فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روایت اسیر عراقی از مردم روستایی که همه شهید شدند

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

دقیقاً هفته‌های اول جنگ بود؛ چند روستای سوسنگرد توسط واحدهای لشکر نهم عراق، به فرماندهی سرهنگ طالع داودی، به اشغال کامل درآمد. در یکی از روستاهای اشغال شده که قسمتی از آن ویران شده بود، هنوز عده‌ای از سکنه حضور داشتند.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، اگر سال‌ها از جنایت‌های رژیم بعث عراق بیان شود، باز هم ناگفته‌هایی بسیاری است که شنیدنش دل هر آزادی‌خواهی را به درد می‌آورد؛ نمونه‌ای از آن مردم روستایی است که تمام مردمش با شلیک گلوله مستقیم تانک تکه‌تکه شدند آن هم به دستور افسر عراقی. روایت یکی از اسرای عراقی از این واقعه در ادامه می‌آید.

***

در این جنگ ناخواسته به اندازه هزار سال بزرگ شدم، در بیست و پنج سالگی به جنگ رفتم. جنگ با تمام نکبتی که برای ما دارد، تجربه و پختگی انسان را به طور معجزه آسایی بالا می‌برد. آنچه می‌گویم برای شما، افسانه نیست. جنگ برای کسانی افسانه و داستان است که بوی باروت به شامه آنها آشنا نیست. بوی باروت، مرد ساز است و زخم گلوله در تن انسان بیش از صد نشان و مدال ارزش دارد؛ اما همه این ارزش‌ها برای رزمندگان اسلام است، زخمی که بتواند شفیع باشد در روز موعود.

زخمی که برای خدا در پوست و گوشت آدم جا باز کرده باشد، نشانه جاودانگی است؛ اما من این سعادت را نداشتم و آن قدر در تنگنا بودم که تنها آرزویم تمام شدن جنگ بود یا اسیر شدن به دست نیروی با ایمان شما، من کشور شما را یک کشور اسلامی می‌دانم و احساس غرور می‌کنم که بگویم در ایران اسلامی بودم و احساس غربت نمی‌کردم.

اصلاً دلم نمی‌خواست در این جنگ، کوچک‌ترین آسیبی ببینم و این ننگ را تا ابد برای خودم حفظ کنم و مردن من در جهت تحقق امیال شیطانی و حیوانی شخص صدام حسین باشد.

حیات، حقی است که خداوند به من عطا فرموده و باید در راه او صرف کنم؛ نه در راه جنگ‌افروزی که بساط شیاطین را می‌خواهد رونق ببخشد. متأسفانه روزهای بسیار سختی را در جبهه‌ها گذراندم، بعضی از این روزها شاهد حوادثی بوده‌ام که هرگز قادر به فراموش کردن‌شان نیستم و به عنوان یک مسلمان مادامی که زنده‌ام یک گوشه از قلبم در سوگ عزیزان شما افسرده است.

شاید شما نام سرهنگ طالع داودی را شنیده باشید. او فرمانده لشکر نهم عراق است؛ من در واحد تانک تیپ 10 این لشکر خدمت می‌کردم و فرمانده یگان تانک بودم. این سرهنگ یکی از مهره‌های مزدور و کثیف شخص صدام حسین بود. او جنایات بی‌شماری را در ایران مرتکب شده است به خصوص در اوایل جنگ.

خودم ناظر یکی از این جنایات هولناک بودم دیگری را یک افسر برایم تعریف کرده است، او از دوستان من است. دو درجه از من بالاتر بود و خوشبختانه او هم اسیر شد و زنده ماند.

دقیقاً هفته‌های اول جنگ بود؛ چند روستای سوسنگرد (ما این شهر را خفاجیه می‌نامیم) توسط واحدهای این لشکر، یعنی لشکر نهم، به فرماندهی سرهنگ طالع داودی، به اشغال کامل درآمد. در یکی از روستاهای اشغال شده که قسمتی از آن ویران شده بود، هنوز عده‌ای از سکنه بودند. وقتی به این روستا رسیدیم و مستقر شدیم، با سکنه کاری نداشتیم زیرا بسیاری از آنها مسن و از کار افتاده بودند و جوان در آنجا نبود. بیشتر پیرزن‌ها و پیرمردها و تعداد زیادی، بیش از معمول، کودک بودند.

سکنه این روستا بسیار وحشت‌زده بودند؛ حضور ما آنها را ترسانده بود، بسیار کم احتمال می‌دادیم که خطری از جانب این سکنه تهدیدمان کند و لذا کاری به کارشان نداشتیم. این وضع تا روزی که سرهنگ طالع داودی به این روستا نیامده بود ادامه داشت؛ اما روزی که سرهنگ طالع داودی وارد روستا شد و اهالی روستا را دید، دستور داد همه آنها در میدان روستا جمع شوند، همه از مرد و زن، کوچک و بزرگ، حتی یک نفر هم غایب نبود. حدود 45 نفر از پیرزن، پیرمرد، کودک و حتی مادرانی با طفل شیرخوار در بغل، در میدان نیمه ویران جمع شدند.

سرهنگ طالع داودی دستور داد همه آنها همان جا که هستند، بنشینند روی زمین. آنها با ترس و لرز نشستند. سرهنگ گفت: «جمع‌تر بشوید»؛ شدند. چند تایی همدیگر را بغل کرده بودند. پیش خودم فکر کردم حتماً سرهنگ می‌خواهد برای آنها خطابه‌ای بگوید؛ ولی عجب ساده بودم. افراد خودی دور تا دور میدان را خلوت کرده بودند. یک تانک در دهانه ورودی میدان قرار داشت و سرهنگ هم در کنار آن ایستاده بود.

می دانید چه شد؟ سرهنگ طالع داودی فرمان آتش صادر کرد و این جمع روستایی غیرنظامی و بی‌گناه و بی‌پناه با تیر مستقیم تانک تکه تکه شدند. روز غم‌انگیزی بود و منظره‌ای وحشتناک. گرد و غبار و دود زیادی به هوا بلند شد و تکه‌های بدن آنها هر کدام به طرفی پرتاب شد و خون، میدان را سرخ کرد.

منظره جان کندن چندتایی از آنها هنوز در نظرم زنده است. آن روز گریه کردم، دور از چشم سایر نظامیان. مگر می‌شد کسی را یافت که ناظر این جنایت هولناک باشد و احساس شادی کند؟ خدا لعنت کند سرهنگ طالع داودی را.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

با کهنگی زمان، اسارت را باور کردم

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خانه به دوشی در اسارت

خبرگزاری دفاع مقدس: محمد جواد فاضلی از آزادگان سرزمین ماست که گذشت زمان بسیاری از موارد را به او ثابت کرده است. زمانی که جنگ آغاز شد محمد جواد هنوز روزهای بهاری عمر را تجربه نکرده بود. دست تقدیر دوران خوش بهارعمر جواد را در اسارت عراق قرار داد.

محمدجواد فاضلی از آن دوران برایمان نقل می کند:

در ابتدای جنگ در آبادان زندگی می کردم. سال 59 که جنگ شروع شد، 19 ساله بودم. در آن زمان من در هیئت 7 نفره تقسیم اراضی را انجام می دادیم. برادر من در ستاد مسئول بود که در خواست اسلحه داد و بعد از تحویل اسلحه، این ستاد تبدیل به یک ارگان نظامی شد.

در آنجا وظیفه ما سر زدن و تحویل اسلحه به روستاهای اروند رود بود تا بدین صورت از منطقه خود حفاظت و نگهبانی کنند. چند ماه در این کار مشغول خدمت بودم که در نهایت این ارگان به شادگان (روبروی دارخوین) منتقل شد. در آن زمان من هنوز به خدمت سربازی نرفته بودم، بعد از گذشت چندماه از حضورم در شادگان برای خدمت سربازی به ارتش رفتم. چون نیروی داوطلب بودم، بعد از گذراندن دوران آموزشی، به جنوب ومنطقه عملیاتی بیت المقدس منتقل شدم.

آن روز از جاده خرمشهر- اهواز اسرای عراقی را دیدم. آن لحظه و نه هیچ گاه دیگر فکر نمی کردم که یک روز خود به اسارت در بیایم. فردای آن روز عملیاتی بین شهر خرمشهر و شلمچه در منطقه ای به نام “خَین” انجام شد. قرار بر پاکساز ی منطقه بود، اما شب به همه دستور عقب گرد دادند. چون ما خیلی پیشروی کرده بودیم، متوجه این دستور نشدیم. همراه تعدادی از دوستان در خین، به هوای اینکه خاک خودی است، ماندیم.

شروع ماجرای اسارت

نزدیک های صبح بود که ما را محاصره کرده اند. مهمات را در طول شب استفاده کرده بودیم و چیزی نداشتیم. آن موقع من فکر کردم که می توانم خودم را پنهان کنم. پس خود را به پشت علفزار رساندم و در یک گودالی مخفی شدم، اما عراقی ها به واسطه استفاده از سگ، از مخفیگاه من مطلع شدند و این چنین بود که ماجرای اسارت من شروع شد.

دهانی که آلوده نشد

ما را به آن طرف خین بردند. در آنجا چشم های ما را بستند و جیب های ما را خالی کردند. در جیب من یک قرآن کوچک که آن زمان به آن قرآن 11 سوره می گفتند بود. سرباز عراقی قرآن را از جیب من در آورد، ابتدای این قرآن هم عکس امام راحل چاپ شده بود. گفت: این چیه؟ گفتم: قرآن. سریع گفت: این عکس چیه؟ جواب دادم: این قرآن، من که آن را چاپ نکرده ام.

من عرب زبان بودم، ولی عربی صحبت نکردم. رو به من کرد و گفت: روی عکس آب دهان بینداز. گفتم: متوجه نمی شوم شما چه می گویید. چند بار حرفش را تکرار کرد، اما من گفتم متوجه نمی شوم که شما چه می گویید. سرباز عراقی با عمل نشان داد و گفت: می گویم این طور کن. اما من دیگر نمی توانستم انکار کنم که متوجه نمی شوم، پس گفتم: نه! نه! خمینی، سید، سید.

خانه به دوشی در اسارت

بعد از آن ما را به پادگان ” تنومه” بردند. این پادگان توسط توپ خانه ایرانی زده می شد، به همین دلیل سریع پادگان را تخلیه کردند. ما را به یک سالن بزرگ در بین تنومه و بصره بردند، در آنجا بود که بازجویی های رسمی شروع شد و بسته نظامی هر فرد نوشته می شد. به شدت ما را کتک می زدند. مثلاً من که ریش بلندی داشتم، ریش من را سوزاندند. بعد از آن ما را نیمه شب به بصره منتقل کردند، و از نخلستانی عبور کردیم. چشم هایمان را بسته بودند، با این حال من از زیر چشم بند نگاه کردم دیدم روی تابلوی بزرگ نوشته است ” استخبارات البصره".

قد بلندی داشتم و چون ریشم بلند بود، فکر می کردند، مسئولیت مهمی دارم، در حالی که من یک رزمنده ساده بودم. بعد از چند روز دوباره به همان سالن های بزرگ بین تنومه و بصره منتقل کردند؛ سپس ما را به وزارت دفاع در بغداد منتقل کردند، در واقع همه‌ی اسرا را به این محل منتقل می کردند و اسرا در این محل بازجویی می شدند. این بازجویی 8 تا 10 روز طول می کشید.

سال 1361 برای اولین بار به اردوگاه الانبار، در شهرستان رمادیه که مرز بین اردن و سوریه است.

ابتدا همه دوستان باور نمی کردند که به اسارت درآمده باشند. در حالت خوف و رجا بودیم و از خود سوال می کردیم، ما زنده می مانیم یا نه؟ تکلیفمان را نمی دانستیم. برخی از سربازهای عراقی که خوب بودند به ما گفتند: شما را بعد از بازجویی به پادگان منتقل می کنند، شما ناراحت نباشید، در آنجا دوستانتان می بینید. به ما گفتند: بعد از مدتی صلیب سرخ نام شما را ثبت خواهد کرد و در ادامه می توانید با خانواده تان ارتباط داشته باشید.

با کهنگی زمان اسارت را باور کردم

کم کم با کهنه شدن زمان، به این باور رسیدیم که اسیر شده ایم. در سال 62، 150 نفر از اسرا را به اردوگاه موصل 4 منتقل کردند که من در بین این نفرات بودم. من اردوگاه های مختلفی از جمله اردوگاه موصل 1،3،4 را تجربه کردیم.

روزها در اردوگاه محلی راحت نمی گذشت. از کمترین امکانات هم بهره ای نداشت. تابستان های گرم، و زمستان های سردی داشت. حتی موکت نداشت و زمین هم سیمانی بود. راحت تر بگویم، در حد یک پادگان معمولی هم نبود. در کل این سالها، روزها برایمان یکنواخت تکرار می شد. هر روز صبح غذایی به نام آش شوربا داشتیم، یا نانی به ما می دادند به نام “صمون". غروب نشده درهای آسایشگاه را می بستند و این برای ما سخت بود. در این دوران استرس و فشار زیادی را تحمل کردیم.

دیدار با حاج آقا ابوترابی، لحظه شیرین اسارت

از جمله خبرهای خوبی که در این دوران به ما می رسید، خبر پیروزی بچه ها در عملیات ها بود و خبر دیگری که بچه ها را بسیار خوشحال کرد، خبر محکومیت عراق در سازمان ملل بود. سخت ترین صحنه هم برای ما، رحلت امام خمینی (ره) بود.

یکی از شیرین ترین خاطرات من، روزی بود که حاج آقا ابوترابی به اردوگاه ما آمدند. اولین باری که این بزرگوار را دیدم، در موصل سه بودم.

عراقی ها ازآزادی ما بیشتر خوشحال بودند

سال 1367 که قطعنامه صادر شد، اسرا تا سال 1369 بلاتکلیف بودند تا اینکه تبادل اسرا مطرح شد. من جزء دومین گروه از اسرای آزادی بودم و این آزادی از اسارت بر اساس شماره ای بود که صلیب سرخ به ما داده بود. شماره من هم در صلیب سرخ 40 96 ثبت شده بود.

بعد از الانبار ما را به موصل منتقل کردند و از آنجا به سمت مرز ایران، منظریه حرکت کردیم. در این زمان عراقی ها از تبادل اسرا بیشتر از ما خوشحال بودند، اما برای بچه های ما عادی بود، حتی تا مرز ایران باور نیم کریدم که در حال برگشت به خانه هستیم.

دیدن ماه در آسمان پس از اسارت

همه ما دوست داشتیم اولین کسی را که می بینیم حضرت امام (ره) باشد، اما متاسفانه، امام رحلت کرده بودند و ما برای دیدن حضرت آقا لحظه شماری می کردیم. بعد از رسیدن به ایران ابتدا برای دیدن مقام معظم رهبری به تهران رفتیم. بعد از گذشت چند روز با هماهنگی هایی که صورت گرفت، 4 یا 5 نفر بودیم که به ملاقات خصوصی حضرت آقا رفتیم. دیدار خوب و فراموش نشدنی بود. بعد از این دیدار بود که با هواپیما به اهواز برگشتیم. خانواده و اقوام و می توان بگویم همه خوشحال بودند. خاطره جالب من از این دیدارها این بود که من برادر خودم را نمی شناختم.

گذشت زمان همه چیز را عوض میکند. کودکی به دنیا می آید، خیلی ها از این دنیا کوچ می کنند، و خیلی ها تغییر می کنند. گذشت زمان همه چیز را به من ثابت کرد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهید منصور قربانی ، شفایافته امام رئوف

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهدا امامزادگان عشقند و مزارشان قبله گاه اهل یقین خواهد بود
حاج یونس می گفت منصور رو امام رضا(ع) شفاش داده. جریان این بود ، زمانی که منصور حدود سه یا چهار ساله بوده بیماری سختی می گیره تا جایی که توان راه رفتن نداشته،قبل از انقلاب که شهر آبادان دکتر و متخصص های خوبی هم اونجا بود. یه تیم پزشکی از انگلیس آبادان حضور داشتند و حاج یونس هم منصور رو واسه مداوا پیش دکترای متخصص انگلیسی میبره اما بعد از مدتی آب پاکی رو میرزن روی دستان پدر و میگن درد پسرت لاعلاج هست ، حاج یونس هم بچه رو برمیداره و همرا با مادرش میره پابوس امام رضا(ع) که شفای منصور و از طبیب دل ها بگیره.

یکی از چند شبی که مشهد بودند مادر منصور خواب می بینه که امام رضا(ع) میاد بالا سرش بهش میگه منصور رو شفا دادیم اما این امانت ما نزد شما تا سن ۱۸ سالگی. مادر منصور حراسون از خواب میپره و خواب رو واسه حاج یونس تعریف میکنن. صبح که میشه میبنن منصور رو پاهای خودش ایستاده و داره بازی میکنه.
لذا علت عدم موافقت حاج یونس نسبت به حضور ش در جبهه علاقمندی اونسبت به منصور بود. میگفت او امانت امام رضاست.
آقا منصور بالاخره کار خودش رو می کنه و قاپ پدر و می دزده و میره جبهه. اولین عملیاتی که شرکت می کنه آخرای جنگ ، اسفند ماه سال۶۶ عملیات والفجر 10 بود که تو همون عملیات در بلندای خرمال تپه ریشن به شهادت می رسه.
جالب بودهمون بار اولی که میره شهادت رو میگره. بچه های گردان امام مهدی (عج) همگی میگفتن منصور توی این عملیات شهید میشه حتی فرمانده گروهانش،آقا ناصر ورامینی هم خبر شهید شدن منصور رو میده .البته ناصرورامینی هم توی همون عملیت شهید میشه…
چند سالی از شهادت منصور گذشت؛ حوالی سال 72 بود که حاج یونس یه مبلغی رو به کسی که نیاز به پول داشت قرض میده قرار میشه سه ماهه پول رو بهش پس بده.
اما سه ماه میشه شش ماه، شش ماه میشه یکسال ولی خبری از پس دادن پول نمیشه تا اینکه خود حاج یونس میره سراغ بدهکار و طلب پولش رو میکنه وبدهکار هم انکار می کنه که حاجی یه روز بهش قرض داده. میگه حاجی برو سند و شاهد بیار که تو به من پول دادی اگه سند آوردی پولت رو پس میدم و با یه مشت محکم به سینه حاج یونس میزن و اونو هل می ده و چند تا حرف رکیک هم میزنه.
حاج یونس می گفت خیلی دلم گرفت از زمین بلند شدم،با چشمای گریان رفتم سمت گلزار شهداء بالا سر قبر منصور ایستادم گفتم آقا منصور نگفتم نرو جبهه، نگفتم منو تنها نزار، دیدی باباتو زدن و جلو مردم حرمتشو شکوندن. مگه شما شهید نشدی . مگه خدا نگفته شما زنده هستید و شاهد بر امورید. پس کجایی ؟بلندشو پدر پیرت رو دریاب.
حاج یونس می گفت گریه هام رو کردم و با منصور درد دلام و کردم و سبک شدم اومدم سمت خونه از این ماجرا هیچی هم به پسرام نگفتم. اگه می گفتم میرفتن در خونه طرف چیزی ازش نمیذاشتن.
صبح روز بعد بود که درب خونه محکم به صدا در اومد، بچه ها خواستن در و باز کنن گفتم بزارید خودم باز می کنم، رفتم جلو در، همون مرد رو دیدم گفتم چی میخوای مرد حسابی بدهیت رو که پس ندادی و انکارش کردی، کتکم هم که زدی و حرمتم رو شکوندی حالا اومدی چیکار؟؟بدهکار با دستای لرزون دست کرد تو جیبش مقداری پول در آورد و گفت: بیا حاجی طلبت رو بگیر ولی تورا بخدا به پسرت بگو دست از سرم برداره. حاجی منو ببخش یه خواهشی هم ازت دارم به پسرت بگو پولتو دادم تا دست از سر من برداره!دیروز غروب اومده و سر راهم رو گرفته.. که اگه طلب پدرم رو ندی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.
حاج یونس تعجب میکنه میگه خدایا من که چیزی به پسرام نگفتم، یکی یکی صدای پسراش زد، سعید، ناصر،فرید بیاین، پسرا اومدن دم در حاج یونس گفت کدومشون بود؟
گفت: اینا نبودن اون پسرت قد بلندبود. لباس بسیجی و یه چفیه هم گردنش بود.
آقا سعیدپسر بزرگتر حاج یونس که گوشی دستش اومده بود رفت قاب عکس منصور رو آورد جلو در و مرد تا عکس رو دید گفت حاجی خودشه بخدا دیونم کرده اومده جلو خونمون از ماشین پیادم کرده، میگه فکر نکن حاج یونس پسر نداره برو بدهیتو با بابام بپرداز.وگرنه…
حاج یونس میگه آدم حسابی این پسر من چند ساله که شهید شده؛ طرف دوباره قسم روی قسم که بخدا خودش بود،حتی خودش رو هم معرفی کرد گفت بابام اومده شکایتت رو بمن کرده من منصورم.. میگه خود خودشه …حاج یونس تا این رو میشنو ه عکس منصور رو میگره تو بغل و از گریه.
خدا رحمتش کنه این خاطره رو هم که تعریف میکرد گریه امونش نمیداد…

برگرفته از روایت یادگار هشت سال دفاع مقدس - سیدرضا متولی

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 407
  • 408
  • 409
  • ...
  • 410
  • ...
  • 411
  • 412
  • 413
  • ...
  • 414
  • ...
  • 415
  • 416
  • 417
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 2024
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس