فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روایت «صمد رزمنده» از یک عملیات

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

وقتی به جاده آسفالت رسیدیم، جمعیت عظیمی از عراقی ها را دیدم که همگی پیراهنهای‌شان را از تنشان درآورده‌اند و در دست گرفته‌اند و به جای اینکه بروند سمت جاده اهواز - خرمشهر، می‌آمدند سمت خرمشهر - بصره.
جنگ هشت ساله عراق علیه ایران اوج شجاعت رزمندگان و نقطه تقابل دلیر مردی سپاه اسلام و ترس و زبونی ارتش بعثی عراق است که چگونه با داشتن پیشرفته ترین امکانات و تجهیزات نظامی در برابر ایمان نیروهای ما کم می آوردند. مطلب زیر رشادت نیروها را در یکی از عملیات ها بیان می‌کند.

***

ساعت شش بعدازظهر بیست و پنجم دی‌ماه سال 1365، بی‌سیم سنگر فرماندهی به صدا درآمد: «ساعت شش، در موقعیت برادر امین.»

من همراه مصطفی مولوی (مسئول تیپ) با موتور راه افتادیم. تو راه سر و کله هواپیماهای بمب‌افکن سرخو و میراژ و میگ‌های روسی و فرانسوی دشمن پیدا شد. چند تا راکت و بمب خوشه‌ای ریختند تو بیابان. خودمان را رساندیم به سنگر فرماندهی لشگر. جلسه ساعت شش و نیم شروع شد.

فرمانده لشکر نگاهی به چهره تک‌تک حاضرین انداخت و سکوت را شکست: «بسم‌الله الرحمن الرحیم»

صداش چنان دلنشین و متین بود که دل‌های آشوب‌زده‌مان را آرامش می‌بخشید. سکوتی سنگین در اتاق حاکم بود:

«من در مقابل این همه ایثار و شجاعت و شهامتی که در این چند روز از خودتان نشان داده‌اید، نمی‌‌دانم چه باید بگویم. من کمال قدردانی را از برادران دارم. ان‌‌شاءالله خداوند اجرش را خواهد داد.»

سکوت دوباره در اتاق حکم‌فرما شد. فرمانده لشگر باز نگاهی به چهره منتظر حاضرین انداخت و ادامه داد: «به همین زودی قرار است با گردان‌هایی که در این چند روز عملیات کرده‌اند، همراه نیروهایی که از قبل برای شرکت در این عملیات داوطلب شده‌اند، عملیاتی انجام بدهیم.»

همهمه‌ای بین حاضرین افتاد. خوشحالی در چهره همه دوید. صدای فرمانده لشگر همهمه‌ را خواباند:

«البته برادران مجروح هم تقاضا کرده‌اند در این عملیات شرکت کنند… مأموریت ما آزادسازی شهرک «دوعیجی» است»

بعد اشاره کرد به مصطفی (که کنار من نشسته بود) و گفت: «مسئولیت عملیات به عهده برادر مولوی است.»

مصطفی سرش را انداخت پایین و حرفی نزد. همه منتظر شنیدن طرح عملیات بودیم.

«مأموریت لشگر ما تصرف و انهدام دو پل است که یکیش به جزیره «بوارین» راه دارد و آن یکی از روی شهر به منطقه خشکی وصل است. با انهدام پل بقیه لشگرها وارد جزیره می‌شوند و محاصره شهرک «دوعیجی» کامل می‌شود.»

یک عکس هوایی هم از منطقه مورد نظر آورد پهن کرد زمین؛ همگی دورش جمع شدیم. فرمانده انگشتش را گذاشت روی نقطه‌ای و گفت:

«اینجا پمپ بنزین است، سمت راست شهرک دو عیجی. این هم پل اولی است که از روی اروند صغیر به جزیره بوارین زده شد. این یکی پل دومی است که از سمت شهر به منطقه خشکی راه دارد.»

لحظه‌‌ای سکوت جلسه را فرا گرفت. صدا از هیچ کس در نمی‌آمد. مصطفی پیشقدم سکوت را شکست:

«برادر امین! خواهش می‌کنم اجازه بدین ما هم تو این عملیات شرکت کنیم. آخه امین جان، من به بچه‌ها قول دادم تو این عملیات شرکت می‌کنیم. بیا و دل بچه‌های ما را نشکن!»

فرمانده لشگر لحظه‌‌ای سکوت کرد و سرش را انداخت پایین.

-نیروهات کجا هستند؟

*دم اسکله شهید باکری آماده‌ان!

-می‌توانی تا ساعت نُه امشب بیاریشان اینجا؟

*بله. همین الان خبر می‌دم راه بیفتن.

بلند شد برود با بی‌سیم به نیروهاش خبر بدهد.

-سعی کنین تا صبح نشده، پل‌ها را بگیرید تا دیگر لشگرها کار را تمام کنند و شهرک آزاد بشود.

مدتی بعد بچه‌ها سوار نفربرهای «خشایار» و وانت‌بارها شدند.

مقیمی (مسئول ستاد تیپ) جلوی صف حرکت می‌کرد. من همراه مصطفی مولوی با ماشین راه افتادیم. بچه‌ها، سواره و پیاده، تو کوره‌ راه‌ها و معابر دو جداره، پیش می‌رفتند سمت نخلستان و جزیره بوارین.

ماشین پشت خاکریزها در حرکت بود و گرد و خاک می‌نشست به سر و رومان. حالا دیگر هوا تاریک شده بود. به زور می‌توانستیم چند متری خودمان را ببینیم. دشمن گاه و بیگاه منطقه را زیر آتش توپخانه می‌گرفت تا اگر نیروهایی در حال پیشروی هستند، عکس‌العمل نشان بدهند.

جلوتر که رفتیم، ماشین پنچر شد. ناچار از ماشین پیاده شدیم. مصطفی یکی از بی‌سیم‌ها را بست پشتش. چند باطری بی‌سیم و اسلحه‌اش را هم گرفت دستش. من هم یکی از بی‌سیم‌ها را به پشتم بستم و یکی هم گرفتم دستم. یک گوی پر از ملزومات را هم برداشتم و راه افتادیم.

مصطفی به من خیره شده بود. خندید.

پرسیدم: «به چی می‌خندی؟»

-به وضع بی‌سیم‌ها و تو

*خُب. من چه مرگمه؟!

خندید: آخه کی قبول می‌کنه تو با این وضع مسئول محور باشی؟

*کی باور می‌کنه جنابعالی با این قد و قواره و اون کلاه کجی که داری، فرمانده عملیات باشی؟

مصطفی اشاره کرد به سنگر مخروبه‌ای که آن طرف‌تر بود: «بیا بریم آنجا، تا من با فرماندهی لشگر تماس بگیرم.

مصطفی بی‌سیم را روشن کرد. من همان طور که به گونی‌‌های سنگر تکیه داده بودم، منطقه اطراف را از نظر گذراندم. هر از گاهی، منطقه زیر نور منورهای دشمن مثل روز روشن می‌شد.

از کنار نوار مرزی می‌رفتم سمت اروندرود. جاده شلمچه- خرمشهر را گذشتم و سرازیر شدم آن طرف جاده. زمین کمی خیس بود. ماشین به گل فرو رفت. هر کاری کردم، درنیامد. از ماشین‌ پیاده شدم. نگاهی به اطراف انداختم. کمی دورتر از آنجا چند نفر، کنار جاده شلمچه، ایستاده بودند. دست تکان دادم.

متوجه‌‌ام شدند و آمدند طرفم. وقتی رسیدند کنار ماشین، خودشان متوجه قضیه شدند. بدون اینکه چیزی گفته باشم، رفتند عقب ماشین تا هلش بدهند. من هم پریدم پشت فرمان و ماشین را گذاشتم تو دنده سنگین و گاز دادم.

ولی انگار ماشین چسبیده بود زمین. تکان نمی‌خورد. از آیینه نگاهی انداختم به آن چند نفر. داشتند ماشین را می‌کشیدند عقب. سرم را آوردم بیرون و گفتم: «برادرها هُل بدین جلو!»

دوباره گاز دادم، فایده‌ای نداشت. داشتم با «کمک» ماشین ور می‌رفتم که دیدم دارند هل می‌دهند و مدام با لهجه غلیظ عربی می‌گویند: علی، علی. گوشهایم را تیز کردم.

متوجه شدم با همدیگر عربی صحبت می‌کنند. دنده‌ را به حال خودش گذاشتم و از تو آیینه قیافه‌هاشان را برانداز کردم. متوجه لباسهاشان شدم. عرق سردی بر تنم نشست. پیش از آن روز لباس‌های عراقی را فقط تن جنازه‌هاشان دیده بودم.

توکل به خدا کردم و ماشین را گذاشتم تو دنده. یک گاز محکم که دادم، ماشین از گل کنده شد. دو دل بودم برگردم یا بروم.

نمی‌دانستم آنها عراقی‌اند یا از بچه‌های خوزستان، که با هم عربی حرف می‌زنند. نگاهی به جاده انداختم تا مطمئن شوم عوضی نیامده‌ام. در همین فکرها بودم که آنها هم پریدند پشت ماشین.

عجب اشتباهی کرده بودم. هم خودم، هم یک ماشین با تمام وسایل را سالم آوره بودم، تحویل عراقی‌ها داده بودم. دوباره به انتهای جاده چشم دوختم. منطقه همان منطقه‌ای بود که صبح با موتور آمده بودم. تصمیم گرفتم جلوتر بروم.

ماشین را توی دنده گذاشتم و آرام حرکت کردم تا عکس‌‌‌العمل آنها را ببینم. گاهی به خودم می‌گفتم:«برگرد! هنوز فرصت‌داری! تو داری میری سمت دشمن.»

خاکریزها را که می‌دیدم، مطمئن می‌شدم راه را اشتباهی نیامده‌ام. لحظه‌ای فکر کردم: «نکند عراقی‌ها حمله کرده‌اند، نیروهای ما را گرفته‌اند و با خودشان برده‌اند و منطقه الآن دست آنهاست.»

از دور چند نفر را دیدم. با دقت نگاهشان کردم. به نیروهای ما بیشتر شباهت داشتند. هر چه نزدیکتر می‌شدم، دلم بیشتر شور می‌زد چند متر دیگر هم رفتم جلوتر. حالا دیگر از نوع لباس و قیافه نیروها مطمئن شده بودم که خودی‌اند. نور امید ته دلم روشن شد. از ماشین پریدم پایین.

بچه‌ها با دیدن من، به همراه آن چند نفر، خیلی تعجب کردند. آنها هم وقتی فهمیدند چه کلاه‌گشادی سرشان رفته است، به التماس افتادند. رنگ از صورتشان پریده بود. رفتم جلو. سؤال و جواب کردم. تسکینشان دادم. خیالشان راحت شد.

بچه‌ها مرا دوره کردند تا جریان برخوردم با عراقی‌ها را براشان تعریف کنم. من هم نفسی تازه کردم و از سیر تا پیاز قضیه را براشان گفتم. هنوز حرفهام تمام نشده بود که یکی از آن دو نفری که آن شش عراقی را برده بودند عقب، دوان دوان آمد و مضطرب گفت: «پاشین… عراقی‌ها، عراقی‌ها دارند می‌آن!»

پرسیدم: «از کدام طرف؟»

- از طرف خرمشهر به سمت بصره، روی جاده آسفالت.

*می‌آن که می‌آن. تو چرا مضطربی؟ مگه چند نفرند؟

-بیشتر از صد هزار نفر.

با خنده گفتم: «برو خدا امواتت را بیامرزه! تو این منطقه، عراق صدهزار تا نیرو نداره. تو ترسیدی؟ بیا بشین استراحت کن!»

- من ترسیده‌ام؟ یک میلیون نفر دارند می‌آن این سمت. اگه باور ندارین، برین ببینین!

حدس زدم باید مسئله‌ جدی باشد. ولی باز خودم را نباختم، بلند شدم و با خنده گفتم: «بلند شو سوار شو پشت موتور، بریم ببینیم آن صد هزار نفری که تو می‌گی کجا هستن!»

وقتی به جاده آسفالت رسیدیم، جمعیت عظیمی از عراقی‌ها را دیدم که همگی پیراهن‌هاشان را از تنشان درآورده‌اند و در دست گرفته‌اند و به جای اینکه بروند سمت جاده اهواز - خرمشهر، می‌آمدند سمت خرمشهر - بصره. تعدادشان از دو گردان هم بیشتر بود.

صحنه جالبی شده بود. جاده خرمشهر - اهواز پُر از ماشین‌های غیر نظامی بود که عراقی‌های اسیر را با تاکسی یا خط واحد منتقل می‌کردند اهواز.

بلند شدیم و راه افتادیم طرف محور عملیات. به پل منهدم شده دو عیجی و جزیره بوارین رسیدیم. تو نخلستان بچه‌های اطلاعات - عملیات به ما ملحق شدند. مسئول آنها از وضع منطقه گزارشی برامان داد. از لا به لای نخلستان حرکت کردیم طرف پل «بوارین».

حدود نصف شب رسیدیم به یک ده، با چند تا ساختمان کاه‌گلی تو سری خورده. دهکده درست سمت راست شهرک دوعیجی بود. نیروهای پیاده خودشان را رسانده بودند به دشمن. با دستور فرمانده گردان قاسم (برادر اکبری) درگیری شروع شد. در یک لحظه بی‌سیمهای گردان شروع کردند به فعالیت.

- تو دقیق بگو کجایی؟

*موقعیت من روبه‌روی تانکیه که به آتش کشیده شده. می‌بینی؟

- آره. دارم می‌بینم. حالا می‌دونی باید بری به کدوم سمت؟

*دقیق نه. اما به چپ و راست جاده پیک فرستادم.

- قربونت. منو در جریان بذار.

اکبری دوباره با فرماندهی تماس گرفت: «امین، امین، امین، اکبری.»

-امین به گوشم!

*همه چیز مرتبه. کار اولی تموم شد.

-شادم کردی، اکبری‌جان. خدا شادت کند.

من با گردان امام حسین (ع) حرکت کردم سمت هدف دوم، که انهدام پل آهنی بود. در سه راهی اول باید بچه‌های قاسم را راهنمایی می‌کردم.

ستون گردان بی‌هیچ توقفی پیش می‌رفت. سمت راست و چپمان دشمن مستقر بود. با وجودی که از هر طرف باران گلوله و توپ بر سرمان می‌بارید، کم‌کم به قلب دشمن نفوذ کردیم. همه‌مان یک هدف داشتیم، «رسیدن به پُل.»

دشمن بی‌هدف به هر طرف شلیک می‌کرد. گیج شده بود. نیروهای «اصانلو» و «اکبری» خط را شکسته بودند. با تثبیت خط، درگیری کم شده بود. گروهی از عراقی‌ها در نخلستان باقی مانده بودند و مقاومت می‌کردند. ستون گردان همچنان در نخلستان باقی مانده بودند و مقاومت می‌کردند.

ستون گردان همچنان پیشروی می‌کرد. صدای سوت خمپاره‌ای آمد. داد زدم: «خمپاره!…»

آن چند نفری که پشت‌ سر من بودند، به سویی خیز برداشتند. خمپاره با فاصله کمی از ما ترکید. گوشم سوت کشید. گرد و خاک زیادی به سرورومان نشست. تکانی به خودم دادم تا بلند شوم که چند تا تیر رسام نشست جلوی پام.

بلند شدم و به سرعت دویدم طرف پُل. درگیری شدیدتر شده بود. دود سیاهی هوای گرگ و میش صبحگاهی را پوشانده بود. هر طرف که نگاه می‌کردی، تانک‌ها را می‌دیدی که در آتش می‌سوختند. همه جا انفجار بود. و هوا روشنایی روز را داشت. مصطفی با چند نفر از بچه‌‌ها گوشه‌‌ای از میدان مشغول نبرد بودند.

یکی از راننده‌های بلدوزر از پشت خاکریز آمد پیش ما و گفت:«برادرها، زدن خاکریز با این خیلی مشکله.»

پرسیدم:‌«چی شده؟ مشکلت چیه؟!»

با انگشت به جلو اشاره کرد و گفت: «اون تانک سمت راستی نمی‌ذاره کار کنیم. خیلی اذیتمون می‌کنه. تا حالا چند تا از بچه‌های ما رو زده.»

من به اطرافم نگاه کردم ببینم می‌توانم یکی از بچه‌های آرپی‌جی زن را پیدا کنم یا نه.

راننده بلدوزر گفت: «اگه هوا روشن بشه و از شر اون تانک خلاص بشیم، دیگه می‌تونیم خاکریز بزنیم!»

نوجوانی بسیجی، آر‌پی‌جی به دست دوید سمت خاکریز. صداش کردم. در حالی که مواظب اطراف بود و خمیده می‌رفت، برگشت طرف ما. موضوع را باش در میان گذاشتیم.

مثل شکارچی‌‌ای که دنبال شکار باشد، سریع خودش را آماده کرد و با راننده بلدوزر راه افتاد. طولی نکشید که شکارچی ما صیدش را شکار کرد. بلدوزرها باز شروع کردند به کار. حالا گلوله‌های خمپاره داشتند وجب به وجب منطقه را شخم می‌زدند.

تانک‌های دشمن به خاکریز رسیدند و جنگ با تانک‌ها شروع شد. بچه‌ها با هرچه داشتند، رفتند به جنگ تانک‌ها. تانک‌ها یکی پس از دیگری به آتش کشیده شدند. دشمن تا هوا روشن بود نتوانست از محاصره نجات پیدا کند.

کرکس‌ها برای آخرین بار بالای سرمان ظاهر شدند. تعدادشان زیاد بود. بمب‌های خوشه‌ای ریختند و فرار کردند. منطقه را بوی باروت فرا گرفت. صدای پدافندهای هوایی با صدای انفجارهای پی‌درپی درهم آمیخت. زوزه خمپاره‌‌ها یا نارنجک‌های تفنگی نمی‌گذاشت از جا بلند شوم. درد شدیدی در تمام بدنم پیچید. زانو زدم و به خودم پیچیدم. بوی تند باروت آزارم می‌داد.

صدای سرفه‌های شدیدی می‌آمد. به اطرافم نگاه کردم. چند متر جلوتر یکی از بچه‌ها داشت به خودش می‌پیچید. خزیدم به آن سمت. ناله یکی دیگر از بچه‌ها از زیر آوار بلند شد که می‌گفت: «کمک… کمک کنین!»

هراسان به سمت صدا برگشتم. نیم تنه‌اش از زیر آوار آمده بود بیرون. با عجله خاک‌ها را زدم کنار و بدن نیمه‌جانش را کشیدم بیرون و زیر نور کمرنگ مهتاب نگاهی به چهره خونین و خاک‌آلودش کردم.

اصغری بود، بی‌سیم‌چی گردان. به پیشانی‌اش دست کشیدم. چمشهایش را نیمه‌باز کرد و زیر لب، با ناله‌ای خفیف گفت: «دستت رو بکش روی سرم!»

-اصغری‌جان، چیزی نیس. چیزی نشده. نگران نباش!

باز همان جمله را تکرار کرد. پیشانی‌اش را بوسیدم و خواباندمش کنار خاکریز. آمبولانس آمد و او را همراه دو تا مجروح دیگر بُرد بیمارستان صحرایی.

صدای خش خش بی‌سیمِ اصغری از زیر آوار می‌آمد. همان‌جا نشستم و خاکها را زدم کنار. صدای کسی از پشت‌گوشی بی‌سیم آمد. با شتاب بیشتری خاکها را کنار زدم.

بی‌سیم را که بیرون آوردم، بلند شدم. از خاکریز گذشتم و از میان نخلستانها دویدم سمت پُل. بین راه چند رگبار اسلحه خالی شد طرفم. همه نشستند زیرپام. یک آن تصمیم گرفتم برگردم و از طرف خاکریز، از کنار دسته بچه‌ها، بروم سمت پل. منصرف شدم به راهم ادامه دادم.

نزدیکای پل خزیدم داخل سنگرهای هلالی شکل. همه‌جا تاریک بود. هوا سوز داشت. از شدت سرما خزیدم کنج سنگر و زانوهام را بغل کردم. زوزه باد در اطراف می‌پیچید و از در و جرزهای سنگر می‌خزید داخل. دندانهام خود به خود به همدیگر می‌خوردند. داخل سنگر را از زیر نظر گذراندم، شاید پتویی ،چیزی پیدا کنم.

چیز به درد به خوری آنجا نبود. از سنگر زدم بیرون. چند قدم پایین‌تر چند جنازه عراقی افتاده بود زمین. دست های کرخت و لرزانم را گرفتم جلوی دهانم و «رها» کردم. «تأثیری نداشت. دهانم هیچ بخاری نداشت.

رفتم سراغ جنازه‌‌های عراقی. یکیشان اورکت تنش بود. همان‌جا کناره جنازه خوابیدم شاید تنم گرم شود. کمی پشت به پشت جنازه خوابیدم. گرمم نشد. جنازه خیلی وقت بود آنجا افتاده بود. با تنی لرزان بلند شدم نشستم بالای سر جنازه. دستهام کرخت شده بود. جنازه را هُل دادم، به پشت افتاد. با هزار مکافات اورکتش را درآوردم انداختم روی سرم.

بوی خون پیچید توی دماغم. چند تکّه گوشت لزج هم چسبید به دست و صورتم. چندشم شد. حالم به هم خورد. سریع اورکت را زدم کنار و جلوی دماغم را گرفتم. صورتم را پاک کردم و چند متر آن طرفتر افتادم زمین. حالت تهوع شدیدی بهم دست داد.

یکی از بچه‌ها خودش را رساند به من و پرسید: «چی شده؟»

-حالم خوب نیس.

*مریضی؟

جریان را براش تعریف کردم. اورکت را درآورد انداخت دور. پوست بدنم مورمور شده بود و می‌سوخت. او بادگیرش را درآورد و به من پوشاند. بلند شدم دویدم طرف پُل، تا هم گرمم شود، هم از آن محل دور شوم، هم چشمم باز به جنازه‌ها نیفتد.

صدای فرمانده گروهان از بی‌سیم بلند شده می‌گفت: «رسیده‌اند به پل و بچه‌های همسایه موفق شده‌اند وارد جزیره بشوند.»

خنده توی صورت بچه‌ها نشست. همه با شادی همدیگر را در آغوش گرفتیم. صدای تکبیر بچه‌ها گرمای زیادی به دلم دواند.

با شنیدن این خبر، منطقه چهره دیگری به خودش گرفت. جنب‌ و جوش و همهمه زیادی منطقه را پر کرد. همه به همدیگر تبریک می‌گفتند و دستهای همدیگر را به گرمی می‌فشردند. از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدم. تنم داغ شده بود. یک جا بنده نمی‌شدم. حالا دیگر بچه‌ها، بعد از دو شبانه‌روز مقاومت، توانسته بودند پل را بگیرند و وارد جزیره بشوند.

هوا داشت کم‌کم روشن می‌شد. دسته اسرا سر رسید. بیشترشان زخمی بودند. یکی از آنها (که سرباز بود و به سختی راه می‌رفت) با دست اشاره‌ای کرد به افسری و چیزهایی گفت. بعدها فهمیدیم سرباز بیچاره می‌خواسته خودش را تسلیم کند که افسر با تیر می‌زند به پاش.

خیل اسرا داشت زیادتر می‌شد و ما هم با خونسردی، در دسته‌‌های مختلف، منتقلشان می‌کردیم عقب. چند تا تانک سالم عراقی هم کنار پل بودند. نهر را که نگاه کردم، دیدم چند تا تانک هم افتاده تو نهر.

رفتم کنار فرمانده گردان عراقی و به تانکهای داخل نهر آب اشاره کردم و پرسیدم: «پس چرا این تانکها‌رو انداختید تو نهر؟»

برادری که عربی می‌دانست، سؤال را برگرداند به عربی.

افسر عراقی جواب داد: «من دیدم نیروهای زرهی شما در حال پیشروی‌اند. به نیروهای تحت امر خودم دستور دادم پیشروی کنند و بجنگند. یکی از فرماندهان رده پایینم گفت از لابه‌لای نخلستان و از داخل نهر آب نمی‌شود پیشروی کرد. صدای شنی تانکهای شما را خوب می‌شنیدم.

گفتم: «حرف نزن! برو جلو! مگر صدای تانکهای ایرانیها را نمی‌شنوی که دارند می‌آیند سمت ما؟»

آنها هم ناچار حرکت کردند. مدتی بعد تماس گرفتند که:‌ «ما داخل نهر آب ‌گیر افتاده‌ایم. دیگر نمی‌توانیم بریم جلو.»

وقتی هوا روشن شد دیدم از زرهی شما خبری نیست. تعجب کردم. بعدها فهمیدم صدایی که دیشب شنیده بودم، صدای زنجیر بلدوزرهاتان بوده که خاکریز می‌زده‌اند.»

نویسنده: صمد‌ شفیعی

 نظر دهید »

گفتگو با خانم فاطمة‏السادات ميرلوحي فرزند شهيد سيدمجتبي نواب صفوي

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

خانم ميرلوحي، حال كه به برنامه‏هاي جنگ رسيديم، از همسرتان بگوييد؟ همسر من، در رشته مهندسي ماشين‏آلات سنگين تحصيل كرده بود و روز 21 بهمن وارد ايران شد. انقلاب در وضعيتي بود كه هر كس كاري از دستش بر مي‏آمد انجام مي‏داد. او در بنياد مستضعفان كار مي‏كرد. در ابهر و خرم‏دره زنجان فعاليتهايي كرده بود كه مي‏خواستند او را نماينده كنند. شديدا رعايت اخلاق را مي‏نمود. از افراد كم‏نظير بود.
من هرگز نديدم او دروغ بگويد يا غيبت كند و حالتي داشت كه سعي مي‏كرد هرگز بدي‏هاي ديگري را نبيند و بدترين آدمها را سعي مي‏كرد جنبه مثبتي را از او بگيرد و با او برخورد كند، از منفي‏ها اغماض مي‏كرد. در فاميل و آشنايان افرادي بودند كه داراي تضاد طبقاتي هستند و او به حدي به همه محبت مي‏كرد كه افراد متضاد با او بالاتفاق عاشق او مي‏شدند. وقتي وارد مجلسي مي‏شد بي‏اختيار شادي و نشاط به آن جمع رو مي‏آورد. عاشق حضرت ابوالفضل(ع) بود و اشعار زيادي در مورد حضرت سيدالشهدا(ع) و يارانش دارد، وقتي كه جنگ شروع شد با توجه به حالت غيوري و مردانگي خاصي كه داشت، سريع دوره رزمي را ديد و به سمت غرب رفت. روحيه عالي داشت و با توجه به اينكه شاعر و نويسنده بود، روح سخنوري داشت و در روحيه رزمندگان خيلي تأثير گذاشته بود. من قبلاً خدمت دكتر چمران رفته بودم. شهيد به من گفت كه من به غرب مي‏روم و بعد از آن به جنوب مي‏آيم. چون من معمولاً جنوب بودم. در هفته اول كه وارد جبهه شد، به تنگه حاجيان كه از خطرناكترين مناطق بود وارد شد و آنقدر در بالا بردن روحيه مؤثر بود كه عميقا محبت ايشان در دلها نشسته بود مثل اينكه سالهاست ايشان را مي‏شناسند.

شهادت ايشان چگونه اتفاق افتاد؟ در يكي از شبها كه عمليات خاصي بود، صدام نيروي مخصوص و گارد شخصي‏اش را وارد منطقه كرد و در نزديكي مقر آنها فرود آمدند. جنگ بسيار سخت و تن به تن شروع شد و نيروي زيادي از عراقيها را از بين بردند و بعد با يك نارنجك آتش‏زا، ايشان به شهادت رسيد. ابتدا جنازه‏اش در دست دشمن بود و بعد از عقب‏نشيني دشمن، بچه‏ها جنازه را مي‏آورند. منتها نمي‏توانستند جنازه را به تهران يا مشهد منتقل كنند.

ما از منطقه در سالگرد مرحوم پدرم براي ديدن امام آمده بوديم كه به ما خبر شهادت همسرم را دادند. همه منتظر بوديم. برف راه را مسدود كرده بود، هواپيماها نمي‏توانستند پرواز كنند. راه بسته بود. به همين دليل تصميم گرفتم خودم براي آوردن جنازه بروم. با يك آمبولانس به آنجا رفتيم. جنازه را تحويل گرفتم؛ متأسفانه مقداري سوخته بود و صورتش سياه شده بود، قابل شناسايي نبود، فكر مي‏كردم اگر اين جنازه را با اين وضع به مشهد بياورم و مادرش او را با اين وضع ببيند، تحمل نخواهد كرد. خيلي تلاش كردم كه او را آنجا بشويم. بنابراين به كرمانشاه آمدم، با نيروهاي نظامي هماهنگ كردم، گفتند: جايي كه آب گرم داشته باشند نيست و امكانات نداريم. بنابراين در آن يخ‏بندان شديد تصميم گرفتم حتما او را شستشو بدهيم. برادران همكاري كردند به غسالخانه‏اي رفتيم و خودم صورتش را شستم … خيلي تلاش كردم براي آب گرم اما نشد … براي خودم خيلي رنج‏آور بود كه او را با آب سرد شستشو مي‏دهيم … پس از شستشو لبخندي كه روي صورتش بود نمايان شد. روي جنازه يك پا با پوتين قرار داشت. من خيلي حالم بد شد كه ايشان پايش قطع شده بود …

بعد در غسالخانه كه لباس ايشان را باز كرديم متوجه شديم پاي شخص ديگري است. پاي ايشان شكسته و از پشت برگشته و زير بدن قرار گرفته بود. اين شكستن پا براي من خيلي سنگين بود و حالم خيلي دگرگون شد … در واقع آن پاي ديگر مربوط به رزمنده ديگري بود … البته پشت ايشان تمام تركش خورده بود و سوخته بود. اعضا و جوارح بدن از پشت بيرون ريخته بود … صورتش بعد از شستن نشان داده شد. با آنكه محاسنش و صورتش سوخته شده و جمع شده بود … با هزار دشواري و با راههايي كه بسته بود ايشان را به تهران رسانديم. تمام بدن را شستشو داديم و كفن كرديم اما پيش مادرش فقط صورتش را باز كرديم … و چون ايشان از سادات رضوي و از اولاد امام رضا(ع) بودند در حرم حضرت رضا(ع) در صحن نو، قسمتي كه پله مي‏خورد، دفن شدند.

كي به شهادت رسيدند؟ اواخر دي ماه 1359 كه بين دفن و شهادت ايشان يك هفته فاصله بود. زيارت عاشورا و علقمه و زيارت حضرت اباالفضل را بالاي سرشان خواندم و سعي مي‏كردم خودم را حفظ كنم.

خانواده با مسأله شهادت همسرتان چگونه برخورد كرد؟ در تهران دخترم منزل عمويم بود. منتظر بود پدرش را ببيند. خيلي عاشق پدرش بود. وقتي پدرش مي‏خواست برود او گفت بابا اجازه بده من براي تو چيزي بخرم و يادگاري به تو بدهم. تا براي خريد برود طول مي‏كشد و پدرش براي اينكه از نظر عاطفي سست نشود سريع حركت مي‏كند و عازم مي‏شود. چون او خيلي ناراحت بود و مي‏گفت مرا هم با خودت ببر و لازم نيست تو بروي. البته پدرش با او صحبت مي‏كند و به او يادآوري راه حضرت زينب(س) را كرده و سفارشات لازم را مي‏كند. بعد كه برمي‏گردد او را نمي‏بيند. وقتي كه شهيد شد خيلي گريه مي‏كرد كه پدرم را مي‏خواهم ببينم و مرا هم با خودت ببر.

بعد كه من برگشتم منتظر بود كه من پدرش را به خانه بياورم و به او نشان بدهم. خيلي آن شب گريه كرد و فرياد كشيد و شيون كرد. به او گفتم مگر بابايت نگفته تو گريه نكني؟ مگر نگفته تو بايد از حضرت زينب(س) ياد بگيري و مگر برايت از شهداي روز عاشورا تعريف نكرده است؟ وقتي برايش از اين صحبتها كردم او آرام شد، پدرش برايش اوركت قرمزرنگي خريده بود، اين اوركت را تنش كرد و قرآن پدرش را كه برايم آورده بودند در بغل گرفت و خوابش برد. من از اين صحنه در نور ما از منطقه در سالگرد مرحوم پدرم براي ديدن امام آمده بوديم كه به ما خبر شهادت همسرم را دادند.

شمع يك عكس گرفتم در حالي كه اشك روي صورتش غلتيده است و اين عكس را كه آميخته‏اي از عشق و انتظار و التهاب است در يكي از نمايشگاهها زير عكس پدرش گذاشته بودم. يكي از پسرعموهايم او را برد و جنازه پدرش را نشان داد كه بعضي گفتند كار بدي كردي و بعضي مي‏گفتند خوب كردي حالت انتظار را از بين بردي. چون من خودم سالها منتظر بودم پدرم برگردد.

خودتان چگونه با جنگ آشنا شديد؟ مسأله جنگ كه پيش آمد، هر ايراني و هر مسلماني، احساس خاصي نسبت به جنگ داشت. يادم است جنگ كه شروع شد من لبنان بودم. در ساختمان مدينة‏الزهرا. خيلي حالمان بد شد. براي حركت خاصي رفته بودم و قرار بود بعد از آن براي مسأله امام موسي صدر بروم. اما وقتي خبر جنگ را شنيدم مثل پُتك به سرمان خورد و شوكه شديم و قرار شد هر طوري شده برگرديم. فرودگاه بسته بود و پرواز نداشتيم. سعي كرديم با اتوبوس برگرديم و اين چند روزي كه طول كشيد با اتوبوس به تهران رسيديم، بر من يك قرن گذشت. يادم است يكي از شيعيان لبنان كه به ايران آمده بود به من گفت: «خواهر فاطمه، سرزمين شما سرزمين ما است و من آرزو دارم بيايم و در سرزمين شما ايران عليه دشمنان اسلام بجنگم و آنجا به شهادت برسم. چون همه سرزمينهاي اسلامي مال ما است و ما متعلق به آنها هستيم.» پسر جوان 20 ساله‏اي بود كه هنگام غروب اين را به من گفت. نور از قيافه‏اش مي‏باريد و اين حرف را كه مي‏زد با تمام عشق مي‏زد و اين احساس را تمام بچه‏هاي رزمنده لبناني داشتند.

بهترين رزمندگان لبنان به ايران آمدند و تعدادي شهيد شدند. البته جنگ ما با جنگ جنازه را تحويل گرفتم؛ متأسفانه مقداري سوخته بود و صورتش سياه شده بود قابل شناسايي نبود فكر مي‏كردم اگر اين جنازه را با اين وضع به مشهد بياورم و مادرش او را با اين وضع ببيند، تحمل نخواهد كرد.

آنها فرق داشت. جنگ شهري با جنگ توپ و تانك فرق داشت و هر كس به شهر خود آشناتر است و كارآيي‏اش بيشتر است. حتي بچه‏هاي ما كه از تهران مي‏رفتند تا به جنوب عادت كنند و آشنا شوند، مدتي طول مي‏كشيد.

در هر حال من به سرعت به ايران برگشتم و به دكتر چمران در استانداري اهواز ملحق شدم. ايشان مرا به اسلحه و مهمات تجهيز و با يك اكيپ (راننده، جيپ، خمپاره 60 و آر پي جي و …) همراه كردند كه براي تك‏زني و جنگهاي چريكي مي‏رفتيم. تك‏زني يعني اينكه ما تا كيلومترها نيرو نداشتيم و آن طرف 700 تانك فقط در يك منطقه بود. مسايلي بود كه فقط نيروي الهي مي‏توانست كمك كند كه خط ايستادگي كرده و سقوط نكند. با آن همه امكانات، عكس هوايي مي‏توانستند بگيرند. امكانات تجهيز شده داشتند، آمادگي صد در صد داشتند و مي‏دانستند ما چيزي نداريم. ولي نمي‏توانستند جلو بيايند.

آن وقت، چهار، پنج نفر با وسايل اوليه مثل خمپاره 60 و آر پي جي از داخل جوبهاي آبي كه براي كشاورزي استفاده مي‏شد، مي‏گذشتيم و به آنها ضربه مي‏زديم. بعد از چهار تا خمپاره جايمان را عوض مي‏كرديم. در مقابل، آنها صدها خمپاره جواب مي‏دادند. بعد چهار كيلومتر آن طرف‏تر از محل ديگري حمله مي‏كرديم و تا ماهها اين عمليات كوچك را ادامه مي‏داديم تا خط حفظ شود.

فقط كارهاي چريكي انجام مي‏داديد؟ دكتر مي‏دانست من روحيه رزمي دارم و مقداري هم تيراندازي را بلد بودم. به عنوان نيروي رزمي عمل مي‏كردم. اگر لازم بود به عنوان امدادگر وارد كار مي‏شدم و زخم بچه‏ها را مي‏بستم و در صورت لزوم تهيه عكس و خبر را هم بر عهده داشتم كه البته در اين زمينه دكتر چمران خيلي مرا تشويق كرد و عكسهاي زيادي از آن ايام دارم و تا به حال چندين نمايشگاه عكس را راه‏اندازي كرده‏ام.

در خوزستان صحنه‏هايي بود كه من فكر مي‏كردم از بچگي اين صحنه‏ها را شاهد بوده‏ام و چون الجزاير و جنگهاي الجزاير برايم مطرح بود كه مسلمانان به خاطر اسلام مي‏جنگند و اينها در ذهن ما بود. علاوه بر اينكه مادرم داستانهاي پدرم و رزم ايشان را تعريف مي‏كردند و اين صحنه‏ها برايم تداعي مي‏شد و آشنا بودم.

مناطق دب حردان، ملاشي، فولي‏آباد، … كه خطهاي اوليه جنگ در آنها بود براي من آشنا بود. دكتر چمران خيلي تلاش كرد اهواز سقوط نكند. اولين محاصره سوسنگرد به اين ترتيب شكسته شد: يكي از لبنانيها، به نام علي عباس، از بچه‏هاي خيلي خوب لبنان و دانشجوي رشته پزشكي بود، به بچه‏هاي لبناني درس فقه مي‏داد، از نظر علمي و مطالعاتي بسيار وارد بود، مؤمن و با اخلاص بود و در آخرين بار كه به لبنان رفته بود با دختري به نام سميرا نامزد كرده بود و طبق رسوم آنجا، نامزد كه مي‏كنند عقد هم مي‏كنند و مي‏گويند «قَرَأتُ فاتحه»؛ يعني محرم شديم. يك بار به او گفتم: چرا خانمت را نياوردي؟ گفت: ما نامزد شديم و فاتحه خوانديم. دكتر به خاطر تجربه جنگي به او گفت كه قسمتي از سد دز را كه نزديك عراقيها بود منفجر كند و بدين ترتيب آب را داخل محاصره عراقيها كرد و چون زمين خوزستان گِل رس است تانكهاي زيادي در گِل ماندند. علي عباس فرار كرد. اما سه، چهار گلوله به پهلويش خورد و در بيمارستان بستري شد و بعد از مدتي دوباره به جنگ برگشت و سرانجام قبل از شهادت دكتر چمران شهيد شد.

اين جنگ براي ما دانشگاه بود. گرچه ما خيلي صدمه خورديم. هدف از خلقت بشر تكامل است. اين تكامل يعني اينكه تمام نيروهاي شيطاني از وجود ما بيرون بريزد و نيروهاي الهي جايگزين شود. و در جنگ چنين شد. در دانشگاه جنگ آنها به بالاترين مراحل تكاملي و انساني از طريق ايثار و فداكاري رسيدند. من در جنگ، عزيزترين كسانم را از دست دادم، همسرم، دكتر چمران كه برايم مريد و مراد بود و بچه‏هاي دسته‏گلي كه همه نمونه اخلاق و تعهد بودند.

مقام معظم رهبري را اولين بار كجا ديديد؟ اولين باري كه از امريكا به ايران آمدم و هنوز انقلاب به پيروزي نرسيده بود. يك بار به مشهد رفتم. با مامان به حرم رفتيم. در رواق طبقه دوم دورادور صحن كهنه، روحاني جوان خوش‏قيافه خوش‏لباسي در حال سخنراني در باره شهادت بود. سخنراني جالب انقلابي و زيبا بود و خيلي لذت بردم. من از آن آقا خيلي خوشم آمد. دفعه بعد كه خدمت رسيدم، قبل از جنگ به خاطر بلوچستان بود كه مي‏خواستم بچه‏ها را ببينم. حدود 8 ـ 7 سال آنها را نديده بودم. از راسك، بافتان و باباكلات و پيشين ديدن كردم. مثل بچه‏هاي خودم بودند. بزرگ شده بودند. خيلي از نظر اعتقادي و مطالعاتي پيشرفت كرده بودند. در اين سفرها، گزارشاتي تهيه كرده بودم. در ايرانشهر خدمت آقا رسيدم و مسايل را با ايشان مطرح كردم. خيلي اظهار لطف كردند. دفعات بعد در جنگ ايشان را مي‏ديدم. در مورد روحيات ايشان، شهيد شاه‏چراغي با من صحبت مي‏كردند. ايشان خيلي به آقا علاقه‏مند بودند. روحيات و معرفت و اديب بودنش را به من مي‏گفتند. من هميشه براي ايشان يك شعر زيبا، يك مطلب جديد تهيه مي‏كردم. روحيه لطيفي دارند. گه‏گاه چون من خدمت دكتر چمران بودم و ايشان آنجا مي‏آمدند، ايشان را ملاقات مي‏كردم. خيلي به من اظهار لطف داشتند.

تلخ‏ترين خاطره آن ايام چه بود؟ تلخ‏ترين خاطرات، شهادت بچه‏هايي بود كه با آنها دمخور بوديم. من و خانم چمران در ساختمان طبقه بالا بوديم و خانم ديگري نبود. گه‏گاه خانمها كه به آنجا سر مي‏زدند، پيش ما مي‏آمدند. بعضي اوقات خانمها از تهران مي‏آمدند و تمايل حضور در جبهه را داشتند كه امكان بردن آنها نبود مگر براي ديدار، در زماني كه خط ساكت بود. برنامه‏ريزي هماهنگي در اين زمينه نداشتيم. يك بار خانمي كه به آنجا آمده بود گفت: مي‏داني از اين بچه‏ها چه كسي شهيد مي‏شود؟ گفتم: نه. گفت: اكبر چهرقاني شهيد مي‏شود. گفت: ببين اين چقدر در كارش دقت دارد، چقدر به اسلحه‏اش مي‏رسد، چقدر در لباسهايش منظم است، ببين چقدر كارهايش حساب شده است! او با تمام وجود به راهي كه مي‏رود عشق مي‏ورزد. اوست كه شهيد مي‏شود. اتفاقا اكبر چهرقاني تيپي داشت كه همه به او علاقه‏مند بودند و دكتر هم او را دوست داشت. او از نيروهاي مخصوص و تعليم ديده بود. اكبر چهرقاني هميشه براي نماز صبح بقيه را از خواب بيدار مي‏كرد، هميشه منظم بود و كارهايش روي حساب و كتاب بود. در اكيپهايي كه آنجا مستقر شده بودند، برنامه‏هاي منظم داشت و خيلي عاشقانه و بي‏صدا و بي‏ادعا كار مي‏كرد. اتفاقا در روز شكستن محاصره سوسنگرد كه روز قبل از تاسوعا بود، 400 نفر از بچه‏هاي سپاه داشتند از بين مي‏رفتند و بعضي وقتها با بي‏سيم اطلاع مي‏دادند كه ما مي‏توانيم از مغازه‏اي كه صاحبش در اينجا نيست چيزي برداريم و امام فتوا داده بودند مي‏توانيد، مسأله‏اي نيست. عراقيها نصف شهر را گرفته بودند، بچه‏ها در مخمصه عجيبي قرار داشتند. برابري نيروها يك به چند صد مي‏رسيد. يعني، اين طرف 4 تانك داشتيم، آنها آن طرف 800 تا. هر روز براي عمليات مي‏رفتيم. يك بار هم من در محاصره گير كردم، كه يك شب واقعا ترسيدم. احساس مي‏كردم هزاران تانك در حال عبور از سر ما است. چرخهاي آن را احساس مي‏كردم. روز قبل از تاسوعا هنوز آفتاب نزده بود. قبل از طلوع، مرحوم دكتر مقداري نان خشك يزدي داشت و سيبهاي گلاب كوچك را به عنوان صبحانه تقسيم مي‏كرد. اكبر چهرقاني و چند نفر ديگر در جيپ روباز دنبال ما مي‏آمدند. در حين حركت با هم شوخي مي‏كردند. از هم سبقت مي‏گرفتند. تا به محلي رسيديم كه درگيري خيلي شديد بود. حركت كرديم. به كنار جاده اهواز ـ سوسنگرد رسيديم. دكتر به من گفته بود برو نيروهاي لبناني را بياور. احساس كردم دكتر مرا دنبال چيزي مي‏فرستد كه در خط نباشم. تا من بروم و لبنانيها را از آن خط به اينجا بياورم، طول مي‏كشد و بنابراين دنبال دكتر رفتم و با فاصله 10 ـ 5 دقيقه عقب‏تر از او حركت مي‏كردم. درگيري آن روز آنقدر عجيب بود كه حد نداشت. هلي‏كوپترهاي عراقي، من به سرعت به ايران برگشتم و به دكتر چمران در استانداري اهواز ملحق شدم.

ايشان مرا به اسلحه و مهمات تجهيز و با يك اكيپ همراه كردند كه براي تك‏زني و جنگهاي چريكي مي‏رفتيم.

تانكها، آر پي جي، موشكها و … دايم در فعاليت بودند. صحنه‏هاي عجيب و رقت‏باري بود كه انسان قيامت را مي‏توانست ببيند. انسان در آن صحنه نمي‏دانست چه بايد بكند. زير آتش و بمب و تركشهاي شديد، … رفتم به جايي كه بعد از آن نيرو نبود. بختياريها بودند كه مي‏گفتند خانم نواب، بيا پيش ما. مي‏خواهيم به شكار تانك برويم. گفتم: مي‏خواهم دكتر را پيدا كنم. گفتند: شما اول بيا پيش ما. به اصطلاح مي‏خواستند كارهايشان را به من ارائه دهند. دكتر، كنار جاده سوسنگرد از پايين حركت كرده بود و من ايشان را گم كرده بودم. البته بختياريها با تفنگهاي 106 خوب مي‏جنگيدند و تانك مي‏زدند. با آنها همراه شديم. گروه 20 نفري بوديم، كم كم تعدادي از آنها به كانالهاي ديگر هدايت شدند تا بجنگند. آخر ما به جايي رسيديم كه كانال دور مي‏زد. متوجه شديم در قلب دشمن قرار داريم يعني از پشت سر، سمت راست، سمت چپ، … گلوله مي‏باريد و در محاصره قرار داشتيم. نزديك ظهر بود. روز هشتم محرم، قمقمه‏ها خشك بود. هوا به شدت گرم بود. هيچ كس يك قطره آب نداشت، آنجا آقاي بختياري بود و يك بي‏سيم‏چي و دو رزمنده كه آر پي جي داشتند و در حال و هواي خودشان بودند. آنها را به دو سمت مخالف نشاندم كه اگر تانك آمد مواظب باشند، انسان تا آخرين لحظه زندگي‏اش بايد مراقب باشد و منتظر بوديم كه تانكها از يك سمت به سر ما هجوم بياورند، هيچ كار ديگري هم نمي‏توانستيم بكنيم، همراه من نارنجك و چند خشاب بود و كلاش داشتيم. از تشنگي آقاي بختياري مرا صدا كرد و گفت بيا جلوتر. رفتم.

گفت: گوش كن.

ديدم بي‏سيم‏چي آذري به زبان تركي روضه حضرت زينب(س) را مي‏خواند.

آنقدر اين صحنه قشنگ بود كربلا و عاشورا و تشنگي عطش هر لحظه آماده تكه تكه شدن و آن فضا، جلوي چشمان ما مجسم شد.

همه داشتند هلاك مي‏شدند. لبها خشك بود. حرارت آفتاب روي سرمان بود و قيامت كامل بود. هلي‏كوپترهاي دشمن در فعاليت بودند. موشكهايي كه مثل فرفره از بغل گوشمان رد مي‏شد. زمين و آسمان گلوله بود. در چنين وضعي به فاصله چند متر از بچه‏ها نشسته بودم. آقاي بختياري مرا صدا كرد و گفت بيا جلوتر. رفتم. گفت: گوش كن. ديدم بي‏سيم‏چي آذري به زبان تركي روضه حضرت زينب(س) را مي‏خواند. آنقدر اين صحنه قشنگ بود، كربلا و عاشورا و تشنگي عطش، هر لحظه آماده تكه تكه شدن و آن فضا، جلوي چشمان ما مجسم شد. صحنه با مسمّايي بود. ما ديگر در حال و هوايي ديگر قرار گرفتيم. خيلي لذت‏بخش بود. آن لذت را من هيچ وقت نمي‏توانم فراموش كنم. مدتي گذشت و ما منتظر بوديم. يك دفعه در عرض چند دقيقه تمام صحنه عوض شد. شما فكر كنيد گلوله‏هاي توپ و تانك و … يك دفعه قطع شد و آن حرارت و خشم زمين و آسمان كه در هم پيچيده شده بود، يكباره آرام شد. فقط صداي رگبار تيربارها هنوز به گوش مي‏رسيد و ناگهان عراقيها تانكها را رها كرده و فرار كردند. اين رگبار تيربار هم به خاطر اين بود كه بقيه بتوانند فرار كنند. يكي از بچه‏ها سوار ماشيني از آنها شد و آن را به طرف ما آورد. قرار گذاشتيم به طرف مقر عراقيها برويم و غنيمت برداريم و آن را به دكتر نشان دهيم. مثل شاگردي كه مي‏خواهد همه فداكاري‏هايش را به معلم نشان دهد. ما مي‏خواستيم همه آنچه را كه مي‏توانيم به دكتر نشان دهيم. يك ماشين عراقي با سرعت به سمت ما مي‏آمد. قرار شد من اول يك رگبار دور ماشين بزنم، اگر خودي باشد كه مرا نمي‏زند ولي اگر عراقي باشد دفاع مي‏كند و مشخص مي‏شود. من جلوي ايفا رفتم و رگبار بستم. اين اولين غنيمت ما بود و همه ما با هم به اين ماشين آويزان شديم تا پيش دكتر برويم و نشان بدهيم كه با اولين غنيمت ما آمديم! لذت پيروزي زياد بود و اصلاً نمي‏توان آن را توصيف كرد. شيرين‏ترين، زيباترين و جالب‏ترين لذتي كه همراه با معنويت بود و پر از لطافت. شما فكر كنيد در اين صحنه پيروزي بزرگ، ما قرار است پيش فرمانده جنگ برويم. دشمن هنوز در حال تيراندازي بود. اما ما حاضر نبوديم وقتي موشك مي‏آيد روي زمين بخوابيم و حتي حاضر نبوديم از ماشين پياده شويم. وقتي به منطقه‏اي رسيديم كه مرحوم دكتر آنجا بود، هرچه گشتيم دكتر را پيدا نكرديم. اكبر هم با دكتر بود. هرچه مي‏گرديم كسي را پيدا نمي‏كنيم. صحبتها واضح نبود:

ـ دكتر تير خورد ـ دكتر شهيد شد ـ اكبر تير خورد ـ اكبر شهيد شد.

شما تصور كنيد تمام زيبايي صحنه، تمام لذت پيروزي حق بر باطل به فرماندهي امام خميني، يكدفعه تبديل به سخت‏ترين رنجي كه ممكن است وجود داشته باشد شد. در يك آن، همه چيز عوض شد. تلخ‏ترين و رنج‏آورترين درد را من احساس كردم. زيباترين لذت و ناگهان سخت‏ترين رنج! تصور كنيد يك انسان در كنار كساني باشد كه هر لحظه تمام خوبيها و زيبايي‏هاي معنوي، شجاعتها را در آنان مي‏بيند، تمام صداقتها و مردانگي‏ها را مي‏بيند، همرزم شما، همكار شما، استاد شمايند و ناگهان بگويند آنها كشته شدند. به قدري سخت است كه خدا مي‏داند. دردناك‏ترين چيزي كه وجود دارد. بالاتر از مرگ همه عزيزان است. آن از دست دادن، خيلي با حالت عادي فرق دارد. تصور كنيد من كه هميشه سعي مي‏كردم قيافه محكمي از خودم ارائه دهم كه همه رزمنده‏ها با ديدن من به استقامت تشويق شوند و كوچك‏ترين سستي را قبول نمي‏كردم ـ زماني بود كه مي‏خواستند عقب‏نشيني كنند، اما من گفتم كه جلوتر از همه مي‏جنگم و كسي حق ندارد عقب‏نشيني كند ـ يكدفعه از هم پاشيده شدم. حالت پريشاني داشتم. من كه به همه درس مي‏دادم، درس فداكاري و شجاعت و شهامت و … را از دست دادم و اشك مي‏ريختم و زار مي‏زدم. با بچه‏ها ميان مجروحين، لابه‏لاي جنازه‏ها از اين منطقه به آن منطقه مي‏رفتم. در شهري كه تازه فتح شده و محاصره‏اش شكسته شده، جاده باز شده بود و 400 نفر نجات پيدا كردند، وارد اين شهر شديم اما با دلي كه تمام وجودمان اشك است، تمام سلولهاي بدنمان خون گريه مي‏كند، با اين همه رنج و … هرچه سعي مي‏كنم خودم را حفظ كنم اما نمي‏توانم. كسي نمي‏داند دكتر كجاست؟ اكبر چهرقاني كجاست؟ آنها كه صبح زود با هم مي‏خنديدند، دكتر ميان ما نانهاي كوچك يزدي را تقسيم مي‏كند، اكبر اشاره مي‏كند كه ما زودتر برسيم، آن همه خنده و شوخي بدون ترس، با شجاعت وارد ميدان شدن، در عين حال نگران بچه‏هاي در حال محاصره بودن، اما به ديگران روحيه دادن، با نشاط برخورد كردن … حالا فكر كنيد من دنبال جنازه مي‏گردم …هرچه گشتم پيدا نكردم.

به سمت اهواز رفتيم، هر كجا كه مي‏گفتند شايد اينجا باشد، كنار جاده، غسالخانه، آمبولانسها، … را گشتيم. يادم است من بارها و بارها به سوسنگرد و بستان رفته بودم، اما آن روز آن مسافت از سوسنگرد تا اهواز براي من سالها طول كشيد و اين سالها آنقدر رنج بود، آنقدر درد بود كه من با صداي بلند فرياد مي‏زدم. با يكي از رزمندگان دكتر با يك جيپ حركت مي‏كرديم. همه آداب و پرستيژ را فراموش كرده بودم. چون تنها زن رزمنده در آنجا بودم، پرستيژ خاصي را رعايت مي‏كردم ـ يك روز كسي آمد و گفت خانم نواب، اين سرگرد … آدمها را مي‏كشد، پسرش كشته شده، خيلي دستپاچه بود. گفتم: مگر در جنگ نقل و نبات پخش مي‏كنند. شهيد شد كه شد! چرا روحيه ديگران را ضعيف مي‏كني؟ آنقدر قاطع ايستاده بودم كه ساكت شد و ضعف روحي‏اش برطرف شد ـ حالا خودم فرياد مي‏زدم. آنقدر آن روز نذر كردم، اشك ريختم، وقتي رسيدم فهميدم كه اكبر چهرقاني شهيد شده و دكتر تير خورده و در حال عمل او هستند و اجازه ملاقات ندادند. دنبال جنازه‏هاي مختلف رفتيم و جنازه چهرقاني را پيدا كرديم. من در ستاد هميشه چادر سر مي‏كردم ولي در منطقه و در خط چادرم را برمي‏داشتم و مانتو و شلوار مي‏پوشيدم و روسري رنگ نظامي به سر مي‏كردم و گاه اوركت مي‏پوشيدم. ولي هميشه چادرم در كيفم بود كه از آن استفاده كنم. آن روز از شدت پريشاني چادرم را گم كرده بودم و خجالت مي‏كشيدم در ستاد بدون چادر بيايم. با آن فانوسقه و خشابهايي كه آويزان بود و اسلحه … قيافه عجيبي داشتم. تمام وجودم التهاب بود … دكتر آنقدر روحيه والايي داشت كه اصلاً نگذاشت او را بيهوش كنند. بعد از پايان عمل به من اجازه ديدار دادند. خانم چمران هم آنجا بود. وقتي در اتاق را باز كردم، دكتر را ديدم كه پايش را گچ گرفته‏اند. چهره دكتر از نظر معنوي طوري بود كه تمام غصه‏ها و التهاب و رنجها را فراموش كردم و آرامش بسيار عجيبي پيدا كردم. دكتر سعي داشت از من پنهان كند كه اكبر چهرقاني شهيد شده. حالا ما هم همراه جنازه اكبر هستيم و مي‏خواهيم كتمان كنيم كه اكبر شهيد شده است! بعد دكتر يك سري مطالب را مطرح كرد و صحبت كرد.

پس از جراحت دكتر در آنجا مانديد؟ من وابستگي خاصي به جبهه داشتم. كشش عجيبي به خط مقدم داشتم كه مرا خيلي بي‏تاب مي‏كرد و احساس مي‏كردم بايد در آنجا حضور داشته باشم. يك عشق عجيبي داشتم و فضاي بي‏وزني كه هست، احساسي كه وابسته به هيچ چيز نيست، هيچ چيز نمي‏خواهد فقط عشق و خداست و هر لحظه آماده كشته شدن است. نمي‏دانم چه طور بيان كنم. فضاي زيبا و كشش و جذابيت حالات طوري بود كه من دلم نمي‏خواست هيچ كجاي ديگر حضور داشته باشم.

چه فعاليتهاي ديگري داشتيد؟ با روزنامه كيهان و چند مجله ديگر در ارتباط بودم. دكتر چمران خيلي تشويقم كرد كه عكس بگيرم و مي‏گفت اينها سند تاريخ است، اولين عكسهايي كه از جنگ چاپ شد، عكسهايي بود كه من فرستاده بودم كه يكي از آنها عكسهاي محمد اللّه‏داد بود. آنها 4 برادر بودند. از بچه‏هاي «كوي كن» كه همه در جبهه حضور داشتند. حسن، محسن، عبداللّه‏، محمد و دايي آنها كه پيرمرد محترم نوراني بود كه من از ايشان هم فيلمبرداري كردم و فكر مي‏كنم فيلمها دست خود آقاي اللّه‏داد باشد. حسن اللّه‏داد در كميته ايران ناسيونال بود، محسن اللّه‏داد از برادران مخلص و تحصيلكرده امريكا در رشته الكترونيك بود. با همسرش نزد دكتر چمران به لبنان رفته بودند، حتي آنجا طوري برنامه‏ريزي كردند كه كسي متوجه نشود كه آنها زن و شوهر هستند تا كاملاً در اختيار برنامه‏هاي مبارزاتي قرار بگيرند، محسن طوري رفتار مي‏كرد كه همه فكر مي‏كردند يك كارگر ساده و شوخ است. به من مي‏گفت: خانم نواب، خيلي به نفع اسلام است شما شهيد بشويد! آنقدر دكتر چمران مي‏خنديد. وقتي بچه‏ها شهيد مي‏شدند، ما ديگر تا مدتها مرخصي نمي‏رفتيم. مي‏گفتيم مي‏مانيم تا شهيد شويم. خبر به روزنامه كيهان رسيد كه نواب شهيد شده و حتي گفته بودند تيتر روزنامه را نگه داريم كه اگر شهيد شد، ما تيتر بزنيم … آقاي اللّه‏داد و بچه‏ها در اهواز فهيمدند من در ستاد هميشه چادر سر مي‏كردم ولي در منطقه و در خط چادرم را برمي‏داشتم و مانتو و شلوار مي‏پوشيدم و روسري رنگ نظامي به سر مي‏كردم و گاه اوركت مي‏پوشيدم. ولي هميشه چادرم در كيفم بود كه از آن استفاده كنم.

آن روز از شدت پريشاني چادرم را گم كرده بودم و خجالت مي‏كشيدم در ستاد بدون چادر بيايم.

با آن فانوسقه و خشابهايي كه آويزان بود و اسلحه …

قيافه عجيبي داشتم.

يك بار عده‏اي به دكتر چمران اعتراض كرده بودند كه چرا اين بچه‏ها را راه دادي.

اينها بچه‏هاي ملتزم به اسلام نيستند. بچه‏هايي هستند كه سر كوچه مي‏ايستند و با موتور ژست مي‏گيرند …

دكتر چمران گفت بگذار يك بار فرصت خوب شدن را به آنها بدهيم.

كه بچه‏ها دنبال من مي‏گردند كه ببينند شهيد شدم يا نه؟ ايشان هم گفتند وقتي خبر به همه جا رسيد، پس شهيد شدي. مراسم سينه‏زني و نوحه‏خواني و تظاهرات راه انداختند … تمام آنها كه در آن مراسم بودند شهيد شدند … آقاي سيرين كه از كيهاني‏ها بود و با ما به لبنان هم آمده بود، رژه و مراسم را فيلمبرداري كرده بود. در پايان مراسم هم با خواهر شهيدشان مصاحبه كردند!

اولين سؤال اين بود كه خواهر، نحوه به شهادت رسيدنتان را براي ما تعريف كنيد! من اصلاً جلوي بچه‏ها نمي‏خنديدم و جدي بودم. آنجا خيلي خنده‏ام گرفته بود. رويم را به ديوار مي‏كردم تا بچه‏ها خنده‏ام را نبينند. محسن اللّه‏داد مي‏گفت: خانم نواب، خيلي به نفع اسلام است شما شهيد بشويد …

يك بار نماينده رشت به منطقه آمده بود. من تا آن وقت نمي‏دانستم محسن چقدر اطلاعات دارد. در ستاد اهواز بوديم كه اين نماينده پرسيد ما چقدر خاكمان را از دست داديم، عراقيها چقدر خاك ما را پس داده‏اند و پيشروي كرديم و … محسن شروع به صحبت كرد كه مهم نيست چقدر از خاك ما از دست رفته، مهم نيست چقدر كشته شده‏اند! اينها آزمايشات خداوندي است كه درجه فداكاري ما را نشان دهد …

دو ساعت او صحبت كرد و دو ساعت من اشك ريختم. آن آقا مبهوت شده بود و گريه مي‏كرد. خانمي به نام مليحه سعيدي كه آنجا بود مبهوت مانده بود. محسن مثل يك عارف و يك فيلسوف صحبت كرد. تفكر، ديدگاه و زاويه ديد او از افقهاي بالا بود.

وقتي به تهران مي‏رفتيم با همين نماينده همراه بوديم. گفت: مي‏داني كدام يك از اين بچه‏ها شهيد مي‏شود. گفتم: نه. گفت: محسن. من خيلي حالم بد شد، هر چقدر بيشتر ارزش شخصيتها و معرفتها را حس كنيد بيشتر به خاطر از دست دادن آن ناراحت خواهيد شد. محسن كسي بود كه اگر دو ساعت با من حرف مي‏زد، هرگز به قيافه من نگاه نمي‏كرد. جزء افرادي بود كه قديس هستند. فكر كنيد محسن كسي بود كه وقتي پل فرماندهي را نصب مي‏كردند و مدت نصب، من چند روز آنجا بودم، عكسي دارم كه روي يك مشمع كنسروها را باز كرده بودم، هيچ كس نان نداشت تا غذا بخوريم. آنقدر در اين خانه نيم‏مخروب روستاييان گشته بود تا توي آشغالها نان خشك پيدا كرده بود تا غذا بخوريم، فرمانده آنجا محسن بود. خاطرات عجيبي بود. در جنگ من زمان حمله كلاشينكف مي‏بردم. معمولاً با بچه‏ها صحبت مي‏كردم. تا وقتي مرحوم دكتر زنده بود در خطهاي مختلف بودم. گزارشاتي كه داشتند، كارهايي كه كرده بودند، موقعيت خط را به من مي‏گفتند و من اطلاعات را براي دكتر مي‏بردم. در هر جايي كه بودم زخمي اگر بود، زخمي‏ها را مي‏بستم و براي مجروحين كمك‏رساني مي‏كردم.

آيا تا پايان جنگ دايما در جبهه حضور داشتيد؟ چون دخترم در تهران نزد خانواده عمويم بود، بايد به او سر مي‏زدم. بعد از فتح خرمشهر مدتي به لبنان رفتم. 6 ـ 5 ماه آنجا بودم كه زمان حمله اسرائيل به جنوب لبنان بود كه البته داستانهاي آن موقع زياد است … كاظم اخوان، از زمان دكتر در جبهه بود. فرد بسيار مخلص و پاكي بود. بچه‏ها واقعا مقدس بودند. در عمليات فتح خرمشهر مدتي كاظم گم شد، مادر هم نداشت، خيلي باسخاوت بود، اهل مشهد بود، پدرش براي او بوتيك تهيه كرده بود كه او پاي‏بند شود، او لباسها را مي‏فروخت و پول آن را به جبهه مي‏آورد. با دوربين خودش عكس بچه‏ها را مي‏گرفت، با پول خودش چاپ مي‏كرد و بين بچه‏ها تقسيم مي‏كرد يا سوغات مي‏خريد. من او را تشويق به عكس گرفتن كردم. دكتر مرا تشويق كرد و من، كاظم را. از دكتر عكسهاي زيبايي گرفته بود و به من گفت خبرگزاري جمهوري اسلامي گفته بيا با ما همكاري كن. من او را تشويق كردم. هنگام حمله به لبنان هم قرار بود با هم برويم، منتهي ناگهان براي من مسأله‏اي پيش آمد و من گرفتار شدم. كاظم زودتر از من رفت و چند بار تماس گرفت كه كي مي‏آيي. من گفتم مي‏آيم. امروز، فردا مي‏شد. و وقتي كه رفتم كاظم و حاج احمد و … رفته بودند ميان اسرائيلي‏ها كه كتائب آنها را گرفتند و از سرنوشت آنها خبري نيست. خدا مي‏داند من چقدر از اين بچه‏ها فداكاري ديدم، ايثار ديدم، چقدر عظمت و شجاعت ديدم. هر كدام از اينها يك قهرمان بزرگ هستند. تمام اين جنگ با رنجهايش يك طرف، خدا مي‏خواست نشان دهد، چقدر فداكار داريم. در يك لحظه چطور مي‏تواند اين همه عظمت پديد بيايد. از هيچ به همه چيز رسيدن. يك انسان معمولي به يك اسطوره مبدل شود. يكي از راه برسد و از صحابه امام حسين(ع) بشود و خدا مي‏خواست اينها را به وجود بياورد، و گرنه جنگ هم بهانه بود. تا هر كدام براي ما يك درس بشوند. اگر نسل جوان با اينها آشنا شوند، مي‏فهمند حقيقت چيست. عظمتهاي روح چيست، انسان چگونه ساخته مي‏شود و انسان به چه مرحله‏اي مي‏رسد؟ آيا بعد از سفر لبنان، باز هم به جبهه بازگشتيد؟ چند سال آخر جنگ به جبهه مي‏رفتم. ولي به آن صورت كه فعال در جبهه باشم نبودم. در كردستان و جاهاي ديگر بودم. فعاليتهايم زياد بود، مدتي دخترم را براي عمل به آلمان بردم. حضورم فاصله داشت. مدتي هم لبنان بودم.

از پذيرش قطعنامه چگونه باخبر شديد؟ ما اعتقاد داشتيم، هرچه رهبر بگويد اطاعت مي‏كنيم. بگويد تكه تكه شويم، مي‏شويم. تمام وجودمان دستور و حركت رهبر بود. وقتي مي‏گفت بجنگيد، مي‏جنگيديم. مي‏گفت صلح، صلح مي‏كرديم. صلح بعد از اين همه جنگ، خيلي غير منتظره بود. با اينكه جنگ، فرسايشي و رنج‏آور شده بود با تمام اين تفاسير، طرح قطعنامه مثل اين بود كه انسان به جايي برسد و ناگهان او را به زمين بزنند. يكدفعه ساختماني را ساخته و يكدفعه متلاشي شود …

اما حرف، حرف امام بود. گرچه ما هميشه به آرزوي كربلا حركت مي‏كرديم. يادم است در آن سالها به مكه رفته بودم. وقتي مارش حمله را در آنجا مي‏شنيدم، آنقدر حالم بد مي‏شد كه چرا من به اينجا آمدم. من بايد آنجا بودم تا به كربلا بروم. هميشه فكر مي‏كردم من همراه رزمندگان با پاي پياده به كربلا مي‏رسم … البته خداوند مي‏خواهد ما به اين صورت يا صورت ديگر برويم. اما تحمل پذيرش قطعنامه در آن لحظه براي ما خيلي سخت بود. دخترم فرزند شهيد هم بود. آنقدر گريه مي‏كرد كه خدا مي‏داند … حالت عجيبي بود.

شيرين‏ترين خاطرات آن دورانتان چيست؟ در جنگ، همه چيز زيبا بود. وقتي كه حضرت زينب(س) مي‏فرمايد «ما رأيتُ الا جميلاً» يعني رنجش هم زيبا است، خوشي‏اش هم زيباست … وقتي همه بچه‏ها با آن حالت، همگام با آن پرچمها به سمت خط مي‏رفتند، قيافه‏هاي معصوم، گاه كم‏سن و سال، با لباسهاي خاكي اما با حركت محكم به سوي هدف، به دنبال مقصد، زيبا بود … حرف زدن، غذا خوردن، خوابيدن، حركت كردن، فداكاري‏هاي آنها … ديدن صحنه‏ها، لذت‏بخش بود. مولكولهاي هوا پر از عشق خدا بود. دريايي از عشق بود. هر تكه‏اش يك زيبايي خاصي داشت.

به آن روزها چگونه نگاه مي‏كنيد؟ براي من، از زيباترين و لذت‏بخش‏ترين لحظات زندگي‏ام بود … همه زيبايي زندگي من آنجا بود. لحظاتي كه من با خداي خودم بودم و تمام چيزها را خدايي مي‏ديدم. وقتي انسان همه چيز را الهي مي‏بيند، از اين زيباتر چه مي‏خواهد باشد. يك بار عده‏اي به دكتر چمران اعتراض كرده بودند كه چرا اين بچه‏ها را راه دادي. اينها بچه‏هاي ملتزم به اسلام نيستند. بچه‏هايي هستند كه سر كوچه مي‏ايستند و با موتور ژست مي‏گيرند … دكتر چمران گفت بگذار يك بار فرصت خوب شدن را به آنها بدهيم. بگذار باب شهادت را كه خدا باز كرده نبنديم، معلوم نيست تا كي باز باشد. آنجا آنقدر زيبايي بود كه هر كه مي‏آمد، عاشق مي‏شد و همه چيز الهي مي‏شد و آنجا رنگ خدايي را حس مي‏كرد. نيروهاي برباد رفته را دكتر جمع مي‏كرد. و آنان چه كردند! در تاريكي با نور كم، كنار شهيد سرهنگ رستمي نقشه عمليات را پياده مي‏كردند؛ شبهاي عمليات، برنامه‏ها، …

يكي از آقايان به نام اخوان در خبرگزاري بودند. مي‏گفتند: خانم نواب، مي‏دانيد اگر جنگ نباشد، ما چه را از دست مي‏دهيم. گفت: اين انقطاع دايم را از دست مي‏دهيم. معمولاً انسان آنقدر كثرت، دور و برش هست كه وحدت را حس نمي‏كند؛ اما آنجا توحيد را حس مي‏كردي.

زيباترين نوع توحيد را احساس مي‏كردي.

در حال حاضر به چه كاري مشغول هستيد؟ اگر نسل جوان با اينها آشنا شوند مي‏فهمند حقيقت چيست.

عظمتهاي روح چيست انسان چگونه ساخته مي‏شود و انسان به چه مرحله‏اي مي‏رسد؟ در مؤسسه فرهنگي شهيد نواب صفوي خدمت مي‏كنم. برنامه‏هاي فرهنگي در دست داريم و در جلساتي كه با جانبازان و رزمنده‏هاي آن دوران داريم، حسرت مي‏خوريم!

خانم ميرلوحي، ضمن سپاسگزاري از شما به خاطر وقتي كه به ما داديد، در پايان آيا براي خوانندگان محترم مجله پيام زن و زنان جامعه اسلامي نكته مورد تأكيدي داريد؟ مهمترين الگوي ما كه الگوي تمام زنان جهان است، فاطمه زهرا(س) است. زندگي را به ما آنها ياد دادند. تجمل‏گرا نباشيم، ظاهربين نباشيم، با انديشه‏هاي كوتاه، فكرمان را خراب نكنيم، هميشه سعي كنيم انديشه‏مان بلند باشد، مخصوصا زن كه به نظر من توانايي و اثرگذاري‏اش بيشتر از مرد است. گرچه مرد، قدرت ظاهري است و نيروي بازو محسوب مي‏شود، اما زن، قدرت باطني است و مي‏تواند اثر بگذارد، بر خانواده‏اش، فرزندش، برادرش، دخترش، خواهرش، بنابراين نقش او بسيار مهم است. بنابراين هرچه زن به تقوا نزديك‏تر باشد، هرچه زوائد ظاهري و بي‏اهميت زندگي را بيرون بريزد، خناسها را بيرون بريزد و به جاي آنها صفات الهي را داخل كند، موفق‏تر است. آن وقت شخصيت معنوي او رشد مي‏كند. زن از نظر عرفان، خيلي مي‏تواند سريع رشد كند. زناني كه به مقامات بالا مي‏رسند، خيلي زياد هستند، زن احساس لطيفي دارد و خداوند تمام لطافتها و زيباييها و عرفان عاطفي را داراست و زن به واسطه اين لطافت، سنخيت بيشتري دارد. اگر هر زني قدر خود را بشناسد، كار مهمي در جامعه كرده است.

وقتي همه بچه‏ها با آن حالت همگام با آن پرچمها به سمت خط مي‏رفتند قيافه‏هاي معصوم گاه كم‏سن و سال با لباسهاي خاكي اما با حركت محكم به سوي هدف به دنبال مقصد، زيبا بود.

 نظر دهید »

خاطرات شهید علی صیاد شیرازی، صبح پيروزي

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ايران ، من در بازداشت بودم درست در آستانه پيروزي انقلاب دستگير شدم آن روزها در دانشكده توپخانه پادگان اصفهان تدريس مي كردم چون مدتي در آمريكا بودم و دوره هاي مختلفي براي تخصص ديده بودم ، در خارج از پادگان هم زبان انگليسي تدريس مي كردم
در آن اوضاع و احوال ارتش طاغوت كارهايي مثل خواندن نماز يا گرفتن روزه ، زود به چشم فرماندهان مي آمد و به آن حساسيت نشان مي دادند براي همين ، من هم كه داراي روحيه مذهبي بودم ، هميشه در نظر آنان يك نيروي مشكوك محسوب مي شدم البته در آن ايام ارتباط تنگاتنگي با نيروهاي انقلابي داشتم ولي چون فرماندهان مدركي عليه من نداشتند نمي توانستند كاري بكنند ولي هر لحظه منتظر بهانه اي بودند

من در تهران و اصفهان با نيروهاي انقلابي ارتش مانند شهيد يوسف كلاهدوز و شهيد اقارب پرست در ارتباط بودم و آنان نيز با افرادي مانند شهيد دكتر حسن آيت ارتباط داشتند و از همين طريق با بيت حضرت امام در خارج از كشور در تماس بوديم

هدف ما اين بود كه انقلاب را به داخل ارتش بكشانيم و پرسنل ارتش را از ادامه مسير انحرافي شان بازداريم براي همين با افرادي كه تشخيص مي داديم مومن هستند و از جرأت و جربزه كافي برخوردارند و از همه مهمتر داراي روحيه انقلابي هستند ، جلساتي تشكيل مي داديم و آنان را به تشكيلات خودمان وصل مي كرديم در آن جلسات اعلاميه هاي حضرت امام و مواضع انقلابي ايشان را شرح مي داديم و سعي مي كرديم در آناني كه روحيه انقلابي ندارند ، زمينه اين كار را ايجاد كنيم

با اوج گرفتن انقلاب فعاليت من هم اوج گرفت حالا ديگر برنامه هاي بيرونم مانند آموزش زبان تعطيل شده بود و بيشتر وقت و توان خودم را صرف پادگان مي كردم و بيشتر وقت و توان خودم را صرف پادگان مي كردم تا اين كه اتفاقي افتاد و آنان براي دستگيري ام بهانه اي يافتند

نوجواناني براي آموزش دوره گروهباني آمده بودند آنان چون از ميان مردم به آموزشگاههاي نظامي راه يافته بودند ، هماهنگ و همگام با ملت هر روز شعارهاي جديدي فرا مي گرفتند و معمولاً در آسايشگاه آن را فرياد مي زدند شبكه ضد اطلاعات براي پيدا كردن ريشه اين قضيه تلاش گسترده اي انجام داد و سرانجام يك شب دژبان هاي آموزشگاه به آسايشگاه آنان ريختند و با باتوم برقي به جان نوجوانان افتادند و آنان را به شدت زدند

وقتي از اين اتفاق خبردار شدم و به آسايشگاه آنان رفتم روحيه تندي پيدا كرده بودند و هر آن منتظر جرقه اي بودند تا خشم خود را بيرون بريزند ملاحظه كسي را نمي كردند و به همه فرماندهان ارتش و نظام طاغوت بد و بيراه مي گفتند وقتي به آنان گفتم من از شما حمايت مي كنم و فردا نسبت به اين كار دژبان ها اعتراض خواهم كرد ، شور و شوق آنان بيشتر شد

فرداي آن روز افسر نگهبان پادگان بودم يك سال يا دو سال بيشتر نمانده بود تا سرگرد شوم آن روز خيلي ناراحت بودم هر آن منتظر جرقه اي بودم تا منفجر شوم سرتيپ{ش} معاون پادگان وارد شد از پنجره اتاق نگهباني نگاه كردم ديدم به طرف من مي آيد رسم پادگان اين بود كه با آمدن فرماندهان و رده هاي بالاتر افسر نگهبان از اتاق بيرون مي رفت و سلام نظامي و گزارش مي داد

سرتيپ كه به اتاق من نزديك تر شد ، با بي رغبتي نگاه به او انداختم حال و حوصله بيرون رفتن و احترام نظامي به جا آوردن نداشتم او همين طور جلو پنجره قدم مي زد و منتظر بود تا بيرون بروم هرچه منتظر ماند ، بيرون نرفتم !

با عصبانيت صدايم كرد رفتم بيرون و بدون اين كه احترامي بگذارم جلويش ايستادم در حالي كه به شدت سرخ شده بود گفت چرا بيرون نمي آيي ؟ يك مراسمي ، احترامي

گفتم چه مراسمي ؟ چه احترامي ؟

با خشونت گفت گزارش نگهبانيت را بده

گفتم هيچ گزارشي ندارم به شما بدهم

خودم را زده بودم به حالي كه يعني نمي خواهم جوابت را بدهم و برو ! اصلاًتحملش را نداشتم گفت اين چه طرز صحبت كردن با مافوق است ؟ اگر گزارش مثبت نداري ، گزارش منفي بده

گفتم وقتي آدم گزارش مثبت ندارد ، يعني منفي است ديگه

لحن پاسخ دادن و حاضر جوابي ام براي او خيلي گران بود و همه اينها از تأثير اوضاع و احوال آسايشگاه نوجوانان بود گفت اگر تو گزارش نداري ، حالا نوبت من است كه از تو بازخواست كنم چه خبر است ؟ چرا اين طور برخورد مي كني ؟

گفتم شما طبق چه قانون و مقرراتي دستور داده ايد با باتوم برقي يك مشت نوجوان پانزده ، شانزده ساله را زير باد كتك بگيرند ؟ مگر چه كار كرده بودند ؟

با اين حرف ، برافروخته شد و گفت نفهميدم ، چي شد ؟ تو داري من را بازخواست مي كني ؟

گفتم چه اشكالي دارد ؟ من و شما چه فرقي داريم ؟ بنده از شما جوان ترم و فردا بايد جاي شما را بگيرم از حالا بايد بدانم شما چه تفكري داريد و روي چه اصولي اين كارهاي اشتباه را انجام مي دهيد

طاقتش تمام شد گفت برو دفتر تا بهت بگويم كه بايد چه كار كني !

شب قبل اتفاق ديگري هم افتاده بود و امشب قراري داشتم ماجرا از اين قرار بود

حدود ساعت 9 در اتاق نگهباني بودم كه سر و صدايي را از بيرون شنيدم دقت كه كردم ، متوجه شدم صدا از ميدان شامگاه است رفتم آنجا ديدم يكي از گروهان ها مشغول تمرين جاويد شاه است خوب كه دقت كردم سروان{خ} فرمانده دژبان را شناختم او هم دوره اي من در دانشكده افسري بود او مسئول بود تا نيروهايي را كه در تظاهرات شركت مي كردند شناسايي و دستگير كند

چند روز قبل از آن پيش من آمده و گفته بود

تو كه با روحانيون بيرون از پادگان رفت و آمد داري و آشنا هستي ، بگو يك خرده ملاحظه من را بكنند در يكي از مساجد اسم من را خوانده اند و گفته اند كه بايد حسابش را برسيم

گفتم سفارشت را مي كنم ، اما تو هم بايد از اين به بعد حواست جمع باشد ديگر از اين كارها نكني

با اين كه قول داده بود ولي دو ، سه روز از آن قول و قرار نگذشته ، داشت چنين مي كرد

نزديك شدم ديدم واحد را دور خودش جمع كرده است با فرياد گفت يك بار ديگر تمرين را تكرار مي كنيم پنج بار با صداي بلند بگوييد جاويد شاه !

صداي سربازان تمام شد اما يكي از آنها ول كن نبود و آن قدر عربده كشيد و جاويد شاه گفت كه از خود بي خود شد و به زمين افتاد ! سروان {خ} هم به سرگروهبان دستور داد كه به او پنجاه تومان پاداش بدهد

نيروها را كه آزاد گذاشت تا به آسايشگاه بروند ، جلويش را گرفتم و گفتم سروان ، تو خيلي احمقي به من مي گويي سفارشت را به مردم انقلابي بكنم ، آن وقت سربازهايت را بر مي داري و مي آوري اينجا تمرين جاويد شاه مي كنيد ؟

مستأصل و درمانده گفت چه كار كنم ؟ صبح ايراد گرفته اند كه چرا در صبحگاه فرياد جاويد شاه ضعيف است گفتم بياوريمشان تمرين كنند تا قوي تر شوند

پرسيدم حالا چرا به اين يارو پنجاه تومان پاداش دادي ؟

لبخندي زد و گفت او هم مثل من خر شد و ديدم جلو همه بي هوش شد و غش كرد ، گفتم يك چيزي بهش داده باشم !

آدرس خانه اش را گرفتم و قرار گذاشتم شب بعد به خانه اش بروم قصدم اين بود كه روي او كار كنم چون آدم ساده اي بود ، فكر كردم فريب خورده است و مي توان آگاهش كرد شب آن روزي كه با سرتيپ{ش} بحثمان شده بود به خانه سروان{خ} رفتم در خانه او سعي كردم فضاي معنوي ايجاد كنم تا زمينه را براي حرف هاي اصلي آماده كنم حرفم را با آياتي از قرآن شروع كردم و به تفسير و ترجمه آيات پرداختم بحث سر اين بود كه انسان چگونه بايد تسليم خدا شود و بر مبناي اين تسليم عمل صالح انجام بدهد و اجرش را هم از خدا بخواهد

ساعتي گذشت متوجه شدم كه حالت او جور ديگري است ظاهراً داشت به حرف هايم گوش مي داد ، ولي چشمانش را به زمين دوخته بود و سعي مي كرد از نگاه من دوري كند در حال و هواي ديگري بود

پرسيدم مثل اين كه تو حال خودت نيستي ، چيزي شده ؟

گفت حقيقتش حالم زياد خوش نيست ، يعني روحيه ام بداست نمي خواستم بگويم ، از صبح حكم بازداشت تو را به من داده اند و من مانده ام چه كار كنم

موضوع برايم جالب بود ولي باعث ترس و هراسم نشد گفتم اين كه مسئله اي نيست ، همان اول مي گفتي هيچ عيبي ندارد هر وظيفه اي كه به گردنت گذاشته اند ، انجام بده

گفت نه ، شما الان به عنوان مهمان به خانه من آمده ايد من چنين كاري انجام نمي دهم فقط خواهش مي كنم فردا صبح كه مي آيم سراغت مقاومت نكن و همراه من بيا براي بازداشت

با لبخند گفتم باشد ، مقاومت نمي كنم اما حالا كه تو حرف دلت را زدي ، بگذار من هم بقيه حرفهايم را بزنم !

صبح ، وقتي در اتاق خودم بودم ، دژباني وارد شد و با نشان دادن حكم بازداشت گفت شما به جرم تحريك دانشجويان بازداشت هستيد

به ساختمان دژباني رفتم سروان در حالي كه شرمنده بود ، گفت تا روشن شدن تكليف ، مي توانم تو را به بازداشتگاه بفرستم يا در جاي ديگري بازداشت كنم ، خودت چه نظري داري ؟

گفتم اين روزها بازداشتگاه خيلي شلوغ است اگر ممكن است ، در دفتر خودت بازداشت بمانم ؟

به هر دليل قبول كرد و در دفتر خودش جايي برايم مشخص كرد و سربازي را هم به عنوان نگهبان جلو در گماشت برنامه خودش را هم طوري تنظيم كرده بود كه ظهرها هنگام اذان پيشم مي آمد و با هم نماز مي خوانديم به نظر من ، قصدش اين بود كه كمي من را ملايم تر كند تا سفارش و شفاعتش را پيش مردم بكنم

در شب 22 بهمن 57 روز سوم بازداشتم ، در دفتر دژباني بودم كه از راديو صداي انقلاب را شنيدم اصلاً فكرش را نمي كردم كه انقلاب اين همه سرعت بگيرد و اين قدر به پيروزي نزديك باشد تصميم گرفتم بپرم اسلحه نگهبان را بگيرم و فرار كنم

وقتي فكر كردم ديديم كارم صحيح نيست اولاً سروان به من اعتماد كرده بود و اگر اين كار را مي كردم ، در روحيه اش تأثير منفي مي گذاشت ثانياً با اين اسلحه مي افتادم تو شهر ، بگويم چه شده ؟

در شب 22 بهمن تا صبح در تب و تاب پيروزي انقلاب و در انتظار طلوع آفتاب بيدار نشستم اشتياقي آتشين سراپايم را فرا گرفته بود از پنجره اتاق پادگان را نگاه مي كردم احساس مي كردم طلوع آفتاب آن روز با روزهاي ديگر تفاوت زيادي دارد همه جا از نور خورشيد روشن شده بود

صبح ، تعدادي از افسران و درجه داران به طرف اتاق من آمدند آنها با عزت و احترام من را از آنجا بيرون آوردند اوضاع پادگان كاملاً فرق كرده بود نظمي كه تا ديشب حاكم بود به هم خورده و سربازها بيرون ريخته بودند و تظاهرات مي كردند

اولين چيزي كه به ذهن من رسيد ، اين بود كه از به هم ريختن و قلع و قمع پادگان جلوگيري كنم اكنون كه انقلاب به پيروزي رسيده بود ، بايد پادگان را براي خدمت به آن حفظ مي كرديم نبايد مي گذاشتيم اموال آن چپاول شود دو گروه بزرگ توپخانه با تمام سلاح و مهمات مربوط در پادگان بود با اين كه با مواضع و اهداف گروهك هايي كه بعدها عليه مردم اسلحه به دست گرفتند آشنا نبودم ولي همه ترسم اين بود كه حفاظت پادگان به هم بريزد و اسلحه به دست افراد ناشايست بيفتد

همه نظاميان من را به اسم مي شناختند و روي آنان نفوذ داشتم پس با همكاري آنان حفاظت پادگان را تشكيل دادم سپس با دفتر آيت الله طاهري و مرحوم آيت الله خادمي ارتباط برقرار كردم تا مسير تظاهرات مردم را به استاديوم هدايت كنيم و به پادگان آسيبي نرسد

آيت الله خادمي را آورديم در ميدان فوتبال پادگان و براي مردم و نظاميان سخنراني كرد از همان لحظه به عنوان مسئول پادگان معرفي شدم يكي از مشكلات ما اين بود كه در آشفتگي روزهاي اول انقلاب سربازان از پادگان فرار كرده بودند و پادگان خالي شده بود به طوري كه در شب اول نيرويي براي نگهباني در داخل پادگان وجود نداشت به پرسنل اعلام كردم هر كس حاضر است براي حفاظت از پادگان نگهباني بدهد ، بيايد خودش را معرفي كند

براي اولين بار مي ديدم كه در ارتش درجه اصلاً مطرح نيست آن شب عده اي براي نگهباني آمدند كه در ميانشان سرهنگ بود ، سرگرد بود كه از من ارشدتر بودند همه آمده بودند زير فرمان من براي حفاظت از پادگان

در همان روزها با برادر رحيم صفوي و شهيد خليفه سلطاني آشنا شدم و براي حفاظت از پادگان درخواست نيرو كردم توسط آنان گروهي از جوانان انقلابي شهر را به خدمت گرفتم

به لطف خدا در آن اوضاع و احوال نگذاشتيم حتي يك فشنگ هم از پادگان كم شود

بلكه تمام سلاح و مهمات دست نخورده مانده تا در خدمت انقلاب اسلامي باشد

 1 نظر
  • 1
  • ...
  • 348
  • 349
  • 350
  • ...
  • 351
  • ...
  • 352
  • 353
  • 354
  • ...
  • 355
  • ...
  • 356
  • 357
  • 358
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1734
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس