حسین یوسفی میگوید: در اتاق عمل، دست و پای مرا به تخت بستند. پزشکان آمدند و تا مرا دیدند، گفتند: «این رزمنده دیگر حتی نفس نمیکشد! او را به سردخانه کنار شهدا ببرید!» توان نداشتم و نمیتوانستم بگویم که زندهام.
خبرگزاری فارس: بعد از 48 ساعت در سردخانه زنده ماندم
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس (باشگاه توانا)، اینکه امام خامنهای فرمودهاند: «خاطرات جنگ، گنجینه تمام نشدنی برای آیندگان است» شاید یعنی اینکه هر روز و هر ساعت میتوان از هر یک از قهرمانان ملی که به هرنحوی در این حادثه عظیم نقشآفرینی کردهاند، توشهای عظیم برگرفت و این سوای اصل ماجرای «دفاع مقدس» ماست…
باید همتی کرد و صفحه صفحه زندگی این قهرمانان ملی را تورق کرد تا بتوان به لایههای پنهانتری از این گنجینه تمامناشدنی دست پیدا کرد.
شهری بود… جنگی بود… مردمانی غیور… و امامی ولی … حال مردان این شهرها، میانسال شدهاند و کولهباری شیرین و گاهی باورنکردنی از روزهای حماسه بهخاطر دارند، آنهم از جنگی نابرابر که قدرت ایمان را مقابل قدرت تمام استکبار جهانی به رخ کشید.
شهید زنده حسین یوسفی
«حسین یوسفی»، یکی از دلاورمردان شهرستانهای اطراف خمین است. 20 سال پیش از پیروزی انقلاب، پدرش را به جرم عدم همکاری با رژیم پهلوی از خمین به روستای «مدآباد» شهرستان ازنا تبعید کردند.
حسین در دومین روز بهار سال 1339 در تبعید متولد شد. میگفت تا دوران راهنمایی در آنجا ماندند و با پدرش به کار کشاورزی مشغول بوده است.
سال 59 به خدمت سربازی مشغول شد. سربازیاش در ایام جنگ بود؛ لشکر 21 حمزه لرستان. بعد از پایان خدمت و قبل از تسویه حساب برای ادامه مجاهدت به لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان آمد و حتی فرصت نکرد پایان خدمت را بگیرد. از آنجایی که در دوران سربازی در عملیاتهای حصر آبادان، بستان و مرحله اول بیتالمقدس شرکت داشت، او را به سمت فرماندهی گروهان گماردند. حدوداً 75 - 76 ماه سابقه حضور در جبهه دارد.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشهایی از خاطرات دوران حضور حسین یوسفی در جبهه است و سعی شده لحن گفتاری گوینده حفظ شود.
*بنی صدر گفت نگران نباشید!
23 مهرماه 59، نیروهای ایرانی اولین عملیات را علیه دشمن ترتیب دادند؛ من آن زمان به عنوان سرباز در لشکر 21 حمزه خدمت میکردم. منطقه عملیاتی غرب دزفول و پل کرخه بود.
ساعت هفت و 45 دقیقه عملیات آغاز شد. جنگی تن به تن که ساعتی بعد دشمن را مجبور به عقبنشینی کرد و پل کرخه به تصرف رزمندگان ایرانی درآمد. عراق پس از عقبنشینی حملهای سنگین ترتیب داد و در صدد بازپسگیری پل برآمد اما موفق نبود و 30 تانک را نیز از دست داد. فرمانده لشکر عهد کرده بود دشمن را تا داخل خاک خودش تعقیب کند. اما متأسفانه از طرف بنیصدر دستور عقبنشینی داده شد. بچهها بهت زده بودند و گریه میکردند. منطقهای را که با زحمت گرفته بودیم رها کردیم و یک خط پدافندی تشکیل دادیم.
در همان ایام، خبر رسید قرار است بنیصدر از منطقه بازدید کند. بنیصدر به خط پدافندی آمد و به بچهها «خسته نباشید» گفت. من دیدهبان بودم. وقتی به من رسید گفت: دوربینت را بده. دوربین را دادم و بنیصدر نگاهی به منطقه دشمن انداخت و گفت: نگران نباشید، خدمت عراقیها میرسیم! همان شب دشمن حمله سنگینی علیه ما انجام داد و آتش عجیب و غریبی بر سر ما ریخت…
* وقتی همه گروهان داوطلب شدند
در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس باید جاده اهواز- خرمشهر باز میشد تا راه فرجی برای ورود به خرمشهر فراهم شود. من در لشکر 7 ولی عصر(عج) بودم. مرحله اول عملیات با موفقیت سپری شد. در مرحله دوم بهعنوان فرمانده گروهان انجام وظیفه میکردم. حدوداً ساعت 5 بعدازظهر، از شادگان به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم. بعد از چند ساعت پیادهروی حدوداً ساعت یازدهونیم شب بود که به منطقه رسیدیم. ساعت 12 شب با شلیک منور عملیات آغاز شد. با رمز «یا علی بن ابیطالب(ع)» حرکت کردیم. دشمن خاکریزهای عظیمی به ارتفاع 2-3 متر در فواصل 200 – 500 متری ما داشت که به نوعی اشرافیت آنها بر منطقه محسوب میشد. از روی یکی از این خاکریزها، تیرباری به شدت بچههای ما را به اصطلاح «درو» میکرد. قرار شد یک نفر برای خاموش کردن تیربار داوطلب شود اما همه گروهان اعلام آمادگی کرده و داوطلب شدند!! تصمیم گرفتم خودم این کار را انجام دهم. یکی از بچهها اصرار داشت مرا منصرف کند و میگفت: «شما فرماندهای، اجازه بده دیگری پیشقدم شود». گفتم: «تجربه من از بقیه بیشتر است و نوبتی هم باشد الآن نوبت من است».
سفارشهای لازم را کردم تا اگر بازنگشتم گروهان با مشکل مواجه نشود و ادامه دادم: «فرماندهی گروهان با امام زمان است و خداوند از آن پشتیبانی میکند». تمام این تصمیمات در دقایق کوتاهی گرفته شد و با یکی دیگر از بچهها حرکت کردم.
نفر دوم از سمت چپ، حسین یوسفی
به صورت مارپیچی و بسیار سریع بین تپهها میدویدیم. چندین نارنجک دستی، نارنجک تفنگی، خشاب و … همراه داشتیم. در فاصله 50 متری تیربار, تیری به پهلویم اصابت کرد. آنقدر شور و شوق داشتم که اصلاً متوجه جراحت نشدم. چند متر دیگر که جلوتر رفتم، احساس کردم بدنم سرد و بیرمق شده و لباسم خیس است. تصور کردم قمقمه آبم سوراخ شده اما آقای محمدی که همراهم بود گفت: «خونریزی داری؟!» فانسقهام را باز کردم و به او گفتم نارنجک دستی را بردار و به سنگر تیربارچی بینداز. ضامن نارنجک را کشید اما ضامن مشکل داشت و نتوانست آن را پرتاب کند. گفتم سریعتر به اطراف بینداز. اما نارنجک به در نزدیک خودمان منفجر شد و ترکشهایی از آن به او هم اصابت کرد. حال هردومان مجروح بودیم. نارنجک دیگری برداشتم و به سختی ضامن را کشیدم و با ذکر «یا مهدی ادرکنی» آن را پرتاب کردم. با کمک خداوند سنگر منهدم شد. سریعاً تیربارچی دیگری جایگزین آن تیربارچی شد و به شدت شروع به تیراندازی به سمت ما کرد. تیر دیگری از سمت راست شکمم به سمت چپ اصابت کرد. این تیر از نوع رسام بود و باعث شد پیراهنم آتش بگیرد! بچهها با ندای الله اکبر به سمت جلو آمدند و با نارنجک دیگری آن تیربارچی را هم به درک واصل کردند.
با کمک بچهها آتش لباسم را خاموش کردم اما دیگر تاب حرکت نداشتم. از آنها خواستم به حرکت ادامه دهند و معطل من نمانند. خون زیادی از من رفته بود، آتش دشمن هم هر لحظه شدیدتر میشد.
* رودههایم بیرون ریخته بود
بعد از حدود 10 دقیقه یک گروه امدادگر از لشکر 31 عاشورا آمدند. یکی از آنها پرسید: «چه شده؟» گفتم: «مجروح شدم». با چراغقوه به من نگاه کرد و وقتی اوضاع شکم مرا دید به بقیه به زبان ترکی گفت: «رودههای این بنده خدا بیرون ریخته! نهایتاً بیشتر از 5 دقیقه دیگر زنده نمیماند». سریع به ترکی به آنها گفتم: «برادران بزرگوار، شما تعیین تکلیف نکنید. نگهدار ما خداست و به او متوسلیم». تا این را گفتم، به ترکی به همراهانش گفت: «ایشون از همشهریهای ماست!» چفیه را باز کردم و به آنها گفتم شکم مرا ببندید. از عجله زیاد، چفیه را محکم روی سینهام بستند! البته مقصر هم نبودند، شدت آتش بسیار زیاد بود و بیشتر ماندن زیر آن آتش سنگین به صلاح نبود. دست به شکمم کشیدم، دیدم رودههایم هنوز باز است!
به آنها گفتم که چفیه را اشتباهی بستند و دوباره چفیه را به شکمم بستند اما آنقدر محکم که احساس میکردم نفسم بیرون نمیآید. باز گفتم: «اگه ممکن است کمی چفیه را شُلتر کنید، نفسم حبس شده!» گفتند: «کار دیگری نداری؟» گفتم: «نه. اما اگر مجروح دیگری را خواستید ببرید، کمی احتیاط کنید!».
از یک نقطهای، دیگر نتوانستند مرا بیشتر ببرند. درگیریها زیاد شده بود آنقدر که به جنگ تن به تن کشید. از امدادگران خواستم که مرا بگذارند روی زمین و به جلو بروند.
کار به جایی رسیده بود که عراقیها به مجروحینی که زنده بودند، تیر خلاصی میزدند. یکی از آنها بالای سرم آمد و اسلحه را روی سینهام گذاشت. قبل از اینکه تیر خلاصی را بزند، بعثی دیگری که با او بود، او را هل داد و گفت: «او که مرده، چرا تیر حرام میکنی؟» در دلم گفتم: «خدایا هرچه صلاح توست..». چند لحظه بعد از رفتن عراقیها صدای تکبیر برادران رزمنده بلند و منطقه با منور مثل روز روشن شد.
نفر سوم از سمت راست، حسین یوسفی
* رؤیای صادقه
از شدت درد روی زمین غلت میزدم و با خدا راز و نیاز میکردم که «خدایا دیگر توانی برایم نمانده، از من قبول میکنی؟» دائم ساعت را نگاه میکردم، زمان به کندی میگذشت. برام یقین حاصل شده بود که لحظات آخر عمرم است. به خدا گفتم «خدایا من نمیتوانم برای تو تعیین تکلیف کنم، اما تو میدانی تاکنون خیلی آرزوی زیارت کربلا را داشتهام و دارم. خدایا، این لحظات آخر ابا عبدالله الحسین (ع) یا امام زمان (عج) را بالای سر من برسان». بعد از مرور این حرفها شهادتین را گفتم و از شدت درد دقایقی از حال رفتم.
در همان وضعیت بیهوشی، احساس کردم سیدی بالای سرم نشسته و سرم را روی زانوی خود گذاشته. دستی را هم اطراف جایی که جراحت داشت حس میکردم. آن لحظه تصور میکردم یکی از این بزرگواران بالای سرم بوده… از آن زمان به این نتیجه رسیدم که هرچه را خالصانه نیت کنیم خداوند به ما عنایت می کند، چراکه من تنها نیت کردم که ائمه علیهم السلام بالای سرم حاضر شوند و خداوند از من دریغ نکرد.
بعد از چند دقیقه چشمانم را که باز کردم، دیدم دوباره سرم روی سنگها برگشته است. روحیهام بسیار عوض شده بود و دیگر احساس درد نداشتم, اما هنوز نمیتوانستم حرکت کنم.
پیرمردی که در چند متری من بر اثر مجروحیت بر زمین افتاده بود، پیش من آمد و گفت: «برادر شما چه کسی هستید؟» گفتم: «منظور شما چیه؟» گفت: «دیشب بالای سر شما چه کسی آمده بود؟» میترسیدم هرچه بگویم، بگوید خواب دیدهای یا انکار کند اما او خودش گفت: «من دیدم که دیشب سیدی بالای سر شما بود و دستش را روی جراحت شکم تو گذاشته بود». هرچه میگفت با خواب من مطابقت داشت. انگار مواردی را که در خواب دیده بودم، او در بیداری دیده بود! نامش احمدی بود از یکی گردانهای مشهد که آن زمان 60 ساله نشان میداد.
نفر سمت راست حسین یوسفی
* کار این رزمنده تمام است!
پیرمرد ایستاد و با دستانش به آمبولانسهایی که برای یافتن مجروحین آمده بودند علامت میداد که به سراغ من بیایند. امدادگرها مرا داخل آمبولانس گذاشتند اما تا وضعیت مرا دیدند، به یکدیگر گفتند: «کار این بنده خدا که تمام است! به بیمارستان نمیرسد!» تا حرفهایشان را شنیدم، دیدم میتوانم حرف بزنم، به سختی گفتم: «برادران بزرگوار، من از ساعت یازدهونیم دیشب که مجروح شدهام، همینطور اینجا افتادهام! تا الآن هم خدا مرا نگهداشته و بعد از این هم همینگونه است». تا این را گفتم، گفتند: «واقعاً از ساعت یازدهونیم دیشب؟» گفتم: «بله». مرا به بیمارستان ماهشهر بردند.
* او را به سردخانه ببرید!
در اتاق عمل، دست و پای مرا به تخت بستند و لباسهای مرا پاره کردند. پزشکان آمدند و تا مرا دیدند، گفتند: «این رزمنده دیگر حتی نفس نمیکشد! او را به سردخانه کنار شهدا ببرید!» دیگر توان حرف زدن هم نداشتم و نمیتوانستم بگویم که زندهام، مرا نبرید. تا کشوی سردخانه، آنچه اطرافم میگذشت را میفهمیدم اما بعد از آن دیگر از هوش رفتم.
* لحظاتی که در سردخانه گذشت
از آن ساعات تنها دشت بزرگی پر از گل و درخت در یادم مانده و صدای “یا حسین (ع)” و “یا مهدی (عج) ادرکنی"… به هیچوجه احساس درد نمیکردم.
نمیدانم 72 ساعت یا 48 ساعت آنجا ماندم. تا اینکه یکی از رزمندهها، به نام شهید ابراهیم اسداللهی که فرمانده گردان بود، برای پیدا کردن برادر مجروحش به بیمارستان آمد. گویا پرسنل به او گفته بودند برادرش را به مشهد اعزام کردهاند. حتی لیست اعزام را نیز به او نشان دادند. اما او نپذیرفت و اصرار داشت که برادرش در آن بیمارستان است. پرسنل هم که دیدند او راضی نمیشود، از اسداللهی خواستند تا به سردخانه هم سر بزند, شاید آنجا باشد.
* جنازهای که کیسهاش عرق کرده بود
بعدها برایم گفت: «وقتی به پایین آمدم، منصرف شدم. دیگر تمایل نداشتم جلوتر بروم، اما انگار کسی مرا هل میداد که سردخانه را ببینم. ترسناک و وحشتناک بود و دائم میگفتم خدایا چه اشتباهی کردم که به اینجا آمدم. کشوی اول را در سردخانه بیرون کشیدم اما جنازه برادرم نبود. کشوی دوم را کشیدم، دیدم شخصی را با لباس رزم آنجا گذاشتهاند که نایلونی که روی ان کشیدهاند، عرق کرده! حالت عجیبی به من دست داد. احساس کردم خیالاتی شدهام. سریع به بخش رفتم. بعد از چند دقیقه احساس کردم اگر آن رزمنده زنده باشد، من گناهکارم! برای اطمینان بیشتر دوباره به سردخانه برگشتم. کشو را کشیدم و مطمئن شدم آن رزمنده زنده است! به سرعت به بخش رفتم و به پزشکان و پرستاران اطلاع دادم که مجروحی که داخل سردخانه است شهید نشده و زنده است».
* لباسهایم را به تبرک میبردند
به اصرار او پزشکان و پرستاران به سردخانه آمدند و وقتی از زنده بودنم مطمئن شدند به سرعت مرا به اطاق عمل بردند! عمل جراحی من از 7-8 صبح تا هفت غروب طول کشید و به گفته پرستاران 15 روز بیهوش بودم! 15-16 بعد از عمل بود که بدنم کم کم گرم شد. به شدت احساس تشنگی میکردم. 2 پرستار به صورتم آب میپاشیدند تا حس مرا تحریک کنند. قطرات آب را حس میکردم. به سختی چشمانم را باز کردم… یکی از آنها فریاد کشید و گفت: «یا حسین(ع)! ما تابه حال چنین چیزی ندیدهایم!».
نمیتوانستم حرف بزنم، اما میدیدم پرستاران لباس مرا پاره کرده و بین خود به عنوان تبرک تقسیم میکنند. آنها میگفتند «زندهماندن بعد از 48 ساعت در سردخانه و 15 روز در کما، معجزه است، شما شهید زندهاید». بعد از چند روز مرا به بیمارستان امام خمینی(ره9 بردند و حدود یک سال آنجا بستری بودم. چندین عمل آنجا انجام دادند و حدود 70 درصد از رودهام را برداشتند و … پس از مرخصی دوباره عازم جبههها شدم، یعنی حدود سال 62. اما از آنجا که توانایی جنگیدن نداشتم، کارهای اداری مانند آمار شهدا و مجروحین را به عهده میگرفتم.
* عملیات والفجر 9
استراتژی تعقیب دشمن در جبهه شمالی با سلسله عملیاتی بنام «والفجر» در این مناطق آغاز شد و نیروهای ما توانستند به پیروزیهای مهمی در منطقه «چوارتا» دست پیدا کنند. عملیات والفجر 9 ساعت 23 و 45 دقیقه پنجم اسفند 64 در شرق چوارتای کردستان عراق آغاز شد. چند روز پس از پایان عملیات و تحویل خط به نیروهای پدافندی در حالی که مناطق فتح شده هنوز به طور کامل تثبیت نشده بود، نیروهای عراقی در حملاتی توانستند همه مناطق تصرف شده را بازپس گیرند. عراق که در این پاتکها به دنبال کسب موفقیت جدید و بازسازی روحی نیروهای شکست خورده خود در فاو بود با توان بیشتری در منطقه ظاهر شد. نکته حائز اهمیت، همزمانی عملیات «والفجر 9» با درگیری نیروها در منطقه فاو بود. سپاه در حالی به این عملیات میپرداخت که در فاو درگیر پاتکهای سنگین عراق بود. یگانهای تازه تاسیس سپاه این عملیات را انجام دادند و توانستند در تهاجم خود به پیروزیهایی دست یابند. در جریان این نبردها مقدار زیادی مهمات و تجهیزات دشمن از بین رفت و تعدادی نیز به غنیمت نیروهای خودی درآمد. تعداد کشته و زخمیها و اسرای دشمن 2 هزار و 750 نفر برآورد شد. در جریان این عملیات مسئولیت تعاون رزمی تیپ مستقل در یگان 57 حضرت ابوالفضل(ع) بر عهده من قرار گرفته بود.
ساعت پنج بعدازظهر رزمندگان را که سوار بر 50 اتوبوس بودند از کرمانشاه به سمت سد دربندیخان عراق حرکت داده شدند. ساعت دو بامداد وارد منطقه شدیم و عملیات پس از اندکی انتظار آغاز شد.
در مرحله اول خط پدافندی دشمن شکسته شد. جمعا 15 روز در آنجا مستقر بودیم تا این که متوجه شدیم دشمن مشغول انجام تحرکات است. ساعت 3 بامداد عراقیها حمله را آغاز کردند. وقتی اولین گروه ما به محاصره آن ها درآمد، چون نیروهای کمکی نرسیده بود دستور عقبنشینی صادر شد. از طرفی دشمن نیروی کمکی را هم وارد عمل کرد.
نیروهای بعثی از هیچ حربهای برای حمله به ما دریغ نکردند حتی تعدادی سگ وحشی هم در میان برف سنگین منطقه به سوی ما روانه کردند. دشمن به گمان این که رزمندگان ایران در حال عقبنشینی هستند با سروصدای زیاد و به قصد تضعیف روحیه ما شادی میکردند. از بالای کوه و بلندیهای مشرف به دشمن که پایین میآمدیم برف, بسیاری از رزمندگان را زمینگیر کرد و حتی بسیاری از آنها از شدت سرما به شهادت رسیدند. پس از آن که منطقه را از نیروهای خودی خالی کردیم دستور دادند که دشمن را زیر آتش توپخانه و هواپیما بگیرید. پس از 2 ساعت، دشمن در آن منطقه متحمل تلفات زیادی شد و تیپ یکم کردستان در آن منطقه مستقر شد. البته ساعاتی بعد، دشمن شروع به پاتک کرد اما خوشبختانه نتوانست موفقیتی را نصیب خود کند.
در مرحله دوم این عملیات که در سال 64 انجام گرفت من مسئولیت گروهان امداد را در تیپ 57 حضرت ابوالفضل(ع) رسته تعاون رزمی بر عهده داشتم. پس از شناسایی منطقه عملیاتی قرار شد در قسمت غربی منطقه کردستان عراق وارد عمل شویم. عملیات ساعت دوازده و نیم شب در حالی که برف به شدت میبارید، شروع شد. رزمندگان ما در ساعات اولیه تعدادی از نیروهای دشمن را به اسارت خود درآوردند و تعدادی از ارتفاعات مهم و استراتژیک را از دشمن گرفتند. یک هفته بعد از فتح ارتفاعات کردستان، خبرنگاران خارجی به آن منطقه آمدند تا گزارش تهیه کنند. آنها از ارتفاعات آزاد شده به دست رزمندگان ایرانی متعجب شده بودند و میگفتند: «صدام گفته که ایران هیچیک ارتفاعات ما را تصرف نکرده است. اما ما خودمان شاهدیم که رزمندگان ایرانی موفق به این کار شدهاند».
* فعلاً پذیرفته نشدهای
یک شب در جبهه غرب در سنگر خوابیده بودم. یکی از دوستان شهیدم، «ابراهیم ترک» به خوابم آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «برادر یوسفی وسایلت را جمع کن، وصیت نامهات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی». پرسیدم: «شما از کجا میدانی؟» گفت: «اینجا کسانی هستند که به من اشاره میکنند به شما بگویم پیش ما خواهی آمد». نیمههای شب از خواب بیدار شدم. خوشحالی تمام وجودم را گرفته بود. شوق شهادت چنان در جانم پیچیده بودم که خودم را از یاد برده بودم. بلند شدم نماز نافله شب را خواندم. پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که خداوند این بنده حقیر را دوست داشته که شهادت او را تایید کرده است. از طرف دیگر به حال و روز پدر و مادر پیرم پس از رفتنم از این دنیا میاندیشیدم. تا اینکه همان دوستم دوباره به خوابم آمد و گفت: «حسین آقا! با خود خیلی چیزها اندیشیدهای! اما فعلاٌ در این دنیا خواهی ماند… قسمتی از بدن شما که مجروح شده است به عنوان شهید پذیرفته میشود، اما فعلاٌ خودت نمیآیی.».
* لاکپشتی که راهنما بود
در خرداد سال 67 که در منطقه عملیاتی جنوب بودم، در تیپ مستقل 13 رعد به عنوان مسئول تعاون رزمی انجام وظیفه میکردم. عصر به دیدن رزمندگان پدافند هوایی رفتم. آنها کنار نیزارها چای تهیه کرده بودند و مشغول خوردن و صحبت بودند. ناگهان لاکپشتی از داخل آب بیرون آمد و به ما نزدیک شد، سرش را از لاک بیرون میآورد و دور خودش میچرخید. دوستانم لاکپشت را به داخل آب انداختند، اما دوباره از آب بیرون آمد و دور ما چرخید. بچهها ناراحت شدند و برای چندین مرتبه لاکپشت را داخل آب پرتاب کردند، اما باز هم برگشت! من خیلی نگران شدم که شاید در این مکان موردی وجود دارد و یا این که این حیوان زبان بسته مأمور شده تا مطلبی را به ما بفهماند. با دوستان اطراف چادر را حدود یک متر کندیم و 6 شهید را پیدا کردیم.
* اسارت با یک آفتابه!
سال 60 بود. عصر یکی از روزها، نیروهای جدید از استان لرستان در منطقه عملیاتی مستقر شدند. ساعت 10 شب، یکی از این نیروهای جدید برای تجدید وضو بیرون رفت. از فرط خستگی به اشتباه از خاکریز جدا شد و به سمت نیروهای عراقی رفت. بین مسیر ناگهان متوجه افرادی شد که به زبان عربی صحبت میکنند و با احتیاط به سمت نیروهای ایرانی میآیند! رزمنده ایرانی به سرعت و با زیرکی، لوله آفتابه را از پشت به کمر آخرین نفر چسباند و گفت: «بیحرکت!».
آن عراقی به زبان عربی به دوستان خود میگوید: «این نیروی ایرانی اسلحه دارد، شما هم ساکت باشید و هرچه میگوید اطاعت کنید!» این رزمنده با یک آفتابه 5 نفر از نیروهای بعثی را اسیر کرد. آنها وقتی فهمیدند که با یک آفتابه اسیر شدند قیافههای آنها از عصبانیت دیدنی بود!
گفتوگو از مریم اختری