فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خون پیشانی اصغر بر قنداقه سلاحش نوشت الله!!!...

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

معلم شهید اصغر فروتنی در سال 1333 در خانواده‌ای متدین و مذهبی در شهر خوی متولد شد و شخصیت کم‌نظیر او در دامن پدر و مادری مومن و معتقد شکل گرفت. به گفته بزرگ ترهای خانواده، اصغر از همان کودکی رفتاری سنجیده و آرام و اخلاقی پسندیده داشت و از نوجوانی فردی عاقل، شجاع، رشید، جوانمرد و باغیرت بود و روحیه‌ای حق‌طلب، ظلم‌ستیز و عدالت‌خواه داشت. مخالفت با رژیم منحوس پهلوی را از نهاد خانواده آغاز شد .

در دوره سربازی، با پیام امام خمینی(ره)، از پادگان فرار کرد. جزو انقلابیون پیشتازی بود که در شهرستان خوی به مبارزه مسلحانه علیه رژیم پهلوی دست زد. بعد از پیروزی انقلاب پایگاه مقاومت مردمی شهید سلامت‌بخش را بنیان گذاشت و در مبارزه با گروهک‌های ضدانقلاب و تامین امنیت شهر، بسیار فعال و موثر بود. با شروع تحرکات گروهک‌ها، برای مقابله با ضدانقلاب تجزیه‌طلب، راهی کردستان شد و ماه‌ها در جبهه کردستان حضوری بسیار فعال و موثر داشت. با شروع جنگ تحمیلی، بارها داوطلبانه و در قالب نیروهای بسیجی راهی جبهه شد و در خط مقدم جبهه با رشادت‌های کم‌نظیر خود همرزمانش را شگفت‌زده ساخت و عاقبت در تاریخ 10/2/1361 در عملیات بیت‌المقدس(عملیات آزادسازی خرمشهر عزیز) طی نبردی حماسی و قهرمانانه، با تیر مستقیم دشمن، در سن28 سالگی و در حالی که فقط شش ماه از تاریخ ازدواجش سپری شده بود، آسمانی شد و به ملأ اعلی پیوست . فرزند عزیزش، «فاطمه»، چهار ماه بعد از شهادت افتخارآمیز پدر دیده به جهان گشود.

شهید والامقام اصغر فروتنی انسانی بسیار وارسته، متین، موقر، شجاع، مخلص و بی‌ریا بود. اخلاص عمل در تمام رفتارها و گفتارهای آن شهید عزیز موج می‌زد. جوانی پرشور، فعال، مودب، ولایی، متواضع، با معرفت، بامحبت، نجیب، بسیار خوش‌فکر و اهل مطالعه و تحصیل علم بود. فردی کم‌حرف و پرکار؛ به دور از هرگونه ادعا، انتظار و خودنمایی. بسیار راستگو و باتقوا بود و از دروغ و غیبت نفرت داشت و دیگران را نیز از بدگویی و غیبت نهی می‌کرد. اهل ورزش و تحرک و نشاط بود و جسمی بسیار ورزیده و تنومند داشت.

رفتارش همواره با نرمی و عطوفت و رافت و مهربانی و خوشرویی همراه بود خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید و بسیار عاقل و منطقی بود. در همه کارهایش جدی و منظم بود. اهل برنامه و برنامه‌ریزی و انضباط در کار بود. بسیار آرام و محجوب و کاربلد و زیرک بود. در هر کاری کارآمد، موثر، خبره و صاحب نظر بود و مدیریتی قوی داشت. بسیار با معلومات بود و از اطلاعات عمومی وسیعی برخوردار بود. شخصیت باوقار و متینی داشت. هرگز بلند نمی‌خندید ولی همواره تبسم زیبایی بر لب داشت. گاه برای تنوع شوخی‌های لطیفی می‌کرد و جوکهای ملیحی می‌گفت. اهل حرف و ادعا نبود؛ بلکه اهل کار و عمل بود. بارها نصف حقوق خود را به جبهه بخشید ولی کاری را که برای خدا انجام می‌داد، دوست نداشت، دیگران بفهمند. به نیازمندان مخفیانه کمک می‌کرد که همه این‌ها، بعد از شهادتش معلوم شد.

به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد و به دیگران نیز توصیه می‌کرد. تمام موازین شرع مقدس را رعایت می‌کرد و نسبت به حلال و حرام خدا و پرداخت وجوهات شرعی بسیار متعهد و مقید بود. به خدای مهربان، اعتماد، اتکاء و اتکال کامل داشت. اهل عمل به فرامین و واجبات الهی و پرهیز از محرمات بود. اسلام و ایمان اصغر، شناسنامه‌ای نبود بلکه در مبانی دین مطالعه و تحقیق می‌کرد و اعمالش توام با معرفت و شناخت و بصیرت بود. عاشق راه خدا، اسلام، انقلاب اسلامی و ولایت فقیه بود و مطیع اوامر امام راحل(س). حرفها و آموزه‌های مکتبی امام راحل(س) تا عمق وجود اصغر نفوذ کرده بود و او را از درون متحول ساخته بود. به طوری که توحید و اخلاص در اعمال و رفتارش موج می‌زد. با وجود سن کم، نورانیت خاصی در چهره‌اش بود. بسیار دلسوز و خیرخواه همه بود. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود و این کار را با ملایمت و خوشرویی و عطوفت انجام می‌داد و بیشتر با عمل و رفتار خود الگوسازی می‌کرد و به حرف و نصیحت اکتفا نمی‌کرد. بسیار نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت و اهل تهجد و نماز شب و راز و نیاز با معبود یکتا بود. فوق‌العاده مرتب، منظم و نظیف بود.

در یکی از اعزام‌ها، مدیر مدرسه مخالفت کرده بود و اصغر بدون تامل استعفایش را نوشته بود و تقدیم کرده بود که البته پذیرفته نشد. همه کارهای این شهید والامقام برای خدا و لوجه‌الله بود و بس. او به آموزه‌های اعتقادی‌اش، با تمام وجود عمل می‌کرد. در زندگی خصوصی نیز چنین بود. وقتی از سرکار برمی‌گشت با خواهران کوچکش هم‌بازی می‌شد و طوری رفتار می‌کرد که هر کدام از آنها تصور می‌کردند، اصغر او را بیشتر از بقیه دوست دارد. با رفتار و منش بزرگوارانه‌اش، همه را شیفته خود ساخته بود. هرگز به انجام کاری دستور نمی‌داد و چیزی را به کسی تحمیل نمی‌کرد. به طوری که هیچ‌گاه کارهای شخصی خود نظیر شستن لباس و اتوکشی و… را حتی به مادر یا همسرش محول نمی‌کرد و خود انجام می‌داد و معتقد بود، کار در خانه وظیفه زن نیست مگر این که به میل خود کار کند. در بین جمع نیز حرف حق را می‌گفت ولی نظر خود را به کسی تحمیل نمی‌کرد.

شهید اصغر فروتنی همیشه در تلاش و فعالیت بود و لحظه‌ای از زندگی شریف، کوتاه و پربرکت او به بطالت نگذشت. همه از رفتار و گفتارش راضی بودند. بسیار خوش‌قول بود و امانتدار. بسیار صادق بود و بزرگوار. هر کاری که به او محول می‌شد به بهترین نحو ممکن انجام می‌داد و بسیار مسئولیت‌پذیر، وظیفه‌شناس، فعال و خستگی‌ناپذیر بود. همیشه در خدمت پدر و مادر بود و احترام آن‌ها را نگه می‌داشت.

بسیار امانتدار و خوش‌قول بود و حتی اگر به بچه‌ها وعده می‌داد، بدان عمل می‌کرد و چنین بود که خدای مهربان او را برای خود برگزید و گلچنینش کرد. او خدا را با تمام وجودش یافته بود. می‌توان به جرأت گفت که او مظهر بسیاری از اسماء حسنای الهی شده بود. همیشه یاور مظلومان بود و روحیه‌ای ظلم‌ستیز داشت. به طوری که در زمان سربازی‌اش در سال 56-1355وقتی افسر شاهنشاهی، با سیلی پرده گوش سرباز بیگناه را پاره می کند، اصغر بی‌هیچ واهمه‌ای مچ دست افسر را که برای نواختن سیلی دوم بر گوش دیگر سرباز بالا رفته بود، می‌گیرد و با مشت به صورت او می‌کوبد، به طوری که بینی افسر می‌شکند و اصغر توسط ساواک مدت‌ها بازداشت و به سختی شکنجه می‌شود. در همین دوران سربازی، اصغر شاهد انواع بی‌عدالتی‌ها و حق‌کشی‌ها بود و لذا در سال 1356 برای گوشمالی دادن به فرمانده شاهنشاهی از یک فرصت استفاده می‌کند و سلاح او را برای استفاده در مبارزات علیه رژیم شاه، برمی‌دارد و آن را به خارج از پادگان برده و در دامنه کوه جاسازی می‌کند.

اصغر با شهامت تمام این کار را در شرایطی انجام می‌دهد که اگر یک فشنگ از پادگان گم می‌شد، فرمانده را به شدت مواخذه و پادگان را زیرورو می‌کردند. بعد از این قضیه به چند نفر از جمله اصغر مظنون می‌شوند و بازداشت و بازجویی می‌کنند و از آنجا که تیراندازی اصغر بسیار عالی بود، به او بیشتر شک می‌کنند ولی نمی‌توانند اعتراف بگیرند و البته اصغر بعد از پیروزی انقلاب سلاح را به بیت‌المال برگرداند. تعریف می‌کرد، در سال 56 زمانی که سرباز فراری محسوب می‌شدم و سلاح نیز همراهم بود، در یکی از خیابان‌های تهران، ماموران ساواک به من شک کردند و دستور ایست دادند ولی من پا به فرار گذاشتم و آنها تعقیبم کردند و در یک کوچه بن‌بست، قبل از رسیدن ماموران از دیوار بالا رفتم و وارد منزلی شدم و در زیرزمین آنجا مخفی شدم و وقتی صاحب‌خانه متوجه شد، توضیح دادم که سرباز فراری هستم و ساواک تعقیبم کرده و قانع شد و آن شب را پناهم داد.

بعد از شروع جنگ، از دست خیانت‌های بنی‌صدر خائن و وطن‌فروش، دل پرخونی داشت و می‌گفت بنی‌صدر با اعزام نیرو به جبهه مخالف است. سلاح و امکانات در اختیار نیروهای رزمنده نمی‌گذارد و عمدا نیروها را به کشتن می‌دهد و کشور را تقدیم دشمن می‌کند. می‌گفت بنی‌صدر در مقابل دشمن تا دندان مسلح، به رزمندگان سلاح‌های قدیمی و از کار افتاده مثل «ام‌یک» و «برنو» می‌دهد و ما مجبوریم با کوکتل مولوتف و نارنجک دست‌ساز که خودمان درست می‌کنیم، درمقابل دشمن مقاومت کنیم و به خاطر نبود امکانات رزمی نیروها شهید می‌شوند. به طوری که درجبهه کردستان بعد از ساخت نارنجک دستی، به هنگام آزمایش آن، در اثر انفجار، یک بند انگشت اصغر قطع شده بود. پسر دایی اصغر که همرزمش بوده نقل می‌کند که بعد از این اتفاق اصغر با خونسردی تمام ما را دلداری می‌داد و علی رغم اصرار پزشکان، بعد از بخیه خوردن زخمش بلافاصله به جبهه کردستان برگشت و موقع بخیه زدن حاضر به بیهوشی و حتی بی‌حسی موضعی نشده بود که این امر حیرت همه را برانگیخته بود.

اصغر هدف‌های والایی داشت و با خدمات جزئی و معمولی ارضا نمی‌شد. برای پیشبرد اهداف و آرمان‌های امام و نظام اسلامی سر از پا نمی‌شناخت. مدام در جبهه بود. اول در جبهه کردستان و بعد جبهه‌های جنگ تحمیلی.

بعد از بازگشت از جبهه پیرانشهر، رفته بود در گروه مجاهد نستوه، شهید دکتر چمران برای دیدن دوره چریکی نام‌نویسی کرده بود ولی برای چهار ماه بعد نوبت داده بودند که اصغر تحمل نکرده بود و عازم جبهه جنوب شده بود. جزو اولین گروه بسیجی بود که عازم جبهه شد. زمانی که تازه داماد بود و امانتی در راه داشت، مرحوم پدرم به او گفت: پسرم اگر شما به جبهه نروی، من تمام دارائیم را به جای آن خرج جبهه و دفاع مقدس می‌کنم ولی اصغر در جواب گفت: این که شما می‌فرمایید، کمک مالی است، پس کمک جانی چه می‌شود؟ و با کمال احترام به پدر و همسر، آنها را برای بار چندم برای رفتن به جبهه راضی کرده بود. قبل از آخرین اعزام به جبهه، عکسش را بزرگ و قاب کرده بود و برای بعد از شهادتش آماده ساخته بود.

مادرم به او گفته بود: «اصغر جان چه خیالی داری؟» و او مادر دلسوخته‌اش را چنین دلداری داده بود: «مادر جان می‌دانی که همه ما روزی رفتنی هستیم و چه بهتر که باعزت برویم. اگر شهید شدم بی‌تابی نکن و چون حضرت زینب(س) صبر و استقامت پیشه کن و افتخار کن که تو هم در راه خدا قربانی دادی». خواهرم می‌گفت، اصغر قبل از آخرین اعزامش، سر سفره غیرمستقیم وصیت کرد و آخرین حرف‌هایش را گفت و به همه ما فهماند که این بار شهید می‌شود. آری! او خود می‌دانست که این بار رفتنی است و مدت‌ها بود که در یک عالم دیگری به سر می برد و از دنیا و تعلقات دنیوی، کاملا دل کنده بود و به خدا رسیده بود.

همرزمانش می‌گویند: اصغر همیشه سخت‌ترین ماموریت‌ها را تقبل می‌کرد و با شجاعت و شهامت کم‌نظیر آن‌ها را به سرانجام میرساند، به طوری که در پاکسازی پیرانشهر از لوث وجود ضدانقلاب محارب، نقش بسیار موثر و تعیین‌کننده‌ای داشت. همیشه از خدا می‌گفت و این که از گفتن کلمه حق نهراسید. چون حق همیشه پیروز است. می‌گفت: صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند، بر اثر صبر، نوبت ظفر آید. همواره می‌گفت امام را دعا کنید. پیرو راه شهداء و پشتیبان حق و حقیقت باشید. شب‌ها در جبهه مشغول راز و نیاز با خدای خود بود و در حال نماز و نیایش.

دائم‌الذکر بود و در عین حال بسیار وظیفه‌شناس و مسئولیت‌پذیر؛ به طوری که دائما سنگر را خودش تمیز و مرتب می‌کرد. سلاحش را می‌بوسید و می‌گفت با تو از حریم اسلام و قرآن دفاع خواهم کرد. نقل می‌کنند: در شب‌های عملیات غسل شهادت می‌کرد و تا آغاز حمله مشغول نماز بود و با خدایش خلوت داشت. زمان حمله تکبیرگویان در اول صف حرکت می‌کرد. روحانی محل آقای مظلومی نقل می‌کند: روزی در جبهه سوسنگرد، در شبی تاریک قبل از عملیات همراه اصغر برای شناسایی و علامت‌گذاری معبر، رفته بودیم. موقع برگشتن در تاریکی شب، اصغر زمین خورد و زانوی پایش در رفت ولی به روی خود نیاورد. لنگ‌لنگان به سنگر برگشت و پیرمرد رزمنده‌ای از اهالی میاندوآب او را معالجه کرد. صبح برای نماز بیدار شدم، دیدم اصغر نیست. خیلی نگران شدم و در جست وجویش بودم تا اینکه او را در 100متری سنگر، میان درختان در حال نماز یافتم.

اظهار نگرانی کردم ولی اصغر با تبسمی بر لب گفت: انسان اگر برای خدا حرکت کند، خدا نیز حافظ اوست: «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین». همین رزمنده عزیز که جانباز جنگ تحمیلی نیز هست، نقل می‌کند، در یکی از عملیات فشنگ‌های ما تمام شد، با اصغر تکبیر‌گویان وارد خاکریز دشمن شدیم. پشت به هم کردیم و با سر نیزه به سنگر دشمن حمل کردیم. تعدادی را اسیر و سلاح‌هایشان را به غنیمت گرفتیم. شهید عزیز مرا بوسید و گفت: آقای مظلومی! جد بزرگوارت مولا علی بن ابیطالب(ع) یاور ما بود. ایشان که در خرمشهر شاهد صحنه شهادت اصغر نیز بود، نقل می‌کند: اصغر عزیز، آرپی‌جی زن بسیار غیور و شجاعی بود، به طوری که در عملیات بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر)، به تنهایی 17 تانک دشمن را منهدم کرد و جسورانه از این خاکریز به آن خاکریز می‌رفت و سر از پا نمی‌شناخت. در حین عملیات ابتدا با اصابت ترکش خمپاره مجروح شد ولی با وجود اصرار بقیه، به پشت جبهه برای مداوا نرفت و گفت، الان اگر جبهه را ترک کنم، گویی در کربلا سیدالشهداء(ع) را تنها گذاشته‌ام. با همان حال مجروحیت و خونریزی به نبرد بی‌امان خود ادامه داد و در نهایت تیر مستقیم قناسه دشمن، به سرش اصابت کردو در جا شهید شد. وی تعریف می‌کند، وقتی تیر به پیشانی اصغر خورد، او با زانو بر زمین نشست و در حالی که سرش بر قنداقه سلاحش تکیه داده بود، جان سپرد. ولی در این میان معجزه‌ای اتفاق افتاد. زمانی که بالای سر اصغر رسیدیم، دیدیم با خون اصغر روی قنداقه آرپی‌جی، لفظ جلاله «الله» نوشته شده است و این در حالی بود که اصغر در حالی که لبخندی زیبا بر لب داشت، در جا شهید شده بود و انگشتانش پاک بود.

 نظر دهید »

وقتی یک رزمنده ۱۳ ساله روی همه را کم کرد

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

ما در همین افکار بودیم که یک نوجوان ۱۳ ساله، سوار بر موتور از راه رسید. موتور را روی جک زد و بدون این که به کسی تعارف کند، رفت پای دکل و شروع کرد بالا رفتن.
نقش نوجوانان درجنگ تحمیلی در همه نقاط مشهود بود؛ از سپر شدن مقابل تانک تا نگهبانی در نقاط خطرناک. روایت زیر یکی از این خاطرات بیاد ماندنی است.

***

به اتفاق چند تن از بچه‌های ازنا به «لشکر 7 ولیعصر (عج)» رفتیم و به یگان اطلاعات و عملیات این لشکر مأمور شدیم.

در اولین لحظه‌های معرفی به واحد، با یک دکل مواجه شدیم. هرچه به بالا نگاه می‌کردیم، نوک دکل معلوم نبود، چند دقیقه بیشتر که ماندیم فهمیدیم باید از این دکل بالا برویم و دیده‌بانی کنیم. پایه‌های دکل را اندازه می‌گرفتیم. یک متر در یک متر بود.

پرسیدم: بلندی این دکل چند متر است؟

گفتند: چیزی نیست، 62 متر!

گفتم : چیزی نیست؟ کی جرأت داره بره اون بالا؟ اصلاً میشه اون بالا ایستاد؟

راستش را بخواهید لرزه به انداممات افتاده بود، رفتن به بالای دکلی که روی پایه‌ای یک متر مربعی ایستاده، آن هم با 62 متر ارتفاع کار آسانی نبود.

گفتیم: خب حال ما باید چه کار کنیم؟

گفتند: باید بروید بالای این دکل، دیده‌بانی کنید.

اول فکر کردیم یک شوخی جبهه‌ای است. از آن شوخی‌ها که رزمندگان با هم می‌کردند. اما نه، همه چیز جدی بود.

من که داشتم با ذهن خودم کشتی می‌گرفتم…

گفتم: راستی راستی باید برویم آن بالا بالا؟

فکر می‌کنم همه‌ بچه‌های همراه ما همین را فکر می‌کردند، چشمشان که این را فریاد می‌زد.

ما، در همین افکار بودیم که یک نوجوان 13 ساله، سوار بر موتور از راه رسید. موتور را روی جک زد و بدون این که به کسی تعارف کند، رفت پای دکل و شروع کرد به بالا رفتن. تمام 62 متر را مثل آب خوردن رفت. همه از تعجب انگشت به دهن مانده بودیم. باور کردنی نبود.

یکی از همراهان ما، گفت: آقا جان! غیرت کنید! ما که از این بچه کمتر نیستیم؟ نکند ما‌ آمده‌ایم به دکل نگاه کنیم؟ یاالله بچه‌ها…!

ما هم شروع کردیم، اما همه تا وسط دکل می‌رفتیم و برمی‌گشتیم و این کار را دوباره تکرار می کردیم و در هر تکرار هم مقدار بیشتری بالا می‌رفتیم، تا عادت کنیم.

یک ماه بعد، جنگ سر بالا رفتن از دکل بود. چون توی اون منطقه پشه کوره زیاد بود و برای فرار از نیش پشه کوره‌ها هم که بود، همه دوست داشتند، بالای دکل باشند. با این که عراقی‌ها دائماً با تانک به طرف دکل شلیک می‌کردند، اما آن بالا صفای دیگری داشت.

راوی:امین الله عبداللهی

 نظر دهید »

شام مخصوص شهادت چه بود

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

اکثر افراد آماده شهادت بودند. شامی هم که دادند نشانه رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند. نمی‌دانستیم کجا می‌رویم اما همگی شاد بودیم. هیچ غم و غصه‌ای نداشتیم.

با شروع جنگ تحمیلی از جای جای کشور ایران مردم بهترین فرزندانشان را راهی جنگ می کردند تا دست طمع کار دشمن را از آب و خاکشان کوتاه کنند. یکی از شهرهایی که جوانانش در جبهه خوش درخشیدند بچه های میگون بودند.

***
زمستان سال 62 به عنوان مربی امور تربیتی و به صورت حق التدریس در مدرسه شهید زمانی فشم مشغول به کار شدم. هنوز به کارم خوب نچسبیده بودم که یکی از شبهای زمستان همان سال از اخبار تلویزیون شنیدم که جبهه ها احتیاج به نیرو دارد.

از دفتر نخست وزیری اطلاع داده شد، نیروهای کارمند می توانند به جبهه اعزام شوند و از همان جبهه به صورت نامه نگاری از محل کار خود مرخصی بگیرند. در همان زمان نیروهایی از بخش رودبار قصران و لواسان به فرماندهی برادر سید خلیل میراسماعیلی آماده اعزام بودند. من به همراه تعدادی از بچه های محل بدون اجازه از سرپرست وقت آموزش و پرورش بخش رودبارقصران جناب آقای اسکویی آماده اعزام شدم.

در تاریخ 24/11/62 از خانواده خداحافظی و شب را در بسیج محل حضور داشتیم. بچه های میگون عبارت بودند از: چراغعلی ایوبی- عبدالعلی ایوبی- غلامحسین ایوبی- شهید ولی اله ایوبی-جهان بخش ایوبی- فرخ سلیمان مهر- فرهنگ حیدری- احد کیارستمی-سیدجلیل میراسماعیلی- مهدی سلیمان میگونی– سیدعلی میراسماعیلی- هوشمندلواسانی-احمدسلیمانی- سید کمال میرمحمدی- حاج اکبرایوبی- ماشاءاله کیارستمی- حاج محمد بهرامی و کاظم سالارکیا.

*اولین روزی که به پادگان دو کوهه رسیدیم

کاظم سالارکیا از اولین ساعات حرکت می‌گفت، نمی دانم بیایم یا نیایم. این بیایم یا نیایم تا آخرین روز جبهه ادامه داشت. یکی از سوژه‌های خنده بچه‌ها شده بود. پدر او جناب آقاجان سالارکیا هم از دلاکان قدیم میگون بود.(در گذشته کشیدن دندان، ختنه بچه ها و سلمانی) از جمله کارهای او بود.

برای کشیدن دندان‌های فاسد از وسیله‌ای به نام«کلبتین» استفاده می‌کرد. ما هم برای همین منظور اسم گروه خودمان را کلبتین گذاشته بودیم. یعنی می‌رویم تا فساد را از جامعه پاک کنیم. تصویری از یک گاز انبر به شکل کلبتین را پشت لباس رزم خود کشیدم. دست به نقاشی من هم بد نبود. بچه ها یک به یک به نوبت می ایستادند تا تصویری از کلبتین پشت لباس آنها بکشم. وقتی می‌خواستیم بچه‌ها را جمع و جور کنیم، می‌گفتیم گروه کلبتین به خط، و همه جمع می شدند. البته این هم نوعی از شور و نشاط و شادی ما بود. در تمام طول و عرض جبهه ما می‌خندیدیم. نمی‌دانم از زمانی که جنگ تمام شد ما تبدار شدیم، و دیگر خنده بر لب‌های من جاری نشد. اگر چه می‌بایست برعکس می‌شد.

*منطقه عملیاتی جفیر

خدایش بیامرزد شهید ولی‌الله ایوبی کمتر در جمع ما بود. ایشان به خاطر رفاقت ویژه‌ای که با برادر سید خلیل میراسماعیلی داشت بیشتر با او بود. بیشتر اوقات در چادر فرماندهی به سر می‌برد و گه گاهی هم به جمع ما می پیوست.

ما در تاریخ 25/11/62 به سپاه ناحیه شمال تهران رفتیم. برای سازماندهی یک روز در آنجا معطل شدیم. پس از اتمام کار به جبهه اعزام شدیم. این اعزام با اعزام‌های قبلی من متفاوت بود. دراین اعزام بیشتر بچه ها آشنا بودند و احساس غریبی نمی کردم.

*محوطه سپاه ناحیه شمال تهران قبل از اعزام

در تاریخ 26/11/62 به دزفول رسیدیم. ما را در منطقه‌ای پشت سد دز بردند. حدود 10 روزی در آنجا آموزش دیدیم. سخت ترین آموزش ما روز آخر بود. از صبح ما را پیاده به سمت سد دز حرکت دادند. ظهر به سد دز رسیدیم. در آنجا نماز و ناهار و استراحت و دوباره پیاده به موضع خودمان برگشتیم. نرسیده به موضع هوا تاریک شده بود.

در همین موقع با آن همه خستگی شروع به تیراندازی و رزم و خشم شب کردند. اگر چه خسته بودیم، اما برای ما لذت بخش بود. صدای فرماندهان بود که سکوت شب را می‌شکست. صدای گلوله‌های مشقی، سینه خیز و دویدن و سنگر گرفتن. برخی هم تنبیه می‌شدند و مجبور بودند مسافتی را کلاغ پر بروند.

بالاخره یکی دو ساعتی چنین وضعی داشتیم و آزاد شدیم. وقتی به موضع رسیدیم عضله های پای ما درد گرفته بود. اگر از پشت به زمین نمی خوابیدیم و پاهایمان را به هوا نمی بردیم و چند تا دوچرخه نمی‌زدیم توان حرکت نداشتیم. نماز خواندیم و شام صرف شد و به خواب رفتیم. فردای همان شب به ما چلو مرغ دادند. بچه ها می گفتند که این شام، شام شهادت است. بعضی ها به یکدیگر تبریک می‌گفتند.

اکثر افراد آماده شهادت بودند. چلو مرغ هم نشانه رفتن به خط مقدم بود. شبانه ما را حرکت دادند. نمی دانستیم به کجا می رویم. اما همگی شاد بودیم. هیچ غم و غصه ای نداشتیم. اگر چه بچه ها شهید و مجروح می شدند، برای ما یک سعادت بود. از اینکه آنها شهید می شدند تبریک می گفتیم. خودمان را که لیاقت شهادت نداشتیم سرافکنده و بیشتر به بادمجان بم تشبیه می کردیم.

*موضعی نزدیکی سد دز در دزفول

در سازماندهی من تک تیرانداز بودم. بعضی از بچه ها آرپیچی زن شدند. آرپیچی زن‌ها یک همراه هم داشتند که هنگام شلیک از پشت به آنها کمک می کرد. بعد از چند ساعتی مارا به منطقه ای بردند که بعدها متوجه شدیم جُفیر است. جفیر خط مقدم نبود اما برای خط مقدم از اینجا نیرو سازماندهی و اعزام می شد. حدود یک ماه در جفیر بودیم.

عید سال 63 هم در آن محل بودیم. روزها هنگام غروب هواپیماهای عراقی با فاصله ی کم از روی سر ما پرواز می کردند. بعضی وقت‌ها هم هنگام پرواز شروع به تیراندازی می کردند. ما هم با دیدن هواپیماها تفنگ ها را رو به آسمان می گرفتیم و یک خشاب را خالی می کردیم، اما به آنها نمی خورد. خوش شانسی هواپیماها در این بود یه به یکباره بالای سر ما قرار می گرفتند و فرصت تصمیم گیری و نشانه روی را به ما نمی دادند.

وقتی هواپیما از موضع ما عبور می کرد تاسف می خوردیم که چرا دقیق به هدف نشانه نرفتیم و تیرهای ما به هدر رفت. بعضی مواقع از مواضع اطراف ضد هواییها دقیق کار می کردند و هواپیماها را نشانه می گرفتند. در چنین حالتی ما شاهد سقوط آنها ازدوربودیم.

وقتی به زمین اصابت می کردند، دود غلیظی به هوا برمی خواست. در این حملات هوایی تعدادی از بچه های موضع ما زخمی و شهید شدند. روزی هنگام گشت زنی در موضع فردی را دیدیم که به نظر آشنا می آمد. بیل و کلنگی دردست داشت و مشغول ساخت سنگربود.

سلام کردیم و از کنارش رد شدیم همینطور که به راه خود ادامه می دادیم ناگاه متوجه شدیم مسلم سلیمانی است. برگشتیم و با ایشان احوالپرسی گرمی کردیم. ازدیدار ایشان خوشحال شدیم.ایشان مرد مهربان و خوش برخوردی بود.شغل ایشان بنایی و درکارهای خیر و عام المنفعه پیش قدم بود.

یادم هست برای ساخت سالن دبیرستان خواجه نصیرطوسی میگون ایشان دیوار چینی آن را انجام می داد. او استاد چیدن آجر بهمنی نمادار بود. من یک هفته ای برای کمک به مدرسه در کنارش کار می کردم. ایشان را آن زمان در جبهه دیدیم. این دیدار آخرین دیدار ما بود. وی پس ازچند روز به جزیره مجنون رفت. همانجا شنیدیم که وی مجروح شده و به پشت جبهه انتقال داده شد.

درکنارموضع ما یک بیمارستان زیرزمینی بود. من به اتفاق تعدادی از بچه ها برای اطلاع از وضعیت وی به آنجا رفتیم و ازمسولین بیمارستان سراغ مسلم راگرفتیم. آنها گفتند که وی را به یکی از شهرستانها انتقال داده اند. بعد از چند روز خبر شهادت مسلم سلیمانی رابه مااطلاع دادند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 332
  • 333
  • 334
  • ...
  • 335
  • ...
  • 336
  • 337
  • 338
  • ...
  • 339
  • ...
  • 340
  • 341
  • 342
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • طهماسبي
  • فاطمه ذاكري
  • مهرداد بلاغی
  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 1258
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس