فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

رمضان در اسارت

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

المنتی که نگهبان بعثی را کلافه کرد

زمان افطار که می رسید، به ترتیب از صبحانه و ناهار شروع می­کردیم و غذای شب را که حدود شش بعدازظهر توزیع می‌‌شد، برای سحر نگه می داشتیم. سرد بودن غذای سحر و دشواری خوردن آن باعث شد که عده‌ای به فکر تهیه المنت بیفتند.

مسأله گرم نگه داشتن غذا در ماه رمضان برایمان معضل بزرگی شده بود. فقط دو، سه نفر از عراقی ها روزه می گرفتند که آنها هم نمی دانستند برای روزه گرفتن باید سحری بخورند. به همین دلیل در این ماه عراقی ها طبق عادت خودشان به ما صبحانه و ناهار و شام می دادند.

صبحانه و ناهار و شام مان را که می گرفتیم، دورش پلاستیک می کشیدیم و رویش هم پتویی می انداختیم تا در زمان مصرف کمی گرم مانده باشد.

زمان افطار که می­رسید، به ترتیب از صبحانه و ناهار شروع می کردیم و غذای شب را که حدود شش بعد از توزیع می شد، برای سحر نگه می داشتیم.سرد بودن غذای سحر و دشواری خوردن آن باعث شد که عده ای به فکر تهیه المنت بیفتند. برای این کار ترانس یکی از مهتابی ها را باز کردند و فلزهای دورش را درآوردند؛ بعد یک سیم بدون رویه به دو طرف آن وصل کردند تا کارایی یک المنت را پیدا کند. به این ترتیب یک المنت قوی ساخته شد که با آن می شد یک سطل آب را کاملاً گرم کرد. از آن به بعد بود که وضع سحری های ما خوب شد.

از ساعت 12:30 شب به بعد، دو نفر مسئول گرم کردن غذاها می شدند. یک سطل را تا نیمه آب می کردیم و المنت را داخلش می انداختیم و ظرف های غذا را روی آن می چیدیم. بعد یک پتو روی آنها پهن می کردیم تا بخار آب داغ، تمام غذاها را گرم کند.

عده ای شب های ماه رمضان را بیدار می ماندند. موقع سحر یکی از اسرا شروع به خواندن دعای سحر می کرد تا با صدای او دیگران آرام، آرام از خواب بیدار شوند. هر کس که بیدار می شد، می نشست و با توجه کامل، گویی که در یک مسجد نشسته است به دعا گوش می داد.

بعد از خوردن سحری، نماز صبح را به جماعت می­خواندیم و تا زمان آمارِ صبح، می خوابیدیم.

واقعاً آن شب های اسارت و آن سحرهای روحانی چه صفایی داشت. نزدیک یکی از عصرهای این ماه بود که با یکی از برادران صبحت می کردم، به او گفتم: «الان حتماً منتظری افطار شود و آبی بخوری.» گفت: «نه، من منتظر سحرم و لحظه شماری می­کنم که آن لحظات روحانی فرا برسد و همه چیز غیر او را فراموش کنم.»

ماه رمضان رو به انتها می رفت.یک بار موقع سحر «حازم»، یکی از سربازهای بعثی، پشت پنجره ایستاده بود و داخل آسایشگاه را نگاه می کرد.دیده بود که ما جای کتری چای و ظرف غذا را عوض می کنیم و بخار زیادی هم از داخل سطل بلند می شود که نشان می داد اسرا در حال گرم کردن چیزی هستند. یکی از بچه ها که می خواست بیرون را نگاه کند، یک مرتبه متوجه او شد و فریاد زد: «حازم پشت پنجره ایستاده و داره نگاه می کنه.»

اسرا هم خیلی زود بند و بساط المنت را جمع کردند و آن را توی سطل زباله انداختند. چند لحظه بعد هفت، هشت عراقی به همراه حازم داخل شدند و با عصبانیت سراغ مسئول آسایشگاه را گرفتند.

مسئول آسایشگاه که «حمید حیدری» بود، بلند شد و گفت: «چی شده ؟»

سرباز عراقی گفت: «شما المنت دارید. المنت رو بدید به من.»

او گفت : «ما المنت نداریم.»

حازم گفت:«چرا دروغ میگی؟ مگه تو فردا نمی خوای روزه بگیری؟ من با چشمای خودم چند لحظه پیش دیدم».

حیدری در جوابش گفت: «دروغ نمی گم. المنت نداریم. بیا تمام اینجا رو بگرد، اگه ما المنت داشتیم هر کاری خواستی بکن.»

عراقی ها شروع به گشتن کردند، ولی هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. حازم در حالی که سخت عصبانی بود، به فرمانده شان گفت: «ببینید، این غذاها همه گرمه.» یکی از اسرا خیلی سریع ظرف غذا و کتری چای را از روی سطل بلند کرد و آورد وسط آسایشگاه. ظرف غذا که از روی سطل برداشته شد، بخار داخل سطل زد بیرون، ولی نگاه عراقی ها به کتری و ظرف غذا بود و متوجه بخارها نشدند. فرمانده دست به کتری چای زد و درش را باز کرد. کتری داغ بود و از داخلش بخار می آمد. ولی ظرف غذا را که تازه گذاشته بودیم، زیاد گرم نبود.

فرمانده گفت: «چرا این چای داغ است؟»

حیدری گفت: «ما چای رو که می­گیریم، توی یک پلاستیک می گذاریم و دورش پتو می پیچیم تا گرم بمونه، اگر ما المنت داشتیم غذامون هم داغ بود، درحالی که می بینید غذا سرده.»

فرمانده به غذا دست زد، دید سرد است؛ به حازم گفت: «مگر تو نگفتی غذا داغه؟ پس چرا سرده؟»

حازم در حالی که هاج و واج مانده بود، جوابی نداد. سطلی که درونش آب داغ بود، همچنان داشت بخار می کرد و بخار آب تمام اطراف را گرفته بود و دیوار را خیس کرده بود. ما در حالی که به طرف بخار نگاه می­ کردیم، با خودمان گفتیم: «اگر متوجه شوند کارمان زار خواهد بود.» ولی انگار آنها کور شده بودند و اصلاً آن قسمت را نمی­دیدند یا اگر می­دیدند، متوجه نمی شدند.

به هر حال، فرمانده رو به حازم کرد و گفت: «چرا این موقع شب منو از خواب بیدار کردی؟»

آنگاه رو به «رزّاق» ،یکی دیگر از سربازها، کرد و گفت: «من می­رم، ولی شما دو نفر بمونید. اگه المنت رو پیدا کردین، من می دونم با این اسرا و اگه پیدا نکردین من می دونم با شما!»

بعد از رفتن فرمانده، حازم مقداری گشت، حتی تا بغل سطل آب جوش هم رفت، اما متوجه آن نشد.

کیسه ها و لباس های چند نفر را هم که به آن ها مظنون شده بود، گشت ولی چیزی پیدا نکرد. دست آخر به رزاق گفت: «حالا چه کار کنیم؟ اگه دست خالی بریم، فردا فرمانده پدرمون رو در میاره.»

رزاق گفت: «نمی دونم. خودت گفتی که المنت رو دیدی!»

حازم گفت: «بابا، من خودم دیدم المنت و سطل آب رو که بخار می کرد. اصلاً چایشان آن قدر داغ بود که حتی از موقع تقسیم چای هم داغ­تر بود.»

خلاصه کار به جایی رسید که حازم به ارشد آسایشگاه التماس می کرد که این المنت را به من بده، وگرنه فرمانده مرا می کشد.

ارشد آسایشگاه به او گفت: «ما که المنت نداریم. ولی اگه تو سرباز خوبی بودی یه جوری به تو کمک می کردیم، اما تو اسرا رو اذیت می­کنی و اونا رو کتک می­زنی. به علاوه کتکی که تو می­ زنی با بقیه فرق داره، چون تو هم بیشتر می­ زنی و هم وحشیانه تر.»

ولی آن سرباز بدبخت اصلاً متوجه حرف های حمید نمی شد و فقط می خواست هر طور که شده او را قانع کند تا المنت را از او بگیرد. آخر سر گفت: «لااقل یه المنت به من بدید تا به فرمانده نشون بدم. قول می دم با شما کاری نداشته باشم و اگه گفتن اونا رو بزنید من شما رو کمتر می­زنم.»

حمید گفت: «من المنت ندارم، ببین اگه کسی داره ازش بگیر.»

بچه ها همین طور با نیش خند و تمسخر به او نگاه می کردند. حازم گفت: «شما می خواهید فردا روزه بگیرید، کاری نکنید که روزه هاتون باطل شه.»

خلاصه هر چه التماس کرد، نشد که نشد و آخر سر گفت: از این به بعد می دونم چه بلایی سرتون بیارم. اونقدر کشیک می دم تا یک مدرکی از این آسایشگاه پیدا کنم و رفت.

هنوز از در آسایشگاه خارج نشده بود که ما دوباره المنت را کار گذاشتیم و غذا را روی آن قرار دادیم. منتها آن قسمت را که فرمانده دست زده بود، دور ریختیم. بعد از استفاده از المنت آن را کاملاً خشک کردیم تا زنگ نزند و بعد سیم و آهنش را از هم جدا کردیم. خدا را شکر غائله آن شب ختم به خیر شد.

فردای همان شب، درب آسایشگاه ما را برای آمار باز نکردند. چند دقیقه بعد فرمانده عراقی با سربازها به اتاق ما آمد. در آن لحظه المنت دست یکی از اسرا بود. او بلافاصله آن را تا کرد و سیمش را در یک دست و آهنش را هم در دست دیگرش مخفی کرد. افسر عراقی به اسرا مقداری بد و بیراه گفت و ادامه داد: «شما ادعا می­ کنید که مسلمان هستید و روزه می گیرید، ولی من مطمئنم که شما المنت دارید. تا المنت رو ندید روزه هاتون قبول نیست!»

بی اختیار از این حرف او خنده مان گرفت. فرمانده از حرصش کسانی را که خندیده بودند بیرون کشید و آورد وسط آسایشگاه و به سربازها گفت: «اینها رو بزنید.»

بعد گفت: «خب، حالا المنت رو بدید وگرنه همه تون رو تنبیه می کنم!»

کسی چیزی نگفت.

دستور داد لباس های همه را دربیاورند و ببرند بیرون و تمام آسایشگاه را بگردند.

علاوه بر المنت، دست چند نفر از اسرای دیگر هم قطعات رادیو بود، زیرا رادیو را اوراق می کردیم تا به دست عراقی ها نیفتد.

اسرایی که این وسایل در دستشان بود، سریع به آسایشگاه کناری رفتند. تمام اسرای آن آسایشگاه برای آمار بیرون رفته بودند و کسی داخل آنجا نبود.

سربازها هم هرچه گشتند، چیزی پیدا نکردند. وقتی به آسایشگاه برگشتیم، دیدیم همه وسایلمان به هم ریخته است. عراقی ها همان لحظه آمدند و با شیلنگ و کابل اسرا را کتک زدند و وقتی خسته شدند، برگشتند. می خواستند موقع رفتن در آسایشگاه را هم ببندند که یکی از برادرها از فرمانده پرسید: «آخر سر جرم ما چی بود؟ برای چی می­ خواید در رو ببندید؟»

گفت: «چون شما المنت دارید.»

آن برادر گفت: «شما این قدر گشتید و چیزی پیدا نکردید. شاید این حازم خواب آلود بوده و اشتباه دیده.»

فرمانده که صحبت آن بنده خدا به نظرش منطقی می رسید، نگاهی به او انداخت و بدون اینکه در را ببندد خارج شد.(فارس)

بازنویس: حاتمی

 نظر دهید »

سقای دوکوهه

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

اگر شهید شدی من را هم شفاعت کن

معصومه امینیان در گفت و گوی اختصاصی با خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس، این بار از حمیدرضا، برادر کوچکتر شهید علیرضا رمزی می گوید. حالا رشته سخن، بین معصومه مادر حمیدرضا، غلامرضا، برادر بزرگتر و مریم دختر خانه دست به دست می شود و نگاه پدر تاییدی بر صحبت آنهاست.

سقای دوکوهه

5 روز قبل از شهادتش سقای جبهه ها شده بود. کلمن های 5 طبقه را در دو کوهه آب می کرد. دوستانش می گفتند: چرا اینقدر به خودت زحمت می دهی؟ می گفت: شما چکار دارید. انگار می دانست فرصتی تا آسمانی شدنش نمانده است. بعد از پنج روز از نگهبانی مهران که بر می گشت با یک خمپاره آسمانی شد.

نشنیده می دانستم

پس از رفتنش روزی برای خرید پرده به بازار رفتم، پیکر دو شهید را در مسجد بازار تشییع می کردند. وقتی برگشتم، همان شب خواب دیدم که در محل شهید آورده اند. یک خانمی هم که رو بند زده بود، جلوتر از همه ایستاده و می گفت: حمیدرضا جان شهادتت مبارک. همین که این جمله را شنیدم، از خواب پریدم؛ فهمیدم که حمیدرضا به شهادت رسیده است.

پدرش آن زمان زائر بیت الله الحرام بود زمانی که همسایه ها به مادرش خبر شهادت حمید را دادند، گفت: خودم می دانم. از قبل به من الهام شده بود.

کاسبی که از غیب گفت

در دوران نوجوانی اش هر بار که با حمید از سر چهارراه نزدیک خانه، رد می شدیم کاسبی که در آن مکان مغازه داشت به محض دیدن ما سری تکان می داد. چندین مرتبه این اتفاق تکرار شد. یک بار نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، جلو رفتم و پرسیدم: آقا چرا هر بار که ما را می بینید، سر تکان می دهید؟ گفت: من خوب می دانم. این بچه را اگر خدا نگه دارد، در آینده به مقام والایی می رسد.

اگر شهید شدی مرا هم شفاعت کن

مادر با یادآوری آخرین دیدار ادامه می دهد: از پادگان امام حسین(ع) اعزام شد. روی ماهش را بوسیدم، گفتم: مادر جان اگر شهید شدی، مرا هم شفاعت کن. گفت: شما که یک شهید تقدیم انقلاب کرده ای. خیالت راحت. دوست من که همراهم آمده بود از حرف های من تعجب کرد و گفت: چطور دلت می آید اینگونه با او وداع کنی؟ گفتم: می سپارمش به خدا. خدا به همراهش.

اگرچه پاک نیستم، اما شهادت را روزیم کن

مادر یاد صحبت پسرش می افتد که می گفت: خدا یا ما می دانیم که از بندگان پاکت نیستیم. ما را شهادت ده. مثل زمینی که ناپاک است، باران می نوشد، آفتاب می خورد، پاک می شود؛ ماهم همانند آن از شب تا به صبح، گریه می کنیم، ناله سر می دهیم تا پاک شویم و شهادت را آز آن خود کنیم.

روزی که حمیدرضا داماد شد

سکوت هم نشین اتاق می شود. گویی هنوز حرفها بر زمین مانده. این بار برادر بزرگتر، غلامرضا، از حمیدرضا می گوید. دفعه اول که شنیدم به جبهه رفته است، تعجب کردم. وقتی حمیدرضا برای بار دوم دست خداحافظی را تکان داد، حال خاصی به من دست داد.

زمانی هم که به شهادت رسیده بود، همه دوستان با خبر بودند. ما بی خبر از همه جا، در حال تدارک عروسی من بودیم. از طرفی هم منتظر برگشت پدر از زیارت بیت الله الحرام بودیم. خلاصه همه کارها به هم گره خورده بود. شاید تقدیر این بود که سور و ساط عروسی و ولیمه پدر با خبر شهادت حمیدرضا یکی شود و ما دامادی او را برپا کنیم.

اگر شهید نمی شدند پیش خانواده شهدا خجل می شدم

وقتی حمیدرضا به شهادت رسید، باور نمی کردم، این جمله را خواهرش می گوید. مادر تا این جمله را می شنود، ادامه می دهد: برای شهادت هر دو پسرم، سجده شکر به جا آوردم و خدا را برای این نعمت و افتخار بزرگ شاکرم. اگر فرزندانم به شهادت نمی رسیدند، در پیشگاه خداوند و سایر خانواده های شهدا شرمنده و خجل بودم. این شهادت در راه خدا و دین بود، هیچ گاه به خاطرشان ناراحت نشدم و اشکی نریختم.

درس نخوانده قبول می شد

مادر از لحظه تولد فرزندش می گوید: همه از به دنیا آمدن حمیدرضا خوشحال بودند. حمیدرضا پسر زیبایی بود. بچه که بود، هر روز یک مرتبه گم می شد. همه برای پیدا کردنش بسیج می شدیم. اما هر دفعه می دیدم که کفش بدست، خودش را در چار چوب در نمایان می کرد. اینکه کجا می رفت و می آمد، نمی دانم. عزیز بود و همه دوستش داشتند. مدرسه هم که می رفت، معلم ها شیفته او بودند. از خانه تماس می گرفت که امروز نمی آیم، قبول می کردند. در خانه درس نمی خواند؛ اما نمرات خوب می گرفت. یکبار که به مدرسه برای بررسی وضعیت تحصیلی او رفتم، گفتند: وضعیت درسی و انضباطی حمیدرضا عالی است.

مگر تو هم می توانی روزه بگیری؟

16 ساله بود که با دوچرخه برای شنیدن یک سخنرانی به میدان قیام رفت. ماه رمضان بود. دوچرخه پسرم را پنچر کرده بودند. صدای باز شدن درب آمد. از داخل حیاط اسم مرا صدا کرد و گفت: ببینید، اذان می گویند. به جای اینکه این دوچرخه مرا با خود بیاورد، روی کول من سوار شده است. می بینید. نمی دانم کدام از خدا بی خبری دوچرخه ام را پنچر کرده است. تازه، هر جا هم که برای گرفتن غذا می رفتم، به من نمی دادند. می گفتم برای سحری می خواهم، فقط می گفتند: برو بچه، مگر تو هم می توانی روزه بگیری؟ پسرم، فقط همان روز، روزه اش را خورد، علاوه بر سحری نخوردن، امتحان هم بهانه روزه خوردنش نمی شد. بعد از آن بود که به جبهه رفت.

دل همه را بدست می آورد

حمیدرضا، هیچ وقت برای بازی با بچه ها به کوچه نمی رفت. حتی زمانی که من می خواستم توپ بچه ها را پاره کنم، اجازه نمی داد. می گفت: اشکال ندارد. اجازه بدهید بازی کنند. با همه مهربان بود.

یادم هست زمانی که امام (ره) فرمان حجاب را صادر کردند، گفت: دیگر نباید شلوار لی بپوشیم، حتی پوشیدن لباس آستین کوتاه را کنار گذاشت. یکبار هم که برایش یک شلوار لی کادو آوردند، آن را به خواهر ش هدیه داد.

گره ای که به دست حمیدرضا باز شد

همبازی حمیدرضا خاطرات برادرش را مرور می کند. خواهرش ما را به دوران دبستان می برد و این گونه حکایت می کند؛ من سوم دبستان بودم، حمیدرضا یک سال از من بزرگتر بود. آن روز قرار بود من خلاصه متن یک کتاب درسی را تحویل دهم. زمانی که برای مدرسه رفتن آماده شدیم، در همان حین که بند کفش هایم را می بستم، گفتم: من خلاصه درس را ننوشته ام. حمیدرضا، کتاب را باز کرد و سریع خلاصه کتاب را نوشت. گفت: مریم خانم، اینم خلاصه کتاب. خدا می داند چقدر خوشحال شدم. خلاصه کتاب را برداشتم و راهی مدرسه شدم به لطف خدا مطلب من برگزیده شد. هنوز جایزه آن خلاصه نویسی را که یک کتاب با عنوان، “طوطی در قفس” بود را نگه داشته ام.

مرا با خود نبر

مریم به یاد بی تابی کردن های خود برای شهادت برادر می افتد و رشته کلام را اینگونه در دست می گیرد: اوایل شهادت برادرم تمام لحظه ها برای نبود حمید رضا بی تابی می کردم. یک بار حمید رضا به خوابم آمد. گفت: بلند شو، مریم بلند شو. تو که مدام به من اصرار می کنی که بیایم، حالا آمده ام، بلند شو، از جا برخاستم. همین طور که می رفتیم، من فریاد می زدم، من را نبر. گفت: پس چرا اینقدر به من اصرار می کنی که بیایم؟ بعد از آن خواب بود که کمی آرام تر شدم.

باغ بدون باغبان

مادر از علایق فرزندش می گوید: حمیدرضا دوست داشت، وقتی که بزرگتر شد باغبان شود. هر روز صبح، به ویژه روزهای جمعه با یک کوله پشتی و یک بیلچه به بهشت زهرا می رفت. به گل و گیاه علاقه خاصی داشت. حتی یک بار که ما به بهشت زهرا رفته بودیم، بعد از ما با یک دسته گل آمد، گفت: یک آقایی من را به بهشت زهرا رساند و این دسته گل را هم خرید. بیشتر روزها به دیدار برادرش در بهشت زهرا می رفت.

یا همه اش یا هیچ!

مریم همبازی دوران کودکی دوباره رشته کلام را به دست می گیرد و ادامه می دهد، علیرضا آلبوم پول جمع می کرد و حمیدرضا آلبوم تمبر. حمیدرضا با تمام حرکاتش به من درس می داد. اما من آن زمان متوجه نبودم. یادم هست بستنی که می خرید، حتماً به من تعارف می کرد. همین باعث شده بود که من این عادت پسندیده را یاد بگیرم. وقتی به حمیدرضا تعارف می کردم، می گفت: یا همه اش را بده، یا من نمی خواهم. من هم براساس آن شیطنت بچه گانه، به او بستنی نمی دادم.

روزهای تابستان با طعم بستنی

حمیدرضا روزهای داغ تابستان را با فروش بستنی سپری می کرد. دوست نداشت لحظه هایش به بطالت بگذرد. حتی برای این کار یک چرخ دستی کرایه کرده بود. وقتی بر می گشت، بستنی های اضافه را به خانه می آورد و می گفت: هر چقدر می خواهی بستنی بخور. به حمیدرضا می گفتم: نه برای فروش ببر. می گفت: خسته شدم، حالا تو بخور.

لبخندی بر چهره مریم نقش می بندد به زمانی برمی گردد که با دوربین، عکاسی می کردند و بعد برای چاپ عکس ها قید بستنی خوردن را می زدند.

راز یک نامه

مریم به ماجرای آن روزی اشاره می کند که دو روز از شنیدن خبر شهادت برادرش می گذشت و می گوید: نامه ای از طرف حمیدرضا بدستم رسید که قبل از شهادت نوشته بود. آن نامه را بالای کمد گذاشتم. هیچ کس از وجود نامه خبر نداشت. فردا که به سراغ نامه رفتم، هیچ اثری از آن نبود. از هر کسی هم که پرسیدم، خبری از آن نوشته نداشتند.

سفارش به حجاب و نماز حمیدرضا هنوز هم در گوشم است. از برادر دیگرم علیرضا جمله ای روی دیوار حک شده بود که شهید رهرو می خواهد، عزادار نمی خواهد که حمیدرضا روی این جمله تاکید بسیاری داشت.

شهید حمید رضا رمزی

تاریخ تولد:7 اسفند 1348

تاریخ اعزام: 19 مرداد 1364

تاریخ شهادت: 1 شهریور 1364

محل شهادت: مهران

خبرگزاری دفاع مقدس

 نظر دهید »

پیکر این فرمانده 13 سال در فکه جا ماند + عکس

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مقر اصلی تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) که به موقعیت الوارثین شهرت داشت در سر راه پیشروی دشمن قرار داشت. بچه‌های تخریب با فرماندهی شهید اربابیان آماده می‌شدند تا با مین گذاری مقابل دشمن جلوی آنها را سد کنند.

هنوز فروردین 67 به نیمه نرسیده بود که دشمن مقر گردان تخریب در شهر بیاره عراق رو بمباران شیمیایی نمود و تمام بچه‌های گردان و شهید ناصر اربابیان که فرمانده بچه‌ها بود به شدت مصدوم شد.

او از ناحیه چشم، پوست و ریه به شدت آسیب دید و در بیمارستان لقمان و بقیه الله تهران بستری شد. شدت صدمات به حدی بود که می بایستی ماه‌ها در بیمارستان بستری و تحت نظر باشد. اما حاج ناصر نگران گردان بود. او می‌دانست که بهم خوردن سازمان رزم گردان تخریب یعنی زمین‌گیر شدن لشگر سیدالشهداء(ع).

او و همسنگرانش به شهیدان نوریان و زینال الحسینی فرماندهان شهید گردان قول داده بودند که تا زنده اند نگذارند تخریب از نیروهای عملیاتی خالی بمونه.

لذا با همه صدماتی که دیده بود خودش رو به جبهه رسوند و این عزیز با همان حالت مصدومیت در حالی که چشمانش به شدت به نور حساس شده بود و از سوزش تاول‌ها و سرفه‌های پی درپی رنج می‌برد در اردیبهشت ماه سال 67 مجددا به جبهه برگشت و بچه‌های تخریب سازماندهی شدند و در مین گذاری روی ارتفاعات مشرف به شهر ماووت شرکت کردند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 340
  • 341
  • 342
  • ...
  • 343
  • ...
  • 344
  • 345
  • 346
  • ...
  • 347
  • ...
  • 348
  • 349
  • 350
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1666
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس