فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

وقتی ابوحیدر به بعثی‌ها گرای اشتباه می‌داد

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

ابوعلی و ابوحیدر بنا به دستور حسین، به زبان عربی در بی‌سیم، از آنها تقاضای آتش کرده بودند و آتش را پشت‌ سر ما ریخته بودند و تمام آنها با خمپاره‌های خودشان که پشت خط ما خورده بود، کشته شده بودند.
ارتش عراق به دلیل ماهیت نامشروع خود، همواره با بی میلی و عدم رغبت مردم در امر دفاع از کشورشان روبرو بود؛ به طوری که این روند در جنگ ایران و عراق کاملا مشهود بود و مردم پس از حضور در جبهه ها به صف مخالفین می‌پیوستند. با هم روایتی از این دست را می خوانیم.

***

خانه‌ای تخلیه شده را در محمدیه به عنوان سنگر فرماندهی تخریب گرفته بودیم که یک اتاق و یک مهمان‌خانه و یک صندوق‌خانه قدیمی داشت و یک سرسرا هم بالایش که عراقی‌ها با گلوله، گاه آن را می‌زدند، ولی چون ما پایین قرار داشتیم برایمان مشکلی ایجاد نمی‌کرد.

دو تخته فرش نو و تمیز کف اتاق پهن بود که عده‌ای از بچه‌ها روی آن نماز نمی‌خواندند، ولی من و آقابابایی به آنها می‌گفتیم: آخه باباجون! اینا رو گذاشته‌اند و رفته‌اند. ما هم نمی‌دونیم مال کیه که بخوایم برسونیم به دستش. حالا فکر نکنیم اشکال داشته باشد روش نماز بخونیم یا استراحت کنیم. تیموری هم مثل ما روی فرش‌ها هم نماز می‌خواند و هم استراحت می‌کرد. یک چرخ خیاطی هم بود که اگر احتیاجی می‌شد از آن استفاده می‌کردیم. ولی بسیاری از بچه‌ها سر زارع که طلبه هم بود می‌گفتند: اینا اشکال داره. این کارا رو نکنید.

می‌گفتیم: آخه اینا اینجا گذاشته شده، اگه یه خمپاره بیاد، غیر از نابود شدن هیچی دیگه نداره. ما استفاده می‌کنیم، شما می‌خواهید استفاده نکنید، نکنید.

پاتک‌‌های بعد از عملیات فرمانده کل قوا، پاتک‌های حساس و حساب شده‌ای بود که دشمن به خاطر جبران شکست از خود نشان می‌داد و ما باید حواسمان خیلی جمع باشد، برای همین به این بحث‌های حاشیه‌ای کمتر اهمیت می‌دادیم و سعی می‌کردیم چنین مشکلاتی را از سر راه بچه‌ها برداریم تا بهتر به کار جبهه مشغول باشند.

شب‌ها سه‌نفری به صورت شیفتی در سنگر خط اول می‌خوابیدیم. همیشه سه نفر از نیروهای ما باید در سنگر خط مقدم و سه نفرمان در همان محمدیه، در سنگر فرماندهی تخریب، کنار سنگر حسین و مخابرات باشند.

شبی که نوبت ما بود در سنگر فرماندهی باشیم، آتش تهیه دشمن شروع شد. ساعت نزدیک ده و نیم، یازده شب بود. دشمن آتش تهیه سنگینی با توپخانه و کاتیوشای خود شروع کرده بود. از خودم پرسیدم: یعنی چه خبر شده؟ و از آن همه سر و صدا تعجب کردم و از خودم پرسیدم: این سر و صداها چیه؟

سر و صدای توپ‌ها و خمپاره‌ها و انفجارهای بی‌مهاباتی آنها داشت کلافه‌ام می‌کرد. در خواب و بیداری بودم که از سنگر خرازی خبر دادند که عراق پاتک کرده و پشت سر بچه‌ها رسیده.

این را بچه‌های سنگر فرماندهی از ابوعلی و ابوحیدر، از معاودین عراقی که به آب زده و از سپاه دشمن فرار کرده و به ما پناهنده شده بودند، فهمیدند.

آن دو در سنگر حسین که سنگر فرماندهی خط دارخوئین بود، بی‌سیم‌های دشمن را استراق کرده و فهمیده بودند که دشمن از جاده آسفالت، نگهبان‌ها را با سرنیزه کشته و پشت سر بچه‌ها آرایش گرفته‌اند.

یادم نمی‌آید کدام یکی از آنها به من شنا یاد داد. من اصلاً شنا بلد نبودم داشتم لب کارون آب‌تنی می‌کردم که آمد و دو طرف بازویم را گرفت و مرا وسط آب‌ها انداخت. می‌دانستم اینها عراقی هستند، به همین خاطر اول ترسیدم. با خودم گفتم: نکنه می‌خواهد خفه‌ام کنه. انگار فکرم را خوانده بود. خنده‌‌ای کرد و گفت: بیا نترس. زیر آب رفتم و چند قُلُپ آب خوردم و داشتم خفه می‌شدم که دوباره مرا از آب بالا کشید و گفت: نترس، می‌خوام شنا یادت بدم.

از همان‌جا دیگر آن‌قدر دست پا زدم و او مرا گرفت و رها کرد تا شنا یاد گرفتم. در عرض نیم‌ساعت شنا را به من آموزش داد، به طوری که عرض رودخانه را به راحتی شنا می‌کردم. خود او سه روز خلاف جهت آب شنا کرده و به نیروهای ما پیوسته بود.

از سنگر فرماندهی پیام رسید: بچه‌ها مهمات احتیاج دارند.

من هم فوری با کمک بچه‌ها، سیمرغ بشیر را پر از مهمات کردیم و با تعدادی نیروی کمکی روی مهمات نشستیم و به طرف خطی که پنج کیلومتر راه بود، حرکت کردیم.

ناگهان، نرسیده به خط، سیم موشک شلیک شده ناو دشمن، از روی سر مهمات، به صورت یکی از نیروها برخورد کرد. در حالی که او داد می‌زد: سوختم، به سرعت سرش را پایین کشید و بعد یکی از بچه‌ها در حالی که ماشین با شتاب در حرکت بود، سیم موشک را با سر کلاش به طرفی کشید و منحفرش کرد. موشک‌ هم توی تاریکی فرو رفت و پنجاه متر آن طرف‌تر منفجر شد.

وقتی وارد خط شدیم، متوجه شدیم هنوز نیروها، بی‌خبر در سنگر به سر می‌برند. سه تخریب‌چی که در سنگر خوابیده بودند را بیدار کردم و گفتم: دشمن حمله کرده، بلند شید.

یکی از آنها گفت: چی چی حمله شده؟

یکی دیگرشان در حالی که چشم‌هایش را می‌مالید گفت: ما تو خطیم، شما اون عقبید.

گفتم: نه. دشمن حمله کرده.

سومی گفت:‌از کجا می‌گی؟

گفتم: ابوحیدر گفته پشت سر تونند.

در آن موقعیت طوری بود که اگر منوری از طرف دشمن شلیک می‌شد، ما هم می‌توانستیم اوضاع را ببینیم. آن زمان ما امکانات نظامی کمی داشتیم. حتی یک منور هم نداشتیم که شلیک کنیم.

شروع کردیم با کلاش و آر‌پی‌جی و هر چه داشتیم شلیک کردن. من که آر‌پی‌جی زدنم خوب بود، یک آرپی‌جی برداشتم و همین‌طور مستقیم، به صورت زمینی شلیک کردم و منتظر ماندم. آرپی‌جی در حالی که منجر شد که در پناه روشنی آن، گروه زیادی از عراقی‌ها بودند که به طرف ما می‌آمدند.

علی خودسیانی، مسئول مهمات و از بچه‌های آفاران، سنگرش کنار سنگر خود ما نزدیک پیچ شهدا بود. مهمات و گلوله خمپاره آر‌پی‌جی هم داشت. سر من داد کشید و گفت: این آر‌پی‌جیا رو نزن. اینها سهمیه بندیه.

به عراقی‌ها اشاره کردم و به او جواب دادم: دارند می‌یاند. من دارم تو جمعیتشون می‌زنم.

در همین هیر و ویر بود که یک خمپاره شصت وسط دو تا پای او منفجر شد و هر دو را قطع کرد. ترکشی‌های خمپاره توی شکم و دل و بارش هم خورد. پاهایش خرد شده بود. شروع کرد به ناله کردن و خدا، خدایش بلند شد.

مدام تقاضای شهادت می کرد و افسوس می‌خورد که چرا زخمی شده و نمی‌تواند در عملیات شکست حصر آبادان حضور داشته باشد؟ مدام عجز و لابه می‌کرد و می‌گفت: خدا کنه من شهید بشم.

آن شب را درگیر بودیم و ایستادیم و مقاومت کردیم و صبح که هوا روشن شد، خبر دار شدیم که شالباف، فرمانده خط هم توی جاده‌ای که به جاده اهواز - آبادان منتهی می‌شد، شهید شده است. او را هنگامی که مشغول سرکشی به خط بوده، زده بوند.

هوا که روشن شد، ما یک سری شهید دنبال خط، جمع و جور کردیم. وقتی پشت سرم را نگاه کردم، با صحنه عجیبی روبه‌رو شدم.

دیدم وای این‌جا چقدر جنازه عراقی ریخته شده است؟! چون آنها به روش کلاسیک می‌جنگیدند، با آرایش آمده و برای پیشروی پشت سر ما، خط آتش درست کرده بودند. در همین هنگام، ابوعلی و ابوحیدر بنا به دستور حسین، به زبان عربی در بی‌سیم، از آنها تقاضای آتش کرده بودند و آتش را پشت‌ سر ما ریخته بودند که تمام آنها با خمپاره‌های خودشان که پشت خط ما خورده بود، کشته شده بودند.

یک سری جنازه، همین‌طور دنبال خط ما، تا برسد، به جاده آسفالت ریخته شده بود. از محل کشته شدن آنها معلوم بود که کاملاً ما را محاصره کرده بودند و می‌خواستند خط دارخوئین را از ما بگیرند.

روایتی از خاطرات مرتضی علیجانی

 نظر دهید »

وقتی یک الاغ مانع عملیات می‌شود

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

خود را نزدیک و نزدیک‌تر کردم و معلوم شد که سیم تلفن به پای الاغ گیر کرده، الاغ آن تلفن را با خود آورده، در آن محل سیم به هر دو پایش گیر کرده بود و دیگر نمی‌توانست جلو برود.

در عملیات های مختلف دفاع مقدس در کنار وقایع سخت و خشن، صحنه های طنز و شادی بخشی نیز وجود داشت که خستگی را از تن رزمندگان بیرون می آورد. مطلب زیر یکی از این خاطرات است.

نیمه شب 21 تیر ماه 1365 بود که تلفن قورباغه ای سنگر ما به صدا درآمد.بلافاصله گوشی را برداشتم و متوجه شدم که فرمانده گردان، بدون مقدمه از من خواست که تمامی پرسنل را جلوی گردان به خط نمایم.

در آن ایام من مسئول تدارکات لشکر 21 حمزه بودم و محل استقرار ما حدود 40 کیلومتر پایین تر از خط اول بود و ما وظیفه داشتیم از انبارها و مهمات و نیازمندی های لشکر در آن نقطه نگهداری کنیم.

بلافاصله دستور فرمانده گردان اجرا شد و پرسنل به خط شدند. فرمانده گردان بدون مقدمه اعلام کرد که طبق اطلاعات رسیده، ممکن است منافقین امشب به انبارهای تدارکاتی ما، حمله کنند و به دنبال آن آماده باش صد در صد داد و پرسنل را در گروه های 9 نفری تقسیم و محل و منطقه هر کس را معین نمود.

من چون سر گروهبان یگان بودم در حالی که مسئولیت گروه 9 نفره را به عهده گرفته بودم، مجبور بودم به سایر گروه ها نیز سرکشی بکنم. حدود ساعت یک بامداد بود که برای سرکشی به یکی از مقرهای نگهبانی رفتم. آن شب از شب هایی بود که واقعا تاریکی مطلق بود و کوچک ترین روشنایی ای به چشم نمی خورد.

معمولا هر وقت به مقر نگهبان نزدیک می شدم سربازان ایست می دادند و من پس از آشنایی دادن و اسم شب گفتن، به آن ها نزدیک می شدیم و چون به آن محدوده رسیدم و دیدیم از ایست سربازان خبری نیست، به شک افتادم. برای آن که بتوانم اطلاعاتی بگیرم، کفش های خود را درآوردم و بی صدا به مقر نگهبانی نزدیک شدم.

وقتی به محل نگهبانان نزدیک شدم متوجه شدم که هر دو سرباز به زمین افتاده اند اما اسلحه هایشان در کنارشان قرار دارد. آهسته یکی از آن ها را با دست تکان دادم؛ اما او عکس العملی نشان داد.

تصمیم گرفتم به طرف تلفن صحرایی بروم و با تلفن تماس بگیرم که متوجه شدم تلفن سر جای خودش نیست. واقعا سردرگم شده بودم که ناگهان صدای تلفن قورباغه ای از دوردست ها (حدود 200 متری) به گوش رسید. برای من تعجب آور بود که تلفن صحرایی ما دویست متر دورتر به صدا دربیاید.

بدون معطلی چون دست تنها بودم با رعایت اصول ایمنی و به صورت سینه خیز به عقب برگشتم و پس از آن که از سربازان خود و محل استقرار آن ها کمی دور شدم دوان دوان خود را به فرمانده گردان رساندم و اعلام داشتم که دو تن از سربازان ما کشته شده اند و صدای تلفن قورباغه ای از دویست متر دورتر به گوش می رسد.

بلافاصله یک تیم گشتی رزمی تشکیل داده، به طرف مقر نگهبانی و تلفن صحرایی به راه افتادم. ابتدا خود را به محل سربازان رساندیم و تصمیم گرفتیم که آن ها را تخلیه کنیم اما در کمال تعجب متوجه شدم که سربازان پیدا شدند و پس از تحقیق اولیه معلوم شد آن ها بیهوش شده بودند.

به دنبال آن برای رعایت اصول رزم، خود را به محلی که صدای تلفن می آمد رساندیم و تلفن صحرایی هنوز زنگ می زد. آهسته خود را به محل تلفن رساندم و متوجه شدم که الاغی در آن جا وجود دارد.

خود را نزدیک و نزدیک تر کردم و معلوم شد که سیم تلفن به پای الاغ گیر کرده، الاغ آن تلفن را با خود آورده، در آن محل سیم به هر دو پایش گیر کرده بود و دیگر نمی توانست جلو برود.

بلافاصله سیم را از پای الاغ باز کردم و با همان تلفن با قرارگاه تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. از طرف قرارگاه هم دستور برگشت صادر شد.

در حال برگشت بودیم که متوجه نور چراغ قوه ای شدم. بلافاصله با دستور من پرسنل همراه، حالت جنگی گرفتند و محل نور را محاصره کردند و پس از دقایقی دو نفر را دستگیر کردیم.

در بازجویی اولیه آن ها اعتراف کردند که از گروه منافقین هستند و قرار بود آن شب به ما حمله کنند. آن ها برای آن که محلشان شناسایی نشود برای انتقال نور چراغ قوه، از آینه استفاده می کردند و به این طریق محل اصلی نور مشخص نمی شد.

از منافقین دستگیر شده تعداد دو قبضه کلاشینکف - هشت عدد نارنجک و یک عدد دوربین شکاری به دست آوردیم. آن ها در مراحل بعدی اعلام کردند که یکی از سربازان با آن ها هم دست بوده و قرار داشتند تا در آن شب عملیات انجام بدهند.(فارس)

راوی:سروان مصطفی علی محمدی

 نظر دهید »

رمضان در اسارت

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

المنتی که نگهبان بعثی را کلافه کرد

زمان افطار که می رسید، به ترتیب از صبحانه و ناهار شروع می­کردیم و غذای شب را که حدود شش بعدازظهر توزیع می‌‌شد، برای سحر نگه می داشتیم. سرد بودن غذای سحر و دشواری خوردن آن باعث شد که عده‌ای به فکر تهیه المنت بیفتند.

مسأله گرم نگه داشتن غذا در ماه رمضان برایمان معضل بزرگی شده بود. فقط دو، سه نفر از عراقی ها روزه می گرفتند که آنها هم نمی دانستند برای روزه گرفتن باید سحری بخورند. به همین دلیل در این ماه عراقی ها طبق عادت خودشان به ما صبحانه و ناهار و شام می دادند.

صبحانه و ناهار و شام مان را که می گرفتیم، دورش پلاستیک می کشیدیم و رویش هم پتویی می انداختیم تا در زمان مصرف کمی گرم مانده باشد.

زمان افطار که می­رسید، به ترتیب از صبحانه و ناهار شروع می کردیم و غذای شب را که حدود شش بعد از توزیع می شد، برای سحر نگه می داشتیم.سرد بودن غذای سحر و دشواری خوردن آن باعث شد که عده ای به فکر تهیه المنت بیفتند. برای این کار ترانس یکی از مهتابی ها را باز کردند و فلزهای دورش را درآوردند؛ بعد یک سیم بدون رویه به دو طرف آن وصل کردند تا کارایی یک المنت را پیدا کند. به این ترتیب یک المنت قوی ساخته شد که با آن می شد یک سطل آب را کاملاً گرم کرد. از آن به بعد بود که وضع سحری های ما خوب شد.

از ساعت 12:30 شب به بعد، دو نفر مسئول گرم کردن غذاها می شدند. یک سطل را تا نیمه آب می کردیم و المنت را داخلش می انداختیم و ظرف های غذا را روی آن می چیدیم. بعد یک پتو روی آنها پهن می کردیم تا بخار آب داغ، تمام غذاها را گرم کند.

عده ای شب های ماه رمضان را بیدار می ماندند. موقع سحر یکی از اسرا شروع به خواندن دعای سحر می کرد تا با صدای او دیگران آرام، آرام از خواب بیدار شوند. هر کس که بیدار می شد، می نشست و با توجه کامل، گویی که در یک مسجد نشسته است به دعا گوش می داد.

بعد از خوردن سحری، نماز صبح را به جماعت می­خواندیم و تا زمان آمارِ صبح، می خوابیدیم.

واقعاً آن شب های اسارت و آن سحرهای روحانی چه صفایی داشت. نزدیک یکی از عصرهای این ماه بود که با یکی از برادران صبحت می کردم، به او گفتم: «الان حتماً منتظری افطار شود و آبی بخوری.» گفت: «نه، من منتظر سحرم و لحظه شماری می­کنم که آن لحظات روحانی فرا برسد و همه چیز غیر او را فراموش کنم.»

ماه رمضان رو به انتها می رفت.یک بار موقع سحر «حازم»، یکی از سربازهای بعثی، پشت پنجره ایستاده بود و داخل آسایشگاه را نگاه می کرد.دیده بود که ما جای کتری چای و ظرف غذا را عوض می کنیم و بخار زیادی هم از داخل سطل بلند می شود که نشان می داد اسرا در حال گرم کردن چیزی هستند. یکی از بچه ها که می خواست بیرون را نگاه کند، یک مرتبه متوجه او شد و فریاد زد: «حازم پشت پنجره ایستاده و داره نگاه می کنه.»

اسرا هم خیلی زود بند و بساط المنت را جمع کردند و آن را توی سطل زباله انداختند. چند لحظه بعد هفت، هشت عراقی به همراه حازم داخل شدند و با عصبانیت سراغ مسئول آسایشگاه را گرفتند.

مسئول آسایشگاه که «حمید حیدری» بود، بلند شد و گفت: «چی شده ؟»

سرباز عراقی گفت: «شما المنت دارید. المنت رو بدید به من.»

او گفت : «ما المنت نداریم.»

حازم گفت:«چرا دروغ میگی؟ مگه تو فردا نمی خوای روزه بگیری؟ من با چشمای خودم چند لحظه پیش دیدم».

حیدری در جوابش گفت: «دروغ نمی گم. المنت نداریم. بیا تمام اینجا رو بگرد، اگه ما المنت داشتیم هر کاری خواستی بکن.»

عراقی ها شروع به گشتن کردند، ولی هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. حازم در حالی که سخت عصبانی بود، به فرمانده شان گفت: «ببینید، این غذاها همه گرمه.» یکی از اسرا خیلی سریع ظرف غذا و کتری چای را از روی سطل بلند کرد و آورد وسط آسایشگاه. ظرف غذا که از روی سطل برداشته شد، بخار داخل سطل زد بیرون، ولی نگاه عراقی ها به کتری و ظرف غذا بود و متوجه بخارها نشدند. فرمانده دست به کتری چای زد و درش را باز کرد. کتری داغ بود و از داخلش بخار می آمد. ولی ظرف غذا را که تازه گذاشته بودیم، زیاد گرم نبود.

فرمانده گفت: «چرا این چای داغ است؟»

حیدری گفت: «ما چای رو که می­گیریم، توی یک پلاستیک می گذاریم و دورش پتو می پیچیم تا گرم بمونه، اگر ما المنت داشتیم غذامون هم داغ بود، درحالی که می بینید غذا سرده.»

فرمانده به غذا دست زد، دید سرد است؛ به حازم گفت: «مگر تو نگفتی غذا داغه؟ پس چرا سرده؟»

حازم در حالی که هاج و واج مانده بود، جوابی نداد. سطلی که درونش آب داغ بود، همچنان داشت بخار می کرد و بخار آب تمام اطراف را گرفته بود و دیوار را خیس کرده بود. ما در حالی که به طرف بخار نگاه می­ کردیم، با خودمان گفتیم: «اگر متوجه شوند کارمان زار خواهد بود.» ولی انگار آنها کور شده بودند و اصلاً آن قسمت را نمی­دیدند یا اگر می­دیدند، متوجه نمی شدند.

به هر حال، فرمانده رو به حازم کرد و گفت: «چرا این موقع شب منو از خواب بیدار کردی؟»

آنگاه رو به «رزّاق» ،یکی دیگر از سربازها، کرد و گفت: «من می­رم، ولی شما دو نفر بمونید. اگه المنت رو پیدا کردین، من می دونم با این اسرا و اگه پیدا نکردین من می دونم با شما!»

بعد از رفتن فرمانده، حازم مقداری گشت، حتی تا بغل سطل آب جوش هم رفت، اما متوجه آن نشد.

کیسه ها و لباس های چند نفر را هم که به آن ها مظنون شده بود، گشت ولی چیزی پیدا نکرد. دست آخر به رزاق گفت: «حالا چه کار کنیم؟ اگه دست خالی بریم، فردا فرمانده پدرمون رو در میاره.»

رزاق گفت: «نمی دونم. خودت گفتی که المنت رو دیدی!»

حازم گفت: «بابا، من خودم دیدم المنت و سطل آب رو که بخار می کرد. اصلاً چایشان آن قدر داغ بود که حتی از موقع تقسیم چای هم داغ­تر بود.»

خلاصه کار به جایی رسید که حازم به ارشد آسایشگاه التماس می کرد که این المنت را به من بده، وگرنه فرمانده مرا می کشد.

ارشد آسایشگاه به او گفت: «ما که المنت نداریم. ولی اگه تو سرباز خوبی بودی یه جوری به تو کمک می کردیم، اما تو اسرا رو اذیت می­کنی و اونا رو کتک می­زنی. به علاوه کتکی که تو می­ زنی با بقیه فرق داره، چون تو هم بیشتر می­ زنی و هم وحشیانه تر.»

ولی آن سرباز بدبخت اصلاً متوجه حرف های حمید نمی شد و فقط می خواست هر طور که شده او را قانع کند تا المنت را از او بگیرد. آخر سر گفت: «لااقل یه المنت به من بدید تا به فرمانده نشون بدم. قول می دم با شما کاری نداشته باشم و اگه گفتن اونا رو بزنید من شما رو کمتر می­زنم.»

حمید گفت: «من المنت ندارم، ببین اگه کسی داره ازش بگیر.»

بچه ها همین طور با نیش خند و تمسخر به او نگاه می کردند. حازم گفت: «شما می خواهید فردا روزه بگیرید، کاری نکنید که روزه هاتون باطل شه.»

خلاصه هر چه التماس کرد، نشد که نشد و آخر سر گفت: از این به بعد می دونم چه بلایی سرتون بیارم. اونقدر کشیک می دم تا یک مدرکی از این آسایشگاه پیدا کنم و رفت.

هنوز از در آسایشگاه خارج نشده بود که ما دوباره المنت را کار گذاشتیم و غذا را روی آن قرار دادیم. منتها آن قسمت را که فرمانده دست زده بود، دور ریختیم. بعد از استفاده از المنت آن را کاملاً خشک کردیم تا زنگ نزند و بعد سیم و آهنش را از هم جدا کردیم. خدا را شکر غائله آن شب ختم به خیر شد.

فردای همان شب، درب آسایشگاه ما را برای آمار باز نکردند. چند دقیقه بعد فرمانده عراقی با سربازها به اتاق ما آمد. در آن لحظه المنت دست یکی از اسرا بود. او بلافاصله آن را تا کرد و سیمش را در یک دست و آهنش را هم در دست دیگرش مخفی کرد. افسر عراقی به اسرا مقداری بد و بیراه گفت و ادامه داد: «شما ادعا می­ کنید که مسلمان هستید و روزه می گیرید، ولی من مطمئنم که شما المنت دارید. تا المنت رو ندید روزه هاتون قبول نیست!»

بی اختیار از این حرف او خنده مان گرفت. فرمانده از حرصش کسانی را که خندیده بودند بیرون کشید و آورد وسط آسایشگاه و به سربازها گفت: «اینها رو بزنید.»

بعد گفت: «خب، حالا المنت رو بدید وگرنه همه تون رو تنبیه می کنم!»

کسی چیزی نگفت.

دستور داد لباس های همه را دربیاورند و ببرند بیرون و تمام آسایشگاه را بگردند.

علاوه بر المنت، دست چند نفر از اسرای دیگر هم قطعات رادیو بود، زیرا رادیو را اوراق می کردیم تا به دست عراقی ها نیفتد.

اسرایی که این وسایل در دستشان بود، سریع به آسایشگاه کناری رفتند. تمام اسرای آن آسایشگاه برای آمار بیرون رفته بودند و کسی داخل آنجا نبود.

سربازها هم هرچه گشتند، چیزی پیدا نکردند. وقتی به آسایشگاه برگشتیم، دیدیم همه وسایلمان به هم ریخته است. عراقی ها همان لحظه آمدند و با شیلنگ و کابل اسرا را کتک زدند و وقتی خسته شدند، برگشتند. می خواستند موقع رفتن در آسایشگاه را هم ببندند که یکی از برادرها از فرمانده پرسید: «آخر سر جرم ما چی بود؟ برای چی می­ خواید در رو ببندید؟»

گفت: «چون شما المنت دارید.»

آن برادر گفت: «شما این قدر گشتید و چیزی پیدا نکردید. شاید این حازم خواب آلود بوده و اشتباه دیده.»

فرمانده که صحبت آن بنده خدا به نظرش منطقی می رسید، نگاهی به او انداخت و بدون اینکه در را ببندد خارج شد.(فارس)

بازنویس: حاتمی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 339
  • 340
  • 341
  • ...
  • 342
  • ...
  • 343
  • 344
  • 345
  • ...
  • 346
  • ...
  • 347
  • 348
  • 349
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1717
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس