فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مخالفت یک فرمانده با روزه‌داری رزمنده‌اش

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در میان رزمنده‌ها یک رزمنده 15 یا 16 ساله هم بود که قصد کرد روزه بگیرد اما فرمانده‌اش مخالفت کرد. آن رزمنده با بیان دلایلی فرمانده را راضی کرد که می‌تواند در این هوای گرم روز بگیرد. در یکی از روزهای بسیار گرم پادگان دو کوهه که آن جوان روز گرفته بود، رفتم و او را در کنار منبع آب خنک دیدم که …

جملات بالا بخشی از خاطرات «نصرت‌الله مولایی» فرمانده گردان «امداد انتقال لشکر 27 محمدر سول الله (ص)» در دوران دفاع مقدس است.

وی در گفت‌وگو با خبرنگار سرویس «فرهنگ حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)،درباره روزه‌داری یک رزمنده نوجوان در هوای گرم پادگان دو کوهه می‌گوید:معمولا به دلیل آنکه به مدت 10 روز در یک موقعیت ساکن نبودیم از نظر شرعی نمی‌شد روزه گرفت و اگر بنا بود تا مدت 10 روز در محلی موضع بگیریم پیش از آن فرمانده اعلام می‌کرد. در آن صورت بود که رزمندگان روزه می‌گرفتند.

در یکی از ماه‌های مبارک رمضان سردار «مجتبی عسگری» که فرمانده ما بود و اکنون نیز مسئول سازمان حفظ آثار سپاه محمد (ص) است اعلام کرد: قرار است به مدت 10 روز در پادگان دوکوهه ساکن باشیم تا رزمندگانی که قصد روزه‌داری دارند،روزه بگیرند. در بین رزمندگان یک جوان 15 و 16 ساله بود که می‌خواست روزه بگیرد اما سردار عسگری با روزه گرفتن آن مخالفت کرد و گفت:« من خودم تورا با خودرو به جایی منتقل می‌کنم تا از حد ترخص خارج شویم و بتوانی روزه‌ات را بخوری. اما آن جوان رزمنده گفت: من می‌خواهم همانگونه که در جبهه‌ با دشمن می‌جنگم، در ماه رمضان نیز با روزه‌داری با نفسم مقابله کنم. چطور ممکن است بدون مبارزه با نفس در جبهه نبرد ایستادگی کنم؟حرف‌های این جوان باعث شد تا سردار عسگری با روزه داری‌اش موافقت کند.

در یکی از روزهای گرم که دمای هوا حدود 45 یا 50 درجه سانتیگراد بود این جوان رزمنده را دیدم که چند جعبه مهمات را روی هم زیر منبع آب موجود در پادگان دوکوهه قرار داده است و برای آنکه بتواند بدنش را خنک نگه دارد لباسش را درآورده و روی جعبه مهمات‌ها خوابیده است به گونه‌ای که شکمش با پوسته منبع آب در تماس باشد.

 نظر دهید »

لحظه سبز رفتن

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

خاطره ای از شهيد اكبر آقابابايي
عصر جمعه، حاجي را به اتاق عمل بردند، قبل از رسيدن دکتر، کنار هم نشستيم و حاجي مثل هميشه دعاي «سمات» را خواند.
او را از زير قرآن رد کردم، پرستارهاي انگليسي با تعجب به ما نگاه مي‌کردند، در آخرين لحظه گفت:«سوره والعصر را بخوان تا گريه نکني». زهرا دختر کوچکمان پشت در اتاق عمل ايستاد و با مشت به شيشه می زد. او مدام مي‌گفت:«بابايم را کجا مي‌بريد؟».پرستارها نيز با او گريه مي‌کردند، بعد از يک ساعت عمل به پايان رسيد، صورت حاجي خون‌آلود بود.
زهرا دوباره شروع به گريه نمود. اکبر براي يک لحظه با تمام وجود داروهاي خواب‌آوري که به او داده بودند، چشمانش را گشود و گفت:«جانم! عزيز بابا».
دکتر قبل از عمل گفته بود، شش تا هفت ماه بيشتر زنده نمي‌ماند. پرستارها هم اين موضوع را مي‌دانستند، و با مشاهده گريه‌هاي زهرا و نگاه هاي بي‌قرار اکبر براي او، يک باره شروع به گريه کردن نمودند.
کمي‌ که گذشت، مي‌گفت: حساب کن، چقدر از شش ماه مانده؟!مدتي بعد همزمان با ماه محرم به ايران بازگشتيم. حاجی اعتقاد داشت، شفايش را بايد از اباعبدالله بگيرد. در راه برگشت، گفت:سه ماه که در لندن گذشته است، سه ماهش هم در ايران مي‌گذرد».روزهاي آخر حال عجيبي داشت. مي‌گفت:«من عاشق شهادتم» و بالاخره در حالي که زيارت مولاي خويش را قرائت مي‌کرد، به آسمانی ها پيوست.

راوي:همسر شهيد
منبع:وب سایت شهید گمنام

 نظر دهید »

نامه یک شهید از عملیات کربلای۴

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نامه ی زیبای یک شهید دوران دفاع مقدس که برای در خواست کمک به مجله زن روز نوشته شده بود

به نام خداوند بخشنده و مهربان.

سلام من را از این فاصله دور پذیرا باشید. آرزو می‌کنم که در تمام مراحل زندگی‌تان موفق و مؤید و سلامت باشید …

اما دلیل اینکه امروز در این هوای بارانی، این برادر کوچکتان تصمیم گرفت با شما درد دل کند، مشکل بزرگی است که بر سر راهش قرار گرفته است. جریان را برایتان بازگو می‌کنم:

من پسری ۱۷ ساله هستم و در خانواده‌ای مرفه و ثروتمند، زندگی می‌کنم. اما چه ثروتی که می‌خواهم سر به تنش نباشد. پدر و مادر من هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را در خارج از منزل سپری می‌کنند. تازه وقتی هم به خانه می‌آیند از بس خسته و کوفته هستند که زود می‌روند و می‌خوابند. اصلاً در طول روز یک‌بار از خود سوال نمی‌کنند که پسرمان (یعنی من) کجاست؟ حالا چه کار می‌کند؟ با چه کسی رفت و آمد می‌کند؟

اما خوشبختانه به حول و قوه الهی من پسری نیستم که از این موقعیت‌ها سوء استفاده کنم و خودم را به منجلاب فساد بکشانم. البته این مشکل اصلی من نیست چون من دیگر به این بی‌توجهی‌ها عادت کرده‌ام و از اینکه آن‌ها اصلاً به من کاری ندارند که کجا می‌روم و چه می‌پوشم و یا کجا می‌گردم تعجب نمی‌کنم بلکه مشکل اصلی من از حدود یک سال پیش شروع شد. پدر و مادرم به دلیل اینکه من تنها بچه خانواده هستم و ضمناً وضع مادیشان هم خوب است، دختر خاله‌ام را که در خانواده‌ای متوسط زندگی می‌کند به فرزندی که چه عرض کنم به سرپرستی قبول کردند. (البته لازم به تذکر است که دختر خاله‌ام هم سن خود من است). بله از آن تاریخ به بعد مشکل من شروع شد و خانه آرام و ساکت ما که در طول روز کسی جز من در آن زندگی نمی‌کرد تبدیل به زندگی پسری شد که سعی در دور کردن هوای نفس دارد با دختری که به مراتب از شیطان هم پست‌تر است. تنها کارهای دختر خاله‌ام را در یک جمله خلاصه می‌کنم: «درخواست از من برای انجام بزرگ‌ترین گناه کبیره».

می‌دانم که حتماً منظور من را فهمیده‌اید و لازم به توضیحات اضافی نیست. همان‌طور که گفتم پدر و مادرم حدود ۱۷ ساعت از روز را در بیرون از منزل به سر می‌برند یعنی از ۶ صبح تا ۱۱ شب، من هم از ۷ صبح تا ۱ بعد از ظهر مشغول تحصیل هستم یعنی حدود ۱۰ ساعت از روز را با دختر خاله‌ام در خانه تنها هستم؛ و همان‌طور که گفتم دختر خاله‌ام یک لحظه من را تنها نمی‌گذارد، دائماً در سرم فکر گناه را می‌اندازد. بارها در طول روز از من درخواست گناه می‌کند. البته من پسری نیستم که تسلیم حرف‌های او شوم، همیشه سعی می‌کنم از او خودم را دور کنم ولی او مانند شیطانی است که سر راه هر انسانی ظاهر می‌شود و او را درون قعر جهنم پرتاب می‌کند و برای همین است که من از او احتراز می‌کنم ولی او دست از سر من برنمی‌دارد.

تو را به خدا کمکم کنید. چه طور جواب این حرف‌های چرب و نرم او را بدهم؟ من بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که او شیطانی است که از آسمان به زمین آمده تا تمام عبادات چندین ساله من را دود و نابود کند و سپس دوباره به آسمان برگردد. خواهران عزیز کمکم کنید. من چه طور می‌توانم او را سر راه بیاورم؟ هر چه به او می‌گویم دست از سرم بردار، گوشش بدهکار نیست. هر چه به او می‌گویم، شخصیت زن این نیست که تو داری انجام می‌دهی، اصلاً گوش نمی‌کند. می‌ترسم آخر و عاقبت کاری دست من بدهد. دوست ندارم که تسلیم او بشوم. باور کنید حتی بعضی وقت‌ها من را تهدید هم می‌کند. البته فکر می‌کنم همه این بدبختی‌ها به خاطر این است که من یک مقداری زیبا هستم. فکر می‌کنم اگر این موهای طلایی و پوست روشن را نداشتم حتماً این مشکل سرم نمی‌آمد. روزی هزار بار از خداوند درخواست می‌کنم که این زیبایی را از من بگیرد. دوست داشتم در خانواده‌ای فقیر زندگی می‌کردم و زشت‌ترین پسر روی زمین بودم ولی گیر این دختر خاله شیطان صفت نمی‌افتادم که نمی‌گذارد من تا قبل از ازدواج پاک بمانم. البته تا حالا که من تسلیم خواهش‌های او نشده‌ام ولی می‌ترسم که بالاخره من را وادار به تسلیم کند. خواهران خوبم کمکم کنید، نگذارید این برادرتان پاکی خود را از دست بدهد. بگویید به او چه بگویم و چه طور او را ارشاد کنم تا دست از هوای نفس خود بردارد و من را هم این همه آزار ندهد؟ چه طور او را مانند یک دختر مسلمان بکنم و چه طور می‌توانم طرز فکر و رفتار و عقیده‌اش را تغییر دهم؟ ضمناً فکر نمی‌کنم که در میان گذاشتن این مسئله با پدر و مادرم فایده‌ای داشته باشد چون آن‌ها نه وقت و نه حوصله فکر کردن به این مسائل را دارند، تازه اگر هم داشته باشند هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهند، چون رفتار آن‌ها هم در بیرون از خانه، دست کمی از رفتار دختر خاله‌ام در خانه ندارد. امیدوارم که هر چه زودتر من را کمک کنید. خواهران گرامی جواب نامه‌ام را به این آدرس به صورت کتبی بدهید که قبلاً تشکر و سپاس‌گذاری می‌کنم.

با تشکر مجدد برادرتان امین . . . ۳۰/۹/۶۵ ۳۰/۳ بعد از ظهر

پاسخ مجله زن روز به این جوان روشن ضمیر متن زیر بود:

برادر گرامی

سلام علیکم

حتماً موضوع را با خانواده خود در میان بگذارید. زیرا آگاهی خانواده‌تان می‌تواند برای شما مؤثر باشد.

موفق باشید.

اما نامه مجله زن روز وقتی ارسال شد که روح ملکوتی امین به عالم بالا پرواز کرده بود و مدیر دبیرستانی که امین در آن تحصیل می‌کرد در پاسخ مجله زن روز نوشت:

بسمه تعالی

مجله محترم زن روز:

با سلام، برادر امین . . . . در تاریخ ۵/۱۰/۶۵ در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسیده‌اند. نامه شهید ضمیمه می‌شود.

با تشکر رئیس دبیرستان شهید . . . . ۱۶/۱۰/۶۵

و این هم آخرین نامه این مجاهد فی سبیل‌الله در صحنه‌های جهاد اکبر و جهاد اصغر

بسم رب الشهداء و الصدیقین تاریخ : ۱/۱۰/۶۵

خدمت خواهران عزیز و گرامی‌ام در مجله زن روز:

سلام، سلامی به گرمای آفتاب خوزستان و به لطافت نسیم بهاری از این راه دور برای شما می‌فرستم. مدت‌هاست که منتظر نامه شما هستم ولی تا حالا که عازم دانشگاه اصلی هستم، جوابی از شما دریافت نکرده‌ام. البته مطمئن هستم که شما نامه‌ام را جواب خواهید داد ولی وقتی شما جواب بدهید من امیدوارم که دیگر در این دنیای فانی نباشم.

حدود یک هفته بعد از اینکه برای شما نامه‌ای نوشتم و گفتم خواهر خوانده‌ام من را ترغیب به گناه کبیره زنا می‌کند، شبی در خواب دیدم که مردی با کت و شلوار سبز در خیابان من را دیده است و به من گفت: «امین، برو به دانشگاه اصلی، وقتت را تلف نکن».

من این خواب را از روحانی مسجدمان سوال کردم و ایشان گفتند که دانشگاه اصلی یعنی جبهه. من هم از اینکه خدا دست نیاز من را گرفته بود و راهی به روی من گشوده بود خوشحال شدم و حال عازم جبهه نورعلیه تاریکی هستم. البته این نامه را به کادر دبیرستان می‌دهم تا اگر خوشبختانه من شهید شدم و بعد از شهادت من نامه شما آمد، این را برایتان پست کنند تا از خبر شهادت من آگاه شوید.

البته من نمی‌دانم حالا که نامه من را مطالعه می‌کنید، اصلاً یادتان هست که در نامه قبلی چه نوشته‌ام یا اینکه کثرت نامه‌های رسیده به شما، موضوع نامه من را در خاطر شما پاک کرده است. به هر شکل همان‌طور که در نامه قبلی هم نوشته بودم پدر و مادر من آدم‌های درستی نیستند و رفتار و گفتار و کردارشان غربی است و خواهر خوانده‌ام هم که این موضوع را بعد از آمدن به منزل ما دید، فکر کرد من هم زود تسلیم می‌شوم ولی او کور خوانده است. من مدت‌ها با شیطان مبارزه کرده‌ام و خودم را از آلودگی حفظ کرده‌ام. ولی فکر می‌کنید که من تا کی می‌توانستم در مقابل این شیطان دختر نما مقاومت کنم و برای همین و با توجه به خوابی که دیده بودم تصمیم گرفتم که خودم را به صف عاشقان حقیقی خدا پیوند بزنم و از این دام شیطانی که در جلوی پایم قرار دارد، خلاصی پیدا کنم.

من می‌روم اما بگذار این دختر فاسد بماند، من فقط خوشحالم که حال که عازم جبهه هستم، هیچ گناه کبیره‌ای ندارم و برای گناهان ریز و درشت دیگرم از خداوند طلب مغفرت می‌کنم.

من می‌روم ولی بگذار پدر و مادرم که هر دو دکتر هستند و ادعای تمدن می‌کنند بمانند و به افکار غرب‌زده خود ادامه دهند. امیدوارم که به زودی از خواب غفلت بیدار شوند.

من تا حالا به جبهه نرفته‌ام و نمی‌دانم حال و هوای آنجا چگونه است ولی امیدوارم که خداوند ما بندگان سراپا تقصیر را هم مورد لطف خودش قرار دهد و از شربت غرور انگیز و مسخ کننده شهادت به ما هم بنوشاند. این تنها آرزوی من است.

پدر و مادرم هیچ‌وقت برای من پدر و مادرهای درست و حسابی نبودند. همیشه بیرون از خانه بودند و از صبح زود تا نیمه‌های شب در حال کار در بیمارستان‌ها و یا مطب خصوصی و یا در مجلس‌های فساد انگیزی بودند که من از رفتن به آن‌ها همیشه تنفر داشته‌ام. هیچ‌وقت من محبت واقعی پدر و مادر را احساس نکردم چون اصلاً آن‌ها را درست و حسابی ندیده‌ام. بعد هم که این دختر را پیش ما آوردند که زندگی آرام و بدون دغدغه من را تبدیل به طوفان مبارزه با گناه کردند. با این همه همان‌طور که گفتم خوشحالم که به گناهی که خواهر خوانده‌ام من را به آن تشویق می‌کرد، آلوده نشدم.

قلبم با شنیدن کلمه شهادت، تند تر می‌زند و عطش پایان ناپذیری در رسیدن به این کمال در وجودم شعله می‌کشد.

ضمناً از طرف من خواهش می‌کنم که به روان شناس مجله بگویید که در نوشته‌هایتان حتماً این موضوع را به پدر و مادرها تذکر دهند که پدر و مادری فقط این نیست که بچه را درست کنید و آن وقت به امید خدا آن را رها کنید، بلکه به آن‌ها بگویید پدر و مادری یعنی محبت و توجه به فرزند. امیدوارم من آخرین پسری باشم که از این اتفاقات برایم می‌افتد. البته من نمی‌دانم که این موضوع را خانم روان شناس باید بگوید یا کس دیگری. به هر صورت خودتان این پیام من را به هر کسی که مناسب می‌دانید، برسانید تا او در مجله چاپ کند.

همان‌طور که گفتم اگر خداوند ما را پذیرفت و شهید شدیم که این نامه را از طرف رئیس دبیرستان برایتان می‌فرستند و اگر خداوند ما را لایق و شایسته رسیدن به این مقام رفیع ندید و برگشتیم من اگر نامه‌ای از شما دریافت کرده بودم، حتماً جوابش را می‌دهم.

البته امیدوارم برنگردم چون آن وقت همان آش و همان کاسه است. بیشتر از این وقت شما را نمی‌گیرم. برای من حتماً دعا کنید. سلامتی و موفقیت همه شما خواهران گرامی را از خداوند متعال خواستارم و در پایان آرزو می‌کنم که همه انسان‌های خفته مخصوصاً پدر و مادر و خواهر خوانده‌ام از خواب غفلت بیدار شوند و رو به سوی اسلام بیاورند. عرض دیگری نیست. خداحافظ و التماس دعا.

والسلام علی عباد الله الصالحین برادرتان امین . . . ۱/۱۰/۶۵

منبع : باتا

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 380
  • 381
  • 382
  • ...
  • 383
  • ...
  • 384
  • 385
  • 386
  • ...
  • 387
  • ...
  • 388
  • 389
  • 390
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک

آمار

  • امروز: 2168
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس