فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

راز شهدایی که تیر ۷۸ تفحص کردیم

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

تیرماه ۷۸ بود. حوادث سیاسی و فرهنگی مردم را دلتنگ شهدا کرده بود. سردار باقرزاده اکیپ‌های تفحص را جمع کرد و گفت: «مردم تماس می‌گیرند و درخواست می‌کنند مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا حال و هوای جامعه را عوض کند».
ملت ایران در تیرماه 1378، شاهد حادثه‌ فرهنگی ـ سیاسی بودند که حال و هوایی را می‌طلبید تا فضای شهر از آن غبار زدوده شود؛ آن ایام باز هم شهدا، سینه سپر کرده و به صحنه آمدند تا باری دیگر شهرمان را عطرآگین کنند.

به مناسبت سالروز این رویداد و رجعت شهدا روایتی از «احمدیان» از نیروهای سابق تفحص در ادامه می‌آید:

***

تیرماه 78 بود. حوادث سیاسی و فرهنگی مردم را دلتنگ شهدا کرده بود. سردار باقرزاده اکیپ‌های تفحص را جمع کرد و گفت: «مردم تماس می‌گیرند و درخواست می‌کنند مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا حال و هوای جامعه را عوض کند».

ـ چه تعداد شهید داریم؟

ـ سردار، تعداد شهدای کشف شده در معراج مرکزی به 10 شهید هم نمی‌رسد.

ـ بروید در مناطق به شهدا التماس کنید؛ بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید؛ اگر صلاح می‌دانید به یاری رهبرتان برخیزید!

چند روز گذشت؛ سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را پرسید.

ـ شهیدی پیدا نشده.

ـ به شهدا گفتید؟!

ـ سردار، بچه‌ها دارند زحمت خودشان را می‌کشند.

ـ به همان چیزی که گفتم عمل کنید.

صبح فردا با 2 نفر از بچه‌ها به منطقه هور رفتیم؛ حدود ساعت 10 صبح به منطقه عملیاتی «خیبر» و «بدر» رسیدیم؛ برای رفع تکلیف همان جملات سردار را گفتم. ناهار را که خوردیم برگشتیم به سمت اهواز. عصر اعلام شد که در شلمچه شهید پیدا شده! از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. خودم را به شلمچه رساندم. شهدا را به مقر آوردیم. همان موقع از هور تماس گرفتند. آنجا هم شهید پیدا شده بود!

حالا دیگر در پوست خودم نمی‌گنجیدم؛ تا شب، نوزده شهید پیدا شده بود! روز بعد از شرهانی و فکه تماس گرفتند. از آنجا هم خبرهای خوشی می‌رسید؛ شب بعد سردار تماس گرفت.

ـ چه خبر؟!

ـ خبر خوش! شهدا خودشان را رساندند؛ درهای رحمت خدا باز شد.

ـ همین فردا شهدا را منتقل کنید.

ـ چند روز دیگر صبر کنید.

سردار اصرار داشت که سریعتر شهدا را بفرستم؛ بعد هم از تعداد شهدا پرسید؛ همین طور که گوشی در دستم بود، گفتم: «16 شهید در فکه، 18 شهید در شرهانی و…» بعد تعداد شهدا را جمع زدم. هفتاد و دو شهید بودند!

سردار گفت: «الله اکبر، روز عاشورا هم همین تعداد به پای ولایت ایستادند»؛ صبح فردا 72 فدایی رهبر برای یاری ولایت عازم تهران شدند.

 نظر دهید »

نمازی که مانع قطع پایم شد

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

به امام زمان(عج) متوسل شدم و با آن امام عزیز، خیلی درد دل کردم و نذر کردم که اگر پایم خوب شود و از دست این تیم پزشکی نجات پیدا کنم دو هزار رکعت نماز به نیت آقا بخوانم.
اعتقادات دینی و توسل به ائمه (ع) در دوران دفاع مقدس در بین رزمندگان و اسرای در بند رژیم بعثی عراق بسیار مشهود بود. مطلب زیر بیان یکی از این خاطرات است.

***

در عملیات محرم در منطقه زبیدات، هر دو پایم به شدت مجروح شد. اول فکر کردم که پاهایم قطع شده، بعد که به خودم آمدم دیدم که پوتین‌هایم کاملاً متلاشی شده و خون به بیرون فواره می‌زند. توان حرکت نداشتم و چون خون زیادی از من رفته بود، بی‌حال بر زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.

در راه بغداد به هوش آمدم. هم‌بندانم گفتند: «چهار روز در العماره بوده‌ایم». ما را به بیمارستان الرشید در بغداد بردند. دو روز هم در آن بیمارستان ما را در اتاقی نگه داشتند که اسیران آن‌جا بیشترشان دچار شپش شده بودند.

پس از دو روز، بدون هیچ مداوایی ما را به سوی بیمارستان نیروی هوایی(بیمارستان تموز) بردند. در آنجا با چند بهیار عراقی دوست شدم. یکی از آن‌ها «محمد» نام داشت. او نام مرا که پرسید، گفتم: «محمد جعفر» خیلی خوشحال شد؛ زیرا نام پدرش «جعفر» بود.

دوستی من و محمد به نفع دوستان اسیرمان شد؛ زیرا پرستاران، پزشکان و بهیاران بیمارستان وحشی بودند و هرگاه آن ها می‌خواستند ما را بزنند، محمد پا درمیانی می‌کرد.

یک ماه از اسارت ما گذشت. روزی یک هیئت پزشکی داخل اتاق ما شدند. ما حدود بیست اسیر مجروح بودیم که وضع هشت نفرمان خیلی وخیم بود.

پای من به شدت عفونت کرده بود؛ طوری که پتو روی آن می‌انداختم تا بوی عفونت، دیگران را نیازارد. پزشک سر تیم عراقی همه را چک کرد تا این که نوبت به من رسید. او تا پای راست مرا دید فوری رو به همراهان خود کرد و گفت: «اسم این را هم به آن هفت نفر اضافه کنید. باید قطع شود!» من گفتم: «دکتر! پای من سالم است. فقط خم آن باید تمیز و پانسمان شود!»

او گفت: «ما تشخیص می‌دهیم نه شما» و رفت.

هنگام بیرون رفتن از اتاق گفت:«این چند نفر نه آب بنوشند و نه غذا بخورند! در ضمن پایشان را تمیز کنید و موها را تیغ بزنید!»

یک ساعت بعد، آن‌ها پای مرا تیغ زدند و گفتند: «امشب ساعت 11 تو را به اتاق عمل می‌برند».

دوست عراقی‌ام، محمد، آمد و شروع کرد به دلداری دادن. من هم بی حوصله شده بودم. گفتم: «ولم کن ! می‌خواهم بخوابم».

او رفت و من در فکر خود غرق شدم. با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. فقط به دنبال راه نجات بودم. دنبال کسی می‌گشتم که کمک کند و به عراقی‌ها بفهماند که پایم عصب و حس دارد و قابل خوب شدن است.

به امام زمان(عج) متوسل شدم و با آن امام عزیز و فریادرس، خیلی درد دل کردم و نذر کردم که اگر پایم خوب شود و از دست این تیم پزشکی نجات پیدا کنم دو هزار رکعت نماز به نیت آقا بخوانم.

ساعت 9 شب در اتاق باز شد و همان تیم پزشکی داخل اتاق شدند. رئیس آن‌ها که پزشکی کهنسال بود گفت: «یکبار دیگر باید چک شوید!»

تا او به سراغم آمد من فوراً دستش را گرفتم و به عربی دست و پا شکسته گفتم: «انی حاضر بالموت؛ ولی لا قطع». دکتر و همراهانش خندیدند.

او گفت: «چرا؟»

گفتم: «پایم سالم است. فقط مقداری ورم کرده و کسی آن را شست و شو نداده و رسیدگی نکرده است»

او گفت: «نه، پای تو عصب ندارد و حتماً تا چند روز دیگر سیاه می‌شود.»

گفتم: «باشد! شما امشب قطع نکنید. بقیه مسائل به گردن خودم!»

او با ملایمت گفت: «باباجان! می‌میری».

گفتم: «همه باید بمیرند؛ ولی شما با پایم کاری نداشته باشید». خیلی پافشاری کردم. یکی از همراهان او که خیلی خشن بود به من گفت: «دست دکتر را ول کن!»

دکتر به او پاسخ داد و گفت: «کاری به این نداشته باشید! و رو به من گفت: اسم تو را فعلاً جزء کسانی می‌نویسیم که زخمشان پانسمان شود».

از او تشکر کردم و آن‌ها از اتاق بیرون رفتند. ساعت 11 شب ما را به سوی اتاق عمل بردند. برانکارد من توسط محمد، دوست عراقی‌ام، هل داده می‌شد. محمد به من گفت: «به حرف‌های تو و دکتر گوش می‌کردم، فکر نمی‌کنم راست گفته باشد».

گفتم: «باز هم دعا می‌کنم».

گفت: «چطوری؟»

گفتم: «از امام زمان(عج) کمک می‌خواهم».

محمد گفت: «خوب کسی را انتخاب کرده‌ای!»

گفتم: «مگر تو شیعه هستی؟»

گفت: «بله، دکتر هم شیعه است».

و مرا به راهرو اتاق عمل رساند و تحویل شخصی دیگر داد و هنگام خداحافظی به او سفارش کرد که هوای مرا داشته باشد. محمد صورت مرا بوسید و رفت.

من پشت در اتاق عمل بودم. وقتی یکی از بچه‌ها را می‌بردند، ساعتی بعد او را با دست و پای بریده بر می‌گرداندند تا این که نوبت به من رسید.

مرا به اتاق عمل بردند . همه افراد داخل اتاق، بداخلاق و بدزبان بودند. تا رسیدم گفتم: «دکتر کجاست؟»

یکی از آن‌ها گفت: «همه ما دکتر هستیم. اگر حرف بزنی داغونت می‌کنیم». چند مشت و سیلی هم به من زد.

در همین لحظه در اتاق باز شد و همان دکتر داخل شد.

گفتم: «دکتر! این‌ها می‌گویند باید پایت قطع شود!»

گفت:«کی؟»

گفتم: «این آقا». (همان کسی که مرا زد و فحاشی کرد).

دکتر ناراحت شد و به آن‌ها گفت: «مگر شما انسان نیستید؟»

در همین حین بی‌هوشم کردند. وقتی به هوش آمدم، اول سراغ پای راستم را گرفتم و دیدم که باند پیچی شده و قطع نشده است.

پس از دو ساعت، دکتر آمد و پس از سلام و علیک گفت: «دیدی سرقولم بودم! ما شیعه‌ها دروغ نمی‌گوییم».

الحمدالله پای من بهبود یافت و من هم سر قولم ماندم و تا مدت‌ها برای سلامتی امام زمان(عج) و نذر ایشان، نماز می‌خواندم.

راوی:محمد جعفر رفیعی

 نظر دهید »

مردی که صدام برای کشتنش جایزه گذاشت

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آخرهای ماه رمضان بود که وقفه یک‌هفته‌ای بین تماس علی‌آقا با من اتفاق افتاد. یک شب قبل از سحر با صدای خیلی خسته تماس گرفت و گفت: طاهرنژاد و بچه‌های دیگر شهید شدند. در آن عملیات شهید کاوه هم در کمین گیر می‌افتد و علی‌آقا برای نجات شهید کاوه دو رأس گوسفند نذر می‌کند.

خبرگزاری فارس: مردی که صدام برای کشتنش جایزه گذاشت

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا) ، در طول حیات بشریت حوادث و اتفاقات خاصی اتفاق می افتد که تاریخ را تحت الشعاع خود قرار می دهد و صحنه گردان آن؛ مردان بزرگی هستند که در گمنامی و بی نشانی؛ خود شاه بیت حماسه و قهرمان صحنه پیکارند. سن و سالی ندارند؛ اما قامت ساز تاریخ اند. هیچ چیز جز کمال و عشق به معبود نمی شناسند و در این راه همه چیز را فدایی می دانند. یکی از این جانثاران معرکه عشق؛ «شهید علی قمی» است که مردانه زیست، شجاعانه جنگید و مظلومانه به دیدار حق شتافت. متن زیر گفتگوی صمیمانه فارس با همسر و مادر شهید است که از نظر گرامیتان می گذرد.

*متولد میدان خراسان

همسرش شهید قمی در ابتدای صحبتش می‌گوید: محبوبه فاضلی دوست متولد 1344 محله میدان خراسان تهران هستم. پدرم بازاری است و مادرم خانه‌دار؛ اما فعالیت‌های اجتماعی زیادی از قبل از انقلاب در زمینه کلاس‌های قرآن، تهیه جهیزیه برای نوعروسان و در زمان جنگ، تهیه مواد غذایی و لباس برای رزمندگان و کارهای این چنینی انجام می‌دادند.

*مجتمع کارگاهی مجاهدان همدل

ما یک برادر و سه خواهر هستیم و من فرزند اول خانواده و فوق لیسانس مطالعات زنان از دانشگاه تهران هستم. در پیشوا کارگاه‌های مختلفی در زمینه اشتغال، مثل قالی‌بافی برای بچه‌های دارالایتام، آموزش خیاطی، کارگاه خیاطی، کلاس کامپیوتر، تهیه وام برای خرید چرخ‌های خیاطی انجام می‌دهم و جدای از آن یک ورزشگاه برای خانم‌ها در محله قلعه کرد پیشوا احداث کرده‌ایم و حدود 100 نفر هم کار منجوق ‌دوزی انجام می‌دهند و نام این کارگاه‌ها «مجاهدان همدل» است و طرح تهیه تریکو دوزی نیز در دست انجام است و هزینه این کلاس‌ها به غیر از بچه‌های دارالایتام، 80 هزار تومان است.

*خانواه ما به شدت سیاسی است

خانواده ما به شدت سیاسی بودند و پدرم از سال 42 به قم رفت و آمد داشتند و به مبارزه پرداختند. یک روز از دوستان پدرم را دستگیر کردند و احتمال حمله ساواک به منزل ما هم وجود داشت که پدرم دستور داد همه چیز را جمع کنیم، وقتی کنجکاو شدیم که چه چیز را جمع کنیم فهمیدیم در همه اثاثیه منزل عکس‌ها و اعلامیه‌های امام قرار دارد.

همچنین نوار صوتی در منزل بود که در آن سخنرانی‌های امام و شخصیت‌های دیگر علیه رژیم وجود داشت که تبعات شدیدی برای ما در پی داشت. پدرم علی‌رغم سواد در حد ششم قدیم، به شدت اهل مطالعه بودند و شعر می گفت.

*نحوه آشنایی با علی آقا

علی آقا سال 1339 در شهر قم به دنیا آمدند، اما بزرگ‌ شده شهر پیشوا بودند. وقتی سال سوم راهنمایی را تمام می‌کند دیگر تمایلی به درس خواندن نداشته و با وساطت آقای شیروانی از آشناهای پدرم در مغازه پدرم مشغول به کار می‌شود. او در جریان بحث‌های سیاسی پدرم قرار می‌گیرد و با تهیه عکس ها و اعلامیه های امام فعالیت‌های سیاسی خود را آغاز می کند.

*جاسازی عکس امام در جهیزیه

علی آقا وقتی جهیزیه برای خواهر و اقوامش تهیه می‌کرد اعلامیه‌های امام را هم انتقال می‌داد و در آن جاسازی می‌کرد. از همین زمان بود که فعالیت‌های سیاسی را آغاز کرد و سال 57 قبل از 17 شهریور در ماه رمضان در مسجد لرزاده تیر می‌خورد و استخوان پایش 7 تیکه می‌شود و به نام یک تصادفی به بیمارستان سوم شعبان انتقال داده شده و در آنجا بستری می شود. پای او را تا بالای ران گچ می‌گیرند تا ساواک متوجه تیر خوردنش نشود.

علی آقا چند ماهی در پیشوا بستری شد تا اینکه انقلاب پیروز شد و به سپاه رفت. او با اینکه در پایش میله قرار داشت اما با همین وضعیت هم در سپاه حاضر شد. عمده رفت و آمد علی آقا به منزل ما، هنگامی بود که به جبهه رفت و هر چند وقت یک بار وقتی به مرخصی می‌آمد نصف شب به منزل ما رسید، آن هم به دلیل نبود وسیله رفت و آمد تا پیشوا به منزل ما می‌آمد و تا صبح خاطره تعریف می‌کرد.

*مراسم ازدواج

بنده و علی آقا 5 سال با هم اختلاف سنی داشتیم. او وقتی جبهه رفت تا یک سالی به منزل ما نیامد و به دلیل شرایط سخت جنگ می‌گفت: آیا درست است من به خواستگاری شما بیایم، چون من که دیگه معلوم نیست زنده بمانم، آیا بیایم جلو یا نه!؟

*من فقط دختر حاج حسین را می‌خواهم

بعد از یک سال وقتی می‌خواست برود جبهه، تعریف‌ کرد: می‌خواستم ننه‌ آقا را ببرم خانه دختر خاله خدیجه؛ سر راه رفتم بازار پیش حاج آقای شیروانی فقط سرم را انداختم پایین و گفتم: «سلام؛ من دختر حاج‌حسین را می‌خواهم به آقام بگو این شد شد، نشد نشد، دیگر زن نمی‌خواهم» و منتظر جواب سلام هم نمی‌شود و یک راست می‌رود جبهه.

*عمر سپاهی مثل شیشه است

بعد پیغام دادند تا اینکه قبل از نیمه شعبان آن سال یعنی سال 60 پدرم مرا صدا کرد و گفت:بشین! می‌دونم مادرت با تو صحبت کرده اما می‌خواستم با اطمینان با تو صحبت کنم. علی آقا سپاهیه و سپاهی یعنی شیشه و عمرش شیشه و سنگ است و شکستنی است و این اتفاق حتماً خواهد افتاد و او شهید خواهد شد.

*روز شیرینی خوران داماد جبهه بود

اما گفتم تنها زندگی را به خورد و خوراک و بچه نمی‌خواهم. بالاخره فردا شب قرار شد شیرینی‌خوران انجام شود و ما تعدادی میهمان هم دعوت کردیم، اما فردا صبح مادرش با عجله آمد تهران و گفت :حاج آقا! علی آقا رفت جبهه .

*مهریه 14 سکه/خطبه عقد توسط امام

پدرم گفت:هیچ مسئله‌ای نیست، ماها که هستیم و اتفاقی نیفتاده. مراسم آماده بود و میهمان‌ها از پیشوا و تهران آمده بودند و تنها داماد نبود. با تعیین مهریه 14 سکه مراسم برگزار شد و مراسم جاری شدن خطبه عقد در 21 اسفند 61 هم با حضور علی آقا و توسط امام(ره ) جاری شد. وقتی پیش امام رفتیم امام نشستند و آقای امامی جمارانی گفتند: راضی هستید؛ ما هر کدام گفتیم بله و خطبه را خواندند و امام گفتند: قَبِلتُ و همه چیز تمام شد.

*فقط 10 روز با هم بودیم/کیک تولدم اولین و آخرین هدیه اش بود

مدت 9 ماه شیرینی‌ خورده بودیم و در این مدت علی آقا از جبهه آمدند و برادرم را به جبهه بردند. بعد از عقد هم علی آقا به کردستان رفتند و 3 و نیم ماه بعد در تولد من آمدند و 3 روز بودند و رفتند. باز مجدداً آمدند و یک هفته‌ای بودند، یعنی ما در 11 ماه عقدمان 10 روز فقط با هم بودیم و تاریخ ازدواجمان در دی‌ماه سال 62 بود. اولین و آخرین هدیه علی آقا نیزکیک تولدم بود و همیشه مرا محبوب‌جان صدا می‌کرد.

*خصوصیات شهید

«شهید علی قمی» بسیار فرز ، زرنگ، مؤدب و محجوب بود. او وقتی در خانه بود خیلی سر و صدا داشت و نوجوانی خیلی پر سر و صدایی داشته اما وقتی جبهه می‌رفت بسیار سر به زیر و ساکت بود.

وقتی به کردستان رفتم، یک دختربچه 18 یا 19 ساله بودم و در ارومیه در یک مجتمع مسکونی زندگی می‌کردم و علی آقا در منطقه حضور داشت و خودم خیلی راغب بودم با چنین همسری زندگی کنم و زندگی با یک رزمنده آرزوی همیشگی من بود.

*سئوال درباره اقواممان در هتل اترک مشهد

ماه عسل به مشهد رفتیم و در هتل اترک ساکن شدیم. مسئولان هتل گفتند: چون شناسنامه من عکس‌دار نیست باید استعلام بشود. ما را نزدیکی حرم امام رضا بردند و در آنجا یک فرم به من و یک فرم به علی آقا دادند .

درآن سوال شده بود؛ مثلاً عمه همسرت یا نام دایی بزرگت چیست؟ من هم که اطلاعاتی نداشتم از علی آقا که آن طرف سالن بود سؤال می‌کردم، آخرهای مصاحبه فهمیدند علی آقا همان برادر قمی و فرمانده ارشدشان در کردستان است و خیلی ما را تحویل گرفتند و این خاطره خوبی بود. به دلیل اینکه شهادت پسرعمه‌ام و یکی دیگر از اقوام نیز مفقودالاثر بود قرار شد ما به مشهد برویم و یک میهمانی بگیریم.

در شیرینی‌خوران یک تیر به پایش خورده بود و بعد از عقدکنان یک تیر به بازو و دیگری به کنار پهلو خورده بود. اما تیری که سال 57 خورده بود و میله گذاشته بودند خیلی کاری بود. در بیمارستان سوم شعبان گفتند باید جراحی شود و باید شش ماه استراحت کند.

*فقط 5 و نیم ماه زندگی مشترک داشتیم

بعد از مراسم مادرزن سلام؛ دو هفته به جبهه رفت و ما از دی‌ماه 62 تا تیرماه 63 کلاً 5 ماه و نیم زندگی مشترک داشتیم. علی آقا بعد از دو هفته در بیمارستان بستری شدند و یک هفته‌ای در تهران و پیشوا بود و وقتی از انجام عملیات در کردستان باخبر شدند به کردستان رفتند.

اگر ساعت‌ها را جمع کنیم ما شاید 10 روز هم با هم نبودیم. بعد از تحویل سال 63 ،تا تیرماه 63 در ارومیه بودیم که در این بین بنده ماه رمضان هم در تهران بودم.

*دو گوسفند برای نجات شهید کاوه نذر کرد

آخرهای ماه رمضان بود که وقفه یک هفته‌ای بین تماس علی آقا با من اتفاق افتاد. یک شب قبل از سحر با صدای خیلی خسته تماس گرفت و گفت: طاهرنژاد و بچه‌های دیگر شهید شدند. در آن عملیات شهید کاوه هم درکمین گیر می‌افتد و علی آقا برای نجات شهید کاوه دو رأس گوسفند نذر می‌کند و کمین شکسته می‌شود و در همان عملیات شهدای زیادی می دهند.

او خیلی اصرار می‌کرد قبل از عید فطر ارومیه باشیم. ما هم همراه پدر و مادرم مقداری صیفی‌جات و سبزی بردیم. در طول مسیر علی آقا که اهل زنگ زدن نبود مدام تماس می‌گرفت. ما ساعت 7 و نیم صبح ارومیه رسیدیم. آن روز علی آقا پیش ما ماند و فردا صبح با عمویش به شهر ارومیه رفتند و یک دستگاه کولر و مقدار زیادی میوه خرید و عصر همان روز به رفت تیپ ویژه شهدا.

آن شب مدام می‌پرسید: تو اینجا تنهایی چکار می‌کنی؟ جایی که من مدت زیادی تنها بودم اما علی آقا هنوز فکر نکرده بود. جایی که حمله عراق از یک طرف و از طرف دیگر حمله دموکرات‌ها بود و احساس امنیت نداشتیم؛ اما آن شب حال و روزی غیر از همیشه داشت. بعضی مواقع راجع به داشتن بچه صحبت می‌کردیم با این تفاوت که من بچه می‌خواستم اما او مخالف بچه‌دار شدنمان بود. یک‌بار به او گفتم: چرا فرزند نمی‌خواهی؟ درجواب گفت: ببین من که مطمئن هستم زندگی‌ام کوتاه است و تو بعد از من خیلی اذیت می‌شوی و نمی‌خواهم این اتفاق بیفتد. می‌گفت: حتی بعضی مواقع پشیمان می شوم که چرا آمده ام سراغت! چرا که می‌دانستم بعد از من چه سختی‌هایی را باید تحمل کنی.

*علی آقا گفت:برای شهید شدنم دعا کن

شبی که شهید طاهرنژاد شهید شد، زنگ زد و با اصرار زیاد گفت: «امشب که شب بیست و هفتم ماه رمضان است وقتی در جلسه آقای انصاریان می‌روی برای شهید شدنم دعا کن و من برای شهادتش دعا کردم». مدام می‌گفت: من را حلال کن و از من بگذر.

اولین باری بود که اصرار می‌کردم برگردد. علی آقا هم می‌گفت حتماً می‌آیم. فردا غروب از تیپ زنگ زد و گفت: شماره حاج آقا انصاریان را برای دعوت می‌خواهم و تاکید کرد دیگر نمی‌توانم بیایم.

دو شب بعد به تیپ زنگ زدم و آقایی با عجله گفت: علی آقا نیست. حالا دیگر علی آقا شهید شده بود. تلویزیون همان شب اخبار شهادت علی آقا را اعلام کرده بود، پیام تسلیت صیاد شیرازی را پخش کرده بود و همان شب رادیو امریکا و اسرائیل اعلام کرده بودند.

*تیپ ویژه شهدا معروف به تیپ

تیپ ویژه شهدا تیپ بچه‌های مشهد است و علی آقا بچه پیشوا و اعزامی از پادگان امام حسین بود . چون قرارگاه حمزه عملیاتی نبود او به تیپ ویژه شهدا رفته بود. این تیپ معروف به تیپ بود یعنی هر موقع عملیاتی می‌کردند دست خالی برنمی‌گشتند و بسیار هجومی بودند.

*شهید قمی کتاب کردستان است

وقتی علی آقا شهید شدند ؛شهید صیاد شیرازی پیام تسلیت دادند و گفتند:کتاب کردستان درسینه شهید قمی بود و او بیش از 100 عملیات درون مرزی و برون مرزی داشتند. شهید قمی جانشین شهید کاوه و تیپ ویژه شهدا بود. او هنگام شهادت 23 سال و نیم داشت.

آخرین دیدار ما با علی آقا همان روزی بود که کولر و میوه خریدند و رفتند. فردا صبح من کارهای مختلفی در خانه داشتم و میوه‌هایی که از پیشوا آورده بودم مقداریش را تعارفی دادم. ساعت 9 تا 10 بود که باید منزل همسایه‌مان را سرکشی می‌کردم. یکی از همسایه‌ها به نام آقای ظریف دنبال من می‌گشت.

نهایتاً رفتیم منزل خانم دکتر موسوی ؛درآنجا خانم آقای ظریف برگه کاغذی را برداشت بخواند که خانم موسوی با عصبانیت گفت: به تو نگفتم هر چیزی را نباید بخوانی؟

این نوشته متنی بود که همسر دکتر موسوی برای دکتر نوشته بود و از شهادت علی آقا خبر داده بود. برای شوهرش نوشته بود که علی آقا شهید شده و ما با همسر علی آقا باید برویم تهران.

رو کرد به من و گفت: علی آقا تیر خورده و باید برویم تهران. بعد از این موضوع یقین پیدا کردم علی آقا یا شهید شده یا حالش خیلی بد است. من هم خیلی اصرار داشتم تا زود برویم او را ببینم.

زمانی که تهران رسیدم من را بردند منزل پدرم. انگار همه می‌خواستند به نوعی من را گول بزنند. نصف شب عمه‌ام درخانه را باز کرد و دیدم تمامی اعضا فامیل آنجا هستند، منزل جارو شده بود و سینی‌های استکان در آشپزخانه مرتب چیده شده بود. اما من یکسره خودم را توجیه می‌کردم.

خلاصه پدرم مرا برد زیرزمین و گفت: «علی آقا شهید شده و آن حرفی که آن روز زدم که یک روز برمی‌گردی به همین جا، یا با بچه یا بدون بچه این همان روز است.»

جنازه را درمهاباد و ارومیه تشیع کردند و با آمبولانس انتقال دادند تهران. فردا عصر در سردخانه، من که 18.5 ساله بودم و به عمر خود هیچ جنازه یا مراسم ختمی و لباس مشکی ندیده بودم، اما حالا با اصرار قصد دیدن بدن علی آقا را داشتم.

پدرم گفت: بابا نمی‌شود جنازه را ببینی؛ اما اصرار کردم باید ببینم. گفت 2، 3 نفردیگر هم با علی آقا شهید شده‌اند و نامحرم هستند و اگر اجازه بدهی باشه برای بعد؛ من هم قبول کردم؛اما نمی‌دانستم که در سردخانه جنازه‌ها درکشوی جداگانه است و این حرف پدرم برای منصرف کردن من است.

*مزار شهید قمی دربالا سر شهید چمران

فردا شب جنازه را به ورامین انتقال دادند و در سردخانه بدن علی آقا را دیدیم . جمعه صبح در نماز جمعه تهران تشیع شد و دوباره در ورامین و بعد در پیشوا تشیع شد. درنهایت دربهشت زهرا بالای سر مزار شهید دکتر چمران به خاک سپرده شد.

*به من الهام شد که علی آقا کنار شهید چمران دفن می شود

شب جمعه‌ای که بعد از عروسی‌مان در کن میهمان خاله‌ام بودیم. فردا صبح با علی آقا ،خاله و مادرم به بهشت زهرا رفتیم. من و خاله‌ام وسط دعای ندبه آمدیم سر مزار شهید چمران. آنجا یک حسی به من گفت :علی آقا اینجا دفن می‌شود و موضوع را به خاله طاهره گفتم. البته علی آقا هم ازما خواسته بود دربهشت زهرا دفن شود

اینجا قرار بود شهید همت دفن شود؛ اما خانواده اش اصرار می‌کنند باید جنازه را به شهمیرزاد انتقال دهند و بعد از آن علی آقا درآنجا دفن شد.

زهرا کاشانی مادر شهید علی قمی گفت:72 ساله و اصالتاً کاشانی هستم؛ 3 پسر و 3 دختر دارم که علی آقا فرزند اولم بود. پدرشان حاج شیخ عباس قمی فردی روحانی بود. علی آقا بسیار شجاع و نترس بود.

سال 57 نوار امام را همراه ضبط بالای پشت بام می‌برد ،درحالی که پاسگاه نیز نزدیک منزلمان بود. اعلامیه‌های امام را داخل کفش‌‌ها می‌گذاشت و از تهران به پیشوا می‌آورد. بسیار به بیت‌المال حساس بود، همانطور که پدرش هنگامی که در کمیته بود رعایت می‌کرد.

علی آقا هر وقت با ماشین از کردستان می‌آمد از تهران تا پیشوا را با ماشین دیگری می‌آمد و می گفت: این مسیر خارج از ماموریتم است و بیت المال حساب می شود.

او چند شب می‌خواست موضوعی را به پدرش بگوید و موضوع، رفتن به تهران در سال 57 بود. اما پدرش گفت :به تنهایی نمی‌گذارم بروی. با حاج آقا شیروانی از دوستان پدرش صحبت کرد و قرار شد کارهای مربوط به پخش اعلامیه‌های امام را انجام دهد .

بعد از مدتی گفت: دیگر اینجا نمی‌روم و قصد دارم مغازه حاج حسین فاضلی دوست بروم. بالاخره درآنجا مشغول بکار شد .یک روز به حاج حسین می‌گوید: انبار خیلی کثیف است و باید تمیز کنم، اما حاج آقا می‌گوید انبار تمیز است، اما به هر ترتیبی بود داخل انبار می‌شود و عکس‌ها و اعلامیه‌های امام را بین اجناس جاسازی می‌کند.

یک روز دیگر عکس امام را داخل مغازه نصب می‌کند، حاج آقا می‌گوید این عکس را چکار کنیم ؛ ما را دستگیر می‌کنند، علی آقا می‌گوید :من خودم جوابگو هستم، همسایه‌ها اعتراض می‌کنند اما حاج آقا جواب می‌دهد این را علی آقا نصب کرده و خودش پاسخگو است.

*ساخت خاکسترم نمک برای مقابله با گاردی ها

فردا صبح گفت: منتظر آمدن من نباش، گفتم برای چی؟ گفت ما یک کاری داریم که باید شب‌ها هم باشیم. شما برای من خاکستر درست کن می‌خواهم روی پشت‌بام مغازه بریزم و جلوی نشت آب باران را بگیرم. اما او خاکستر و نمک‌ها را با بنزین مخلوط می‌کرد و با گاردی ها درگیرمی شد

* امام خبرتیرخوردن فرزندم را داد

شب نوزدهم ماه رمضان سال 57 تیرخورد و مجروح شد. همان شب خواب دیدم امام دراتاق ما کنار پدر علی آقا نشسته و من با روپوشی خدمت امام رسیدم و خوشامد گفتم و امام گفت:علی آقا تیر خورده اما طوری نشده است.

*خواب شهادت علی آقا

آن شب هم که علی آقا شهید شد منزل دخترم در تهران بودم. خواب دیدم 2، 3 نفر از پاسدارها آمدند درب منزلمان و گفتند: علی آقا مجروح شده، گفتم:علی آقا اینقدر مجروح شده اما تا بحال نیامدید؛ حتماً شهید شده است که آمدید. ازخواب بیدار شدم و مطمئن شدم علی آقا شهید شده است.

فردا صبح آمدم پیشوا، وقتی پدرش از کمیته آمد گفت: چرا آمدی؟ گفتم علی آقا شهید شده، البته به حاج آقا درکمیته هم خبر داده بودند.

*جایزه صدام برای سر شهید قمی

صدام برای از بین بردن علی آقا جایزه گذاشته بود و تلویزیون خبر شهادت او را اعلام کرده بود. تا موقع شهادت علی آقا، هیچ‌کس نمی‌دانست فرزندان حاج آقا جبهه‌ای هستند.

بعد از شهادت؛ شهید کاوه منزل ما آمد و کنار عکس‌اش خیلی گریه کرد و گفت : «فرزند شما خیلی خلوص نیت داشت و همه چیز را می دید.» فرزندم وصیت کرد اگر من شهید شدم جنازه‌ام پیدا شد که شد، اگر نشد برای من گریه نکنید و گفت تو و پدرم مرا به خاک بسپارید.

او به شهید کاوه گفته بود به مادرم بگو دوست داشتم یکبار دیگر به دیدنت بیایم که نشد.

حسین قمی کردی برادر شهید نیز گفت: شهید علی قمی فردی خوش قیافه و به قول معروف با کلاس بود.

او همیشه 15 تا 20 دقیقه از وقتش را جلوی آینه صرف مرتب کردنش می کرد. اولین درس من از علی آقا این است که یک آدمی با این خصوصیات چطور یکدفعه عوض می شود.

او بسیار پر انرژی و فعال بود و وقتی به تهران رفت به کارهای سیاسی پرداخت و همیشه می گفت: مسئولیت همه کارها را بر عهده می گیرم.

در ابتدای حضور در سپاه مربی آموزش شد که به دلیل کوتاهی پا در اثر تیر خوردن سال 57 از کارهای رزمی معاف شد اما هرگز حاضر نشد نرود و تاکید داشت باید به کردستان برود.

با این شرایط این کار نوعی تمرد به حساب می آمد اما او بدون حقوق به کردستان رفت.

*مخالف شناساندنش بود

علی آقا هیچ وقت دوست نداشت شناخته شود و جالب است که هر کاری که قصد شناساندن او را داشت نا تمام می ماند. در ابتدای شهر پیشوا عکس ایشان هست که در کنار شهید معتدی قرار دارد اما اکثر اوقات لامپ آن خاموش است و علی رغم پیگیری ما باز اکثر اوقات خاموش است ؛ یا مراسمی اگر برای او می گرفتیم انجام نمی شد و اینها نشانه هایی است که او هرگز نمی خواست شناخته شود.

*شفا دادن مریض

خانمی بود که در مطب پزشکی در تهران کار می کرد و همیشه پدرم به او کمک می کرد. او مدتی مریض شد و وضعیت خوبی نداشت . یکبار در خواب برادرم را می بیند و برادرم به او قرصی می دهد و او کاملا خوب می شود.

پدر ما مرحوم حاج شیخ عباس قمی متولد 1310بود که در زمان حیات خود تمام کارهای اداری مردم پیشوا را انجام می داد و پیگیر کارهای عمرانی مثل مخابرات و گاز و …. را انجام می داد و مردم پیشوا خود را مدیون پدرم می دانند.

او یکسال در کمیته مشغول بود اما به خاطر خدمت رسانی بیشتر استعفا داد. پدرم پناهگاه محرومان بود و از آرزوهای ما این بود که در کنار پدرم غذا بخوریم. چرا که همیشه منزل ما از درخواست کنندگان پر بود. هر وقت مسئولی پیشوا می آمد حتما با پدرم دیدار می کرد و حاج آقا نیز پیگیر جدی کارهای مردم بود.

گفتگو از: محمد تاجیک

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 333
  • 334
  • 335
  • ...
  • 336
  • ...
  • 337
  • 338
  • 339
  • ...
  • 340
  • ...
  • 341
  • 342
  • 343
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1740
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)
  • وصیت نامه شهید احمد خواجه شريفي (5.00)
  • پیرمردی که از روی پیکر پسرش رد نشد (5.00)
  • چگونه دور اندیشی آیت‌الله خامنه‌ای از ورود ایران به جنگی جدید جلوگیری کرد؟ (5.00)
  • بهشت معصومه(س) ( از خاطرات شهید علی تمام زاده ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس