که بچّهی شیراز است. دیدم کاک کریم و مکارم رفتند و با او احوالپرسی کردند و بقیه هم تحویلش گرفتند و معلوم بود کسی هست برای خودش. از کاک کریم پرسیدم: کیه.
گفت: برادر مصلح فرمانده قرارگاه تاکتیکی داخل عراق. اسم مستعارش کاک صالح بود. ما که زودتر رسیده بودیم، راه افتادیم. مکارم نیامد. ماند پیش کاک صالح. سختی راه اینجا بیشتر میشد. دیگر توی عراق بودیم وباید بیشتر حواسمان را جمع و جور میکردیم. مسیر هم خیلی صعب العبور بود. باید تا سفره، اولین روستای مرزی عراق میرفتیم. اتحادیهی میهنی آنجا پایگاه داشت.
میگفتند: مثل گمرکه و جنس از ایران میبرند آنجا خالی میکنند. سربالاییها تند بودند و کارمان شده بود مثل کار کوهنوردها. فرقش این بود که آنها هم تمرین میکنند و واردند و هم تغذیهشان مناسب است. کوهنورد شده بودیم، اما با اعمال شاقه. با توکل با خدا بالا میرفتیم. آفتاب زده بود. اولش لباسمان خیس بود و آفتاب خیلی میچسبید، ولی لباسمان که خشک شد، گرما کم کم اذیتمان میکرد. توی راه باغهای انگور، درختهای بادام و بلوط و درختچههای کوهستانی خیلی قشنگی میدیدیم، اما من احساس غریبی میکردم.
کُردها با ما خیلی خوب بودند، ولی به هر حال ما توی خاک دشمن بودیم. خیلی کُند میرفتیم. قاطرها ازمان جلو میزدند و باز میایستادند تا ما برسیم. آخر کاک کریم به قاطرچیها گفت: تندتر بروید. به سفره که برسید، بچّهها بارها را خالی میکنند. توی راه اسلحه به دوش زیاد میدیدیم؛ تک تک یا گروهی. کاک کریم ازشان آب میگرفت. گلویی تازه میکردیم و میرفتیم. وسط ارتفاع داود رضایی گفت: دیگر نمیتونم بیام. باید سرموقع میرسیدیم سفره. کمی استراحت کردیم و راه افتادیم
هنوز 5 دقیقه نرفته بودیم که داود گفت: نمیتونم. پایش گرفته بود. کاک کریم از قاطرچیهای توی راه برایش یک قاطر کرایه کرده بودند. قاطر از ما جلو زد و رفت. قرار شد داود رضایی برود پایگاه سفره پیش بچّهها تا ما برسیم. فقط من مانده بودم و کاک کریم. داخل خاک دشمن، منطقهی کوهستانی و پیچ و مار پیچ که هیچ هم نمیشناختیماش. هر چند دقیقه یک بار هم یک گروه مسلح میآمد و میرفت. با خودم خیلی فکر و خیال میکردم. ترسیده بودم؛ حتی از کاک کریم هم میترسیدم. میدیدم با بعضی کُردها گرم و صمیمی است، بیشتر میترسیدم.
چارهای نبود، توکّلم به خدا بود و چشمم به بالای کوه، که کی میرسیم آن بالا. با خودم میگفتم: آنها که که فرستادنمون، اصلاً فکر ما هستند؟ هیچ حساب کردهاند که ما را فرستادهاند. قصهی قاطر پیدا کردنمان و ماجراهای دیشب بیشتر مشغولم کرده بود، از طرفی حسابی گرسنهام شده بود چیزی هم که نداشتیم بخوریم. کمی که رفتیم، نشستیم استراحت کنیم، که کاک کریم دراز کشید و خوابش برد و من هم حواسم جمع اطرافم بود. گرسنگی و تشنگی از یک طرف، و فکر و خیال هم از طرف دیگر، بد جوری اذیتم میکرد.
یک دفعه دیدم یک گروه دوازده نفری مسلح دارند میآیند طرفمان. خیلی ترسیدم. سریع کاک کریم را صدا زدم و اسلحهام را آمادهی شلیک کردم. کاک کریم بلند شد و نگاهشان کرد. گفت: نترش یکتی هستم. وقتی رسیدند، کاک کریم کمی نان و آب ازشان گرفت و پرسید: بچّههای ما را ندیدهاید. گفتند: چرا. یک عدّه توی راهاند، بقیه دیشب هم رسیدهاند سفره. کاک کریم که فهمیده بود که ترسیدهام، گفت : نگران نباش. این مسیری که ما میریم اکثراً دست اتحادیهی میهنییه و جاشاها و بعثیها کمتر این جاها پیدا میشن.
به کُردهای طرفدار صدام میگفتند جاش. خیلی گرم بود. خیس عرق بودیم و خسته. ده دقیقه راه میرفتیم و باز میایستادیم. تمام راه سربالایی بود و شیبش هم زیاد. کمی دیگر که رفتیم، کاک کریم گفت: من دیگر نمیتونم، قلبم درد میکند. اصلاً فکرش را نمیکردم که او هم کم بیاورد، با آن هیکل چهارشانه و این که به قول خودش هزار بار این مسیر را رفته بود و آمده بود، دلواپسیهایم بیشتر شد. همهاش فکر میکردم اگر خبری بشود، کاک کریم جلودار است. نشستیم تا نفسی تازه کنیم. باز کمی دراز کشید و بعد راه افتادیم.
هنوز نیم ساعت نرفته بودیم که دوباره ایستاد و گفت : نمیتونم. گفت: تو برو، من کمی میخوایم، خودم مییام. قبول نکردم. هم میترسیدم، هم راه را بلد نبودم. غم عالم ریخته بود روی سرم. همهی دل خوشیام به کریم بود که آن هم از پا درآمده بود. نزدیک یک ساعت کریم خوابیده بود. من با این که خیلی خسته بودم، جرأت نمیکردم بخوابم. همهاش مواظب اطراف بودم. بیدارش کردم، راه افتادیم. نگاه که میکردم، بالای قله نزدیک بود، اما هر چه میرفتیم، نمیرسیدیم. خیلی گرسنه بودیم. آب از قاطرچیها میگرفتیم یا از چشمهها برمیداشتیم، و لی نان نداشتیم.
از بس گرسنه بودم، دست و پایم میلرزید. پاهایم جان نداشت که حرکت کنم. به روی خودم نمیآوردم، با هر مصبیتی بود، رسیدیم بالای قله. باد خنکی میآمد، روستای سفره پیدا بود. کمی استراحت کردیم. سرازیر شدیم طرف روستا. سرپایینی هم لطفی نداشت. بعضی جاها شیب آنقدر تند بود که به زور خودمان را نگه میداشتیم، ولی از سربالایی بهتر بود. ساعت 11 رسیدیم سفره. اولین روستای مرزی عراق کلاً دست پیشمرگها بود. برایشان درآمد داشت. مثل گمرک بود و یک بازارچهی نسبتاً بزرگ داشت که با داربست و چادر بزرگش کرده بودند.
هر جا بازار و گمرک باشد، صرافی هم هست. یک عدّه هم ریال ایران و دینار عراق خرید و فروش و تبدیل میکردند. داود که زودتر رسیده بود، با شیخ عثمان آمدند استقبالمان. شیخ عثمان رئیس پیشمرگهای سفره بود. کارشان حفاظت از بازارچه و اخذ عوارض بود. مسن بود، حدود پنجاه ساله؛ قد نسبتاً کوتاهی داشت. با کاک کریم از قبل آشنا بود و فارسی را دست و پا شکسته بلد بود. رفتیم سمت چپ بازارچه، توی محوطهای که با حصیر جدا کرده بودند. از چاهی که با سطلی که طناب داشت آب میکشیدند، کلی آب خوردیم؛ آن قدر خوردم که دلم درد گرفت.
رفتیم پایینتر، توی روستا. کنار یک تنور دو سه تا پیرزن داشتند نان میپختند. شیخ عثمان چند نان داغ گرفت. نشستیم دور سفره و کمی پنیر هم آوردند، مثل کره بود. فکر کردم کرهی محلی است. ولی خیلی بدمزه بود. بعداً فهمیدیم که پنیر استرالیایی است. همان نان داغ را خوردیم و کمی جان گرفتیم. شیخ عثمان گفت: بچّهها رفتند الاغلو. معلوم شد اسم مقر بعدی الاغلو است. همان جا خوابمان برد. ساعت 2 بعد از ظهر با تراکتور راه افتادیم. داود هم همراهمان بود. بعد از آن همه پیادهروی و کوهپیمایی، حالا تراکتور سواری خیلی کیف داشت.
هنوز نیم ساعت نرفته، به دامنهی یک کوه بلند رسیدیم. پیادهمان کردند و راه افتادیم طرف بالای قلّه. وسط قلّه دوباره قلب کاک کریم درد گرفت. نشستیم استراحت کنیم. یک باغ انگور سمت چپمان بود. صاحبش هم توی باغ بود. داود رفت از صاحب باغ کمی انگور گرفت خوردیم و راه افتادیم. حدود ساعت چهار و نیم رسیدیم بالای قله. چند تا پیشمرگ نشسته بودند. سلام و احوالپرسی کریم. نگهبان بودند. یک چشمه با درختهای قشنگ سر راهمان بود. آب خوردیم. راهمان سرازیر بود. سرعتمان زیادتر شد.
حدود یک ساعت بعد رسیدیم الاغلو. الاغلو جای استراحت پیشمرگها بود. از مأموریت که برمیگشتند، یا وقت رفتن به ماموریت جدید، آنجا اطراق میکردند. دو طرف روستا کوههای بلند بود. وسط روستا رودخانهای بود که در این فصل آب نداشت و شده بود جادهی تراکتورها. مردم کردستان عراق واقعاً محروم بودند. وقتی این روستا و مردمش را میدیدیم، یاد حرفهای ذوالقدر و عبدالهی افتادم که میگفتند: مردم عراق خیلی محروماند و انتظار دارند که شما کمکشان کنید. توی مسیر حتی یک ماشین هم ندیده بودیم؛ فقط چند تا تراکتور بود.
بقیهی کارهایشان را با قاطر میکردند. اطراف روستا زمینهای کشاورزی و باغهای انگور بود. غروب بود. گلّههای گاو و گوسفندانشان از صحرا برمیگشتند؛ قشنگ بود. رفتیم توی یک حیاط بزرگ که دور تا دورش اتاق بود. از پلهها بالا رفتیم. توی یک اتاق بزرگ چند تا پیشمرگ بودند. ولی بچّههای خودمان نبودند، رفته بودند جلو. با پیشمرگها حرف زدیم. فارسی بلد نبودند. هر طوری بود، منظورمان را به همدیگر میفهماندیم. هر جا هم که خیلی گیر میکردیم، کاک کریم به طرفین کمک میکرد. شام خوردیم. برنج بود و لوبیا و ماست محلی. شام که تمام شد، کوله پشتیام را زیر سرم گذاشتم که بخوابم. اما کاک کریم گفت: نخوابین، باید راه بیفتین. حسابی خسته و کلافه بودیم. گفت: نمیشه امشب اینجا بخوابین.
انگار یادت رفته اینجا عراقه. پایگاهای بعثیها این اطراف زیادند. باید شبانه بریم. یک تراکتور آمد که عقبش تریلی داشت؛ وسایل و کمی مهمّات هم بود که بار زدیم و ساعت نُه راه افتادیم. چند نفر از پیشمرگها هم همراهمان بودند. گفتند: این مسیر تا مقر بعدی خیلی خطرناکه و احتمال درگیری با عراقیها زیاده. حواستان خیلی جمع باشه. عراقیها ممکنه توی مسیر کمین بذارن و شما رو بزنند. کاک کریم و چهار نفر از پیشمرگها نشستند عقب تراکتور، روی بارها.
من با یک پیشمرگ، یک طرف راننده و داود با یکی دیگر، آن طرف راننده نشستیم و راه افتادیم…
http://khaterat-defa.blogfa.com