فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

جسد عراقی که چشمانش را باز کرد!

20 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در منطقه فاو ـ بصره به یک جسد رسیدیم؛ یک لحظه دیدم چشمش را باز کرد و سریع بست؛ سن و سالی نداشت و هنوز صورتش مو در نیاورده بود؛ به همین جهت فکر کردم ایرانی است.

«شهید حسین کهتری» رزمنده‌ دلاور کاشانی است که دیده‌بان بوده و خاطرات خود را از مناطق بانه، مریوان، پادگان سید صادق، اهواز، آبادان و خرمشهر و عملیات‌هاى والفجر2، 3 و 8 بیت‏المقدس و کربلاى 5، و حتی لحظات حضورش در کنار فرمانده شهید «حاج حسین خرازى» و… را در دفتر کوچک همراهش به رشته تحریر درآورده است.

این یادداشت‌ها، خاطراتی از آغاز جنگ تا چند هفته قبل از شهادت او را دربردارد. شهید «حسین» چند هفته پس از آخرین یادداشت‌ها به دلیل شدت عوارض ناشى از جراحت شیمیایى در بیمارستانی در آلمان به ‏شهادت رسید.

خاطرات او در کتاب «سفر» به چاپ رسیده که به‌نوعی روزشماری از زندگی او نیز محسوب می‌شود. آنچه در ادامه می‌آید بخش دوم برگ‌هایی از یادداشت‌های این شهید عزیز است.

* قلب جسد به شدت می‌زد!

پریروز صبح روی دکل جلو ـ شهید فخّاری ـ بودم که «بیشه‌ای» آمد و گفت: «تعدادی از دیده‌بانان تیپ قمر بنی‌هاشم (ع) شهید و مجروح شده‌اند. برو، ببین وضعیت آنها چطور است.»

به همراه «قینانی» به خط رفتیم و با معاون دیده‌بانی آنها صحبت کردیم. الحمدالله وضعشان خوب بود و کمبودی نداشتند. به همین جهت برگشتیم خط خودمان که روی جاده آسفالته اوّل فاو ـ بصره بود. جعفر یوسف‌زاده، رجبیان، بهروز داوودی، جلالیان، عطایی و نیکدستی در 2 دیدگاه خط خودمان بودند. روی جاده دوم، تعداد زیادی تانک و خودرو سوخته به چشم می‌خورد که با آتش توپخانه و آر پی جی و تفنگ 106 به آتش کشیده شده بودند. جنازه تعداد زیادی از نیروهای دشمن که به هلاکت رسیده بودند، جلو خط عراقی‌ها دیده می‌شد. بچّه‌های مستقر در خط می‌گفتند «عراقی‌ها دیروز از این قسمت پاتک کردند که بچه‌های دیده‌بان، با گلوله توپ آنها را زیر آتش گرفتند و تار و مار کردند.»

در همین لحظه متوجه شدم در فاصله 1500 متری خط ما، یک مجروح، چهار دست و پا به سمت ما می‌آید. بچه‌ها گفتند «به احتمال زیاد، از بچّه‌های لشکر عاشوراست که دیشب در این منطقه کار می‌کردند.»

تصمیم گرفتیم همین که هوا گرگ و میش شد، او را بیاوریم عقب. یکی ـ دو ساعت بعد، یک برانکارد برداشتیم و به همراه «نیکدستی» و 2 نفر از نیروهای پیاده، رفتیم جلو. رسیدیم به کشته‌های عراقی. هرچه گشتیم، آن مجروح را پیدا نکردیم. در راه، 2 بی‌سیم‌ عراقی برداشتیم و انداختیم روی برانکارد و به راهمان ادامه دادیم. یکی یکی اجساد را می‌دیدیم و می‌رفتیم جلو؛ چرا که احتمال می‌دادیم آن مجروح از حال رفته باشد.

به یک جسد رسیدیم. یک لحظه دیدم چشمش را باز کرد و سریع بست. جسد سن و سالی نداشت و هنوز صورتش مو در نیاورده بود. به همین جهت فکر کردم ایرانی باشد؛ امّا «نیکدستی» گفت «نه بابا، این عراقی است. مگر لباس عراقی و چهره سیاهش را نمی‌بینی؟»

حق با او بود. گفتیم «حالا چه کارش کنیم؟» گفت «حالا که برانکارد هم داریم، می‌بریمش عقب.» هرچه به او گفتیم «بلند شو برویم» اصلاً به روی خودش نیاورد. دستم را گذاشتم روی قلبش که ببینم مرده است یا زنده. قلبش به شدّت می‌زد؛ طوری که می‌خواست از قفسه سینه‌اش بیرون بزند. با عربی دست و پا شکسته گفتم «خائن کلک! بلند شو بریم». اما اصلاً تکان نخورد. مثل این که خیلی اصرار داشت قبول کنیم مرده است. سیلی محکمی زدم توی گوشش؛ تکان نخورد. انگار قصد بلندشدن نداشت. دستش را بالا آوردیم و ولش کردیم. دستش را راست روی هوا نگه داشت.

حسابی خنده‌مان گرفته بود. این بابا بیشتر به درد سینما و فیلم‌های کمدی می‌خورد تا به درد جبهه و جنگ. چند دقیقه بعد که دستش خسته شد، کم‌کم رو به پایین آورد. به هر زحمتی بود، او را انداختیم روی برانکارد و با بی‌سیم‌ها آوردیم عقب. همین که از خاکریز خودمان رد شدیم؛ بچه‌ها ریختند و دورمان را گرفتند. سرباز کم‌سن و سال عراقی، چشمانش را باز کرد و شروع کرد به فحش‌دادن به صدام. او را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیمش عقب. همان موقع، اخبار ساعت 8 شب تعداد اسرای گرفته شده را 1520 نفر اعلام کرد. نیکدستی گفت: «1521 نفر».

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وقتی صدام مقابل افسرانش فریب خورد

20 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

صدام از حاضران خواست از قهرمانیهای خود سخن بگویند که هر یک، از قهرمانیهای دروغین و جعلی سخن ساز کردند. صدام هم می‌شنید و تو گویی که فرمانده استراتژیک باشد، به بررسی می ‌پرداخت.

صدام اگرچه خود را فردی با ابهت می‌دانست و توانسته بود با درنده خویی در میان افسرانش ترس و واهمه ایجاد کند؛ اما همین غرور کاذب او باعث می شد گاهی مورد فریب نیروهای خود قرار گیرد. روایت سروان عراقی، فهمی الربیعی در ادامه می‌آید:

***

نمی‌دانم چرا اسم من در سیاهه دریافت‌کنندگان مدال شجاعت قرار گرفت؛ چرا که ارتفاعات سید‌صادق در دست رزمندگان اسلام بود و حتی ارتفاعاتی که در اختیار ما بود، به برکت عملیات پیشنهادی فرمانده هنگ، در اختیار نیروهای ایرانی قرار داشت. آیا در حضور ریاست جمهوری چه پرسیده خواهد شد؟ و به او چه گفته و می‌گویند.

اگر بگوید: کجاست قهرمانی‌های‌تان؟ البته افسران عراقی با مهارت فراوان در برابر بهای ارزشمند اتومبیل و منزل، خوب بلدند از پس بافتن دروغ برآیند.

محافظان از هر سمت و سو، قصر ریاست‌جمهوری را احاطه کرده بودند، همچنین خدمه … و دخترانی که نیمی از بدنشان عریان بود. ستونی از افسران و سربازان که من نیز با آنان بودم، از اتاقی به اتاق دیگری رانده می‌‌شدیم و ما را کاملاً تفتیش کردند. چقدر احساس حقارت کردم و به خودم گفتم: « اگر رئیس‌جمهور به مردانش اعتماد ندارد، پس چرا آنها را به جبهه می‌فرستد؟!»

سرانجام تعدادی از مردان عشایر، زبان به اعتراض گشودند و سرهنگ ستاد فلاح الشمری، فرمانده تیپ 805 در مخالفت با این خودسری با صدای بلند به فریاد آمد که «کافی است! من مرد شریفی هستم و عمرم را در راه خدمت به رئیس‌جمهور و کشور گذرانده‌ام».

سرهنگ دوم، حسین کامل، فرمانده محافظان صدام جلو آمد و با گرفتن سبیل او گفت: «نگاه کن هی! تو در قصر ریاست‌جمهوری هستی. اینجا مهمان‌خانه آل شمر نیست، مسخره!»

سرهنگ ساکت شد و اهانت‌ها و سیلی‌ها را تحمل کرد و آرام آرام به حرف آمده، با توسل به نزدیکترین دلایل به دست و پا افتاد که «ببخشید، استاد حسین! من قصد اهانت نداشتم؛ اما دیدم این سربازان دست به کارهای خودسرانه شخصی زده‌اند»

به او گفت: «این سربازها، بهتر از تو و اینها هستند… اینها معدن عراق‌اند.. اینها بزرگان عراق هستند؛ از قبیله تکریت که سرچشمه خیر برای همه عراقی‌ها است».

سرهنگ سکوت کرد؛ برای لحظاتی، سکوت چنان در داخل قصر سایه انداخت که اگر زنبوری در آنجا لانه داشت، می‌توانستی صدایش را بشنوی؛ ابتدای ستون، سرکج کرده و چیزی نمانده بود که ضربان قلب از کار بایستد.

سرهنگ نمی‌دانست چه بگوید. من بیشتر از او ادب شده بودم! من که گویی در مجلس جشنی و در برابر مردم قرار گرفته‌ام، دچار ضعف و سستی شدم؛ حسین کامل گاه و بی‌گاه به ما نظر می‌انداخت و در جست‌وجوی چشم‌ها و زمزمه‌ها بود. من آنجا نذر زیادی به درگاه خداوند کردم که مرا از این دردسر نجات بدهد. انواع و اقسام لوستر و چراغ و بوی عطر، قصر ریاست‌جمهوری را در برگرفته بود و هرازگاهی محافظان و افراد دیگر در رفت و آمد بودند و کسی نمی‌دانست چرا. یک ساعت تمام این منظره ترسناک را تحمل کردیم تا اینکه از دور صدایی آمد: «عکاسان، محافظان، نمایندگان رسانه‌های تبلیغاتی، آماده باشید! رئیس‌جمهور، نزدیک سالن ما هستند».

حرکت سریعی در داخل قصر شروع شد و محافظان به طرز توهین‌آمیزی بر سر گروه‌های خدمه ریختند؛ انگار آنها برای شنیدن مژده آمدن رئیس‌جمهور غریبه بودند؛ با ورود رئیس‌جمهور، همه حتی سربازان محافظ شروع کردند به دست زدن مرتب و خود رئیس‌جمهور نیز همین کار را انجام داد؛ سپس دستش را به حرکت در آورده، لبخندی مصنوعی که از چهره‌اش جدا نمی‌شد، بر لبش نشاند.

من برای اولین بار بود که رئیس‌جمهور را از نزدیک می‌دیدم؛ چهره‌اش گندمگون بود و به سیاهی می‌زد و مقداری پودر بر صورتش مالیده بود. در حالی که می‌خندید، از مقابل ما رد شد. گویی عکسی بود که برای همین هدف به وجود آمده بود! در پایان مسیرش، مبلی قرار داشت که هزاران بار قبل از جلوس رئیس جمهور تفتیش شده و به شدت از آن مراقبت به عمل آمده بود. در هنگام نشستن گفت: «خوش آمدید قهرمانان! خوش‌آمدید آقایان!».

نزدیک بود بزنم زیر خنده؛ به خصوص اینکه من در این مسایل نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. آن گاه اضافه کرد: «خوش آمدید قهرمانان! ما را در برابر دنیا رو سفید کردید! زهر تلخی را به آن فارس‌های مجوس چشاندید. خداوند، قهرمانان را زنده بدارد».

او در مقابل چهره‌های خشک شده صحبت می‌کرد. تعدادی از آن جمع، بیش از حد کودن تشریف داشتند. یکی از آنها با بلند کردن دستش قصد داشت فریاد بزند که از پشت سر، پس گردنی محکمی خورد. آنها فکر می‌کردند که او چیزی در دست دارد و بلافاصله به تفتیش آن شخص پرداختند. او با صدای بلند گفت: «قربان! ما فدای شما؛ ما فدای کشور!». بعد از زدن سیلی دیگری، به او تذکر دادند: «صحبت نکن! حرف رئیس‌جمهور را قطع نکن!».

رئیس‌جمهور افزود: «من عملیات شما را با همه شور و حرارتش از فاصله بسیار نزدیک دنبالم کردم و شهامت و غرور عراقی را و اینکه چگونه با دشمنش به نبرد می‌پردازد دیدم. خداوند، حافظ شما باشد. کوتاهی نکردید. شما شایسته این زندگی هستید. نسل‌هایی شما را به یکدیگر یادآوری می‌کنند. مانند این قهرمانی‌ها در تاریخ بشر خوانده و ثبت نشده است!».

بعد از آن صدام به خصوصیات درگیری پرداخت: «ما در سید صادق و پنجوین دیدیم که چگونه رزمنده عراقی در برابر شرایط طبیعی و دشمن، با یک شمشیر جنگید و در عین حال، تلاش و اراده‌اش نیز همراه بود».

او در ادامه اضافه کرد: «من شخصاً از ابتکار عمل شخصی فرماندهان‌مان در درگیری که از جمله آنها می‌توانم به اعدام اسرای ایرانی اشاره کنم، راضی هستم. من شخصاً این روش را تشویق می‌کنم؛ برای اینکه اگر ما به اعدام اسرای ایرانی مبادرت بورزیم و این خبر در بین رده‌های ارتش ایران پخش شود، آنها شکست خورده، از معرکه می‌گریزند و در صورت آمدن به جبهه، از نظر روانی شکست خورده هستند. من به کارگیری این سلاح، سلاح شکست روانی، را می‌ستایم و جنگ روانی، بهترین سلاحی است که می‌توان آن را در برخورد با ارتش ایران به کار برد».

او سپس ادامه داد: «من از سلاح هوایی، بمباران غیرنظامی‌ها و خسارت‌هایی که به کارخانه‌ها و مؤسسات وارد می‌گردد و همچنین از برادران واحد موشک و روش آنها در گلوله‌باران ارتش و مواضع عقبه راضی هستم».

بعد، صدام از حاضران خواست از قهرمانی‌های خود سخن بگویند که هر یک، از قهرمانی‌های دروغین و جعلی سخن ساز کردند. صدام هم می‌شنید و تو گویی که فرمانده استراتژیک باشد، به بررسی می‌پرداخت و گمان غالب این است که او یقینا می‌دانست که قهرمانان دلاورش از حوادث جعلی سخن می‌گویند. دلیل آن هم حضور ماهر عبدالرشید، عدنان خیر‌الله و عبدالجبار شنشل در آن جلسه است.

ماهر عبدالرشید، به عنوان فرمانده تیپ ششم زرهی که در آن نبرد شرکت کرده بود، در همان جلسه گفت: «ما با یک ارتش نجنگیدیم؛ ما در برابر یک حالت استثنایی قرار داشتیم. این ارتش، نه از مرگ می‌ترسد، نه از گلوله.»

صدام، سخنرانی‌اش را با این جملات به پایان برد: «ان‌ شاء‌الله به واحدهای‌تان برگردید و هوشیار باشید. آنچه مهم است که باید در درجه اولویت قرار بدهید، این است که از عراق دفاع کنید. همه چیز را کنار بگذارید. به هیچ چیز دیگر فکر نکنید. الان شایسته است که هر طرحی دارید، عقب بیندازید. اولین طرح باید دفاع از عراق و شرافت عراق باشد. ان‌شاء‌الله اتومبیل‌ها و هدیه‌ها را می‌گیرند و در خانه می‌گذارید و بعد سلاح به جبهه می‌برید. امروز، اتومبیل، ثروت، فرزندان و همسر بی‌فایده است؛ امروز فقط عراق مطرح است و دفاع از آن. سلام ما را به برادرانم که آنها را زیارت نکردیم و به همسرانتان برسانید».

بلند شد و هم زمان، صدای دست زدن بلندی به هوا خاست؛ برادران نیز که بر سینه‌شان مدال قرار داشت، با رئیس‌ جمهور به پاخاسته، از قصر خارج شدیم؛ در حالی که من غرق در حیرت بودم، به خود گفتم: «آیا واقعاً صدام نمی‌داند که نیروهای اسلامی، مناطق سید‌صادق و پنجوین را آزاد کرده‌اند؟ و آیا برای صدام روشن است که قصه‌هایی که افسران و سربازان حکایت کردند، دروغ است؟»

هنگامی که با اتومبیل به طرف کاظمیه در حرکت بودیم، این دو سؤال را برای یکی از افسران مطرح کردم. او در جوابم گفت: «صدام می‌داند اما می‌خواهد افکار عمومی را تحریف کند. او به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد؛ غیر از اینکه روزنامه‌ها بنویسند، او پیروز است؛ به خصوص اینکه روزنامه‌ها زبان حال عراق هستند و ثروت فراوانی در اختیار آنها قرار می‌گیرد. صدام می‌داند که ما شکست خورده‌ایم؛ اما می‌خواهد شکست را در محدوده‌ای که در آنجا اتفاق افتاده، نگه دارد تا فقط دست‌اندرکاران آن را لمس کنند؛ ولی «ملت» و «افکار عمومی غرب» هرگز!».

هنگامی که اتومبیل به منطقه کاظمیه رسید، به زیارت بارگاه امام کاظم(ع) رفتم و نذر کردم که مرا از تنگنای جنگ و تبعات آن نجات دهد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خجالت شهید بابایی از لباس سرلشکری...

20 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ﻃﺮز ﻟﺒﺎس ﭘﻮﺷﻴﺪن ﺳﺮﻟـﺸﻜﺮ ﺧﻠﺒـﺎن ﺷـﻬﻴﺪ «ﺑﺎﺑـﺎﻳﻲ» ﻫﻤـﻮاره ﻣـﻮرد اﺳﺘﻬﺰاء دﺷﻤﻨﺎن اﻧﻘﻼب و ﻣﻮرد اﻳﺮاد و اﻋﺘﺮاض ﻫﻤﻜﺎران وی ﺑﻮد. اﻳﺸﺎن وﻗﺘﻲ ﻟﺒﺎس ﺷﺨﺼﻲ ﺑﻪﺗﻦ ﻣﻲﻛﺮد، ﺑﻪﻋﻠﺖ ﺳﺎدﮔﻲ و ﺑﻲﭘﻴﺮاﻳﮕـﻲ ﻟﺒـﺎس، ﺗﺸﺨﻴﺺ وی ازاﻓﺮاد ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺸﻜﻞ ﻣﻲﺷﺪ. ﻣـﻮی ﻛﻮﺗـﺎﻫﺶ ﺑـﻪ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﺎﻧﺪن او در ﺑﻴﻦ ﺗﻮده ﻣﺮدمﻛﻤـﻚ ﻣـﻲﻛـﺮد.
افسران - خجالت شهید بابایی از لباس سرلشکری…

ﻫﻨﮕـﺎم ﺣـﻀﻮر در ﺟﺒﻬﻪ ﻳﺎ ﺑﺎزدﻳﺪ از ﻗﺮارﮔﺎهﻫـﺎ، ﻟﺒـﺎس ﺑـﺴﻴﺠﻲ ﺑـﻪﺗـﻦ داﺷـﺖ. ازﻋﻼﻳـﻢ ﺧﻠﺒﺎﻧﻲ، ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎی اﻓﺴﺮی، درﺟﺎت اﻣﻴﺮی و … ﻫﻴﭻ اﺛﺮی در ﻟﺒـﺎسﻫـﺎی وی دﻳﺪه ﻧﻤﻲﺷﺪ. اﻣﺎ وﻗﺘﻲ ﻟﺒﺎس ﺧﻠﺒﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻣﻲﻛﺮد، ﻧﺎﭼﺎر ﺑﻪ اﺳـﺘﻔﺎده از ﻋﻼﻳﻢ و ﻧشان های ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻲ ﻣﻲﺷﺪ. ﺑـﻪﻫﻨﮕـﺎم راه رﻓـﺘﻦ ﻳـﺎ ﺻـﺤﺒﺖ ﻛﺮدن ﺳﺮش را ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻲاﻧﺪاﺧﺖ. اﻧﮕﺎر ﻛﻪ از ﺗﻤﺎﻳﺰ و اﺧﺘﻼف درجه ﺧﻮد ﺑﺎ دﻳﮕﺮان ﻧﺎراﺣﺖ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﻳﻨﻜﻪ ﺷﺮاﻳﻂ را ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻣﻲدﻳﺪ، درﺟﻪﻫﺎ و ﻧﺸان های ﺧﻮد را ﺑﺮ ﻣﻲداﺷﺖ و در ﺟﻴﺒﺶ ﭘﻨﻬﺎن ﻣﻲﻛﺮد

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 362
  • 363
  • 364
  • ...
  • 365
  • ...
  • 366
  • 367
  • 368
  • ...
  • 369
  • ...
  • 370
  • 371
  • 372
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)

آمار

  • امروز: 325
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس