فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مبارز خستگی ناپذیر، کلامش بر دلها حکمرانی می کرد

20 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید محمد باقر طباطبایی نژاد درسال 1341 در جنوب شهر تهران در خانواده ای روحانی متولد شد. پدرش حاج سید عباس طباطبایی نژاد و اجداد بزرگوارش از طرف پدر و مادر هر دو از علما و فضلای بنام منطقه اردستان و زواره می باشند. او که الفبای عشق حسین(ع) و ائمه اطهار(ع) را از کودکی آموخته بود به دلیل برخورداری از غنای فکری و فرهنگی، به سهم خود در بسط ارزشهای اسلامی کوشش می کرد.

قلم و زبان از بیان ایثارها و مبارزات ایشان ناتوان است

با صدای اولین گلوله های دشمن بعثی که سکوت مرزها را در هم شکست و ضدانقلاب کوردل جدی تر از همیشه در خاک مقدس کردستان، ندای هل من مبارز سر می داد، آن بزرگوار (که یک ماه پیش از این حادثه، به عضویت سپاه در آمده بود)، پس از گذشت یک هفته از جنگ تحمیلی، همراه با عده ای دلاورمردان سپاه عازم کردستان شدند تا به وظیفه خود عمل کرده و کردستان مظلوم را از لوث وجود این یاغیان پلید، پاک سازند.

به راستی قلم و زبان از بیان ایثارها و مبارزات ایشان ناتوان است. سزاوار است تا صخره های هولناک، دره های مرگبار کردستان و ارتفاعات سر به فلک کشید ه و صعب العبور غرب، زبان گشوده، روایت شیرین سردار سرفراز و همرزمان دیگرش را نقل نمایند و سرود حماسه ها و ایثارشان را بسرایند.

ایشان در مدت هشت سال مبارزه خستگی ناپذیر در محورهای غرب کشور، با مسئولیت های متفاوت مانند مسئولیت پرسنلی ستاد غرب، فرماندهی سپاه سقز، فرماندهی سپاه باختران، فرماندهی سپاه پاوه و فرماندهی قرارگاه نصر رمضان، به دفاع از آرمانهای والای جمهوری اسلامی ایران پرداخت.

دیده یا شنیده نشد که کسی را برنجاند و بیازارد

شهید طباطبایی نژاد تواضع و فروتنی خاصی در کنار اخلاص و ایثارش داشت. شهامت و شجاعت، به کار بستن عقل سلیم و تجارب به دست آمده در انجام امور، علاقه شدید همسنگران و همرزمانش به ایشان و برخورد خوب و مردم داری او باعث شده بود که مردم منطقه نیز شیفته و شیدای او شوند. چیزی که آن شهید بزرگوار را به کارش دلگرم و علاقمند کرده بود،‌ عشق و ایمانی بود که نسبت به کار در کردستان داشت.

همیشه از مظلومیت افراد و فقر فرهنگی که به آنان روا داشته اند، سخن می گفت و بر احوال ایشان خون دل می خورد. هنوز خاطره زیبای آن تبسمهای شیرین و دلنشین که نشان از قلب رئوف و مهربانش داشت، در اذهان همکاران و آشنایانش باقی است.

او با قرآن مانوس بود و علاقه فراوانی به مطالعه کتابهای اعتقادی، بویژه نهج البلاغه داشت و در گفتار و کردارش، ‌از احادیث و آیات، بسیار بهره می برد.

التزام عملی و تقید او به احکام اسلام باعث شده بود که کلامش بر دلها بنشیند و در نصایح خود ارزشهای متعالی اسلام را گوشزد کند. او با احساس تعهد و مسئولیتی که داشت در جهت خالص کردن نیت ها برای خدا و تبعیت از حضرت امام (ره) و ولایت فقیه و دوری از مظاهر فریبنده دنیوی برادران پاسدار را سفارش می کرد.

دائماً به نیروها تاکید و توصیه داشت که آموزش نظامی را خوب بیاموزیند، زیرا که جنگ ما با دشمنان اسلام هر روز پیچیده تر می شود. بنابراین تقویت بنیه دفاعی کشور اسلامی برای پاسداری از ارزشهای انقلاب، را عاملی مهم می دانست.

او کلامی شیرین داشت. دیده یا شنیده نشد که کسی را برنجاند و بیازارد. هرگز دیده نشد که غیبت کند، یا دروغ گوید و یا حرف لغوی بزند.

این راهی را که ما انتخاب کردیم سختی های زیاد دارد

پدرش نقل می کند: “در سال 1357 نیمه شبی که سید باقر خسته از تظاهرات برگشته و از فرط خستگی تاب نداشت، دراز کشید و همان طور خوابش برد. مدتی بعد به آرامی بلند شدم و خواستم زیر سرش بالش بگذارم که یک مرتبه بلند شد و بالش را به کنار گذاشت. وقتی دلیل آن را پرسیدم گفت: این راهی که ما آن را شروع کرده‌ایم از این سختی ها زیاد دارد باید از حالا به این چیزها عادت کنیم.”

ایشان در مدت هشت سال مبارزه خستگی ناپذیر در محورهای غرب کشور با مسئولیتهای متفاوت مانند مسئولیت‌ پرسنلی ستاد غرب، فرماندهی سپاه سقز، فرماندهی سپاه باختران، ‌فرماندهی سپاه پاوه و فرماندهی قرارگاه نصر رمضان، به دفاع از آرمانهای والای جمهوری اسلامی ایران پرداخت.

شهادت سید مبارز

سید باقر با وجود آن همه مجاهدت خالصانه و مستمر، دلش در عالم دیگری بود و ناراحت از اینکه چرا پس از هشت سال حضور در صحنه های ایثار و شهادت و مصاحبت با ابرار، هنوز در این دنیای خاکی باقی و به فیض شهادت نایل نیامده است،‌ لذا با ابتهال و تضرع به آستان ربوبی طالب شهادت بود، تا اینکه لطف حق شامل حالش شد.

که سرانجام در پنجم مرداد 1367در حالی که عازم عمق خاک عراق بود با عده‌ای دیگر از همرزمانش در کمین بعثیان ملحد گرفتار و پس از نبردی سخت به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در جوار حق مأوا گزید.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

پیکر سالم شهید محمدرضا شفیعی ، ۱۶ سال بعد از شهادت

20 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

حمدرضا شفیعی در اردوگاه موصل ، بعد از ده روز اسارت به شهادت رسید و جنازه او را در قبرستان الکخ ما بین دو شهر سامرا وکاظمین دفن کردند …

سال ۸۱ یک روز اخبار اعلام کرد ۵۷۰ شهید را به میهن اسلامی باز گردانده اند …

زنگ درب خانه به صدا در آمد: به شما نوید می دهم پیکر محمدرضایتان را بعد از 16 سال آورده اند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند؛ پیکر محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است …

وقتی وارد سردخانه شدم پاهام سست شده بود، نفسم بند آمد؛ بالاخره او را دیدم، نورانی ومعطر بود موهای سر ومحاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد .

بعثی ها بعد از مشاهده ی پیکر محمدرضا برای از بین بردن این بدن آن را سه ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند وحتی آهک هم روی آن ریخته بودند. بازهم چهره ی او بهم نریخته بود فقط زیر آفتاب کبود شده بود .

یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا بعد از ۱۶ سال سالم برگشته !

*او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد. همیشه با وضو بود، هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا در سنگر مصیبت می خواندیم، اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد …*

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلووات

 نظر دهید »

هر هشت نفر شهید شدند

20 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عملیات والفجر سه تازه انجام شده بود و محمد تازه از منطقه آمده بود و حالا قرار بود عملیات والفجر چهار انجام شود که ما با عده ای از دوستان رفتیم . ایشان ما را به عنوان نیروی سپاه قم معرفی کرد و قرار شد در آن جا گردانی به نام گردان ضد زره تشکیل شود .

شهید محمد بنیادی فرد بسیار پر کار ، پرتلاش ، با اخلاص ، با تقوا و در عین حال مصمم در کار بود . هر کاری را به فردی محول می کرد ، آن فرد تا آن کار را به نحو احسن انجام نمی داد ، از کار نمی نشست . شهید محمد را من از مدت ها قبل می شناختم و خیلی با همدیگر دوست بودیم . یک روز به محمد گفتم : « محمد ! همه ی بچه های مجرد ازدواج کردند ؛ تو نسبت به دیگران بزرگتر هستی ، چرا ازدواج نمی کنی ؟ » ایشان فرمود : « یک خانه ی خوب نزدیک خانه ی پدرم گیر بیار ، من ازدواج می کنم . » گفتم : « چهار ، پنج روز به من وقت بده ، برایت پیدا می کنم . » اتفاقاً یکی از دوستان که در محله ی خاکفرج قم زندگی می کرد ، به خاطر شرایط کاری ، به زنجان رفته و خانه اش خالی بود . من با ایشان صحبت کردم . خانه را از ایشان گرفتم و به محمد گفتم : « محمد ! خانه آماده است . بسم الله را بگو و شب جمعه ی آینده بچه ها را دعوت کن ! » ایشان گفت : نه ، یک عملیات در پیش داریم ؛ بگذار این عملیات را انجام دهیم ، پس از عملیات بر می گردیم و ترتیبش را می دهیم . اگر با من می آیی بیا برویم

عملیات والفجر سه تازه انجام شده بود و محمد تازه از منطقه آمده بود و حالا قرار بود عملیات والفجر چهار انجام شود که ما با عده ای از دوستان رفتیم . ایشان ما را به عنوان نیروی سپاه قم معرفی کرد و قرار شد در آن جا گردانی به نام گردان ضد زره تشکیل شود . من به محمد گفتم : « من که نمی توانم کار عملیاتی این چنینی انجام بدهم . » گفت : « نه تو کاری به این کارها نداشته باش ؛ تو گردان را آماده کن ، شب عملیات ما با هم هستیم . » خلاصه گردان را با 240 نفر تشکیل دادیم و محمد دائم در منطقه به ما سر می زد . شهید زین الدین ، سردار فتوحی و شهید بنیادی خیلی زیاد روی گردان ما کار می کردند تا تکنیکش بالا برود و از نظر امکانات ، به گردان ما می رسیدند تا این که قرار شد عملیات در منطقه ی پنجوین انجام شود .

وقتی عملیات والفجر چهار انجام شد ، قرار شد گردان را برای عملیات به منطقه بیاوریم . نصف شب بود که به دره ی پنجوین و دره ی شیلر رسیدیم و دیدیم از دور یک نفر می آید . بچه ها تازه پیاده شده بودند و هوا هم سرد بود ؛ وقتی نزدیک آمد ، دیدیم محمد است . وقتی ایشان را در آن لحظه دیدیم ، با چهره ی ملکوتی و با صفایی که داشت ، انگار روی پیشانی اش نوشته بود که محمد دیگر برگشتنی نیست ؛ محمد شهید می شود ، محمد در حال پرواز است . محمد نیم ساعتی پیش ما ماند و سفارش ها را به ما کرد و رفت .

سه چهار شب بعد به ما دستور حرکت دادند و عملیات حدود دو شب بود که شروع شده بود . گردان ما برای احتیاط آمده بود تا اگر عملیات در جایی قفل کرد ، از گردان ما که پاسدار بودند ، استفاده کنند . عملیات به جایی رسید که ما را خواستند و شبانه ما را حرکت دادند . آن شب ما راه را گم کردیم و ارتفاعات را دور زدیم و بالاخره پیدا نکردیم . تا فردا شب نزدیکی های غروب بود که فهمیدیم محمد در درگیری به حالت جنگ تن به تن در شب ، در آن جا شهید شده بودند و جنازه ی ایشان را بچه ها با چهارپایی که داشتند می آوردند .

بچه ها محمد را خیلی دوست داشتند ، ولی سفارش های محمد در ذهن بچه ها بود که : « اگر کسی شهید شده ، جنگ ما قائم به شخص نیست ، تکلیف ما قائم به شخص نیست . اگر کسی رفت ، دیگران باید جای او را پر کنند و خوب انجام وظیفه کنند . » من پیش سردار فتوحی و آقای مغازه ای و شهید مهدی زین الدین آمدم ، دیدم آنها خیلی عادی نان دو آتیشه که قدیم داخل کارتون ها می ریختند و برای جبهه ها می آوردند ، داخل چفیه ریخته اند و می خورند و شهید مهدی در حال مزاح است . گفتم : « خدایا ! مگر این ها خبر ندارند که محمد شهید شده است و این طور می خندند ؟! » آمدم و از سردار فتوحی سؤال کردم از محمد خبر دارید ؟ گفت : بله او به آن جایی که می خواست برسد ، رسید گفتم قرار بود به کجا برسد ؟ این سؤال را کردم تا واقعاً بدانم که آیا می داند یا خیر ؟ ایشان گفت : « آن جایی که می خواست برسد ، رسید . الآن من و توایم که عقب مانده ایم ؛ برو فکری به حال خودت بکن ! » فهمیدم که آنها خبر دارند ؛ ولی با روحیه ی بالایی که داشتند و ما از آن روحیه ی والایشان روحیه می گرفتم ، راحت نشسته اند . یک مقدار خودمان را حفظ کردیم و به داخل گردان برگشتیم . به بچه ها گفتم : « ان شاء الله مشکلی نیست . ما باید برویم و انتقام محمد را بگیریم . »

خط های عملیاتی ، به گردان ما داده شد تا این که جنازه ی شهید محمد بنیادی را آوردند و گردان ما با آنها روبرو شد . در آن جا شهید شیخی ، به جای محمد ، فرمانده گردان ما شد و آقای تقی لو معاون فرمانده شد . ما به سمت خط حرکت کردیم و شهید شیخی گردان را هدایت می کرد . در حین عملیات چند اتفاق افتاد که شهید دل آذر ، شهید مهدی و شهید شیخی در باز پس گرفتن ارتفاعات تپه ی سبز بسیار دخیل بودند و از تدابیرشان استفاده شد . بچه ها با توجه به این که گردان ، به نام امام حسین ( علیه السلام ) نام گذاری شده و از طرف دیگر نامش ضد زره بود ، همه پاسدار و عمدتاً آرپی جی و تیربار داشتند . بچه ها آن ارتفاعات منطقه را که دست تیپ زرهی عراق بود ، دوباره باز پس گرفتند .

صبح روز بعد ، وقتی که آن تپه گرفته شد و حدود هجده تانک عراقی را بچه های ما زدند ، شهید دل آذر به ما گفت : « نگذارید تانک و امکانات عراقی ها در این جا باقی بماند ؛ عراق تا این امکانات را یان جا دارد ، وابستگی دارد و می خواهد به بالای ارتفاعات بیاید . پس نگذارید امکاناتی برایشان باقی بماند . چند تا از بچه های زرنگ ما به داخل دره ای که عراقی ها در آن امکانات زیادی داشتند ، رفتند و همه را منهدم کردند .

خلاصه ، شب اول ما روی تپه ماندیم و شب دوم در حالی که اواسط شب کمی باران گرفته بود ، داشتم داخل سنگر نیمه خراب عراقی ها استراحت می کردم ، که در یک لحظه خوابم برد . در خواب دیدم شهید محمد امده و مرا صدا می زند . گفتم : « بله ! » گفت : « بلند شو بچه ها را آماده کنید ! » گفتم : « بچه ها آماده اند ؛ شما دیشب تا حالا کجا بودی ؟ دنبالت می گشتم . » گفت : « بچه ها را آماده کنید ! » و هشت نفر از بچه ها را شمرد و گفت : « این ها را بفرست بیایند دنبال من و بچه ها دنبال ایشان حرکت کنند . »

از گروهان آن چند نفر را جدا کردیم و به دنبال محمد فرستادیم ؛ حالا من صدای محمد را می شنوم ، ولی خودش را نمی بینم . فردا شب در همان ساعت شهید زین الدین با من تماس گرفت و گفت : « به سمت تپه ی روبرویی حرکت کنید که هیچ کس آن جا نیست و شما در آن جا مستقر شوید . »

خب بچه های اطلاعات رفته و دیده بودند در آن جا کسی نیست . همزمان با این که بچه های اطلاعات حرکت کرده بودند تا به طرف ما برگردند ، عراقی ها پشت سرشان به بالای تپه آمده و مستقر شده بودند . زمانی که ما حرکت کردیم ، از آن بچه ها ، آن هشت نفری که محمد را صدا زده بود و من جدا کردم ، هر هشت نفرشان شهید شدند . یکی از این بچه ها به نام « قدیم » وقتی دید تیربار عراقی خاموش نمی شود ، از زیر تیربار رفته بود و نارنجک را کشیده بود . هم خودش شهید شد و هم آن دو نفر عراقی کشته شدند تا تیربار را خاموش کند .

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 367
  • 368
  • 369
  • ...
  • 370
  • ...
  • 371
  • 372
  • 373
  • ...
  • 374
  • ...
  • 375
  • 376
  • 377
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)

آمار

  • امروز: 324
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس