فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خنده مادر کنار شهید ۱۵ساله‌اش

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

چند روز پیش مادر شهید “روزعلی اسدی” در شهرستان گتوند پس از ۲۷ سال پیکر فرزندش را در آغوش گرفت…
به گزارش حیات، حاجیه خانم خدیجه جزایری مادر شهید روزعلی اسدی از شهدای شهرستان گتوند خوزستان، یکی از شیر زنان ایران زمین است که سال‌های سال از فرزند شهیدش بی‌اطلاع بود تا اینکه پس از 27 سال چشم انتظاری او به سرآمد و پیکر پاک فرزندش را چند روز پیش در آغوش گرفت.

*بازگشت رزمنده گردان مالک اشتر

این مادر شهید که مادربزرگ شهید امرالله حیدری و عمه شهیدان یاور و مصطفی جزایری نیز هست از وقتی که خبر شهادت فرزند نوجوان خود را شنید در انتظار بازگشت پیکر پاکش بود ولی خبری نشد تا اینکه امسال همزمان با ایام شهادت حضرت مولا علی (ع) این فراق به پایان رسید و شهید روزعلی اسدی که از سوی گردان مالک اشتر لشکر 7 ولی عصر (عج) خوزستان به جبهه اعزام شده بود به وطن بازگشت.

شهید روزعلی اسدی در سال 1350 در شهر گتوند دیده به جهان گشود و از سن 12 سالگی شروع به جبهه رفتن کرد، سرانجام این نوجوان دلیر گتوندی در تاریخ 24 اردیبهشت ماه سال 1365 در عملیات یا مهدی (عج) و منطقه عملیاتی تنگه ابوغریب فکه در استان ایلام به همراه همرزمانش شهید حمید شاهمرادی، شهید علیرضا مقامی، شهید غلامحسین قاسمی و پسر داییش مصطفی جزایری به شهادت رسید که همگی جاویدالاثر شدند، پیکرهای پاک دو تن از شهدا در سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) در 25 فروردین ماه سال جاری به وطن بازگشت و در گتوند تشییع شد.

*انتقال پیکر مطهر سه دلاورمرد به زادگاه

بر اساس برنامه‌ریزی‌های انجام شده پیکر مطهر دلاور مرد گتوندی شهید روزعلی اسدی به همراه همرزمانش شهید حمید شاهمرادی و شهید علی رضا مقامی که پس از سال‌ها توسط کمیته جستجوی مفقودین تفحص و شناسایی شده‌اند به گتوند منتقل می‌شوند تا در روز سه شنبه 8 مرداد ماه مصادف با 21 رمضان سالروز شهادت حضرت امیرالمومنین حیدر (ع) تشییع شوند.

پیکر پاک شهید علی رضا مقامی به شهر عقیلی انتقال می‌یابد و در امامزاده سید سعید روستای ایستادگی آرام می‌گیرد ولی پیکر دو تن دیگر از شهدا عصر روز شهادت امام علی (ع) در گتوند تشییع و در گلزار شهدای این شهر میهمان دیگر همرزمانشان می‌شود که توفیق حضور در این مراسم نصیب ما می‌شود.

*خوش آمد گویی شیرزنی به استقامت کوه

به همراه دوستم مجتبی آقایی برادر شهید والامقام الله رحم آقایی و فرزندان کوچکش محمدجواد و مینا آقایی رهسپار گتوند می‌شویم، به شهر که رسیدیم هنوز ساعاتی تا زمان آغاز مراسم تشییع شهدا باقی مانده است، به سپاه پاسداران ناحیه گتوند محلی که شهدا هستند، می‌رویم.

با راهنمایی سربازان سپاه وارد نمازخانه می‌شویم، مات و مبهوت هستم، اصلاً باورم نمی‌شود که توفیق زیارت شهدا نصیبم شده و می‌توانم تابوت آن‌ها را در آغوش بگیرم. در همین فکر هستم که شیرزنی به استقامت کوه به استقبالمان ‌میاید و حضورمان را خوش‌آمد می‌گوید، او را که معرفی ‌می‌کنند متوجه ‌می‌شوم مادر شهید روزعلی اسدی است که بعد از 27 سال به وصال فرزندش نائل شده، ولی جای پدر خالی است چون او، چند سال بعد از شهادت فرزند به دیدار معبود شتافت.

*رضایت از شهادت فرزند

مادر شهید روزعلی اسدی از صبح که به سپاه آمده و بدون خستگی به همه زائران فرزند شهیدش و همرزم گرامیش شهید حمید شاهمرادی خوش آمد می‌گوید.

در کنار تابوت شهید، چند دقیقه در کنار مادر می‌نشینم و با او هم صحبت می‌شوم، با لهجه شیرین گتوندی خاطراتی از فرزند شهیدش می‌گوید و گاهی نیز لبخند بر لب می‌آورد که نشان از راضی بودن او، از شهادت فرزندش است.

*دعا برای بازگشت دیگر شهدای جاویدالاثر

حالا او خیالش راحت است که پیکر روزعلی را در برگرفته، برای همه مادران شهدایی که هنوز چشم انتظار بازگشت فرزندشان هستند دعا می‌کند و از خدا می‌خواهد که هر چه زود‌تر خبری از شهدای آنان نیز بیاید تا آرامش یابند.

در هنگام صحبت کوتاهش چندین بار از بچه‌های کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح به خاطر زحماتی که برای تفحص پیکر فرزند شهیدش کشیده‌اند تشکر می‌کند و زیر لب سلامتی آن‌ها را از خدا می‌خواهد.

از حاجیه خانم جزایری می‌خواهم برایمان دعا کند و بعد از آن، مادر و فرزند شهید را تنها می‌گذارم تا حرف‌های ناگفته را با هم بگویند.

نام منبع: فارس

 نظر دهید »

جراحی در اردوگاه عراقی‌ها

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

 

دو سه روزی بود نگاهش نکرده بودم. دراثر عرق زیاد و گرد و خاک ،شوره زده و مثل چوب خشک شده بود. با خونابه و چرکی هم که از زخم بیرون می‌زد به پایم چسبیده بود و اگر آن را می‌کندم از محل زخم خون جاری می‌شد.
با شروع جنگ تحمیلی توسط رژیم بعث عراق همه اقشار و اقوام ایرانی احساس کردند که تمامیت ارضی کشور و انقلاب اسلامی در معرض تهدید جدی قرار گرفته است و این خود شروع فصل جدیدی از حماسه ‌آفرینی ایرانیان غیور بود. یکی از این خاطرات را با هم مرور می‌کنیم.

***

تازه یادمان افتاده بود که بعد از یک ماه حبس درون سوله، اجازه داده‌اند در فضای باز بنشینیم. در حقیقت، ذهن‌ها مشغول جست‌وجو بود تا نحوه ذوق کردن را یادمان بیاورد که صدای خشن نگهبان، گروه ما را سر جایش میخکوب کرد.

ـ چرا این قدر داد و فریاد می‌کنه؟

ـ فکر کنم می‌گه جلوتر نریم.

ـ مگه چقدر از سوله فاصله گرفتیم؟ همش دو متر نمی‌شه.

رضا دستم را گرفت و لنگان لنگان به طرف دیوار کشاند. بدن لختش خراش‌های زیادی برداشته بود البته کمتر کسی پیدا می‌شد که بالاتنه سالمی داشته باشد.

خوابیدن روی زمین سفت و خشن و ناهموار و جابه‌جا شدن‌های زیاد، بدن‌ها را زخم کرده بود. تعدادی کاملاً لخت بودند و آن روز، ته سوله، با تکه‌ای از لباس‌های پاره و کثیفی که معلوم نبود مال کدام شهید است، عورت‌هایشان را پوشانده بودند. شرم‌شان پیش ما ریخته بود و از عراقی‌ها خجالت می‌کشیدند.

دیدن محیط بیرون کاملاً برایمان تازگی داشت آن روز بود که فهمیدیم کنار سوله ما دو سوله دیگر هم هست که یک اندازه‌اند. در فاصله‌ای بسیار کم، سه سوله کوچک‌تر هم قرار داشت که آنها هم مملو از اسرا بود. خارج از سوله‌ها تعدادی تانک و نفربر دیده می‌شد که نشان می‌داد محل اسارت ما باید پادگان و یا تعمیرگاه تانک باشد.

رضا دستش را زیر بغلم فرو کرده بود و شانه به شانه همراهم می‌آمد.

- پات چطوره؟

دو سه روزی بود نگاهش نکرده بودم. می‌ترسیدم دست به شلوارم بزنم. در اثر عرق زیاد و گرد و خاک شوره زده و مثل چوب خشک شده بود با خونابه و چرکی هم که از زخم بیرون می‌زد به پایم چسبیده بود و اگر آن را می‌کندم از محل زخم خون جاری می‌شد.

یاد روز اول خدمت و تابلوی کارخانه آدم سازی افتادم آن روزها دوست داشتم بعد از تغییراتی که در پادگان می‌پذیرم مثل آدم‌های آهنی عروسکی راه بروم و با قدرت مشت به دیوار بکوبم شاید تا آن روز تغییری در ما رخ داده بود اما با به اسارت درآمدن قرار بود بخش دیگری از توانایی های ما در بوته آزمایش قرار گیرد.

- خیلی می‌خاره جرأت نمی‌کنم دست بهش بزنم.

مجبورم کرد کنار دیوار بنشینم. آرام پارگی شلوارم را از هم باز کرد. از ترس درد سرم را عقب بردم و به دیوار چسباندم منتظر سوزش زخم بوی گند تندی توی دماغ خورد. وقتی رضا چشم‌های گشادش را به صورتم دوخت و به زخم پایم اشاره کرد ترسیدم.

ـ زخمت کرم گذاشته.

ـ کرم؟ چی‌چی می‌گی؟

باورم نمی‌شد. طی آن مدت، اجساد شهدا را دیده بودم که بعد از چند روز کرم‌ها اطرافش می‌لولیدند اما فکر نمی‌کردم زخم بدن آدم زنده هم کرم بگذارد شاید علت خارش بیش از حد و قلقلک‌های زیادش مال همین کرم‌ها بود.

به سختی از جا بلند شدم و با سرعت به طرف سوله رفتم. نگهبان که از حرکت غیرمنتظره‌ام جا خورده بود رو به‌ رویم گلنگدن کشید. ترسیدم و ایستادم چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم می‌آیند صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود چیزهایی را بلغور کرد چی می‌گه؟

رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دست پاچه ما را تماشا می‌کرد انداخت و گفت: هیچی واسه خودش زرزر می‌کنه. فکر کنم ترسیده و می‌خواد بدونه تو واسه چی به یه دفعه بلند شدی و می‌خوای بری تو سوله.

ـ خب یک جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر می‌خوام. همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمری‌اش ار رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد.

با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر از من فاصله گرفتند. با خشم اسلحه‌اش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. گفت: «می‌گه دکتر نداریم.»

با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضدعفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند.

سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.»

برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سر جایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم زخم را نگاه کرد: « رضا، ببین می‌تونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.»

خنده ام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و می‌خواهند از آب گل‌آلود ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره راضی‌اش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهد. سیگارها را گرفت دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟»

کسی حاضر نبود بعد از یکماه آن هم با شکم خالی لب به سیگار بزند .رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعله کبریت را روی کرم‌ها گرفت سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرم‌ها یکی یکی روی زمین افتادند.

چندتایی را هم با کمک چوب کبریت بیرون کشید و حفره دهان باز روی رانم را نشان داد «مواظب باش خاک به زخمت نرسه، وگرنه… .»

تکان دادن سرش این معنا را می‌داد که یا می‌میرم یا در اثر گندیگی پایم را از دست می‌دهم. پوزخندی تحویلش دادم که بابا بی خیال ما رو نترسون.

هنوز جای شعله‌های کبریت می‌سوخت که پایم را کمی پیچاند و با فشار به محل زخم خونابه بدبویی بیرون ریخت. شدت درد زیاد بود اما وقتی چرک و خونابه بیرون ریخت پایم سبک‌تر شد و احساس راحتی کردم.

ـ تحملش رو داری؟

ـ می‌خوای چکار کنی؟

جوابی نداد و به رضا که تندتند به سیگار پک می‌زد و خاکسترش را میان دست یکی از اسرا خالی می‌کرد اشاره کرد تا دست‌هایم را از عقب بگیرد. دو نفر هم روی زانوهایم افتادند. برای اینکه حواسم را پرت کنند شروع به صحبت کرد « نگاشون کن بعد از یه هفته گرسنگی و تشنگی حالا هم که او مدیم بیرون از ما آدمای لخت می‌ترسن.»

سر رضا نزدیک گوشم بود و در حالی که جواب امدادگر را می‌داد به دست‌هایش خیره شده بود «دیروز که اومدن سراغ بچه‌های گردان کماندویی 750 خیلی ترسیدم چند نفرشون رو زیر شلاق و زنجیر کبود کردن.»

رد نگاه رضا را دنبال می‌کردم که درد توی کمرم پیچید و دندان‌هایم روی هم فشرده شد. رضا با شنیدن فریادم دست‌هایم را بیشتر عقب کشید و دو نفر دیگر روی زانوهایم فشار آوردند.

«بابا به هر کس می‌پرستید قسم، یه مسکنی آمپولی … .»

درد دوباره توی ستون فقراتم کمانه کرد و معده خالی‌ام بالا آمد. آب زردرنگی از دهانم بیرون ریخت و تلخی‌اش باعث شد لحظه‌ای درد را به فراموشی بسپارم.

چقدر ضعیف شده بودیم. حقوق طبیعی یک انسان را هم نداشتیم. جای اعتراضی هم نبود و اگر حرفی می‌زدیم، گلوله سربی جوابمان بود مثل همان روز اول که خیلی از مجروحان را با تیر خلاص به شهادت رساندند کسی خبر از وجود ما نداشت و نمی‌دانستند در آن سوله دور افتاده چه تعداد اسیر در اختیار عراقی‌هاست اگر همه را می‌کشتند کسی نمی‌فهمید. ملعون‌های عقده‌ای عراقی هم بدشان نمی‌آمد به تلافی آنچه از دست داده بودند کمی سر به سرمان بگذارند.

درد کمی آرام شده بود و امدادگر داخل زخم را نگاه می‌کرد. سرش را که بالا می‌آورد توجهی به من نمی‌کرد و خونسرد جواب رضا را می‌داد انگار اتفاقی نیفتاده و کسی فریاد نمی‌کشد.

ـ یادت می‌آد روز اول، وقتی گفتن پوتین‌ها رو دربیاریم، چه اتفاقی افتاد؟

ـ به خاطر همون قضیه، امروز همه پابرهنه‌ایم، به خدا خیلی بی‌معرفتن.

من چیزی یادم نیامد. آنها خندیدند و من زیر فشار درد، تلاش می‌کردم خود را از دست آنها خلاص کنم. امدادگر مثل کسی که داخل خمره دنبال چیزی می‌گردد، با این طرف و آن طرف کردن انگشتش میان حفره زخم، سعی داشت ترکش را بیرون بکشد. وقتی آن را لمس می‌کرد یا انگشتش به آن می‌خورد، از شدت درد، پیچ و تاب می‌خوردم. آنقدر فریاد کشیدم تا از حال رفتم.

وقتی به حال آمدم، متوجه شدم میان دایره اسرا، روی زمین دراز کشیده‌ام. رضا رهایم کرده و عرق روی پیشانی‌ام را پاک می‌کرد. امدادگر هم ترکش را کف دستم گذاشت و گفت: «تحویل بگیر. نخش کن بنداز گردنت.»

راوی:آزاده،سورن هاکوپیان

 نظر دهید »

روح مقاومت در «عملکرد لشکر 27 در عملیات کربلای 5» بازگو شد

19 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مهدی خداوردی‌خان که کتاب «عملکرد لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) در عملیات کربلای 5» را برای انتشار به مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سپرده، معتقد است: شرح این عملیات مقدس روح مقاومت و تحول‌آفرینی را به جوانان منتقل می‌کند.

به گزارش حیات، کتاب «عملکرد لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) در عملیات کربلای 5: محور کانال پرورش ماهی» را مهدی خداوردی‌خان درباره عملیات لشکر 27 در کانال ماهی نوشته است.

خداوردی‌خان درباره دلایل پرداختن به این موضوع توضیح داد: در زمان جنگ تحمیلی راوی لشکر 27 محمد ‌رسول‌الله بودم و به دلیل نقش با اهمیتی که این لشکر در کنار لشکرهای 25 کربلا، 41 ثارالله‌(ع) و 10 سیدالشهدا (ع) در حفظ کانال ماهی داشت، به این لشکر پرداختم.

وی با بیان این‌که تاکنون اثر مستقلی درباره عملکرد لشکر 27 محمد رسول‌الله در عملیات کربلای پنج نوشته نشده است، گفت: حدود یک سال برای نگارش این کتاب زمان گذاشته‌ام. با توجه به ایستادگی و رشادت نیرو‌های این لشکر در طول عملیات، معتقدم که بیان آن‌چه در این عملیات گذشت می‌تواند فرهنگ ایستادگی، مقاومت و تحول‌آفرینی را به خوبی به جوانان منتقل کند.

خداوردی‌خان که این کتاب را به صورت داستان مستند نوشته است، درباره دلیل بهره‌گیری از این شیوه گفت: با توجه به این‌که هفت گردان از لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) به مدت هفت شبانه روز در عملیات کربلای 5 نبرد کردند، با حجم زیاد اطلاعات در این عملیات روبه‌رو بودم و این امر سبب شد که نقش لشکر 27 محمد رسول‌الله را به‌ صورت داستان مستند بیان کنم.

نویسنده کتاب «مهران در تحولات جنگ ایران و عراق» اثر تازه تالیفش را دارای 9 بخش معرفی کرد و افزود: داستان مستند این کتاب با ورود یکی از راویان جنگ به یکی از یگان‌های عمل‌کننده در عملیات کربلای 4 آغاز می‌شود. پس از ناکام ماندن لشکر 27 محمد رسول‌الله در عملیات کربلای 4، بیم آن می‌رفت که دیگر عملیاتی بر عهده این لشکر گذاشته نشود. در نخستین بخش کتاب به مذاکراتی پرداخته‌ام که از سوی فرماندهان برای به کارگیری از ظرفیت لشکر 27 انجام شده بود.

وی ادامه داد: در نهایت با توجه به گستردگی عملیات کربلای پنج و توان رزمی بالای لشکر 27 محمد رسول‌الله، نحوه اجرای عملیات برای لشکر 27 محمد رسول‌الله از سوی سردار محمد کوثری، فرمانده وقت لشکر 27 تشریح و ایفای نفش مهمی در مرحله دوم عملیات به این لشکر واگذار شد.

این راوی دوران دفاع مقدس با اشاره به اهمیت تسلط نیروهای ایرانی بر کانال ماهی و نقش لشکر 27 درحفظ آن، تاکید کرد: اگر این خط می‌شکست، راه نفوذ به جبهه دشمن هموار می‌شد و سرنوشت جنگ تغییر می‌کرد.

مهدی خداوردی‌خان که راوی لشکر 27 در عملیات کربلای 5 بود، درباره منابع تالیف «عملکرد لشکر 27 محمد رسول‌الله در کربلای 5» توضیح داد: منبع اصلی کتاب نوار‌های ضبط شده از عملیات بود که با پیاده‌سازی مورد استفاده قرار گرفت. همچنین از اسناد موجود در مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس هم در این زمینه بهره گرفتم.

مولف کتاب «اول‍ی‍ن ع‍م‍ل‍ی‍ات دری‍ای‍ی س‍پ‍اه پ‍اس‍داران در خ‍ل‍ی‍ج ف‍ارس» در این ‌باره افزود: برخی نقاط ابهام اجرای عملیات را با انجام مصاحبه‌هایی با نصرت اکبری، فرمانده گردان مالک، رضا ایزدی، فرمانده گردان عمار، حسن محقق، فرمانده گردان حبیب‌بن مظاهر و نیز برخی دیگر از جانشینان فرماندهان برطرف کردم.

وی به‌کارگیری نقشه‌های عملیاتی در لابه‌لای متن کتاب را از ویژگی‌های اثرش دانست و افزود: این کتاب در مرحله ویرایش نهایی قرار دارد و تا سالروز اجرای عملیات کربلای پنج (دی‌ماه 92) از سوی مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به چاپ خواهد رسید.

عملیات کربلای پنج در 19 دی 1365 آغاز شد و نیروهای ایرانی، خود را به پیچیده‌ترین استحکامات دشمن در شرق بصره رساندند و نبرد پیروزمندانه‌ای را تا دوم اسفند ماه ادامه دادند. در این عملیات، منطقه شلمچه به عنوان یکی از اهداف مهم نظامی در کنترل رزمندگان جمهوری اسلامی ایران قرار گرفت.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 374
  • 375
  • 376
  • ...
  • 377
  • ...
  • 378
  • 379
  • 380
  • ...
  • 381
  • ...
  • 382
  • 383
  • 384
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 1943
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس