ماجرای دزدی که باعث توبیخ عباس دوران شد
به نام خدا
عباس با چراغ قوه به دنبال دزد به هر سویی سرک کشید و نور چراغ قوه را به درون پارکی که مشرف به منازل سازمانی بود انداخت اما اثری از دزد به دست نیامد. انگار آب شد و رفت توی زمین.
به گزارش فارس، سرلشکر خلبان شهید «عباس دوران» به سال 1329 در شیراز به دنیا آمد؛ وی در سحرگاه روز 30 تیرماه سال 1361 که سرپرستی دسته پرواز را بر عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبکه دفاعی و امنیتی نفوذناپذیر مورد ادعای صدام و برای جلوگیری از برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد، با هواپیمایش به ساختمان محل استقرار نیروهای عراقی کوبید و به شهادت رسید؛ بقایای پیکر مطهر این شهید پس از 20 سال به میهن اسلامی بازگشت.
در سالروز شهادت این خلبان شجاع، مطلبی از «بمبی در کابین» در ادامه میآید:
***
با شروع جنگ، اکثر خانوادهها پایگاه را ترک کردند و به شهرهای امن پناه بردند تا از این طریق خلبانان و کارکنان پروازی میدان عمل بیشتری برای انجام فعالیتهای عملیاتی داشته باشند. هنوز چند خانواده موفق به ترک پایگاه نشده بودند. از جمله این خانوادهها، عباس و همسرش بود که در پایگاه زندگی میکردند.
آدمهای شرور و فرصتطلب که در این گونه مواقع از آب گلآلود ماهی میگیرند، در پناه شب به خانههای مردم که خالی از سکنه بود، دستبرد میزدند و اسباب و اثاثیه آنان را به سرقت میبردند.
عباس هر شب برای انجام فعالیتهای عملیاتی به «آلرت» ـ اتاق خلبان آماده برای مقابله هواپیماهای دشمن ـ میرفت که اگر «اسکرامبل» ـ در اصطلاح پروازی به هواپیماهای جنگنده رهگیر گفته میشود که در کنار باند آماده برخاستن است تا به محض اعلام ایستگاه رادار برای دفاع هوایی و درگیری با دشمن به پرواز درآید ـ زدند پرواز کند و به مقابله با هواپیماهای دشمن بپردازد. از این رو همسرش اغلب اوقات در منزل تنها بود.
آن روز به علت رعایت نکات ایمنی و تجاوز هواپیماهای دشمن به مناطق مسکونی در شب، برق اکثر معابر عمومی قطع بود و بنا به دستور، تمامی ساکنان منازل نیز میبایست راه نفوذ نور اتاقها را به بیرون ساختمان میبستند. از این رو شبها اغلب شیشههای اتاق نشیمن به وسیله مقوا یا پتو کاملاً پوشیده میشد. یکی از همین شبها نرگس برای آوردن وسیلهای به اتاق مجاور که اسباب و وسایل غیر ضروری در آن نگهداری میشد، رفت، به ناگاه از پشت شیشه چهره مرد قوی هیکلی را دید که ایستاده و با چراغ قوه در حال وارسی اسباب و اثاثیه درون اتاق است. از وحشت نزدیک بود قالب تهی کند، ناگهان جیغ زد، عباس که دست بر قضا آن شب در منزل بود، با شنیدن فریاد نرگس با چراغ قوه سریع خودش را به نرگس رساند. نرگس زبانش بند آمده بود و مدام فریاد میزد: دُ..دُ.. دُزد، دُ..دُ..دُزد و با دست به سویی اشاره میکرد.
عباس با چراغ قوه به دنبال دزد به هر سویی سرک کشید و نور چراغ قوه را به درون پارکی که مشرف به منازل سازمانی بود انداخت اما اثری از دزد به دست نیامد. انگار آب شد و رفت توی زمین. عباس گفت: «حتماً خیالاتی شدهای» نرگس قسم میخورد با چشمهای خودش دزد را دیده، برای همین از آن شب به بعد میترسید بدون عباس در پایگاه بماند.
شب بعد نوبت آلرت عباس بود. با توجه به حادثه شب گذشته هنگام رفتن به آلرت مردد بود و نمیخواست نرگس را تنها در منزل رها کند. از نگاه نرگس پیدا بود که میترسید.
ـ میخواهی ببرمت خونه آقای یاسینی پیش همسرش پروانه خانم؟
خانم با احترامی بود. او همیشه از نرگس میخواست شبهایی که تنهاست به منزلشان برود اما یک مشکل بود، تا خانه پروانه خانم راهش دور بود. علاوه بر آن نرگس خجالت میکشید و نمیخواست ایجاد مزاحمت کند. احساس میکرد تنهایی راحتتر است.
عباس همین طور که به چشمان نگران نرگس نگاه میکرد، فکری از ذهنش گذشت و گفت: «یک بالش و پتو بردار بریم آلرت».
نرگس تعجب کرد. آلرت؟! مگه میشه؟ آلرت آن قدر مهمه که فقط کارکنان ویژه می توانند به آنجا رفت و آمد کنند، کارت ویژه تردد میخواهند.
عباس گفت: نگران نباش، یک کارش میکنم، می گم برای آوردن تو به اینجا هماهنگ شده.
با اصرار وسایل استراحت برداشت و سوار ماشین شدند و رفتند به آلرت. نرگس دلشوره عجیبی داشت. در بین راه گفت: عباس یک دفعه بازخواستت نکنند؟! این کار غیر قانونیه، بفهمند برات دردسر درست میشه.
همین طور که میرفتند رسیدند به ایست بازرسی. دژبان نگاهی به داخل ماشین کرد و گفت: ببخشید جناب سروان، ورود افراد غیر مجاز به داخل آلرت ممنوعه. ایشون مجاز به رفتن درون آلرت نیستند جناب سروان.
عباس از اتومبیل پیاده شد و به دژبان گفت: مسئولیت ورود ایشون به آلرت به عهده خود من است. دژبان اجازه خواست تا با مافوقش هماهنگ کند اما موفق نشد. با مسئولیت عباس سرانجام دژبان پذیرفت و علمک شطرنجی راهبند را بالا داد و هر دو به آلرت رفتند.
ترس و دلهره شدیدی آزارش میداد. آن شب آقای امینی هم کشیک بود، به محض اینکه خانم دوران را دید خندید. نرگس هم خندید و هم خجالت کشید.
آقای امینی، خانم دوران را می شناخت. عباس دلایل آمدن به آلرت رو به او توضیح داد، قبول کرد. تلویزیون روشن بود، آنها سرگرم تماشای تلویزیون شدند. نرگس به سراغ یخچال رفت تا برایشان خوردنی بیاورد. توی یخچال چند قاچ هندوانه و پنیر و گردو بود. تقریباً مثل یک خانه مجردی میماند. یک اتاق خواب هم برای استراحت داشت.
نیمه شب عباس از نرگس خواست تا هواپیمای جنگنده را از نزدیک ببیند. نرگس به رغم میل باطنیاش پذیرفت. در درون آشیانه یک فروند هواپیمای شکاری از نوع اف ـ4 مجهز به بمب و موشک آماده پرواز بود. نرگس تا آن موقع بمب و موشک را از نزدیک ندیده بود، به همین خاطر خیلی میترسید. نرگس پرسید:
ـ این هواپیماهایی که توی فیلمها نشون میدهند، مناطق مسکونی رو بمباران میکنه و این همه قدرت تخریب داره از همین نوع بمبهاست؟
(عباس با سر تأیید کرد)
ـ اینها که خیلی کوچک هستند؟
عباس لبخندی زد و گفت: فلفل نبین چه ریزه.
ـ عباس یه دفعه تو این کارو نکنی رو سر مردم بیگناه بمب بریزی.
ـ نه عزیزم ، این کار مال آدمهای ضعیف و بُز دله.
نرگس، مردش را میشناخت و به او ایمان داشت.
عباس گفت: راستی اگر اسکرامبل زدند با این هواپیما قرار است پرواز کنم.
ـ پس من چه کنم؟
عباس با خنده گفت: تو را هم با خودم میبرم، کافی است این جیسوت و هارنس را بپوشی و این کلاه هلمت پروازی را روی سرت بذاری، این ماسک اکسیژن را هم جلوی بینیت بذاری، آن وقت تو کابین عقب میشینی. به هیچ چیز دست نمیزنی و آن وقت تو اولین خلبان زن جنگنده ایرانی خواهی بود.
ـ وای، نه، من میترسم.
ـ پس میری توی خوابگاه درو از پشت قفل میکنی تا من برگردم.
نرگس میدانست حرفهای عباس جدی نیست. پرسید:
ـ راستی عباس نمیترسی با این هواپیما پرواز میکنی؟
ـ آخه عزیزم مگه میشه آدم چیزی رو که دوست داره ازش بترسه؟! بیا بشین رو صندلی خلبان ببین چه کیفی داره.
ـ میترسم بفهمند برات بد بشه!
از نردبان فلزی بالا رفت. نشست در کابین خلبان، دنیایی از نشان دهندهها در مقابلش قرار داشت. سرش داشت گیج میرفت. گفت: بریم عباس، ممکنه بیان من و تو رو اینجا ببینند آن وقت تو رو تنبیه میکنند.
عباس خندید و گفت: دیگه پیِ همه چیز رو به خودم مالیدم.
آن شب عباس با آب و تاب از هواپیمای جنگندهاش حرف میزد.
ـ پرواز توی آسمون عشق دیگهای داره. احساس میکنی خیلی به خدا نزدیک شدهای. از آن بالا به کائنات نگاه کردن با زمین فرق میکنه. از آن بالا هیچ صدایی جز صدای خدا را نمیشنوی. آنجا از زد و بندهای سیاسی و تعلقات مادی خبری نیست و هر چقدر بری انتهایی برای پیمودن راه نیست. میدونی نرگس آخه من عاشق پروازم.
نرگس با نگاه پرمعنایی به او چشم دوخت و گفت: پس چرا این عشق را از برادرت رحیم گرفتی؟ او هم به اندازه تو پرواز و خلبانی را دوست داشت، چرا وقتی دانشکده قبول شد، نگذاشتی بره؟
عباس که غافلگیر شده بود، گفت: او این شغل را برای گذران زندگی میخواست. او آماده رفتن به سربازی بود. یک باره تصمیمش عوض شد، گفت حالا که میخوام برم سربازی، میرم خلبان میشم. هم یک شغل خوبی دارم هم دو سال عمرم را بیهوده تلف نکردم. واسه همین بود که من با این خواستهاش مخالفت کردم.
تا آن روز به طور صریح و بیپرده با نرگس صحبت نکرده بود. یاد روز خواستگاری و حرفهای مادرش افتاد. راستی مادر درست میگفت: «نظامی جماعت آنقدر که آدمِ دولته، در اختیار زن و بچهاش نیست».
نرگس، آدمها هیچ وقت نوکر دولت نیستند. در جنگ جهانی دوم «کامی کازهای» ژاپنی تو عملیات «پرل هاربر» با هواپیما خودشون را به ناوهای آمریکایی میزدند، چند تا ناو هواپیمابر رو غرق میکردند، خودشون هم کشته میشدند. اونها هیچ وقت آدمهای دولت نبودند ولی وطنشان و مردمشان را دوست داشتند و برای نجات وطن تن به انتحار میدادند. اونا میدونستند که با این کار جاودانه میشند.
دل توی دل نرگس نبود. هر آن ممکن بود آژیر حمله هوایی به صدا در بیاید و عباس پرواز کند. نرگس خدا خدا میکرد آن شب هواپیماهای عراقی وارد حریم هوایی ایران نشوند. بالاخره دعایش مستجاب شد، اسکرامبل نزدند اما تا صبح چشمهایش لحظهای روی هم نرفت.
صبح با آغاز وقت اداری باید اتاق آلرت را ترک میکردند. حالا هر دونفر رویشان نمیشد اتاق را ترک کنند. عباس بالاخره دل رو به دریا زد و از اتاق خارج شد. خبر به همه رسیده بود. از این رو فرمانده گردان، جانشین و همه برای بازدید آمده بودند. عباس از جلو حرکت میکرد و نرگس هم به دنبالش. همه از دیدن نرگس تعجب کرده بودند. از خجالت داشت آب میشد. وقتی مقابل فرمانده رسیدند، عباس ادای احترام نظامی کرد و دلیل آوردن همسرش را به آلرت، برای فرماندهان پایگاه و عملیات تشریح کرد. معلوم نبود از حرفهای عباس تا چه میزان قانع شدند. عباس به دلیل این اقدام غیر قانونی در دستور پایگاه توبیخ شد.