فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خدیجه ؛کجا می‌روی؟ امروز بمب‌باران است

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

گفتند: اول مهر1291 به دنیا آمده ای و مسن‌‌ترین جانباز بمب‌باران روز قدس هستی. گفتند، تنها بانوی جانباز همدانی، با درصد مجروحیت 70درصد هستی. گفتند و گفتند و گفتند…
همه‌ی این گفتن‌ها، مرا به پای صفحه کلید رایانه ام کشاند تا بنویسم: “خدیجه عباسی"+"روز قدس". نتیجه‌ی جستجویم این بود: خبر تشییع پیکرت و دیگر هیچ! دنیای پرهیاهوی اینترنت، با آن همه دبدبه و کب کبه اش هیچ “خاطره"ای از تو نداشت.

*****

آخرین جمعه‌ی ماه رمضان سال 61 بود. مادرم مثل همیشه غسل جمعه و غسل شهادتش را انجام داد. وضو گرفت و لباس‌های تمیزی پوشید. می‌خواست به راهپیمایی روز قدس برود. همسرم گفت: «خانم‌جان! کجا می‌روی؟ امروز بمب‌باران است. نرو!»

اما مادرم کسی نبود که از بمب و بمب‌باران بترسد. محکم و با اراده چادرش را سرکرد تا خودش را به خیل جمعیت راهپیمایان روز قدس برساند. من بچه‌ی کوچک داشتم و نتوانستم آن لحظه با مادرم همراه شوم. ولی ساعتی بعد، خودم را به میان مردمی رساندم که فریاد «مرگ بر اسرائیل»شان به فلک رسیده بود. در بین راه خواهرانم، صدیقه و ایران، را دیدم و باهم به سمت استادیوم آزادی به راه افتادیم.

بعدها مادرم تعریف می‌کرد که او هم در بین جمعیت، خواهرم فاطمه را دیده و بقیه‌ی مسیر را با یکدیگر، تا محل برگزاری نماز جمعه رفته بودند.

فریادهای «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر صدام» مردم در شهر طنین افکنده بود. همان‌طور شعار می‌دادیم و آرام به‌سمت محل برگزاری نماز جمعه می‌رفتیم که ناگهان صدای آژیر وضعیت قرمز از گوشه و کنار بلند شد و به‌دنبال آن هواپیمایی، غرش‌کنان در آسمان ظاهر شد و به‌سمت استادیوم آزادی رفت. در چشم به‌هم زدنی، صدای انفجار مهیبی بلند شد. مردم پراکنده شده بودند و هرکدام به‌سویی می‌دویدند. تمام شیشه‌های مغازه‌ها و خانه‌ها شکسته بود و کف خیابان‌ها ریخته بود. به آسمان که نگاه می‌کردی، دست و پا و تکه‌های بدن مردم را می‌دیدی که از سمت استادیوم به این طرف و آن طرف پرتاب می‌شد.

من به پشت سرم نگاه نمی‌کردم و فقط به‌سمت جلو می‌دویدم.

آن روز چند نقطه‌ بمب‌باران شد. پس از آن، هرکدام فکر می‌کردیم که مادرمان، منزل برادر یا خواهر دیگرمان است. با آمدن عصر و آرام شدن نسبی اوضاع، به پرس‌وجو از یکدیگر پرداختیم و سراغ مادرمان را از یکدیگر گرفتیم. اما مادرم در خانه‌ی هیچ‌کدام از بچه‌هایش نبود!

فاطمه می‌گفت: «ما جزء صف‌های جلویی راهپیمایان بودیم و سریع به محل برگزاری نماز جمعه رسیدیم. وارد استادیوم شدیم. مادر، جانمازش را پهن کرد و جایی در کنار خودش برایم گرفت. من هم رفتم بچه‌هایم را در خانه گذاشتم. وضو گرفتم و سریع به استادیوم برگشتم. نزدیکی‌های استادیوم بودم که ناگهان صدای انفجار به گوشم رسید.

تا 3 روز، به هر دری می‌زدیم، خبری از مادرمان پیدا نکردیم. تمام بیمارستان‌ها را زیر و رو کردیم و به سردخانه‌ی بیمارستان‌ها سرک کشیدیم. در یکی از همین سردخانه‌ها، جنازه‌هایی دیدیم که بدون دست و سر و پا بودند. در اتاق دیگری از سردخانه هم دست‌ها و پاهای قطع شده را ریخته بودند. از دیدن آن‌همه پیکر خونین، حالم بد شده بود.

برادرم به بیمارستان امام خمینی(ره)رفته بود و در آن‌جا اسامی مجروحان را نشانش داده بودند. مادرم هم جزء آن‌ها بود که او را با بالگرد به بیمارستان شرکت نفت تهران منتقل کرده بودند.

به تهران رفتیم. دامادمان به ما خبر داده بود که یک دست و یک پای مادرم قطع شده است. دل توی دلم نبود. تا خود تهران گریه می‌کردم. وقتی به اتاق مادرم رسیدم، او را دیدم که پتویی روی بدنش کشیده بودند. تازه عملش کرده بودند. تا مادرم را دیدم، اشک در چشمانم حلقه زد. مادرم تا من و خواهران و برادرم را دید، لبخند زد. ما هم دور تختش حلقه زدیم و او را در آغوش گرفتیم و آرام کنار تختش، گریه کردیم.

مادرم نمی‌گذاشت پتویش را کنار بزنیم. ولی من آرام، دست روی پتویش کشیدم و جای خالی دست چپش را که از کتف قطع شده بود، احساس کردم. گریه امانم را بریده بود. سریع خودم را به آن طرف تختش رساندم و یواش یواش پتو را کنار زدم. پای راست مادرم از زانو قطع شده بود. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و به پهنای صورت اشک ریختم و ناله زدم.

همه‌مان دور تختش ایستاده بودیم و گریه می‌کردیم. ولی مادرم با مهربانی نگاه مان می‌کرد و می‌گفت: «چرا ناراحتید؟ چرا گریه می‌کنید؟ من شهید زنده‌ام.»

بعد هم گفت: «حلالتان نمی‌کنم اگر گریه و شیون راه بیندازید.»

بعدها مادرم ماجرای مجروحیتش را این‌طور برایمان تعریف کرد: «فاطمه رفته بود تا بچه‌هایش را در خانه بگذارد و برگردد. من هم جانمازم را روی زمین پهن کردم. ناگهان چیزی از آسمان به زمین افتاد و انفجار شدیدی استادیوم را تکان داد و به‌دنبال آن، دود و گرد و غبار غلیظی همراه با دست و پای قطع‌شده‌ی نمازگزاران، به‌سمت آسمان رفت. همان لحظه، ترکشی به دست چپ من خورد و آن را به گوشه‌ای پرتاب کرد. دیدم دستم کجا افتاد، ولی اهمیتی ندادم. می‌دانستم که بچه‌هایم نیز در نماز جمعه‌اند. بلند شدم تا آن‌ها را پیدا کنم که ناگهان ترکشی به پای راستم خورد و زمین افتادم و دیگر نتوانستم حرکت کنم.

بعضی از خانم‌هایی که در صف‌های جلویی نماز جمعه بودند، تکه‌تکه شدند. کف استادیوم پر از سجاده‌های خونی و پیکرهای خون‌آلود نمازگزاران شده بود.»

مادرم چند سال در تهران بود و تحت مداوا و عمل جراحی قرار گرفت. گاهی ترکشی را از بدنش بیرون می‌آوردند، گاهی هم قسمتی از بدنش را برمی‌داشتند و به جای دیگری از بدنش می‌زدند. در تمام این مدت، خواهرم، اکرم، با وجود داشتن یک فرزند نابینا، از صبح تا شب بالای سرش بود و از او مراقبت می‌کرد.

بالاخره مادرم بعد از یک دوره درمان طولانی و چندساله، به خانه آمد. با این‌که دست چپش از کتف و پای راستش از زانو قطع شده بود، ولی درتمام این 28 سال، هیچ‌گاه مسئولیتش را روی دوش کسی نینداخت. اجازه نمی‌داد کسی کارهایش را انجام دهد. اگر هم ما کاری انجام می‌دادیم، مخفیانه بود.

غذایش را خودش درست می‌کرد، حتی لباس‌هایش را هم خودش می‌شست. لباسش را روی زمین می‌گذاشت. بعد یک سنگ بر می‌داشت و محکم به لباس می‌کوبید.

بسیار مرتب و منظم بودو خانه‌اش از تمیزی برق می‌زد.

توی خانه با ویلچر این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. گاهی ویلچر، فرش‌هایش را پاره می‌کرد که با همان یک دست می‌نشست و پارگی فرش‌ها را می‌دوخت.

سواد نداشت، اما علاقه‌ی عجیبی به خواندن قرآن داشت. بعضی وقت‌ها قرآن کوچکش را باز می‌کرد و انگشت سبابه‌اش را زیر آیات می‌کشید و صلوات می‌فرستاد.

وقتی که ما دعا و قرآن می‌خواندیم، می‌گفت: «بلند بخوانید تا من هم با شما بخوانم.»

صبح‌های جمعه هم تلویزیون را باز می‌کرد تا دعای ندبه را گوش دهد.

هر ماه، تا حقوقش را می‌گرفت، سهم امام زمان(عج) را کنار می‌گذاشت. پول‌ها که جمع می‌شد، فورا آن‌ها را به جمکران می‌رساند.

دوست داشت مستقل زندگی کند. ما هم هوایش را داشتیم. بعضی شب‌ها، تنها توی خانه‌اش می‌خوابید و به ما می‌گفت: «شما بروید سر خانه و زندگی خودتان.»

یک روز گفتم: «مامان! نمی‌ترسی شب‌ها تک‌وتنها توی خانه می‌خوابی؟»

گفت: «من که تنها نیستم! شب‌ها که برای خواندن نماز بیدار می‌شوم، می‌بینم خانه‌ام از آدم پر می‌شود و خالی می‌شود. این‌قدر که حتی برای نماز خواندن خودم جا نیست!»

پای راستش از زانو قطع شده بود. برای همین نشسته نماز می‌خواند. یک روز دیدم بلند شده و روی زانوی چپش ایستاده و همانطور نماز می‌خواند. تعجب کردم. گفت: «آمدند پیشم و گفتند: چرا نشسته نماز می‌خوانی! بایست و نماز بخوان.»

پنج شنبه بود. گفت: «برویم باغ بهشت.»

سریع غذا را درست کردم و ساعت8:30 صبح با خانواده‌ام به‌سمت گلزار شهدا رفتیم. در محوطه‌ی باغ بهشت بودیم که ناگهان باران گرفت. سرپناهی پیدا کردیم و همانجا نشستیم و ناهار خوردیم. باران که بند آمد، مادرم با ویلچرش از ما فاصله گرفت و به‌سمت مزار شهدای گمنام رفت. بعد دستش را زیر چانه‌اش زد و به نقطه‌ای خیره شد و گریه کرد. ساعتی را به همین حالت گذراند.

حدودا سه سال بعد، او را در همانجایی به خاک سپردیم، که آن روز چشم از آن برنمی‌داشت.

می‌گفت: «این‌جا خانه‌ی من نیست! این‌ها هم فرش‌های خانه‌ی من نیست! خانه‌ی من از بهترین‌هاست.»

دو سال آخر عمرش هم مدام می‌گفت: «مرا به خانه‌ام ببرید.»

می‌گفتیم: «این‌جا خانه‌ی خودت است!»

ولی او می‌گفت: «این‌جا خانه‌ی من نیست. مرا به خانه‌ام ببرید. »

روزه‌اش هیچ وقت ترک نشد. این اواخر بدنش بسیار ضعیف شده بود، ولی باز هم دوست داشت روزه بگیرد. می‌گفتیم: «روزه گرفتن برایت ضرر دارد.»

می‌گفت: «روزه‌ی کله‌گنجشکی می‌گیرم.»

بعد هم با ما می‌نشست و سحری می‌خورد. سر ظهر غذایش را آماده می‌کردم، ولی نمی‌خورد. فقط کمی آب می‌خورد و منتظر می‌ماند تا وقت افطار شود.

بعضی وقت‌ها پاهایش به شدت درد می‌گرفت و شوک شدیدی به بدنش وارد می‌شد؛ طوری‌که پاهایش به شدت به سمت بالا پرتاب می‌شد. در این حالت برای کم کردن دردش، زیر پایش آجر داغ می‌گذاشتیم. آجرهای داغ، زیر پاهایش را می‌سوزاند. خیلی رنج می‌برد ولی نه ناله می‌کرد نه شکایت.

در این 28 سال، هیچ‌گاه از وضعیت خود شکایت نکرد و آه و ناله سر نداد.

هشتمین روز از ماه رمضان سال 1389 بود. 4روز بود که در رختخواب افتاده بود. نمی‌توانست از جایش بلند شود. تپش قلب داشت و به سختی نفس می‌کشید. آرام آرام اشهدش را می‌گفت.

بالای سرش قرآن و دعای توسل می‌خواندیم. او هم گوش می‌داد. تمام که می‌شد، می‌گفت: «باز هم بخوانید.»

روز آخر، مدام ائمه و حضرت علی(ع) را صدا می‌کرد. بعد هم چشمانش را بست و همان یک دستش، آرام، در کنارش افتاد.

می‌خواستیم مادرم را به خاک بسپاریم. اجازه ندادند. گفتد: «ایشان احترام و منزلت بالایی دارند. باید مراسم باشکوهی که در شأن و مقام او باشد، برگزار کنیم.»

ما هم او را به سردخانه برگرداندیم. چند روز بعد، جمعیت بسیار زیادی از مردم روزه‌دار، در کنار «آیت‌الله غیاث‌الدین طه‌محمدی»، امام جمعه‌ی همدان، بر پیکرش نماز خواندند و او را تا گلزار شهدای همدان، همراهی کردند.

مادرم نمی‌گذاشت پتویش را کنار بزنیم. ولی من آرام، دست روی پتویش کشیدم و جای خالی دست چپش را که از کتف قطع شده بود، احساس کردم. گریه امانم را بریده بود. سریع خودم را به آن طرف تختش رساندم و یواش یواش پتو را کنار زدم. پای راست مادرم از زانو قطع شده بود. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و به پهنای صورت اشک ریختم و ناله زدم.

همان لحظه، ترکشی به دست چپ من خورد و آن را به گوشه‌ای پرتاب کرد. دیدم دستم کجا افتاد، ولی اهمیتی ندادم. می‌دانستم که بچه‌هایم نیز در نماز جمعه‌اند. بلند شدم تا آن‌ها را پیدا کنم که ناگهان ترکشی به پای راستم خورد و زمین افتادم و دیگر نتوانستم حرکت کنم.

بعضی از خانم‌هایی که در صف‌های جلویی نماز جمعه بودند، تکه‌تکه شدند. کف استادیوم پر از سجاده‌های خونی و پیکرهای خون‌آلود نمازگزاران شده بود.»

 نظر دهید »

اشتباه کردم حسین را فرستادم جبهه!

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

خدایا! ما را مؤدب به آداب بندگان برگزیده ی خودت بگردان!

جنازه ی حسین را آوردند !

پدرش در تشییع جنازه ی او دائم فریاد می زد:” اشتباه کردم حسین را فرستادم جبهه"!!!

اهالی روستا سرزنشش می کردند که “محمد آقا !ضدانقلابی ها دور و برمان هستند این حرفها را نزن و اجر شهید را پایمال نکن !” و دوباره پدر شهید فریاد می زد:” اشتباه کردم ،گناه کردم!”

مراسم بزرگداشت شهید مملو از جمعیت بود ؛با حضور همرزمان و بچه های سپاه و مهمانانی که برای تسلیت آمده بودند!

پدر شهید می خواست صحبت کند ؛همه نگران بودند حرفهایی بزند ! و موجب شادی دشمن و ناراحتی دوستان شود!

پدرشروع کرد به فریاد زدن : “مردم بدانید من اشتباه کردم حسین را به جبهه فرستادم ! …”

…خانواده ودوستان شهید ناراحت شدندو سرها را پایین انداختند و این را به حساب داغی که بر دل پدر نشسته بود گذاشتند که محمد آقا ادامه داد:” تا وقتی عباس هست، حسین نباید شهید شود!!!من باید اول عباسم را به جبهه می فرستادم !”

عملیات بدر نوبت عباس شد . و پدر شهید هیچگاه تا پایان عمر خودش را نبخشید که :عباس بعد از حسین شهید شد!!!!

شادی روح شهیدان محمد حسین وعباس رجبعلی و پدر و مادر شهیدان رجبعلی “صلوات".

 نظر دهید »

خاطره خلبان از شهید چمران

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نخستین باری بود که با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه می‌شدم! آخه، بالاترین مقام رسمی هم که سوار قارقارکمون می‌شد، کسی به ما نمی‌گفت که او رو به کابین آورده یا تحویل بگیریم.
آن چه خواهید خواند، روایتی است از افسر خلبان «مدرسی» درباره آشنایی و دیدارهایش با شهید دکتر «مصطفی چمران». شرحِ جناب «مدرسی» آن‌قدر جذاب و نمکین است که احتیاج به توضیح دیگری ندارد:

«…فکر می‌کنم همون اوایل جنگ بود که با دکتر “مصطفی چمران” در یکی از پروازهایم به منطقه جنگی آشنا شدم. واحد عملیات گفته بود آقای دکتر رو به کابین آورده و به‌اصطلاح تحویلش بگیرید! من به‌شخصه نخستین باری بود که با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه می‌شدم ! آخه، بالاترین مقام رسمی هم که سوار قارقارکمون می‌شد، کسی به ما نمی‌گفت که او رو به کابین آورده یا تحویل بگیریم … معمولاً به‌خواست و اراده خلبان و یا گروه پروازی شخصی رو به کابین دعوت می‌کردیم. اما عجیب‌تر آن که وقتی لودمستر هواپیما از آقای دکتر خواهش می‌کنه که به کابین تشریف بیاره، او با بزرگواری خاص خودش تشکر کرده و گفته بود: جایم همین پائین راحت است … .

حس کنجکاوی‌ام باعث شد تا خودم از او دعوت نمایم. وقتی به چشمانش نگاه کرده و خودم رو معرفی کردم، صلابت خاصی در چهره‌اش دیدم … کلام او که با سادگی خاصی ادا می‌شد به دل می‌چسبید، خلاصه دست او رو گرفته و به کابین آوردم. و این اولین باب آشنایی‌ام با او بود.

بعدها هروقت او را در مأموریت‌هایم می‌دیدم، انگار که سالها همدیگر رو می‌شناسیم و صمیمانه دقایقی همدیگر رو در آغوش می‌گرفتیم. بدین سان دوستی من با شهید چمران آغاز شد. طولی نکشید که به‌عنوان وزیر دفاع منصوب شد. راستش رو بخواهید بعد از این انتصاب دیگه کمتر سعی می‌کردم به او نزدیک شده و مثل سابق حال و روزش رو جویا شوم. چون دوست نداشتم همکارانم این ارتباط رو پاچه‌خواری تصور کنند!

اگه اشتباه نکنم در غائله کردستان بود که برای حمل مجروح به اون منطقه رفته بودیم. این بار هم قبل از پرواز دکتر “چمران” با خانم جوانی پای هواپیما اومد. در همون نگاه نخست احساس کردم که از آشنایان او باید باشد. خیلی گرم و دوستانه با من برخورد کرد. هردوی آنها رو به کابین هواپیما دعوت کردم.

هنوز تیک‌آف نکرده بودیم. دکتر من رو به همون خانم که فهمیدم همسرش است معرفی کرد. اهل لبنان بود. همین جوری با دکتر و همسرش غرق صحبت بودم که ناگهان دیدم خدابیامرز از کیف دستی‌اش یک کتاب با جلدی آبی بیرون آورده و در حال نوشتن در داخل جلدش است … بعد از این که امضایش تموم شد با لبخند خاصی تحویل من داده و گفت: چون گفتی اهل مطالعه هستی این رو یادگاری از من داشته باش! نام کتاب “سیمای پاسدار” بود. وقتی به درون جلدش نگاه کردم دیدم نوشته: “تقدیم به دوست بسیار عزیزم آقای بهروز مدرسی و…".

انگار همین دیروز بود … یادمه همسر دکتر چمران به من گفت: خیلی حوصله‌ام در کاخ نخست وزیری سر می‌رود … کسی همزبون و همدم ندارم …! بهش گفتم: می‌خواهی به همسرم بگم روزها بیاد پیش شما!؟ و او صمیمانه تشکر کرد.

نمی‌دونم چند ماه یا چند سال از آشنایی من با دکتر و همسرش گذشته بود که در شب عروسی برادر ناتنی‌ام (علی فرزند بزرگ مادرم از همسرش) بودم که شنیدم دکتر شهید شده است. بی‌اختیار زدم زیر گریه … و یواشکی به همسرم گفتم: من حالم خوب نیست، یک‌جور به مامانم ندا بده تا از مجلس به خونه بروم. از باشگاه زدم بیرون … .

در یکی از خیابان‌های جیحون جنوبی بروبچه‌های بسیج و کمیته که راه رو برای بازبینی مسدود کرده بودند … وقتی چراغ قوه به چشمان من انداختند و آنها را متورم و قرمز دیدند، از من خواستند پیاده شوم! و برخورد تندی کردند! وقتی دلیل اعمال غیرطبیعی اونها رو پرسیدم، گفتند: به‌خاطر شهادت دکتر چمران است! و ما یک زمانی از یاران نزدیک او بودیم. گفتم: امضای دکتر رو می‌شناسید!؟ و سپس از داشبورد ماشینم کتابی رو که دکتر امضا کرده بود نشون دادم … نمی‌دونید چه منقلب شدند و با احترام خاصی بدرقه‌ام کردند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 326
  • 327
  • 328
  • ...
  • 329
  • ...
  • 330
  • 331
  • 332
  • ...
  • 333
  • ...
  • 334
  • 335
  • 336
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 230
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس