فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

جوان سرپل ذهابی که به «بلال جبهه‌ها» معروف شد

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهید علی اشرف سلیمانی در سال ۱۳۴۷ در شهرستان سرپل ذهاب و در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود و در همان دوران کودکی عشق به خداوند و رعایت مسائل دینی از وی نمونه ای از یک جوان مؤمن ساخته بود.

به گزارش مرصاد، شهید سلیمانی قبل از پیروزی انقلاب با اینکه ده سال بیشتر از عمرش نمی گذشت در اکثر برنامه های مذهبی و انقلابی و مبارزات علیه رژیم طاغوت دوشادوش بزرگترها حضوری فعالانه داشت و بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی نیز در این راستا قدمهای بلندی برداشت.

او پس از آغاز جنگ تحمیلی به همراه خانواده اش به شهر اسلام آبادغرب مهاجرت کرد و در آنجا به ادامه تحصیل مشغول شد و به دلیل علاقه اش به جبهه چندین بار جهت اعزام مراجعه کرد اما به دلیل سن کمی که داشت پذیرش نمی شد.

شهید سلیمانی در بسیج دانش آموزی ثبت نام کرد و و پس از مدتی با تلاش فراوان موفق شد به آرزوی دیرینه خود دست یابد و به جبهه اعزام شود.

وی در عملیات‌های منطقه کردستان شرکت کرد و در جبهه های غرب و جنوب حضور چشم گیری داشت و پس از عملیات‌ها در سنگر مدرسه مشغول تحصیل می شد.

او به خاطر عشق به شهادت و رسیدن به معبود لحظه ایی آرام نداشت و می پنداشت که باید به ندای حسین زمان لبیک گفت و دین خدا را یاری کرد به همین دلیل با رها کردن مجدد درس به جزیره مجنون اعزام شد.

شهید سلیمانی شاخصه جالبی دارد که به دلیل صوت زیبای او در قرائت قرآن و اذان و البته تیره بودن پوستش به بلال جبهه ها معروف شده بود.

وی در عملیات پیروزمندانه کربلای پنج در شلمچه به آرزوی دیرینه خود که شهادت و پیوستن به لقا خدا بود رسید.

مادر شهید سلیمانی در گفتگو با خبرنگار مرصاد در خصوص فرزند شهیدش اظهار داشت: پسرم اخلاق نیکو و وارسته ای داشت، هیچ موقع به یاد ندارم که چهره ایی درهم داشته باشد. او نه تنها در خانواده بلکه برای اهالی شهر نیز الگو بود و همیشه در مراسم های مذهبی و عبادی شرکت می کرد و یکی از شاخصه های او ادای نماز اول وقت بود.

اخضر امینی افزود: یک هفته قبل از شهادت علی اشرف در خانه بود و حال و هوای دیگری داشت. مدام از امام(ره) صحبت می کرد و سفارش می کرد که باید همیشه پشتیبان او باشیم.

وی افزود: دوستانش اورا بلال صدا می زدند. صوت اشرف به قدری زیبا بود که وقتی قرآن می خواند همه را مجذوب خود می کرد و گرد او حلقه میزدند تا صدای اورا بشنوند.

مادر شهید سلیمانی ادامه داد: وصیت نامه پسرم را بسیار دوست دارم و از شنیدن آن آرامشی می گیرم که گویی او در کنارم ایستاده است.

گوشه ای از وصیت نامه شهید سلیمانی

خدایا حقیرم ، ضعیفم، ذلیلم، پرکاهی در مقابل طوفانها هستم، خدایا آن لحظه که جنازه ام بر روی زمین می افتد و مرا در یک تابوت می‌گذارند و مرا کفن می کنند و دست و پایم را گرفته و روانه قبرم می کنند و رویم خروارها خاک می پوشانند ، آن لحظه بر من چه می گذرد ؟ خدایا خودت ارحم راحمینی پس بر من رحم کن.

امت حزب الله و مردم شهید پرور آگاه باشید که جدا اسلام مظلوم واقع شده است و احتیاج به کمک همه ی ما دارد. همانا صدای مظلومیت آن از ۱۴۰۰ سال پیش هنوز به گوش می رسد و امروز تمام شیاطین برای ضربه زدن به اسلام یکی شده اند .بیایید و دست همت بدهید و با کردار و اعمالتان موانع را از سر راه اسلام بردارید، مجالس را خالی نگذاری ، جبهه ها را پر کنید که شیاطین از این امر می ترسند و نگذارید که تیرهای شیاطین بر ما اصابت کند.

شبکه اطلاع رسانی دانا

 نظر دهید »

سفارش شهید «محمد کمالی‌مقدم» در آخرین نامه‌اش به پدر چه بود+تصویر

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آری ما پاسدار خون شهیدانیم رسالت خون شهیدان بر دوشمان، پیروزی انقلاب در پیشمان؛ باید در خط امام تا انتها پیش رفت که ما پیروزیم.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا به نقل از دیار آفتاب، می‌خواهم برای شما تجربه یک خاطره ی، شاید تکرارناپذیر را بگویم. در شهر ما تفرش، یک خانواده شهید زندگی می‌کند که الحمدالله پدر و مادر شهیدان درکنار یکدیگر سربلند زندگی می‌کنند. این خانواده، دو شهید سرافراز به نام‌های «احمد و محمد کمالی مقدم» تقدیم اسلام کرده‌اند. خوشبختانه مادر شهید با روی باز پذیرای‌ من بود و من هم از شوق سریعاً خودم را به منزلشان که در محله دادمرز تفرش بود رساندم.

بعد از استقبال گرم مادر شهید، وقتی وارد منزل شدم اولین چیز که توجه مرا جلب کرد ، حال و هوای این خانه بود. اتاق پذیرایی این خانه چیزی کم از موزه شهدا نداشت. این خانه هم مانند همه خانه‌های قدیمی طاقچه‌ای داشت که روی آن پر بود از عکس‌ها و یادگاری‌های دو شهیدشان، در کنار عکس‌هایی از امام و رهبری.

پدر شهید که محاسنش کاملا سفید شده بود ولی هنوز الحمدالله سرحال بود بعد از اندک زمانی به جمع ما پیوست. من که بسیار خجالت زده از نحوه برخورد این دو عزیز بودم ، سریع شروع به کنجکاوی کردم .

پدر شهید با شور و حال خاصی که در صورت مهربانش موج می زد ، بعد از آوردن آلبوم عکسهای شهدا ، درباره شهید احمد چنین گفت:

احمد در سال 1342 به دنیا آمد . برای او خواستیم اسم محمد را انتخاب کنیم . ولی مامور اداره ثبت و احوال گفت چون اسم خودم محمد است نمی توانم اسم محمد را برای فرزندم انتخاب کنم . برایش

اسم احمد را انتخاب کردیم ولی تا دوسال و تا زمان تولد محمد او را محمد در خانه صدا می کردیم . محمد که به دنیا آمد و مامور اداره ثبت احوال عوض شده بود و ما توانستیم اسم محمد را برای فرزندم انتخاب کنیم .

مادر این دو شهید می گوید بچه ها ساکت و درس خوان بودند و دعوا نمی کردند . محمد همیشه کمکم می کرد و می گفت مامان اگر دختر نداری من کمکت می کنم

پدر شهید ادامه داد در دوران تحصیلشان احمد یکی از نمایندگان دانش آموزان دبیرستان مطهری بود . یک روز در مدرسه دانش آموزان در مدرسه در حمایت پیشرفت انقلاب اعتصاب کرده بودند و در سر کلاس شرکت نکرده بودند

ما را به مدرسه خواستند تا ترتیبی بدهیم که دانش آموزان به سر کلاس بروند . دو سه تا از اولیای دانش آموزان در پشت تریبون در حمایت از رضا شاه و محمدرضا و ولیعهد حرفهایی گفتند

اما من که پشت تریبون رفتم گفتم ما امروز آمدیم که تریتبی بدهیم تا دانش آموزان به سر کلاسها بروند و حرف آنها را تکذیب کردم و گفتم تا آنجایی که به من مربوط می شود این مشکل اولیای دبیرستان است

نماینده دانش آموزان بلند شد و گفت : که چرا اولیای دبیرستان از ما می خواهند تا به کلاسها برویم . این مثل این است که زیر رگبار گلوله و در وسط خیابان کسی تخت بزند و استراحت کند آیا با این وضع ممکن است ما درس

بخوانیم .

پدر شهید ادامه داد که ما قبل از بچه دار شدن نیت مان این بود فرزندان آن طوری باشد که خدا می خواهد نه آن چیزی که نفس اماره ما می خواهد .

الحمدا…این نیت من محقق شد .

جنگ که شروع شد احمد به عنوان پاسدار ویژه وارد سپاه شدوبه جبهه اعزام شد و در بیشتر مناطق از جمله خرمشهر و دزفول و… جنگید . محمد هم به تبع می خواست در جبهه حضور پیدا کند ولی من قبول نمی کردم

و می گفتم که بگذار احمد از جبهه برگردد و بعد تو برو . احمد به مرخصی آمد ه بود .محمد به جبهه رفت و یک هفته هنوز از مرخصی احمد نگذشته بود که احمد گفت می خواهم برگردم

گفتم تو که هنوز مرخصی ات تمام نشده است گفت پدر جان آنجا بهشت است و اینجا جهنم .

بگذار بروم .

بعد از شهادت احمد ، حمید پسر دیگرم برای بار دوم می خواست اعزام شود و مادرش و 2 پسر دیگرم به مشهد رفته بود ند و من تنها بودم و به تنهایی به بدرقه حمید رفتم و مثل باران گریه شوق می کردم .(پدر شهید در این لحظه مانند همان دوران گریه کرد)

مجید پسر دیگرم هم می خواست به جبهه برود ولی من ممانعت می کردم . یک روز مجید کنار حوض حیاط نشسته بود و زانوها را بقل کرده بود و می گفت پدر جان اجازه بده من هم به جبهه بروم

و گفت امام حسین (ع) آخرین نفری بود که به شهادت رسید . این حرف مجید من را به فکر فرو برد و بهش اجازه دادم به جبهه برود.

محمد در سال 62 واحمد در سال 61 به شهادت رسید. تمام اهداف شهید محمد کمالی مقدم در این شعر که در آخرین نامه‌ای که به خانواده اش فرستاده خلاصه می‌شود.

ای شام ستم سپیده سر زد

ما صبح عدالتیم اینک تا نقش تو از جان زداییم

جویای شهادتیم اینک

یاران همه سوی مرگ رفتند بشتاب تا عقب نمانیم

ای خون حماسه در رگ دین

برخیز نماز خون بخوانیم .

بخشی از وصیت نامه شهید محمد کمالی مقدم

….پدر و مادر عزیزم شما به من مبارزه علیه کفر را به من آموختید ، انشاء ا… بتوانم قطره ای از مشتقات شما را برای من متحمل شدید جوابگو باشم.

پدر جان استواریت ، پایدرایت ، صبوریت ، را آزاد و حب نفس و حب دنیا و جان را مهار و افسارش کن و در مشت محکم نگه دار تا نکند روز ی زهر خود را بریزد و اجرها را پایمال کند.

.

.

.

آری ما پاسدار خون شهیدانیم رسالت خون شهیدان بر دوشمان ، پیروزی انقلاب در پیشمان باید در خط امام تا انتها پیش رفت که ما پیروزیم .

.

.

.

ما می رویم تا خط امام بماند ، ما می رویم خطی که از ابراهیم آغاز شده و در تداوم سرخ خویش با دستهای پاک محمد (ص) و علی (ع) به قلب پرشور امام امت رسید تا رنجبران زمین

را از جور حکومت قابلیان برهاند . خطی که تبلور قاطعیت بر علیه جباران و عصاره عصیان مستضعفان بر علیه مستکبران .

پدر شهید ادامه می دهد روز قبل از شهادت محمد در دفترچه خاطراتش می نویسد

بنام خداوند بخشده مهربان . اینک مرا توان گنجیدن و بودن در این حصار بسته زمین نیست و هر لحظه در شوق معراج به سوی قله کمال بی تاب تر می شود . روحم از پیشم می خواهد بگریزد تا در غربت زمین نمانم

. از رفتن نمی ایستم تا در قلب تاریخ بایستم. اینک در جستجوی شمس وجودی خویش از دیارم هجرت و بدین مکان مقدس آمده‌ام. از سرزمین بودها گذر خواهم کرد تا در نخلستان‌های مدینه علی (ع) را دیده و در پی‌اش دویده

تا به آغوش‌اش کشم.

مادر شهید از خواب دیدن احمد می‌گوید. بعد از شهادت احمد سفره انداخته و 7 بشقاب آوردم .بچه ها گفتند مامان یک بشقاب زیاد آوردی . گفتم برای احمد آوردم بابایش گفت تو چه می دانی شاید اینجا نشسته و می‌خورد. به بابایش گفتم بگذار باهمین خیال‌ها خوش باشم. شب که خوابیدم احمد به خوابم آمد و گفت مادر جان خیال می‌کنی پیش شما نیستم. در حالی که من پیش شما هستم از آن چیزی که شما می خوردید من می‌خورم و هر چه می گویید من می‌شنوم.

 

 نظر دهید »

اون ماه رمضان با همه‌ی سختیهاش گذشت و...

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

اوایل خرداد ماه سال ۶۳ مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان ما در تیپ آموزشی ۲۰ رمضان مسئولیت نیروهای اعزامی به منطقه را بر عهده داشتیم و در اردوگاهی نزدیک به پادگان دوکوهه در جاده اندیمشک مستقر بودیم.
با نزدیک شدن ماه رمضان بچه‌ها در تب و تاب این بودند که بدونن براشون ممکن هست روزه بگیرند یا نه از یه طرف دلمون می‌خواست روزه بگیریم از طرف دیگه به دلیل جابجایی های مدام طبعاً روزه هامون باطل می‌شد.

چند نفری جمع شدیم رفتیم سراغ روحانی اردوگاه گفت : اگر بتونین قصد ده روز کنین میتونین روزه بگیرین با فرمانده تیپ مشورت کردیم گفت : بعیده که به این زودی‌ها تغییر موقعیت بدیم به بچه‌ها اعلام کردیم که هر کس بخواد و براش سخت نیست میتونه روزه بگیره. تقریباً تمام بچه‌ها روزه گرفتن. اما جالب بود که جوونترها اشتیاق بیشتری داشتن و بیشتر هم از خودشون استقامت نشون میدادن.

با نزدیک شدن ماه رمضان بچه‌ها در تب و تاب این بودند که بدونن براشون ممکن هست روزه بگیرند یا نه از یه طرف دلمون می‌خواست روزه بگیریم از طرف دیگه به دلیل جابجایی های مدام طبعاً روزه هامون باطل می‌شد

روزه داری گرمای سوزان خرداد ماه خوزستان و فعالیت‌های زیاد روزانه، با توجه به اینکه نیروها تحت آموزش نظامی بودن واقعاً طاقت فرسا بود. هر روز صبح بعد از خوردن سحری و اقامه نماز جماعت برنامه صبحگاه و بعد هم آموزش‌های سخت نظامی شروع می‌شد و تا ظهر ادامه داشت. بعد از نماز ظهر بچه‌ها ۲ ساعتی می‌رفتند تو چادرهاشون و استراحت می‌کردند گرمای هوا باعث می‌شد داخل چادر شبیه سونا بشه. بچه‌ها یه سطل آب میذاشتن وسط چادر و دراز می کشیدن دورش و چفیه هاشونو تو سطل خیس می کردن و چفیه رو می کشیدن رو بدنشون تا کمی خنک بشن.
اون ماه رمضان با همه‌ی سختیهاش گذشت و حالا فقط حسرت آن روزهای سخت اما با صفا به دلمون مونده!

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 349
  • 350
  • 351
  • ...
  • 352
  • ...
  • 353
  • 354
  • 355
  • ...
  • 356
  • ...
  • 357
  • 358
  • 359
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 475
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس