فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

جانبازی در آغوش شهید.

20 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مقاومت دشمنان عجیب شده بود، از طرفی هم آ نها از زمین و هوا و با هر امکاناتی که تصورش را بکنی به میدان آمده بودند، تا به خیال خود، پیروز آن مرحله از جنگ باشند.

مرحله دوم عملیات فتح المبین بود. سال 61 . در این علمیات قرار بود سایت های 4و 5 آزاد شود. آن روزها، اهواز در تیررس دوربردهای عراقی ها بود. اتفاقاً شبی که عملیات شروع شد، شب جمعه بود. ما را بردند دعای کمیل. بعد از دعا، مسیری را که طی کردیم تا به منطقه عملیاتی برسیم، پیاده بردند تا دشمن متوجه ما نشود. آن شب از ساعت 11 تا 3 صبح فردایش پیاده روی کردیم. در داخل شیاری، مار را صف کردند. فکر می کنم حدود پنجاه متری با دشمن فاصله داشتیم.

ساعت حدود 4:30 صبح بود که عملیات آغاز شد. عملیات که آغاز شد، دشمن امانمان نداد، توپ و خمپاره بود که زمین و زمان را پر از دود و آتش کرده بود. آن روز با حملة عاشقان های که بچه ها کردند، 3 خاکریز دشمن را پی درپی و بدون مقاومت گرفتند، به خاکریز چهارم که رسیدیم، کار کمی سنگین شد.

مقاومت دشمنان عجیب شده بود، از طرفی هم آ نها از زمین و هوا و با هر امکاناتی که تصورش را بکنی به میدان آمده بودند، تا به خیال خود، پیروز آن مرحله از جنگ باشند. هوا گرگ و میش و ساعت حدودهای 6:30یا 7 صبح بود. چشمم به گلوله آتشینی افتاد که با سرعت به طرف من می آمد، بلافاصله تصمیم گرفتم دراز بکشم. قبل از اینکه تمام بدنم بر روی زمین آرام بگیرد، بخشی از آن گلوله به من اصابت کرد و به پشت افتادم روی زمین.

خون بود که توی هوا می پیچید و به سر و صورتم می ریخت. بخش های زیادی از بدنم داغ شده بود. یکی از رزمنده ها هم ترکش خورده بود و کنارم دراز کشیده بود. من جایی افتاده بودم روی زمین که نمی توانستم به درستی وضعیت خودم را ببینم. فکر می کردم خونی که به هوا پاشیده، از رزمند های بوده که در کنارم افتاده است.

از او پرسیدم: برادر رزمنده چی شده؟ من در آن لحظه کاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمی شدم. او هم که می دانست چه اتفاقی افتاده، از دلش نمی آمد که ماجرا را مستقیم به من بگوید.

گفت:« خودت نگاه کن » و دستش را زیر سرم گذاشت و بلند کرد تا خودم ببینم. کمی بلند شدم. مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او. ولی وقتی مسیر خون را که پی گرفتم، رسیدم به پای راست خودم. دیدم پای راستم، تقریباً از زانو به پایین نیست، خواستم پایم را تکانی بدهم که تکة گمشده اش را ببینم، احساس کردم پایم کاملاً بی حس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست.

دوست رزمنده ام پرسید: «چی شده ؟»

گفتم: « پایم نیست، اما چرا اصلاً درد ندارم ؟»

در همین حال و روز بودم که علی اکبر خمسه که در عملیات بعدی شهید شد از راه رسید و بالای سرم نشست. سرم را روی دامانش گذاشت. شروع کرد به پاک کردن صورتم و بوسه زدن بر آن.

گفت: «مرا می شناسی ؟ »

گفتم : « راستش، درست نمی توانم ببینم. »

گفت: «اشکال ندارد، ناراحت نباش . »

من دیگر نمی توانستم جوابش را بدهم. در حالی که اشک هایش به سر و صورتم می ریخت، شنیدم که می گوید: «راضی باش به رضای خدا. داداشم »

خوش به سعادتت، ای کاش این محبت در حق من می شد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

گفتم باید فرمانده ات را ببینم

20 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آن روز به بیژن گفتم: من باید از لای در فرمانده ات را ببینم چه شکلیه. آقای مهدوی تقریبا شبیه بیژن به نظرم آمد اما لاغر تر و بلند تر. لباس فرم سپاه هم تنش بود

شهید بیژن گرد به همراه دیگر همرزمانش از جمله شهید نادر مهدوی در تاریخ 16/7/1366 به شهادت رسیدند. در آن روز آنها برای گشت زنی در دریای خلیج فارس به ماموریت اعزام شده و با ناوچه ها و بالگردهای آمریکایی مواجه می شوند. در این درگیری یکی از بالگردهای آمریکایی مورد هدف قرار می گیرد و به قعر آب می رود.

پس از مدتی درگیری و جنگ بین قایقهای سپاه و ناوچه ها و بالگردهای آمریکایی قایق بیژن مورد هدف قرار می گیرد.

آنچه خواهید خواند قسمت پایانی گفتگویی است با همسر شهید بیژن گرد خانم «صدیقه ولی‌پور» که لطف کردند و دقایقی از وقتشان را در اختیار ما قرار دادند.

*عشقی که باعث شد قوری سر برود

تا قبل از ازدواج من نمی دانستم شهید گرد به من علاقمند شده است. یکبار بعد از ازدواج خواهرش ما رفتیم خانه شان. بیژن رفت برای ما چای بیاورد، یک دفعه دیدم قوری سر رفت. گفتیم: چی شد؟ بعدها خودش تعریف کرد که حواسم آن موقع به تو بود.

*به یاد شهید دریاسفر

یکبار بیژن تازه چند دقیقه ای بود که از ماموریت برگشته بود رفت سر یخچال آب بخورد که همان موقع خبر شهادت دوستش «شهید دریاسفر» را آوردند. شهید گرد از ناراحتی آب در گلویش گیر کرد، با تعجب گفت: ما همین الان از هم جدا شدیم! گفتم: خوب شهادت در یک لحظه اتفاق می افتد. آن شهید اسمش دریا صفر بود.

*عشق شهید گرد به دختر یک روزه اش

فرزند دوممان وقتی دنیا آمد بیژن تازه از ماموریت آمده بود. شهید گرد عاشق دختر بود. اسم فاطمه را هم خودش انتخاب کرد. همان روز هم آقای مهدوی با بیژن تماس میگره و میگه باید بریم ماموریت، آماده باش. اما شهید گرد می گوید: خانمم فردا مرخص شد میایم. فردا صبحش ما تازه رسیده بودیم خانه که دیدم شهید نادر مهدوی خودش با ماشین آمد دنبال بیژن.

به بیژن گفتم: نمیشه نری؟

گفت: می بینی که فرمانده آمده دنبالم. ماموریتم 24 ساعت بیشتر نیست و بر می گردیم.

اما خب این 24 ساعت شد ماموریت همه عمرش و او را به چیزی که می خواست رساند. سفری که با تولد دخترش هم زمان شد.

مدتی قبل از شهادت بیژن خوابی می بیند و برای مادرش تعریف می کند که: در خواب دیدم سوار بر اسب سفیدی هستم.

مادرش می گفت: همان موقع که شنیدم لرزه به تنم افتاد اما به روی خودم نیاوردم.

*کسی حق نداشت به امام و انقلاب توهین کند

اگر کسی پشت سر امام خمینی و انقلاب صحبت نا مربوطی می کرد بیژن به شدت عصبانی می شد. یکبار یه بنده خدایی آمد خانه ما و داشت با مادرشوهرم صحبت می کرد. آن خانم شروع کرد ضد انقلاب صحبت کردن. شهید گرد از عصبانیتش فلاکس چای را زد به دیوار و شکست. خانم همسایه در حیاط بود و صدا را شنید. متوجه شد عصبانیت بیژن به خاطر او بوده و رفت. دیگر ندیدم آن خانم به منزل ما رفت و آمد کند.

*ماجرای محموله ای که در زمین فوتبال پیدا شد

شهید گرد علاقه زیادی به فوتبال داشت. مثلا اگر امروز ساعت 5 از جبهه می رسید فوراحمام می کرد و می گفت: حالا نوبت فوتبال است و می رفت. یک تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید داشتیم که فوتبال ها را با آن تماشا می کرد. یکبار در زمین فوتبال داشتند بازی می‌کردند که برادرش مقداری تریاک پیدا کرده بود. ایشان که بچه بود نمی دانست این چیه؟ از طرفی از خانواده هم می ترسید که قضیه را بگوید اما چون با من صمیمی بودند آمد گفت: زن داداش بیا.

گفتم: چیه؟

گفت: ببین این چیه توی زمین پیدا کردم.

ازش گرفتم و به مادرش نشان دادم. گفتم: فکر کنم اینی که فرهاد پیدا کرده تریاک باشه. ایشان هم تایید کرد. بیژن که آمد به خنده گفتم: ما محموله پیدا کردیم.

گفت: کو؟

مادرش گفت: چیکارش کنم؟

شهید حسین حمایتی دوست بیژن تریاک ها را از بین برد.

مادرش به شوخی می گفت: میگن تریاک واسه درد خوبه بذار من واسه گوش دردم استفاده کنم.

بیژن گفت ما رو باش جلوی بچه های مردم رو می گیریم، مادر من! یه ذره اش هم سمه.

اتفاقا کمیته بعد از آن کسانی را که در زمین فوتبال مواد می گذاشتند دستگیر کرد. این اتفاق بعد از شهادت شهید گرد افتاد که از کمیته نامه ای آمد و از بیژن خواسته بودند برود شهادت بدهد که گفتیم او شهادت واقعی را داد.

*افطاری در یک اتاق 12 متری

شهید گرد اهل شوخی با هر کسی نبود. هر نوع شوخی را هم نمی پسندید. 21 رمضان در خانه مان افطار می دادیم. اتاقمان 12 متر بود اما بیژن همه همکارانش را دعوت می کرد. آقای بهبهانی، مسعود قدرتی، پرویز قوسی، آقای خوشبخت، برادر برازجانی آن شب آمدند. شب خوبی را در کنار هم با شوخی ها و خنده ها می گذراندیم. با خانواده آقای بهبهانی و آقای قدرتی زیاد رفت و آمد می کردیم.

*گفتم باید ببینم فرمانده ات چه شکلی است

بیژن با شهید نادر مهدوی از چهار سال پیش از شهادتش در سپاه آشنا شده بود. البته ما با هم رفت و امد نداشتیم چون خانه اقای مهدوی «خورمج» بود و از ما دور بودند. فقط محل کار ایشان بوشهر بود. من اولین بار ایشان را همان صبح رفتنشان دیدم. آن روز به بیژن گفتم: من باید از لای در فرمانده ات را ببینم چه شکلیه. آقای مهدوی تقریبا شبیه بیژن به نظرم آمد اما لاغر تر و بلند تر. لباس فرم سپاه هم تنش بود.

بیژن می آمد در خانه نقشه عملیات ‌هایشان را می کشید. دستگاه نقشه کشی داشت و همه کارها را جلوی من انجام می داد. من برایش راز دار خوبی بودم. تمام مدارک و اسناد عملیات هایشان دستم بود و در خانه بدون اینکه کسی بفهمد نگهداری می کردم. گاهی توضیحی هم در مورد کارهایش می داد. حتی زمانی که مین شاخه ای دریایی از تهران آوردند خانه ما، پرسیدم این کارتن ها چیه بیژن؟ دردسر نباشه. اینجا منفجر نشه. جعبه های مینهای دریایی بزرگ بود. البته زود مین ها را بردند تحویل دادند. روزی که قرار بود نفتکش ها را بزنند هم به من گفت چون می دانست به هیچ کس حرفی نمی زنم. اگر می گویند همسر محرم راز است من واقعا برایش محرم بودم.

*انگشتری و اسکناس بیست تومانی امام(ره) به بیژن

بعد از عملیات صاعقه با گروهی که بودند رفتند دیدار امام. امام هم به عنوان یادگاری انگشتری و یک اسکناس بیست تومانی داده بودند به بیژن. برایم از آن دیدار تعریف می کرد که خیلی خوشحال شده بود. دیدارشان هم خصوصی بود. به سرباز های همراه دوربین و به جمع آنها سکه داده بودند.

*بوشهری ها عاشق موتور پرشی هستند

موتور سیکلت پرشی داشتیم. یعنی من اسم دقیقش را نمی دانستم خودشان می گفتند: پرشی است. بوشهری ها دختر و پسر عاشق موتور هستند. بیژن لباس ساده و معمولی می پوشید. خیلی انسان تو داری بود. من اصلا گریه اش را ندیدم.

*شهادت بیژن را از من پنهان می کردند

من تازه زایمان کرده بودم و حالم اصلا خوب نبود. از طرفی هم ماموریتشان قرار بود 24 ساعته باشد. فاطمه دخترم یک روزش بود. قرار بود فردایش بیاید اما نیامد. از اتاق آمدم بیرون و پدر و مادرش را دیدم که انگار سردرگم بودند. یک سر رفتم بیرون که دیدم لانکروز سپاه هم سر کوچه ایستاده. اینجا برایم سوال پیش آمد که ماشین سپاه اینجا چه کار دارد؟ آنها نمی خواستن به من بگویند که حالم بد نشود.

دیدم پدر شوهرم با آن ماشین رفت. پرسیدم چرا بابا با ماشین سپاه می رود او که کاری با آنها ندارد. مادر شوهرم را سوال پیچ کردم.

گفت: چرا دست بر نمی داری؟

گفتم: یک اتفاقی افتاده شما سر درگم هستین.

ایشان که اصرار من را می دید با تعلل گفت: میگن ناوچه بیژن درگیر شده.

گفتم: چرا به من نگفتید؟

مادر شوهر جواب داد: ناراحت نشو بر می گردن.

گفتم: چرا نرفتن کمکشان .

مادرش گفت: همان موقع طوفان هم شده و هیچ هواپیما یا کشتی ای نتوانسته برود کمک. آنها 3 ساعتی هم خودشان در دریا شنا می کنند.

گفتم: باید زودتر به من می گفتید.

*خوابی که مرا به شهادت همسرم راضی کرد

ما در آن مدت واقعا چشم انتظار آمدنش بودیم و امید داشتیم که بر می گردد. اصلا فکر شهادت در مغز ما نبود. 10 روز چشم انتظار برگشت بودیم. خوب یادم هست شب چهارم اسارتشان بود، من گفتم: خدایا! بیژن را از تو می خواهم. شب خواب دیدم شهید گرد برگشته اما دست و پا ندارد. نصفه شب از خواب پریدم گفتم: خدایا! می دانم این عشق است اما من نمی خواهم او را برایم بفرستی در حالی که زجر بکشد و دست و پا نداشته باشد. نمی خواهم شاهد زجر کشیدنش باشم چون به او علاقه دارم و نمی خواهم بینم در یک جا بنشیند. اگر می خواهی شهیدش کنی شهیدش کن، من راضی به برگشتنش با این وضع نیستم. بعد از 11 روز خبر دادند که شهید شده است.

آقای مظفری یکی از دوستان بیژن تعریف می کرد که آنها زنده دستگیر شدند و زیر شکنجه به شهادت رسیدند. تا چهار روز هم زنده بودند، متوجه شدم همان شب که من خواب دیدم رویایی صادقه بوده. خواب های من اکثرا تعبیر می شد. وقتی هم فهمیدم گفتم: راضی هستم به رضای خدا. اگر قرار بود فقط به خاطر من برگردد نه به دل خودش راضی نبودم.

در آن مدت که خبری از آنها نداشتیم خیلی ها می آمدند می گفتند: در شبکه ها نشانشان داده که در عمان پیاده شدند. بیژن زنده است. اینقدر حرف های مختلف شنیده بودم که وقتی من را بردند فرودگاه بالای سر جنازه از حال رفتم و با امبولانس آورده بودنم بهشت صادق.

*رفتی اما به فکر ما نبودی

در بهشت صادق با صدای بلند داد زدم که نمی گذارم کفنش کنید مگر اینکه بدنش را ببینم. اگر کفنش کنید کفن را پاره می کنم. که گفتند: بیا ببین. حرف های مردم آزارم داده بود از بس یک کلاغ و چل کلاغ کرده بودند. وقتی دیدمش سر و سینه اش را بوسیدم. جای سیگار ها و ترکشهایی که روی بدنش بود نگاه کردم. پاهایش از بس در پوتین داخل آب مانده بود چروک شده بود. من حالم بد شد و بردنم عقب. اما بعد شنیدم دستش از مچ بریده و به یک پوست وصل بوده است. آن لحظه به شهید گرد گفتم رفتی اما فکر ما نبودی.

وقتی زنده بود می گفتم: تو بری ما چیکار کنیم؟ می گفت: شما خدا را دارید.

از روزی که خبر اسارتشان آمد خانه پر بود از همسایه ها و اقوام که می آمدند. پدرم نذر کرده بود اگر بیژن برگردد تمام باغ زهرا را خوراک می دهد. ولی خواست خدا چیز دیگری بود.

*وودی وودی پیکر و سه کله پوک

5 سال حدودا با هم زندگی کردیم. اگر هر جایی می رفت باید حتما برایم سوغات می آورد. یک بار رفته بود «خارک جزیره فارسی». آنجا چیزی برای خریدن نبوده اما با ماسه تابلو می کشیدند. برای من تابلو گل طراحی کرده بود و برای مهدی هم شخصیت کارتنی وودی وودی پیکر را طراحی کرده بود. خودش هم عاشق کارتن سه کله پوک بود.

یک بار در تهران برایش ماموریت پیش آمد و من را هم آورد. من کچل راستگو بودم همیشه.(خنده) سر خیابان که ایستاده بودیم. بیژن می خواست ماشین بگیرد اما راننده تاکسی کرایه را زیاد گفت. بیژن گفت: عمو چی می گی ما خودمان بچه اینجا هستیم، کرایه اینقدر نیست.

من گفتم :چرا دروغ میگی ما کجا بچه اینجایم؟

گفت: هیچی نگو آبرومون رو بردی.

*وصیت نامه همسرم را پاره کردم

یکبار از من پرسید اگر شهید شوم چیکار می کنی؟ گفتم: اصلا حرفش را هم نمی زنی.حتی یکبار وصیت نامه ای نوشته بود و نشانم داد ،ازش گرفتم و جلوی رویش پاره کردم. گفتم: حالا واسه من وصیت می نویسی؟

گفت: باشه، حساب کار دستم آمد.

وقتی شهید مهدوی را دم در دیدم دلم تکونی خورد و یک طوری شدم البته آن لحظه اصلا نفهمیدم چم شده؟ اصلا حس نمی کردم آخرین بار است که بیژن را می بینم.

*از شنیدن خبر شهادت بیژن شوکه شدم

من با شنیدن خبر شهادت شوکه شده بودم. بی تابی نداشتم و حتی گریه هم نمی کردم. هیچ کس هم نمی‌گفت: چرا این زن گریه نمی کند/ هیچ چیزی در حافظه ام نبود جز اینکه دو بچه دارم و باید بزرگشان کنم. انگار همه خاطراتم پاک شده بود. آن روزها میگرن گرفتم و هنوز هم دچارش هستم. تا 7 سال منزل پدر شوهر مانده بودم. بیژن زمان شهادتش 21 ساله بود.

از شهادت حسین حمایتی بسیار ناراحت شده بود. مادرش تعریف می‌کرد که سر مزار شهید حمایتی بیژن خیلی گریه می کرد. الان هم کنار حسین در بهشت صادق دفن است.

بعد از شهادتش دم صبح خواب دیدم رودخانه ای است که دو طرفش سبزه زار است، یک طرف بیژن ایستاده و یک طرف من. گفت: سپرده متان دست خدا.

شهید گرد اهل ماهی گیری بود. دریا را مثل کف دستش می شناخت. همیشه می گفت: دریا مثل خانه دومم می ماند.

بستری می خواهم از گلهای سرخ

تا تو را یک شب در آن مستی دهم

این شعر را وقتی برای بیژن می خواندم خیلی خوشش می آمد

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهیدی که به نمره 20 قانع نشد

20 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید سید علی دوامی حکایت عجیبی دارد. به دنیا آمدنش در صبح 21 ماه رمضان و به اوج رسیدنش در عملیات رمضان در شب شهادت مولی متقیان شب قدر این شهید را در خاطره‌ها ثبت کرده است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، هشت سال دفاع مقدس از استثنایی‌ترین دوران تاریخی کشور محسوب می‌شود که در دل این تاریخ، ریز برگ‌های زرینی نگاشته شده است که به تنهایی تاریخ‌ساز شده است و مورخان آن نیز جوانان بی‌ادعایی بودند که در قالب بسیج پا به عرصه کارزار گذاشتند.

شهید سید علی دوامی از شهدای بسیجی بود که راز 21 را برای همرزمان و بازماندگان خود برای همیشه مبهم ساخت؛ این سید شهید 21 ساله حکایت عجیبی را تاریخ‌ساز کرد که بارداری مادر در سن 21 سالگی، به دنیا آمدنش در صبح 21 ماه رمضان و به اوج رسیدنش در عملیات رمضان در شب شهادت مولی متقیان شب قدر انجام شد.

شب احیا دل هر دلداده‌ای را دگرگون می‌کند و غوغایی را به وجود می‌آورد تا بهترین سرنوشت خدایی برایش رقم بخورد، اما مادر شهید سید علی دوامی به دنبال راز 21 می‌گردد شبی که تنها پسرش چشم به جهان گشود و 21 سال بعد در شب احیا نیز آسمانی شد.

شهید سیدعلی دوامی در دوران دفاع مقدس با سن اندکی که داشت بزرگمردی شده بود که صدام متجاوز برای سرش جایزه تعیین کرده بود؛ این سید بی‌باک از هیچ تهدیدی قد خم نمی‌کرد و به عنوان جانشین گردان مسلم بن عقیل پس از 6 سال حماسه و ایثارگری با اصابت کالیبر 60 در غروب 21 ماه مبارک رمضان به شهادت رسید.

در آستانه بیست و پنجمین سالگرد شهادت سید علی دوامی پای دلگویه‌های مادرش می‌نشیند تا از خاطرات ناب فرزندانش بگوید، سخنانش بر زبان جاری نمی‌شد دلش با من حرف می‌زد، نگاهمان درهم گره می‌خورد و این شیر زن روی زمین نبود نام سید علی او را هم آسمانی کرده بود.

فارس: خانم نیکدوز لطفاً از سید علی بگویید.

او تربیت شده محفل امام حسین(ع) است و همزمان با به دنیا آمدنش نامش را با خود آورد، در شب شهادت امام علی(ع) با نامش او را متبرک علی کردیم.

فارس: دلبستگی شما با سید شهید در چه حد بود؟

با تمام دلبستگی به تنها پسرم، اما در راه رضای خدا از همه خواسته‌هایم گذشتم، وقتی بدرقه‌اش می‌کردم به سید علی گفتم «آنقدر بکش تا در راه رضای خدا کشته شوی».

فارس: سید علی در جبهه در چه حوزه‌ای فعالیت می‌کرد؟

سید در اطلاعات عملیات به عنوان غواص فعالیت می‌کرد و دلاوری‌هایش هنوز زبانزد همه دوستانش در لشکر 25 کربلاست.

فارس:خانم نیکدوز کمی از خودتان بگویید.

به ماه مبارک رمضان دلبستگی دارم، در خانواده مذهبی و متدین ساروی رشد یافتم و از سن 6 سالگی روزه می‌گرفتم، کسب روزی حلال پدر در تربیت ما تأثیر مستقیم داشت، پدرم بزاز بود و پدر بزرگم کفش‌دوز و همین بس که تمام هم و غمشان رعایت شئونات اسلامی و واجبات دینی بود.

فارس: در مورد ماه مبارک رمضان گفتید کمی در مورد راز 21 که به نوعی در زندگی شما گره خورده است، توضیح دهید.

در سن 15 سالگی ازدواج کردم و حدود دو دهه در تهران اقامت داشتیم و کار خیاطی انجام می‌دادم و تا قبل از شهادت علی به عنوان خیاط نمونه ساری و مرغدار مطرح استان معروف بودم؛ در سن 21 سالگی در سال 46 علی من در 21 ماه رمضان به دنیا آمد، علی در 21 سالگی در عملیات رمضان سال 67 در شب 21 ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و من به یقین رسیدم که شهدا زنده‌اند و علی من هم همیشه حیات دارد.

خاطره‌ای برایتان نقل کنم که در سومین دوره بارداری علی را حامله بودم ماه محرم بود، ذکر نام حسین در رشد جنین تأثیرگذار بود و من هم در دوران بارداری اغلب با وضو بودم از همان ابتدا دلم می‌خواست نام فرزندم را علی بگذارم؛ علاقه زیادی به این نام داشتم و تمام دوران بارداری‌ام در ماه مبارک رمضان را روزه‌دار بودم تا اینکه در شب قدر هنگام اذان صبح علی به دنیا آمد؛ آن روز مصادف با دوم دی‌ماه بود و هوا سرد و برفی بود و از همان دوران طفولیت سید علی که از سلاله پاک جدش بود، مورد توجه همه قرار می‌گرفت و به دنیا آمدنش به من نشاط زیادی داد.

فارس: از صفات دوران کودکی و نوجوانی سید علی بگویید.

علی در سن 6 سالگی آمادگی رفت و به دلیل فعالیت خوب درسی با پیشنهاد اولیای مدرسه کلاس اول را جهشی گذراند و به کلاس دوم رفت. در دوران تحصیلی مهربانی خاصی داشت و دوستانش به وی علاقمند بودند و حتی همین خلق نیکویش باعث شد تا در دوران جوانی حقوق 1500 تومانی بسیجی خود را به خاطر بی‌نیازی دریافت نکند و صرف جبهه و حمایت از رزمندگان کند؛ علی من با مناعت طبعی که داشت بسیار بزرگ بود و همین خصائص به وی شخصیتی بیش از تصور سنش داده بود؛ علی از چیزی که در اختیارش می‌گذاشتیم گله نمی‌کرد و قانع بود؛ شکر خدا و بعد تشکر از من ورد زبانش بود.

فارس: لطفاً در مورد تربیت معنوی سید علی توضیح دهید.

علی در دوران کودکی رها نبود؛ همیشه با من همراه و به همدیگر وابسته بودیم، حضور در مراسم‌های انقلابی و مذهبی روی تربیت معنوی علی تأثیر مثبتی گذاشت؛ علی کمک به همنوعان را در تربیت دوران کودکی‌اش یاد گرفت، وقتی به افراد نیازمند کمک می‌کردیم علی با من بود؛ سید علی من همیشه روزه‌دار بود، کاری نمی‌کرد که کسی متوجه کارهای معنویش شود؛ فکر می‌کرد ریا است، او مراعات حال همه را می‌کرد و نمی‌خواست کسی از او ناراحتی به دل بگیرد؛ علی در کارها و رفتارش بسیار سنجیده عمل می‌کرد. پسرم در برخورد با بزرگترها و شهدا رعایت احترام را قائل می‌شد، عباداتش خارج از اصول دین نبود و به ریزترین موارد حتی پوشش لباس که از چه جنسی باشد، توجه داشت. سید علی به نماز شب توجه زیادی داشت، علی من خواب طولانی نداشت، عبادتش مانند فردی بی‌چیز و تهی در برابر فرد غنی بود. همیشه با تضرع و زاری عبادت می‌کرد، عبادتش قابل وصف نیست، وقتی نماز می‌خواند، هیچ صدایی را نمی‌شنید و این رفتارش مرا به یاد کشیدن تیر پای حضرت علی در زمان نماز می‌انداخت، گاهی که نماز می‌خواند از پشت به او نگاه می‌کردم، می‌گفتم:«خوش به حالت سید علی! قامتت چون حضرت ابوالفضل (ع)، مظلومیت و ایثارت چون جدت امام حسین (ع) و سجده‌هایت چون امام سجاد (ع) است.»

فارس: چطور سید علی با تمام علاقه به شما درخواست اعزام به جبهه را بیان کرد؟

حدود 15 ساله بود که زمزمه رفتن به جبهه را داشت و من به لحاظ کم سنی‌اش مخالفت می‌کردم؛ بسیار دلبسته‌اش بودم. وقتی روضه حضرت زینب (س) خوانده می‌شد، یاد آرزوهای خودم می‌افتادم که روزی دلم می‌خواست در آن زمان باشم و به این بانوی بزرگوار یاری می‌دادم. حس و حال علی را درک کردم و اجازه دادم به جبهه برود، اما برای رفتنش شرط گذاشتم و گفتم«علی جان دوست دارم تا آنجا که می‌توانی به کشورت خدمت کنی، تا آنجا که در توان داری از خاک و ناموست دفاع کنی و هرچه در توان داری از بعثی‌ها بکشی، دوست ندارم خودت را بی‌جهت به کشتن بدهی و مفت کشته شوی. آنجا بچه‌گانه رفتار نکن.»

علی هم ابتدا نگاهی به من کرد و بعد متوجه منظورم شد که هدفم خدمت بیشتر او به خلق خدا بود و گفت: «من تمام سعی خودم را می‌کنم که انشاالله هرچه در توان داشته باشم، برای حفظ اسلام انجام دهم. سعی من برای خدمت به دین اسلام است؛ علی در طول 6 سال شرطم را عمل کرد و وقتی ساک علی را آماده کردم، لباس‌هایش را گذاشتم؛ او را از زیر قرآن مجید رد کردم و همراهش رفتم تا پای اتوبوس همه مادران فرزندانشان را همراهی می‌کردند؛ ماشین که حرکت کرد، دل من هم انگار همراهش راهی شد، اما من به خدا سپردمش.

آنها 50 نفر بودند، از سپاه ساری حرکت کردند من هم رفتم خانه، خیلی سخت بود، اضطراب و نگرانی همراهم بود، خودم با دستان خودم راهی جبهه‌اش کردم و بعد از شهادت با دستان خودم به خاک سپردمش.

فارس: سید علی در دوران حضور در جبهه مجروحیت هم داشت؟

بله، در این 6 سال چند باری مجروح شد؛ او به عشق ولایت حاضر نبود تا در دوران مجروحیت لحظه‌ای را در استراحت به سر ببرد، مسجد را سنگر می‌دانست که همیشه باید حفظ شود. وقتی از ناحیه پا مجروح می‌شد، سعی می‌کرد بدون عصا به مسجد برود؛ مبادا کسی از حالش باخبر شود.

علی در آخرین عملیات به شدت از ناحیه گردن و کمر مجروح شده بود و این حالش مقارن با هفتمین شب شهادت دایی محمودش بود، وقتی شنیدیم علی در حال آمدن است، گوسفندی را برای قربانی تدارک دیدیم و خواهرهایش برای خوش‌آمدگویی به استقبالش رفتند و او را بوسیدند و گفت آرام، فشار ندهید و دخترانم گفتند، مادر، علی مجروح است؛ اگر می‌خواهی بغلش کنی مراقب باش. علی آمد و بعد از بوسیدن از او خواستم تا از روی خون گوسفند قربانی شده بگذرد؛ علی بعد از اینکه لباسش را عوض کرد لباس سفید پوشید، چراکه اعتقاد داشت شهدا زنده‌اند و جبهه و جنگ خطرات خاص خود را دارد و در وصیت خود آورده بود که بعد از شهادتش خواهرانش لباس سفید بپوشند.

فارس: خاطراتی از آخرین اعزام شهید سید علی در ذهن دارید؟

برای آخرین بار که می‌خواست به جبهه برود از من خواست تا به مشهد بروم و او یک ماهی به جبهه برود و موقع برگشت به دنبالم بیاید و باهم برگردیم؛ من هم قبول کردم و آماده شدیم و مرا تا نشاندن روی صندلی ماشین همراهی کرد و خواست تا برایش عبا بخرم، چراکه با عبا نماز خواندن را ثواب می‌دانست؛ ماه رمضان بود و من هم راهی شدم و به زیارت امام رضا(ع) رفتم؛ برای خرید عبا برای سید علی به بازار رفتم، نمی‌دانستم باید عبای چه رنگی بخرم، تلفنی هم نمی‌توانستم با سید علی ارتباط بگیرم. هرچه گشتم عبای قهوه‌ای خوشرنگ پیدا نکردم، برای همین یک عبای مشکی خریدم و همه جا هم طوافش دادم.

همین موقع بود که داماد و برادرم آمدند مشهد دنبالم تا مرا به ساری برگردانند و از این کارشان تعجب کردم، در ابتدا گفتند که علی مجروح شده؛ من چون مصادف با 22 ماه رمضان بود، نگران نشدم فکر می‌کردم شهادتش با 21 ماه رمضان مصادف می‌شود و مطمئن بودم مجروح شده است؛ در همین حال به برادر و دامادم گفتم الان تازه از راه رسیده‌اید باشد تا فردا صبح، آنها هم قبول کردند؛ صبح روز بعد گفتند حاضر شو تا برویم، اما من اصرار داشتم بعد از زیارت حرکت کنم و بعد از نماز ظهر و عصر راه بیفتیم تا روزه نشکند. می‌خواستم با آقا امام رضا (ع) صحبت کنم، موقع زیارت آقا را به امام جواد (ع) قسم دادم و گفتم:«آقا جان، تو یک پسر داری و من هم یک پسر، من را دشمن شاد نکند.

فارس: موقع برگشت از برادر و داماد خود از اوضاع سید علی جویا نشدید؟

در مسیر راه اشکم جاری می‌شد که چه بر سر علی آمده است در حاشیه جاده شمال گل‌های زرد رنگی دیدم و علاقه داشتم همه را بچینم و با خود به ساری بیاورم و با اصرار من همین کار را کردم.

فارس: کی متوجه شهادت سید علی شدید؟

وقتی رسیدم ساری همه چیز آرام بود، در کوچه پارچه مشکی و حجله‌ای هم نبود؛ وقتی به خانه رسیدم، مستأجر خیلی خوب داشتیم که او هم به ما و سید علی خیلی علاقه و ارادت داشت آنها فکر می‌کردند من در جریان شهادت سید علی هستم مستأجرمان گفت:«حاج خانم، آمدی» گفتم: «علی ‌آمد؟» گفت:«علی را آوردند» همان لحظه وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم.

خانواده با گریه پیش من آمدند و من گفتم:«مردم خوابیده‌اند، اذیت می‌شوند، گریه نکنید» شب را به سختی هر طور بود به صبح رساندم، صبح به سردخانه رفتم، کشوی سردخانه را که باز کردم سید علی را دیدم، کالیبر 60 کار خودش را کرده بود، چنان به قلب علی من اصابت کرده بود که تمام تلاش همرزمانش اثری نداشت. سر و صورت سید علی خونی بود و بدنش هم کمی ورم داشت نقل و پول و گل‌های پرپر شده‌ای را که همراه خود برده بودم به سر و روی علی پاشیدم بدنش را شستم، علی را غسل دادم و بوسیدم.

بعدازظهر همان روز رفتم بازار برای سید علی آئینه و شمعدان خریدم و در مقابل سئوال دیگران خیلی راحت برخورد کردم؛ دوست نداشتم، اشک‌هایم دل دشمنان را شاد کند، گران‌ترین و زیباترین‌ آئینه و شمعدانی را خریدم که هنوز هم یادگار سفره عقد سید علی‌ام را نگه داشته‌ام.

فارس: مراسم تشییع پیکر شهید سید علی دوامی را چگونه برگزار کردید؟

مراسم تشییع پیکر علی خیلی شلوغ شده بود، سفره عقدش را پهن کردم روی نان سنگک که همیشه نوشته می‌شد «پیوندتان مبارک» این بار نوشتیم «شهادتت مبارک» مداح آوردیم و علی را کنار سفره دامادی‌اش خواباندیم. به عکاسی هم که آمده بود گفته بودیم از تمام لحظات عکس‌برداری کرده و برایمان ظاهر کند.

در همین هنگام برادرم آمد پیشم و گفت: فاطمه جان، لحظه‌ای سید علی را دیدم که خندید، لبخند زد، گفتم:«مگر نگفته‌اند که شهدا زنده‌اند، سید علی پیش جدش می‌رود باید هم خوشحال باشد» اما پیش خودم گفتم:«شاید دایی علی، در شرایط و فضا قرار گرفته که چنین حسی داشت؛ چهار روز بعد عکس‌های عقد علی حاضر شد در یکی از عکس‌ها لبخند علی روی لبانش نقش بسته بود، دایی راست گفته بود پسرم می‌خندید. این حالتش را علما نشانه معنویتش می‌دانستند.

فارس: از مراسم خاک‌سپاری سید علی کمی توضیح دهید؟

با استقبال فراوان برای علی مراسم شام غریبان گرفتیم و فردای آن روز پیکر علی را برای دفن به آرامگاه ملامجدالدین بردیم، عبایی را که به سفارش خودش از مشهد مقدس خریده بودم، روی قبر پهن کردم، چادرم را به کمرم بستم و رفتم داخل قبر، نگران بودم در زمان خاک‌سپاری علی مبادا حالم بد شود، پیکر علی را در قبر گذاشتم، سید علی انگشتر 5 تن داشت، آن را هم در دستش گذاشتم، مهر و تسبیحش را هم داخل قبر گذاشتم، بعد از قبر بیرون آمدم. مقداری خاک برای آرامش علی روی قبر ریختم تا آخرین لحظه خاکسپاری هم بالای سر قبرش حاضر بودم.

فارس: از صبوری بعد از شهادت و خاکسپاری تنها فرزند خود بگویید.

بعد از شهادت سید علی هرچه جست‌وجو کردم وصیت‌نامه علی را پیدا نکردم، بعد از چند روز یکی از دوستان علی که مادر هم نداشت و با خواهرش زندگی می‌کرد، وصیتنامه علی را آورد و به من داد که قوت قلب من شد، بعد از شهادت و مراسم تشییع پیکر سید علی، وقتی به سر مزارش می‌رفتم، دوستان و همرزمانش از خاطرات دوران جبهه حکایت می‌کردند و از معنویت و عرفانش سخن می‌گفتند که من تازه متوجه شدم سید علی را بعد از شهادتش شناختم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 370
  • 371
  • 372
  • ...
  • 373
  • ...
  • 374
  • 375
  • 376
  • ...
  • 377
  • ...
  • 378
  • 379
  • 380
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 1060
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)
  • وصیت نامه شهید احمد خواجه شريفي (5.00)
  • پیرمردی که از روی پیکر پسرش رد نشد (5.00)
  • چگونه دور اندیشی آیت‌الله خامنه‌ای از ورود ایران به جنگی جدید جلوگیری کرد؟ (5.00)
  • بهشت معصومه(س) ( از خاطرات شهید علی تمام زاده ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس