رمضان در اسارت
به نام خدا
المنتی که نگهبان بعثی را کلافه کرد
زمان افطار که می رسید، به ترتیب از صبحانه و ناهار شروع میکردیم و غذای شب را که حدود شش بعدازظهر توزیع میشد، برای سحر نگه می داشتیم. سرد بودن غذای سحر و دشواری خوردن آن باعث شد که عدهای به فکر تهیه المنت بیفتند.
مسأله گرم نگه داشتن غذا در ماه رمضان برایمان معضل بزرگی شده بود. فقط دو، سه نفر از عراقی ها روزه می گرفتند که آنها هم نمی دانستند برای روزه گرفتن باید سحری بخورند. به همین دلیل در این ماه عراقی ها طبق عادت خودشان به ما صبحانه و ناهار و شام می دادند.
صبحانه و ناهار و شام مان را که می گرفتیم، دورش پلاستیک می کشیدیم و رویش هم پتویی می انداختیم تا در زمان مصرف کمی گرم مانده باشد.
زمان افطار که میرسید، به ترتیب از صبحانه و ناهار شروع می کردیم و غذای شب را که حدود شش بعد از توزیع می شد، برای سحر نگه می داشتیم.سرد بودن غذای سحر و دشواری خوردن آن باعث شد که عده ای به فکر تهیه المنت بیفتند. برای این کار ترانس یکی از مهتابی ها را باز کردند و فلزهای دورش را درآوردند؛ بعد یک سیم بدون رویه به دو طرف آن وصل کردند تا کارایی یک المنت را پیدا کند. به این ترتیب یک المنت قوی ساخته شد که با آن می شد یک سطل آب را کاملاً گرم کرد. از آن به بعد بود که وضع سحری های ما خوب شد.
از ساعت 12:30 شب به بعد، دو نفر مسئول گرم کردن غذاها می شدند. یک سطل را تا نیمه آب می کردیم و المنت را داخلش می انداختیم و ظرف های غذا را روی آن می چیدیم. بعد یک پتو روی آنها پهن می کردیم تا بخار آب داغ، تمام غذاها را گرم کند.
عده ای شب های ماه رمضان را بیدار می ماندند. موقع سحر یکی از اسرا شروع به خواندن دعای سحر می کرد تا با صدای او دیگران آرام، آرام از خواب بیدار شوند. هر کس که بیدار می شد، می نشست و با توجه کامل، گویی که در یک مسجد نشسته است به دعا گوش می داد.
بعد از خوردن سحری، نماز صبح را به جماعت میخواندیم و تا زمان آمارِ صبح، می خوابیدیم.
واقعاً آن شب های اسارت و آن سحرهای روحانی چه صفایی داشت. نزدیک یکی از عصرهای این ماه بود که با یکی از برادران صبحت می کردم، به او گفتم: «الان حتماً منتظری افطار شود و آبی بخوری.» گفت: «نه، من منتظر سحرم و لحظه شماری میکنم که آن لحظات روحانی فرا برسد و همه چیز غیر او را فراموش کنم.»
ماه رمضان رو به انتها می رفت.یک بار موقع سحر «حازم»، یکی از سربازهای بعثی، پشت پنجره ایستاده بود و داخل آسایشگاه را نگاه می کرد.دیده بود که ما جای کتری چای و ظرف غذا را عوض می کنیم و بخار زیادی هم از داخل سطل بلند می شود که نشان می داد اسرا در حال گرم کردن چیزی هستند. یکی از بچه ها که می خواست بیرون را نگاه کند، یک مرتبه متوجه او شد و فریاد زد: «حازم پشت پنجره ایستاده و داره نگاه می کنه.»
اسرا هم خیلی زود بند و بساط المنت را جمع کردند و آن را توی سطل زباله انداختند. چند لحظه بعد هفت، هشت عراقی به همراه حازم داخل شدند و با عصبانیت سراغ مسئول آسایشگاه را گرفتند.
مسئول آسایشگاه که «حمید حیدری» بود، بلند شد و گفت: «چی شده ؟»
سرباز عراقی گفت: «شما المنت دارید. المنت رو بدید به من.»
او گفت : «ما المنت نداریم.»
حازم گفت:«چرا دروغ میگی؟ مگه تو فردا نمی خوای روزه بگیری؟ من با چشمای خودم چند لحظه پیش دیدم».
حیدری در جوابش گفت: «دروغ نمی گم. المنت نداریم. بیا تمام اینجا رو بگرد، اگه ما المنت داشتیم هر کاری خواستی بکن.»
عراقی ها شروع به گشتن کردند، ولی هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. حازم در حالی که سخت عصبانی بود، به فرمانده شان گفت: «ببینید، این غذاها همه گرمه.» یکی از اسرا خیلی سریع ظرف غذا و کتری چای را از روی سطل بلند کرد و آورد وسط آسایشگاه. ظرف غذا که از روی سطل برداشته شد، بخار داخل سطل زد بیرون، ولی نگاه عراقی ها به کتری و ظرف غذا بود و متوجه بخارها نشدند. فرمانده دست به کتری چای زد و درش را باز کرد. کتری داغ بود و از داخلش بخار می آمد. ولی ظرف غذا را که تازه گذاشته بودیم، زیاد گرم نبود.
فرمانده گفت: «چرا این چای داغ است؟»
حیدری گفت: «ما چای رو که میگیریم، توی یک پلاستیک می گذاریم و دورش پتو می پیچیم تا گرم بمونه، اگر ما المنت داشتیم غذامون هم داغ بود، درحالی که می بینید غذا سرده.»
فرمانده به غذا دست زد، دید سرد است؛ به حازم گفت: «مگر تو نگفتی غذا داغه؟ پس چرا سرده؟»
حازم در حالی که هاج و واج مانده بود، جوابی نداد. سطلی که درونش آب داغ بود، همچنان داشت بخار می کرد و بخار آب تمام اطراف را گرفته بود و دیوار را خیس کرده بود. ما در حالی که به طرف بخار نگاه می کردیم، با خودمان گفتیم: «اگر متوجه شوند کارمان زار خواهد بود.» ولی انگار آنها کور شده بودند و اصلاً آن قسمت را نمیدیدند یا اگر میدیدند، متوجه نمی شدند.
به هر حال، فرمانده رو به حازم کرد و گفت: «چرا این موقع شب منو از خواب بیدار کردی؟»
آنگاه رو به «رزّاق» ،یکی دیگر از سربازها، کرد و گفت: «من میرم، ولی شما دو نفر بمونید. اگه المنت رو پیدا کردین، من می دونم با این اسرا و اگه پیدا نکردین من می دونم با شما!»
بعد از رفتن فرمانده، حازم مقداری گشت، حتی تا بغل سطل آب جوش هم رفت، اما متوجه آن نشد.
کیسه ها و لباس های چند نفر را هم که به آن ها مظنون شده بود، گشت ولی چیزی پیدا نکرد. دست آخر به رزاق گفت: «حالا چه کار کنیم؟ اگه دست خالی بریم، فردا فرمانده پدرمون رو در میاره.»
رزاق گفت: «نمی دونم. خودت گفتی که المنت رو دیدی!»
حازم گفت: «بابا، من خودم دیدم المنت و سطل آب رو که بخار می کرد. اصلاً چایشان آن قدر داغ بود که حتی از موقع تقسیم چای هم داغتر بود.»
خلاصه کار به جایی رسید که حازم به ارشد آسایشگاه التماس می کرد که این المنت را به من بده، وگرنه فرمانده مرا می کشد.
ارشد آسایشگاه به او گفت: «ما که المنت نداریم. ولی اگه تو سرباز خوبی بودی یه جوری به تو کمک می کردیم، اما تو اسرا رو اذیت میکنی و اونا رو کتک میزنی. به علاوه کتکی که تو می زنی با بقیه فرق داره، چون تو هم بیشتر می زنی و هم وحشیانه تر.»
ولی آن سرباز بدبخت اصلاً متوجه حرف های حمید نمی شد و فقط می خواست هر طور که شده او را قانع کند تا المنت را از او بگیرد. آخر سر گفت: «لااقل یه المنت به من بدید تا به فرمانده نشون بدم. قول می دم با شما کاری نداشته باشم و اگه گفتن اونا رو بزنید من شما رو کمتر میزنم.»
حمید گفت: «من المنت ندارم، ببین اگه کسی داره ازش بگیر.»
بچه ها همین طور با نیش خند و تمسخر به او نگاه می کردند. حازم گفت: «شما می خواهید فردا روزه بگیرید، کاری نکنید که روزه هاتون باطل شه.»
خلاصه هر چه التماس کرد، نشد که نشد و آخر سر گفت: از این به بعد می دونم چه بلایی سرتون بیارم. اونقدر کشیک می دم تا یک مدرکی از این آسایشگاه پیدا کنم و رفت.
هنوز از در آسایشگاه خارج نشده بود که ما دوباره المنت را کار گذاشتیم و غذا را روی آن قرار دادیم. منتها آن قسمت را که فرمانده دست زده بود، دور ریختیم. بعد از استفاده از المنت آن را کاملاً خشک کردیم تا زنگ نزند و بعد سیم و آهنش را از هم جدا کردیم. خدا را شکر غائله آن شب ختم به خیر شد.
فردای همان شب، درب آسایشگاه ما را برای آمار باز نکردند. چند دقیقه بعد فرمانده عراقی با سربازها به اتاق ما آمد. در آن لحظه المنت دست یکی از اسرا بود. او بلافاصله آن را تا کرد و سیمش را در یک دست و آهنش را هم در دست دیگرش مخفی کرد. افسر عراقی به اسرا مقداری بد و بیراه گفت و ادامه داد: «شما ادعا می کنید که مسلمان هستید و روزه می گیرید، ولی من مطمئنم که شما المنت دارید. تا المنت رو ندید روزه هاتون قبول نیست!»
بی اختیار از این حرف او خنده مان گرفت. فرمانده از حرصش کسانی را که خندیده بودند بیرون کشید و آورد وسط آسایشگاه و به سربازها گفت: «اینها رو بزنید.»
بعد گفت: «خب، حالا المنت رو بدید وگرنه همه تون رو تنبیه می کنم!»
کسی چیزی نگفت.
دستور داد لباس های همه را دربیاورند و ببرند بیرون و تمام آسایشگاه را بگردند.
علاوه بر المنت، دست چند نفر از اسرای دیگر هم قطعات رادیو بود، زیرا رادیو را اوراق می کردیم تا به دست عراقی ها نیفتد.
اسرایی که این وسایل در دستشان بود، سریع به آسایشگاه کناری رفتند. تمام اسرای آن آسایشگاه برای آمار بیرون رفته بودند و کسی داخل آنجا نبود.
سربازها هم هرچه گشتند، چیزی پیدا نکردند. وقتی به آسایشگاه برگشتیم، دیدیم همه وسایلمان به هم ریخته است. عراقی ها همان لحظه آمدند و با شیلنگ و کابل اسرا را کتک زدند و وقتی خسته شدند، برگشتند. می خواستند موقع رفتن در آسایشگاه را هم ببندند که یکی از برادرها از فرمانده پرسید: «آخر سر جرم ما چی بود؟ برای چی می خواید در رو ببندید؟»
گفت: «چون شما المنت دارید.»
آن برادر گفت: «شما این قدر گشتید و چیزی پیدا نکردید. شاید این حازم خواب آلود بوده و اشتباه دیده.»
فرمانده که صحبت آن بنده خدا به نظرش منطقی می رسید، نگاهی به او انداخت و بدون اینکه در را ببندد خارج شد.(فارس)
بازنویس: حاتمی