فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

غریبانه رفتند...خاطره ای از عملیات سیدالشهداء

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

ناد علی ، مهرماه 64 بود که با اعزام به گردان حضرت علی اکبر(ع) اومد… از اوایل بهمن 64 به مرخصی نرفته بود نادعلی توی گروهان ما بود و شهید کشمیری مسوول دسته اش بود…….

او آرپی جی زن بود و در عملیات ام الرصاص(جزیره ای روبروی خرمشهر که در عملیات والفجر8 ل 10سیدالشهداء(ع) در آن عملیات انجام داد که به عملیات ام الرصاص مشهورشد)مردونه جنگید و بعد هم گردان علی اکبرعلیه السلام وارد فاو شد..چند مرحله عملیات کردیم و بعد هم ماموریت خط پدافندی بین جاده البحار و کارخانه نمک به گردان داده شد…خط پدافندی چه عرض کنم …هردقیقه و ساعتش یک عملیات بود….توی همه ی این درگیری ها نادعلی حضور داشت…

شهید نادعلی طلعتی

.بعداز عید قرار شد خط پدافندی رو تحویل یک گردان دیگه بدهیم و بچه ها که چهارماه مرخصی نرفته بودند به مرخصی برند…5 اردیبهشت بود که از فاو عقب اومدیم….و یک عده بچه ها مرخصی گرفتند ویک عده هم تسویه کردند….میدونستم نادعلی متاهله…قرار شده بعد از ظهر روز یازدهم اردیبهشت همه گردان مرخصی برند…..برگه های مرخصی صادر شد….یک عده هم رفتند اندیمشک به صورت گروهی برای گردان بلیط قطار بگیرند و هماهنگ شده بود که قطار توی پادگان دو کوهه بچه ها رو سوار کنه….بچه های گردان حضرت علی اکبر(ع) مقابل حسینیه لشگرسیدالشهداء(ع) جمع شده و منتظر اومدن قطار بودند….دیدم نادعلی خیلی ابراز خوشحالی میکنه.گفت خوب وقتی داریم میریم مرخصی..پرسیدم نادعلی دلت برای خونه خیلی تنگ شده؟؟؟؟؟ نادعلی با خوشحالی سرش رو مقابل گوشم آورد مثل اینکه حیا میکرد و میخواست حرفش رو کسی نشنوه….گفت برادر پارسا: هفته دیگه خدا میخواد به من یک فرزند عطا کنه…الان خانواده به من نیاز دارند و ار اینکه دارم میرم کنارشون خوشحال هستم……با نادعلی مشغول صحبت بودیم که مقابل حسینیه شلوغ شد و یکی صدا زد برادرها !!!مرخصی ها لغو و آماده باش اعلام شده…

برگه مرخصی رزمندگان گردان علی اکبر(ع)

من دویدم وخبرگرفتم و خبر این بود که دشمن در جاده فکه پیشروی کرده و به سوی اندیمشک در حرکت است….و امام فرمودند به رزمنده ها سلام من رو برسونید و بگویید به دشمن امان ندهید…سریع بچه ها ساکها رو تحویل دادند و تجهیزات گرفتند و اتوبوسهای گل مالی شده اومدند توی پادگان دو کوهه و بچه ها سوار شدند و چند ساعت بعد گردان ما و گردان حضرت علی اصغر (ع) به فرماندهی شهید اسکندرلو توی مقر الوارثین(مقرتخریب لشگرده سیدالشهداء(ع) در جاده فکه نرسیده به سایت)مستقر شدند

میدان صبحگاه الوارثین-روز ۱۲اردیبهشت۶۵-رزمندگان گردان علی اکبر(ع)

…..و روز 13 اردیبهشت 65 گردان حضرت علی اکبر وارد عملیات شد و رفتیم به جنگ تیپ زرهی دشمن…..و دشمن آتش سنگینی توی منطقه ریخت و در گیرودار آتشباری دشمن نادعلی به شهادت رسید….پیکرشهید نادعلی طلعتی چند روز بعد در بی بی سکینه کرج مهمان خاک شد…..و پسرش دوم خرداد 65 به دنیا اومد ….

روز۱۳ اردیبهشت-منطقه شمال فکه-پیکرمطهر شهید نادعلی طلعتی

و این کلمات ، درد دلهای عزیز دردونه نادعلی طلعتی با پدر قهرمانشه…

بزارید درد دل کنم
پدر؟!؟!؟!؟
برام این واژه نا مفهومه
می دونی برای چی؟
آخه پدر رو ندیدم
تاریخ شهادت پدر 12 اردیبهشت سال 65
و تاریخ تولد من 2 خرداد سال 65
آره به همین راحتی
ندیدم
پس مزه پدر رو هم نچشیدم
چشم باز کردم بهم یاد دادن پدر رو بابا جون صدا کنم
هنوزم بابا جون صداش می کنم
صبح که از خواب پا میشم به عکسش سلام می کنم
شب بهش شب بخیر می گم
شبا می گم خدایا کرمت رو شکر چرا بین همه این آدما من پدر ندارم
اصلا پدر یعنی چی؟
بیخیال اینا رو بگذریم عادت کردم بهش..
بزارید از پدر بگم
پدری از جنس نور
آره از جنس نور ، می دونید چرا چون به عکسش نگاه می کنم واقعا نور میبینم
مظلوم افتاده روی زمین
به دور از قید و بند
به دور از ریا
انگار برای امام زمانش تعظیم کرده
برای امام زمانش به خاک افتاده
پدرم آرپی جی زن بود
به قول مادر بزرگم تانک میترکوند
نمیدونم چند تا
ولی خوب حتما ترکونده
الهی بمیرم می گن اونایی که ارپی جی زنن از گوشاشون خون میاد
یعنی از گوشای بابا جون منم خون میومد؟
بزار خون بیاد
فدای سر امام، این که چیزی نیست
این حرف رو حتما بابا جون پیش خودش گفته

اردیبهشت ۶۵-منطقه شمال فکه-شهید طلعتی

و باز حمید پارسا تعریف میکرد….نادعلی شهید شد و جنگ هم تموم شد و ما هم مشغول دنیا شدیم تا اینکه سال 86 به عنوان راوی در محل یادمان عملیات سیدالشهداء(ع) در فکه مشغول روایتگری بودم…از غربت بچه ها گفتم…از گرمی و حرارت زمین وهوا موقع جنگیدن گفتم ..از تشنگی و دویدن در رملها گفتم.از مردانگی حسین اسکندرلو گفتم و در آخر هم گریزی زدم به حکایت نادعلی طلعتی…از حماسه و ایثار این دلاورمرد گفتم و تاکید کردم که بچه هایی که به این میدان نبرد آمدند با دستور امام اومدند و از همه هستی گذشتند تا دل امامشون شاد بشه و اشاره کردم که بدنهای خیلی از اونها هفته ها روی زمین داغ فکه زیر آفتاب افتاده بود….حال خوبی پیدا شد و خیلی ها گریه میکردند …کاروان همه دانشجو بودند و با همه وجود به شهدا عشق میورزیدند……

صحبت هام که تموم شد…دیدم یک جوان مودب و رشیدی جلو اومد و از من سووال کرد …برادر پارسا؟؟؟؟میشه به من بگی شهید نادعلی طلعتی کجا روی زمین افتاد و به شهادت رسید….و من هم که خسته شده بودم برای اینکه سر کارش بگذارم یک نقطه دوردست توی رملها رو نشونش دادم…اما جوون ول کن نبود….من ازش سووال کردم چقدر اصرار میکنی…درحالیکه بغضش رو قورت میداد گفت…من همون بچه ای هستم که پدرم برای به دنیا اومدنش خوشحال بود و ساعت شماری میکرد…

 نظر دهید »

خدمتی که عراقی ها به اسرا کردند

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شب عاشورا، شور عجیبی افتاد در بین بچه ها. شوق آنها از یک طرف، تهدید عراقی ها از طرف دیگر.
آمدند، زدند و بردند و سینه زدیم و خواندیم و اشک ریختیم. چراغها را خاموش کردند. بیچاره ها نمی دانستند که بهترین خدمت را کرده اند .

عزاداری در فضای تاریک، تا صبح ادامه داشت و چقدر با حال بود!

راوی: آزاده نظامعلی طالیپور- خلخال

 نظر دهید »

مسند نشینان بزم لقا

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

دو-سه ساعت به حالت اغما و نیمه بیهوش بودم تا اینکه متوجه شدم هوا روشن روشن شده است. به دور و برم نگاه کردم. آنقدر سیم خاردار در اطراف کشیده بودند که شاید پرنده های کوچک نیز به سختی می توانستند از لابه لای آن بگذرند. دقایقی در همان حالت گذشت. اثری از نیروهای خودی ندیدم. گویی در آن منطقه اصلا هیچ جنگی رخ نداده بود!
خاموشی و سکوت بر همه جا حاکم بود. قلبم از تصویرگری آن سکوت سنگین و التهاب دغدغه زای آن لحظات غریب معذور و لسان از بیان آن مقصور است. تصمیم گرفتم با همان حالت ناتوانی حرکت کرده، خود را از منطقه دور سازم؛ اما همین که دستهایم را بر زمین فشردم تا خود را کمی حرکت دهم، احساس کردم که پای شکسته ام خیلی سنگینی می کند و مثل یک کوه محکم به زمین چسبیده است. با زحمت فراوان توانستم سی-چهل سانتی متر خود را روی زمین حرکت دهم؛ درحالی که برایم خیلی مشکل بود.

دیگر کاملا هوا روشن شده بود و قرص کامل خورشید در آسمان می درخشید. هرقدر هوا روشنتر می شد، وضع من دشوارتر می گشت ؛ زیرا آنجا کاملا در دید عراقی ها قرار داشت و در صورت هرگونه حرکت و تیراندازی ، به وضوح از وضع من آگاه می شدند. نیم ساعتی تکان نخوردم تا اینکه از دور متوجه نزدیک شدن افرادی شدم. خوب که دقت کردم فهمیدم نیروهای خودی هستند. لحظه به لحظه به من نزدیک می شدند. ناگاه صدای رگبار گلوله، سکوت را در هم شکست. به پشت نگاه کردم. تیراندازی از یکی از سنگرهای عراقی صورت می گرفت.احتمالا این سنگر در شب گذشته پاکسازی نشده بود و افراد آن به کمین نشسته و منتظر عکس العمل بودند.

در اثر این تیراندازی ناگهانی، چند تن از دوستان مجروح شدند و از حرکت باز ایستادند؛ ولی بالاخره با شجاعت و جسارت یکی از آن عزیزان سنگر مزبور توسط آر پی چی منهدم و صدای آن در دل خاک خفه شد.

از عزیزان رزمنده که به کنارم رسیده بودند سراسیمه و بی تامل پرسیدم که از جلو چه خبر؟ یکی از آنها پاسخ داد که دستور عقب نشینی صادر شده، همه دارند برمی گردند. خیلی ناراحت شدم. با خود فکر کردم مگر چه اتفاقی افتاده که فرمان بازگشت ابلاغ شده و نیروها در حالت عقب نشینی هستند؟

گروه گروه رزمندگان از کنارم می گذشتند تا اینکه پس از یک ربع تعدادی از دوستان صمیمی خود را بالای سرم دیدم. از دیدارشان خوشحال شدم و راجع به اوضاع پرسیدم. خبر دادند که چند نفر از دوستان نزدیک و عزیزم در مجاورت همان مکان به شهادت رسیده اند. شنیدن این اخبار، سخت برایم دشوار بود آنان مسند نشینان بزم لقا و برگزیدگان مجلس دیدار بودند که انس و الفت با ایشان توشه پر فایده و سفره های پر مائده به همراه داشت. دیشب چه شبی داشتند و امروز به کجا رسیدند!

مجال صحبت بیشتر با دوستان نبود. آن ها هر سو دنبال یک برانکارد می گشتند تا بتوانند مرا با خود به عقب ببرند؛ ولی از آنجا که خواست خداوند ایجاب می کرد، این وسیله پیدا نشد. تصمیم گرفتند با سلاح ها و چند تکه لباس برانکارد بسازند؛ اما هرچه تلاش کردند بی نتیجه ماند. لحظات به سرعت می گذشت و هر آن ممکن بود نیروهای عراقی برسند. دوستان عزیز می خواستند با اصرار من را به عقب ببرند؛ ولی وجود من مانع حرکت آنها نیز می شد. ناگهان من متوجه نزدیک شدن نیروهای عراقی شدم و به آنها اصرار کردم که هرچه زودتر از منطقه دور شوند. قبول نمی کردند. به هر ترتیبی بود با آنها خداحافظی کردم تا اینکه پس از دقایقی از مقابل دیدگانم محو شدند.

ادامه دارد…

راوی: آزاده حسین تاج زاد

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 311
  • 312
  • 313
  • ...
  • 314
  • ...
  • 315
  • 316
  • 317
  • ...
  • 318
  • ...
  • 319
  • 320
  • 321
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 1809
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس