فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای دزدی که باعث توبیخ عباس دوران شد

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

عباس با چراغ قوه به دنبال دزد به هر سویی سرک کشید و نور چراغ قوه را به درون پارکی که مشرف به منازل سازمانی بود انداخت اما اثری از دزد به دست نیامد. انگار آب شد و رفت توی زمین.

به گزارش فارس، سرلشکر خلبان شهید «عباس دوران» به سال 1329 در شیراز به دنیا آمد؛ وی در سحرگاه روز 30 تیرماه سال 1361 که سرپرستی دسته پرواز را بر عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبکه دفاعی و امنیتی نفوذناپذیر مورد ادعای صدام و برای جلوگیری از برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد، با هواپیمایش به ساختمان محل استقرار نیروهای عراقی کوبید و به شهادت رسید؛ بقایای پیکر مطهر این شهید پس از 20 سال به میهن اسلامی بازگشت.

در سالروز شهادت این خلبان شجاع، مطلبی از «بمبی در کابین» در ادامه می‌آید:

***

با شروع جنگ، اکثر خانواده‌ها پایگاه را ترک کردند و به شهرهای امن پناه بردند تا از این طریق خلبانان و کارکنان پروازی میدان عمل بیشتری برای انجام فعالیت‌های عملیاتی داشته باشند. هنوز چند خانواده موفق به ترک پایگاه نشده بودند. از جمله این خانواده‌ها، عباس و همسرش بود که در پایگاه زندگی می‌کردند.

آدم‌های شرور و فرصت‌طلب که در این گونه مواقع از آب گل‌آلود ماهی می‌گیرند، در پناه شب به خانه‌های مردم که خالی از سکنه بود، دستبرد می‌زدند و اسباب و اثاثیه آنان را به سرقت می‌بردند.

عباس هر شب برای انجام فعالیت‌های عملیاتی به «آلرت» ـ اتاق خلبان آماده برای مقابله هواپیماهای دشمن ـ می‌رفت که اگر «اسکرامبل» ـ در اصطلاح پروازی به هواپیماهای جنگنده رهگیر گفته می‌شود که در کنار باند آماده برخاستن است تا به محض اعلام ایستگاه رادار برای دفاع هوایی و درگیری با دشمن به پرواز درآید ـ زدند پرواز کند و به مقابله با هواپیماهای دشمن بپردازد. از این رو همسرش اغلب اوقات در منزل تنها بود.

آن روز به علت رعایت نکات ایمنی و تجاوز هواپیماهای دشمن به مناطق مسکونی در شب، برق اکثر معابر عمومی قطع بود و بنا به دستور، تمامی ساکنان منازل نیز می‌بایست راه نفوذ نور اتاق‌ها را به بیرون ساختمان می‌بستند. از این رو شب‌ها اغلب شیشه‌های اتاق نشیمن به وسیله مقوا یا پتو کاملاً پوشیده می‌شد. یکی از همین شب‌ها نرگس برای آوردن وسیله‌ای به اتاق مجاور که اسباب و وسایل غیر ضروری در آن نگهداری می‌شد، رفت، به ناگاه از پشت شیشه چهره مرد قوی هیکلی را دید که ایستاده و با چراغ قوه در حال وارسی اسباب و اثاثیه درون اتاق است. از وحشت نزدیک بود قالب تهی کند، ناگهان جیغ زد، عباس که دست بر قضا آن شب در منزل بود، با شنیدن فریاد نرگس با چراغ قوه سریع خودش را به نرگس رساند. نرگس زبانش بند آمده بود و مدام فریاد می‌زد: دُ..دُ.. دُزد، دُ..دُ..دُزد و با دست به سویی اشاره می‌‌کرد.

عباس با چراغ قوه به دنبال دزد به هر سویی سرک کشید و نور چراغ قوه را به درون پارکی که مشرف به منازل سازمانی بود انداخت اما اثری از دزد به دست نیامد. انگار آب شد و رفت توی زمین. عباس گفت: «حتماً خیالاتی شده‌ای» نرگس قسم می‌‌خورد با چشم‌های خودش دزد را دیده، برای همین از آن شب به بعد می‌ترسید بدون عباس در پایگاه بماند.

شب بعد نوبت آلرت عباس بود. با توجه به حادثه شب گذشته هنگام رفتن به آلرت مردد بود و نمی‌خواست نرگس را تنها در منزل رها کند. از نگاه نرگس پیدا بود که می‌ترسید.

ـ می‌خواهی ببرمت خونه آقای یاسینی پیش همسرش پروانه خانم؟

خانم با احترامی بود. او همیشه از نرگس می‌خواست شب‌هایی که تنهاست به منزل‌شان برود اما یک مشکل بود، تا خانه پروانه خانم راهش دور بود. علاوه بر آن نرگس خجالت می‌کشید و نمی‌خواست ایجاد مزاحمت کند. احساس می‌کرد تنهایی راحت‌تر است.

عباس همین طور که به چشمان نگران نرگس نگاه می‌کرد، فکری از ذهنش گذشت و گفت: «یک بالش و پتو بردار بریم آلرت».

نرگس تعجب کرد. آلرت؟! مگه میشه؟ آلرت آن قدر مهمه که فقط کارکنان ویژه می توانند به آنجا رفت و آمد کنند، کارت ویژه تردد می‌خواهند.

عباس گفت: نگران نباش، یک کارش می‌کنم، می گم برای آوردن تو به اینجا هماهنگ شده.

با اصرار وسایل استراحت برداشت و سوار ماشین شدند و رفتند به آلرت. نرگس دلشوره عجیبی داشت. در بین راه گفت: عباس یک دفعه بازخواستت نکنند؟! این کار غیر قانونیه، بفهمند برات دردسر درست میشه.

همین طور که می‌رفتند رسیدند به ایست بازرسی. دژبان نگاهی به داخل ماشین کرد و گفت: ببخشید جناب سروان، ورود افراد غیر مجاز به داخل آلرت ممنوعه. ایشون مجاز به رفتن درون آلرت نیستند جناب سروان.

عباس از اتومبیل پیاده شد و به دژبان گفت: مسئولیت ورود ایشون به آلرت به عهده خود من است. دژبان اجازه خواست تا با مافوقش هماهنگ کند اما موفق نشد. با مسئولیت عباس سرانجام دژبان پذیرفت و علمک شطرنجی راه‌بند را بالا داد و هر دو به آلرت رفتند.

ترس و دلهره شدیدی آزارش می‌داد. آن شب آقای امینی هم کشیک بود، به محض اینکه خانم دوران را دید خندید. نرگس هم خندید و هم خجالت کشید.

آقای امینی، خانم دوران را می شناخت. عباس دلایل آمدن به آلرت رو به او توضیح داد، قبول کرد. تلویزیون روشن بود، آنها سرگرم تماشای تلویزیون شدند. نرگس به سراغ یخچال رفت تا برایشان خوردنی بیاورد. توی یخچال چند قاچ هندوانه و پنیر و گردو بود. تقریباً مثل یک خانه مجردی می‌ماند. یک اتاق خواب هم برای استراحت داشت.

نیمه شب عباس از نرگس خواست تا هواپیمای جنگنده را از نزدیک ببیند. نرگس به رغم میل باطنی‌اش پذیرفت. در درون آشیانه یک فروند هواپیمای شکاری از نوع اف ـ4 مجهز به بمب و موشک آماده پرواز بود. نرگس تا آن موقع بمب و موشک را از نزدیک ندیده بود، به همین خاطر خیلی می‌ترسید. نرگس پرسید:

ـ این هواپیماهایی که توی فیلم‌ها نشون می‌دهند، مناطق مسکونی رو بمباران می‌کنه و این همه قدرت تخریب داره از همین نوع بمب‌هاست؟

(عباس با سر تأیید کرد)

ـ این‌ها که خیلی کوچک هستند؟

عباس لبخندی زد و گفت: فلفل نبین چه ریزه.

ـ عباس یه دفعه تو این کارو نکنی رو سر مردم بی‌گناه بمب بریزی.

ـ نه عزیزم ، این کار مال آدم‌های ضعیف و بُز دله.

نرگس، مردش را می‌شناخت و به او ایمان داشت.

عباس گفت: راستی اگر اسکرامبل زدند با این هواپیما قرار است پرواز کنم.

ـ پس من چه کنم؟

عباس با خنده گفت: تو را هم با خودم می‌برم، کافی است این جیسوت و هارنس را بپوشی و این کلاه هلمت پروازی را روی سرت بذاری، این ماسک اکسیژن را هم جلوی بینی‌ت بذاری، آن وقت تو کابین عقب می‌شینی. به هیچ چیز دست نمی‌زنی و آن وقت تو اولین خلبان زن جنگنده ایرانی خواهی بود.

ـ وای، نه، من می‌ترسم.

ـ پس می‌ری توی خوابگاه درو از پشت قفل می‌کنی تا من برگردم.

نرگس می‌دانست حرف‌های عباس جدی نیست. پرسید:

ـ راستی عباس نمی‌ترسی با این هواپیما پرواز می‌کنی؟

ـ آخه عزیزم مگه می‌‌شه آدم چیزی رو که دوست داره ازش بترسه؟! بیا بشین رو صندلی خلبان ببین چه کیفی داره.

ـ می‌ترسم بفهمند برات بد بشه!

از نردبان فلزی بالا رفت. نشست در کابین خلبان، دنیایی از نشان دهنده‌ها در مقابلش قرار داشت. سرش داشت گیج می‌رفت. گفت: بریم عباس، ممکنه بیان من و تو رو اینجا ببینند آن وقت تو رو تنبیه می‌کنند.

عباس خندید و گفت: دیگه پیِ همه چیز رو به خودم مالیدم.

آن شب عباس با آب و تاب از هواپیمای جنگنده‌اش حرف می‌زد.

ـ پرواز توی آسمون عشق دیگه‌ای داره. احساس می‌کنی خیلی به خدا نزدیک شده‌ای. از آن بالا به کائنات نگاه کردن با زمین فرق می‌کنه. از آن بالا هیچ صدایی جز صدای خدا را نمی‌شنوی. آنجا از زد و بندهای سیاسی و تعلقات مادی خبری نیست و هر چقدر بری انتهایی برای پیمودن راه نیست. می‌دونی نرگس آخه من عاشق پروازم.

نرگس با نگاه پرمعنایی به او چشم دوخت و گفت: پس چرا این عشق را از برادرت رحیم گرفتی؟ او هم به اندازه تو پرواز و خلبانی را دوست داشت، چرا وقتی دانشکده قبول شد، نگذاشتی بره؟

عباس که غافلگیر شده بود، گفت: او این شغل را برای گذران زندگی می‌خواست. او آماده رفتن به سربازی بود. یک باره تصمیمش عوض شد، گفت حالا که می‌خوام برم سربازی، می‌رم خلبان میشم. هم یک شغل خوبی دارم هم دو سال عمرم را بیهوده تلف نکردم. واسه همین بود که من با این خواسته‌اش مخالفت کردم.

تا آن روز به طور صریح و بی‌پرده با نرگس صحبت نکرده بود. یاد روز خواستگاری و حرفهای مادرش افتاد. راستی مادر درست می‌گفت: «نظامی جماعت آنقدر که آدمِ دولته، در اختیار زن و بچه‌اش نیست».

نرگس، آدمها هیچ وقت نوکر دولت نیستند. در جنگ جهانی دوم «کامی کازهای» ژاپنی تو عملیات «پرل هاربر» با هواپیما خودشون را به ناوهای آمریکایی می‌زدند، چند تا ناو هواپیمابر رو غرق می‌کردند، خودشون هم کشته می‌شدند. اون‌ها هیچ وقت آدم‌های دولت نبودند ولی وطن‌شان و مردم‌شان را دوست داشتند و برای نجات وطن تن به انتحار می‌دادند. اونا می‌دونستند که با این کار جاودانه می‌شند.

دل توی دل نرگس نبود. هر آن ممکن بود آژیر حمله هوایی به صدا در بیاید و عباس پرواز کند. نرگس خدا خدا می‌کرد آن شب هواپیماهای عراقی وارد حریم هوایی ایران نشوند. بالاخره دعایش مستجاب شد، اسکرامبل نزدند اما تا صبح چشم‌هایش لحظه‌ای روی هم نرفت.

صبح با آغاز وقت اداری باید اتاق آلرت را ترک می‌کردند. حالا هر دونفر رویشان نمی‌شد اتاق را ترک کنند. عباس بالاخره دل رو به دریا زد و از اتاق خارج شد. خبر به همه رسیده بود. از این رو فرمانده گردان، جانشین و همه برای بازدید آمده بودند. عباس از جلو حرکت می‌کرد و نرگس هم به دنبالش. همه از دیدن نرگس تعجب کرده بودند. از خجالت داشت آب می‌شد. وقتی مقابل فرمانده رسیدند، عباس ادای احترام نظامی کرد و دلیل آوردن همسرش را به آلرت، برای فرماندهان پایگاه و عملیات تشریح کرد. معلوم نبود از حرف‌های عباس تا چه میزان قانع شدند. عباس به دلیل این اقدام غیر قانونی در دستور پایگاه توبیخ شد.

 نظر دهید »

ماجراي خواندني شهادت پيرترين شهيد شمالي كشور/وقتي تكه‌هاي بدن حبيب جبهه‌ها را سلماني لشكر شناسايي كرد!

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

“شهید عبدالحسین کارگر” متولد سال 1288 با 88 سال سن در اول اردیبهشت ماه سال 1366 در ارتفاعات ماهوت به شهادت رسيد و عنوان پيرترين شهيد شهید شمالی را به نام خود ثبت كرد.

ماجراي شهادت حبيب بن مظاهر كربلاي ايران، ماجرايي خواندني است كه به قلم ” غلامعلي نسائي” نويسنده رزمنده و جانباز كشور به رشته تحرير در آمده است.

متن كامل اين ماجرا همراه با وصيت‌نامه شهيد در ادامه آمده است.

“بوُالحَسن” عقبه منطقه عملیاتی «کربلا10» نقطه‌ای در بلندی های ماهوت کردستان، محل استقرار نیروهای «لشکر 25 کربلا» است.

«حاج عبدالحسین کارگر» رزمنده کهن سال مازندرانی با بیش از «88 » سال سن یک روز صبح به دلش می‌زند که خودش را نو نوار کند.

دستی به محاسن سفیدش می کشد! با خودش می گوید: بروم یک صفايی بدهم، یا علی گفت و از سنگر به سمت آرایشگاه صلواتی رفت.

آرام قدم بر می داشت و با خودش گفتگوی دوستانه اي راه انداخته بود.

“ببین حاج عبدالحسین! امروز حال خوشی داری! اینطوری خوبه، هم یک صفای به خودت می دهی، یک گپی هم با همشهری‌ات زدی. “

آریشگاه صلواتی متعلق به حاج علیپور ساروی است، حاجی حرفه زندگی‌اش آریشگری است، حدود پنجاه سالی کمتر یا بیشتر می شود. روزگار چرخیده و پایش به جبهه باز شده و با خودش تجهیزاتی هم مثل: قیچی و شانه آورده، یک دکان آریشگری صلواتی در ارتفاعات ماهوت برای خودش دست و پا کرده.

پیرمرد وارد آرایشگاه می شود، سلام علیک همشهری!

دستی به سرش می کشد، علیپور می خندد، با احترام تحویلش می گیرد،

می گوید: حاجی اولین مشتری من، اولین شهید عصر امروزه، بیا بنشین جانا که با تو حرف‌ها دارم.

طبع آرایشگر صلواتی ارتفاعات بوالحسن گل می‌کند!

صندلی آرایشگاه جعبه مهمات رنگ رو رفته ای است.

آرایشگاه همه چیزش جنگی است!

علی پور، چفیه‌ای به رسم پیش بند، دور گردن حاج عبدالحسین گره می‌زند، هدایت اش می کند به سمت صندلی آرایشگاه، قیچی اش را دو سه بار «قریچ قریچ» صدا می آورد، یک دستی به موهای حاجی می کشد، قدری آب می‌پاشد، موها خیس می شوند. آرام شانه می زند، یک رزمنده چاق و تپل وارد می شود، دو نفری نگاهی به قد و بالای مرد جوان درشت اندام می اندازند، نرم و ملایم، اما نامحسوس لبخند می زنند در گوشی به هم می گویند: اگه این پسر تیر بخوره و ناکار بشه، هفت تا بلانکارد باید بهم چفتش کنند تا جا بگیره، جوان خوبی است، می نشیند. جعبه مهمات می خواهد ترک بردارد.

علیپور به رزمنده جوان می گوید: شاهد باش!

جوان رزمنده می گوید: شاهد چی؟

علی پور می گوید: صبر کن تا ببنی!

چند رزمنده دیگر وارد می شوند.

علیپور مشغول اصلاح سر عبدالحسین است.

جوان ها سلام می گویند و می نشینند.

علی پور یک مرتبه و نیمه کاره، اصلاح سر عبدالحسین را رها می کند، به عبدالحسین می گوید: حاجی بیا یک شرطی با هم ببندیم.

تو شهید شدی، من را بهشت شفاعت کن، باشه، قول بده.

عبدالحسین می گوید: ای بابا، من کجا، شهادت کجا؟! شهید شدن از این جوان هاست. اشاره می کند به جوان ها…

علی پور قیچی و شانه را می گذارد؛ گوشه ای می نشیند، من سر حرفم هستم، بله را بگو تا من بلند بشم.

ماجرا واقعا جدی می شود.

جوان ها می زنند زیر خنده، می گویند: حاجی جان، این چه حرفیه، انشالله شهید بشی، مگه حضرت ذکریا(ع) هم سن و سالت نبود که فرشته ها بهش نازل شدن، حالا هم حاجی علیپور ساروی بهت داره بشارت شهادت میده دیگه، بگو بله، یا علی حاجی.

حاج عبدالحسین می گوید: جانم به فدایت، من کجا؟ شهادت کجا؟! شهید شدن، مال این جوان هاست، من و چه به این حرفها؟! ای استاد سلمانی، همشهری جان بیخیال من بشو، بیا سرم را بزن که برم داخل کانتینر حمام روبراست.

استاد سلمانی کوتاه نیامد که نیامد.

عاقبت عبدالحسین دل به دریا زد و قبول کرد، بیا جانم قبول. علیپور گفت: بهشت یادی از من می کنی؟

حاج عبدالحسین گفت: بله قبوله، حالا که دلت را خوش کردی به شهادت و شفاعت من، تو سرم را بزن، من هم تو را شفاعت می کنم.

علیپور سر حاجی را خیلی خوشگل اصلاح کرد، بعد گفت: حاجی! رفتی حمام غسل شهادت یادت نره، حاجی گفت: حتما، باز هم اگر سفارشی چیزی آن ور دنیا داری، بگو، اگر امری هست بفرمايید، علیپور حاجی را بوسید و گفت: انشالله شفاعت یادت نره، فقط همین دیگر ملالی نیست.

حاج عبدالحسین رفت.

جنب آرایشگاه یک کانکس بود، داخل کانکس حمام بود. حاج عبدالحسین رفت داخل کانکس که خودش را شستشو داده، غسل شهادت کند.

هنوز چند دقیقه نگذشته بود، صدای دلخراش آژیر بلند شد.

همه از سنگر ها بیرون پریدند، علیپور و مشتری‌هاش به سمت پناهگاه دویدند. هنوز بچه ها به پناهگاه نرسیده، یک هلی کوبتر به سرعت باد از آسمان رسید، روی باند نشست، در آن حوالی یک باند هلی کوبتر بود.

خلبان با عجله از داخل کابین بیرون پرید. فریاد کشید.

آهای! همه به پناهگاه برید، هواپیمای عراقی بزودی می‌رسه، هواپیما دنبال منه، من خودم راگم کردم، شما به پناهگاه برید! زود باشید، عجله کنید.

هلیکوبتر به سرعت پرید، ناپدید شد.

هنوز یک دقیقه نگذشته بود، هواپیمای عراقی رسید، حاج عبدالحسین زیر دوش حمام داخل کانکس است و با خیالی آسوده دارد غسل شهادت می کند.

هواپیما عراقی فرود آمد. چند متری زمین، کانکسی که حاج عبدالحسین داخلش بود را زد و گم شد. فقط همین یک کانکس را هدف گرفت.

کانکس رفت هوا، هر تکه از بدن حاج عبدالحسین، به سويی ناپدید شد.

لحظاتی بعد وضعیت عادی که شد، همه از پناهگاه بیرون آمدند.

علی پور، مقابل کانکس ایستاد، با خودش فکر کرد، همین چند دقیقه قبل با حاج عبدالحسین چه قراری گذاشته بود.

اشک هاش نرم نرم جاری شد و بغض کرد.

پسر حاج عبدالحسین مسئول تدارکات لشکر بود.

یک ساعتی بعد آمد سراغ پدرش را گرفت، فهمید که به چه نحوی شهید شده، رفت سراغ علیپور و گفت: من با چه رويی حالا برگردم خانه، به مادرم چی بگم، دست خالی، نه جنازه ای نه تابوتی!؟

علیپور گفت: بیا این اطراف را جستجو کرده، شاید تکه های تنش را پیدا کنیم.

چند متر آن طرف تر، یک پايی لای سنگ ها پیدا شد.

کف پا هنوز سالم بود!

علی پور پای حاج عبدالحسین را شناخت.

به پسرش گفت: بیا این پای مقدس، پای پدرتان است.

پسر حاج عبدالحسین گریه افتاد و گفت: چگونه ثابت بشه که این پای پدر منه؟

علیپور گفت: بابات همسنگر منه، مدتی با هم هستیم. پدرت همین دیشب کف پاش را حنا گذاشته بود. بیا ببین، این پای مقدس حنا شده، بچه های دیگر هم دنبال تکه های تن حاج عبدالحسین پیرمرد 88 ساله می گشتند.

یکی از بچه ها تکه ای از پوست سر حاجی را پیدا کرد، نشان آرایشگر داد، علیپور به پسر حاجی گفت: بیا این هم متعلق به پدرته، من همین یک ساعت قبل سر پدرت را اصلاح کردم، ببین این پوست سر تازه اصلاح شده!

پسر عبدالحسین، هر تکه بدن پدرش را که بچه ها پیدا می کردند، ابتدا علیپور شناسايی می کرد، او کنار هم، داخل یک پلاستیک می چید، تکه ای دست، تکه ای سر، یک لنگه شکسته پا، یک کلاه، یک عینک شکسته، شکل یک جنازه کامل شد.

بچه ها با پیکر مظلوم پاره پاره شده پیرمرد مقدس وداع کردند.

علی پور، استاد سلمانی صلواتی، دست گذاشت روی جنازه، قرارشان را برای آخرین بار با حاج عبدالحسین شهید تازه کرد.

پسر جنازه پدر شهیدش را با خود به شمال کشور، شهرستان ساری برد.

دیگر دست خالی نبود، با تابوتی از پدر به خانه بازگشت.

وصیت نامه شهید حاج عبد الحسین کارگردارابی

بنام خداوند بخشنده مهربان و بنام خداوندی که با یاد او دلها آرام می گیرد

با درود و سلام بر تمامی شهدا ی اسلام و بخصوص شهدای سرزمین لاله گون ایران و با درود و سلام بر امام زمان و نايب بر حقش امام خمینی و با درود و سلام بر سلحشوران جبهه توحید اینجانب عبد الحسین کارگروصیت نامه ام را به شرح ذیل اعلام میدارم:

وصیت اوّلم این است که امام عزیز را تنها نگذارید، در جبهه حق علیه باطل، اسلام را یاری دهید، همان طور تا به حال از جان و مال خود برای کمک به اسلام دریغ نورزیدید، حالا بیش از این ها کمک کنید. مسئله جنگ را بیشتر اهمیت بدهید، نگذارید خون شهدای مان پایمال گردد و ای پسرم علی شما به عنوان وصی بنده می باشید و همانطور که از آغاز جنگ در جبهه حضور داشتی پس از شهادت پدرت در جبهه همچنان استوار باش و نکند خدای نا کرده بعلت شهادت من جبهه را ترک کنی و بگويی خانواده ما بی سرپرست شده است نه!خدا نگهدارنده همه ماهاست .

و تو ای همسرم بعد از شهادتم مثل کوه استوار باش و مبادا گریه و ناله کنی که دشمنان اسلام را خوشحال کنی مرا ببخش.

و شما ای دخترانم بیاد روز عاشورا باشید که زینب تنها مانده و بی برادر شده اخلاقتان و رفتارتان زینب وار باشد و حجاب خودتان را رعایت کنید و سعی کنید فرزندنتان را به جبهه حق علیه باطل بفرستیدو نکند خدای نکرده مانع از جبهه رفتن آنها باشید و برایم گریه و زاری نکنید و برایم خوشحالی کنید که پدرتان در جبهه اسلام شهید شد.

*و شما ای نوه هایم، درستان را بخوانید و سنگر مدرسه را خالی نکنید و جبهه جنگ را ترک نکنید و هرچند تا به حال در جبهه جنگ حضور داشته اید و بیشتر ار اینها حضور داشته باشید.

*به امید پیروزی رزمندگان اسلام و نابودی صدام و صدامیان *

خدایا ، خدایا تا انقلاب مهدی از از نهضت خمینی محافظ بفرما…

- تاریخ شهادت 10/2/1366 - محل شهادت : بانه

عبدالحسین کارگر

مورخه 3/2/1366
رجانیوز

 نظر دهید »

اولین داوطلب بمباران اسرائیل چه کسی بود

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

امیر خلبان مشیری می‌گوید: بعد از پیروزی در عملیات‌های مختلف، فراخوان داده شد که نیروها برای جنگ با اسرائیل ثبت‌نام کنند. خودم را به دفتر عقیدتی سیاسی رساندم. رئیس ‌دفتر گفت: «شما نفر اول نیستید که ثبت‌نام می‌کنید».
امیر سرتیپ دوم «سیاوش مشیری» از خلبانان دوران دفاع مقدس بوده و هم اکنون در دفتر مطالعات علمی و پژوهش‌های استراتژیک نیروی هوایی مشغول به فعالیت است. در سالروز شهادت سرلشکر خلبان «عباس دوران» طی گفت‌وگویی با فارس رشادت‌های این خلبان شهید را روایت می‌کند.

* اعزام از پایگاه هوایی بوشهر به پایگاه شهید نوژه

شهید دوران در آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در پایگاه هوایی بوشهر مستقر بود؛ سال دوم جنگ، به دلیل تغییر و تحولات، او به همراه دیگر همرزمان از جمله شهید یاسینی و شهید خلعت‌بری از پایگاه بوشهر به پایگاه هوایی شهید نوژه همدان آمدند و آنجا با شهید عباس دوران آشنا شدم.

این تغییر و تحولات هم به دلیل تنوع اهداف رژیم بعث عراق بود؛ در این راستا پایگاه هوایی بوشهر و پایگاه هوایی شهید نوژه همدان نیز با توجه به موقعیت جغرافیایی و استراتژیکی، برخی از خلبانان این دو پایگاه را جابجا کردند.

* فقط به پرواز موفق فکر می‌کرد

شهید دوران در عملیات «فتح مبین» و طی چندین مرحله پرواز، لیدر برخی از دسته‌های پروازی بود؛ در این عملیات او هشت فروند هواپیما را سرپرستی می‌کرد که از پایگاه همدان به سمت منطقه چنانه، شوش و منطقه عملیاتی فتح‌المبین پرواز کردیم.

قبل از اجرای عملیات فتح مبین، نیروهای هوایی قرار بود در 24 اسفند 1360 تفکیک منطقه عملیات را انجام دهد؛ آن موقع شهید دوران درجه سرهنگ دومی داشت و بنده ستوان یکم بودم؛ او در کابین جلو و من در کابین عقب اف 4 نشسته بودم؛ یکی از دوستان شفیق عباس دوران، شهید «حسین خلعتبری» بود که هر دو روحیه خاصی داشتند؛ اینها از هیچ دشمنی و خصمی پروا نداشتند. همیشه مشتاق بودند که به دشمن حمله‌ور شوند؛ در این عملیات از نزدیک شجاعت‌شان را دیدم.

در همین پرواز عملیاتی حساس که از ارتفاعات بالا مناطق مورد نظر را بمباران می‌کردیم، دشمن سعی می‌کرد به هر نحوی که شده ما را بزند؛ بلند پروازترین موشک عراق آن موقع، موشک ضدهوایی به نام سام 2 بود که مثل تیر چراغ برق بالا می‌آمد و زمانی که این موشک منفجر می‌شد، به اندازه قارچ بزرگی ابر سفید رنگ درست می‌کرد و هر چه در اطرافش بود را از بین می‌بُرد.

در حین پرواز، سیستم راداری دشمن فعال ‌شد، RWR (دستگاه هشدار دهنده هواپیما)، شروع به اخطار دادن کرد؛ صدای اخطار دستگاه در گوشی‌مان شنیده می‌شد؛ شهید دوران گفت: «آن دستگاه را خاموش کن!» تعجب کردم که عباس این موضوع را مطرح می‌کند. هیچ چیزی جلودار انجام عملیات نبود و احساس می‌کرد آن سر و صدا اذیتش می‌کند و تمرکز انجام عملیات بهتر را از او می‌گیرد؛ او در انجام عملیات‌ها و زدن خط، از هیچ مسئله‌ای ترس نداشت. این عملیات هم با موفقیت انجام شد.

* سناریوی شهادت عباس

یکبار هم که با عباس در آلرت صحبت می‌کردیم، او گفت: «مشیری! آدم یک هواپیما بردارد، زیرش بمب، راکد و موشک و فشنگ لود کند (سوار کردن) پالایشگاه و نقاط حساس رژیم بعث را بزند و بعد هم که مهماتش تمام شد، با هواپیما خودش را به دشمن بزند و آنها را نابود کند».

دقیقاً او همین کار را انجام داد. در اجلاس سران غیرمتعهدها به خاطر دارم که صدام با قُلدری سعی می‌کرد به دنیا تفهیم کند کشورش در امنیت است و حتی ادعا کرده بود که بغداد دومین شهر امن دنیا بعد از مسکو است.

در جلسه‌ای با شهید خضرایی، وقتی عباس این ادعای صدام را دید، گفت: «صدام غلط می‌کند که بگوید شهر بغداد دومین شهر امن است، حالا به او نشان خواهیم داد که چگونه امن است».

شهید خضرایی گفت: «اتفاقاً قرار است در این منطقه مأموریت انجام بدهیم»؛ بعد متن نامه از وزارت امور خارجه در خصوص این موضوع که بغداد نباید برای برگزاری کنفرانس کشورهای عدم تعهد امن باشد، را نشان‌مان داد. این کنفرانس از اهمیت و حساسیت بالایی برخوردار بود.

* آخرین پرواز دوران

شهید دوران در آخرین پرواز زیبای خود با آقای منصور کاظمیان به همراه فروند هواپیمای دیگری با پرواز خلبانان محمود اسکندری و ناصر باقری، ناامنی را به تمام عراق منتقل کردند و با زدن پالایشگاه الدوره بغداد، این را به اثبات رساند.

منصور کاظمیان که در کابین عقب هواپیمای شهید دوران بود، تعریف می‌کرد: «وقتی شهید دوران پالایشگاه الدوره را بمباران می‌کرد، یک موشک به بال سمت راستش اصابت می‌کند؛ عباس به من گفت: منصور آماده باش برای بیرون پریدن از هواپیما. به او گفتم: پس شما چی؟ او گفت: با من کاری نداشته باش، من نمی‌پرم، خودت بپر، بیرون؛ من حوصله اسارت را ندارم.

همین طور که پرواز می‌کردیم، عباس گفت: دو بمب دیگر داریم که این دو تا را هم به پادگان بعثی‌ها بزنیم؛ همین طور که به نزدیکی پادگان رفتیم، یک موشک دیگر به زیر بال سمت چپ هواپیما اصابت کرد؛ وقتی عباس بمب‌ها را زد، گفت، منصور بپر، خداحافظ. من از هواپیما به بیرون پریدم و چیزی نفهمیدم. بعدها خبرنگاران می‌گفتند: شهید عباس دوران با هواپیما خودش را به ساختمان‌های وزارت دفاع رژیم بعث عراق زد و نزدیک به 200 تن از نیروهای این وزارتخانه را به هلاکت رساند». این همان مسئله‌ای است که عباس عهد بسته بود و به عهد خود وفا کرد.

* اولین داوطلب بمباران اسرائیل

بعد از پیروزی در عملیات‌های مختلف جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، فراخوان داده شد که نیروها برای جنگ با اسرائیل ثبت‌نام کنند. بنده به دفتر رئیس عقیدتی سیاسی پایگاه سوم شکاری همدان رفتم و ثبت‌نام کردم، بعد که می‌خواستم برگردم، رئیس‌دفتر عقیدتی سیاسی گفت: «آقای مشیری، شما نفر اول نیستید که ثبت‌نام می‌کنید» گفتم: «خب، کیه؟»، او گفت: «عباس دوران است». در واقع او اولین داوطلب برای بمباران اسرائیل بود. او می‌خواست خودش را فدای اسلام کند و در راه حق قدم بردارد.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 356
  • 357
  • 358
  • ...
  • 359
  • ...
  • 360
  • 361
  • 362
  • ...
  • 363
  • ...
  • 364
  • 365
  • 366
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • صفيه گرجي
  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 791
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)
  • وصیت نامه شهید احمد خواجه شريفي (5.00)
  • پیرمردی که از روی پیکر پسرش رد نشد (5.00)
  • چگونه دور اندیشی آیت‌الله خامنه‌ای از ورود ایران به جنگی جدید جلوگیری کرد؟ (5.00)
  • بهشت معصومه(س) ( از خاطرات شهید علی تمام زاده ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس