فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شهید فاطمه جعفریان دهنوي

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نام پدر: مصطفی
تاریخ تولد: 1338
محل تولد: اصفهان
تاریخ شهادت:1356
محل شهادت: تبریز
نحوۀ شهادت: ترور به دست ساواک
مزار شهید: بهشت زهرا

شهید فاطمه جعفریان دهنوي

نام پدر: مصطفی

تاریخ تولد: 1338

محل تولد: اصفهان

تاریخ شهادت:1356

محل شهادت: تبریز

نحوۀ شهادت: ترور به دست ساواک

مزار شهید: بهشت زهرا

کلامی با تو

می توان رفت و ماندن را تحقیر کرد. می توان ماند و ساختن را تجربه کرد. اما تو رفتی و ماندن در جاودانگی را معنا کردی.آن زمان که دانشگاه ها محل خودنمایی گروهک های چپ و راست و منافقین بود. تو بهترین راه را انتخاب کردی و با هوش و ذکاوت و دانشت به دعوت فطرت پاسخ دادی و امروز نوبت
من است که با ماندن، ساختن را هم ردیف تو کنم.»

از زبان مادر شهید:

«شهید فاطمه جعفری و همسرش مرتضی واعظی، طیبه واعظی و همسرش ابراهیم جعفری، محمد جعفری و حسن جعفری، این شش نفر شهدایی هستند که از خانوادۀ ما تقدیم انقلاب اسلامی شده اند.
عروسم طیبه با همسرش ابراهیم، دخترم فاطمه و همسرش مرتضی، قبل از انقلاب شهید شدند.
محمد و حسن هم درجبهه های جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند.
من و همسرم که با هم ازدواج کردیم هر دو مذهبی و دین دار بودیم. بچّه دار که شدیم آنها را از همان کودکی با دستورات دین آشنا کردیم. قبل از انقلاب به اتفاق بچّه هایم اعلامیه های امام را پخش می کردیم وقتی عروس و پسرم فراری شدند در هفته یکی دو بار ساواکی ها به خانۀ ما حمله می کردند و تمام اسباب و اثاثیه مان را به هم می ریختند و با فحش و بد و بیراه و توهین و ناسزا گفتن به امام و بچّه هام زندگیمان را از این رو به آن رو می کردند و می رفتند. عروس و پسرم به تبریز رفتند تا در آنجا مخفیانه به مبارزاتشان ادامه بدهند وقتی آنها را دستگیر کردند. ساواکی ها فرزند دو ساله شان را با خود به تهران بردند ودر زندان کودکان زندانی کردند ما اصلاً نمی دانستیم بچّه را درکدام زندان بردند و زندانی کردند. من درآن چند سال بیشتر وقتم را، دَم درِ زندانها گذراندم؛ ولی هیچکدوم از بچّه هایم را ندیدم، زندان اوین، زندان قصر و هر زندانی که احتمال می دادم، بچّه هایم آنجا باشند می رفتم. فقط جواب سر بالا می دادند و می گفتند: «ما از آنها بی خبریم» وقتی با مسئوولین زندان صحبت می کردم.آنها جواب سر بالا می دادند.
یک روز داخل ساواک که در خیابان کمال اسماعیل بود. رفتم و گفتم، می خواهم آقای نادری مسئوول ساواک را ببینم و با او حرف بزنم. اول که راه نمی دادند و کلی بد و بیراه گفتند، بعد هم که گفتند بیا تو مرا بردند داخل اتاقی که یک تخت کنارش بود. وقتی آقای نادری آمد داخل اتاق اول کلی بد و بیراه نثارم کرد. گفت: «تا نگی بچّه هات از کی تقلید می کنن. نمی گم که اینجا هستند یا نه »گفتم: «من ازکجا بدونم که از کی تقلید می کنند.» با عصبانیّت از این طرف اتاق به آنطرف رفت وگفت: «که نمی دونی از کی تقلید می کنن، هان»!

گفتم:«نه، نمی دونم. اصلاً از کجا معلوم که آنها اهل نماز بودند!»کمی سکوت کرد و بعد از این که یکی دو پُک به سیگارش زد.گفت: «این صدا رو می شنوی ؟» گفتم:«بله،» صدای جوانهایی بود که توسط عوامل ساواک شکنجه می شدند. یکی می گفت: «آخ دستم» یکی می گفت: « یاحسین» دیگری می گفت: «به خدا من چیزی نمی دونم» با شنیدن صدای آنها دلم ریش ریش می شد. دوست داشتم قدرت داشتم تا در و دیوار این شکنجه گاه را ویران کنم. اما نمی دانم خداوند چه نیرویی به من داده بود که حتی قطره ای اشک هم از چشمانم جاری نشد. محکم و استوار مثل یک شیرزن ایستادم و گفتم: «بترسید از خشم خدا که یک روزی آه همین جَوانها دامنتان را بگیرد.»

آقایی که گوشۀ اتاق ایستاده بود. با قنداقه تفنگ یکی دو تا به من زد و گفت: «خفه» از خودم ضعف نشان ندادم. وقتی روحیه ام را قوی دید.گفت: «لختت می کنم و روی این تخت می اندازمت و مثل بچّه هات شکنجه ات می کنم» گفتم هر کاری که می خوای بکن. من که عزیزتر از بچّه هایم نیستم که این طور دارند. شکنجه می شوند. گفت: «زبونتو می برم که این قدر بلبل زبونی نکنی؟» گفتم جرأتشو نداری !

وقتی فهمید حریفم نمی شود با قنداقۀ تفنگ چند تا به من زد و از آنجا بیرونم کرد. روزی که مجسمه شاه را پایین کشیدند. من به اتفاق مادرانی که بچّه هایشان زندانی سیاسی بودند. در میدان انقلاب تحصن کردیم. آقایی آمد و گفت: «چرا این جا تحصن کردید؟ بروید منزل آیت الله خادمی اونجا تحصن کنید.» رفتیم منزل آیت الله خادمی، دَر را که باز کردند. رفتیم داخل خانه، یک خانمی که جزو خدمه بود و آنجا کار می کرد. آمد و ما را که داخل دالان نشسته بودیم. بیرون کرد و گفت: «اینجا جای تحصن نیست. بروید بیرون »

آن روز برگشتیم و بار دیگر به اتفاق مادردکتر، آیت الله شهید بهشتی و خانوادۀ حجت الاسلام حاج آقا بهشتی نژاد که بعداً همراه بچۀ خردسالی دم درِ منزلشان ترورش کردند و خانوادۀ عده ای دیگر از زندانیان سیاسی همگی رفتیم. منزل آیت الله خادمی و دوباره تحصن کردیم. هر روز یکی از تحصن کنندگان می رفت و غذای یک روز افرادی را که تحصن کرده بودند را فراهم می کرد.

روزی که نوبت من شدکه شام تهیه کنم. رفتم و نان تازه پختم. غذا هم تهیه کردم و با دو عدد هندوانۀ بزرگ که به سختی حمل می کردم. برگشتم. وقت نماز مغرب و عشاء بود که رسیدم به منزل آیت الله خادمی، بلا فاصله ایستادم به نماز، در حین نمازآمدند و تحصن کنندگان را با تهدید متفرق کردند. وقتی نمازم تمام شد. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. دیدم هیچ کس آنجا نیست. همه رفته بودند. خودم بودم و این همه نان و غذایی که همراهم بود. وسایلم را برداشتم و از آنجا بیرون رفتم. ساعت یازده شب بود. کنار خیابان ایستادم. هیچ ماشینی نگه نمی داشت. بالاخره بعد از کلی معطلی یک تاکسی ترمز کرد.

سوار شدم پول به اندازۀ کرایه نداشتم به راننده بدهم گفتم: «به جای کمبود کرایه ات از این نان ها بردار. راننده یکی دو تا نان برداشت و پرسید: «این وقت شب با این همه وسیله کجا می روی ؟ گفتم این وسایل را برای دخترم می برم ! با تعجب گفت: «این چه دختریه که حاضر میشه. مادرش این وقت شب تک و تنها این همه وسیله رو براش ببره.» سکوت کردم و سر خیابان پیاده شدم و بقیه راه را با سختی رفتم تا به منزلمان رسیدم.بالاخره انقلاب پیروز شد. امّا بچّه های من آزاد نشدند و به دست ساواک در زیر شکنجه به شهادت رسیدند. بعد از انقلاب گفتند بیاید بچّه را شناسایی کنید رفتیم تهران وقتی بین بچّه ها نوه ام را دیدم شناختم. انگاز او هم ما را شناخت و به طرفمان آمد. آن از خدا بی خبر ها بچّه ها را هم شکنجه کرده بودند وقتی او را تحویل گرفتیم چند عمل روی او انجام دادیم. داخل بینی اش سنگ کرده بودند.

اما در مورد دخترم «شهید فاطمه جعفریان» بگویم با توجه به این که سن کمی داشت ازروحیۀ بسیار بالایی بر خوردار بود و با وجود مشکلات فراوان که سر راهش بود همیشه چهره اش خندان و شاداب بود. چون با عشق به خدا کار می کرد هیچ وقت خسته به نظر نمی رسید. چهرۀ معصومش خبر از پاکی و خلوص او می داد. نسبت به دوستانش خیلی مهربان بود او تا جایی که در توانش بود. هر کاری که از دستش بر می آمد برای آنها انجام می داد و در مشکلات یاریشان می کرد. بچّه که بود غذایش را تنهایی نمی خورد سعی می کرد با دیگران تقسیم کند و هرگاه برایش دو دست لباس می خریدم یک دست آن را به نیازمندان می داد. از 10 سالگی در جلسات مذهبی خانم امین و خانم عسگری شرکت می کرد و در برگزاری جلسات مذهبی مخصوصاً قرآن بسیار کوشا بود و دوستانش را به جلسه قرآن و تفسیر دعوت می کرد. در تشویق کودکان برای خواندن قرآن چه از نظر مادی و چه معنوی بسیار کوشا بود. می گفت:« اگر روزی به جای این ترانه ها، مغز بچّه ها را از حق و حقیقت پر کنیم. آیات دلنشین قرآن جایگزین آن می شود.»

در نماز خاشع و در روزه مقاوم و پایدار بود. قرآن زیاد تلاوت می کرد و زیارت عاشورا را با معنی می خواند و برای دیگران هم تفسیر می کرد. به طوری که یک روز که من مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم گفت: « مادر، معنی آن را می دانی؟»گفتم نه گفت: «سعی کن معنی اش را هم یاد بگیری» سپس زیارت عاشورا را برایم خواند و معنی کرد و گفت: «خدایا ! مرا در راه خود و دینی که با دست محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) بر ما نازل کردی به مقام شهادت برسان. در برابر مشکلات بسیار صبور و شکیبا بود. به طوری که در طول دو سالی که ابراهیم (برادرش) از دست ساواک متواری بود. هیچ وقت از فراق و دوری او، لب به شکوه باز نکرد و خم به ابرو نیاورد؛ ولی هر وقت به محل فرار او که از آنجا متواری شده بود می رسید می گفت:« ابراهیم از اینجا رفت و زندگی برتر را برگزید. ای کاش من هم با او رفته بودم و می توانستم در کنار برادرم بیشتر مبارزه کنم.» تا این که خودش هم رفت و در کنار برادرش هر دو به مبارزه پرداختند. همیشه امیدوار بود که با پایداری و صبر در مقابل شکنجه های شاهنشاهی بتوانیم، بر مشکلات پیروز شویم و حق مستضعفان را از این خون آشامان بگیریم. بیشترمواقع همراه عروسم طیبه واعظی، در جلسات قرآن شرکت می کرد و در مبارزات برادرش ابراهیم جعفریان و همسرش مرتضی واعظی همگام بود و همکاری می کرد تا این که خود در راه اهداف مقدسش به فیض شهادت نایل گشت.

عروج ملکوتی

«خانم جعفریان می گوید:« عروس و پسرم، دخترم و دامادم، بخاطر ساواک که در تعقب شان بود. به تبریز رفتند و در آنجا مخفیانه به مبارزه پرداختند. فاطمه یک ماه قبل از شهادتش به زن برادرش گفته بود که سه ماهه بار دار است. روز شهادتش ساواکی ها اول همسرش مرتضی را به شهادت رسانده بودند و بعد آمده بودند، سراغ فاطمه و منزل آنها را محاصره کرده بودند. فاطمه در مقابل مأموران ساواک مقاومت می کند و درِ منزل را باز نمی کند. وقتی مأموران با مقاومت شدید او روبرو می شوند. به طرفش تیراندازی می کند که در نتیجه فاطمه به پشت بام منزلشان می رود و داد و فریاد می کند. در همین حین مأموران ساواک او را به گلوله می بندند و به شهادت می رسانند. یک ماه بعد، عروسم طبیه و پسرم ابراهیم را دستگیرمی کند و زیر شکنجه در زندان به شهات می رسانند و در قطعۀ 39 بهشت زهرا بخاک می سپارند .

در تهران فامیلی داریم بنام خانم دکتر رجبی، یک روز آمدند منزل‌مان. دیدم روزنامه‌ای در دست دارد. نگاهی به روزنامه می‌انداخت و نگاهی به من می‌کرد و اشک می‌ریخت. پرسیدم، خانم دکتر چرا گریه می‌کنی؟ اشکش را پاک کرد و گفت: «چیزی نیس.»

حرفش را باور نکردم و گفتم راستشو بگو، خبری شده؟گفت: «خوش بحالشون ! و خوش بحال شما ؟» پرسیدم چرا خوش بحال من ؟

گفت: «بخاطر مقامی که پیش خداوند داری»گفتم نکنه بچّه هام را شهید کردند؟» زد زیر گریه و گفت: «بله اونا رو به شهادت رسوندند»

بعد روزنامه را نشونم داد و گفت: «قطعه 39 بهشت زهرا خاکشون کردند؟» ساواکی ها منزلمان را کنترل می کردند. اگر کسی با ما رفت و آمد می کرد آنها را می گرفتند. یکی از ساواکی به صورت فقیری، هر روز سرکوچه مان می نشست و خانۀ ما را زیر نظر داشت. آنها در هفته یکی دو بار، خانه و زندگی مان را بهم می ریختند.

اسناد ساواک

در مورد نحوۀ شهادت «شهید فاطمه جعفریان» در اسنادی که مربوط به ساواک بود و بعد از پیروزی انقلاب بدستمان رسید آمده است:

« در حین دستگیری همسر مرتضی، خواهر ابراهیم جعفریان بنام فاطمه جعفریان و با نام مستعار زهره، وی قصد پرتاب نارنجک و بمب به سوی مأموران را داشت که در تیراندازی متقابل از پای در آمد.»

(رئیس واحد اجرایی سروان غلامحسین احمد اصل. 31/2/2536)

در گزارش دیگری آمده:

«در ساعت 18 روز 31/2/36 فاطمه جعفریان دهنوی عضو مسلح، متواری و در تبریز در خیابان ششگلان، کوچه توفیق، در بند یخچال، مورد شناسایی واقع و پس از اخطار ایست توسط مأموران بومی بر اثر انفجار نارنجک در دست خود معدوم گردید و وسایل و مدارک موجود در منزل مشارو الیها طی صورت جلسه ای ثبت شد».

هر جا که گل است و لاله، آنجاست بهشت بر اهل نظر، چقدر زیباست بهشت

روییده زبس، گل از مزار شهدا با این همه گل، بهشت زهراست بهشت
روحشان شاد

 نظر دهید »

فرماندهان شهید، چگونه کابینه خود را انتخاب می‌کردند

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

اگر کسی می‌خواست در گردان امام محمد باقر(ع) فرمانده دسته شود می‌بایست از هفت خوان رستم رد می‌شد، چه برسد به فرماندهی در رده‌های بالاتر… .
روایت خاطرات و سیره شهدا همواره راهگشای مسیر حکومت علوی و زندگی بشری بوده است.

متن زیر خاطره‌ای به زبان پیک گردان امام محمد باقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا “احمدعلی ابکایی” از فرمانده این گردان “سردار شهید علیرضا بلباسی” است که جای بسی تأمل برای مدیران اجرایی در گزینش و نصب نیروهای باکفایت دارد.

این خاطره زیبا به قلم توانای نویسنده جوان مازندرانی “حسین شیردل” به زیور طبع آراسته شده است.

****

یک بار پاسداری از غرب از مریوان آمده بود جنوب. او را معرفی کرده بودند به گردان امام محمد باقر(ع)، سابقه‌ای که در زیر برگه‌اش نوشته بودند نشان می‌داد در گذشته در غرب فرمانده محور بوده. پرسنلی هم تأکید کرد از این رزمنده در جای مناسبی استفاده شود، شهید بلباسی او را خواست. من هم آن لحظه حضور داشتم، سر صحبت باز شد، بلباسی از او پرسید:

ـ شما قبلاً کجا بودید؟

گفت:

ـ در غرب فرمانده محور بودم.

بلباسی هم از غرب شناخت داشت، می‌دانست که فرمانده محور بودن در غرب یعنی فرمانده دو پاسگاه یا چند ارتفاع و قله که با فرماندهی محور در جنوب فرق می‌کرد.

پرسید:

ـ در چند عملیات شرکت کردید؟

ـ دو عملیات.

ـ چه نوع عملیاتی؟

- پاکسازی.

- درگیری‌تان چه جوری بود؟

- بیشتر با ضدانقلاب‌ها، پاکسازی روستاها را هم انجام می‌دادیم.

- نه. به من بگو خودت هم توی درگیری‌ها حضور داشتی؟ تیر از کنار گوش‌ات رد شد؟ ترکش را احساس کردی؟

جواب داد:

ـ نه. چون من فرمانده محور بودم، خودم در صحنه نبودم.

بلباسی سری تکان داد و گفت:

ـ شما را خبر می‌کنم.

اما من می‌دانستم آن سر تکان دادن چه معنایی دارد. اگر کسی می‌خواست در گردان امام محمد باقر(ع) فرمانده دسته شود می‌بایست از هفت‌خوان رستم رد می‌شد، چه برسد به فرماندهی در رده‌های بالاتر، اگر کسی جانشین بلباسی می‌شد یعنی اینکه بلباسی در تمام لشکر بهتر از آن شخص پیدا نکرده است، اگر کسی تجربه درگیری تن به تن در عملیات‌ها را نداشت، محال بود او را فرمانده دسته کند.

وقتی کسی فرمانده دسته می‌شود 30 یا 40 نفر نیرو در اختیار دارد، اگر بخواهد بی‌تجربگی کند، در چشم به هم‌زدنی نیروهایش را به کشتن می‌دهد.

بلباسی به پرسنلی اطلاع داد که این بنده خدا را فرمانده دسته می‌کند. آن پاسدار که از قضیه مطلع شد، با عجله آمد پیش شهید بلباسی و گله کرد:

- آقای بلباسی! من کردستان فرمانده محور بودم. حالا فرمانده دسته؟ دیگران به آدم می‌خندند.

بلباسی هم خیلی رک و راست گفت:

- آقای محترم! شما برای کار آمدید یا برای پست گرفتن؟ من این جا بسیجی‌هایی دارم که حداقل در دو تا عملیات شرکت کردند، شما به گفته خودتان در هیچ درگیری شرکت نداشتید.

حدود یک ساعت با او حرف زد و کم‌کم مجاب‌اش کرد. آخر سر به آن پاسدار گفت:

ـ می‌خواهی ثابت کنم جانشین همین دسته که تو فرمانده‌اش هستی از تو قوی‌تر است؟

این بنده خدا هم وارد کار شد و یواش یواش به ضعف‌های خودش پی برد.

 نظر دهید »

آخرین باری که با فرمانده‌ام قهر کردم

22 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

دوست نداشتم با سید رو در رو بشم چون بینمون شکرآب شده بود. دیدم درِ سنگر ایستاده، سریع رد شدم که سوار ماشین بشم. اما حاجی اسم کوچکم را صدا زد.

گاهی اوقات افرادی در مسیر زندگی آدم پیدا می‌شوند که باعث تغییر تمامی روش زندگی ما می‌شود. این مسئله در دوران جبهه و جنگ زیاد پیدا می‌شد. دوستانی که زندگی کردن با آنها لحظه لحظه‌اش خاطره است . مرام، معرفت، برادری، عشق، لطف و… همه واژه‌ ایست که در وصف این مردان خدایی کم آورده است. خاطره زیر نمونه بارزی از این گونه رفتارهاست:

سردار شهید حاج سید محمد زینال الحسینی و سردار شهید حاج غلامرضا کیانپور

وقتی برای عملیات نصر 4 جلو می‌رفتیم (عملیات نصر4 در تیرماه 66 بر روی ارتفاعات مشرف به شهر ماووت عراق انجام شد) دوست نداشتم با سید رو در رو بشم چون بینمون شکر آب شده بود. دیدم درب سنگر ایستاده، سریع رد شدم که سوار ماشین بشم. اما حاجی اسم کوچک را صدا زد.

خودم رو به نشنیدن زدم اما برای بار دوم هم فامیلیم را صدا زد.

دیگه مجبور شدم و رفتم سمتش. بغل باز کرد و مرا در آغوش گرفت و گفت: منو حلال کن…

من هم که دلم نرم شده بود و دنبال فرصت آشتی می‌گشتم، گفتم: آقا سید شما هم ما رو حلال کن. آخه ما با هم داداش صیغه‌ای بودیم. روی هم رو بوسیدیم و بعد هم گفت: مواظب بچه‌ها باش، کسی چیزیش نشه و شرعا جایز نیست بعد از اینکه نیروها رو از معبر عبور دادید و نیاز به بچه‌های تخریب نبود در محل درگیری بمونید زود بچه ها رو عقب بیار برای کارهای بعد.

با سید خداحافظی کردم. شب مامور شدم برای معبر زدن به گردان حضرت علی اکبر(ع) و معبر باز شد و گردان‌ها عبور کردند. آتیش دشمن خیلی سنگین بود و با کاتیوشا توی معبر رو میزد. ماموریت معبر ما تموم شده بود اما بدمون هم نمیومد اسلحه برداریم و دنبال دشمن کنیم. اما سید شرعا حرام کرده بود و باید عقب میومدیم. در مسیر برگشت دیدم سید حمید هم دست و بالش زخمی شده بود کمک کردم و عقب اومد. وقتی به خط خودمون رسیدم هنوز آفتاب بالا نیومده و شاید هم نماز صبح رو نخونده بودم. دیدم سید درب سنگر نگران ایستاده. ما رو از دور دید و باز آغوشش رو باز کرد و ما رو بغل کرد و بعد از وضعیت خط و معبرها پرسید.

گفتم نماز صبح رو بخونم تا قضا نشده. بعد از نماز صبح توقع داشتم توی خط باشم و برای ادامه عملیات اگر کاری بود انجام بدهم اما در کمال ناباوری سید گفت: نمازت رو خوندی؟

گفتم: آره.

گفت: پاشو با بچه‌ها برید عقب.

من خیلی ناراحت شدم و گفتم: اگر فکر می‌کردم اینجوری میشه از توی خط عقب نمی‌اومدم.

سید گفت: حرف گوش بده، همینه که گفتم.

با سید بگو مگو کردم و باز بین ما شکرآب شد. فردای آن روز یعنی 14 تیرماه سال 66 شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده 24 ساله گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء (ع) به شهادت رسید و وقت نشد یک بار دیگر همدیگر رو حلال کنیم.

هر وقت بین ما کدورتی بود سید پیش قدم می‌شد و به یک بهونه‌ای من رو به حرف می‌کشید و همدیگر رو بغل می‌کردیم و به معانقه‌ای مشکل حل می‌شد. اما این بار که سید نبود که مشکل حل بشه.

برای تشییع و تدفین سید اومدیم تهران. ابتدا پیکر مطهر سید در پادگان ولیعصر(ع) تشییع شد و بعد هم مقابل منزلشان و بعد هم برای خاکسپاری به گلزار شهدای بهشت زهراء(ع) انتقال پیدا کرد. اصلا قرار نبود موقع دفن سید من توی قبر برم اما یک لحظه به خودم اومدم دیدم پیکر سید رو به آغوش کشیدم و دارم سرازیر قبر می‌کنم.

دیگه هیچی دست خودم نبود. سید رو توی قبر خوابوندم. مشمایی که سید رو داخلش پیچیده بودند باز کردم و صورتش که از شدت تابش آفتاب گل انداخته بود از کفن بیرون آوردم و روی خاک گذاشتم. دگمه پیراهن خاکیش رو باز کردم و پیرهن سبزی که زیرش پوشیده بود به بقیه بچه‌های تخریب که بالای سر قبر نظاره‌گر بودند نشون دادم. روی پیرهنش نوشته بود: السلام علیک یا فاطمه الزهراء(س)

همه با صدای بلند گریه می‌کردند. باید تلقین خونده می‌شد. دست راستم رو روی کتفش گذاشتم و شروع کردم تکان دادن و خوندن: اسمع افهم یا سید محمد ابن سید عباس…

هل انت علی العهد الذی فارقتنا علیه من شهاده ….

و اشکم مثل بارون میومد و داخل قبر می‌ریخت. جملات آخر تلقین بود.

اللهم عفوک…عفوک…عفوک…

که صدای بلندگوهای گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به اذان ظهر بلند شد. همه کارها تموم شده بود و باید لحد رو بر روی حفره قبر می‌چیدم و با سید برای همیشه وداع می‌کردم. در این لحظه چند تا چیز یادم اومد. سید از مکه برای من چند تا سوغاتی آورده بود که جالبه این سوغاتی ها رو هم در یک مجلس آشتی کنون به من داد و یکی از سوغاتی‌ها، یک بسته‌ای بود که داخلش خاک کربلا بود و به من گفت این خاک برای من خیلی عزیزه، با یک عراقی در مکه آشنا شدم و او این خاک رو به من داد و گفت: این خاک، غبار دور ضریح امام حسینه.

و من داخل جانمازم گذاشتم و هر وقت نماز خوندم اون رو بو کردم. سید جانماز و عطر و اون خاک کربلا که براش خیلی خیلی عزیز بود به من هدیه کرد و من هم در آخرین دیدار بسته خاک کربلا رو از داخل جانماز بیرون آوردم و مقداری از اون را به نوک زبانم مالیدم و بقیه آن را در کام سید محمد گذاشتم. یادم اومد که به رسم همیشه که همدیگر رو حلال می‌کردیم تا دیر نشده از سید حلالیت بگیرم. دو تا دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و صورت گرمش رو بوسیدم و گفتم سید همیشه تو پیش قدم بودی اما این بار من قدم جلو گذاشتم. سخت ترین لحظه برای دو تا دوست این لحظه است. دلم نیومد چیدن لحد رو از روی صورتش شروع کنم. برگشتم و از پایین پا یکی یکی لحد ها رو گذاشتم و یادم میاد که شهید حاج قاسم اصغری سنگ های لحد رو به دستم می‌داد و سنگ لحد آخر ماند که باید بالای سر گذاشتم و سید در خانه قبر به آرامش رسید.

بعضی وقت‌ها دیده بودم سید مناجات می‌کرد و توی مناجاتش می‌گفت: خدایا گریه می‌کنم برای اون ساعتی که من رو توی قبر سرازیر می‌کنند و صورتم رو روی خاک می‌گذارن و سنگ لحد می‌چینند و میرند، من تنهای تنهایم، به من رحم کن.

26 سال از اون روز می‌گذره و من هر شب جمعه کنار مزار سید این حکایت برام تداعی میشه. امید به شفاعتش دارم چون وقتی صیغه برادری خوندیم اینطوری عهد کردیم که با تو در راه خدا برادر می‌شوم، با تو در راه خدا راه صفا و صمیمیت در پیش می گیرم؛ با تو در راه خدا دست می‌دهم و با خدا، ملائکه و پیامبرانش و ائمه معصومین(ع) عهد می‌بندم که اگر از اهل بهشت و شفاعت شده و اجازه ورود به بهشت یافتم، داخل آن نشوم مگر آنکه تو بامن همراه شوی.

راوی: جعفر طهماسبی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 337
  • 338
  • 339
  • ...
  • 340
  • ...
  • 341
  • 342
  • 343
  • ...
  • 344
  • ...
  • 345
  • 346
  • 347
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک
  • N
  • ♡ گوشه نشین حرم ♡
  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 2450
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس