فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

دهلاويه آبستن حادثه‏اي بزرگ /خاطراتی از شهيد دكتر مصطفي چمران

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آن شب، آخرين شبي بود كه نوازش نسيم بهار بر گونه‏هاي گلهاي دشت بوسه مي‏كاشت و براي سبزه‏ها غزل وداع مي‏سرود و مي‏رفت تا آمدني ديگر. و اهواز زير سايه‏ي سكوت شب، رؤياهاي شيرين پيروزي مي‏ديد. كسي چه مي‏دانست فردا در «دهلاويه» چه خواهد گذشت؟ فقط خدا مي‏دانست و شايد هم خاكريزهاي دهلاويه! شب آبستن حادثه‏اي تلخ بود و گويي در سكوتي مرگبار منتظر خبري از نسيم صبح. و او بي‏اعتنا به تمام سياهيها، اشكهايش را براي بارها و بارها پاي ضريح سجاده به قربانگاه راز و نياز مي‏برد و مي‏رفت تا آخرين نيايشهايش را بر صفحه‏ي صحيفه‏ي عشق، جاودانه سازد:
«خدايا! تو را شكر كه مرا در آتش عشق گداختي. احساس مي‏كنم اين دنيا ديگر جاي من نيست. خدايا! به سوي تو مي‏آيم و از عالم و عالميان مي‏گريزم. تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده».
در سحرگاه سي و يكم خرداد ماه سال شصت، «ايرج رستمي» فرمانده منطقه‏ي دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكتر چمران به شدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد به خصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فراگرفته بود؛ دسته‏اي از دوستان صميمي او مي‏گريستند و گروهي ديگر مبهوت مانده فقط به همديگر مي‏نگريستند؛ از در و ديوار، از جبهه و شهر، بوي مرگ و نسيم شهادت مي‏وزيد و گويي همه در سكوتي مرگبار منتظر حادثه‏اي بزرگ و زلزله‏اي وحشتناك بودند. شهيد چمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند.
همه‏ي اطرافيانش هنگام خروج از ستاد با او وداع كردند و با نگاه‏هاي اندوهبار تا آن‏جا كه چشم مي‏ديد و گوش مي‏شنيد، او و همراهانش را دنبال مي‏كردند و غمي مرموز و تلخ بر دلهايشان سنگيني مي‏كرد.
دكتر چمران، شب قبل در آخرين جلسه‏ي مشورتي ستاد، يارانش را با وصاياي بي‏سابقه‏اي نصيحت كرد و خدا مي‏داند كه در پس چهره‏ي ساكت، آرام و ملكوتي او چه غوغا و چه شور و هيجاني از شوق رهايي، رستن از غم و رنجها، شنيدن دروغ و تهمتها و دم نياوردنها و از شوق شهادت برپا بود؛ چه بسيار ياران باوفاي او به شهادت رسيده بودند و اينك او خود به قربانگاه مي‏رفت. سالها ياران و تربيت‏شدگان عزيزش در مقابل چشمانش و در كنارش شهيد شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتياق شهادت مي‏سوخت؛ ولي خداي بزرگ او را در اين آزمايشهاي سخت، محك مي‏زد و مي‏آزمود، او را هرچه بيشتر مي‏گداخت و روحش را صيقل مي‏داد تا قرباني عالي‏تري از خاكيان را به ملائك معرفي نمايد و بگويد:
(اني أعلم ما لا تعلمون) (بقره: 30)؛ «من چيزهايي مي‏دانم كه شما نمي‏دانيد»
درخشندگي رخسار
چقدر چهره‏اش در تاريكي شب مي‏درخشيد. گاهي با لبخندي تلخ، شايد به ياد يارانش در پاوه، كوههاي بلند كردستان، تنگي حلقه‏ي محاصره‏ي سوسنگرد و رؤياي بر باد رفته‏ي قادسيه‏ي دشمن، يا شيريني فتح ارتفاعات الله‏اكبر و گاهي درخشش مرواريد اشك به ياد سرخي خون مبارزان لبنان بر بلنديهاي جبل عامل؛ نگاه‏هاي غمناك آوارگان فلسطين، يا تكه‏هاي جسد پاسداران كرد پاوه و حسرت پيوستن به آناني كه امشب پرنده‏ي خاطراتشان در آيينه‏ي بارش چشمانش پرواز را به تصوير مي‏كشيدند.
بالأخره صبح از راه رسيد و نسيمي كه از دهلاويه به سوي اهواز، بال گشوده بود، شميم شهادت علمدارش را در علقمه‏ي دهلاويه چون قاصدكي سبكبال در همه جا پراكند و آنچه ماند، بهت بود و حيرت؛ اشك بود و سكوتي كه بار هزاران فرياد را با خود به دوش مي‏كشيد و در اين هياهوي بي‏صدا، شانه‏هاي ستبر او بايد سنگيني داغي دوباره را تحمل مي‏كرد. برخاست تا علمداري ديگر را به معركه ببرد. فضا پر بود از بوي كربلا و او آرام‏آرام به گودي قتلگاه نزديك مي‏شد، فقط خدا مي‏دانست كه در دل آن درياي آرام چه طوفاني برپا بود و چه امواج خروشاني در تلاطم رسيدن به ساحل رهايي بي‏قرار و بي‏تاب شكستن ديوارهاي شني كالبد خاكي بودند. و او مي‏رفت تا زير باران خمپاره‏ها چركيهاي زمين را از خود بزدايد. به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيةالله اشرافي و شهيد تيمسار فلاحي را ملاقات كرد. براي آخرين بار يكديگر را بوسيدند و باز هم به حركت ادامه داد تا به قربانگاه رسيد. همه‏ي رزمندگان را در كانالي پشت دهلاويه جمع كرد، شهادت فرماندهشان «ايرج رستمي» را به آنها تبريك و تسليت گفت و با صدايي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي؛ ولي نگاهي عميق و پرنور و چهره‏اي نوراني و دلي مالامال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار، گفت:
«خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، مي‏برد».
خداوند ثابت كرد كه او را دوست مي‏دارد و چه زود او را به سوي خود فراخواند.
18-25.jpg
وداع با دوستان
سخنش تمام شد؛ با همه رزمندگان خداحافظي و ديده‏بوسي كرد. به همه‏ي سنگرها سركشي نمود و در خط مقدم، در نزديكترين نقطه به دشمن، پشت خاكريزي ايستاد و به رزمندگان تأكيد كرد كه از اين نقطه كه او هست، ديگر كسي جلوتر نرود؛ چون دشمن به خوبي با چشم غير مسلح ديده مي‏شد و مطمئنا دشمن هم آنها را ديده بود. آتش خمپاره كه از اولين ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمي، قربانيهاي ديگري نيز گرفته بود، باريدن گرفت و دكتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از كنارش متفرق شوند و از هم فاصله بگيرند. يارانش از او فاصله گرفتند و هر يك در گودالي مات و مبهوت در انتظار حادثه‏اي جانكاه بودند.
پرواز تا بر دوست
وقتي سر سودايي‏اش رويشگاه تركش خمپاره‏اي شد، لبخندي از جنس نور بر لبانش نشسته بود. دستش را بالا آورد شايد به نشانه‏ي سلامي ديگر به همرزمان شهيدش… و رفت تا براي هميشه جاودانه بماند.
تركش خمپاره‏ي دشمن به پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و تركشهاي ديگر صورت و سينه‏ي دو يارش را كه در كنارش ايستاده بودند، شكافت و فرياد و شيون رزمندگان و دوستان و برادران باوفايش به آسمان برخاست، او را به سرعت به آمبولانس رساندند.
خون از سرش جاري و چهره‏ي ملكوتي و متبسم و در عين حال متين و محكم و مؤثر آغشته به خاك و خون، با آن كه عميقا سخنها داشت؛ ولي ظاهرا ديگر با كسي سخن نگفت و به كسي نگاه نكرد. شايد در آن اوقات - همان طوري كه خود آرزو كرده بود - حسين عليه‏السلام بر بالينش بود و او از عشق ديدار حسين عليه‏السلام و رستن از اين دنياي پر از درد و پيوستن به ملكوت اعلي و به ديار مصفاي شهيدان، فرصت نگاهي و سخني با خاكيان نداشت .
(نشريه‏ي 19 دي، ش 146، ص 7؛ روزنامه‏ي جمهوري اسلامي، 31 / 3 / 80، ص 9 (با تصرف و تلخيص))

 نظر دهید »

روایتی از حضور رهبر انقلاب در منطقه آغشته به آلودگی شیمیایی+عکس

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

به ارتفاعات رسیدیم، همین‌ که از ماشین آمدیم پایین، یک هلی‌کوپتر که می‌خواست در آن منطقه به زمین بنشیند توجهمان را جلب کرد.

با خودمان گفتیم در این شرایط ناامن آسمان، چه کسی با هلی‌کوپتر به این‌جا آمده؟ دیدیم یک برادر جانباز با دو عصا در زیر بغل از هلی‌کوپتر پیاده شد و پس از او یک نفر با لباس سپاه آمد که متوجه شدیم آیت‌الله خامنه‌ای است.
خبرگزاری فارس: روایتی از حضور رهبر انقلاب در منطقه آغشته به آلودگی شیمیایی+عکس

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، این عکس مربوط می‌شود به حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در منطقه‌ عمومی حلبچه همزمان با عملیات والفجر 10 که در روزهای پایانی اسفندماه سال 1366 صورت گرفت. منطقه‌ تصویر، ارتفاعات شندروین عراق است که حدود 36 ساعت پیش به تصرف نیروهای سپاه درآمده بود. آیت‌الله خامنه‌ای با توجه به مسئولیتشان در جنگ و در اداره‌ کشور، برای دریافت آخرین اطلاعات و مشاهدات عینی، شخصاً در منطقه حضور پیدا کرده بودند.

منطقه‌ شندروین در غرب رودخانه‌ی سیروان که مرز ایران و عراق است و در عمق حدود پنج شش کیلومتری خاک عراق قرار دارد. قرار بود نیروهای سپاه برای حفظ منطقه قرارگاهی در این ارتفاع تأسیس کنند. کارها به ‌سرعت آغاز شده بود. من در آن زمان مسئول عملیات لشکر 11 امیرالمؤمنین(ع) بودم. ما سوار بر خودرو از پایین به سمت ارتفاعات حرکت کرده بودیم. عراقی‌ها اگر چه منطقه را در زمین از دست داده بودند، اما آسمان در اختیار آن‌ها بود. منطقه هنوز پاکسازی نشده بود و به هیچ وجه امنیت در آن وجود نداشت. هواپیماهای عراقی مدام بر فراز آسمان پرواز می‌کردند و بمب می‌ریختند. توپخانه‌ دشمن هم بیکار نبود و روی منطقه آتش می‌ریخت.

به ارتفاعات رسیدیم، همین‌ که از ماشین آمدیم پایین، یک هلی‌کوپتر بل 206 که می‌خواست در آن منطقه به زمین بنشیند توجهمان را جلب کرد. با خودمان گفتیم در این شرایط ناامن آسمان، چه کسی با هلی‌کوپتر به این‌جا آمده؟ منتظر بودیم تا سرنشینان آن بیرون بیایند تا به ‌سرعت آن‌ها را منتقل کنیم مبادا هلی‌کوپتر توسط هواپیماها هدف قرار نگیرد. دیدیم یک برادر جانباز با دو عصا در زیر بغل و یک پای قطع‌شده از هلی‌کوپتر پیاده شد و پس از او یک نفر با لباس سپاه آمد که متوجه شدیم آیت‌الله خامنه‌ای است که آن زمان رئیس‌جمهور و رئیس شورای عالی دفاع هم بودند. فکر می‌کنم ایشان برای استفاده‌ بیشتر از وقت با هلی‌کوپتر به این‌جا آمده بودند. همگی سریع سوار ماشین شدیم و به سمت محل تأسیس قرارگاه -که «قرارگاه نجف» نام گرفته بود- حرکت کردیم.

جدا از مسیر حرکت ما، منطقه‌ حلبچه و ارتفاعات شندروین و بالامبو هم به‌ شدت زیر آتش توپخانه و هواپیماهای دشمن قرار داشت. کل منطقه را با بمب‌های معمولی و شیمیایی هدف قرار می‌دادند. به محل ساخت قرارگاه رسیدیم. قرار بود سوله‌ای در محل یک شیاری -که از امنیت بیشتری برخوردار بود- ساخته شود. فکر می‌کردیم این کار انجام گرفته، اما وقتی به آن محل رسیدیم، متوجه شدیم هنوز این اتفاق نیفتاده و فقط توانسته بودند چند چادر برپا کنند.

حضرت آقا از ماشین پیاده شدند. نیروهای سپاه مشغول حفر سنگر برای نصب سوله بودند. از زیر یکی از چادرها، پتویی آوردند و روی یکی از سنگرهای نیمه‌کاره انداختند تا آیت‌الله خامنه‌ای روی آن بنشینند. همین که ایشان مستقر شدند در آن‌جا، هواپیماها مدام بمباران می‌کردند. نگران بودیم که نکند یکی از این بمب‌ها به این‌جا بخورد.

همه‌جای منطقه‌ عمومی حلبچه داشت بمباران می‌شد. حتی مشخص بود که خود شهر حلبچه هم بمباران شیمیایی می‌شود. حضرت آقا از مشاهده‌ این وضع ناراحت بودند، چون علاوه بر نیروهای ما، مردم بی‌گناه حلبچه هم قربانی می‌شدند. به همین ‌خاطر دستور اکید صادر کردند که سپاه هرچه سریع‌تر مردم حلبچه را تخلیه کند و آن‌ها را به سرعت برای مداوا به اردوگاه‌ها، درمانگاه‌ها و بیمارستان‌های پشت جبهه منتقل کند. در واقع ایشان در آن موقعیت، اولویت کار سپاه را بر انتقال مجروحان و مصدومان مردم حلبچه قرار دادند.

عکس فوق زمانی گرفته شد که حضرت آقا و همراهانشان از ماشین پیاده شده بودند و از ارتفاع به سمت محل قرارگاه نجف در یک سرازیری حرکت می‌کردند. من در این تصویر، اولین نفر در جانب راست آیت‌الله خامنه‌ای قرار دارم. در این تصویر دو نفری که لباس کردی به تن دارند، از نیروهای مهندسی-رزمی هستند و سه نفر از برادران که از همراهان ایشان بودند نیز در تصویر حضور دارند. ایشان حدود هشت یا نُه ساعت در آن ارتفاعات حضور داشتند و بعد سوار هلی‌کوپتر شدند و رفتند.

* راوی: سردار کوروش آسیابانی، جانشین فرمانده قرارگاه منطقه‌ای غرب سپاه

 نظر دهید »

پوست هندوانه‌ای که مرا از مرگ نجات داد

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

با دستان بسته، خودم را سینه‌‌خیز به طرف پوست هندوانه کشاندم. تا خواستم آن را به دهان گرفته، گاز بزنم، پوست هندوانه لیز خورد و در نقطه دیگر ماشین افتاد.

در دوران دفاع مقدس به همان اندازه که رزمندگان اسلام با رافت و اخلاق اسلامی رفتار می کردند، نیرو های بعثی عراق به بدترین شکل ممکن با اسرای ایرانی رفتار می‌کردند. مطلب زیر یکی از این رفتار ها را حکایت می کند.

***

در حالی که نیروهای عراقی دستهایمان را بسته بودند، از پشت با قنداق اسلحه ما را به طرف ماشین حمل اسرا که کمی دورتر از محلی که ما در آنجا اسیر شده بودیم قرار داشت هل می‌دادند.

کنار ماشین حمل اسرا که رسیدیم. چند ساعت ما را دست بسته زیر آفتاب سوزان نگه داشتند، سوز عطش و گرسنگی پیکرمان را سیاه و گرمازده کرده بود.

علاوه بر آن سوز کویر نیز بر شدت تشنگی‌مان می‌افزود.

هیچ چیز در آن شرایط سخت نمی‌توانست گویای احوال ما باشد. امید به زندگی در ما مرده بود. همگی چشم بر جاده دوخته بودیم و منتظر عکس العمل عراقی‌ها مانده بودیم تا تکلیفمان را روشن کنند.

تاب تحمل تشنگی را نداشتیم. دم غروب تمام اسرا را یکی یکی سوار ماشین کردند. نوبت من که رسید رو به نزدیک‌ترین سرباز عراقی که سلاح به دست از ما محافظت می‌کرد، کردم و با ایما و اشاره در حالی که «ماء، ماء» می‌کردم آب خواستم و به او فهماندم که دارم از تشنگی تلف می‌شوم.

سرباز عراقی با شنیدن کلمه‌ی «ماء» می‌خندید و مرا با قنداق تفنگش به کامیون نزدیک می‌کرد تا سوار کامیون شوم. من که نای راه رفتن نداشتم به زور خود را به در پشتی ماشین نزدیک کردم و تا خواستم پا روی رکاب ماشین بگذارم و داخل ماشین شوم از ضعف و بی‌حالی به عقب برگشته، به زمین خوردم.

سرباز عراقی با دیدن وضعیت من به خنده افتاد و خواست تا زودتر سوار کامیون شوم. وقتی خواستم برای بار دوم سوار کامیون شوم دوباره به زمین خوردم.

بار سوم که خواستم سوار کامیون شوم، سربازی که نزدیکم بود مرا از پشت به داخل ماشین هل داد و من با چانه به کف ماشین افتادم.

وقتی همگی سوار شدیم. کامیون به راه افتاد. اسرا دست بسته در دو طرف کامیون نشسته بودند و عراقی‌ها اسلحه در دست منتظر بودند تا دست از پا خطا نکنیم.

گرمای آفتاب جنوب امانم را بریده بود، ناگهان چشمم به پوست هندوانه‌ای در کف ماشین افتاد. با خود گفتم دست کم با خوردن این تکه پوست هندوانه می‌توانم کمی از تشنگی و گرسنگی‌ام را رفع کنم.

برای همین با دستان بسته خودم را سینه‌ خیز به طرف پوست هندوانه کشاندم. تا خواستم آن را به دهان گرفته، گاز بزنم، پوست هندوانه لیز خورد و در نقطه‌ای دیگر ماشین افتاد.

دوباره سعی کردم و سرانجام با زحمت زیاد پوست هندوانه را به گوشه‌ی‌ ماشین کشانده، مشغول خوردن شدم تا شاید کمی از تشنگی‌ام برطرف شود. در حالی که با پوست هندوانه‌ ور می‌رفتم، سربازان عراقی به من می‌خندیدند…

راوی: آزاده، محمد نجفیان

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 315
  • 316
  • 317
  • ...
  • 318
  • ...
  • 319
  • 320
  • 321
  • ...
  • 322
  • ...
  • 323
  • 324
  • 325
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 2562
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)
  • حیات طیبه در کلام شهید آوینی (5.00)
  • قنداقه دخترم را بگذارید روی تابوتم (5.00)
  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس